میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پول تو جیبی

پول توجیبی واژه آشنایی است. البته هر کدام از ما تجارب متفاوتی از این واژه داریم. بعضی هم سن و سالهای زمان کودکی من (البته من هنوز کودکم ها گفته باشم!) این پول را روزانه و برخی هفتگی تحویل می گرفتند اما در خانه ما از تحویل گیری منظم و اینا خبری نبود و فکر کنم که اساساً چنین حقی هنوز به رسمیت شناخته نشده بود. منابع درآمدی ما دو گونه بود: اولی رو تحت عنوان "مزد پا" من از داداش بزرگترم یاد گرفته بودم, و اون پولی بود که از مادرم بابت کارهایی از قبیل خرید نان می گرفتم. مثلاً اگر 5 تومان می دادند که بروم نان بگیرم بابت این کار پنج زار می گرفتم (البته این زمانی که در موردش صحبت می کنم خرید نان خیلی عذاب آور بود فکر نکنید کار ساده ای بود بعضی مواقع چندین ساعت زمان می برد... یا خرید شیر ... یا خرید نفت و ...). راه دوم مذاکره و چانه زنی بود! یعنی باید اول با مامان مذاکرات منطقی و استدلالی را برای خرید (مثلاً یک ماشین کوچک فلزی برای بازی سه ضرب) انجام می دادیم و اثبات می کردیم این چیز چه قدر در زندگی و آینده ما نقش حیاتی دارد. این مرحله اول بود که خب تقریباً همیشه با شکست روبرو می شد! چون معمولاً اولویت ها و اهداف ما با مامان مان انطباق ماهوی نداشت. در مرحله دوم مذاکره از حالت استدلالی خارج و به  حالت التماسی وارد می شد و در این مرحله از تکنیک های خود لوس کنی , یادآوری کارهای مثبت گذشته , تذکر خدمات آینده با لحنی نرم و مسالمت جویانه استفاده می شد. طبیعی بود که امر خود لوس کنی برای من که بچه چهارم بودم و یه آبجی نوزاد هم به عنوان ته تغاری پشتم بود اصلاً تکنیک موثری نبود و باصطلاح ناز ما خریدار نداشت اما خب به هر حال برای نشان دادن حسن نیت باید این مرحله را طی می کردیم. در این مرحله هم احتمال موفقیت زیاد نبود, به هر حال تجربه هاشون زیاد بود و هنوز تحولات انقلابی در کودکان و اینا به وجود نیامده بود و والدین با همان تکنیک های سنتی می توانستند به راحتی بچه ها را قانع کنند و الی آخر... در مراحل بعدی گریه و تهدید و سماجت و لجبازی و داد و فغان و اینا بود که اینها هم احتمال موفقیتشان کم بود و ریسک بالایی داشت! چون ممکن بود به عنوان خاطی به برادران بزرگتر معرفی بشویم و البته اونها مانند پدر به یک اخم قناعت نمی کردند!

یه بار یادمه یکی از بچه های کوچه یه دست کارت ماشین آورد که عکساش و ماشیناش دل همه بچه ها رو برد. کارتا رو از یه مغازه نزدیک محل کار باباش خریده بود , یعنی یه جای خیلی دور در مقیاس طفل (باباش سر شادمان بنگاه ماشین داشت و خونه ما بین آزادی و آریاشهر بود!!!) بچه ها یکی یکی سفارش خرید دادند و اونم اسما رو یادداشت می کرد. لاکردارا همه بدون استثنا سفارش خریدشون رو ثبت کردند تا رسید به من! خوب طبیعیه که منم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم و با قاطعیت هم گفتم یکی هم برای من بنویس... طرف هم حالا چون من آخرین نفر بودم یا چیز دیگه بعد از ثبت سفارشات اعلام کرد قیمت کارت ها دستی دوازده تومان و پنجزاره و هفته دیگه همین روز که با باباش می ره سر کار اونا رو می خره... خوب من یه هفته وقت داشتم که هر چه در چنته داشتم رو کنم. از قلک و پول کیهان بچه ها گرفته تا همه مراحل مذاکره و چانه زنی ... دردسرتون ندم در روز موعود بیست و پنج زار کم داشتم و داشتم زار می زدم! حتی 5 زار هم از دختر داییم که داشت با خواهر بزرگم واسه کنکور خودشو آماده می کرد تیغ زدم اما پول کارتا جور نشد که نشد و منم روم نشد اون روز از خونه بیرون برم. فرداش که اون رفیقمون رو دیدم بهم گفت نیومدی کارتت رو فروختم به یکی دیگه که البته با این خبر من نفس راحتی کشیدم.

شاید جوونترها ندونند این کارتها چی بود. یه دست کارت چهل پنجاه تا کارت بود که روی هر کدوم عکس یه ماشین بود و زیرش چند تا مشخصه اون از قبیل سرعت و قدرت و شتاب و تعداد سیلندر و اینا رو درج کرده بودند و ما باهاش بازی می کردیم. بدین ترتیب که اونا رو تقسیم می کردیم و یکی از بازیکنان یکی از مشخصات کارت روییش رو می خوند و ما هم همون مشخصه رو از کارت رویی مان می خوندیم و هرکی بهتر بود می برد و کارتهای بقیه رو می گرفت و می گذاشت زیر کارتاش و بعد اون مشخصه دیگری رو از روی کارت بعدی می خوند و همین جور ادامه می دادیم تا یکی همه کارتا رو می برد. کارتها هم انواع و اقسام داشت از هواپیما و ماشین و موتور گرفته تا فوتبال ... البته بودند کسایی که می گفتند بازی با این کارتا حرامه!! می خندید؟؟ صابون اون زمانا به تنتون نخورده مثل این که!

