میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

زندگی واقعی آلخاندرو مایتا - ماریو بارگاس یوسا

راویِ داستان نویسنده‌ایست که روایتش را با توصیف برخی محله‌های لیما (پایتخت پرو) آغاز می‌کند؛ جایی که خانه‌ها در تقابلی آشکار با طبیعتِ آنجا زشت هستند و ساکنینِ آن نیز در کمال تعجب (البته نه عجیب برای ما) زباله‌های خود را هرجایی که دم دست است می‌ریزند... در واقع زیر دماغشان! و این حکایت هر مکانی است که سرمایه اجتماعی در آن به میزان قابل توجهی پایین است: من اگر آشغال نریزم، دیگری می‌ریزد! خلاصه اینکه همیشه برای «دیگران» باید فرهنگ‌سازی کرد. راوی پس از این مقدمه کوتاه نتیجه می‌گیرد که اگر بخواهی در لیما زندگی کنی یا باید به فلاکت و کثافت عادت کنی یا عقلت را از دست بدهی و بزنی مغزت را داغان کنی. بعد بلافاصله عنوان می‌کند که «مایتا» هیچ وقت عادت نمی‌کرد.

مایتا همکلاسیِ راوی بوده است؛ دانش‌آموزی که هیچگاه پدر نداشت و بعد از فوت مادرش در کلاس سوم، تحت سرپرستی خاله‌اش بزرگ شد. او یک کاتولیک مقید بود و همواره دغدغه فقرا را داشت و با اینکه خود فقیر بود، از غذای خودش به فقیرترها می‌داد. هم‌کلاسی‌ها فکر می‌کردند که او روزی کشیش خواهد شد. اما اینگونه نشد و او در دوران دانشجویی با افکار چپ آشنا شد و مذهب را کنار گذاشت و به یک انقلابی حرفه‌ای تبدیل شد. سالهای جوانی را به فعالیت در احزاب چپ به همراه انشعاب‌های معمولِ آن گذراند و در میانسالی، در سال 1958، درگیر یک شورش مسلحانه‌ی ناکام شد و به تاریخ پیوست.

حالا، یعنی 25 سال پس از آن جریان، راوی می‌خواهد زندگی او را دستمایه یک رمان کند لذا پس از تحقیق، به دیدار تمام کسانی می‌رود که با مایتا ارتباط داشتند و تلاش می‌کند خط سیر او در ایامی که منتهی به آن حرکتِ ناکام گردید را بازسازی کند.

کتاب ده فصل دارد که در هر فصل راوی در مکانی قرار می‌گیرد که به نوعی، مایتا در 25 سال قبل در آنجا حضور داشته است و بدین‌ترتیب داستان در هر فصل، حداقل در دو زمانِ متفاوت روایت می‌شود؛ مثلاً در فصل اول وقتی به ملاقات خاله‌ی مایتا می‌رود هم گفتگوی راوی با ایشان در خصوص مهمانی‌ای که در آن، مایتا با ستوانِ جوان والاخوس آشنا شد جریان دارد و هم بازسازی آن مهمانی و گفتگوهایی که بین آن دو نفر شکل گرفته است (طبعاً در ذهن راوی). دوستانی که با آثار یوسا آشنایی دارند می‌دانند که این تغییر زمان گاه در وسط یک جمله می‌تواند رخ بدهد. البته این کتاب به مراتب ساده‌تر از گفتگو در کاتدرال و سالهای سگی است. برای گمراه نشدن نیاز نیست خیلی دست و پا بزنیم و فقط کافیست تمرکز داشته باشیم.

نُه فصل از ده فصل کتاب به همین شکل جلو می‌رود و ما به سرانجامی که از همان ابتدا حدس می‌زدیم نزدیک می‌شویم اما در انتهای فصل نهم، راوی مطلبی را برای ما آشکار می‌کند که افق‌های کاملاً جدیدی پیشِ چشمِ خواننده باز می‌کند و بدین‌ترتیب فصل دهم با شگفتی‌های خود آغاز می‌شود و...

*****

این پنجمین کتابی است که در ایام وبلاگ‌نویسی از یوسا می‌خوانم: مرگ در آند، سال‌های سگی، گفتگو در کاتدرال، جنگ آخرزمان . تقریباً هر دو سال یک اثر از این نویسنده‌ی متفکر... از این بابت آدم بخت‌یاری هستم. ترجمه این کتاب توسط حسن مرتضوی انجام شده است و نشر دیگر آن را منتشر کرده است.

