بلندبالا بود و چندان تکیده که انگار همیشه نیمرخش را می دیدی. پوستی تیره و اندامی استخوانی داشت، و آتشی هماره در چشمانش می سوخت. صندل شبانان را به پا داشت و شولای کبودرنگی که پیکرش را می پوشاند یادآور ردای مبلغانی بود که گاه و بی گاه به دهکده های پرت افتاده صحرا سر می زدند تا بر خیل کودکان نوزاد نام بگذارند و زنان و مردانی را که با هم زندگی می کردند به عقد هم درآورند. پی بردن به سن و سال او، ایل و تبارش و ماجرای زندگی اش ناممکن بود، اما در خلق و خوی آرام، رفتار بی تکلف و وقار برهم نخوردنی اش چیزی بود که حتی پیش از آن که موعظه خود را آغاز کند، مردم را به سویش می کشاند.
این پاراگراف ابتدایی رمان است. صرف نظر از این که وقتی شما از رمانی خوشتان بیاید، همه اجزای آن در نظرتان دلنشین است؛ این پاراگراف توصیفی دقیق، موجز و زیبا از یک شخصیت کاریزماتیک است. آدمی که توصیف شده، مردی است که در مناطق خشک و دور از ساحل ایالت باهیای برزیل به مدت یک ربع قرن از روستایی به روستای دیگر در حرکت بود. مناطقی آکنده از فقر و جهل و بی عدالتی. کارش تعمیر کلیساهای رو به ویرانی و تمیز کردن آنها بود و البته برای مردم هم موعظه می کرد. او کشیش نبود. مرد خدا بود. آنتونیو...ملقب به کونسلیرو که به فارسی "مرشد" ترجمه شده است.
از چیزهای ساده و مهم سخن می گفت، چیزهایی که در جان مخاطبانش از قبل نشسته بود. صدایش اطمینان بخش بود، بی آنکه از سر بگذرد به دل شنونده می رسید...مرهمی بود که زخم های دردناک و کهنه را شفا می داد. موعظه هایش عملی و ساده بود.از چیزهای روزمره و آشنا مثل مرگ سخن می گفت. از روز داوری و آخرالزمان...وقتی میرفت همه از او حرف می زدند. او را قدیس می دانستند و معجزه هایی از او در گفتار مردم راه یافته بود و با توجه به شخصیت کاریزمایی که داشت مورد توجه بود. به مرور همراهانی یافت، همراهانی که برای توبه و بخشوده شدن، همه چیز خود را رها و سختی همراهی با او را بر می گزیدند.
سالهای پایانی قرن نوزدهم بود.دل ها آماده قبول ندای مرشد که از نزدیک بودن آخرزمان سخن می گفت...می بایست در این فرصت اندک باقیمانده به وجه اساسی تر وجود یعنی روح شان می پرداختند. در طول سالها چرخیدن در کوه و دشت نه تنها تعداد همراهانش کم نشد بلکه به مرور بر تعدادشان افزوده شد.
نظام سلطنتی برزیل در سال 1888 به جمهوری تبدیل شد. در ابتدا به دلیل این که در آن مناطق دور افتاده واقعن چیزی عوض نشده بود این تغییر رژیم محسوس نبود اما وقتی دولت جمهوری اقداماتی نظیر ثبت ازدواج (ازدواج مدنی) و سرشماری و غیره را اجرا نمود،حضورش محسوس شد. مرشد در پاسخ به مردم به صورت خصوصی این امور را ساخته و پرداخته فراماسون ها و پروتستان ها معرفی می کرد و از مردم می خواست که به این پرسشنامه ها جواب ندهند و یا نگذارند که به جای ذرع و چارک، سیستم متریک جایگزین شود. وقتی دولت در سال 1893 سیستم مالیاتی را برقرار و شهرداری ها را خودگردان و متکی به این مالیاتها نمود، مرشد با صدای بلند با آن مخالفت کرد و اعلامیه آن را پاره نمود و جمهوری را ضدمسیح خواند...همان که ظهورش در روایات به معنای نزدیک شدن آخرالزمان است.
وقتی این خبر به مرکز ایالت رسید، دسته ای پلیس جهت دستگیری مرشد اعزام شد که با مقاومت همراهان او کار به درگیری انجامید و تعدادی از طرفین کشته شدند. مرشد از همراهانش خواست تا او را ترک کنند چون عاقبت همراهی با او مرگ و زندان است اما کسی او را ترک نکرد. آنها به ملکی رها شده به نام کانودوس وارد شدند و به دستور مرشد ساخت کلیسایی را شروع کردند تا وقتی روز آخرالزمان فرا می رسد این معبد در حکم کشتی نوح باشد.
داستان از زمانی آغاز می شود که مرشد و همراهان در کانودوس که ملکی رها شده و متعلق به مهمترین مالک و سیاستمدار ایالت است ساکن شده اند و فرماندار، گروهانی از ارتش را به سوی آنها روانه کرده است...و اینجایی که شما رسیدید تقریبن صفحه 40 است و چنانچه بخواهید در 850 صفحه پس از آن یک روایت داستانی دقیق، حرفه ای و ناب از این واقعه تاریخی بخوانید، بفرمایید!
شاید یوسا در هنگام انتخاب این واقعه برای رمان، جامعه هدفش آمریکای جنوبی بوده است؛ اما من اگر در مصدر فتوا بودم بدم نمی آمد خواندن این کتاب را برای هرجایی که (و بای نحوٍ ...!) سنت و مدرنیسم ممکن الچالش اند واجب اعلام کنم. چه بسا روزی از راه برسد که انسانها بتوانند حرف هم را بشنوند و پیش فرض های ذهنی شان مانع از عدم درک یکدیگر نباشد.
یوسا استاد روایت است و برای نوشتن این رمان تمام نوشته های مربوط به این واقعه را خوانده است. از تمام مناطقی که مرشد به آنجا سر زده، دیدن کرده و با مردم آنجا حرف زده است و در نهایت با آن دید وسیع، رمانی نوشته است که واقعن حیف است نخوانید. چی بگم دیگه!؟ هنوز نشسته زل زده به صفحه مونیتور!!!
***
این کتاب که به طرز عجیبی در لیست 1001 کتاب, حاضر نیست یکی از ساده ترین و در عین حال مهمترین رمان های یوسا است.ساده تر از این جهت که مانند گفتگو در کاتدرال اینجا و اینجا در هم ریختگی زمانی و پیچیدگی ندارد، یا مثل سال های سگی اینجا و اینجا راوی های مجهول ندارد، یک رفت و برگشت های زمانی لایتی دارد که شفاف است. با در نظر گرفتن مرگ در آند این چهارمین کتابی است که از یوسا می خوانم که هر چهارتا مورد پسندم بوده است و این هم عجیب است! در همه آنها پدیده خشونت و کثرت و گستردگی آن به چشم می خورد و این خصوصیت منحصر در آمریکای لاتین نیست. جایی در "مرگ در آند" نوشته بود که آدم کشتن مثل شاشیدن و ریدن کار هر روزه شده است. خب در هر سرزمینی که این نوع از روزمرگی به چشم می خورد خواندن آثار یوسا واجب است.این کتاب را عبدالله کوثری ترجمه و انتشارات آگاه آن را به چاپ رسانده است.
مشخصات کتاب من:چاپ پنجم , زمستان 1387 , تیراژ 1100 نسخه, 919 صفحه , 12000 تومان
ادامه مطلب خطر لوث شدن را در پی خواهد داشت.
پ ن: یک بیست صفحه ای هم از خود نویسنده در مورد این کتاب و نحوه نوشتنش در انتهای کتاب آورده شده است که به غایت خواندنی است. آدم بعد از خواندن آن می ماند که اینجا چه چیزی بنویسد که آنجا نیامده باشد.
در جهان سوم چه بسیار جریاناتی که سودای پیشبرد جامعه و رفع عقب ماندگی ها را داشتند و دارند, برخی از آنها موفق شدند قدرت را به دست بگیرند و این توفیق را یافتند که اصلاحات مورد نظرشان را اعمال کنند. هر کدام از آنها یقین داشتند که این اصلاحات موجب بهبود اوضاع مردم می شود ولذا مردم می بایست حمایتشان کنند...برخی از آنها واقعن مورد حمایت اکثریت هم بودند...اما تقریبن همگی ناکام ماندند!
توسعه از بالا با کار اتوپیست ها شباهت دارد و سرنوشتشان نیز... گذر از یک جامعه سنتی به یک جامعه مدرن با بیانیه و دستور و حتا قانون گذاری و امثالهم راست نمی شود. وقتی هم نشد, حماقت است که در کتاب خاطرات بنالیم که می خواستیم چنین و چنان کنیم اما مردم نفهمیدند و دیگران نگذاشتند, هنر سیاستمدار همین است که این گذار را به مقصد برساند وگرنه در هر تاکسی ای که سوار می شویم حداقل دو تا مصلح نسخه پیچ هست.
مدارای مفقود و خشونت نامحدود
تقریبن تم داستان را می توان در همین تیتر خلاصه نمود. طرفین ماجرا جز به نابودی یکدیگر به چیزی نمی اندیشند...چرا؟!
اولین چیزی که به ذهن می رسد عدم شناخت است. شناخت طرفین از یکدیگر کج و معوج است. در اواخر دوره پادشاهی برده داری لغو شد؛ مرشد و پیروانش عمیقن باور داشتند که نظام سلطنتی به خاطر همین کار توسط فراماسون ها و پروتستان ها سرنگون شد و حکومت جمهوری قصد دارد که برده داری را دوباره برقرار کند و این که در سرشماری درخصوص رنگ و نژاد مردم سوال می شود به همین دلیل است. آنها واقعن فکر می کنند جمهوری به دنبال نابودی کلیسا و مذهب و مومنان است و این که در سرشماری از مذهب سوال می شود به خاطر شناسایی مومنان و کشتار آنهاست.
در نقطه مقابل تمامی گروه ها برداشت و فهم ناقصی از این حرکت دارند. جمهوری خواهان این حرکت را ناشی از توطئه سلطنت طلبان و انگلیسی ها می دانستند. سلطنت طلبان آنها را گروهی بیسواد و متعصب و جنایتکار می دانستند که وسیله ای شده اند تا جمهوری خواهان مسلط شوند. کلیسا نیز آنها را مرتد اعلام می کند چون چیزهایی در مورد روابط آزاد و زندگی اشتراکی شنیده است.
این قضیه راه را باز می کند تا بازیگران سیاسی به دنبال سودجویی باشند تا بدینوسیله رقبا را از میدان به در ببرند.
از طرف دیگر خودبرتربینی و تعصب است. طرفین ماجرا هرکدام به نحوی خودشان را واجد انحصاری حق می دانند و ذره ای نسبت به آن تردید ندارند. ایمان مطلق و یقین مطلق به حق بودن خویش جایی برای مدارا و شناخت عقاید دیگری باقی نمی گذارد؛ هرچه هست و باشد باطل است و باطل رفتنی است!
کی از شخصیت های مهم داستان گالیلئو گال، آنارشیستی اسکاتلندی است که حرکت مرشد و پیروانش را از دریچه عینک ایدئولوژیکش می بیند او گمان می کند که مرشد به صورت تاکتیکی از عناصر مذهبی جهت به شورش واداشتن مردم استفاده می کند. چند مورد مواجهه او با عناصر شورش و مردم عادی نشان می دهد که این روشنفکر انقلابی چقدر در اثر نگاه ایدئولوژیکش دچار خطا می شود. حرفهای گال در مورد بورژوازی و انقلاب و امثالهم کاملن برای مخاطبانش نامفهوم است همانند زمان هایی که دچار لغزش زبانی می شود و به انگلیسی حرف می زند.
نگاه روزنامه ها و خبرنگارانشان نیز به این اتفاقات همینگونه است. آنها نیز هرکدام به نحوی در تحریک افکار عمومی در جهت اعمال خشونت نقش داشتند. خبرنگارانی که به همراه ارتش در منطقه حضور دارند، همانند سربازان واقعن فکر می کنند روبرویشان انگلیسی ها قرار دارند. نماینده اصلی این گروه یک آدم نزدیک بین است و در بحبوحه نبرد عینکش را و به تبع آن توانایی دیدنش را از دست می دهد. البته همین آدم به نحوی که می بینیم بعدها دچار تردید می شود و همین تردیدش او را به جایی می رساند که اثرش در عالم واقع انگیزه ای می شود برای یوسا تا این رمان را بنویسد. این خبرنگار پس از گفتگویی با جانشین خودش چنین اعتراف می کند: واقعاً نمی فهمید که دارد دروغ می گوید. مسئله ساده است, او چیزهایی را که دیده بود ننوشته بود, چیزهایی را که حس کرده بود و باور کرده بود نوشته بود, چیزهایی که همه افراد دور و برش حس کرده بودند و بهش اعتقاد داشتند...
خلاصه این که هیچ کس متوجه نشد چرا و به چه علت این جماعت در کانودوس جمع شدند و چرا جنگ به وجود آمد. انگار یک توطئه ای بوده که همه کس توش نقش داشته, یک سوء تفاهم کامل از همه طرف...و بدین ترتیب جامعه خودش مقدمات جنایت را فراهم کرد.
موارد متفرقه
1- فقط اسم فوتبالیستاشون دراز نیست، به اسم این شهر که مرکز ایالت باهیا ست توجه کنید: سائو سالوادور داباهیا دتودوس اوس سانتوس... نفستون چاق شد!؟
2- روایت یوسا از مرشد به گونه ایست که واقعن در نظر ما خوانندگان همانگونه به نظر می رسد که به نظر مخاطبانش می رسید. این کار کمی نیست آن هم با آن ویژگی هایی که الان ذکرش موجب رم کردن ما می شود!
3- بیشتر از یک سوم کتاب باقی مانده است و نویسنده با جابجایی زمانی و از زبان یکی از شخصیت ها سرنوشت انتهایی داستان را می گوید اما طوری داستان را ادامه می دهد که خواننده کف بر لب ادامه می دهد. این که زودتر پایان داستان را لو می دهد، به نوعی هل من مبارز طلبیدن در روایت است.
4- من از متحول شدن برخی راهزنان یا آن جنایتهایی که مرتکب شده بودند تعجب می کنم اما شک نمی کنم. داستان ابوت ژوائو واقعن آموزنده است...علت و نحوه پیوستنش به راهزنان...قساوت بی حد و مرزش در گرفتن انتقام...نامی که لرزه بر اندام هر انسان معمولی و بی گناهی می اندازد...تبدیل شدنش به یک مرد مقدس و حتا عاشق...واقعن با ظرفیتی که می تواند چنین تحولی ایجاد کند چه باید کرد!؟ ظرفیتی که می تواند از پدر ژوآکیم بزدل یک آدم شجاع بسازد...
5- زندگی این مردم و جهل و فقر و بدبختی آنها شرایطی را فراهم کرده است که مرگ برایشان آرامش بخش است و حالا که آخرزمان نزدیک است پس چه بهتر در کشتی نوح باشند و همراه کسی که او را می شناسند و فرزانگی اش را بارها دیده و شنیده اند...همین می شود که ارتشیان به دنبال محاصره کانودوس هستند تا نگذارند کسی در برود و در نقطه مقابل مردم اطراف و اکناف حسرت این را می خورند که در صورت محاصره نتوانند به کانودوس وارد شوند! تازه مرشد پیشگویی کرده که هرکس در کانودوس باشد کشته می شود!!
6- پیشگویی های مرشد مرا به یاد مکاشفات یوحنا می اندازد و تقریبن مانند دیگر پیشگویی های از این دست در مورد آخرالزمان؛ دریا بیابان می شود و بیابان دریا می شود و از این قبیل...جالب است بدانید مکان اصلی این نبرد یعنی کانودوس در حال حاضر به دلیل احداث سد در نزدیکی آن زیر آب رفته است و مردم محلی از به واقعیت پیوستن آن پیشگویی ها سخن می گویند.انصافن بیابان دریا شده است.
7- گاهی تصور می کنیم که داریم سهم خود را در تلاشی عظیم انجام می دهیم اما فی الواقع در یک واریانت مسخره حرکت می کنیم. سرنوشت گال هم خنده دار است و هم گریه دار و هم حیرت انگیز و هم...
8- قسم نامه گارد کاتولیک در کانودوس: من قسم می خورم که جمهوری خواه نبوده ام, و برکناری امپراتور یا قدرت گرفتن ضدمسیح را قبول نکرده ام. قسم می خورم که ازدواج مدنی یا جدایی کلیسا از دولت یا نظام متری را قبول نکرده ام. قسم می خورم که به سوالات سرشماری جواب نمی دهم. قسم می خورم که دیگر دزدی نمی کنم, چپق نمی کشم, مشروب نمی خورم, شرط بندی بر سر پول نمی کنم و زنا نمی کنم. قسم می خورم که زندگی ام را فدای مذهبم و مسیح مقدس کنم. (ص328)
9- برداشت ها همه به دلیل عبور از صافی های ذهنی افراد به نوعی کاریکاتوریزه می شود. در میان پیروان مرشد نیز چنین است, وقتی مرشد از به آتش کشیده شدن کانودوس و استراحت زمین پس از این دوره های ظلمی که بر او گذشته است سخن می گوید, عده ای راه میفتند تا به مزارع اطراف و اکناف با آتش زدن آنها استراحت دهند و به نوعی موجب تعجیل در فرج دون سباستیائو گردند.
10- وسط این جنگ و کشتار, ژورما به این درک می رسد که جسم هم می تواند خوشبخت باشد. حالا می دانست که عشق شادی و شعف جسم هم هست, شعله ور شدن همه حواس هم هست, سرگیجه ای که آدم را به خرسندی و کام یافتگی می رساند. و همین درک باعث شده بود که زیر آتش سنگین توپخانه بماند و به زندگی ادامه بدهد: خوشبختی – مثل ترس مرد نزدیک بین و ایمان و تعصب مردمی که می دویدند تا سنگرها را برپا کنند _ ژورما را باز می داشت از این که دور و بر خود را ببیند و با دیدن آنچه می گذشت به نتیجه ای برسد که عقل سلیم و هوش و غریزه به او می رساند...
11- چندین و چند بار نسبت به سرعت رشد و بلوغ و سرعت زندگی در آمریکای جنوبی اظهار حیرت کرده بودم...این بار نیز... یک کشیش باحال در داستان است که برخلاف عقیده کاتولیک ها در مورد ازدواج و رابطه و این حرفها, سر و گوشش شدیدن می جنبد و مردان محل خدمتش از این قضیه در عذابند تا زمانیکه او با یک پیردختر رابطه پایدار برقرار می کند و دست از سر دیگران برمی دارد. این پیردختر, بیست ساله است!!
12- مطلبی که از روی آن نشریه کذایی کپ زده شده و در اینجا می توانید ببینید به من ثابت کرد می توان کتابی را نخواند و با تکیه به چند گزاره ساده و پیش فرض های ذهنی در مورد آن نوشت... یوسا در این رمان به نوعی عدم تساهل و تسامح موجود در جامعه برزیل به عنوان نمونه ای از جوامع آمریکای جنوبی را نشان می دهد که این عدم بردباری منجر به فاجعه می شود و در این میان روشنفکران و تحصیل کردگان جامعه که به آنها امید داریم، بیشتر بر آتش این اختلافات می دمند یا اساسن متوجه جریان ها نمی شوند یا نمی توانند ارتباط مناسب برقرار کنند...پرت نشوم....می خواستم بگم خودم را آماده کرده بودم بردباری بیشتری از خودم نشان بدهم اما مگر این نوشته های خزعبل می گذارد!!
13- سرهنگ ماسدو ظرف دو صفحه در اواخر داستان به سرگردی و ستوانی تنزل پیدا می کند (اشتباه سهوی و لپی در ترجمه و تایپ) که مرا یاد خاطره ای می اندازد که بماند برای بعد... همین سرهنگ صحنه پایانی را رقم زد و داستان به زیبایی به پایان رسید.
سلام علیکم.
مطالب خوب و ارزنده ای دارید...
میدونید چه مزاجی دارید؟! اگه تمایل به دونستنش دارید در "آزمون مزاج سنجی" وب ما شرکت کنید...
در "نمایشگاه اقتصاد مقاومتی" منتظر حضور پر مهرتان هستیم...
http://eghtesadmoghavematy.blog.ir
التماس دعا
و علیکم السلام
عالی ممنون
سلام
نوش جان
که اینطور !
یوسا دست انقلاب مخملی را رو کرد ! و شاید هم برعکس !
آدمی نمی دونه که از کدوم ایکون استفاده کنه اینجور وقتها ... بدهیم یک ایکون مناسب این احوال برامون بتراشند !
...
سلام و سپاس
وقتی اینجور با حظّ حواس می نویسید، آدم می فهمد که باید بخردش ، بیاوردش و بخواندنش .
....
این کامنت اولی هم عجب ترشتره ای هست !
مزاج سنجی با اقتصاد مقاومتی بسیجیان و اینا ...
سلام
احتمالن اشاره تون به اون لینک کذایی بندای آخر است... کاش شما که نخوندید کتابو و قصد خوندنش رو دارید به ادامه مطلب نروید
دارم به این فکر می کنم که ادامه مطلبارو رمز دار کنم!
چند تا تذکر داشتم از این بابت.
نظر شما چیه؟
..............
بیخیال تراشیدن آیکون شوید! یاد تراشیدن چوب بید در مرگ در آند افتادم
..............
درست فهمیدید
..............
اونم که بعله
١. " مرشد" بی نظیر شخصیت پردازی شده است ، تمام مدت سرگردانی که ایا این واقعا یک مرد خداست یا یک دیوانه ی روانی.
٢. اخر کتاب به این نتیجه می رسی که نه مرشد و مریدانش و نه حکومتی ها، هیچکدام با اندازه ی باورها و ارزوهای یک ملت اهمیت ندارند.
٣. انقلاب مرشد نمونه ای از انقلاب های امریکای لاتین است، پر از امید و از جان گذشتگی و خیانت و قساوت که در هاله ای از جادو و رویا در هم امیخته اند.
٤. یادم نمی اید نوشته باشید که کتاب به روزنامه نگاری تقدیم شده که در همان سال ها مفصل به این اتفاق پرداخته بود.
٥. و طبیعتا می رسیم به ان بحث نه چندان شیرین رمان داستانی و رمان تاریخی .
سلام
1- طبیعتن به دلیل اینکه راوی هیچگاه از دوقدمی به مرشد نزدیکتر نمی شود اون هاله مقدسش کاملن پابرجاست و مای خواننده نیز در مقابل ایشان دچار احساسات خاص یا متناقضی می شویم. کافی بود زاویه دید راوی کمی تغییر کند تا ایشان تمامن مرد خدا شود یا یک دیوانه روانی... و این هنر یوسا بود که نلغزید.
2- من به این فکر می کردم که چطوری می شود از تمام ظرفیت های موجود بهره برد. ایا واقعن امکان پذیر است که از ظرفیت های سنتی در یک فرایند مدرنیزاسیون استفاده کرد؟
3- انقلابهای آمریکای لاتین همانطورند که فرمودید اما من حرکت مرشد را خیلی انقلاب یا نمونه آن انقلابها نمی بینم. مهمترین دلیلم این است که این حرکت به دنبال گرفتن قدرت نبود. به قول یکی از شخصیت های داستان اینا اصلن نمی دونستند برزیل چی هست (قریب به مضمون)
4- یه اشاره ای داشتم در ادامه مطلب منتها چون تاکید کردم به خوندن کتاب طبیعتن اهلش وقتی سر بزنند متوجه قضیه می شوند. این هم لینکی که به معرفی دقیق ایشون می پردازد:
http://en.wikipedia.org/wiki/Euclides_da_Cunha
5- این هرچی بود خوب بود!
قول میدم تا بخرمش و بیاورمش و بخواهم که بخوانمش ، هر چی اینجا خواندم را فراموش کنم ، بجز حظّ حواس را ...
...
مرگ آند رو نخوندم که !
و تراشیدن چوب بید ...
امیدوارم یاد چیز خطرناکی ننداخته باشمتان
منظورم این بود که تراشیدن آیکون باعث درد خودمان می شود و بهتر است بیخیالش شویم.
امیدوارم که یا مرگ در آند را نخوانید یا این که تا آن موقع اشاره مرا فراموش کرده باشید
سلام.حالتون خوبه؟ برندگان مسابقه داستان نویسی اعلام شد.لطفا تشریف بیارید و نظرتونو بفرمایید.ممنون[گل]
سلام
خوبم.ممنون.
من تا این لحظه ادامه ای از مطلب ندیده بودم
قسمتایی که ب نظرم تست خیزه:
منشا ترکیب آخر الزمان شده کدام است؟
پاراگراف پنجم,مفهومی
عرفن گزینه ی فراماسون ها و پروتستان ها کنار هم رو با شک میزدم (تو رده ی دشمن حفظ کردم!)
آیا گال کاملا پرت است؟ (3مورد)
فک می کردم کلیسا و دولت متصل باشن ازدواج مدنی در پی داره
7 خیلی کلیه قسمت آخرشم نفهمیدم, نمیزدم
مردم با 20 لقب دارن ما با 2سال اضافه خدمت هنوز وضعیتمون رو هواس
و در آخر به امید روزی که همگان آرمانی نو یافته و از جذابیت با المان های کلاسیک دست بکشند التماس دعا
سلام
یعنی در پست های قبلی هم متوجه ادامه مطلب نشده بودید یا فقط در این پست؟! این تست خیزتره ،خیلی بیطرفانه!
برخی از سوالات تستی در ذات خود ابهام دارند اما من هرچی برداشت کردم از سوال همونو جواب می دهم تا کلید تست چه باشد...
تقریبن در بیشتر ادیانی که این موضوع آخرالزمان طرح شده است ، نقاط مشترکی هست و کسی که می خواهد در مورد منشاء تحقیق کند باید همین نقاط مشترک را بگیرد و به گذشته برود... هرچند نمی دانم تست اول واقعن به دنبال چنین جوابی هست یا خیر.
کنار هم قرار دادن فراماسون ها و پروتستان ها برای یک کاتولیک متعصب چندان غریبه و دور از ذهن نیست...وقتی به تاریخچه فراماسونری نگاه کنید (تاریخچه و نه افسانه ها) می بینید که گروهی به نام شهسواران معبد توسط کلیسای کاتولیک تحت عنوان ارتداد و بدعت محکوم شدند که باقیمانده این گروه به اسکاتلند رفتند که تنها جایی بود در اروپا که تحت سیطره کلیسا نبود و ... پروتستانتیزم هم نهضتی بود که بعدها بر علیه کلیسای کاتولیک شکل گرفت ولذا این دو گروه و این دو عنوان به یک فحش سیاسی-مذهبی در نزد کاتولیک ها تبدیل شده است.
بله گال کاملن پرت بود چون واقعیت را بر اعتقادات ذهنی اش منطبق می کرد و در واقع واقعیات را نمی دید و آنچه دوست داشت ببیند را می دید! و این خیلی بیشتر از سه مورد است! خیلی!!!
ازدواج یک امر مذهبی تلقی میشد و هنوز هم تقریبن... خروج این تیپ امور از حیطه اختیارات متولیان مذهب منجر به کاهش قدرت آنها می شود ولذا وقتی یک دولت مثل دولت جمهوری در این داستان اقدام به این کند که فرایند ثبت ازدواج در شهرداری ها و در مکانی غیر از کلیسا ثبت شود در مظان این اتهام قرار خواهد گرفت که دارد قدرت کلیسا را کم می کند. ازدواج مدنی عقدیست که در همین شهرداری ها انجام می شد.
مورد بند7 هم اشاره به گال دارد! او فکر می کرد که در حال ادای سهم خود در یک انقلاب واقعی است اما وقتی به داستان او نگاه کنیم می بینیم که ... حالا این حکم در مورد برخی از کارهای ما هم صادق است.
قدیما زود لقب می دادند! بس که هول بودند...چندوقت پیش به اونا میگفتن فنچ...الان میگن یا ابالفضل!!!...کلن لقب دادن چیز خوبی نیست.
محتاجیم به دعا
پایین همه قبلیا: ملاحظه شد,امضا
"نچ نچ آخر الزمان شده" چون ترکیب مصطلحیه ب نظرم خوبه آدم با پیشینش آشنا باشه ک اول بار ک بود و چ کرد ک این را شنید! سودمندی تاریخ
یادم اومد یادم اومد
آخه عناصر مذهبی جهت به شورش آشناست آدم خوب نخونه گزینه ی آشنا رو میزنه غلطا زیاد میشه
جدول تفاوت های ازدواج مدنی و مذهبی رو حذف کرده بودم
بله میگم کلیه ما هم در کل زندگی شاید بارها فک میکردیم خیلی چیزا, که...
نمیدونم چرا انگار این سگ روی جلد از سالهای سگی پا شده اومده...حس بدی دارم به این مسئله...
آدم ها خیال می کنند به دنبال ستاره ها می گردند ولی مثل ماهی قرمز های داخل پارچ کارشان پایان می یابد.
این هم بابت بند 7 ای که اشاره کردید.
امیدوارم باقی موارد به کار آمده باشد.
سلام
حیاط خلوت رو خواندم
البته که بعدازاینکه شمابخوانیدمیام میبینم به چه چیزهایی توجه نکرده بودم و...ولی به نظرم رویای تبت بهتربود ...
سلیقه دوستان محترم خواستم رای پس از خواندنم رواعلام کنم
البته خوب شاید دوستان حق داشتند انتخاب جشنواره فجری بود و قبل از خواندن وانتخاب من یه جورایی مثل اسکار فیلم.های دیده شده و...
منتظر نوشته های شما هستم لذت کتاب خواندن باجمع برای من که اطرافم امکان تبادل ارانیست بسیارشیرینه
میله دست شمادردنکنه برای اینکه خستگی ناپذیرمیخوانی
من البته قبل ترها هماهنگ نبودم باشما ولی چنددوررای گیری اخیرکتاب ها وتجربه خوبی برام بوده
سلام
خوشحالم که تجربه خوبی بوده.
امیدوارم همینطور بتونم ادامه بدهم و حضور و همراهی دوستان موجب بهتر شدن مطلب و دلگرمی می شود.
حیاط خلوت شروعش خوب بوده تا ببینیم به کجا میرسه...
بله خیلی مفید بود ممنون
طبق معمول حذف شد ادامه ی مطلبت که بازم طبق معمول کتابخوانی مون هماهنگ نیست و همچنان طبق معمول نمیدونم چرا این کتابها به ندرت در لیستم قرار میگیرن !! شاید تو در کیهانی دیگر می زی ای .. یا شاید من !!
اما همون پاراگراف اول رو که خوندم متوجه شدم کتاب پتانسیل وحشتناکی برای فیلمنامه شدن داره (اصلا من از اول فیلمساز به دنیا اومدم خخخخخ ) . به جان خودم اگه از اهالی فیلمنامه نویسان بودم دست از سرش برنمیداشتم . حیف که اهل هیچ جا نیستم .. چندان که افتد ، یعنی نوشتم ، و تو دانی ........
سلام
علتش این است که موقع انتخابات حضورتان کمرنگ می شود
...
این کتاب رو توصیه می کنم.
من خیلی کم توصیه می کنم!
دیر یا زود فیلم خواهد شد...اگر تا حالا نشده باشد.
ممنون
https://ia802302.us.archive.org/6/items/al_974/%D9%86%D9%82%D8%AF%20%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%86%20-%20%D8%AD%D8%AC%D8%AA%20%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87%20%D9%86%DB%8C%DA%A9%D9%88%DB%8C%DB%8C.pdf
سلام خوبید آقای میله؟؟؟
من چن ماهی هست وبلاگ شما رو میخونم و لذت میبرم...
ی سوال شما چطور وقت میکنید این همه کتاب بخونید؟؟؟و هم دربارشون نقد بنویسین؟؟؟من خودم و جز کتاب خون ها نمیدونم ولی کتاب رو دوس دارم و سعی میکنم از نویسندگان محبوب م بخونم ولی اینکه راجبشون نقد کنم و تازه تو وبلاگ هم بذارم هم اطلاعات بالایی میخواد هم جرات زیادی و هم سرعت عمل!!!اعتراف میکنم که تو این راه دوس دارم قدم بردارم و بتونم ی زمانی البته نه چندان دور مث شما کتاب نوشت های جانانه و کاملی بنویسم...اینم بگم وبلاگ شما رو از طریق مرد مرده پیدا کردم ولی خب کی جرات داره به مرد مرده پیغام پسغامم بده و ازش کمک بخواد!!شاید یه زمانی وقتی دستم پر بود ولی میدونم شما مهربون تر و زنده تر از اونید حرفمو با شما در میون گذاشتم...
ی خواهش دارم اگر بشه افتخار بدید شما رو به عنوان اولین نفر تو وبلاگم لینک کنم در واقع تبادل لینک داشته باشیم...
میدونم هنوز اول راهم و خیلی چیزا باید یاد بگیرم....امیدوارم شما به عنوان استاد تو این راه کمک کنید!
سلام
ممنون...خوبم. امیدوارم بیشتر بخوانید و بیشتر لذت ببرید؛ هم کتاب و هم وبلاگ دوستانی که در مورد کتاب می نویسند.
راستش این سوال رو زیاد جواب دادم...منم مثل بقیه زمان های پرت زیاد دارم و بخشی از اون زمان ها رو کتاب می خونم و بخشی از اون رو به فکر کردن در مورد کتابی که خوندم و بخشی از اونو به نوشتن در مورد اون کتابی که خوندم اختصاص می دهم و متاسفانه بخش اعظم اون زمان پرتی که اولش گفتم باز هم هدر می رود!!! یعنی به امور بی ارزش اختصاص می یابد. اینو جدی میگم...همه مون هم می دونیم اما ایمان نمی آوریم به این قضیه
.......
من بعد گذشت چهار سال هنوز گاهی جرات لازم رو ندارم و از برخی دوستان می خوام که در مورد مطلبم نظر بدهند که پرت و پلا نگفته باشم...از طرفی کارهای باکیفیت در فضای مجازی زیاد نیست و آرزوی من اینه که با مداومت به جایی برسم که کارای باکیفیت بنویسم اینجا و مخاطبین استفاده بهتری ببرند...پس توصیه من به شما اینه که به هدفتون که نوشتن مطلب جانانه و کامل است فکر کنید و از اون کوتاه نیاید...
مرد مرده وبلاگ نویس رک و شجاعیه
من خودم شاگرد و راهرو هستم و جوان هنوز اونقدر پیر نشدم که بشه گفت استاد!!
موفق باشید
سلام
رتبه بندی پنج اثر اول یوسا از میان ترجمه شده ها به فارسی که خوشبختانه بیشتر آثار او را شامل می شود به نظرم چنین است:
1. با فاصله ی زیاد از دیگر آثار و به عنوان شاهکار: گفتگو در کاتدرال
2. سور بز
3. زندگی واقعی آلخاندرو مایتا
4. مرگ در آند
5. جنگ آخر زمان
میله جان این را گفتم تا تشویقت کنم که سور بز را در اسرع وقت در فهرست خواندنی هایت قرار بدهی.
مثل همیشه لذت بردم.
سلام بر مداد سیاه
طبق قولی که به خودم دادم می خوام بر اساس تاریخ نوشته شدن آثار یوسا اونها رو بخونم پس برای انتخاب بعدیم باید بروم سراغ "سردسته ها" (که اولین اثر باشه و من ندارمش) و پس از اون "زندگی واقعی آلخاندرو مایتا" که بعد از جنگ آخرزمان نوشته شده و دارمش...
به زودی به سور بز که آن را هم دارم خواهم رسید.
فقط مشکل آنجاست که همیشه به دیگران توصیه کرده ام که از هر نویسنده در طول یک سال فقط یک اثر را بخوانید تا تازگی آن حفظ شود و حالا مانده ام چطور توصیه خودم را دور بزنم! همین کتاب رو هم به فاصله حدود 9 ماه با سالهای سگی خواندم... یک راهی باید بیابم! فکر کنم برای یوسا باید تبصره بگذارم
با رتبه بندی مداد سیاه درباره ی اثار یوسا موافقم. منم دلم می خواست از سور بز اسم ببرم. یوسای خارج نشین محافظه کار مامور سرمایه داری ، روح امریکای لاتین و مردمش را خوب درک کرده بود. مضحک اینجاست وقتی که مرد بعضی ها که ادم اصلا اتظارش را نداشت چه مزخرفاتی درباره اش گفتند.
من مانده ام توی ایران با این همه نویسنده و ادعای نویسندگی چرا هیچکس نتوانسته یه چیزی تو مایه های سور بز بنویسد. حالا اینجا نمی شود. این همه نویسنده ی کوچ کرده و تبعیدی چطور؟ ادم نمی داند چه بگوید، فقط برای بقیه نسخه می پیچیم.
سلام
وقتی که مرد!؟ من تازه می خوام در شعارهای پس از خواندن وبلاگ یک بند اضافه کنم که از عمر من بکاهو بر عمر یوسا افزا
............................
بله مزخرفات زیاد گفته می شود همین الان و بعد از این هم زیاد گفته خواهد شد. گویندگان این سخنان خواهند رفت اما این رمان ها خواهد ماند.
...
خب این که اینجا و اونجا رمان فارسی خوب نوشته نمی شود بحث خوبی است و دلایل متعددی دارد. وقتی کسی مثل یوسا می نویسد کلی خواننده اسپانیایی زبان آن را می خوانند و این یعنی همان ابتدای کار و قبل از ترجمه شدن به دیگر زبان ها نویسنده تامین مالی می شود و دغدغه دیگری نخواهد داشت غیر از نوشتن. اینجا اما این گونه نیست.
این همه مطلب نیست و دلایل متعدد دیگری هم دارد.
یکی از مهمترین دلایلش می تواند این باشد که نویسنده ایرانی بر اساس کدام سنت اندیشه ای متراکم شده در زبان فارسی و بر اساس کدام تجربه تلنبار شده از ادبیات داستانی زبان فارسی می تواند کاری ارائه کند که اینچنین (مانند سوربز یا همین جنگ آخرزمان و...) قوی و قدرتمند باشد.
نویسندگی فقط داشتن قلم قوی و نثر محکم و شیوا داشتن نیست یک دید فرهنگی اجتماعی سیاسی قوی هم می خواهد.
عدم مطالعه آثار پیشینیان و نویسندگان دیگر و غور در آنها یکی از دلایل دیگر است. یوسا تقریبن ته مارکز و آثارش را درآورده بود و در این خصوص کتاب هم نوشته است و همچنین دیگر نویسندگان آمریکای لاتین...دید قوی همینطور الهام که نمی شود! نویسندگان ما سایه یکدیگر را بعضن با تیر می زنند خواندن آثار یکدیگر پیشکش!! نقد و تفسیر و اینها که بماند!!
نقد گفتم یاد یک دلیل دیگر افتادم! ما اصن نقد ادبی درست و درمانی نداریم که نویسنده و خواننده بتوانند از آن استفاده کنند و دیدشان باز شود. اکثر نقدهای ادبی برای من خواننده اساسن نامفهوم است! گاه خزعبلاتی سر هم می شود و چاپ می شود (بدیهی است که کار خوب هم هست) ...
یعنی نقد و نویسندگی و ترجمه و نشر...ادبیات و فلسفه و هنر و ...سیاست و دیانت و چه و چه و چه همه عین هم است! انتظار این که یکی از این حوزه ها شق القمر کند را نداشته باشیم.
زیاد حرف زدم ببخشید.
جالب بود.مرسی
سلام
ممنون. نوش جان
سلام
عالی بود.
من رو یاد دوره ی رضاشاه می ندازه. راه آهن می سازه می گن علتش تسهیل ارتباط شمال و جنوب بود و یادشون می ره این بابا علت سقوطش نازی بودنش بود. کافیه به خدمات مدرس و رضاشاه دقت کنیم.
در حیرتم که نویسنده ی بزرگ این رمان چقدر عمر صرف کرده که انقدر کتاب خونده و تحقیق کرده و تخیل و واقعیت رو به هم دوخته؟ جمله ی آخر 6 واقعا جالبه.
سلام
مرسی
به صورت کلی که نمی شود در دهن یاوه گویان را بست و اصولن بستن دهن به صورت فیزیکی کار خوبی نیست و از طرفی توجیه و اقناع مردمان هم کار ساده ای نیست...اصولن وقتی حجم عقب ماندگی فرهنگی خودش را نشان می دهد برخی ترغیب می شوند به صورت آمرانه کار را پیش ببرند که این هم جواب نمی دهد.
آدم می ماند پس توی این ممالک چه کار باید کرد!!؟ اون کار فرهنگی معروف که چاره درد است دقیقن چیست و چه باید کرد...
کارهای زیادی باید کرد و رمان های اینچنینی هم البته کمک حال خواهد بود. به نظر می رسد که یوسا در زمینه کتابخوانی آدم خوره ای باشد...از اون خفن هاش
بله جمله آخر 6 واقعن جالبه...اینو خود یوسا هم اشاره کرده.
مرسی مرسی. دیگه فکر کنم شما بدونید من چقدر طرفدار یوسا و کتابهاش هستم. جنگ آخر الزمان رو هم که خیلی دوست داشتم. متن شما هم خیلی خوب بود. کلا چقدر خوبه همیشه همه چی خوب باشه :) و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید...
سلام
ممنون
کافیه آدم دو سه تا کار از یوسا بخونه تا بفهمه واقعن چرا برخی اینقدر دوسش دارند.
امیدوارم که همه چیز آنقدر خوب بشود که گاهی هوس کنیم همینجوری برای پرهیز از یکنواختی یه موقعیت بد نصفه و نیمه برای خودمون جور کنیم
تا قبل از جست و جو در اینترنت مطمئن بودم شما اشتباه می کنید و یوسا مرده است، بعد دیدم خودم اشتباه کرده ام . ب حتما با یکی دیگر عوضی گرفته ام. وقتی ناچار باشید از دو بعد از ظهر تا هشت شب با یک کلاس اولی که فرق بین " د" و " ر " را درک نمی کند، سر و کله بزنید، این بلاها سرتان می اید، دیگر!
در مورد دشمن خونی بودن نویسنده ها حق با شماست، در حوزه ی شعر، چنانکه خودتان بهتر می دانید اوضاع وخیم تر هم هست!
سلام
واللا منم یه کلاس اولی دارم
سعیتان مشکور
شش ساعت در روز کمی زیاد است...بگذارید نفس بکشد دیر یا زود متوجه فرق این دو می شود عجله نکنید.
.....
وحشتناکه این موضوع...وقتی قشری که اتفاقن بیشتر از آنها انتظار داریم اینگونه اند وای به حال مردم عادی در زمینه شعر تعداد شاعران از تعداد شعرخوانان فزونی گرفته است و این از تیراژ کتابها به نسبت تعداد شاعران مشخص است و در چنین وضعیتی خب طبیعی است که روابط گل و بلبل نخواهد بود.
خب.. سلام.. اینجا استقراء امرزم منه! اینجا رو تازه یافتیدم و گاهی که سرکی میکشم اینور و انور و نتیجه ش خوبه، اون روز رو حال خوبی دارم..
من هم داستان میخونم و دوست دارم و اینروزها گرفتار نوشتنهای خودمم و فیسبوک و دوستان و کمتر کتاب میخونم متاسفانه .. ولی باعث شدید برم سراغ کتابخونه م و کتابهای نخونده!.. ممنون. به شعرها و یادداشتهای من در شکوفایی سری بزنید..
سلام
خوش آمدید
اولش رفتم توی کت و کول کلمه استقراء و چه خوب که علامت تعجب را پس از پایان جمله تان آوردید.ممنون. استقراء امروزتان برای من که خوش یمن بوده است.
والللا این فضاهای مجازی رقیب امان از ما بریده اند امیدوارم که در کنار آنها به کتاب هم بپردازید که حتمن می پردازید...بهتر است بگویم که امیدوارم کتاب در این جدال به پیروزی برسد! مطمئن باشید که کتاب اگر پیروز شود شکست خوردگان را قتل عام نمی کند اما رقبا این کار را می کنند
وبلاگ هم در کنار کتاب است
سر خواهم زد.
در ضمن با اجازه تون آدرس صفحه شما رو به صفحه م بخشیدم!
اختیار دارید... باعث خوشحالی است.
سلام ؛↳
بعد خوندن متن خوب شما و لذت بردن ؛نظرات اینجا رو که دیدم حسرت خوردم واسه وضعی که ما داریم؛احتمالا برنامه نودی ؛ورزش از نگاه دویی چیزی لازمه تا نویسنده ها وناشرا بیان اونجا هفت جدو آبادشون رو ببندن به فحش تا بلکه مردم خوش سلیقه این نسلمون که نشون داده اینجور فحاشی ها رو حتی از جومونگ هم بیشتر دوستداره با دیدنش یه علاقه ای به کتاب خوب خوندن پیدا کنه و نویسنده ها هم یه تکونی به مغز مبارک بدن تا هرجای دنیا از یه ایرانی پرسیدن پر فروش ترین رمان ایران چیه با خجالت نگه رمانهایی مثل گندم و رکسانا و پنجره و دالان بهشت و دا و تا دلت بخواد از اینها؛
سلام بر مهرداد عزیز
(داخل پرانتز بگویم دوباره که تعداد مهرداد های مان زیادتر از دفعه قبل شد...کاش هر کدامتان یک پسوندی پیشوندی جهت تمایز اضافه کنید مثل همین علامت اینتری که شما بعد از سلام آورده اید! مشخص می کند برای من که شما همون مهرداد کبوتر و آتریو هستید)
....................
برنامه خوبی خواهد شد
پیشنهاد بدی نیستا...جدی میگم.
هرچی بیشتر توی ذهنم شاخ و برگ میدم می بینم که این پیشنهاد خوبیه...البته منهای فحاشی و ایناش
البته کوبیدن ها بد نیست و موجب جذب مخاطب می شود و مهمتر از آن این اختلافات وقتی بیان بشوند یه جورایی کمرنگ هم می شوند...الان هرکی تو حلقه خودش افه های خودش را می اید و چون همه قبولش دارند فکر می کند که اوووف ترکوند اما در ملاء عام وضعیت بهتر خواهد شد.
و شاید آن تکون توی نویسنده ها هم رخ بدهد.
حیف که در صورت شکل گرفتن چنین برنامه ای در سیمای خودمان از پیش معلوم است که چه چیزی می شود!!!
سلام من یه وبلاگ برای معرفی کتاب دارم .
اگه دوست داشتید وبلاگ من رو مطالعه کنید تا در صورت تمایل با هم تبادل لینک کنیم .
اسم وبلاگم : عاشق پرواز می مانم
سلام دوست عزیز
حتمن بعد از این تعطیلات به وبلاگتان سر خداهم زد.
اما به این واژه تبادل لینک حساسیت دارم من...لینکم کن تا لینکت کنم را به ذهن متبادر می کند که نفرت انگیز است...هرکسی هر وبلاگی را دوست داشت لینک می کند، کامنت می گذارد و....
موفق باشید
با سلام راجب رتبه بندیه آثار یوسا چیزی رو تازگیا شاهد بودم گفتم بزار .من آقای کوثریو چن وقت پیش کتاب فروشیه معروف شهرمون دیدم اومده بود برای اقوامشون کتاب ببره به عنوان هدیه ایشونو نشناختم و داشتن میگفتن بهترین اثر یوسا جنگ آلخرالزمان و بعد سوربز.وقتی رفتن پرسیدم و بهم گفتن که مترجم آثار یوساس آقای کوثری
سلام
ایشان صاحب صلاحیت برای درجهبندی هستند چون احتمالاً همه آثار یوسا را خواندهاند. من اما چند اثر بیشتر نخواندهام.
جنگ آخرزمان را دوست دارم. زیاد.
سلام
امروز شروعش کردم
اومدم ببینم بهش چه نمره ای دادین
که با چشمهای تقریبا بسته از ترس خطر لوث شدن داستان هر چی گشتم نمره ی کتابو پیدا نکردم
سلام رفیق کتابخوان خودم
بسیار کتاب مهمی را شروع کردی... عالی است
مربوط به زمانی است که نمره نمیدادم... البته بعداً شروع کردم به کتابهای قبلی نمره بدهم که از قدیمیترین پستها شروع کردم و تا یک جاهایی رسیدم اما به دلایلی کار متوقف ماند و این کتاب دقیقاً در آن حد فاصل قرار دارد...
نمرهاش بدون هیچ حرف و حدیثی 5 است.
ضمناً من در صفحه اول سعی میکنم لوثکننده ننویسم اما درکتان میکنم که چه حالی دارید
سلام
بالاخره تمومش کردم...اروم و هر اخر شب و اول صبح میخوندمش انگار قاطیشون زندگی میکردم
دلم گرفت تموم شد...چطور میتونه انقدر خوب باشه.؟ فتوشاپه؟؟؟.. این همه ورق حوصلمو لحظه ای سر نبره که هیچ صبح ها بزور میبستمش و میزدم بیرون... میخکوبش بودم
اونجاش که اشاره کردی یک سوم اخرای کتاب ته داستانو لو داد و بعدش که وارد گفتگوهای بارون و خبرنگار نزدیک بین بود دیوانه کننده بود از بس که خوب بود ....
فقط بدیش این بود که زیادی سنگین بود برا اینور و اونور بردنش
اون شناخت کج و کوله خیلی توضیح مناسبی بود .... الانم خیلی رایجه
هنر سیستمدارا رو گل گفتی .... والا مردیم از بس شنیدیم طرف میخوادا ولی نمیذارن نمیتونه نشد...
مدارای مفقود... ععع تو استیکرا لایک نداره؟؟
۱. حالا ما هم کم نداریم ازین اسمها فقط خلاصش میکنیم نمیگیم امشب تلویزیون برنامه ی حسین محی الدین الهی قمشه ای داره تهش میگیم ممد... ماکامبیرا مانه کووادرادو در خیابان کوراسائو د ژسوس، انو رویو ویلانووا را دید!!!!!!
۴ نمونه هاشو تو قصه های سر منبرای خیلی از ادیان میشه دید خودمونم کم نداریم ازینا!!!!!!!
۵. اصلا برا همه زمینه هاش ما مثال داریم
۶ اون دعوای اخر و اون نوع مردن در کنار ارمانی که داشت و اون مکالمه ی اخر بین گال و شوهر ژرما عااااالی بود
بیشتر از واریانت مسخره ی گال، شوهر ژرما داشت برا چیزی میمرد و میکشت که دو قدم اونور تر توسط سربازها داشت دوباره اتفاق میفتاد .... اما اسکار این مسخرگی به نظر من میرسه به سرهنگ موریرا سزار که چجور با اون هیبت و عظمت و سر و صدا تو چند ثانیه فاتحش خونده شد
۱۲ اینجارو پیدا نکردم
از بعضیها شنیدم که این کتاب مثل سریاله یا جون میده برا فیلم ساختن حتی تو نظرها هم اینو دیدم خواستم بگم اگه فیلمی ساخته میشه کاش درست و حسابی باشه ...مثل خیلی از فیلمهای درجه یک براش وقت گذاشته میشه.... چند هفته پیش با همسرم نشستیم فیلم ببینیم یهو عشق سالهای وبارو دید بین فیلمهام ... گفت ععع اینقدر مارکز معروفه بیا اینو ببینیم من که کتاب نمیخونم ببینم چی میگه و چجوریاس... اصلا نگم چی شد
سلام بر ماهور
اول اینکه چقدر طول کشید... (با توجه به تاریخ کامنت قبلی فارغ از توضیحات مقبولی که در کامنت دادید!)... دوم اینکه خدا خیرت بدهد که موجب شدی یک بار دیگر مطلب را بخوانم. یکی دو تا غلط تایپی دیدم که گذاشتم بماند! نیمفاصله را هم که آن زمان بلد نبودم چطور رعایت کنم که بماند... مطلب از لحاظ شکل و شمایل و فونت و... هم که واقعاً نیاز به بازنگری دارد که بماند!
اما بعد
واقعاً این کتاب در ده کتاب برتر من حضور دارد و جایش را هیچگاه از دست نخواهد داد. هم به خاطر قدرت روایتگری نویسنده و هم به خاطر محتوایی که وقوف به آن برای ما از نان شب هم واجبتر است.
خیلی نیاز به توضیح ندارد... یک کار همهچیتمام است. امیدوارم که بخوانیم و از آن درس بگیریم. این درس گرفتن هم خیلی مهم است. دیدهام کسانی که بسیار نابردبار هستند و هنوز هم به توهامت توطئهای آغشتهاند و و و اما از سابقونی هستند که این کتاب را خواندهاند و به امثال من معرفی کردهاند! اگر نتوانیم یا نخواهیم درس بگیریم بخشی از دِین خود را به کتاب ادا نکردهایم.
- این سنگین بودن واقعاً کار را سخت میکرد! من توی مترو این را جابجا میکردم و میخواندم
- امان از این شناخت کجومعوج... هنوزم از این ناحیه گل میخوریم.
ـ خوشم آمد از این بخش هنر سیاستمدار... قدیمها شاید بهتر مینوشتم
- مدارای مفقود هم مثل همان شناخت کجومعوج هنوز یکی از پاشنه آشیلهای ماست... دروازه تیم ما از همین نقاط به توپ بسته شده است!
1-
4- فارغ از قصههای خالیبندی و دروغ تعدادی واقعی هم وجود دارد. کاملاً هم قابل تصور است. در همین کتاب یوسا کاملاً باز میکند برای خواننده که چطور چنین اتفاقی میافتد.
5- صد درصد
6- کاملاً موافقم اما چندتا از این موارد در ذهنم کمرنگ شده است و متاسفانه یکی دو مورد بیرنگ فقط 5 سال گذشته است!
12- و اما این خواندم و یادم نیامد لینک از کجا بودولی چون اشاره کرده بودم «کذایی» لذا مطمئناً در آن لینک از روزنامه کیهان استفاده کرده بود لذا عنوان کتاب و یوسا و کیهان را مجدداً سرچ کردم به این لینک رسیدم:
pajoohe.ir/__a-39660.aspx
که همان جایی است که لینک داده ام و همان مطلب است. حالا که کتاب را خواندهای خواندن این لینک واقعاً واجب است
هرچهقدر هم خوب ساخته شود به پای این کتاب نخواهد رسید. در مورد این کتاب اطمینان دارم. ولی به هر حال یک کار خوب ساخته شود دیدن آن برای ما که کتاب را خواندهایم لذتبخش است (البته مثلاً بعد از گذشت چند سال)
حدس میزنم فیلمی که دیدید کار مبتذلی از آب درآمده باشد.
ممنون از پاسختون....درباره طول کشیدن کتاب حق با شماست با توجه به پست قبلی....
البته که آن زمان بارها کتاب رو در صفحات اول رها کردم و کتابهای دیگه رو شروع.
این بار ادامش دادم که سه تا چهار هفته ای خواندنش زمان برد....
ممنون برای پیدا کردن مطلبِ اینجا ! .... خواندم و کییییف کردم نوش جون خواننده هاشون... بخونن و به دانشی عمیق و سالم نسبت به این نویسنده و آثارش و روابط سیاسی و دیدگاه هاش برسن ... نظر هم بدن
آهان پس چند نوبت کنار گذاشتن هم در میان بوده است... حالا درست شد.
آن مطلب واقعاً در نوع خودش معرکه است! آسمان ریسمان کردنها و ربط دادن گوزنهای شمالی به دشتهای شقایق سرزمینهای گرم جنوبی... من اگر اعتماد به نفس این آقایان را داشتم چهها که نمیکردم!
نمیدونم چرا پیامم خالی فرستاده شده !
چی گفته بودم؟
فک کنم گفته بودم که شنونده و خواننده باید عاقل باشه چون همیشه و در هر قالبی حرفهای گوزنی! زیاده
و اینکه اسم نویسنده مقاله رو سرچ کردم اگه این اسم همین یکی باشه و همون باشه با توجه به سابقه ادبی و انتشاراتی عمرا شما اعتماد به نفسشو (کاذبش البته) ندارید اعتماد به چیزای دیگه و جاهای دیگشم ندارید
سلام مجدد
بله من هم سرچ کردم و همان است که شما هم یافتید... فکر کنم آن مرحوم نقش پررنگی در زمین خوردن آن مجله هفتگی مختص بچهها داشتند! زمان کودکی ما آن نشریه برای خودش طرفداران پروپاقرصی داشت که البته خیلی زود این توفیق به فنا رفت!
رزومه سنگینی داشت