برگردیم به بحث شیرین پول تو جیبی... چند سال دیگر هم بدین منوال گذشت تا اینکه یک روز پدر از در وارد شد و گفت کشتیبان را سیاستی دگر آمد! البته دروغ چرا , اومد و خیلی ساکت و بدون سر و صدا یک سری پاکت روی تلویزیون گذاشت و اعلام کرد اینا حقوق بچه هاست. روی هر پاکت اسم یکی از ما نوشته شده بود مثلاً جناب آقای میله بدون پرچم یا سرکار خانم آبجی کوچیکه میله و دیگران هم به همین ترتیب و داخلش هم حقوق ماهانه ما!! وقتی هم که در کنکور قبول شدم عنوانم روی پاکت بلافاصله شد جناب آقای مهندس میله ... خلاصه این که دوران چانه زنی و فشار تمام شد و دوران وام دادن به مادر شروع شد که خود دوران شیرینی بود و با شکوفایی اقتصادی قرین!! فقط بگویم که برادر بزرگترم می گفت تو زورکی به مامان پول قرض میدی و تا دو سه بار اونو پس نگیری بی خیال نمیشی! البته من هیچ وقت این اتهام را قبول نکردم ولی خوب اسمم بد در رفته بود و این ضرب المثل در خانه زیاد تکرار می شد که از نوکیسه قرض نکن اگه گرفتی خرج نکن!

بگذریم... اون پاکت ها حس خوبی رو بهم انتقال می داد و این حس البته به خاطر محتوای فیزیکیش نبود بلکه به خاطر اون کرامت و احترامی بود که توش نهفته بود. به همین خاطر ,دیروز که از بهشت زهرا برمی گشتم و توی ذهنم خاطرات خوب پدر رو در سالگردش مرور می کردم ناغافل اون پاکت ها جلوی چشمم اومد.

پ ن 1: امان از این تصادفات! در این پست اشاره کرده بودم که شعری از زنده یاد حمید مصدق را روی سنگ مزار پدر حک کردیم : قصه نغز تو از غصه تهیست / باز هم قصه بگو / تا به آرامش دل / سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم … دیشب که رادیو فردا گوش می دادم متوجه شدم هفتم آذر سالگرد درگذشت حمید مصدق هم هست. یادش گرامی. 

پ ن 2: این هفته رو کامل هر روز رفتم ماموریت و به خاطر همین اصلاً فرصت نشده که چندان به دوستان سر بزنم ... در اولین فرصت ...

نظرات 43 + ارسال نظر
رها از چارچوب ها سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ب.ظ

عالی بود
یعنی عااااااااااااالی بود
هم داستان شیرینی داشت هم با قلم زیبایی روایت شده بود و هم پایان دراماتیکی داشت
رفتیم تا عالم بچگی و برگشتیم . مرسی میله جان.
در ضمن یاد همه پدر ها گرامی باد .

سلام
ممنون... یادشون گرامی.
.............................
راستی اول هم شدی ها!!! معلوم شد که یه ایرانی اصیل هستی! چون توی پست قبل آخر هم نشدی ولی اومدی این پست اول شدی

ایوا داوران سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:24 ب.ظ http://evadavaran.blogfa.com

خیلی خوب بود. چسبید

سلام
ممنون
خوشحالم

گودو سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ب.ظ

خیلی خوشحالم که با وبلاگ پربار "میله بدون پرچم" آشنا شدم، اونم خیلی اتفاقی: داشتم در مورد نویسنده محبوبم سلین توی گوگل سرچ می زدم که وب شما یافت شد.

عنوان وبتون من رو یاد این بیت مولانا می ندازه:
منم آن مست دهل زن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

البته این تداعی کاملاً ناخودآگاه بود.
بگذریم، از مدتها پیش دوست داشتم همچین وبی داشته باشم، البته چند صباحی هم به همین منوال- البته نه به این پرپیمانی- نوشتم منتها مشغله های دیگر و همچنین تنبلی مانع از ادامه کارم شد.
در هر حال خوشحالم از این کشف ! ناگهانی. آر اس اس وبتون رو وارد ریدر کردم با اجازه.
عنوان تمام پستها را هم خواندم، متاسفانه بشتر کتابهای که خوانده اید را نخوانده ام. اما همان چنتایی که از سلین و کافکا و داستایوسکی و قاسمی نوشته اید هم برای من غنیمت بود.
اگه بخوام از همین ها کتابی پیشنهاد بکنم، از داستایوسکی ابله، از کافکا مجموعه داستانها (با ترجمه حداد) و از قاسمی چاه بابل (نسخه الکترونیکی قابل دریافت در وبسایت رسمی خودشون) رو پیشنهاد میکنم.

پایدار و سربلند باشید!