مشخصات کتاب من: چاپ یکم اسفند1377، تیراژ 2000 نسخه، 436صفحه

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.8 از 5 است.گروه C ( در سایت گودریدز 3.77 و در آمازون 3.7)

پ ن 2: کتاب بعدی «بنگر فرات خون است» از یاشار کمال و پس از آن «آن‌ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» از مجتبا هوشیارمحبوب خواهد بود.

 


ادامه مطلب ...

به زندگی واقعی آلخاندرو مایتا نزدیک می‌شویم!

به‌طور کاملاً اتفاقی جلوی دادگاه دیدمش، بعد از بیست سال. یادی از گذشته‌ها کردیم. خندیدیم. درگیر سه پرونده بود، شاکی! قدیمی‌ترینش هشت سالی عمر داشت. کلاهش را به همراه بخشِ عمده‌ای از موهایش برداشته بودند. خسته بود. از رویِ زیادِ خانواده‌ی کلاه‌بردار بیشتر از روند فرسایشی گرفتنِ حقش شاکی بود. خیلی کوتاه پرونده‌هایش را توضیح داد. کلافه و اندوهگین بود. به اوضاع روز رسیدیم! همه‌چیز برایش علی‌السویه شده بود. «وضع از اینی که هست بدتر نمی‌شود». موافق نبودم اما به احترام اندوهش دهنم را بستم. باید جدا می‌شدیم.

*****

تقریباً دوان‌دوان به سوی میدان سان‌مارتین می‌روم تا اتوبوس سوار شوم. دیروقت است و نیم‌ساعت به زمان منع عبور و مرور مانده. می‌ترسم مأموران حکومت نظامی بین خانه‌ام و آونیدا گرائو بازداشتم کنند. فاصله‌اش فقط چند بلوک است اما تا هوا تاریک می‌شود، اوضاع خطرناک می‌شود. چند مورد لخت‌کردن اتفاق افتاده و تازه هفته‌ی پیش هم به کسی تجاوز کرده‌اند: زن لوئیس سالدیاس. تازه ازدواج کرده‌اند. لوئیس سالدیاس مهندس هیدرولیک است و درست تو همان خیابانی که من زندگی می‌کنم، خانه دارد. اتومبیل زنش خراب شده و بعد از ساعت منع عبور و مرور تو خیابان مانده بود. زن پای پیاده از سان‌ایزیدرو به طرف خانه‌اش راه افتاد. چند بلوک نرسیده به خانه، اتومبیل گشت پلیس توقیفش کرد. سه پاسبان توی اتومبیل انداختندش. لباسش را پاره کردند و بعد از زدن کتک مفصلی، چون مقاومت کرده بود، به او تجاوز می‌کنند. بعد جلوی خانه‌اش رها کردند و گفتند، «خدا را شکر کن که نکشتیمت.» و این دستور قاطعی است که به آنها هنگام توقیف افرادی که مقررات منع رفت‌و‌آمد را نقض می‌کنند، داده شده. لوئیس سالد‌یاس با چشمانی خون‌گرفته، همه چیز را برایم تعریف کرد و دست آخر گفت که از آن به بعد هروقت کسی به پلیس‌ها تیراندازی می‌کند، خوش‌حال می‌شود. می‌گوید هیچ برایش مهم نیست که تروریست‌ها پیروز شوند چون «بدتر از این وضع ممکن نیست.» می‌دانم که اشتباه می‌کند. اوضاع می‌تواند بدتر از امروز شود و حدومرزی برای بدترشدن زندگیمان وجود ندارد، اما به احترام اندوهش دهنم را می‌بندم.

زندگی واقعی آلخاندرو مایتا – ماریو بارگاس یوسا – ترجمه حسن مرتضوی – نشر دیگر – ص161


ماریو بارگاس یوسا

در 28 مارس سال 1936 در منطقه آرکیپای پرو در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. پدر و مادرش قبل از تولد او از هم جدا شدند. ده سال اول زندگی را با خانواده مادری‌اش در بولیوی گذراند چون پدربزرگش به سمت کنسول افتخاری آنجا منصوب شده بود. سپس به پرو بازگشت و والدینش زندگی با یکدیگر را از سر گرفتند. در 14‌سالگی پدرش وی را به دبیرستان نظام فرستاد که تأثیری عمیق بر او گذاشت. در 1953 در دانشگاه ملی سن‌مارکوس ثبت نام کرد تا حقوق و ادبیات بخواند.

