این کتاب بهنوعی اتوبیوگرافی یکسال از زندگی نویسنده است... تقریباً از اوت 1939 تا اوت 1940 ... مقطعی حساس و بحرانی در تاریخ اروپا و بالاخص فرانسه که در این زمان محل اقامت این نویسندهی پُرجنبوجوش بوده است.
کتاب با مسافرت کستلر و دوستش به جنوب فرانسه آغاز میشود. آنها به دنبال جای آرامی میگردند تا در آن مکان، کستلر به نوشتن رمان تازهاش مشغول شود، رمانی که بعدها خواهیم فهمید، همان شاهکارش "ظلمت در نیمروز" است. جای مناسب پیدا میشود اما اتفاقات سرنوشتساز به سرعت از پی هم میآیند؛ شوروی و آلمان به توافق مهمی میرسند (مولوتوف – ریبنتروپ) و دست آلمان برای حمله به همسایگانش باز میشود. با حملهی آلمان به لهستان، فرانسه و انگلستان به آلمان اعلام جنگ نمودند و در این شرایط کستلر و دوستش به پاریس برمیگردند. در پاریس پلیس خارجیان را احضار و بازداشت میکند و این قضیه شامل کستلر هم میشود. او که مدتی را در زندانهای اسپانیا (فرانکو) زیر حکم اعدام گذرانده است در اینجا نیز طعم زندان و اردوگاه کار اجباری را میچشد. او پس از سه ماه آزاد میشود اما با نزدیک شدن نیروهای آلمانی به دنبال راه فرار از فرانسه است و ...
کتاب ضمن اینکه بیان مصائب نویسندگان و مبارزان ضدفاشیسم در کشوری است که مورد تهاجم نیروهای فاشیستی قرار گرفته است(!!!) به تحلیل وضعیت اجتماعی سیاسی فرانسه در این مقطع میپردازد که از این دو جنبه قابل تأمل است.
این کتاب در فاصلهی ژانویه تا مارس 1941 نوشته شده و از طرف نویسنده به دوستان و همکارن تبعیدیاش از آلمان که پس از شکست فرانسه دست به خودکشی زدند نظیر والتر بنیامین، کارل انیشتین و... تقدیم شده است.
عنوان کتاب برگرفته از اطلاعیهایست که پلیس فرانسه در هنگام بازداشت خارجیان در روزنامهها منتشر نموده است: «جماعت خارجیها که در دو روز اخیر به وسیلهی پلیس هوشیار ما بازداشت شدهاند سمبل خطرناکترین عناصر تبهکار پاریس بودهاند. وازدگان واقعی خاک!» به قول نویسنده همین چند سال پیش بود که ما را شهیدان توحش فاشیستی، پیشآهنگان نبرد برای تمدن، مدافعان آزادی و چه چیزهای دیگری نامیده بودند. روزنامهها و دولتمردان غرب در مورد ما سر و صدا و اعتراض کرده بودند، شاید به خاطر اینکه ندای وجدان خود را خاموش کنند و حالا ما شده بودیم وازدگان خاک.
*******
آرتور کستلر (1905 – 1983) در بوداپست و در خانواده ای یهودی و آلمانیزبان به دنیا آمد. در جوانی ابتدا صهیونیست شد و به اسرائیل رفت و سپس در آلمان عضو حزب کمونیست شد. این نویسنده و روزنامهنگار در جنگهای داخلی اسپانیا حضور داشت و اتفاقاً دستگیر و به اعدام محکوم شد اما بعد از طریق معاوضه آزاد شد. او نهایتاً در سال 1938 از حزب کمونیست بیزاری جست و... خلاصه اینکه او خیلی چیزها را تست کرد و وانهاد و نهایتاً دنیا را نیز به خواست خود ترک نمود! قبلاً شاهکارش"ظلمت در نیمروز" را اینجا معرفی نمودهام.
مشخصات کتاب من: ترجمه علینقی حجت الهی و پوراندخت مجلسی؛ انتشارات سپیده سحر؛ چاپ اول 1382؛ شمارگان 2200 نسخه؛ 315 صفحه
........
پ ن 1: اگر بخواهم به سبک رمانها به این کتاب نمره بدهم حتماً کمتر از 4 نخواهم داد. (نمرهی کتاب در گودریدز 4.3 و در آمازون 4.7 است)
پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص راه گرسنگان بن آُکری خواهد بود. مطابق آرای انتخابات پست قبل کتاب بعدی "یک سرباز خوب" اثر فورد مادوکس فورد خواهد بود.
مردم فرانسه پیش ازجنگ
در صفحات 59 الی 70 نویسنده با اتکا به سه نمونه از آدمهای معمولی اطرافش طرز فکر مردم فرانسه را در آن مقطع تاریخی بیان میکند. گروه اول کسانی هستند که معتقدند سرمایهداری جهانی و کمونیسم بینالملل دست در دست هم بر علیه ملتهای باحسننیت توطئه میکنند و حاکمیت احزاب چپ بر فرانسه موجب انحطاط و فساد شده است و تنها راه نجات فرانسه را یک رژیم استبدادی و روی کار آمدن کسی مانند هیتلر میدانند که برای ملتش معجزه کرده است. گروه دوم مردمی هستند که به گروه های چپ تعلق خاطر دارند؛ این گروه درک میکنند که جبههی مقابلشان (فاشیستها) چهقدر خطرناکند اما تردید دارند خونی که در این راه میدهند موجب آزادی و اعتلای ملت گردد. گروه سوم مردمی هستند که به احزاب سیاسی تعلق خاطری ندارند و اساساً معتقدند که وارد جنگ شدن نامعقول است و اینکه آلمانیها با لهستانیها چه کردهاند و چه میکنند به ما ربطی ندارد.
نقطهی مشترک این سه گروه عدم انگیزه کافی جهت واکنش موثر در برابر فاشیسم است و همین امر موجب سقوط سریع و فروپاشی فرانسه در آن مقطع گردید.
عواقب سقوط
شکستهای پیدرپی و فروپاشی، آثار و عواقبی دارد که یکی از آنها ناامیدی و ترس از امیدوار شدن است. سرخوردگی. پناه بردن به شایعات و اتهامپراکنی علیه همگان! متهم کردن همه به خیانت، چپ و راست، ارتش و ژنرالها، خارجیها و یهودیها، تحقیر خودیها و تحسین دشمن... مجموعه شرایطی که کستلر از آن با اصطلاح مازوخیسم شکست یاد میکند. مردمی که هیچ کوششی برای درک حقایق و کشف علل سیاسی مسائل نمیکنند:
فاجعه این است که ما در یک چرخهی باطل دور میزنیم. بدون آموزش تودهها پیشرفت سیاسی امکان ندارد ولی بدون پیشرفت سیاسی هم آموزش سیاسی تودهها مقدور نخواهد بود. (ص291)
وخامت اوضاع اروپا
در آن زمان قارهی اروپا به جایی رسیده بود که بدون اینکه شوخی و طعنهای در کار باشد میشد به هرکسی گفت: باید خدا را شکر کنی اگر تیربارانت کنند به جای اینکه خفهات کنند، گردنت را بزنند و یا زیر کتک بکشندت.
درصد خیلی زیادی از اروپاییان به این که از حقوق قانونی خود محروم باشند کاملاً خو گرفته بودند. میشد اشخاص را به دو گروه عمده تقسیم کرد: گروهی که به خاطر عارضهی تصادفی نژاد خود محکوم بودند و گروه دوم، کسانی که بر پایه ی عقاید متافیزیکی خود یا کسانی که به خاطر اعتقادات بر پایهی منطق خود میخواستند انسانها را به بهترین طریق برای رفاه اجتماعی سازماندهی کنند. (ص111)
کمونیستها و تقدیس برادر بزرگتر
احزاب کمونیست اروپا و البته سایر نقاط دنیا همواره توجیهکنندهی رفتار و اعمال و سیاستهای حکومت شوروی بودند. این احزاب در اروپا، سالها در برابر خطر نازیها و فاشیسم مبارزه و تبلیغات کرده بودند؛ هیتلر هم به مجرد اینکه روی کار آمد دمار از روزگار احزاب چپ آلمانی درآورد (به عنوان نمونه رمان زنگبار یا دلیل آخر اینجا ) بهطوریکه خیلی از اعضای آنها یا کشته شدند یا به اردوگاههای مخوف رهسپار شدند یا اینکه بهنحوی توانستند جان خود را به در ببرند و راهی ممالک دیگر از جمله فرانسه شوند. حالا با این پیمانی که شوروی و آلمان با یکدیگر امضا نمودند همهی مبارزان دچار گیجی شدند.
در اسپانیا و جنگ داخلی هم چنین اتفاقی رخ داد (امید آندره مالرو اینجا و اینجا، زنگها برای که به صدا درمیآید همینگوی اینجا برای نمونه) و اساساً همین گیجی موجب خلاصی و بیزاری جستن برخی از فعالان روشنفکر از احزاب کمونیست شد. اما در همهی این موارد مومنان به این مکتب تلاش خود را جهت توجیه و تفسیر این سیاستها به کار بردند... خاصیت ایمان همین است! برادر بزرگتر مقدس است.
پس از پیمان فوق، این مومنان حرفشان این شد که این جنگ یک جنگ امپریالیستی است و دولتهای حاکم بر فرانسه و انگلیس همانقدر دشمن ملتها هستند که هیتلر! و وظیفهی پرولتاریا این است که به جای گوشت دم توپ شدن در جنگ این امپریالیستها، علیه این دشمنان داخلی بجنگد! طبیعتاً چنین سیاستی به معنای تحویل دادن کشور به هیتلر بود اما:
اگر این را به یک عضو حزب کمونیست بگویید به شما خواهد گفت نوکر بورژوازی هستید و خائن. ششماه قبل، آنها درست برعکس این را میگفتند. طی اعلامیههای پرحرارت همهی ملت فرانسه، کارگران و کارفرمایان را دعوت میکردند که در مبارزه علیه نازیسم متحد شوند و اگر کوچکترین انتقادی میکردی، مامور گشتاپو بودی و خیانتکار. بحث و گفتگو با کمونیستها غیرممکن بود. آنها هر ششماه یکبار دستورات جدیدی از حزب میگرفتند و آنقدر در اعتقاداتشان متعصب بودند که اصلاً دستورات قبلی را به خاطر نمیآورند و اگر آن را به یادشان میآوردی یک تروتسکیست خائن آشوبطلب بودی. (ص 63)
با همهی این احوالات نویسنده معتقد است که فضای حاصله بعد از این پیمان فرصت مناسبی بود تا برخی از مبارزان چپ(در فرانسه) از ایمان متعصبانه خلاص شوند لیکن عملکرد و واکنش هیئت حاکمه بهگونهای بود که این فرصت تاریخی از دست رفت.
ورنه – داخائو
بخش مهمی از کتاب به زمان حضور نویسنده در اردوگاه ورنه اختصاص دارد. توصیفات کستلر از این بازداشتگاه بار دیگر به ما ثابت میکند جنایات فاتحان نهایی جنگ، معمولاً با جارو به زیر فرش هدایت میشود (به عنوان مثال نگاه کنید به سلاخخانه شماره 5 وونهگات) و بعدها کمتر کسی پیدا میشود که از آنها یاد کند. وضعیت بازداشتگاه ورنه از هرلحاظ در قیاس با همردههایش در آلمان و اسپانیا در سطح پایینتری قرار داشته است:
قریب سی نفر از زندانیان بخش C که قبلاً در اردوگاه ةای آلمان بودند حتی در بدنامترین آنها از قبیل داخایو، اورانین بورگ . ولفزبوتل، و در حد یک خبره در این مورد اطلاع داشتند، این قیاس را قبول داشتند. خود من هم میتوانستم تأیید کنم که تغذیه در زندان فرانکو خیلی بهتر از غذای ورنه بود و کیفیت بالاتری داشت حال آنکه در آنجا مجبور به کار کردن هم نبودیم با وجود اینکه در گرماگرم جنگهای داخلی اسپانیا گرفتار شده بودیم. (ص116)
چه کسانی در ورنه بودند!؟ اکثراً خارجیانی که در اسپانیا جنگیده بودند یا پناهندگانی با عناوین نماینده سابق مجلس، نویسنده، پزشک، دکتر در فلسفه، وکلای دعاوی و دارندگان نشان لژیون دونور و... و در نهایت از میان حدود 2000 زندانی این بازداشتگاه حدود 50 نفر آزاد شدند و جنایت فاحش این بود که باقیماندهی این زندانیان با علم به اینکه در صورت تحویل داده شدن به آلمان، حسابشان با کرام الکاتبین خواهد بود، تحویل گشتاپو داده شدند! بستهبندی شده و شیک!!
توهمات شناختی...!
من تصور میکردم پرولتاریا را میشناسم ولی حالا میفهمم آنهایی را که در جلسات حزبی و در سلولهای زندان و غیره ملاقات میکردم آدم هایی استثنایی بودند. پیشگامانی نخبه و نه نمونهای از افراد طبقهی خود. ... خدای من! در چه دنیایی خیالی زندگی میکردهایم. (ص276)
داستان این اعتراف چیست؟ گمان کنم برای شما هم جالب باشد. یکی از کشاورزان منطقهای که نویسنده چند هفته در آنجا مستقر شده در مورد اینکه چگونه حزب فاشیست دوریو در این منطقه رأی آورده و مورد علاقه است توضیحاتی میدهد. سهامداران اصلی شرکت تعاونیای که گندم کشاورزان را 80 فرانک میخرید وابسته به حزب دوریو بودند. بعد از روی کار آمدن دولت جبههی خلق، جهت بهبود حال کشاورزان دولت به حذف واسطهها اقدام نمود و گندم را تنی 180 فرانک از کشاورزان میخرید. دوریو و نشریهاش این عقیده را میان کشاورزان جا انداختند که حتماً کاسهای زیر نیمکاسه است و دولت باید 200 فرانک بپردازد! اما دولت و همکاران یهودی او خواستهی ما را نپذیرفتند و به همین جهت ما به دوریو رای دادیم...
یاد درگذشتگان
با توجه به زمان نگارش کتاب، نویسنده از بیان اسامی واقعی افراد حذر نموده است و در اینخصوص توضیحات کامل را در پیشگفتار کتاب داده است. تنها استثنائات کسانی هستند که جان دادهاند و به امنیت کامل رسیدهاند! یکی از برجستهترینها:
والتر بنجامین نویسنده و منتقد. همسایهی من در خانه شماره 10 خیابان دومبال در پاریس و چهارمین پای پوکر روزهای شنبهی ما و یکی از باورنکردنیترین و بذله گوترین شخصیتهایی که در عمرم شناختهام. آخرین بار او را در پاریس و روز قبل از سفرم ... ملاقات کردم. از من پرسیده بود:«اگر گرفتار شدید چیزی همراه دارید که خودتان را خلاص کنید؟» در تمام آن دوران همهی ما نظیر توطئهگرها در داستان های ترسناک ارزانقیمت «چیزی» در جیب خود داشتیم ولی واقعیت از این هم وحشتناکتر بود. من چیزی نداشتم و او شصت و دو قرص خوابآوری را که داشت با من تقسیم کرد. ... والتر این قرصها را با تردید به من داد زیرا نمیدانست که آیا سی و دو قرصی که برایش باقی میماند کفایت میکند یا نه. بله کفایت میکرد. یک هفته بعد از عزیمت من از مارسی، از طریق پیرنه رهسپار اسپانیا شد – مردی پنجاه ساله با بیماری قلبی. در پورتبو نگهبانان غیرنظامی بازداشتش کردند. به او گفته شد که صبح روز بعد او را به فرانسه بازخواهند گرداند. وقتی برای انتقالش رفتند او را مرده یافتند. (ص314)
مورد دیگری که توجه من را جلب کرد ولادیمیر ژابوتینسکی است. نویسنده از او در ص290 به مناسبت مرگش در آمریکا، با تعابیری نظیر مبارز راه آزادی و... یاد میکند که من هرجوری با خودم دودوتا چارتا کردم نتوانستم این موضوع را هضم کنم. البته طبیعی است که باورها و عقاید و علایق و زمانهی ما بر روی قضاوتهایمان تاثیر بگذارد.
سلام
اینبار برنامه ریخته بودم با وبلاگ این کتابو بخونم
اصلا تکاپوی زمین و زمان رو نگم براتون که چجور نذاشت .... همه چی ریخت بهم .... اعلام صلح کردیم گفتیم تو همون پنج سال قبل گیر میکنیم... دست از سرمون برداشت
سلام
دلسرد نشوید... میتوانید برای یک سرباز خوب اقدام کنید.
البته این را بدانید که هندوانهی دربسته است تا حدودی...
سلام
سلام
ممنون.
سلام
این کتاب را یک بار دست گرفتم اما به نظرم کمتر از آنچه آن زمان دوست داشتم داستان بخوانم داستانی به نظرم رسید و ادامه اش ندادم.
سلام
بله... داستان محسوب نمیشود اما من بنا به سلیقه خودم مطالب غیرداستانی که توسط داستاننویسها نوشته میشود را دوست دارم ... ببخشید! بهتره بگم از علاقه اونا به من اصلاً کم نشده!!!
از زمانی که وبلاگنویسی رو کنار گذاشتم، مدتهاست که وبلاگ هم نمیدونم و نمیدونم وبلاگ خوب کجاس که بخونم. خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم و به لطف یه نرمافزار فیدخوان از به بعد یکی از مخاطبان هستم. پیروز باشید.
سلام
خوش آمدید
امیدوارم این مطالب به کار بیاید و با نظرات و راهنماییهای دوستان بهتر هم بشود.
ممنون
1.سرچشمه ی عنوان کتاب خیلی جالب بود ... تاریخ پر از این داستان هاست!
2.نمی دونستم واکنش این سه گروه در فرانسه ی آن زمان باعث سقوط کشور شده است. به اطلاعات عمومی ام اضافه شد
3. چقدر اون ماجرای والتر بنجامین دردناک بود ... اما آدم ها همه چیز رو فراموش می کنند؛ مرارت و ویرانی و نسل کشی و بعد دوباره سراغ جنگ می رن، برای همینه که جنگ ها تمام نمی شن، البته طبعا می دونم اینجا منفعته هم در میونه. یکی همین اواخر که داشتم از سانسور کتاب ها شکایت می کردم و غر می زدم گفت: "اون جمله ی پوارو هیچ وقت یادت نره:ببین این وسط کی از جنایت نفع می بره!"
4. وای میله، اون آخری رو نمی شناسم! برم ببینم ماجراش چیه
سلام
1- داستانهای پر از آب چشم که میتواند مایه عبرت باشد یا روشنایی چشم.
2- این سه گروه روی هم میشود تقریباً کل فرانسه!
3- بله پیچیدگی های خاص خودش را دارد و گاهی برای درکش نیاز است که سلولهای خاکستری از نوع پوآرویی آن به کار بیافتد!
4- سرچ کنید از منابع انگلیسی زبان ببینید و من را نیز اگر دچار خطا هستم اصلاح کنید. از نظر من طرف یک تروریست نژادپرست است
می دانم ربطی به موضوع پست شما ندارد ولی فکر می کنم مترجم هم دچار اشتباه عوام شده آنجا که می نویسد " باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد" ! کاسه که زیر نیم کاسه نمی رود، "زیر کاسه نیم کاسه ای باید باشد" صحیح به نظر می رسد.
در کل لذت بردم از این پست. ممنون
سلام
نکتهای که شما اشاره کردید درست است و نقل صحیح ضربالمثل "زیر کاسه نیم کاسهای باید باشد" است.
خوشحالم که لذت بردید.
ممنون
سلام میله ی عزیز
خوشحالم که کتابی که دوس داشتم نظرت رو درباره ش بدونم خونده شد و .. .
تکرار مکررات نمی کنم، اما واقعا دلم میخواد بازم بگم که داستان عنوان کتاب چقدر دردآور و تکراریه.
+ و البته یه بار دیگه پست مربوط به "میله بدون پرچم" رو هم خوندم. عالی بود. ممنون
+ دوست دارم یه زمانی هم برم سراغ مارلو که هیچی ازش نخوندم. این جزء همون لیست های ذهنیه که خودت خوب میدونی منظورم چیه :))
سلام بر مجید گرامی
این خوشحالی شما از برکات مثبت انتخابات کتاب است
من هم که خبر نداشتم عنوان کتاب از کجا آمده وقتی به جایی که بیانیه پلیس در این مورد صادر میشود رسیدم حقیقتش خیلی دلم سوخت...
+ ممنون
+ مارلو یا مالرو... در این فقره اشتباه تایپی باز هم به یک نویسنده دیگر معطوف میشود... ولی با توجه به متن احتمالاْ باید به امید آندره مالرو اشاره کنم و بگم به خاطر مستند بودن آن داستان درخصوص جنگ داخلی اسپانیا برای من قابل توجه بود.
این لیست های ذهنی مدام به ما این پیام را میدهد که زندگی کوتاه است!
سلام
جاده کتاب لازمی بود
ممنون ازمعرفی کتاب
سلام
پس امیدوارم در انتخابات های بعدی هوایش را داشته باشید.
امیدوارم با اتمام مطلب جادهی گرسنه آماده خواندن کتاب بعدی بشوم
بله میله جان، دقیقا منظور من همون "مالرو" هست، چون قبلا جایی خونده بودم که مربوط تاریخ اسپانیا و جنگ داخلی و اینهاست، ترغیب شدم بخونمش...
جمله آخرت برام جالب بود آفرین
البته ما مجبوریم همیشه طوری رفتار کنیم که انگار عمر جاودانه داریم ها!! یعنی جمع ضدین باشیم به قول اهالی منطق!!
ترغیب خوبی است... حجیم است اما برخی زوایای جنگ داخلی اسپانیا را روشن میکند.
همیشه بزرگترها این چنین جملاتی را به ما میگفتند اما حالا به مقتضای گذر زمان خودمان گوینده چنین جملاتی شدهایم
لامصب خیلی زود میگذره!!!!
سلام
یک سوال خارج از بحث
بلکه یک سوال چالشی
من تا چند روز دیگه به یک نمایشگاه به نسبت بزرگ کتاب خواهم رفت
و طبیعتن کتاب خواهم خرید
حالا از شما به عنوان یک دوست اگر بخوام پنج کتاب بهم معرفی کنید که به خودتان افتخار میکنید که قبل از مرگ خوانده ایدش.
چه چیزی برایم دارید؟
اگرشبی از شبهای زمستان مسافری
هرگزرهایم مکن
عقاید یک دلقک
کبوتر
قمارباز
تونل
عشق سالهای وبا
مزرعه حیوانات
قهرمانان و گورها
اینا کتاباییه که یادم هست که اینجا باهاش حال کردم جهت خط دادن سلیقه.
شما اگر بیش از پنج کتاب هم بهم معرفی کنید خطوط خوبی بهم خواهید داد.
البته این امکان هم وجود داره که علاقه ای به پاسخ دادن نداشته باشید.
در هر صورت.
ارادتمند
سلام
چرا دوست نداشته باشم پاسخ بدهم
بگذارید کمی بررسی کنم بعد همینجا نظر خواهم داد
تا ساعتی دیگر
.......................................
سلام مجدد
این کتابهاییه که اولاً خودم ازشون لذت بردم و ثانیاً احساس میکنم هرکدام قرابتهایی با یکی از گزینههایی که ذکر کردید دارند:
سفر به انتهای شب سلین
در انتظار بربرها کوتزی
شوایک هاشک
جنگ آخر زمان یوسا (کمی پیچیدهتر گفتگو در کاتدرال)
وجدان زنو اسووو
اپرای شناور بارت
نام گل سرخ اکو
اگنس پیتر اشتام
امپراتوری خورشید بالارد
صحرای تاتارها بوتزاتی
.......................................
این لینک رو هم ببین:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/02/04/post-576
سلام
متشکر
فراوان ،عالی بود این معرفی و بویژه یادآوری ها
چند وقت پیش بود که کتاب فروشی های دم دست رو گشته بودم و وجدان زنو رو پیدا نکرده بودم
سفر به انتهای شب
نام گل سرخ که البته من به نام گل سرخ شنیده بودم
و امپراتوری خورشید و حتی جاز که در لیست اینجا نیست هم کتابهایی بودن که من به فکرشون بودم
اما همه رو یادم رفته بود
ممنون یادم انداختی
همچنین یوسا
من جز مجموعه داستان کوتاه سردسته ها ازش چیزی نخوندم برا شروع یوسا همین جنگآخرزمان رو پیشنهاد میکنی؟یا سالهای سگی یا گفتگو در کاتدرال یا....
متشکرم رفیق
خواهش میکنم
برای یوسا خوانی من توصیهی خاص آنچنانی ندارم فقط تجربهی خودم را ذکر میکنم:
من اول مرگ در آند را خواندم... لذت بردم
بعد گفتگو در کاتدرال را خواندم که خیلی روایت خاصی دارد اما جزو بیست کتاب برتر به انتخاب خودم هست (اگر بخواهم چنین لیستی را انتخاب کنم)
بعد سالهای سگی را خواندم که آن هم پیچیدگیهایی داشت اما نه به اندازه کاتدرال... که از آن هم لذت بردم
بعد جنگ آخرزمان را خواندم که پیچیدگیهایش به مراتب کمتر است و من بسیار از آن لذت بردم...
کلاً یوسا رو دوست دارم
به نظرم شما اول همان مرگ در آند را بخوان و بعد جنگ آخرزمان...
سلام مجدد
ممنون که وقتتو برام گذاشتی
خیلی مفید بود برام
سلام رفیق
موفق باشی