سلام دوست عزیز
بنده هم خوشحالم ... شما لطف دارید.
سلین هم خیرات و مبراتش شامل حال ما می شود هنوز واقعاً دوست دارم سال بعد حتماً یه بار دیگه سفر به انتهای شب رو بخونم ... شاهکاره... هرچی بگم کم گفتم
....
چه تداعی جالبی و چه شعری ... در مورد عنوان در پست اول یا دوم توضیح داده ام و در پستی با عنوان در جواب چند سوال ...
...
من بیشتر خوشحالم به واقع...اختیار دارید
...
ابله را خیلی سال قبل خوندم ولی حتماً دوباره خواهم خواند, چاه بابل را یکی از دوستان پرینت گرفته و به زودی به من خواهد رسید! از کافکا هم بعد از خواندن آمریکا به سراغ باقی خواهم رفت... بسیار ممنون از پیشنهاداتتون
موفق باشی

نسیم سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:33 ب.ظ http://delgapp.blogfa.com

جناب آقای مهندس میله چقدر قشنگ و دلنشین نوشته بودید. بابت پدرتون متاسفم. خدا رحمتشون کنه. باباها با همین کارهای ساکت و بی سروصداشون یه عمر آدمو عاشق خودشون می کنن.

منم اون کارتا یادمه و البته سنی هم ندارم.

سلام
ممنون
بالاخره همه رفتنی هستیم به قول شاعر:
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
..................................................
روی این حساب گفتم که مدتهاست ندیدم از این کارتها جایی...پیش خودم فکر کردم که شاید سالهاست نسلشون منقرض شده است

رضاکیانی سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:50 ب.ظ http://wars-and-history.mihanblog.com/

عیب نداره. عوضش الان یه اکس باکس می گیریم حالشو می بریم.\ تلافی روزهای کارت بازی

سلام
من زمینه های خفنی در این مورد ها دارم لطفاً تحریکی نکنید که از کار و زندگی و اینا بیافتم

لاله سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:02 ب.ظ http://nocomment.blogsky.com

ما بچه بودیم برای مدرسه روزی ۱ درهم میگرفتیم کلی هم کیفمون کوک بود...اما جالبه بچه های الان اسکناس میگیرن اونم فقط نو...بدبختاش ۵ و خوشبختاشم ۱۰ درهم به بالا ...راهنمایی که رفتم ماهانه میگرفتم کمی بیشتر چون بزرگ شده بودم و به قول مامان باید با این بول خرجهای خارج از مدرسه رو هم کاور میکردم این شد که مقتصد شدم ...البته دانشگاه هم که رفتم طی یک جلسه اعلام کردم که به اضافه حقوق نیازمندم و فکر کنم بعد این همه سال مستحق هستم بابام خوشش اومد صبح که بیدار شدم جلو چشام بول بید شکر همه چی خوب بود خوش می گذشت

سلام
ممنون از حضورتان دوست عزیز
اولش ذهنم رفت به سالهای خیلی خیلی دور بعد دیدم نمیشه! گفتم پس در خارجه هستید و اینا...
البته این که نرخ پول تو جیبی اونجا نهایتاً 5 تا 10 برابر شده نشان دهنده تورم پایین آنجاست و یا این که از اون زمانها زیاد نگذشته! و یا هر دوش...
خوش باشی
مع السلامه

اسکندری سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:44 ب.ظ

سلام حسین آقا .چقدر ملموس و زیبا نوشتید .تمام خاطراتتان انگار مال خود من بود .همون کارتها همون پول وجیبی همون صف نون و نفت .گاهی فکر میکنم نه سی و اندی که هزاران سال زندگی کردم و از دست دادنها نقطه ی مشترکمان وبغض شیرین خاطرات.خودتان سلامت باشید و پایدار !

سلام
ممنون... زیباییش هم احتمالاً به خاطر همین ملموسیش است...
یاد همه گذشتگان گرامی
به هر حال دوره بچگی ما هم قشنگی های خاص خودش رو داشت... منحصر به فرد بود... دیگه کسی طناب رد کردن از دسته پیت های نفت رو نخواهد دید...دیگه کسی صف نون و کارت شیر (دو رنگ هم داشت) و خیلی چیزایی که ما دیدیم نمی بینه دلشون آب به قول همشهریتون
به همچنین
ممنون

ن . د. ا سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:49 ب.ظ http://bluesky1.persianblog.ir

این کودکم ها کلی خندیدم.
منم اون کارتها رو میشناسم. خیلی بچه بودیم . بازی می کردیم.
خدا پدرتون را رحمت کنه.
اما قضیه پول تو جیبی ما هم تقریبا یک زمانی همین مدلی بود. یادمه که واسه هر وقت پولی می خواستم باید می گفتم واسه چی. و اون موقع خیلی برام عجیب بود که کسی بگه من مقدار ثابت روزانه، هفتگی یا حتی ماهانه دارم.

خاطره جالبی بود. کلی خاطره اومد تو ذهنم.

البته هنوز هم من دارم پول تو جیبی می گیرم. و چه کار سختیه که این پول را بخوام از مامان بگیرم

سلام
ای بابا همه این کارتها رو یادشونه مثل این که من فول کردم!
آره واقعاً من همبازی هایی داشتم که نرخ پول تو جیبیشون بیست برابر و بلکه بیشتر از دریافتی های ارتماسی التماسی من بود! و من هم متعجب بودم از این قضیه ولی خب ظاهراً وضع الانم از اونا بهتره! (بی ربط یا با ربط در هر حال)

فرواک چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ق.ظ

سلام
خب مثل اینکه کامنت ما ورپریده...
خواستم بگم که روح پدرتون شاد. پستی که به شعر اشاره کرده بودید رو هم خوندم. هر دوی این نوشته ها قشنگند...
.....
شاید من هم یه روز پستی راجع به خاطرات کودکی نوشتم...
خوش باشید...

سلام
امان از این پراندن ها... حالا خوبه باز شما چک می کنی...اونایی که چک نمی کنن چی... امان...
ممنون
حتماً بنویسید

فانی چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ق.ظ

سلام.
حیف نیست؟
واقعا حیف نیست؟

سلام فانی
چی حیف نیست؟
اون شعره؟
اون سکه تمام بهاره؟
این قلم ه؟
این وقته؟
کیهان بچه ها هه؟
اون آدمهایی که رفتند؟
کدوم؟

قصه گو چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:46 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

ای بابا دوران بچگی ما که چند سالی بعد از بیدار شدن اصحاب کهف از خواب اتفاق افتاد از این قرتی بازی ها خبری نبود که بچه ها پول توجیبی بگیرن.
پول کرایه تاکسی بود که زرنگی می کردیم با اتوبوس برمی گشتیم خونه و باقیش رو به جیب می زدیم و بابت خرید اسباب بازی هم البته من مشکلات شما رو نداشتم چون یه ده سالی یکی یه دونه عزیز دردونه خل دیوونه بودم.
ولی خوب مشکلات دیگری بود برای خودش.
ما رو بردی به عالم بچگی
روح پدرتون هم شاد
حتمن به خودش می باله با چنین فرزندانی.

سلام
دوران ما هم همون موقع بود دیگه ... فکر کنم چند ماه بیشتر تفاوت نداریم ها
ما بلیط شرکت واحد تحویل می گرفتیم یک ریالی و دو ریالی و سوار دوطبقه های خط انقلاب آزادی می شدیم و میومدیم خونه (دوران راهنمایی) و در دوره دبیرستان هم دوطبقه های خط انقلاب آریاشهر رو که از ستارخان می رفت... اووووه یادش به خیر
ممنون

آنا چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ب.ظ http://www.royayetafavot.blogfa.com

۱. با اون کارتا منم کلی خاطره دارم کاش بازم پیدا بشن
۲. من بچه بزرگه بودم و همیشه پول تو جیبیم بیشتر بود اما زود خواهرم خرم می کرد و همه رو هله هوله می خرید
۳. روح پدر شاد
۴. چه خوبه که یه مدتیه کتاب نمی خونی منم کمتر بهت حسودیم می شه

سلام
1. تولیدش الان خیلی هم ساده تره! بزنیم تو کارش؟
2. یاد اون خر شدن ها به خیر ! دارم در انبانم بسی
3. ممنون
4. می خونم!

سفینه ی غزل پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ق.ظ http://safineyeghazal.persianblog.ir

سلام
امشب خسته و مرده از کارتون بندی خانه ی پدری برگشتم و دوباره این پست رو خوندم.(دیشبم خونده بودم.) امشب با در و دیوار خونه ی پدری خداحافظی کردم... واقعا" که چه تصادفی! خب کلنگی شده بود. هرچیزی یه روز کلنگی میشه فقط خاطرات بچگین که هر چی کهنه ترند دلنشین ترند...
یاد پدرتون گرامی.

سلام
ما هم باید این کار رو بکنیم... حالا سال دیگه یا نهایتاً سال بعدش...
سخته ها ولی چاره ای نیست
ممنون

فانی پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:49 ق.ظ

گزینه ی (ج)!
محض رضای خدا هر از گاهی جای نقد داستان های دیگرون داستان خودتونو تعریف کنید حضرت میله!
داستان خودتون
خودمون
خودشون
قشنگ تره به خدا.تازه تره.نزدیک تره.

سلام
اوووووه
لطف داری فانی عزیز
البته
نقل داستان های دیگرون است که یه چیزایی به من یاد داده پس حالا حالا ها باید خوند و بینش هم یه ذره درس پس می دم ببینم کجام...
ممنون

درخت ابدی پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:50 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
آی میله یادته این بازیای محبوب دهه‌ی 60ی رو؟ منم چند تایی داشتم و منتظر می‌موندم یه مهمونی بیاد خونه تا باهاش بازی کنم. برادرم اون موقع کوچیک و بی‌سواد بود! منم اکثرا مجبور بودم خودم با خودم بازی کنم و گاهی هم تقلب می‌کردم.
مطلب باحالی بود.
یاد پدر هم گرامی.

سلام
مگه میشه یادم بره... منم تکی با خودم خیلی بازی می کردم... منم فکر کنم اهل جرزنی بودم...
بوئینگ 96000 اسب بخار قدرت
اس آر 71 با سرعت 3500
برزیل با 14 دوره حضور در جام جهانی!
کامرون با یک گل خورده!
و اووووووه ...

ممنون

رضاکیانی پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:27 ب.ظ

راستی یه جور کارت دیگه بود به نام خدا دوست دارد خدا دوست ندارد. بعضی ها اسمش رو گذاشته بودن پاسور اسلامی.(خدا به دور) درباره روش بازی با اونها هم یه پست بنویسید . خیلی خوب می شه.
در ضمن حوصله داشتید یه برنامه بذارید بریم پینت بال. اکس باکس دیگه حال نمی ده.

سلام
اونم یادمه!
به پشت کارتها رو میگذاشتیم روی زمین و نوبتی به صورت تصادفی یکی رو رو می کردیم و باید معنیش رو هم حدس می زدیم کجاست...
اونم بد نبود
کفار اثیم! مختال فخور!
............
پینت بال؟ یعنی سر پیری تشبه به کفار کنیم؟!

فرزانه جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
ای فسانه فسانه فسانه ...
خداییش الان اگر می شد می رفتم خونه پدری و بابا را بغلش می کردم . فقط می ترسم زهره ترک بشود از این ابراز عشق بی موقع


یاد پدر تون گرامی مهندس میله جان !
نوستال بازی خیلی کار درستی بود خیلی خوب نوشتین

ولی این کارتا الانم هستش ها همین پارسال یا سال قبلش برای پسرک خریدم بعد شم کلی گرفتاری داشتیم که باید باهاش بازی می کردم
هر جوری هم کارتا را بر می زد باز می افتاد به جر زنی ...

سلام

خوب توی اولین فرصت مناسب این کار رو بکنید... البته دخترا از این جهت راحت تر عمل می کنند ... پسرا هر موقع این کارو بکنند زهره ترک می کنند!!!
ممنون
....
این نسل های جدید خیلی جر می زنند یا اینکه ما جرزنی های خودمون رو یادمون رفته؟؟؟؟ بعضی مواقع چنان شوره که آدم حوصله اش سر میره...!!!
پس هست این کارتا هنوز! اما خوب دیگه کوچه ای نیست که آدم بره با با بچه های کوچه بشینه کارت بازی و اینا...

سوفیا جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 ب.ظ http://allethiayehich.blogfa.com

سلام
خدا رحمت کنه پدرتون رو
من هیچ وقت نگفتم پول بدید به من چون همیشه پول رو به زبون خوش می دادند ولی حتی اگه پول بهم نمی دادند هیچ وقت من به زبون نمی آوردم گمانم بچه ی مغروری باراومده بودم و همیشه مادر بنده ی خدا نقش واسطه رو ایفاکرد تا کرامت ما حفظ بشه
میله جان خیلی خوب خاطره ای بود . خوب مزه ی کاکائو ۱ تومنی هایی رو می داد که دوره ی ابتدایی هر روز سرراه مدرسه می خریدیم . ۱تومنی بود ولی مزه اش هنوزهم هست.

سلام
به همچنین
............
ممنون
امیدوارم بچه های ما هم مغرور باشند
فکر می کنم زمان بچگی مزه ها رو خیلی عمیق تر حس می کردیم...
هوووووم

برگ پاییزی جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:57 ب.ظ

سلام

روح پدرتون شاد
یاد دوران کودکی به خیر ...
پول توجیبی، صف نون، کارت بازی، تیله بازی، ...
البته کارتها هنوز هم پیدا میشه، آخرین بار دو سال پیش دیدم

راستی، خیلی خوب مینویسین
خوش باشید!

سلامممممممممممممممممممممممممممممم
چطوری محمدرضای عزیز
ممنون
خوبی؟
یاد نامه نگاری های تراوین به خیر !!! دیپلوماسی مکاتبه ای !!
چه دشمنان کلفتی که با نامه نگاری نرم شدند و ...
و ...
دفاع انجام شد؟ تموم شد بالاخره؟

رضاکیانی جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:11 ب.ظ

من گاهی دختر بزرگه رو با دوستاش می برم تیله بازی و هفت سنگ. باورتون می شه تقریبا 99 درصد بچه های این زمونه بلد نیستند هفت سنگ بازی کنند. اغلبشون هم نمی تونند توپ رو روی هوا بگیرند وقتی که اصول بازی رو یادگرفتند. بسکه مهارتهای حرکتی بچه ها بالا رفته ماشالله.
پینت بال رو که رد کردی جان من هفت سنگ رو رد نکن دیگه که دلخور می شم ازت. فقط سعی کن یار با خودت زیاد بیاری. من بیشتر از 3-4 نفر نمی تونم بیارم با خودم

سلام
بله متاسفانه... باورم میشه...چرا که نه... دیگه کوچه ای نیست که توش هفت سنگ بازی بشه...
هفت سنگ خیلی عالی است
می خوای همه بروبچ وبلاگستان رو دعوت کن بلکه یه بازی دلچسب شکل بگیره

نگارنده جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:05 ب.ظ http://30youngwoman.blogsky.com

حظ بردیم ... مبسوط ... این کارت ها رو با بازیکنان فوتبال هم من یادم می آد .... چقدر خاطرات مشترک جذاب اند ...

چول تو جیبی زمان ما لذت داشت ..الان هیچ جذابیتی نداره ... فقط باید اتفاق بیافته ..راستی شما به پسرتون چه جوری پول تو جیبی خواهید داد؟

سلام
ممنون
لذت بخشه...
والله چی بگم... الان از مادرش روزانه یه چیزی می گیره که تو مدرسه خرج کنه... حالا تا ببینیم در آینده چه طور عمل می کنیم

هادی جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:27 ب.ظ http://playtime.blogsky.com

سلام حسین جان
خیلی وقت بود بهت سر نزده بودم،ببخشید دیگه،بذار به حساب این زندگی پرتکلف
خدا رحمتشون کنه،اگه یه روزی پدر شدم از این تجربت استفاده میکنم.
راستی منم بیشعوری رو خوندم طنرشو دوست داشتم مخصوصاً طنز مترجم در حاشیه نویسیهاش چندبار منو به قهقهه انداخت هرچند پول پیتزا رو آخر براش نفرستادم..
خلاصه چاکریم..