در بیست‌سالگی اولین داستانهایش را در یکی از نشریات پایتخت به چاپ رساند. در 1958 فارغ‌التحصیل شد و یک فرصت تحصیلی از دانشگاه مادرید به دست آورد و در رشته ادبیات درجه دکترا گرفت. وی سال‌ها در اروپا، به ویژه در پاریس و لندن و مادرید به مترجمی، روزنامه‌نگاری و تدریس زبان پرداخت. شهرت یوسا در سال 1963 با نخستین رمانش، سالهای سگی (عصر قهرمان) آغاز شد. رمانی که در آن به تجربه‌های سختش در مدرسه نظام می‌پردازد. این کتاب در پرو جنجال برانگیز شد. در سال 1965 دومین رمانش، "خانه سبز" برنده جوایز بسیاری از جمله روملو گالگوس شد و او را در میان نویسندگان برتر قاره جا داد.

در 33 سالگی یکی از شاهکارهایش گفتگو در کاتدرال را نوشت. سال 1974 پس از اقامت طولانی در اروپا به زادگاهش بازگشت. «جنگ آخر الزمان» را در سال 1981 منتشر کرد، این اثر بزرگ را به عنوان نظیری برای «جنگ و صلح» تولستوی در ادبیات آمریکای لاتین توصیف کرده‌اند. آثار یوسا در بر دارنده عناصر تاریخی و تجربیات شخصی می‌باشد. وی در رمان‌های خود فساد جامعه را به تصویر کشیده است و ردپای نبرد برای آزادی، و علیه بی‌عدالتی در جامعه در آثارش نمایان است.

در سال 1988 در کنار تعدادی از احزاب راست‌گرا در تشکیل «جنبش آزادی‌« شرکت کرد. در سال 1990 نامزد ریاست‌جمهوری پرو شد. در سال 1995 جایزه سروانتس که مهمترین جایزه ادبی نویسندگان اسپانیایی‌زبان به شمار می‌رود را از آن خود کرد. دریافت جایزه صلح آلمان در سال 1996 نیز از افتخارات این نویسنده به شمار می‌رود. در سال 2010  به دلیل "ترسیم ساختارهای قدرت و تصویرسازی نافذ او از مقاومت، طغیان و شکست افراد جامعه" موفق به کسب جایزه نوبل ادبیات شد. یوسا اکنون در مادرید زندگی می کند.

.

*****

پ ن 1: مرگ در آند، سال‌های سگی، گفتگو در کاتدرال، جنگ آخرزمان کتاب‌هایی است که تاکنون در مورد آنها نوشته‌ام. به‌زودی آلخاندرو مایتا هم در کنار آنها خواهد نشست.

 

جنگ آخرزمان ماریو بارگاس یوسا

بلندبالا بود و چندان تکیده که انگار همیشه نیمرخش را می دیدی. پوستی تیره و اندامی استخوانی داشت، و آتشی هماره در چشمانش می سوخت. صندل شبانان را به پا داشت و شولای کبودرنگی که پیکرش را می پوشاند یادآور ردای مبلغانی بود که گاه و بی گاه به دهکده های پرت افتاده صحرا سر می زدند تا بر خیل کودکان نوزاد نام بگذارند و زنان و مردانی را که با هم زندگی می کردند به عقد هم درآورند. پی بردن به سن و سال او، ایل و تبارش و ماجرای زندگی اش ناممکن بود، اما در خلق و خوی آرام، رفتار بی تکلف و وقار برهم نخوردنی اش چیزی بود که حتی پیش از آن که موعظه خود را آغاز کند، مردم را به سویش می کشاند.

این پاراگراف ابتدایی رمان است. صرف نظر از این که وقتی شما از رمانی خوشتان بیاید، همه اجزای آن در نظرتان دلنشین است؛ این پاراگراف توصیفی دقیق، موجز و زیبا از یک شخصیت کاریزماتیک است. آدمی که توصیف شده، مردی است که در مناطق خشک و دور از ساحل ایالت باهیای برزیل به مدت یک ربع قرن از روستایی به روستای دیگر در حرکت بود. مناطقی آکنده از فقر و جهل و بی عدالتی. کارش تعمیر کلیساهای رو به ویرانی و تمیز کردن آنها بود و البته برای مردم هم موعظه می کرد. او کشیش نبود. مرد خدا بود. آنتونیو...ملقب به کونسلیرو که به فارسی "مرشد" ترجمه شده است.

از چیزهای ساده و مهم سخن می گفت، چیزهایی که در جان مخاطبانش از قبل نشسته بود. صدایش اطمینان بخش بود، بی آنکه از سر بگذرد به دل شنونده می رسید...مرهمی بود که زخم های دردناک و کهنه را شفا می داد. موعظه هایش عملی و ساده بود.از چیزهای روزمره و آشنا مثل مرگ سخن می گفت. از روز داوری و آخرالزمان...وقتی میرفت همه از او حرف می زدند. او را قدیس می دانستند و معجزه هایی از او در گفتار مردم راه یافته بود و با توجه به شخصیت کاریزمایی که داشت مورد توجه بود. به مرور همراهانی یافت، همراهانی که برای توبه و بخشوده شدن، همه چیز خود را رها و سختی همراهی با او را بر می گزیدند.

سالهای پایانی قرن نوزدهم بود.دل ها آماده قبول ندای مرشد که از نزدیک بودن آخرزمان سخن می گفت...می بایست در این فرصت اندک باقیمانده به وجه اساسی تر وجود یعنی روح شان می پرداختند. در طول سالها چرخیدن در کوه و دشت نه تنها تعداد همراهانش کم نشد بلکه به مرور بر تعدادشان افزوده شد.

نظام سلطنتی برزیل در سال 1888 به جمهوری تبدیل شد. در ابتدا به دلیل این که در آن مناطق دور افتاده واقعن چیزی عوض نشده بود این تغییر رژیم محسوس نبود اما وقتی دولت جمهوری اقداماتی نظیر ثبت ازدواج (ازدواج مدنی) و سرشماری و غیره را اجرا نمود،حضورش محسوس شد. مرشد در پاسخ به مردم به صورت خصوصی این امور را ساخته و پرداخته فراماسون ها و پروتستان ها معرفی می کرد و از مردم می خواست که به این پرسشنامه ها جواب ندهند و یا نگذارند که به جای ذرع و چارک، سیستم متریک جایگزین شود. وقتی دولت در سال 1893 سیستم مالیاتی را برقرار و شهرداری ها را خودگردان و متکی به این مالیاتها نمود، مرشد با صدای بلند با آن مخالفت کرد و اعلامیه آن را پاره نمود و جمهوری را ضدمسیح خواند...همان که ظهورش در روایات به معنای نزدیک شدن آخرالزمان است.

وقتی این خبر به مرکز ایالت رسید، دسته ای پلیس جهت دستگیری مرشد اعزام شد که با مقاومت همراهان او کار به درگیری انجامید و تعدادی از طرفین کشته شدند. مرشد از همراهانش خواست تا او را ترک کنند چون عاقبت همراهی با او مرگ و زندان است اما کسی او را ترک نکرد. آنها به ملکی رها شده به نام کانودوس وارد شدند و به دستور مرشد ساخت کلیسایی را شروع کردند تا وقتی روز آخرالزمان فرا می رسد این معبد در حکم کشتی نوح باشد.

داستان از زمانی آغاز می شود که مرشد و همراهان در کانودوس که ملکی رها شده و متعلق به مهمترین مالک و سیاستمدار ایالت است ساکن شده اند و فرماندار، گروهانی از ارتش را به سوی آنها روانه کرده است...و اینجایی که شما رسیدید تقریبن صفحه 40 است و چنانچه بخواهید در 850 صفحه پس از آن یک روایت داستانی دقیق، حرفه ای و ناب از این واقعه تاریخی بخوانید، بفرمایید!

شاید یوسا در هنگام انتخاب این واقعه برای رمان، جامعه هدفش آمریکای جنوبی بوده است؛ اما من اگر در مصدر فتوا بودم بدم نمی آمد خواندن این کتاب را برای هرجایی که (و بای نحوٍ ...!) سنت و مدرنیسم ممکن الچالش اند واجب اعلام کنم. چه بسا روزی از راه برسد که انسانها بتوانند حرف هم را بشنوند و پیش فرض های ذهنی شان مانع از عدم درک یکدیگر نباشد.

یوسا استاد روایت است و برای نوشتن این رمان تمام نوشته های مربوط به این واقعه را خوانده است. از تمام مناطقی که مرشد به آنجا سر زده، دیدن کرده و با مردم آنجا حرف زده است و در نهایت با آن دید وسیع، رمانی نوشته است که واقعن حیف است نخوانید. چی بگم دیگه!؟ هنوز نشسته زل زده به صفحه مونیتور!!!

***

این کتاب که به طرز عجیبی در لیست 1001 کتاب, حاضر نیست یکی از ساده ترین و در عین حال مهمترین رمان های یوسا است.ساده تر از این جهت که مانند گفتگو در کاتدرال اینجا و اینجا در هم ریختگی زمانی و پیچیدگی ندارد، یا مثل سال های سگی اینجا و اینجا راوی های مجهول ندارد، یک رفت و برگشت های زمانی لایتی دارد که شفاف است. با در نظر گرفتن مرگ در آند این چهارمین کتابی است که از یوسا می خوانم که هر چهارتا مورد پسندم بوده است و این هم عجیب است! در همه آنها پدیده خشونت و کثرت و گستردگی آن به چشم می خورد و این خصوصیت منحصر در آمریکای لاتین نیست. جایی در "مرگ در آند" نوشته بود که آدم کشتن مثل شاشیدن و ریدن کار هر روزه شده است. خب در هر سرزمینی که این نوع از روزمرگی به چشم می خورد خواندن آثار یوسا واجب است.این کتاب را عبدالله کوثری ترجمه و انتشارات آگاه آن را به چاپ رسانده است.

مشخصات کتاب من:چاپ پنجم , زمستان 1387 , تیراژ 1100 نسخه, 919 صفحه , 12000 تومان 

 

ادامه مطلب خطر لوث شدن را در پی خواهد داشت.

پ ن: یک بیست صفحه ای هم از خود نویسنده در مورد این کتاب و نحوه نوشتنش در انتهای کتاب آورده شده است که به غایت خواندنی است. آدم بعد از خواندن آن می ماند که اینجا چه چیزی بنویسد که آنجا نیامده باشد.

 

ادامه مطلب ...

سالهای سگی (2) ماریو بارگاس یوسا


خشونت, سرکوب, ارتش

شاید اولین چیزی که در هنگام خواندن این داستان به ذهن خواننده برسد خشونتی است که بین شخصیت های داستان جریان دارد. دانش آموزان جدید به طرز فجیعی توسط قدیمی ها "توجیه" می شوند تا بفهمند وارد چه جایی شده اند. آنها جدیدترها را رسمن سگ خطاب می کنند و با آنها بدتر از سگ رفتار می کنند:

تازه وارد شده بود و لبخند به لب داشت که مشتی بر شانه اش فرود آمد. زمین خورد و به پشت روی زمین پهن شد. پایی بر شکم او قرار گرفت. ده چهره او را, که گویی حشره ای بود به خونسردی می نگریستند, سقف را نمی دید. صدایی گفت:«برای شروع کار شعر من سگم رو صدبار با آهنگ مکزیکی بخون.» ... همه دهان گشودند و او را تف باران کردند و آنقدر ادامه دادند که چشمهایش را بست...

غیر از این, رفتار دانش آموزان جدید با خودشان نیز سرشار از خشونت است...این قضیه در نوع رفتار نظامی ها بین خودشان یا با دانش آموزان و حتا بیرون از پادگان و داخل خانواده ها هم به نوعی دیده می شود. با این وصف امکان ایجاد ارتباط انسانی در چنین جامعه ای منتفی است و به نظرم یوسا در اولین رمانش خیلی هم خوشبینانه در این روایت عمل کرده است و سرانجام نیکویی برای برخی آدمهای داستان در نظر گرفته است.

اما با همه این احوال به نظرم "خشونت" درونمایه کتاب را به خوبی توصیف نمی کند. "سرکوب" عنوان بهتری است. سرکوب فردیت ها. ارتش ها در ذات آموزشهایشان هم اعمال سرکوب می کنند و هم سرکوب را آموزش می دهند و برخی معتقدند که این جنگها نیستند که عامل انحطاط گروهی از جوامع شدند و خواهند شد بلکه گسترش نظامی گری در قالب توسعه ارتش ها و به دلیل استواری این سیستم بر سرکوب و تعارضش با اصالت فرد موجب سقوط خواهد شد.

اگرچه خشونت در بسیاری از جنبه های فعالیت ما دیده می شود اما افراد اندکی هستند که دست به قتل و کشتن دیگران می زنند... نمی خواهم قتلی که در داستان رخ می دهد را سراسر به محیط پادگان و ارتش ربط بدهم اما در دهه 1950 (زمان وقوع داستان) ارتش ها جزء معدود نهادهایی بودند که با آموزش هایشان افراد را آماده کشتن دیگران می کردند (الان تلویزیون هست! فرقه های بنیادگرای سازمان یافته و ...).

کار ارتشها، در نهایت، عبارت است از کشتن و بنابراین بخش مهمی از آموزش افراد برای سربازی, یاد دادن این مطلب به آنهاست که حدودی را که معمولاً برای استفاده از خشونت در عمل قایل هستند نادیده بگیرند، به طوری که در شرایط مناسب در برابر "دشمن" هیچ گونه محدودیت را در نظر نگرفته و عملاً او را بکشند. برای اکثریت عظیم مردم، کشتن می باید آموزش داده شود...اگرچه استثناهایی وجود دارد. (گیدنز –ص382 )


 

ادامه مطلب ...