میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

چیزی شبیه داستان کوتاه

دختر جوان آخرین کلمات گزارش روزانه خودش را در وبلاگ نوشت و روی کلمه انتشار کلیک کرد. خوشحال بود. خوشحال بود از این که در این فاصله دور از وطن هم می توانست ارتباطش را با دوستان برقرار کند. همه چیز در این یک هفته عالی بود. استقبال از دانشجویان جدید فارغ از ملیت شان بی نظیر بود. احساس خوبی داشت. آن قدر خوب که دلش می خواست با دیگران تقسیم کند. وسایلش را جمع کرد. قبل از این که بلند شود نگاهی به اطراف انداخت. دانشجو ها همه در حال مطالعه بودند. تالار قرائت خانه سکوت متحرکی داشت. همین طور که نگاهش رو می چرخاند روی میز انتهایی سمت چپ نگاهش ثابت ماند.

وای ... یه ایرانیه دیگه! مطمئنم که اون مرد مسن هم ایرانیه!

تا حالا هر چه ایرانی دیده بود جوان بودند. این پیرمرد این جا چه کار می کرد. کنجکاو شد. باید یک دختر جوان باشید تا بدانید کنجکاوی یعنی چه! وسایلش را برداشت و به آن سمت رفت.

 میزی که مرد مسن پشت آن نشسته بود دقیقاٌ زیر پرتره ای از کریستینا لوگن قرار داشت. این هم از طنز روزگار بود که این آقای مسن تحصیلکرده دقیقاٌ اینجا قرار بگیرد. روی میز حدود ده پانزده کتاب بود که همگی نوشته مستور بود. بعضی هاشون رو مستور هنوز ننوشته بود! مرد مسن غرق در مطالعه کتاب بود. گاهی هم البته یک چیزهایی می نوشت. دختر جوان در طرف مقابل میز نشست. مرد عکس العملی نشان نداد. انگار اصلاٌ متوجه حضور دختر نشده بود. این البته برای یک مرد ایرانی هر چه قدر هم که مسن باشد عجیب است. مرد تا آن موقع غرق مطالعه بود و اصلاٌ توجهی به اطرافش نداشت. این که ابداٌ هیچ توجهی به اطراف ,حتی دختران موبور نداشت ریشه در افه های روشنفکری داشت یا چیز دیگری هنوز مشخص نیست. ولی در هر صورت مایه ننگ مردان ایرانی بود! او یک بیگانه بود.

 دختر نگاهی به کتاب ها انداخت. خوشحال شد از اینکه دوباره درست تشخیص داده بود. کتاب ها همه به زبان فارسی بودند. نکته جالب این بود که نصف کتاب ها نوشته مصطفی مستور بود. دختر به فکر فرو رفت. ذهنش جرقه ای زد.

- ببخشید آقا شما میله بدون پرچم نیستید؟

مرد با شنیدن اسمش از دنیای کتابهاش بیرون پرید. ولی نگاهش هنوز روی میز خیره بود. مثل آدمی که تازه از خواب بیدار شده و دوست ندارد چشم هایش را باز کند. دختر سوالش رو تکرار کرد. مرد حالا مطمئن شد که شناسایی شده. چاره ای نبود. سرش را بلند کرد و به دختر جوان نگاهی کرد و بلافاصله نگاهش را به سمت زمین چرخاند, دهه شصت پرچمی است که همیشه همراه ایرانی های میانسال و مسن هست.

- من همین اول بگم که نقشی در اعدام های دهه شصت نداشتم! , من اون موقع داشتم کتاب های ژول ورن و دیکنز رو می خوندم... در اولین فرصتی هم که پیدا کردم در این خصوص موضع گرفتم! از کجا مرا شناختید؟

دختر حیرت زده گفت:

- حالتون خوبه!؟ بیدارید!؟ من از روی تعداد زیاد کتابهای مستور حدس زدم!

خنده ای کرد و ادامه داد:

خوب پس شما هم اومدید اینجا... خیلی تعجب کردم ... عجب دنیای کوچیکیه... راستی من رو شناختید؟

مرد درطول زمانی که دختر حرف می زد سرگرم ارتباط دادن موضوعات با چاشنی توطئه به همدیگر بود. نگاهی به دختر انداخت.

- معلومه شما از خوانندگان وبلاگ من هستید! فکر کنم با توجه به حساسیتی که به مستور دارید شما باید محمدرضا باشید همون رند لیبرال دموکرات; آره؟

دختر از حرف مرد زد زیر خنده. خنده بلند. خوشبختانه اینجا دانشجویان فقط ممکنه چپ چپ به آدم نگاه کنند.

- شوخی جالبی بود. حالا جدی من رو که شناختید؟

مرد کمی خودش را جمع و جور کرد. نباید بیشتر از این ضایع می شد.به اسامی کسانی که برایش کامنت می گذاشتند فکر کرد. ققنوس پراگماتیست که الان در عسلویه است. قیافه حسین صاحب وبلاگ کیمیا از جلوی چشمش عبور کرد. دوباره فکرکرد یعنی این دختر واقعاٌ دختره؟ تجربه حضور در دنیای مجازی او را به این باور رسانده بود که دخترها معمولاٌ پسرند و پسرها دخترند. ولی مشخصاٌ او یک دختر بود. واقعی بود. مجازی نبود. در یک اقدام انقلابی تصمیم گرفت در میان لیست دختر ها جستجو کند. لبخندی زد و گفت:

- شما درخت ابدی نیستید؟

دختر با تعجب نگاهی کرد و گفت:

- بابا اون درخت ابدی تا حالا صد بار توی کامنت ها اعلام کرده که زن نیست و مرده!... حالا خوبه وبلاگت چهار تا خواننده بیشتر نداره! من ... و اسمش را گفت.

مرد خنده ای کرد و سعی کرد با دست جلوی چشم هایش را بگیرد. بعد از این همه کتاب خواندن فهمیده بود که چشم ها نمی توانند دروغ بگویند.

- آره دخترم از اول شناختمت! خواستم کمی شوخی بکنم.

دختر جوان که هنوز می خندید پرسید:

- خوب حالا چه کار می کنید این جا؟

- هیچی همون کاری که ایران می کردم. کتاب می خونم.

- پس برای چی اومدید اینجا!؟

مرد لبخندی زد. این سوالی بود که سالها روی جوابش فکر کرده بود. با غرور جواب داد:

- من اومدم که از حس نسل سوخته بودن خارج بشم.

تقریباٌ همین موقع بود که زنگ ساعت به صدا در اومد. میله از خواب بلند شد و مطابق چک لیست روزانه که در مغزش حک شده بود کارها را پشت سر هم انجام داد و از خانه بیرون آمد. تقریباٌ اواسط مسیر محل کار بود که خوابش به یادش آمد. لبخندی زد و با خودش گفت:

چه خواب خوبی ! مگه این که در خواب جرئت تغییر رو داشته باشم با این اوصاف نوه های من هم مدعی نسل سوخته بودن خواهند بود.

نظرات 20 + ارسال نظر
امید سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ب.ظ http://ketabjava.mihanblog.com

سلام. من به تازگی یک سایت برای دانلود کتاب موبایل ساختم.
می خواستم اگر امکان داره با هم تبادل لینک کنیم.
لطفا مرا با نام " کتاب رایگان برای موبایل " لینک کنید و بعد بهم اطلاع بدید تا
شما رو لینک کنم.
ممنون میشم خبر بدید.

حسین سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 ب.ظ http://kimiyaa.blogsky.com

پدر جان سلام!
حالادر بیداری تغییر رو استارت بزن اما شاید تضمینی نباشه که از جرگه ی نسل ِ سوخته خارج بشی!
:)
راستی این دخترهایی که پسرن و یا برعکس کیا هستن حالا!!؟؟
:)
اما در هر حال تغییر رو هستم باهات چون منم دنبالِ پا می گردم!

در کل حالی داد خوندن ِ این نوشته ات... مرسی حسین کارلوس عزیز! رفیق شفیق ِ دیرینه.

سلام پسرم!
نسل سوخته که به نام ما سند خورده و ما به همین دلخوشیم!
در چت این حالت بیشتره... جوونا این طور می گن ...
من پای لنگی هستم در این زمینه! مثل خزه روی سنگ ماسیده ام.
ممنون
یاد ایام به خیر

درخت ابدی سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
انقدر این چند وقته مستور خوندی تو خوابتم داری مجموعه آثارش رو می‌خونی! بانمک بود. کلی خندیدم با اجازه.
زیاد مهم نیست که خواب بود یا نه مهم اینه که خوب نوشته شده بود:)

سلام برادر
ما در خواب هم چنین سعادتی نداریم!
رویای کاذبه ای بود در هنگام مراجعت از کار به خانه در ساعتی بعد از نیمه شب...
البته باید می نوشتم : روی میز حدود ده پانزده کتاب بود که همگی نوشته مستور بود. بعضی هاشون رو مستور هنوز ننوشته بود!
...
نوشته بودم برای خندیدن
خوش باشی

فرزانه چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:52 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
پس این نسل سوخته که می گویند شمایید
والا یه چند سالیه هر کی می رسه می گوید از نسل سوخته است از طفل 5 ساله بگیر تا پیرمرد 50 ساله من که نفهمیدم بالاخره نسل سوخته کدومشان اند ؟ شاید هم همه شان! منتها با درجه های متفاوت .
راستش نسل سوخته ای که من و شما باشیم هر جای دنیا برویم باز هم سوخته ایم .
چیزهایی که از دست رفته بر نمی گرده میله جان

سلام
احساس قربانی بودن به آدم حس کاذبی از آرامش می ده
برای همین همه مدعی این امر هستند.
و هستیم
و خواهند بود
ولی اصل جنس ماییم !!!

فاخره چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:44 ب.ظ

سلام
احساس خوانده شدن را فراموش کردم به فرداها می اندیشم که بتوانم بخوانم

سلام
امیدوارم

هادی چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:27 ب.ظ http://playtime.blogsky.com/

هر از چند گاهی سری به وبلاگت می زنم و از این همه شور و شوق و عشق به کتاب خونی لذت می برم.
کاش فیلم خون ، ببخشید فیلم بین بودی تا بیشتر می تونستم نوشته های جالبت رو بخونم البته قصد دارم در آینده نزدیک یک کتاب هم بخونم (قلعه حیوانات)..
ببخشید میدونی چه ترجمه خوب و بدون سانسوری از این کتاب پیدا میشه ؟

سلام
اتفاقاٌ چند روز قبل یک فیلم دیدم!!
جولی و جولیا
............................
کتابی که من دارم ترجمه همایون نور احمر از انتشارات مرزبان است
چاپ 1362
در میدان انقلاب چاپ های قدیم پیدا می شود
یک بررسی بیشتر می کنم خبرت می کنم
ممنون

ققنوس خیس پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ق.ظ

داداش تحریف تاریخ نکن ... مگه خودت نگفته بودی عمل گرا هستی ؟ حالا این صفت ناجور پراگماتیستی بودن رو به ما نچسبون ... این وصله ها به ما نمی چسبه ... D:
خوب حالا فهمیدی کی بود که ؟ مرمر خودمون بود دیگه ... D:
سلام
باحال بود... عنوان پستت رو که دیدم گفتم یحتمل می خوای شبیه داستان کوتاههای منو مسخره کنی ...
راستی یه پیشنهاد : وبلاگت رو موضوع بندی کن ...

سلام
تا وقتی خیس هستی هر وصله ای می چسبه!

ققنوس خیس پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ق.ظ

منظورم بین کتاباست ... مثلا خارجی و ایرانی

پیشنهاد خوبیه
البته بین رمان و داستان کوتاه تقسیم بندی کردم
ولی فکر کنم رمان ها رو هم باید یک تقسیم بندیی بکنم

Reza پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ق.ظ

Amoo hossein khabetam ghashange
baba to koja sokhtei? sookhte oon refighe montajite ke sare 20 salegi zanesh dadan.
age az oon reise khoshgelet del bekani tu bidari ham mitooni tagheer bedi
khosh bashi
Reza

سلام داش رضا
خواب ما به بیداری شما نمی رسه!
سلام منو به طوطی های کانادایی برسون!
اون رفیقمون که راضیه! الانم صداش داره از اون طرف میاد!
من که از رییس دل کندم اون لامصب دل نمی کنه!
ولی تغییر آسون نیست
به خدا آسون نیست

عاتکه پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ http://leaderofutopia.blogspot.com

بیچاره درخت ابدی که همه فکر میکنند دختره...خوشم میاد انقدر مشکوکیدکه فکر کنم اگر شخصیت به جای دختر یه پسر بود حدسیاتتون همه دخترا بودن

سلام
یکی از مشخصه های ما همین مشکوک بودن و توطئه اندیش بودنه
....

محمدرضا پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
داستان جالبی بود!
این دومین بار بود که از بنده در اثری ادبی یاد شد!
بار اول در یک شعر و این بار در یک داستان! کلیشه شدیم رفت پی کارش!
نوه های ما هم برای خودشان پدر سوخته هایی هستند!

سلام
نه هنوز زوده که کلیشه بشید ...

مرمر جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 ب.ظ

از اینکه دختر جوان دیر امد برای خواندن این داستان عذر میخواد..
دختر جوان امیدوارم است که حسین کارلوس با کتابهای بی نظیرش بیاید اینجا و در دل طبیعت سبز و بی نظیر اینجا فارغ از هر جیزی بخواند و بخواند تازه کتابهای بی نظیر را بدون سانسور بخواند و تا میتواند از زندگیش استفاده ببرد بی دغدغه...

همه ما به نوعی نسل سوخته ایم هر کس از دیدگاه خودش..
خوشحالم و باعث افتخار من بود که روز نوشته هام جرقه ای برای این درد دل خاص بود!

سلام
خوش آمدید!
من و اون همه خوشبختی محاله محاله!!
همون روزهای اول سکته می کنم می رم پی کارم!
ممنون

ققنوس خیس شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

اتفاقا این خیسی رو به خودمون چسبوندیم که در مقابل وصله هایی که بهمون می چسبونن واکسینه بشیم ! D:

سلام
پراگماتیست بودن که زیاد اشکالی نداره هر چی باشه از عملگرا بهتره!!

بانو شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ب.ظ http://www.saburaneh.blogfa.com

زیبا بود .
نسل سوخته نسل همه ما آدمهائی است که تلاش میکنیم بیندیشیم و باشیم عده ای تلاش میکنند نیندیشیم و نباشیم .
مستور را دوست دارم .به خاطر جنونی که در درونش هست و مرا بیمار میکند .

سلام
امیدوارم که بمانیم و بیندیشیم

نعیمه شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ب.ظ http://dokhtarezamin.blogfa.com/

آقا قبول نیست تو این مملکت همه مدعین نسل سوخته هستن.
یکی تکلیف منو مشخص کنه اگه به این نسل سوخته ها امتیازی، رانتی، سهمیه ای چیزی میدن ما هم مدعی بشیم.
بعد چرا یه نسل سوخته ای، اونم از نوع مذکر، اونم از نوع ایرانی حواسش به دخترای جوون نیست. بوی توطئه میاد.
بعد چرا باید فقط تو خواب جرئت تغییر رو داشت.
بعد چرا باید
بعد چرا باید
.
.
.
همینطور الی آخر

سلام
1- احساس قربانی بودن و اینکه دیگران سرنوشت ما رو تعیین کردند و خودمان نقشی نداشتیم و... سرپوشی است به روی تنبلی و ...خودمان. برای همین همه مدعی نسل سوخته بودن هستیم!
2- چیزی نمیدن فقط تشفی خاطر که اون هم دو زار ارزش نداره
3- مسلماٌ توطئه است!!
4- گفتم که من توی بیداری جرئت تغییر رو ندارم پس ناچار شدم فضای داستان رو ببرم توی خواب.
به قول سلین: دیگر هیچ دلم نمی خواهد عوض بشوم. شاید خیلی چیزها باشد که ازشان ناراضی باشم. اما دیگر با منند, مثل اینکه با اشان ازدواج کرده باشم.

آی سودا شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:37 ب.ظ http://firstwindow.blogsky.com

داستانی کوتاه یا رویایی شیرین. دوستان مجازی از قالب وبلاگ بیرون می ایند و به خوابهای شما می پیوندند.

سلام
ممنون - البته باز هم باید بگم من همچین خوابی ندیدم ... در بیداری نوشتم و برای پایان داستان بردمش در قالب خواب! تجربه اول بود دیگه

م.ایلنان شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ب.ظ http://www.mimilnan.wordpress.com

حسین جان ، حکایتی شده این سوختن نسلا به خدا. نمی دونم چه داستانیه که همه ی ما دوست داریم اون سوختهه باشیم؟ همونی که خوب ِخوب ِخوب سوخته، همون که جزغاله شده. منظورمو داری؟

سلام جناب خبازیان
من که به هر کی بر می خورم از جمله خودم ! می خواد اثبات کنه که از همه بیشتر زجر کشیده! داریم مسابقه می دیم! مازوخیسم غریبیه!
شاید فکر می کنیم خوب خوب خوب سوخته بودن خریدار بیشتری داره!!

نفیسه یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ق.ظ

داستان کوتاه خیلی جالبی بود اون هم از نوع داستان خاطره...
داستان تم مایه طنز بسیار قوی داشت بخصوص که آدمهایی که ازشون نام برید هم به نوعی از نزدیک می شناسمشون و خوب برای من جالب بود.
روند داستان هم روند جذابی بود.
ظاهراْ علاوه بر نقد کتاب دست به داستان نوشتن خوبی هم دارید. حیف است بیشتر روش کار کنید.
منم موافقم که همه ما به نوعی به نسل سوخته متعلقیم...
من امیدوارم در دنیای واقعیت به زندگیتان تغییری مورد دلخواه بدهید...

سلام
ممنون از تشویقتان ... البته جذابیتش فکر کنم کمی در حد همین جمع دوستانه خودمون باشه و این خودش یه ضعف می تونه باشه ولی خوب به هرحال جزء تجارب اولیه است ...
تغییر در دنیای واقعیت خیلی سخته ! کاشکی مثل این داستانی که الان دارم می خونم از آسیموف (پایان ابدیت) تغییر واقعیت آسان بود.
الان هم یه کتاب از برایان تریسی گذاشتم کنارم که بیفتم تو کار تغییر!! شاید ازش در وبلاگ نوشتم.

NiiiiiZ دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ق.ظ http://taktaazi.blogfa.com

مسن رو خوب اومدین!

راستش من اصلن فکر نمی کنم که سوختم! هر چند که دهه شصتیم هستم- خیلی هم شدید!

این راستگویی شما ما رو کشته! حالا چطور می شد همه فکر می کردند که واقعن اینها رو خاب دیدین؟ به نظر من که هیچ اشکالی نداشت!!!

دیدم برای خرمگس چیزی ندارم بگم گفتم باز با بیل حمله کنم به خاطره هاتون!!

حیف که موقع نظرسنجیه نبودم- وگرنه چه قشقرقی راه می انداختم!!

باز هم خاب ببینین لطفن! چرا جدیدن خاب نمی بینین؟ :)

سلام
ممنون نییییییییز عزیز
همه مدعی سوختن هستند اما شما نیستید! خوب خیلی عالیه تبریک می گم... شما دهه 60 به دنیا اومدید فکر کنم و البته با ما که نوجوان دبیرستانی بودیم کمی متفاوته!!! (_این از اون توجیهات آدم های سوخته است ها! به این ها توجه نکن حتا من بله من دوست عزیز!).....
راستگویی از باب کلاس گذاشتن برای خودم بود! که این موارد زاده تخیل خودم بود نه خواب به من نمیاد !!!؟؟؟؟
باز هم نظر سنجی خواهیم داشت اولیش رو در پست بعدی خواهم گذاشت... برای عید کتاب خواندن
شعر ها رو هم نگاهی بیانداز لطفاً

NiiiiiZ دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ب.ظ http://taktaazi.blogfa.com

خدا خیرتون بده! من دیوانه ی شرکت کردن توی نظرسنجی ام! عید!! بله عید!!! اصلن یادم رفته بود که عیدی هم مثل این که در راهه!!!!

توضیحتون برای عدم خاب دیدن قابل قبول بود! اما یه وقتایی ام بگین خاب دیدم! اون وقت همه کف می کنن که شما چه خابهای خفنی می بینین و می تونین جایزه ی ذهن پیچیده ی سال رو از آن خودتون کنین! ( خودم به زودی بنیاد اعطا کننده ی این جایزه رو تاسیس می کنم- خیالتون راحت!;) )


(اینم چند تا علامت تعجب اضافه که اگه کم اومد توی جمله ها بچپونین!!!!!!!!)

سلام
فعلاً پیش درآمدشو گذاشتم...
در مورد خواب نما شدن هم به چشم
جایزه اش توپ باشه ها

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد