مقدمه اول: لوییویل (Louisville) در کرانه رودخانه اوهایو از مهمترین شهرهای ایالت کنتاکی در ایالات متحده است. هر سال در اولین شنبه ماه می بزرگترین مسابقه اسبدوانی در آمریکا در این شهر برگزار میشود که به دربی کنتاکی معروف است. عجب تصادف و تقارنی! زمانی که در حال نگارش این جملات هستم فقط دو روز با این تاریخ و برگزاری صد و پنجاه و یکمین دوره آن فاصله داریم. وقتی شما این مطلب را میخوانید احتمالاً چند روزی از آن گذشته و فرصت حضور در این رویداد از دست رفته است. ایشالا سال بعد! مسابقهی اصلی که بین اسبهای سه ساله برگزار میشود فقط 2 دقیقه زمان میبرد که به پرهیجانترین دو دقیقهی ورزشی مشهور است. البته مسابقات دیگری قبل از این مسابقه برگزار میشود و در آن چند روز میلیونها دلار شرطبندی میشود. جمعیت زیادی از نقاط دور و نزدیک خودشان را به این شهر میرسانند و در طول روزهای برگزاری بساط نوشیدن و کشیدن و امثالهم حسابی برپاست. در طول این یک و نیم قرن فقط دو بار تاریخ برگزاری این مسابقه دستخوش تغییر شده است: یک بار در سال 1945 به خاطر جنگ جهانی دوم و دیگری سال 2020 به خاطر ویروس کرونا!
مقدمه دوم: نامِ «هانتر تامپسن»، در عرصهی روزنامهنگاری به واسطه سبکی که در گزارشنویسی پایهگذاری کرد مشهور است. بهنحو ساده اگر بخواهیم ویژگی کارهای ایشان را نشان بدهیم میتوانیم روی این موضوع تاکید کنیم که کارهای او مخلوطی از گزارش و داستان است؛ یعنی هم به واقعیت عینی سوژه مورد نظر میپردازد و هم در مورد آن داستانپردازی میکند؛ بطوریکه هم دیالوگ دارد و هم مونولوگ، هم توصیف دارد و هم فضاسازی، هم مبالغه دارد و هم بیرحمانه و تند است، و مهمتر از همه اینکه از دید راوی اولشخص مینویسد و خودش حضور دارد و علیرغم اینکه در روزنامهنگاری و گزارشنویسی بر بیطرفی تأکید میشود، او اصرار دارد که موضع خودش را مشخص و عنوان کند و اساساً از همان موضع خود به موضوع بپردازد و درنتیجه حضور بیطرفانهای ندارد. در نوشتار و لحن، شاید متأثر از زمانه خود، از شوخیهای زبانی و کلامی و حتی دستی! ابایی ندارد. گاهی کاملاً بددهن میشود و گاهی آشکارا دیگران را سر کار میگذارد. این سبک در همان زمان پیدایش به سبک گونزو مشهور شد. او در این سبک بهویژه در بخش داستانپردازی و همچنین خلاقیت در بهکارگیری تخیلی که به داستان پهلو میزند، از ویلیام فاکنر تاثیر پذیرفته است. سبک گزارشنویسیِ گونزو با همین اثر تامپسن درباره دربی کنتاکی در سال 1970 آغاز شده است.
مقدمه سوم: بد نیست بدانیم در سال 1970 چه شرایطی در آمریکا حاکم است، چون به درک ما از کار تامپسن کمک میکند. یکی دو سال قبل از این تاریخ، نیکسون در یک انتخابات رقابتی و به شدت دوقطبیشده رای آورد و رئیسجمهور ایالات متحده شد. جنگ ویتنام ادامه دارد و اعتراضات ضدجنگ بالا گرفته است. فعالیت جنبش حقوق مدنی گسترش یافته است و گروه پلنگهای سیاه که در گزارش چند نوبت به آن اشاره میشود در چندین شهر بر فعالیت پلیس متمرکز شدهاند. بیقراری و تشویش در دانشگاهها مشهود است. موج دوم فمینیسم بلند شده است. دولت با بحرانهای اقتصادی دستوپنجه نرم میکند. تغییرات در ارزشهای اجتماعی بخصوص در زمینه آزادیهای جنسی و حتی مصرف مواد مخدر قابل مشاهده است. در چنین فضایی تامپسن گزارش خود را درخصوص کنتاکی دربی مینویسد؛ رویدادی که از نگاه او نمادی از فساد در آمریکا است و همین دیدگاه، موتور محرکهی او در خروج از خط اصلی روزنامهنگاری و گزارشنویسی است: «ژورنالیسم بیطرف از مهمترین عواملی است که به آمریکا اجازه داده اینقدر فاسد باشد. دربارهی نیکسون نمیشود بیطرف بود».
******
طرفهای نصفهشب از هواپیما پیاده شدم و وقتی از راهروی تاریکی که به ترمینال میرسید گذشتم، هیچکس با من حرف نزد. هوا سنگین و گرم بود، انگار توی حمام بخار بودم. داخل، مردم همدیگر را بغل میکردند و با هم دست میدادند... نیشها تا بناگوش باز بود و از هر گوشه داد و فریاد بود که به هوا میرفت:«خدایا! ای ناکس! از دیدنت پهقدر خوشحال شدم، پسر! خیلی... جدی میگم!»
این جملات آغازین گزارش تامپسن است. پس از آن برای اینکه لبی تر کند وارد کافهای در سالن انتظار میشود. مردی میانسال و تگزاسی که بیش از دو دهه به صورت مداوم برای دیدن دربی به این شهر میآید، سر صحبت را با او باز میکند و تامپسن با اشاره به کیف خودش و برچسبِ روی آن، خود را عکاس مجله پلیبوی معرفی میکند و سپس با دادن خبرهایی پیرامون احتمال شورش در ایام مسابقات و حضور سنگین پلیس، این مرد را سرِ کار میگذارد و حسابی میترساند! او سپس به نحوه اسکان و گرفتن مجوزهای لازم برای ورود به استادیوم میپردازد و همچنین درخصوص پیدا کردن فردی به نام «رالف استدمن» مینویسد که قرار است از لندن بیاید و با کشیدن طرح و کاریکاتور، با او همکاری کند. این گزارش روایتی داستانگونه از فعالیتهای این دو نفر در فستیوال است اما در خلال آن به حواشی مسابقات و وضعیت شهر در این روزها اشاره میکند. این گزارش بعد از گذشت بیش از نیم قرن، هنوز هم خواندنی است.
در ادامه مطلب به برشها و برداشتهایی از این گزارش خواهم پرداخت.
******
هانتر استاکتون تامپسون (1937-2005) در لوییویل کنتاکی در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. در نوجوانی پدرش را به علت بیماری از دست داد و مادرش که کتابدار کتابخانه عمومی شهر بود، بار مسئولیت هانتر و دو برادرش را به دوش کشید. هانتر به دلیل روحیه سرکش و نافرمان خود نتوانست دبیرستان را به پایان برساند. وارد نیروی هوایی ارتش شد اما بعد از یک سال از آنجا نیز اخزاج شد. او که در ارتش به امر روزنامهنگاری مشغول شده بود پس از خروج در همین رشته فعالیتش را ادامه داد. شهرت و معروفیت در سال 1967 به او روی آورد؛ زمانیکه پس از یک سال همراهی با اعضای باشگاه موتورسوارن فرشتههای جهنم، گزارشی جذاب از فعالیتهای آنها با عنوان «فرشتگان جهنم: حماسۀ عجیبوغریب موتورسواران طاغی» نوشت. سپس گزارش دربی کنتاکی در سال 1970 به نقطه عطفی در فعالیت او بدل شد. اوج شهرتش به «ترس و نفرت در لاسوگاس» در سال 1971 بازمیگردد که ابتدا در مجلۀ رولینگ استون چاپ و بعداً به صورت مستقل منتشر شد. بر اساس این کتاب فیلمی در سال 1998 ساخته شد که جانی دپ عهدهدار نقش تامپسون بود. فیلمهای «جایی که بوفالوها پرواز میکنند»(1980) و «خاطرات روزنامهنگار رام» (2011) نیز بر اساس برهههایی از زندگی این روزنامهنگار ساخته شده که در دومی هم جانی دپ نقش او را بازی میکند. هانتر نهایتاً در سن 67 سالگی به واسطه مشکلات جسمی و بیماری، با شلیک گلوله به سر، به زندگی خود خاتمه داد. طبق وصیتش، خاکستر او را با شلیک توپ به آسمان فرستادند! این کار به شکلی باشکوه در ملک خصوصی او در کلرادو و با مدیریت جانی دپ برگزار شد. از میان مستندهایی که بر اساس زندگی او ساخته شده است این دو اهمیت دارند: «گونزو: زندگی و فعالیت دکتر هانتر اس. تامپسون» (2008) به کارگردانی الکس گیبنی، مستندساز شهیر و برنده اسکار و روایتگری جانی دپ، و دیگری «صبحانه با هانتر» (2003) است.
....................
مشخصات کتاب من: ترجمه طهورا آیتی، انتشارات کتاب پاگرد، چاپ اول 1398، تیراژ 450، 56صفحه.
پ ن 1: کتاب بعدی که در موردش خواهم نوشت، جاده لسآنجلس اثر جان فانته خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مردی بدون وطن آخرین کتابی است که در زمان حیات نویسنده به چاپ رسیده و حاوی دوازده قسمت است که افکار و عقاید ونهگات را در رابطه با موضوعاتی نظیر سیاست، تکنولوژی، محیط زیست، جنگ، هنر و ... در بر میگیرد آن هم در قالبی غیر داستانی. این بخشها را نمیتوان از لحاظ انسجام و استدلال و... مقاله نامید. چندتا از آنها به سخنرانی نزدیک است. اسم آنها را هرچه بگذاریم خواندنش خالی از لطف نیست مخصوصاً اگر چند کتاب از این نویسنده خوانده باشیم و به ویژه اگر زمان-مکان این سخنان و جایگاه نویسنده را در نظر بگیریم و مسائل را با هم قاطی نکنیم! ونهگات برخی حواشی این موضوعات را بسیار وحشتناک و ناامیدکننده میبیند و مطابق معمولِ خودش، با ابزار طنز که آن را نوعی مکانیزم دفاعی میداند به سراغ آنها میرود. پیرمردی محترم باشی، ونهگات باشی، و البته در آمریکا هم باشی، میتوانی چنین با صراحت اعتقادات خود را بیان کنی! البته در نظر باید داشت که ایشان یک فیلسوف نیست که دغدغهها و توصیههایش، آن هم در چنین مجموعه پراکندهای، در یک سیستم منسجم بگنجد و مو لای درزش نرود. به همین خاطر ممکن است دو گروه (که از قضا کاملاٌ متضاد هم هستند) در مواجهه با این کتاب دچار سوءبرداشت شوند: آنهایی که آمریکا و نظام حاکمیتی آن را فاقد نقص میدانند و آنهایی که برعکس معتقدند عنقریب این نظام به واسطه نقصهایش دچار فروپاشی میشود.
گروه اول اساساً این نقدها را فاقد ارزش عنوان و آن را غرغرهای یک پیرمرد که از مواهب همین نظام بهرهمند شده و به جایگاهی دست یافته، ارزیابی میکنند و گروه دوم آن را نشانهای دیگر از صحت نظریات خود قلمداد میکنند. اخیراً ویدیویی از یکی از اعضای طالبان دست به دست میشد که در آن خطیب جمعه وعده میداد که ده سال دیگر اوضاع چنان تغییر خواهد کرد که آمریکاییها به ما التماس میکنند تا برای ما کارگری کنند و چنین و چنان! مشابه این سخنان را در مکانهای آشناتری هم شنیدهایم. ممکن است آدمهای رندی پیدا شوند و با استناد به این نقدها و نقدهای مشابه و حتی بسیار تندتر از این و بدون در نظر گرفتن اختلافات شدید مبنایی این نقدها، به امثال آن خطیب نزدیک شوند و مستعانوار بهرهبرداری لازم را بکنند.
آیا نقدهای اینچنینی به معنای پایان و زوال آمریکاست؟! ونهگات که پا را فراتر گذاشته و از نابودی دنیا اظهار نگرانی میکند اما او در عینحال معتقد است که «بله، سیارهی ما بدجوری به هچل افتاده است. ولی هچل همیشه وجود داشته است. هرگز چیزی به اسم "روزهای خوش گذشته" در کار نبوده است.» او و منتقدانی از جنس او به دنبال «آمریکایی بهتر» بودند و هستند. این یک اختلاف جدی مبنایی است؛ با کسانی که در توهم روزهای خوش در گذشتههای دور هستند. به هر حال یک نظام پویا میتواند انواع نقدها را دریافت و بر اساس آنها مسیر خود را اصلاح کند. به نظر میرسد چنین نظامهایی دچار فروپاشی نخواهند شد و حالا حالاها فرزندان گروه دوم برای ارتقای کیفیت زندگی و ارتقای سطح آموزشی و ارتقای کسب و کار خود به آن دیار و ممالک مشابه خواهند شتافت!
******
کورت ونهگات (1922-2007) در شهر ایندیاناپولیس در خانوادهای آلمانیتبار به دنیا آمد. در دوره دبیرستان، در کنار نواختن کلارینت در یک نشریه دانشآموزی، فعالیت میکرد. در سالهای 1941 تا 1942 در دانشگاه کرنل، دستیار سرویراستار نشریهی دانشجویی کرنلدیلیسان بود. پس از فارغالتحصیلی، در ارتش نامنویسی کرد و برای نبرد در جنگ جهانی دوم به اروپا اعزام شد. در دسامبر 1944 در جبهه جنگ اسیر شد و در انباری زیرزمینی که محل نگهداری لاشههای گوشت بود، زندانی شد. این همزمان با فاجعه بزرگی در جنگ جهانی دوم بود که میزان تلفاتش بسیار مهیبتر از هیروشیما و ناکازاکی بود؛ بمباران شهر درسدن توسط متفقین که تلفات عظیمی بهجا گذاشت. او بعدها این تجربه را در کتاب سلاخخانه شماره 5 به داستان کشید. در سال 1945 آزاد شد و به امریکا برگشت.
بعد از جنگ به دانشگاه شیکاگو رفت و در رشتهی مردمشناسی تحصیل کرد و همزمان خبرنگار جنایی شد. هنگامیکه پایاننامهاش با عنوان "بررسی حرکات در رقصهای مذهبی ارواح" رد شد، دانشگاه را بدون دریافت مدرک رها کرد. سپس به نیویورک رفت و مسئول روابط عمومی شرکت جنرالالکتریک شد. نخستین رمان وونهگات پیانوی خودنواز، در سال 1951 منتشر و با استقبال فراوانی مواجه شد و او تصمیم گرفت بهطور تماموقت مشغول نویسندگی شود. رمان بعدی او “افسونگران تایتان” هفت سال بعد به چاپ رسید. “سلاخخانه شماره پنج ” در سال 1969 نام وی را بیش از پیش بر سر زبانها انداخت.
او در آثارش همواره برای مخاطب خود فضای فانتزی و علمی-تخیلی را میسازد که با هجو و طنزی سیاه و اجتماعی آمیخته شده است. یکی از شخصیتهای خلق شده توسط او، "کیلگور تراوت" نویسندهی داستانهای علمیتخیلی است که در بیشتر رمانهایش حضور دارد.
وی در کنار نویسندگی، مدتها به عنوان گرافیست و طراح کار میکرد. سه فیلم «سلاخ خانه شماره ۵»، «صبحانه قهرمانان» و «شب مادر» بر اساس آثار او ساخته شده که خودش در این دوتای آخری بازی کرده است. کورت وونهگات در 84 سالگی در نیویورک در منزل شخصی خود از دنیا رفت. میراثش انبوهی از رمان و داستان و مقاله بود. سیارک ونهگات 25399، به افتخار او نامگذاری شده است.
******
مشخصات کتاب من: ترحمه علیاصغر بهرامی، نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1387، تیراژ 2000 نسخه، 125 صفحه.
پ ن 1: چون کتاب داستانی نبود نتوانستم به سبک قبل نمره بدهم! ولی نمرهای بین 3.5 الی 4 قابل اشاره است. (نمره در گودریدز 4.08 و در سایت آمازون 4.6 )
پ ن 2: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: طومار شیخ شرزین (بهرام بیضایی)، پرواز بر فراز آشیانه فاخته (کن کیسی)، دشمنان (باشویس سینگر)، ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
پ ن 3: این کتاب با چهار ترجمه روانه بازار شده است... البته تاکنون و تا جایی که من کشف کردهام: علیاصغر بهرامی (نشر چشمه)، زیبا گنجی و پریسا سلیمانزاده (نشر مروارید)، حسین شهرابی (نشر مکتوب)، مجتبی پورمحسن (شرکت هزاره سوم اندیشه).
ادامه مطلب ...
این کتاب بر پایه مشاهدات نویسنده در جنگ جهانی دوم و از زاویه دید اولشخص، که خود مالاپارته باشد، نوشته شده است. با این وصف بد نیست ابتدا مختصری با نویسنده و زمان-مکان روایت آشنا شویم.
او در سال 1898 با نام کورت اریش سوکرت از پدری آلمانی و مادری لومباردی در ایالت توسکانی به دنیا آمد. از همان دوران نوجوانی به فعالیتهای حزبی و اجتماعی پیوست و در دوران دانشجویی به روزنامهنگاری ادامه داد، در جنگ جهانی اول جنگید و به دلیل استنشاق گاز سمی از ناحیه ریه دچار آسیب شد. در سال 1921 به جنبش فاشیسم پیوست و در روزنامههای مختلف آن قلم زد و حتی در برخی از آنها مدیریت کرد. او نام مالاپارته را در سال 1925 برای خود انتخاب کرد (بناپارت در ایتالیایی به معنای طرفِ خیر است و مالاپارت به معنای طرفِ شر). او قلم تند و تیزی داشت و گاه مسئولین همحزبی او را هم میآزرد اما نقطه اوج انتقادات او در کتاب «فن کودتا» و زیر سوال بردن هیتلر نمود پیدا کرد که موجب شد از حزب اخراج و پنج سالی را از 1933 تا 1938 در حبس و تبعید در جزیره لیپاری بگذراند. او پس از رهایی چندین بار دیگر دستگیر و زندانی شد. در سال 1941 به عنوان خبرنگار جنگی به جبهه روسیه رفت و گزارشاتی که از آنجا ارسال میکرد باعث اخراجش توسط آلمانیها شد. این تجربیات دستمایه یکی از دو شاهکارش «قربانی» شد که در سال 1944 منتشر شد. پس از ورود متفقین به سیسیل به عنوان افسر رابط با ارتش آمریکا همکاری کرد و تجربیات او در این دوره در کتاب «پوست» ظهور یافته که در سال 1949 منتشر شده است. پس از جنگ جهانی دوم مدتی را در پاریس گذراند و در زمینه نمایشنامهنویسی فعالیت کرد. پس از بازگشت به ایتالیا روزنامهنگاری را با همان شور و حال سابق ادامه داد. او که زمانی یک راستگرای افراطی و یک خداناباور محسوب میشد به گروههای چپ (مثلاً حزب کمونیست) و حتی کلیسای کاتولیک نزدیک شد. مالاپارته در سال 1957 پس از سفر ناتمامی که به چین داشت بر اثر سرطان ریه درگذشت.
روایتِ نویسنده در این کتاب حد فاصل ورود متفقین به ناپل تا پایان جنگ و خروج سربازان آمریکایی از ناپل را در بر میگیرد. یکی از معضلات ذهنی من در حال حاضر این است که روایت نویسنده در پوست را چه بنامم!؟ رمان؟ وقایعنگاری هنرمندانه؟ رمان زندگینامهای!؟ مقالات ادبی به همپیوستهی رمانگونه!؟ ناداستانِ ادبی-هنری؟ و.... شاید برای کسی که کتاب را خوانده باشد فرقی نداشته باشد اما برای دیگران به نظرم اهمیتِ بالایی دارد! چرا که اگر با نیت خواندن رمان وارد آن شوید ممکن است در فصل دوم یا سوم یا نهایتاً چهارم قایقتان به گِل بنشیند. از طرف دیگر هم نمیتوان آن را از ذیل رمان خارج کرد چون به هرحال نمیتوان آن را غیرداستانی خطاب کرد و از طرفی وقایعنگاری و مقاله هم معمولاً با چنین تخیل و ظرافت و شاعرانگی و توصیفات نقاشیگونه و کمی اغراق در حواشی! همراه نیستند... اگر بخواهم مورد مشابهی (آن هم فقط در برخی جهات) را که قبلاً دربارهاش نوشته باشم به یاد بیاورم به «امید» اثر آندره مالرو (اینجا و اینجا) اشاره میکنم.
اهمیت اثر در این است که بههرحال نگاه نویسنده با اکثر روایتهایی که از این برههی تاریخ انجام شده است زاویه دارد و انگشت روی نکاتی میگذارد که معمولاً در آن روایتها مغفول مانده است. در واقع اکثر راویان در طرف فاتحین جنگ بودند اما مالاپارته با اینکه همراه متفقین است اما خود را جزء مغلوبین آن به حساب میآورد و البته از نگاه او اساساً «بردن جنگ خجالتآور است». در ادامه مطلب بیشتر به کتاب خواهم پرداخت.
******
این کتاب دو نوبت به فارسی ترجمه شده است. نوبت اول در سال 1337 توسط بهمن محصص (انتشارات نیل) و نوبت دوم در سال 1396 به وسیله قلی خیاط (نشر نگاه). چنانکه مترجمِ اول در مقدمهاش (با تاریخ 1343) آورده است عنوان کتاب را به توصیه جلال آل احمد به «ترس جان» تغییر داده است که اگرچه انتخاب مرتبطی است، در ادامه مطلب خواهم نوشت که چرا با این تغییر موافق نیستم! ایشان در مقدمه ذکر میکند: «... آن را به فارسی برگرداندم تا روشنفکر و روشنفکرنمای کشور من مخصوصاً روشنفکرنما اگر عقلی داشته باشد از آن روی سکهی جنگ دوم جهانی و آزاد شدن اروپا از دست اروپایی باخبر گردد و بداند اگر آلمانها مردم را کشتند، آمریکاییها - پس از سزارین جنگ که وسیلهی «موجودات پرجیب» ماورای اطلس انجام شد – آنان را پوساندند و کشتن کسی از پوساندنش شرافتمندانهتر است.» به این جملات هم که تاحدودی شِمایی از کتاب را ارائه میکند، خواهم پرداخت.
مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن محصص، نشر جامی، چاپ اول 1399، شمارگان 1200 نسخه، 376 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به داستان 3.2 از 5 است. گروه B ( نمره در گودریدز 4.05 نمره در آمازون 4.7)
پ ن 2: مصاحبهای با مترجم دوم اثر که مفید و خواندنی است: اینجا یا اینجا
پ ن 3: ترجمهای از یک مقاله کوتاه در مورد نویسنده: اینجا
پ ن 4: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «روباه» از دی. اچ. لارنس است. پس از آن به سراغ کتاب «کشتن موش در یکشمبه» اثر امریک پرسبرگر خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
یادم هست موقع خواندن «رگتایم» (1975) به این فکر میکردم که دکتروف چگونه چنین داستان پهندامنهای را خلق و نواها و آواهای مختلف را همچون نتهای موسیقی کنار هم قرار داده است. بعدها به تریلوژی «یو اس ای» (دهه1930) جان دوسپاسوس برخوردم و متوجه شدم رگتایم روی دوش چه اثر سترگی ایستاده است. این البته به هیچ عنوان ارزش اثر دکتروف را کم نمیکند. با خواندن «سفید بینوا» (1920) به همین ترتیب (البته نه به همان نسبت) کاملاً متوجه تأثیری که اندرسون بر روی دوسپاسوس گذاشته است میشویم.
اینجا هم با یک داستان پهندامنه مواجه هستیم که از کنار هم قرار گرفتن شخصیتهای مختلف و خردهداستانهایشان، روایتی از جامعه آمریکا در اواخر قرن نوزدهم شکل میگیرد؛ زمانهای که در سراسر کشور جنبوجوشی در جهت حرکت از یک جامعه کشاوری به سمت یک جامعه صنعتی قابل مشاهده است.
«هیو مکوی» شخصیت اصلی داستان، در حاشیه شهرکی کوچک در ایالت میسوری به دنیا میآید. خیلی زود مادرش از دنیا میرود و با پدرش که مردی الکلی است در یک آلونک بزرگ میشود. در چهاردهسالگی و درست در زمانی که آماده سقوط به سبک زندگی مشابه پدرش است با ورود خط آهن به شهرک و تأسیس ایستگاه قطار، به عنوان وردست رئیس ایستگاه مشغول به کار میشود. همسر رئیس (سارا شپارد) که فرزندی ندارد آموزش و تربیت هیو را به عهده میگیرد. سارا شپارد امثال پدر هیو را که تنبل و بیعار هستند «سفید بینوا» خطاب میکند. او که دختر یک مزرعهدار است (از نسل پیشاهنگانی که اولین مزارع را در نقاط مختلف آمریکا دایر کردند) کار یدی و تحرک را نشانه سلامت میداند و همواره به هیو تذکر میدهد که برای درجا نزدن و تبدیل نشدن به یک سفید بینوا میبایست با تمایلات درونی خودش (از جمله سکون و خیالبافی) مبارزه کند.
هیو با عنایت به این توصیهها در اوایل جوانی از شهر زادگاهش خارج میشود. او که در زمینه ارتباط با دیگران (علیالخصوص جنس مخالف) دچار اشکال است دوست دارد خودش را به جایی برساند که این مشکل درونی، ناگهان از بیرون مرتفع شود! او کارهای مختلفی در مزارع و ایستگاههای راهآهن به عهده میگیرد اما خیلی زود با جنبوجوشی که در سراسر ایالات متحده در جریان است همراه میشود و اتفاقاً از قوه تخیلش بهره برده و ...
فرصتها:
الف) آشنا شدن با تصویری گویا از طلوع و بالا آمدن خورشیدِ تکنولوژی در آمریکا در قالب یک داستان و همراه شدن با شخصیتهایی که در دوران انتقال از یک جامعه کشاورزی به یک جامعه صنعتی نقش داشتهاند.
ب) آشنا شدن با یکی از نقدهای متقدم بر فرایند صنعتی شدنِ شتابان و قدرت گرفتنِ فزایندهی «سرمایه» و اثراتی که این دو بر جامعه گذاشته و خواهند گذاشت.
در ادامه مطلب بیشتر به این مقولات خواهم پرداخت.
**********
شروود اندرسون (1876 – 1941) از مهمترین نویسندگان دوران انتقال به ادبیات مدرن محسوب میشود علیالخصوص در زمینه داستان کوتاه. از او هفت رمان و چندین مجموعه داستان کوتاه منتشر شده است.
مشخصات کتاب من: ترجمهی حسن افشار، نشر مرکز، چاپ اول 1393، شمارگان 1200 نسخه، 339 صفحه.
....................................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در سایت گودریدز 3.71 نمره در آمازون 3.9 )
پ ن 2: در ص194 «جیم» و «جو» قاطی شده است! همینجا لازم است بابت رودهدرازیهای ادامه مطلب عذرخواهی کنم اما مهم بود به نظرم!
پ ن 3: کتاب بعدی «نگویید چیزی نداریم» اثر «مادلین تین» خواهد بود. انتخابات پست قبل تا چند روز دیگر ادامه خواهد داشت.
ادامه مطلب ...«یوجینا» و برادرش فلیکس دو اروپایی هستند که برای دیدن اقوام آمریکایی خود وارد بوستون شدهاند. یوجینا زنی سیوسهساله است که با یک شاهزاده (از حکومتهای محلی درجه n در اروپا) ازدواج کرده اما در کشوقوس جدا شدن است؛ او زنی باهوش، مبادی آداب، بلندپرواز، شیکپوش، نازکطبع، باوقار، نکتهسنج و حاضرجواب است. فلیکس جوانی بیستوهشتساله است که بیشتر اوقات خود را به نقاشی میپردازد. او فردی خوشبین، شاد، باهوش، قانع، شوخ و مهربان است.
یوجینا میداند که دایی ناتنی آنها (آقای ونتورث) فردی ثروتمند است و به نوعی اگر تردیدی در این خصیصه داشت به این سفر نمیآمد تا بخت و اقبال خود را در این سرزمین دور بیازماید. خانواده ونتورث (آقای ونتورث و دخترانش شارلوت و گرترود و...) با آغوش باز پذیرای این مهمانان میشوند؛ مهمانانی که از لحاظ فرهنگی تفاوتهایی آشکار با آنها دارند که منبعث از محیطی است که در آن پرورش یافتهاند.
این تقابل دستمایهی کار نویسنده شده است تا به مقایسه خلقیات و فرهنگ اروپایی و آمریکایی در اواخر قرن نوزدهم بپردازد؛ مضمونی که در کارهای دوره اول هنری جیمز (آمریکایی، دیزی میلر، تصویر یک زن و این داستان) تکرار شده و دغدغه ذهنی او بوده است.
خانواده ونتورث علیرغم داشتن پول، آزادی و موقعیت، خانوادهای شاد نیستند و چندان به دنبال تفریح و لذت بردن از زندگی نیستند و در واقع به قول راوی برداشت آنها از زندگی دردناک است. آمریکاییهای داستان به زندگی به عنوان یک «تکلیف» و «مسئولیت» نگاه میکنند درحالیکه اروپاییهای داستان، زندگی را یک «فرصت خوب» تلقی میکنند. برای آمریکاییهای داستان این تصور سخت است که برای لذت بردن از زندگی لازم نیست دست به کار بد یا غیرمتعارف زد و شاید به همین خاطر است که نوعی احساس گناه و عذاب در پس ذهنشان حضور دارد که بهنوعی (با توجه به داستان) ریشه در تربیت مذهبی آنها دارد.
داستان شروع خوبی دارد اما بعد از چند فصل کشش خود را از دست میدهد و در انتها به سبک سریالهای عامهپسند به پایان میرسد. همانطور که در پست قبلی اشاره کردم این داستان جزو کارهای مهم و قوی نویسنده محسوب نمیشود اما این ضعف سبب نشده است که در دو سوی آتلانتیک بارها و بارها تجدید چاپ و خوانده نشود.
.................
مشخصات کتاب من: ترجمه فرشته داوران- عباس خلیلی، نشر مرکز، چاپ اول 1367، تیراژ 3000 نسخه، 270صفحه
.................
پ ن 1: نمره من به کتاب 2.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.61 نمره در آمازون 3.8 )
پ ن 2: نامهی خانم یوجینا را در ادامه مطلب آوردهام.
پ ن 3: کتاب بعدی «سفید بینوا» اثر شروود آندرسن خواهد بود. خیلی اتفاقی زمان سه داستان اخیر تقریباً به هم نزدیک بود اما سه وجهه متفاوت از آمریکای نیمه دوم قرن نوزدهم را در این سه روایت میبینیم. در دلبند نوک پیکان به سمت سیاهان و مسائل آنها نشانه رفته بود، در اروپاییها به یک خانواده از قشر مرفه پرداخته شده و در داستان بعدی تکاپوی قشر عظیمی از جامعه در مسیر صنعتیشدن مورد توجه قرار گرفته است.
ادامه مطلب ...