میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جنگ آخرزمان ماریو بارگاس یوسا

بلندبالا بود و چندان تکیده که انگار همیشه نیمرخش را می دیدی. پوستی تیره و اندامی استخوانی داشت، و آتشی هماره در چشمانش می سوخت. صندل شبانان را به پا داشت و شولای کبودرنگی که پیکرش را می پوشاند یادآور ردای مبلغانی بود که گاه و بی گاه به دهکده های پرت افتاده صحرا سر می زدند تا بر خیل کودکان نوزاد نام بگذارند و زنان و مردانی را که با هم زندگی می کردند به عقد هم درآورند. پی بردن به سن و سال او، ایل و تبارش و ماجرای زندگی اش ناممکن بود، اما در خلق و خوی آرام، رفتار بی تکلف و وقار برهم نخوردنی اش چیزی بود که حتی پیش از آن که موعظه خود را آغاز کند، مردم را به سویش می کشاند.

این پاراگراف ابتدایی رمان است. صرف نظر از این که وقتی شما از رمانی خوشتان بیاید، همه اجزای آن در نظرتان دلنشین است؛ این پاراگراف توصیفی دقیق، موجز و زیبا از یک شخصیت کاریزماتیک است. آدمی که توصیف شده، مردی است که در مناطق خشک و دور از ساحل ایالت باهیای برزیل به مدت یک ربع قرن از روستایی به روستای دیگر در حرکت بود. مناطقی آکنده از فقر و جهل و بی عدالتی. کارش تعمیر کلیساهای رو به ویرانی و تمیز کردن آنها بود و البته برای مردم هم موعظه می کرد. او کشیش نبود. مرد خدا بود. آنتونیو...ملقب به کونسلیرو که به فارسی "مرشد" ترجمه شده است.

از چیزهای ساده و مهم سخن می گفت، چیزهایی که در جان مخاطبانش از قبل نشسته بود. صدایش اطمینان بخش بود، بی آنکه از سر بگذرد به دل شنونده می رسید...مرهمی بود که زخم های دردناک و کهنه را شفا می داد. موعظه هایش عملی و ساده بود.از چیزهای روزمره و آشنا مثل مرگ سخن می گفت. از روز داوری و آخرالزمان...وقتی میرفت همه از او حرف می زدند. او را قدیس می دانستند و معجزه هایی از او در گفتار مردم راه یافته بود و با توجه به شخصیت کاریزمایی که داشت مورد توجه بود. به مرور همراهانی یافت، همراهانی که برای توبه و بخشوده شدن، همه چیز خود را رها و سختی همراهی با او را بر می گزیدند.

سالهای پایانی قرن نوزدهم بود.دل ها آماده قبول ندای مرشد که از نزدیک بودن آخرزمان سخن می گفت...می بایست در این فرصت اندک باقیمانده به وجه اساسی تر وجود یعنی روح شان می پرداختند. در طول سالها چرخیدن در کوه و دشت نه تنها تعداد همراهانش کم نشد بلکه به مرور بر تعدادشان افزوده شد.

نظام سلطنتی برزیل در سال 1888 به جمهوری تبدیل شد. در ابتدا به دلیل این که در آن مناطق دور افتاده واقعن چیزی عوض نشده بود این تغییر رژیم محسوس نبود اما وقتی دولت جمهوری اقداماتی نظیر ثبت ازدواج (ازدواج مدنی) و سرشماری و غیره را اجرا نمود،حضورش محسوس شد. مرشد در پاسخ به مردم به صورت خصوصی این امور را ساخته و پرداخته فراماسون ها و پروتستان ها معرفی می کرد و از مردم می خواست که به این پرسشنامه ها جواب ندهند و یا نگذارند که به جای ذرع و چارک، سیستم متریک جایگزین شود. وقتی دولت در سال 1893 سیستم مالیاتی را برقرار و شهرداری ها را خودگردان و متکی به این مالیاتها نمود، مرشد با صدای بلند با آن مخالفت کرد و اعلامیه آن را پاره نمود و جمهوری را ضدمسیح خواند...همان که ظهورش در روایات به معنای نزدیک شدن آخرالزمان است.

