از بلندای آسمانها نه
از پشت دوربینهای قوی نه
از خط سیر دیدگان فرشته های خداوند نه
از پشت عینک بدبینی هرگز
در سرزمینهای دور نه
در سیاره ای دیگر از کهکشانها نه
در افسانه های آدمیان خیال پرداز نه
در خوانده ها و شنیده ها هرگز
.
من در همین پیله سیاه کوچک خود
با چشم کور خود نیز می بینم
که چگونه بچه های تخس دوان دوان
از روی گلها عبور می کنند
که چگونه جوانه ها و شاخه های نورس یک نهال
در دستهایشان خرد می شود
که چگونه بر روی درختان
وحشیانه نام خود را به یادگاری می کنند
و من همه را می بینم
.
با گوش های ناشنوای خویش نیز می شنوم
صدای ضجه گل ها که در زیر پا له می شوند
صدای ترد شاخه ها که می شکنند
و طنین دلخراش آن که
مثل خوره مدام در مغزم تکرار می شود
و صدای قهقهه های مستانه از سر عیش
که حکایت از جنون دارد
جنون شکستن
جنون لگدمال کردن
جنون سوزاندن
جنون ویرانی
بی هیچ دل نگرانی
و من همه را می شنوم
.
به خود نگاه می کنم که
چه شرمگین به دنبال آنها روانم
چه شرمگین خرد شدنها را می بینم
چه شرمگین نهال های زخم خورده را می نگرم
چه شرمگین از قهقهه های آن ها لبخند می زنم
چه شرمگین صدای فاجعه را می شنوم
و چه شرمگین صدای ضعیف درونم را
از انتهای آخرین چاه پر نشده
می شنوم و باز سکوت می کنم
به خواهرم چه بگویم!
به خواهرم چه بگویم!
.
1378/8/12
مشهد
پادگان ل 77
پ ن 1: این شعر حکایتی داشت و لذا بعد از 9 روز شعر دیگری در ادامه آن سروده شد که چند روز دیگر اینجا قرار می دهم...
پ ن 2: کتاب بعدی را با رای اکثریت دوستان انتخاب می کنم کاندیداها به شرح ذیل می باشند:
الف) جاز تونی موریسون ب) خنده در تاریکی ناباکوف ج)رهنمودهایی برای نزول دوزخ دوریس لسینگ د) موعظه شیطان نجیب محفوظ که تا کنون گزینه ب 3 رای و گزینه ج 2 رای و گزینه الف 1 رای داشته است .
پ ن 3: خانم نوشینه پیشنهاد داده اند که مطالب بلند در دو یا چند قسمت بیان شود نظرتان در این خصوص چیست؟ (با تشکر از ایشان و شما که در این خصوص نظر می دهید)
این کتابی است که در حقیقت از اشتیاق خواندن زاده شده است. من با اندیشیدن به کتاب هایی که دلم میخواست بخوانم شروع به نوشتن کردم و با خودم گفتم : بهترین وسیله ی داشتن چنین کتاب هایی این است که خود آدم آنها را بنویسد ، نه یکی ، بلکه ده تا ، یکی به دنبال دیگری و همه در یک کتاب. (ایتالو کالوینو)
تا وقتی که بدانم در دنیا زنی هست که خواندن را برای نفس خواندن دوست دارد, می توانم مطمئن باشم که دنیا ادامه دارد.
***
توی خواننده کتاب به کتابفروشی می روی و کتاب جدید کالوینو را به نام اگر شبی از شبهای زمستان مسافری را می خری و به خانه می آیی و طی مناسکی! شروع به خواندن کتاب می کنی.داستان مربوط به مردی است که با یک چمدان وارد ایستگاه قطار در یک شهر کوچک می شود و می بایست یک رابط با او تماس بگیرد. وارد کافه ایستگاه می شود و در انجا با زنی جوان آشنا می شود و... توی خواننده تازه داری جذب موضوع می شوی که فصل به پایان می رسد و در فصل بعدی متوجه می شوی که کتاب از صفحه 32 به صفحه 17 بر می گردد و تمام کتاب به همین صورت صحافی شده است. پکر می شوی و در خماری باقی می مانی. فردا به کتابفروشی می روی و طی گفتگو با کتابفروش متوجه می شوی که داستانی که شروع کردی کتاب کالوینو نبوده است بلکه کتابی به نام دور شدن از مالبروک اثری از نویسنده ای گمنام و لهستانی تبار بوده است که در اثر اشتباه انتشارات جابجا شده است. کتابفروش مب خواهد نسخه ای سالم از کتاب کالوینو را به تو بدهد که تو ترجیح می دهی کتاب لهستانی را ادامه بدهی. آنجا با خانم خواننده ای آشنا می شوی که با همان مشکل تو روبرو شده است و اتفاقاٌ او هم قبل از تو کتاب لهستانی را انتخاب کرده است. جذب او می شوی (این مورد جهانشمول است!) و سر صحبت را باز می کنید و طی فرایندی آموزنده شماره تلفن خانم خواننده را می گیری تا با یکدیگر در مورد کتاب صحبتی داشته باشید...کتاب را می گیری و می آیی خانه و شروع می کنی به خواندن و متوجه می شوی که داستان هیچگونه ارتباطی با داستان قبلی ندارد! داستان را ادامه می دهی و این بار نیز پس از چند صفحه به صفحات سفید بر می خوری پس از بررسی متوجه می شوی که این کتاب لهستانی نیست و مربوط به زبان و ادبیات سیمری(منطقه ای که پس از جنگ دوم محو شده است) است و طبعاٌ با خانم خواننده (لودومیلا) تماس می گیری و دوتایی موضوع را پیگیری و ادامه می دهید و... این فرایند پایان نیافتن داستان ها و پیگیری دو نفره تا 10 داستان نیمه تمام دیگر ادامه می یابد و بدینوسیله داستان یازدهم که همین کتاب باشد شکل می گیرد. (ادامه مطلب اون پایین لطفاٌ)
پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب مثل آب برای شکلات اثر لورا اسکوئیول است.
پ ن 2: کتابی که الان در دست دارم همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی است.
پ ن 3: کتاب بعدی را با رای اکثریت دوستان انتخاب می کنم کاندیداها به شرح ذیل می باشند:
الف) جاز تونی موریسون ب) خنده در تاریکی ناباکوف ج)رهنمودهایی برای نزول دوزخ دوریس لسینگ د) موعظه شیطان نجیب محفوظ که تا کنون گزینه ب 3 رای و گزینه ج 2 رای داشته است که این رای گیری تا پس فردا مهلت دارد بشتابید!
پ ن 4: خانم نوشینه پیشنهاد داده اند که مطالب بلند در دو یا چند قسمت بیان شود نظرتان در این خصوص چیست؟ (با تشکر از ایشان و شما که در این خصوص نظر می دهید)
ادامه مطلب ...لازم است که در همین ابتدا از دوستانی که در پاسخ دادن به سوالات شرکت کردند و یا شرکت می کنند و یا حتی قصد شرکت داشتند ولی بنا به دلایلی نتوانستند شرکت کنند تشکر کنم. از کمیته صیانت از آرای کامنت گذاران هم تشکر می کنم و امیدوارم در زندان بهشان خوش بگذرد و پس از آزادی کامنتهای افشاگرانه خوبی از ایشان داشته باشیم و...
اما در باب جمعبندی کامنت ها, اولین نکته جمعبندیی بود که نسبت به خودمون داشتیم! هرکس با خودش و پس از اون با نظرات دوستانمون آشنا شدیم و... اما بعد:
کتاب های ماندگار:
شازده کوچولو , 1984, خرمگس بیشترین رای را داشتند. پس از آن کتابهای زیر قابل توجه بوده اند(با سه بار تکرار): بار دیگر شهری که دوست داشتم , خداحافظ گری کوپر , کوری, صدسال تنهایی , قلعه حیوانات و در رده بعدی این کتابها با دوبار تکرار : کلیدر , عقاید یک دلقک, سمفونی مردگان , برادران کارامازوف , بادبادک باز , فضیلت های ناچیز, ناتوردشت , بوف کور, چراغ ها را من خاموش می کنم , همسایه ها , مترجم دردها , پیرمرد و دریا, راز داوینچی , همنوایی شبانه ارکستر چوبها ,دنیای سوفی, خانوم (بهنود) و پس از آن کتابهای ارزشمندی که فقط یک بار نام برده شدند که البته چیزی از ارزشهای این کتابها کم نمی شود.
سعی می کنم در کنار لیست 1001 کتاب این کتابها رو هم در برنامه قرار دهم و امیدوارم روزی (شاید در اولین سالگرد تولد وبلاگ) لیست 100 کتابی که باید قبل از نوشتن وصیتنامه خواند!! را منتشر کنیم.
.
نویسنده های محبوب :
خارجی ها : رومن گاری , کوندرا , کوئلیو , یوسا , کالوینو, سالینجر, کافکا و دوبوار
داخلی ها : هدایت, بهنود , بیضایی , نادر ابراهیمی
.
بهترین کتابی که تا الان در موردش نوشتم :
شازده کوچولو , خداحافظ گری کوپر, رگتایم , یازده دقیقه و قمارباز
.
بهترین مطلب من در مورد کتابهای :
11دقیقه , قمارباز , خداحافظ گری کوپر
(البته خودم حس خاصی نسبت به برخی مطالب داشتم یعنی احساس رضایت داشتم از مطلبم یکی از اونها در قند هندوانه بود که البته کتابیست که توصیه نمی کنم! یا پس از اون محاکمه و مرگ قسطی و شوایک که کتابهای قابل توصیه ای هستند )
.
در مورد سوال 6و7 جالب بود برام این مطلب که تعداد زیادی از دوستان کششی نسبت به داستانهای جنایی پلیسی ندارند. اگر بخواهیم با دید علمی به این سوال و پاسخ ها نگاه کنیم یکی از عللی که این فاصله را ایجاد می کند به نوع تقسیم بندی کتابها بر می گردد; ما به راحتی می توانیم بگوییم که مثلاٌ رمان کلید شیشه ای اثر داشیل همت یک رمان پلیسی - جنایی است یعنی این گونه از رمان نسبت به گونه های دیگر کاملاٌ استقلال دارد و همپوشانی خیلی کمی با سایر گونه ها دارد اما اکثریت رمانها به راحتی داخل طبقه بندی قرار نمی گیرند و گونه ها یا ژانرها همپوشانی زیادی با هم دارند و تفکیک آنها به سختی قابل انجام است....(این چیزیه که به نظر من می رسه و به خاطر احساس دینی که به این گونه از ادبیات دارم باید دفاعی می کردم!!)
.
فواصل زمانی ایده آل بین نوشته ها:
در این خصوص از روزی یک بار تا هفته ای یک بار پاسخ داشتم .
من سعی می کنم که هفته ای 2 بار مطلب در مورد کتاب داشته باشم حالا اگر توانستم در بین این مطالب کار دیگری هم بکنم می کنم.
.
در مورد کتابخوانی دوستان و ادبیات داستانی:
خوب از صفر تا خیلی زیاد داشتیم ... سعی می کنم در آینده نزدیک یکی دو مطلبی در باب اهمیت ادبیات داستانی داشته باشم!
.
ایرانی یا خارجی:
می خواستم از این طریق وزن کتابهای ایرانی و خارجی که می خوانم را کمی بسنجم . به نظر می رسد داخلی های قابل اعتنا را باید بیشتر بها بدهم که این کار را خواهم نمود.
.
برنامه آینده:
از این پس برنامه کتابخوانی را با کمک یک سیستم نظرسنجی ترکیبی به کمک دوستان تعیین خواهم نمود. به این صورت که پنج گزینه (4 تا از آنهایی که نخوانده ام و یکی هم از آنهایی که باید دوباره بخوانم) معرفی می کنم و با توجه به رای اکثریت دوستان کتاب بعدی را انتخاب می کنیم تا با تعداد همراهان بیشتری کتاب را همزمان بخوانیم. کتابی که انتخاب شد خود به خود از لیست کنار می رود و پایینترین رای و یا کتابهای بدون رای نیز از لیست خارج می شوند و از لیست کتابهای موجود در کتابخانه خودم اسامی جدید به قید قرعه جایگزین می شوند و لیست 5 تایی بعدی ارائه می شود.
.
موضوع مهم طبقه بندی آرشیو وبلاگ:
الان یکی از مشکلات وبلاگ من موضوع بندی آن است. مقوله رمان با تعداد بالا (ظرف 6 ماه) بعدها مشکل جستجو و ... را پیش خواهد آورد. تقسیم موضوعی رمان به مثلاٌ اجتماعی ,تاریخی , حادثه ای, شخصیت, اندیشه و... با توجه به اینکه هر رمان می تواند در چند مقوله قرار بگیرد و با توجه به اینکه بلاگ اسکای قابلیت ارجاع یک مطلب به دو یا چند موضوع را ندارد , عملاٌ امکان پذیر نیست.
به نظرم رسید شاید تقسیم بندی بر اساس ملیت نویسنده راهگشا باشد. البته این نوع تقسیم بندی هم یکی دو تا عیب دارد. یکی از عیوب آن در مورد نویسندگان دو ملیتی است, مثلاٌ کازو ایشی گورو نویسنده ژاپنی (هرگز رهایم مکن و...) از 6 سالگی در انگلستان زندگی کرده است و کتاب را هم به زبان انگلیسی نوشته است و کلاٌ شخصیتش در اینجا شکل گرفته, حالا در این طبقه بندی در کجا قرار می گیرد؟ انگلیس یا ژاپن؟ در مورد آسیموف هم به همین ترتیب و الی آخر...
اگر تقسیم بندی را با توجه به ملیت انجام دهم اشکالی ندارد که باقی مقولات( داستان کوتاه و نمایشنامه) را حذف کنم و داخل همان ملیت قرار دهم؟ در این صورت مجموعه داستان هایی که از نویسندگان مختلف جمع آوری شده را چه کنم؟
به نظر می رسد مجموعه داستان و نمایشنامه و حتی مقولاتی چون پلیسی- جنایی و علمی-تخیلی را می توان جدا نمود و در کنار آن باقی را براساس ملیت تقسیم بندی نمود (اینجوری مشکل آسیموف هم حل می شود!)
خوشحال می شوم در مورد این موضوع هم با نظرات خود مرا یاری کنید.
پ ن : کسانی که در انتخاب کتاب بعدی که در پی نوشت پست قبلی ذکر شد رای نداده اند می توانند و البته لطفاٌ شرکت نمایند , کاندیداها به شرح ذیل می باشند:
الف) جاز تونی موریسون ب) خنده در تاریکی ناباکوف ج)رهنمودهایی برای نزول دوزخ دوریس لسینگ د) موعظه شیطان نجیب محفوظ
این کتاب حاوی 12 داستان از ییلماز گونی نویسنده (و البته کارگردان و هنرپیشه) کردتبار اهل ترکیه (1937- 1984) است. نویسنده این داستانها را در سال 1978 در زندان برای پسر کوچکش نوشته است زیرا معتقد بوده است که یک هنرمند انقلابی لازم است که یک میراث انقلابی برای فرزندش به جا بگذارد و در خلال داستانهای به ظاهر ساده موضوعات مهمی را به او انتقال دهد.
یکی دو تا از داستانها بد نبودند... ولی چندتایی به نظرم جالب نبودند , بیشتر به بلندگو دست گرفتن و ... که البته با توجه به شرایط زمانی و مکانی نویسنده قابل توجیه است.
یکی از داستانهای خوبش به نام بچه های ارابه چوبی که از این آدرس کپی کرده ام اینجا می آورم:
بچه گریه کنان به خانه آمد. پدرش پرسید:
_ چی شده پسرم؟
بچه گفت:
من ارابه* می خوام، اکرم یه ارابه چوبی داره اما نمی زاره من سوار شم.
پدر گفت:
_ شما با هم رفیقین، یه ارابه برای دوتاتون بسه.
بچه گفت:
_ آخه اکرم منو سوار نمیکنه، همش خودش سوار میشه، من اونو می کِشم میگه ((این ارابه مال منه، تو هم اسب منی))
_ شماها که خیلی وقته با هم رفیقین، دوستای خوب، خیلی هم همدیگه رو دوست دارین... حالا چی شده؟
بچه اشگش را پاک کرد و گفت:
_ باباش واسه اون یه ارابه چوبی ساخته! ارابه که نداشت میونه مون خوب بود، خیلی هم خوب بود، اسب** نیی داشتیم، با هم سواری می کردیم. امّا حالا که بابای اکرم براش یه ارابه چوبی ساخته اخلاقش عوض شده اصلن منو سوار نمیکنه، خودش سوار میشه منم ارابه رو می کشم. بعضی وقتا هم بچه ها می کشن...
_ خب تو نکش...
_ من نکشم، بچه های دیگه می کشن، من بهش می گم ((اکرم!... من سوار بشم تو بکش، بعدش هم تو سوار میشی من می کشم)) میگه ((نمیشه، همه بچه ها دلشون میخواد ارابه ی منو بکشن))... اون به ارابه اش خیلی می نازه... مثل اینکه باباش رنگ سبز و آبی هم خریده میخواد رنگش کنه.
_ به بچه ها سفارش کن اونام نکشن. وقتی همه حرفتون یکی شد و متحد شدین اونوقت اونم مجبوره بزاره همه سوار شین.
_ بچه ها گوش نمیدن... به اکرم گفتم ((من دوستت هستم، منم سوار کن یه کمی هم تو منو راه ببر)) گفت: ((نه)). نه منو سوار میکنه نه بچه های دیگه رو.
پدر فکری کرد و گفت:
_ می بینم از اون وقتیکه این ارابه چوبی پیداش شده، اکرمو عوض کرده... حالا اگه اکرم ارابه نداشت، من برای تو یه ارابه چوبی می ساختم، مطمئنی که تو هم مثل اکرم نمیشدی؟ سوار ارابه نمی شدی و بچه ها رو دنبال خودت نمیدووندی؟ بهش نمی نازیدی؟...
_ من مث اکرم نمی شدم من... من همهُ بچه ها رو سوار می کردم.
پدر با خنده گفت:
_ باشه پسرم حالا که اینطوریه، یه ارابه ی چوبی برات می سازم.
بچه خوشحال شد و گفت:
_ از ارابهُ اکرم حوشگل تر باشه. رنگشم قرمز بکن.
پدر مشغول ساختن یک ارابه چوبی شد و بچه با خوشحالی منتظر تمام شدنش بود. وقتی ساختن ارابه تمام شد پدرش را بغل کرد و بوسید و بعد بطرف جمع بچه ها دوید.
پدر که با چشم پسرش را دنبال می کرد دید تا یکی از بچه ها خواست سوار ارابه بشود پسرش با عصبانیت او را هول داد و داد زد:
_ ارابه مال منه!...
و کمی بعد در حالیکه باد تو دماغ انداخته بود نزدیک اکرم شد و بدون اینکه از او جدا بشود بچه ها را یکی یکی وادار کرد که ارابه اش را بکشند.
اکرم گفت:
_ ارابه ی من بهتره.
بچه گفت:
نه خیر مال من بهتره.
اکرم گفت:
_ بیا مسابقه بدیم.
_ باشه. مسابقه میدیم.
آندو با غرور از بین بچه ها اسب انتخاب کردند... و پدرش با تلخی لبخند زد... زنش وقتی دید شوهر بدون دلیل می خندد پرسید:
_ خیر باشه. واس چی داری می خندی؟
مرد گفت:
_ دارم به ارابه می خندم.
زن به طرف بچه ها نگاه کرد. ارابهُ اکرم و پسرش در خط مسابقه بود!
((یک... دو... س)) سه نشده دو تا ارابه راه افتادند و اکرم و بچه با دستشان ادای شلاق زدن را در می آوردند و داد می کشیدند ((هی... هی...)). سایر بچه ها در هیجان مسابقه بودند و دنبال ارابه ها می دویدند و پسربچه ایکه زمین خورده بود داشت پشت سر ارابه ها گریه می کرد.
_________________________________
*ارابه در ترکی بمعنی اتومبیل هم هست.
این کتاب را آقای ایرج نوبخت ترجمه و نشر دنیای نو آن را در 3000نسخه منتشر نموده است. این کتاب که حاوی نقاشی های ساده و کودکانه نیز هست 112 صفحه و قیمت آن 750 تومان است.
***
پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب اگر شبی از شبهای زمستان مسافری... می باشد.
پ ن 2: کتابی که الان در دست دارم مثل آب برای شکلات اثر لورا اسکوئیول است.
پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی است.
پ ن 4: کتاب بعدی را با رای اکثریت دوستان انتخاب می کنم کاندیداها به شرح ذیل می باشند:
الف) جاز تونی موریسون ب) خنده در تاریکی ناباکوف ج)رهنمودهایی برای نزول دوزخ دوریس لسینگ د) موعظه شیطان نجیب محفوظ
..........
پ ن 5: نمره این کتاب 2.1 از 5 میباشد.
در این دنیا چیزهایی هست که هر قدر مقدس باشند انسان حق ندارد به آنها نپردازد.
وای که وقتی سرنوشت روی صحنه است و برنامه اجرا می کند چه کارها از انسان سر می زند!
من متعلق به نسلی بودم که در زیر سلطه ناسیونال سوسیالیسم رشد کرد و کور بود. این نسل نه تنها گمراه شده بود بلکه به خودش اجازه داده بود که گمراه شود.(گونتر گراس)
***
البته دوستان به من حق می دهند که برای مطلبی که برای این کتاب تقریباٌ 800 صفحه ای می نویسم اندکی روده درازی کنم تا خاطره برخی روده درازی های نویسنده در یادم بماند.
اسکار کوتوله گوژپشت سی ساله ایست که بر روی تخت آسایشگاهی تحت نظر است. او تصمیم می گیرد داستان زندگی خود را بنویسد:
آدم می تواند داستانش را از وسط شروع کند و با جسارت پیش بتازد یا عقب بزند و خلاصه خواننده اش را گیج کند. آدم می تواند ادای نوآوران را درآورد و زمانها و فاصله ها را به هم بریزد یا از میان بردارد و دست آخر جار بزند، یا بگوید برایش جار بزنند که عاقبت و در آخرین لحظه مسئله زمان-مکان را حل کرده است. ممکن است از همان اول بگوید که امروزه روز دیگر نوشتن داستان ممکن نیست اما بعد, یواشکی, و حتی می شود گفت پنهان از خودش, زرت یک داستان کت و کلفت و پر سر و صدا سر قدم برود و خود را خاتم داستان نویسان بشمارد و بازار داستان نویسی را برچیند.
و اینگونه می شود که رمان هشتصد صفحه ای زاده می شود: رمانی با حجم بالا که در مقاطعی با کشش نامناسب , در برخی موارد با غنای ادبی یا با طنز اجتماعی و سیاسی قوی و یا در پاره ای اوقات با صحنه های اروتیک و ...
داستان اسکار از دوران جوانی مادربزرگش آنا برونسکی آغاز می شود , جایی که این زن جوان کاشوبی (از اقوام لهستانی) کنار مزرعه در حال خوردن سیب زمینی آتیشی ست و مردی که در حال فرار از دست پلیس است به او پناه می آورد و او آن مرد را زیر دامن خود مخفی می کند. این مرد پدربزرگ اسکار می شود و آگنس مادراسکار نتیجه این وصلت است... آگنس بزرگ می شود و رابطه ای خاص با پسردایی خود یان دارد که البته منجر به ازدواج نمی شود. این زمان ایام جنگ جهانی اول است و مکان شهری به نام دانتزیگ (زادگاه نویسنده که الان شهر گدانسک در لهستان است) است , جایی که آلمانی ها و لهستانیها در کنار هم زندگی می کنند و پس از جنگ به منطقه ای آزاد زیر نظر جامعه ملل تبدیل می شود.
جنگ دیگر نفسهای آخرش را می کشید. پیمانهای صلحی با عجله و سرهم بندی امضا شد, طوری که بهانه برای جنگ های آتی باقی باشد.
آگنس در ایام جنگ پرستار جوانی است و از این طریق با سرباز آلمانی مجروح به نام ماتزرات آشنا می شود و این آشنایی منجر به ازدواج می شود. آنها مغازه خواربارفروشی دایر می کنند هرچند شرایط اقتصادی پس از جنگ وخیم است و اسکار در چنین شرایطی به دنیا می آید: یعنی زمانی که آدم با قیمت یک قوطی کبریت می توانست دیوارهای یک اتاق خواب را با اسکناس بپوشاند و به عبارت دیگر با نقش صفر بیاراید...
غرور ملی مردم در اثر نتیجه جنگ و تقسیم کشور جریحه دار شده است و وضع اقتصادی نیز بحرانی است که این هر دو مورد زمینه ساز ظهور و گسترش نازیسم (ناسیونالیسم + سوسیالیسم) است که دقیقاٌ این دو مقوله را نشانه گرفته بود. اسکار موجود عجیبی است و البته غیر طبیعی; چرا که ابتدای خلقتش را نیز به یاد دارد و البته توانایی های خاصی را نیز داراست. مادر اسکار از همان ابتدا وعده می دهد که در جشن تولد سه سالگی به او یک طبل حلبی هدیه بدهد و ماتزرات آینده او را در مغازه داری می بیند. اسکار چشم انتظار سه سالگیست و البته بزرگ شدن و مغازه داری برایش جذابیتی ندارد لذا در روز تولد و پس از به دست آوردن طبل تصمیم می گیرد که بزرگ نشود! به همین جهت وقتی ماتزرات درب زیرزمین را سهواٌ باز گذاشت, اسکار خود را از بالای پله ها به پایین پرت می کند و چند هفته ای را در بیمارستان سپری می کند و بهانه ای برای بزرگ نشدن پیدا می کند! همگان به تصور اینکه در اثر این اتفاق او به صورت عقب مانده ذهنی و جسمی درآمده است با او برخورد می کنند. اسکار بدین ترتیب سالیان سال یک کوتوله 93 سانتی متری باقی می ماند. اسکار حرف نمی زند (البته این توانایی را دارد) و احساسات و حرفهایش را از طریق طبل زدن بروز می دهد و لذا زود به زود باید طبل جدیدی به جای طبل پاره شده قبلی دریافت کند. علاوه بر این هنر خاصی دارد که بسیار دیرپا هم هست و آن توانایی شکستن و برش دادن شیشه ها به وسیله جیغ خود! هنری قابل توجه که البته:... بعد کار را بازی گرفت و با ادا و اطوارهای هنری دوران اخیر اغوا شد و به راه هنر برای هنر افتاد و آوازش را در شیشه کرد و با این کار پیر شد. اسکار به سن مدرسه می رسد اما فقط یک روز به مدرسه می رود , چرا که از طبلش نمی تواند جدا شود, او دنیای درونی خاص خود را دارد (من چرا همه را اوتیست میبینم؟!) او بر خلاف تصور دیگران به دنبال یاد گرفتن الفباست :می توانید تصور کنید که سواد آموختن و در عین حال نقش نادان بازی کردن کار آسانی نیست. این کار برای من از فریبکاری دیگرم, که سالها نقش طفل شاشو (را) بازی می کردم, مشکل تر بود.
و این مهم را به کمک یکی از همسایگان و از روی دو کتاب خاص می آموزد, یک کتاب در خصوص زندگی راسپوتین و هوسبازی ها و فریبکاری های اوست و دیگری در مورد گوته (شعر و هنر) است و اینگونه شخصیت اسکار بین این دو حالت در نوسان است:
میان شیادی که مدعی بود با دعا شفا می بخشد و صاحبدل داننده , میان تاریکدلی که زنها را افسون می کرد و شاعر روشن بینی که سید الشعرا شناخته شده بود و با میل می گذاشت زنها افسونش کنند در نوسان است.
این تقابل در صحنه دیگری که در خانه عکس هیتلر و بتهوون روبروی هم نصب می شوند دیده می شود. ماتزرات به حزب نازی می پیوندد و اسکار علت این پیوستن را در فرازی , هنگامیکه جمع خانوادگی در کنار بندر قدم می زنند و ماتزرات برای چند فنلاندی دست تکان می دهد, اینگونه بیان می کند: ولی من هیچ سر در نیاوردم که ماتزرات چرا دست تکان داد و داد کشید. آخر او راینلاندی بود و از دریا و کشتی و این جور چیزها هیچ نمی دانست و یک نفر فنلاندی هم نمی شناخت و زبانشان را هم اصلاٌ نمی فهمید. ولی خوب, عادت کرده بود که وقتی دیگران دست تکان می دهند او هم بدهد و وقتی دیگران فریاد می کشند یا می خندند یا کف می زنند او هم همین کارها را بکند و همین جور بود که به آن زودی به حزب وارد شد. آن وقت هنوز اجباری در کار نبود و فایده ای هم نداشت, با این کار فقط روزهای یکشنبه اش را ضایع می کرد.
رابطه یان (که اسکار او را پدر احتمالی خود می داند) و مادرجان به صورت هفتگی در جریان است و اسکار شاهد این جریانات است : یان برونسکی, که با شم خاص فرصت جویش جو تازه خانه ما را در روزهای یکشنبه که رنگ سیاسی داشت تشخیص داده بود, همین که ماتزرات به خدمت می رفت دفاع غیر نظامی زن تنها مانده اش را وظیفه خود می شمرد و به دیدن ما می آمد.
با ورود یان به خانه معمولاٌ اسکار از خانه بیرون می رود و به چرخیدن در خیابانها می پردازد و از محل میتینگ حزب سر در میاورد. در یکی از این گشت و گذارها با یکی از اساتید بزرگ زندگی خود که او هم کوتوله ای به نام ببرا است روبرو می شود و این توصیه ویژه را دریافت می کند: ما جماعت کوچکان, حتی وقتی پشت تریبون صندلی خالی نمانده باشد گوشه ای برای ما پیدا می شود. اینشت که اگر پشت تریبون واقعاٌ جایی پیدا نکردید دست کم زیر آن بروید ولی هرگز پای آن نایستید... و اینگونه داستان زندگی اسکار ادامه پیدا می کند (اینجا تازه حدود صفحه 150 است) که مشتاقان پر حوصله می توانند به اصل جنس مراجعه کنند.
اما اشاره ای به زبان طنز نویسنده داشتم که نمونه ای از آن را که در مورد حزب نازی و یکی از خطیبانش که از قضا او هم دارای قوز است ذکر می کنم:
لوبزاک طنز تندی داشت و سرچشمه طنزش همان قوزش بود...می گفت: این قوز من صاف می شود اما کمونیست ها پیش نمی برند. مسلم بود که قوزش صاف شدنی نبود. ماندنی بود و استواریش نشان حقانیتش و در نتیجه حقانیت حزب می شد و از اینجا می شود نتیجه گرفت که قوز استوارترین پایه ایده ئولوژیست.
البته کنایه ها به مذهب و اسطوره های مذهبی نیز جای خود را دارد به طور مثال وقتی اسکار به همراه مادرش هفتگی به کلیسا می رود تا مادر به گناهان تکراری خود اعتراف کند و او در کلیسا به پیکره های مسیح خیره می شود:
چه عضلات ورزیده ای داشت. این مسیح ورزشکار, این قهرمان دو و میدانی ... باور کنید جلوش دعا می خواندم. او را قهرمان مهربان خودم می نامیدم. قهرمان قهرمانان , برنده جام مصلوب شدن آن هم به کمک میخ های استاندارد. باور کنید حتی خم بر ابرو نیاورده بود... از فرط انضباط پلک هم بر هم نمی زد تا هرچه ممکن است امتیاز به دست آورد...
البته مارکسیست ها و پیروان انقلاب دائمی نیز بی نصیب نمی مانند:
چریک های اصیل در تمام عمر چریک می مانند. حکومت های ساقط شده را بر کار سوار می کنند و باز به کمک چریک های دیگر در راه واژگون کردن حکومتهای بر کار سوار شده مبارزه می کنند. این چریکهای شفاناپذیر که پیروزی و ثبات را فساد آفرین می شمارند و علیه همرزمان خود سرکشی می کنند... میان دست اندرکاران سیاست از همه هنرمند ترند زیرا دستاورد خود را مردود می دانند...
من البته فصل های نزدیک به جنگ جهانی دوم و حول و حوش آن را بیشتر پسندیدم و نکاتی که اینچنین به پیشواز وقوع جنگ می رود:
آن روزها از این جور نشانه ها که از نزدیکی مصیبت خبر می داد کم نبود. مصیبت چکمه هایی می پوشید که پیوسته زمخت تر می شد و قدم هایی پیوسته بلند تر و پر صداتر بر می داشت تا همه جا گیر شود.
هنگامی که تاریخ اطلاعیه های ویژه اش را عربده می کشید و همچون موتوری روغن خورده و روان در جاده ها و آب ها و آسمان اروپا تاخت و تاز کنان آنها را تصرف می کرد...
یا مواردی که چنین دلنشین از جنگ و تبعات و مصائب آن می گوید:
نوشتن مسلسل و برجک های کشتی آسان است. انگاری بنویسی رگبار یا بارش تگرگ... من هنوز خوب بیدار نبودم که از عهده این جور بحث ها بر آیم. اینست که از روی صداهایی که در گوش داشتم مثل همه خواب آلودگان که در بند ظرافت های گفتار نیستند با خود گفتم این هم تیراندازی!
یا:
پوکه را در مشت فشرد...این یک انگشت فلزی توخالی در گذشته تکه سربی بر سر داشته بود تا زمانی که انگشت سبابه خمیده سرباز تیراندازی نقطه مقاومتی را جسته و به نرمی عذر گلوله سربی را خواسته و آن را از خانه اش بیرون رانده و به سفری مرگبار فرستاده بود.
یا:
مرا به لهستان چه کار؟ اصلاٌ لهستان چه بود؟ لهستان برای خود سواره نظام داشت. بگذار بتازند. این سواران دست بانوان را می بوسیدند و هر بار وقتی کار از کار گذشته بود تازه در می یافتند که نه نوک انگشتان ظریف و خسته بانویی را , که دهن کریه و خشکیده توپ هاوبیتسه ای را بوسیده اند و این دوشیزه کروپ تبار کار خود را کرده و آنچه را در شکم داشته در دهان آنها خالی کرده بود. این دوشیزه صداهای ناهنجاری از لب های خود بیرون می داد , که مثلاٌ بوسه ای آبدار, ولی این صدا ها هیچ شباهتی با بوسه نداشت و صدای راستین کشتار بود...
یا:
او به دیدن شهر که سالم مانده بود به یاد پیشینیان همه رنگ خود افتاد که از کشورهای مختلف اروپا آمده و چشم طمع به این کشور انداخته بودند. اول همه جا را به آتش کشید تا کسانی که بعد از او می آمدند بتوانند در نوسازی ویرانه های او همت و حمیت خود را نشان بدهند.
یا تشبیهات اینچنینی:
جانوران افسانه ای سنگی بالای کلیسای جامع معروف این شهر, بیزار از سیاهکاریهای انسانها پیوسته بر سنگفرش جلوخان کلیسا به شیوه خود تف می انداختند. منظورم این است که در مدت توقف ما در این شهر شب و روز باران می بارید و از دهان این جانوران که کار ناودان را می کرد شرشر فرو می ریخت.
اما در یکی از فصل ها, اسکار که به همراه دوستانش یک گروه موسیقی تشکیل داده و در یک رستوران خاص برنامه اجرا می کند نیز نکته قابل توجهی است, مکانی که مشتریان برای خوردن غذا نمی آیند بلکه می آیند با هزینه گزاف و طی مناسکی یک پیاز پوست بکنند و خرد کنند تا اشکشان در بیاید! مکانی به نام پیاز انبار:
...دست کم عده ای از آنها چیزی نمی دیدند زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دلهاشان, زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شدچشم هم اشکبار می شود. بعضی هرگز موفق نمی شوند حتی قطره اشکی بیفشانند, خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر. به این دلیل است که قرن ما بعد ها قرن خشک چشمان نام خواهد گرفت. گر چه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می رسید به پیاز انبار می رفتند...
نکته آخر در مورد این کتاب صحنه های مکرر مربوط به گورستان است:
گورستان ها همیشه بر من جاذبه اعمال کرده اند. شسته رفته و صادقند... آدم در گورستان جسور می شود و جرات گرفتن تصمیم پیدا می کند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی – منظورم البته حاشیه قبرها نیست- آشکار می شود و به بیان دیگر زندگی معنا می یابد.
***
گونتر گراس نویسنده , مجسمه ساز و نقاش آلمانی ,برنده جایزه نوبل 1999 است و مسلماٌ برترین اثرش همین کتاب است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است.
این کتاب دو ترجمه دارد :
عبدارحمن صدریه , انتشارات نوقلم , 1379
سروش حبیبی , انتشارات نیلوفر (کتاب من: چاپ دوم , تیراژ2200نسخه , 793 صفحه به قیمت 6500تومان)
فولکر شلندورف کارگردان آلمانی از روی این کتاب فیلمی ساخته است که نخل طلای 1979 (به همراه فیلم اینک آخرالزمان کوپولا) و اسکار بهترین فیلم خارجی 1980 را به دست آورده است.
پ ن: کماکان منتظر پاسخ دوستان به سوالات دو پست قبل هستم.
پ ن: ببخشید که کمتر می توانم به نت سر بزنم به دلیل مشکلی که در پست قبلی عنوان کردم. البته به زودی باز خواهم گشت با برنامه های بهتر!!(معاون کلانتر)
.........................
پ ن 3: نمره کتاب 4.2 از 5 میباشد.