راوی داستان (فندریش) جوانی است 23 ساله که از 16 سالگی در شهر کار می کند. او تعمیرکار لوازم خانگی است و با درنظر گرفتن وضعیت اقتصادی آلمان پس از جنگ دوم جهانی, درآمد خوبی دارد.
کل داستان مربوط به یک روز ابتدای هفته (دوشنبه) است؛ روزی تمام ناشدنی که در انتهای داستان هنوز چند ساعتی از آن باقی است! صبح روز دوشنبه تلگرامی از پدرش می رسد که هدویگ دختر مدیر مدرسه (همکار پدر) برای ادامه تحصیل به شهر می آید و فندریش می بایست به ایستگاه راه آهن برود و او را با رعایت ادب به آپارتمانی که قبلن برای او اجاره کرده است برساند. او با کمی نارضایتی تن به این کار می دهد اما مواجهه او با هدویگ تاثیر عجیبی روی او می گذارد به نحوی که...
***
هاینریش بل است و آلمان پس از جنگ دوم و آثار آن... این کتاب که در سال 1955 منتشر شده است هم در چنین فضایی می گذرد.این کتاب در دهه گذشته حداقل توسط چهار مترجم, ترجمه شده است:
محمد اسماعیل زاده با عنوان نان سالهای جوانی نشر چشمه
جاهد جهانشاهی با عنوان نان سالهای سپری شده نشر دیگر
سیامک گلشیری با عنوان نان آن سالها نشر مروارید
محمد ظروفی با عنوان نان آن سالها نشر جامی
پیشنهاد من برای مترجمین دیگر "نان همان سالها" ، "نان سالهای بلوغ" ، "نان سالهایی که صورتم جوش می زد" و ... است. به هر حال می بایست تجربیاتمان را به یکدیگر انتقال دهیم!
***
پ ن 1: در مقایسه با "سیمای زنی در میان جمع" و "عقاید یک دلقک" و "آبروی از دست رفته کاترینا بلوم" این کتاب برای شخص من در سطحی پایین تر احساس رضایت ایجاد نمود.
پ ن 2: مشخصات کتاب من؛ ترجمه سیامک گلشیری, نشر مروارید, چاپ سوم 1387, تیراژ 1100 نسخه, 129صفحه, 2300 تومانادامه مطلب ...
نان آن سالها یا نان سال های جوانی یا هر عنوان دیگری که در ترجمه فارسی برای این کتاب در نظر گرفته شده است چند چیز را در ذهن من تداعی می کند که البته هاینریش بل آخرین آنهاست و "صف" در ردیف اول!
پررنگ ترین خاطره در این زمینه مربوط به زمانی است که کودکی ده ساله بودم اما نه تو جنگلهای گیلان بلکه یک زمستان سرد در همین تهران.
مامان گفت: عصری عموت اینا میان...
جمله دردناکی بود! زن عمو نان خراسانی یا همان نان مشهدی را بسیار دوست می داشت. یکی از مناسک مرتبط با تشریف فرمایی خانواده عمو, تهیه نان مشهدی بود و این مهم البته به دوش نان آور خانه بود, یعنی من!
بابا می گفت: هفت سال اول دوران پادشاهی است, هفت سال دوم دوران بردگی است...
نانوایی مشهدی دورترین نانوایی به خانه ما بود و نیم ساعتی باید پیاده می رفتم آن هم چه مسیری؛ گردنه برف گیر, پرتگاه عمیق, غار اژدها و...می گفتند از هر سه بچه ای که به اون مسیر پا بگذارد یکی کتک می خورد چون برای کوتاه کردن مسیر مجبور بودیم از دیوار یک باغ بالا برویم و میان بر بزنیم. مشکل فقط مسیر طولانی و ادیسه وار این نانوایی نبود بلکه سرعت بسیار پایین صف آن بود که عذاب آور بود...کاسب های محل و همسایه هایی که حق آب و گل داشتند هم در کند کردن سرعت صف سنگ تمام می گذاشتند. آن روز هوا بسیار سرد بود. پاهام از نوک انگشتان شروع کرده بود به بی حس شدن و فرشته نگهبانم مدام توی گوشم می گفت عزیزدلم تو نباید بخوابی!
زن عمو گفت: ای وای نون بخوریم یا خجالت...
من که پاهام تا زانو بی حس شده بود و آب از همه سوراخهای صورتم جاری شده بود به یکباره طاغی شدم و گفتم نان را بخورید و خجالت را بکشید!!
اما خب این خودمم که هنوزم با شنیدن اسم نان مشهدی و یادآوری این خاطره خجالت می کشم بقیه که فقط مزه نان یادشان می آید.
***
واقعن به من ظلم شده...کودکی من سرشار از صف نان است اما مادرم پس از کل کل بسیار تازه رضایت داد (آن هم به نظرم زبانی و نه از ته دل!) که بعله آن ایام چند باری من هم نان خریده ام!!!! و در عین حال تاکید می کند که داداش بزرگترم این وظیفه را بسیار انجام داده است...یاللعجب! شش سالم بود یعنی در عنفوان دوره پادشاهی که همین داداش من را با راه و چاه خرید نان آشنا کرد. آن هم با پس گردنی! خداییش به من ظلم شده.
***
عکسی که در ادامه مطلب گذاشته ام برایم جالب بود...شاید برای شما هم جالب باشد.ادامه مطلب ...