وقتی این خبر به مرکز ایالت رسید، دسته ای پلیس جهت دستگیری مرشد اعزام شد که با مقاومت همراهان او کار به درگیری انجامید و تعدادی از طرفین کشته شدند. مرشد از همراهانش خواست تا او را ترک کنند چون عاقبت همراهی با او مرگ و زندان است اما کسی او را ترک نکرد. آنها به ملکی رها شده به نام کانودوس وارد شدند و به دستور مرشد ساخت کلیسایی را شروع کردند تا وقتی روز آخرالزمان فرا می رسد این معبد در حکم کشتی نوح باشد.

داستان از زمانی آغاز می شود که مرشد و همراهان در کانودوس که ملکی رها شده و متعلق به مهمترین مالک و سیاستمدار ایالت است ساکن شده اند و فرماندار، گروهانی از ارتش را به سوی آنها روانه کرده است...و اینجایی که شما رسیدید تقریبن صفحه 40 است و چنانچه بخواهید در 850 صفحه پس از آن یک روایت داستانی دقیق، حرفه ای و ناب از این واقعه تاریخی بخوانید، بفرمایید!

شاید یوسا در هنگام انتخاب این واقعه برای رمان، جامعه هدفش آمریکای جنوبی بوده است؛ اما من اگر در مصدر فتوا بودم بدم نمی آمد خواندن این کتاب را برای هرجایی که (و بای نحوٍ ...!) سنت و مدرنیسم ممکن الچالش اند واجب اعلام کنم. چه بسا روزی از راه برسد که انسانها بتوانند حرف هم را بشنوند و پیش فرض های ذهنی شان مانع از عدم درک یکدیگر نباشد.

یوسا استاد روایت است و برای نوشتن این رمان تمام نوشته های مربوط به این واقعه را خوانده است. از تمام مناطقی که مرشد به آنجا سر زده، دیدن کرده و با مردم آنجا حرف زده است و در نهایت با آن دید وسیع، رمانی نوشته است که واقعن حیف است نخوانید. چی بگم دیگه!؟ هنوز نشسته زل زده به صفحه مونیتور!!!

***

این کتاب که به طرز عجیبی در لیست 1001 کتاب, حاضر نیست یکی از ساده ترین و در عین حال مهمترین رمان های یوسا است.ساده تر از این جهت که مانند گفتگو در کاتدرال اینجا و اینجا در هم ریختگی زمانی و پیچیدگی ندارد، یا مثل سال های سگی اینجا و اینجا راوی های مجهول ندارد، یک رفت و برگشت های زمانی لایتی دارد که شفاف است. با در نظر گرفتن مرگ در آند این چهارمین کتابی است که از یوسا می خوانم که هر چهارتا مورد پسندم بوده است و این هم عجیب است! در همه آنها پدیده خشونت و کثرت و گستردگی آن به چشم می خورد و این خصوصیت منحصر در آمریکای لاتین نیست. جایی در "مرگ در آند" نوشته بود که آدم کشتن مثل شاشیدن و ریدن کار هر روزه شده است. خب در هر سرزمینی که این نوع از روزمرگی به چشم می خورد خواندن آثار یوسا واجب است.این کتاب را عبدالله کوثری ترجمه و انتشارات آگاه آن را به چاپ رسانده است.

مشخصات کتاب من:چاپ پنجم , زمستان 1387 , تیراژ 1100 نسخه, 919 صفحه , 12000 تومان 

 

ادامه مطلب خطر لوث شدن را در پی خواهد داشت.

پ ن: یک بیست صفحه ای هم از خود نویسنده در مورد این کتاب و نحوه نوشتنش در انتهای کتاب آورده شده است که به غایت خواندنی است. آدم بعد از خواندن آن می ماند که اینجا چه چیزی بنویسد که آنجا نیامده باشد.

 

ادامه مطلب ...