سلام
همه گرفتاریم هادی جان... درک می کنم... شما که جابجا هم شدی دیگه بدتر...
ممنون
آره اون حاشیه ها خیلی باحال بود
من پول پیتزا رو فرستادم
ما بیشتر
خوش باشی

ققنوس خیس شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:36 ق.ظ

یه نکته ای که بود این بود که تو کارتهای ماشین وزن ماشین هم یکی از آپشن ها بود
اون وقت نمی دونستیم بالا بودن وزن ماشین مثبت بود یا منفی !
البته همه می دونستن و بازی می کردن ... یعنی کارتی که وزن بالاتر داشت برنده بود !! ... ولی من از همون بچه گی به این قضیه مشکوک بودم ...
...
راستی آدامس فوتبالی ها هم یادش بخیر ... عکس بازی ! تو این بازی هم مهارت خاصی داشتم ... حالا اگه خواستی یه بار با هم بازی می کنیم

سلام
آورین آورین....دقیقاً این نکته وزن را هم ما درگیر بودیم!!
عکس بازی مال آخرای دوران حضور ما در کوچه بود! ولی خوب وضعم بد نیست حتماً
من در کاشی بازی هم صاحب سبک بودم

آدمک شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ق.ظ http://www.nightthoughts.persianblog.ir

خاطره خیلی جالبی بود. خیلی خاطرات دیگه رو توی ذهنم زنده کرد.

البته زمان شما خیلی ارزون بوده چون اون کارت ها زمان ما شده بود ۵۰ تومن (یعنی دقیقاْ چهار برابر). پدر که عمراْ می دونست ما از این کارت ها داریم (که اگر می دونست حتماْ ما رو می کشت) ولی مادر همیشه می گفت از این کارت ها شروع می کنید و آخرش می شین قمار باز.

قشنگ یادمه نفری ده تومن جمع می کردیم تا دو تا توپ بخریم و فوتبال بازی کنیم. (چی؟ واسه فوتبال بازی کردن که دو تا توپ لازم نیست؟). ما فوتبالیست حرفه ای بودیم عمو !!! یه توپ سبک بود و به اصطلاح خودمون توپ باید دو لایه (به قول بعضی ها دو پوسته) می بود تا بازی بهمون حال بده.

در کل حال کردم با این پستت.

سلام دوست عزیز
تورم است دیگر! ... دقیقاً حس می کنم چون من هم همین مشکل را در خانه داشتم... و علت اصلی عدم موفقیت من در فراهم نمودن دو تومان آخر همین دید منفی نسبت به کارت ها بود...
....
توپ دو لایه که دیگه ... معرف حضور همه بچه های سابق هست. چه حالی می کردیم... دلم به حال بچه های فعلی خیلی می سوزه...
ممنون

برگ پاییزی شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:54 ق.ظ

سلام
بد نیستم، خیلی ممنون. شما چطوری؟
آره، یادش بخیر، دوران جالبی بود. دلم واسه همون نامه نگاریها تنگ شده.
والله چی بگم، پروژه خورده به یه گیر حسابی، گیر که چه عرض کنم، تقریبا تمام کاری که انجام دادم کشک بوده، حالا نمیدونم کسانی که قبلا تو این زمینه کار کردن و مقاله دادن عددسازی کردن، یا کار ما یه جاییش می لنگه. فعلا که معلوم نیست چی بشه، شاید ما هم راه گذشتگان رو در پیش گرفتیم .
شاد باشی

سلام
هنوز چند تا از نامه ها رو نگه داشتم!!! شاید یه پست در مورد تراوین نوشتم و از اون نامه ها استفاده کردم... حیف که همه اش در دسترس نیست! بعضی هاش خدا بود
............................................
در مورد پایان نامه پیشنهاد من رفتن به راه گذشتگان است ...اکیداً
خوش باشی

گودو شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ق.ظ

درود
یادم رفت لینک جایی که پاره هایی از کتابهایی که میخونم و بذارم براتون
"لانا" یه وبلاگ گروهیه که فقط پاره های کتاب در اون نوشته می شه.
من با همین اسم گودو پست میذارم.
http://lana-godot.blogfa.com/author-lana-godot.aspx

پاینده باشید!

سلام
ممنون
حتماً سر می زنم
موفق باشید

قصه گو شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

آخ منم سوار اون اتوبوس دو طبقه های سبز رنگ خط انقلاب آریاشهر شده بودم
چه صفایی داشت طبقه دومش.
بعدن طبقه دوم شد زنونه و طبقه اول شد مردونه
گاهی فکر می کنم آیا بچه های مرفه این نسل هم به اندازه ما از این چیزهای به ظاهر کوچیک و بی اهمیت لذت می برن؟

سلام
خیلی با حال بود
البته نمی دونم چرا در ذهن من طبقه دوم مردونه شده!!!
البته اواخرش جداسازی شد ...مختلطش هم یادمه
.........
نه نمی برن!

[ بدون نام ] شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ب.ظ

ما که با سه لایه بازی می کردیم داداش ! پس یعنی ما در حد لالیگا بودیم دیگه ;)

سلام
البته
گاهی هم ما سه لایه می کردیم...در دوران راهنامیی و دبیرستان البته

پیانیست یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:08 ق.ظ http://baharakmv21.blogsky.com

اتوبوس دو طبقه ها...
بعدن کتابفروشی شدن...
صفر تا صد : 3 ثانیه...
ما بعضی وقتا با تعداد آدما تو عکس های گروهی فوتبالیستها هم کورس میذاشتیم.
زمان داداشم توپ دونه ای 17 تومن بود. هر روز میخرید و مامانم که زمان من حسابی مواظب خرج و مخارج بود برای اون دست و دل بازی میکرد. کفش ورد کاپ میخرید براش... هنوز حسادت زمان بچگی ما از بین نرفته..
بخاری نفتی و علاءالدین با اون بوهای تهوع آورشون که ما بعدا متوجه مهوع بودنشون شدیم و من هنوزم شاخ رو سرم هست که چرا اون موقع متوجه نبودیم...
حتی یک بار به مادرم نگفتم پول بده. اگه نمیداد پیاده گز میکردم ولی نمیگفتم. یعنی اینقدر ایثارگرم. ولی نمیدونم چرا بهم کارت ایثارگری ندادن...

سلام

به خاطر اینه که احتمالاً بازم ایثار کردی و به ستاد ایثارگران مراجعه نکردی... خوب آبجی اونا از کجا متوجه بشوند؟ کف دستشون رو که بو نکردند تازه اگر بو هم بکنند نهایتاً فقط بوی ... بوی ... آهان بوی سیب و حرم حبیب و حسین غریب و کرب و بلا

فرواک یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:20 ق.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
بچه ها راجع به اتوبوس دو طبقه گفتند بذار منم یه خاطره از خودم بگم:
بار اولی که تنها اومدم تهران, هفده هجده سالم بود. بابام اون موقع تو پارس خودرو رو پروژه ی رنگ متمرکز کار می کرد. قطار ظهر رسوند راه آهن. چون نمی تونست بیاد دنبالم بهم سپرده بود اتوبوس دوطبقه های خط راه آهن - رستم رو سوار شم و بین جمهوری و اسکندری پیاده بشم. سوار اتوبوس که شدم از راننده پرسیدم رستم می ره؟
و اون هم نامردی نکرد و گفت: نه اسفندیار می ره.
من هم که بچه ی ساده ی شهرستانی. داشتم پیاده می شدم که همه ی جماعت پقی زدند زیر خنده...
ولی خودمونیم آخر خاطره تعریف کردنم نه؟

سلام

البته جماعت تقصیری هم نداشتندا !
خوب بود

حسین(گیلانی) یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ق.ظ

سلام
من عاشق این کارتا بودم. یادش به خیر ایران گل خورده ش از همه کمتر بود. برزیل و شیلی گل زده. هی...
-----------

خدا رحمتش کنه

سلام
آره یادش بخیر...8 گل خورده بود...
باید الان بروند توی کار میانگین و اینا....
عادلانه بشود

محمد رضا ابراهیمی دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

خاطرات کودکی همش شیرین و باحاله. بخصوص از کسی نقل بشه که آدم احساس قرابت و هم دوره ای باهاش بکنه. تیله بازی - عکس هندی و عکس ادامسهای شامپیون از قلم افتاده بود. گفتم یاد آوری کنم.
کار زیبایی کردید که شعر به این زیبایی رو روی سنگ مزار پدر گذاشتیدخدا رحمتشون کنه. خیلی گشتم شعری مناسب حال این پست از حمید مصدق پیدا کنم ولی نشد.

سلام
ممنون
عکس هندی زمان ما مرسوم نبود یا توی محل ما نبود یا...
عکس آدامس هم در اواخر دوره کودکی بود و زیاد چیز نشدیم
اما تیله بازی خوب ... بازی خوبی بود که به دلیل شرایط جامعه صرفاً قمار تلقی می شد و بازی کردن اون در ملاء عام ساده نبود!
اما کاشی بازی جایگزین هوشمندانه ای بود که تا بیاید شامل احکام فقهی شود یکی دو سالی خوب ما را سرگرم می کرد
ممنون از تلاش برای یافتن شعر...

منیره چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:13 ب.ظ http://rishi.persianblog.ir/

سلام
پس اینجوری بود ؟؟!!
هرچقدر که هنوز سیگار رو نمیفهمم .. اونوقتا هم کارتها رو نمیفهمیدم ... پسرکم هم هیچ وقت نخواست ...با اینکه دلباخته ماشین بود تا وقتی اومدیم اینجا و کمتر از مجله ی ماشین راضیش نمیکرد ...
الانم از ما پول تو جیبی نمیخواد که ... کارت بانک و رمز خدمتشون هست و اگر لازم بود برداشت میفرمایند از حساب والدین ...
و واقعن هرکاری کردم که لذت پول تو جیبی رو بهش بچشونم نشد که نشد نه از گرفتنش خوشحال میشه نه از نگرفتنش ناراحت ... اینم شد پسر ؟
دم دخترک گرم که اگه دیر بشه رسوا میشیم .

سلام
دقیقاً اینجوری بود
برای اون نسل اطلاعات جالب توی اون کارتا بود اما الان اطلاعات را به راحتی از چندین مکان می شود به دست آورد...
به به ...این از مزایای مهاجرت است ؟! ...
در هر صورت در آینده نمی تواند از خاطرات لذیذ پول تو جیبی بنویسد!!! و به جایش از خاطرات برداشت از حساب و سهولت و راحتی آن می نویسد

حالا ما دختر نداریم تو هم هی دل ما رو آب کن

فرزان پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ق.ظ http://filmvama.blogfa.com/

خاطرات قشنگی بود ...رفتیم به همون دورانِ کارت بازی و کاشی بازی و تشتک بازی وخر پلیس...
درود......

سلام
اوه اوه خرپلیس و میخک سیخک !!!
ممنون

منیره پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ب.ظ

[ دوست عزیزم پیانیست ] آیکون دل آب کنک تر از این پیدا نکردم

ولی باور کنید هدف اصلن به این شیرینی نبود ...حالا که دلت آب شد شیرین شد

سلام
عجب آیکونی! یعنی ته ته دل آب کنک دیگه... کشتی ما رو! اگه ما موجب انفجار جمعیت شدیم تقصیر شماهاست دیگه گفته باشم

فرواک جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:55 ب.ظ

سلام
البته من نگفتم جماعت تقصیر کاربودندا. خودم شوت بودم...

سلام

البته توی اون سالها نشاندن لبخند بر لبان مردم واقعاً عبادتی بود... الان هم همین طور

نگارنده جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ب.ظ http://30youngwoman.blogsky.com

هی وای من!!! شما دختر دوست دارید؟؟؟ حق دارید .. دختر خیلی خوبه ..به خصوص که اکثراً هم بابایی هستند

بگم خدا قسمتتون کنه؟؟ تو این وانفسا واقعاً یه بچه دیگه؟؟؟؟ من می ترسم براتون دعا کنم

سلام
والله ما هم می ترسیم ... ترس هم داره ها... نمی دونم حالا شما دعا کن اگه شد ما هم می گیم خواست خدا بوده !!

قصه گو شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:17 ق.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

یه مدت طبقه دوم زنونه شد
بعد دیدن خیلی مسخره است که زنها از وسط این همه مرد رد بشن برن بالا
بعد طبقه دوم رو مردونه کردن.

سلام
آهان... حالا که دوباره فکر می کنم میبینم یه چیزایی از بچگیا داره یادم میاد!
ممنون

فرواک شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ب.ظ

سلام دوباره
این و الانم همین طور جمله تان، یعنی الانم شوتم؟

سلامممممممممممممم
ای بابا !!!
سر به سرمون نگذار خانم طوفانی من و این جسارتها منظورم وضع جامعه است که نیاز به لبخند دارد

پیانیست چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:17 ق.ظ http://baharakmv21.blogsky.com

صدای منو از بخش آیکون ها میشنوید. البته سیستم بلاگ اسکای منو نذاشت اون جا بلکه به همت شما دوستان عزیز رفتم اون تو... ای خدا چرا همون موقع این کامنت منیر رو نخوندم یه چت درست و حسابی راه بندازیم...

سلام
ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است...
سلام برسون

Helen جمعه 25 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ب.ظ http://www.mydays-h.persianblog.ir

آخی این کارتا رو من یادمه. برادرم بازی می‌کرد، هر وقت دعوامون می‌شد چندتا کارتاشو بر می‌داشتم یه بلایی سرشون می آوردم یا یه جایی گم و گور می‌کردم.
...
روحش شاد.

سلام

یادش گرامی
..................
آبجی کوچیکه منم از این کارا می کرد

rizoo شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ب.ظ

سلام
یادش بخیر
قیمتهای ما بروز تر بود ابتدایی روزی 5 تومن
پنجم بودم که مریض شدم و ترفیع گرفتم شد روزی 10 تومن. برا راهنمایی با واحد باید میرفتم دوتا داداش 50 تومن میبردیم. خب از سوم راهنمایی کنار درس شاگرد مغازه بودیم و پول تو جیبی رفت که بره. خدا رو شکر که حالا هم عیدی می دم و هم کمک خرج خونه. ولی کارتها تو محله ما با تیله بازی و حتی پپسی و ... همراه بود هیچ کدومشون فراموش نخواهد شد. فقط تلنگری میخواست برای یاد آوری
متشکرم

سلام بر دوست ناشناس عزیز
بله دورانی بود...
تشتک بازی
کاشی بازی
تیله بازی
سه پر شش پر دوازده پر...
خوش باشی و روز به روز هم موفق تر

سحر یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:32 ق.ظ

شما این همه بازی های جورواجور یادته؟!

حالا من مانده ام شما که ریاضت اقتصادی را با تمام وجود تجربه کرده اید، حالا برای پسرهای خودتان چه استراتژیی داری؟

اصلا می شود استراتژی داشت؟

کشف کردید یه اطلاعی هم به من بدهید!

سلام
بازی ها رو خوب یادمه...البته نباید زیاد غلو کنم چون الان یادم نیومد که الک دولک که بازی می کردیم چی جوری منتهی می شد به کولی دادن! الان که دچار کرختی استراتژیک شدم! این حالت موقعی رخ می دهد که شما از استراتژی های مختلف خیری ندیدید و باری به هر جهت یک راهی رو انتخاب می کنید و ادامه می دهید. سعی می کنم ماهانه را سر وقت بدهم و در طول ماه چیزی ندهم که همان را مدیریت کنند. از شما چه پنهان از این جهت موفق بوده ام. بزرگه جمع می کنه که یه گوشی بخره و کوچیکه جمع می کنه که تبلتش رو که تابستان گم کرد از نو بخره و هر دو تلاش می کنند که خرج الکی نکنند. اما خب خودت بهتر می دونی راه های گریز رو پیدا می کنند! به مادرشون برای خرده خرج هاشون مراجعه می کنند!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد