میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جراحی غده ای که سرطانی شده است

یکی دو روزی است که کمتر سر می زنم... قبلاٌ اشاره کرده بودم که در محل کار مشکلاتی دارم. الان مشغول جراحی این غده سرطانی هستم.

استخوان لای زخم بس است.

امیدوارم که این بار تا ته خط بروم و با روحیه خوب دوباره به دنیای مجازی بازگردم.

....

پ ن: از دوستانی که تا کنون به سوالات پست قبل پاسخ دادند تشکر می کنم و کماکان منتظر پاسخ باقی دوستان هستم.

پ ن 2: مطلب طبل حلبی را نوشته ام و بیش از نصف آن را تایپ نموده ام ...امیدوارم تا فردا در وبلاگ قرار بگیرد.

چند سوال

چند سوال

سلام دوستان همراه  و عزیز

1- چند کتابی را که خیلی از خواندنش لذت بردید و به نوعی در ذهنتان ماندگار شده است؟(از یک تا ده کتاب)

2- نویسنده های محبوب شما؟ (از یک تا سه نویسنده)

3- کتاب بالینی شما؟ (دوست دارید به طور منظم بهش مراجعه کنید و کامل یا بخشیش رو دوباره بخوانید)

4- به نظر شما بهترین کتابی که تا الان در موردش نوشته ام کدام بوده است؟(از یک تا سه کتاب)

5- بهترین نحوه معرفی و مطلب وبلاگ در مورد کدام کتاب بوده است؟

6- ژانرهای مورد علاقه شما؟

7- ژانرهایی که هیچ کششی نسبت به آن ندارید؟

8- فواصل زمانی ایده آل بین نوشته های وبلاگ از نظر شما؟

9- راستی در یک ماه گذشته چند تا کتاب خواندید!؟

10- ادبیات داستانی چه مقدار از مطالعات شما رو تشکیل می‌ده؟(چندساعت از چندساعت در روز)
11- بیشتر به داستان ایرانی گرایش دارید یا خارجی؟

*

پ ن: ممنون میشم دوستان به تمام سوالات جواب بدهند ... برای جلوگیری از سوگیری پاسخ ها تا چند روز جوابها را تایید نمی کنم.

پ ن 2: دارم مطلب طبل حلبی را می نویسم و می تایپم و امیدوارم تا فردا آماده بشه.

پ ن 3: کتاب بعدی هم همانطور که گفتم "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" از ایتالو کالوینو است. راستی نظرتان چیه که برنامه بیشتری ارائه بشه , مثلاٌ 3 تا 5 کتاب آینده را مشخص کنم تا دوستان بیشتری همراه بشوند؟ (این هم به عنوان سوال 12 جواب بدهید!)

پ ن 4: قصه نغز تو از غصه تهی  / باز هم قصه بگو  / تا به آرامش دل / سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم ... امروز دومین سالگرد پدر است.

در جواب چند سوال

سلام دوستان : دوست خوبم درخت ابدی از من دعوت کرد که وارد این بازی بشوم و سوالات را جواب بدم. منم خوشحال ... ضمناٌ قمارباز داستایوفسکی در راه است.

بدترین اتفاق زندگیت:  وقتی بچه بودم(حدود 6 یا 7سال) با بابا اینا رفته بودیم خونه عمو, من لج کردم که چرا می ریم اونجا و گریه می کردم. اونا هم من رو توی ماشین گذاشتند و رفتند داخل... من داشتم تو خودم گریه می کردم که دو سه تا بچه که توی کوچه بازی می کردند متوجه من شدند. یکیشون که دختر بچه ای بود نزدیک شیشه ماشین شد و به من نگاه کرد و گفت: این پسره چقدر زشته!

خوب ترین اتفاق:  فکر می کنم خوب ترین اتفاق در راه است (انسان به امید زنده است). ولی از خوب های تا کنون میشه به وبلاگ نویسی اشاره کرد.

بدترین تصمیم : تا دلتون بخواد تصمیم های غلط داشتم. یکی از بدهاش انتخاب محل کارم است و تصمیم های غلط پی در پی که باعث شده فسیل بشم و مثل خزه روی همین سنگ بچسبم.

بزرگترین پشیمونی : دوست داشتم روزهای آخر زندگی پدرم براش داستان بخونم ولی هر بار نتونستم.

فرد تأثیر گذار در زندگی ام : همون دختر بچه ای که در مورد اول گفتم! تاثیر ویرانگری روی من گذاشت! اما تاثیر مثبت: یک ازگلی رفته بود بالا منبر داشت به یک سری افراد دیگه و به قول خودش سکولار فحش می داد... من تازه اومده بودم دانشگاه و 18 سالم بود و تا حالا کلمه سکولار رو نشنیده بودم... وقتی از دانشگاه اومدم بیرون کنار دکه مطبوعاتی ایستادم تا روزنامه های ورزشی رو بخونم چشمم افتاد به مجله ای که روی آن درشت کلمه سکولاریسم نوشته شده بود. مجله کیان بود و... این جوری بود که اون فرد ازگل در زندگی من تاثیر مثبت گذاشت.

چه آرزویی دارم : همه مردم ایران روزی 2 ساعت مطالعه آزاد داشته باشند.

اعتقاد به معجزه : نمی دونم! الان با کلمه اعتقاد بیشتر مشکل دارم تا کلمه معجزه!

چقدر خوش شانسم: پیتزا مخلوط

خیانت: لوییز فیگو ! مهدی هاشمی نسب! عرف متراکم تاریخی تحمیل شونده!

عشق: مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید.

دروغ: صورتم سرخ میشه!! تابلو میشم!! صل علی هم نیستم.

از کی بدم میاد: قدرتمند جاهل دروغگوی پررو – ذلت پذیر جاهل نق نقو یا الکی خوش

تا به حال دل کسی را شکوندین ؟فکر می کنم گریزی ازش نیست. ولی هرچی فکر می کنم چیزی یادم نمیاد!

دلیل انتخاب اسم وبلاگ :برگرفته از اولین کتابی بود که در موردش نوشتم (زنگبار یا دلیل آخر)... الان واقعاٌ دوستش دارم! :«ما در دنیایی زندگی خواهیم کرد که درآن پرچم‌ها همه کهنه پاره‌های مرده‌ای خواهند بود. بعدها زمانی، زمانی بسیار دور شاید، برسد که پرچم‌های تازه‌ای پیدا شود، پرچم‌های اصیل، ولی گمان می کنم که شاید بهتر باشد که دیگر هیچ پرچمی افراخته نشود. آیا ممکن است که آدم در دنیایی زندگی کند که درآن میله های پرچم خالی بمانند؟».

کی رو از بچه های وب بیشتر دوست دارم؟ مشتری های پر و پا قرصم رو! بالاخره دوره دوره مشتری مداریه! واقعاٌ دوستشون دارم ... وقتی نظراتشونو می خونم خیلی لذت می برم.

تعریفی از زندگی خودم: منشوری است در حرکت دوار ...!

خوشبختی: نگاه

این واژها یاداور چی هستند؟

هلو: لبخند رضایت

خدا: ابهام یا شاید همان عرف متراکم تاریخی تحمیل شونده! , بهش زیاد فکر می کنم.

امام حسین: لباس مشکی

اشک: تفکرات تنهایی

کوه: تنهایی خوب , ترس! (دو بار پرت شدم از کوه)

فرار از زندان: سی دی فروش جلوی درب محل کار

هوش : سرعت انتقال , شایسته سالاری!

خواهر شوهر: زن ستیزی در لفافه و ناآگاهانه

رنگ چشمام: میشی (روی کارت پایان خدمتم هم نوشته!)

رنگ مورد علاقه: نارنجی

جواب تلفن و ارتباطات: متوجه نمی شوم! وقتی تلفن زنگ بزنه جواب می دم دیگه.

کلام آخر: هزار باده ناخورده در رگ تاک است.

از هر دری ...

می خواستم چند تا مطلب مرتبط و غیر مرتبط با هم را بنویسم این تیتر را انتخاب کردم: 

1- محمود اعتماد زاده یا همان م . ا . به آذین نویسنده و مترجم , تحت همین عنوان "از هر دری ..." برخی موارد زندگی اجتماعی سیاسی خود را نوشته است. تاریخ نگارش ان سال 1355 و تاریخ انتشار آن سال 1370 است.این تیتر را که انتخاب کردم یاد این کتاب افتادم دیدم بد نیست که یادی از ایشان بکنیم. فکر می کنم ژان کریستف به تنهایی برای این کار کفایت کند. 

 

2- پریروز که داشتم مطلب رگتایم را می نوشتم از اواسط مطلب رفتم زیر ضرب رییس خیلی محترم ! یا باید سنگر را خالی می کردم و مطلب را می گذاشتم کنار یا باید می نشستم و مقاومت! خلاصه هوک چپ و راست بود که می آمد و پوست کلفتانه! تحمل کردم و ... مطلب را به هر حال تمام کردم و در رفتم!!  

3- برای خودم سوالی بود که این نویسندگان آمریکایی چرا اینقدر سیاه نمایی می کنند در مورد وضعیت اجتماعی سیاسی ...کشورشان, مثلاٌ همین رگتایم و کثیری رمان و فیلم و... این قدر در مورد تبعیض نژادی و غیره گفتند و نوشتند ... خوب اگر این کار را نکرده بودند الان وضعیتشان این گونه نمی شد که سیاه پوست رییس جمهور بشود... الان هم می نویسند و می گویند تا فردایشان بهتر از امروز باشد.حالا هی سنگ برداریم بزنیم فک نویسنده و فیلمساز و... تا وبلاگ نویس را بیاریم پایین که چی؟ سیاه نمایی می کنند!   

4- من از هشت نه سالگی می رفتم استادیوم تا اواخر دوران دانشجویی... فحش و فضاحت نه که نبود, بود ولی توی ذوق نمی زد... ولی از وقتی در بوق و کرنا کردیم که بهترین تماشاگران دنیا را داریم و فهیم , با پشتوانه n هزار سال تمدن و فرهنگ , جرئت نمی کنم بروم ... هرچند آخه این فوتباله که ما داریم! حالا هی سیاه نمایی نکنید! (هفته دیگه قراره برم استادیوم!)  

5- سلین: ادبیات از بیان همه بدی های نهاد بشر طفره رفته است و نویسندگان مصرانه در کار آن بوده اند که انسان را خیلی بهتر از آنی که هست بنمایانند... همه ما آزاد تر می شدیم اگر همه حقیقت درباره بدسگالی آدم ها بالاخره گفته می شد.  

6- دوستی پرسید در آن داستان (چیزی شبیه داستان کوتاه) پرتره کریستینا لوگن قضیه خاصی داشت؟ بله ایشان خانم نویسنده و شاعر سوئدی هستند که شعری دارند با این عنوان: "مایلم با یه آقایِ مُسّنِ تحصیلکرده آشنا بشم" که من هم به همین علت اون مرد مسن و تحصیلکرده را (با دو تا جعبه درنوشابه اضافه برای خودم!) نشوندم زیر پرتره ایشان که به آرزوش برسه و ادای دینی هم مردان مظلوم این مرز و بوم کرده باشم!  

7- بحث نسل سوخته بودن را در کامنتها داشتیم... وقتی ما می گیم نسل سوخته هستیم تقریباٌ منظورمان این است که وضعیت بیرونی به ما این امکان را نداد که شکوفا بشیم , مثل شکوفه ای که می تونست میوه بشه اما سرمای هوا و... اون رو سوزوند یا مثال های دیگر... ضمن اینکه شرایط محیطی خیلی مهمه و من رد نمی کنم اشکال کار اینه که ما نمی خواهیم مسئولیت چیزی که شدیم را خودمون به عهده بگیریم . بابا ما خودمون مسئولیم! از آزادی فرار نکنیم.  

8- در بند هفتم روی سخنم بیشتربا خودم بود! آخه تو که بند دوم را می نویسی و کلی درد توی دلت داری پس چرا نمی تونی هیچ تغییری در وضعیتت بدی؟ تو که یک نفر هستی و درد و درمان مشکل خودت را هم می دانی چرا کاری نمی کنی , اون وقت انتظار داری که میلیونها نفر که بعضیشون درد رو نمی دونند و بعضی درمان رو با هم هماهنگ بشوند و مشکلاتشون رو حل کنند!!  

9- برای شروع تغییر در وضعیت کاری تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده این کتاب های مرتبط با تغییر را جدی بگیرم!! می دونم که توی کتابخانه های اکثر ما از این کتاب ها زیاده! و اکثراٌ هم نمی خوانیم یا جدی نمی گیریم... یک کتاب از برایان تریسی گذاشتم کنار دستم در محل کار به نام "100 اصل شکست ناپذیر موفقیت در زندگی و کار" که هرچند اسمش تمام مولفه هایی رو که به خاطرش نمی ریم سمتش رو یک جا داره! ولی می خوام روزی یک اصل را بخوانم و اینجا بنویسم بلکه لااقل برای خودم چاره ساز باشه.  

10- یک جمله هم از دکتروف که معروف ترین کتابش را در پست قبلی دیدیم , که خواندنش خالی از لطف نیست: همه معلم‌های فن نویسندگی به شاگردانشان می‌گویند درباره چیزی بنویسید که می‌دانید. البته این کاری است که باید انجام داد ولی از طرف دیگر، آدم تا چیزی ننوشته از کجا بداند آن چیز را می‌داند؟

به قول معروف نویسا باشید.

چیزی شبیه داستان کوتاه

دختر جوان آخرین کلمات گزارش روزانه خودش را در وبلاگ نوشت و روی کلمه انتشار کلیک کرد. خوشحال بود. خوشحال بود از این که در این فاصله دور از وطن هم می توانست ارتباطش را با دوستان برقرار کند. همه چیز در این یک هفته عالی بود. استقبال از دانشجویان جدید فارغ از ملیت شان بی نظیر بود. احساس خوبی داشت. آن قدر خوب که دلش می خواست با دیگران تقسیم کند. وسایلش را جمع کرد. قبل از این که بلند شود نگاهی به اطراف انداخت. دانشجو ها همه در حال مطالعه بودند. تالار قرائت خانه سکوت متحرکی داشت. همین طور که نگاهش رو می چرخاند روی میز انتهایی سمت چپ نگاهش ثابت ماند.

وای ... یه ایرانیه دیگه! مطمئنم که اون مرد مسن هم ایرانیه!

تا حالا هر چه ایرانی دیده بود جوان بودند. این پیرمرد این جا چه کار می کرد. کنجکاو شد. باید یک دختر جوان باشید تا بدانید کنجکاوی یعنی چه! وسایلش را برداشت و به آن سمت رفت.

 میزی که مرد مسن پشت آن نشسته بود دقیقاٌ زیر پرتره ای از کریستینا لوگن قرار داشت. این هم از طنز روزگار بود که این آقای مسن تحصیلکرده دقیقاٌ اینجا قرار بگیرد. روی میز حدود ده پانزده کتاب بود که همگی نوشته مستور بود. بعضی هاشون رو مستور هنوز ننوشته بود! مرد مسن غرق در مطالعه کتاب بود. گاهی هم البته یک چیزهایی می نوشت. دختر جوان در طرف مقابل میز نشست. مرد عکس العملی نشان نداد. انگار اصلاٌ متوجه حضور دختر نشده بود. این البته برای یک مرد ایرانی هر چه قدر هم که مسن باشد عجیب است. مرد تا آن موقع غرق مطالعه بود و اصلاٌ توجهی به اطرافش نداشت. این که ابداٌ هیچ توجهی به اطراف ,حتی دختران موبور نداشت ریشه در افه های روشنفکری داشت یا چیز دیگری هنوز مشخص نیست. ولی در هر صورت مایه ننگ مردان ایرانی بود! او یک بیگانه بود.

 دختر نگاهی به کتاب ها انداخت. خوشحال شد از اینکه دوباره درست تشخیص داده بود. کتاب ها همه به زبان فارسی بودند. نکته جالب این بود که نصف کتاب ها نوشته مصطفی مستور بود. دختر به فکر فرو رفت. ذهنش جرقه ای زد.

- ببخشید آقا شما میله بدون پرچم نیستید؟

مرد با شنیدن اسمش از دنیای کتابهاش بیرون پرید. ولی نگاهش هنوز روی میز خیره بود. مثل آدمی که تازه از خواب بیدار شده و دوست ندارد چشم هایش را باز کند. دختر سوالش رو تکرار کرد. مرد حالا مطمئن شد که شناسایی شده. چاره ای نبود. سرش را بلند کرد و به دختر جوان نگاهی کرد و بلافاصله نگاهش را به سمت زمین چرخاند, دهه شصت پرچمی است که همیشه همراه ایرانی های میانسال و مسن هست.

- من همین اول بگم که نقشی در اعدام های دهه شصت نداشتم! , من اون موقع داشتم کتاب های ژول ورن و دیکنز رو می خوندم... در اولین فرصتی هم که پیدا کردم در این خصوص موضع گرفتم! از کجا مرا شناختید؟

دختر حیرت زده گفت:

- حالتون خوبه!؟ بیدارید!؟ من از روی تعداد زیاد کتابهای مستور حدس زدم!

خنده ای کرد و ادامه داد:

خوب پس شما هم اومدید اینجا... خیلی تعجب کردم ... عجب دنیای کوچیکیه... راستی من رو شناختید؟

مرد درطول زمانی که دختر حرف می زد سرگرم ارتباط دادن موضوعات با چاشنی توطئه به همدیگر بود. نگاهی به دختر انداخت.

- معلومه شما از خوانندگان وبلاگ من هستید! فکر کنم با توجه به حساسیتی که به مستور دارید شما باید محمدرضا باشید همون رند لیبرال دموکرات; آره؟

دختر از حرف مرد زد زیر خنده. خنده بلند. خوشبختانه اینجا دانشجویان فقط ممکنه چپ چپ به آدم نگاه کنند.

- شوخی جالبی بود. حالا جدی من رو که شناختید؟

مرد کمی خودش را جمع و جور کرد. نباید بیشتر از این ضایع می شد.به اسامی کسانی که برایش کامنت می گذاشتند فکر کرد. ققنوس پراگماتیست که الان در عسلویه است. قیافه حسین صاحب وبلاگ کیمیا از جلوی چشمش عبور کرد. دوباره فکرکرد یعنی این دختر واقعاٌ دختره؟ تجربه حضور در دنیای مجازی او را به این باور رسانده بود که دخترها معمولاٌ پسرند و پسرها دخترند. ولی مشخصاٌ او یک دختر بود. واقعی بود. مجازی نبود. در یک اقدام انقلابی تصمیم گرفت در میان لیست دختر ها جستجو کند. لبخندی زد و گفت:

- شما درخت ابدی نیستید؟

دختر با تعجب نگاهی کرد و گفت:

- بابا اون درخت ابدی تا حالا صد بار توی کامنت ها اعلام کرده که زن نیست و مرده!... حالا خوبه وبلاگت چهار تا خواننده بیشتر نداره! من ... و اسمش را گفت.

مرد خنده ای کرد و سعی کرد با دست جلوی چشم هایش را بگیرد. بعد از این همه کتاب خواندن فهمیده بود که چشم ها نمی توانند دروغ بگویند.

- آره دخترم از اول شناختمت! خواستم کمی شوخی بکنم.

دختر جوان که هنوز می خندید پرسید:

- خوب حالا چه کار می کنید این جا؟

- هیچی همون کاری که ایران می کردم. کتاب می خونم.

- پس برای چی اومدید اینجا!؟

مرد لبخندی زد. این سوالی بود که سالها روی جوابش فکر کرده بود. با غرور جواب داد:

- من اومدم که از حس نسل سوخته بودن خارج بشم.

تقریباٌ همین موقع بود که زنگ ساعت به صدا در اومد. میله از خواب بلند شد و مطابق چک لیست روزانه که در مغزش حک شده بود کارها را پشت سر هم انجام داد و از خانه بیرون آمد. تقریباٌ اواسط مسیر محل کار بود که خوابش به یادش آمد. لبخندی زد و با خودش گفت:

چه خواب خوبی ! مگه این که در خواب جرئت تغییر رو داشته باشم با این اوصاف نوه های من هم مدعی نسل سوخته بودن خواهند بود.