میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

فرار کن خرگوش – جان آپدایک

"هری آنگستروم" ملقب به هری ربیت(خرگوش) جوانی 26 ساله است. در دوران دبیرستان و اوایل جوانی بسکتبال بازی می‌کرد و ستاره تیم بود. اما بعد به سربازی رفت و پس از آن به عنوان فروشنده محصولات یک شرکت مشغول به کار شد. با یکی از همکارانش به نام "جنیس" دوست شد و ارتباطشان منجر به بارداری جنیس شد و با توجه به تمایل هری‌خرگوش به ازدواج، آنها زندگی مشترکشان را شروع کردند. یک زندگی معمولی و متوسط...

روایت عصر یک روز آغاز می‌شود که هری در حال بازگشت به خانه است و در مسیرش تعدادی نوجوان را در حال بازی بسکتبال می‌بیند. به یاد ایام قدیم کمی با آنها بازی می‌کند و بعد به خانه می‌رود. جنیس درحالیکه فرزند دومشان را باردار است، مدتی است که الکلی شده و مدام پای برنامه‌های تلویزیون می‌نشیند. هری به دلیل این سبک زندگی چنیس را خرفت می داند. صبح روز روایت، جنیس به همراه مادرش برای خرید بیرون رفته‌اند و پسرشان نلسون را خانه‌ی مادرشوهرش گذاشته‌اند. هری دقایقی بعد از ورودش به خانه، برای بازگرداندن پسرشان از خانه خارج می‌شود درحالیکه جنیس به او سفارش می‌کند سر راه برایش سیگار بخرد. هری برای انجام این کارها بیرون می‌رود اما ناگهان تصمیم می‌گیرد از این وضعیتی که در آن گرفتار شده است فرار کند... اما به کجا!؟

همین‌جاست که به یاد رمان "زنگبار یا دلیل آخر" افتادم. آنجا هم شخصیت‌های داستان به فکر فرار بودند: آدم باید از اینجا برود، اما باید به جایی هم برسد. پدر هم می‌خواست از اینجا فرار کند اما همه‌اش می‌رفت وسط دریا , بی‌هدف. وقتی آدم غیر از وسط دریا جایی نخواهد برود ناچار هر بار برمی‌گردد. پسر با خود می‌گفت آدم فقط وقتی می‌تواند از اینجا کنده شده باشد که آن طرف دریا به خشکی برسد. (زنگبار یا دلیل آخر – آلفرد آندرش)

آپدایک هم در ابتدای روایتش مشابه چنین مضمونی را از دهان پیرمردِ پمپ‌بنزینی خطاب به هری بیان می‌کند: تنها راه رفتن به یه جا اینه که قبل از راه افتادن بدونی کجا می خوای بری. در واقع شخصیت اصلی داستان آپدایک نمی‌داند کجا می خواهد برود و فقط به صورت غریزی کارهایی را برای برون‌رفت از وضعیتی که بدر آن گرفتار شده است عمل می‌کند. شاید از نگاه نویسنده در زمان نگارش داستان برآیند نسل جوان جامعه چنین بوده‌اند.

*******

جان آپدایک (1932 – 2009) رمان‌نویس مشهور آمریکایی تقریباً همه جوایز ادبی منهای نوبل را دریافت نمود. از مهمترین و مشهورترین کارهای او مجموعه‌ایست که به مجوعه خرگوش معروف شده است. فرار کن خرگوش در پایان دهه پنجاه قرن بیستم منتشر شد. آپدایک بعدها سه رمان دیگر بر اساس همین شخصیتی که در این داستان خلق کرد نوشت. این کتابها در پایان دهه‌های 1960، 1970، 1980 منتشر شد. از نظر او این رمان‌ها گزارش پیوسته‌ی شرایط شخصیت اصلی و آمریکا در دهه‌های مورد نظر است. سه رمان از این مجموعه (از جمله همین کتاب) در لیست 1001 کتاب قرار گرفته است.

مشخصات کتاب من؛ ترجمه سهیل سُمی، انتشارات ققنوس، چاپ دوم 1390، تیراژ 1100 نسخه، 397صفحه

...........

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است (نمره گودریدز 3.6 و نمره آمازون 3.9).

پ ن 2: طبعاً با توجه به ادامه مطلب، تصویر روی جلدی که در ادامه مطلب آورده‌ام را مناسب‌تر و کلیدی برای ورود به داستان می‌دانم.

 

ادامه مطلب ...

مسئولیت خطیر من

خوان پابلو از پشت میز بلند می شود و به سمت پنجره می رود و آن را باز می کند. گرمش شده است. یاروسلاو وارد سالن می شود و یک راست به سمت میزش که جلوی پنجره است می رود.هنوز جابجا نشده است که چشمش به پنجره نیمه باز می افتد.دستش را دراز می کند و پنجره را می بندد. یاروسلاو که مهندسی 40 ساله است کمی در ناحیه کمرش احساس درد می کند و نسیم , یا به قول خودش سوز سردی که از پنجره به پهلویش می خورد , او را دچار مشکل می کند.

- اوووفففف

این صدای خروج هوای جمع شده در ریه خوان پابلو است که با خشم و عصبانیت از سینه اش ,همچون خروج بخار از دیگ جوشان لکوموتیو, بیرون می آید. خوان پابلو مهندسی 41 ساله است که میزش جلوی میز یاروسلاو است. پشتش به یاروسلاو , و من پشتم به هر دو تای آنهاست. فضا آبستن حادثه است. یاروسلاو از پشت میزش بلند می شود و با یکی از زیردستانش ,دیوید, که میزش کنار میز من است سرگرم گفتگوی کاری می شود. من هم پنجره وبلاگ یکی از دوستان را که باز است مینیمایز می کنم و خود را سرگرم نشان می دهم! معتقدم که خوانندگان این سطور نباید لبخند شبهه ناک بر لب بیاورند چرا که من کارهایم را سر وقت انجام داده ام و اکنون کاری ندارم و اصولاً ثبت وقایع مهم و خواندن و نوشتن و انجام امور فرهنگی در نزد من جایگاه ویژه ای دارد و اساساً آن را به خرید و فروش سهام و سکه و ارز که بعضاً دیگران بدان مشغول می شوند، ترجیح می دهم. در این فاصله که من سرگرم توجیه ذهنی خود هستم خوان بلند می شود و دوباره پنجره را باز می کند و با اعتماد به نفس کامل سر جای خود می نشیند.

یاروسلاو از زیر چشم حرکات او را زیر نظر دارد. بعد از تمام شدن صحبتش با دیوید اول به سمت پنجره می رود و آن را می بندد و بلافاصله وارد اتاق رئیس می شود.اتاق مهندس عبدالقادر که رئیس ماست, در واقع پارتیشنی است که درش همیشه باز است و دقیقاً روبروی نیمرخ راست من قرار دارد. به عبارت دیگر علاوه بر یازده مهندسی که دید کامل روی مونیتور من دارند خود عبدالقادر هم اشراف مناسبی روی قضیه دارد. یاروسلاو و عبدالقادر آرام مشغول صحبت هستند و کلماتی نظیر پنجره و سرما و احترام متقابل و کار و گوسفند... به گوش می رسد.

مدتهاست که یاروسلاو و خوان با هم صحبت نمی کنند. این البته در اداره ما امری غیرعادی نیست, ترکیبات گوناگونی از افراد با هم حرف نمی زنند...مردان بزرگسال و قهر؟! ...نه , قهر نیستند بلکه فقط وقت خودشان را صرف صحبتهای بی موردی نظیر سلام و احوالپرسی و چیزهای دیگر نمی کنند. آنها مردان فهمیده ای هستند و مطمئناً به فرزندانشان در مواقع لزوم هشدار می دهند که قهر کردن امری ناپسند و مذموم است. به هر حال چشم امید جامعه و تاریخ به ما مردان روشنفکریست که در این برهه , پرچم پرافتخار سازندگی و پیشرفت "گالند" را به دوش می کشیم تا دوشادوش در کنار هم...

-اوووفففف

بعد از بیست دقیقه یاروسلاو از اتاق رییس بیرون می آید و لباس کارش را برمی دارد و از سالن خارج می شود. بلافاصله خوان که از ترغیب من و کازوئیشی (تنها کسانی که با آنها حرف می زند!) برای همراهی اش در صحبت با رئیس ناامید شده است , به تنهایی داخل اتاق رئیس می شود و ...بعد از چهل دقیقه از اتاق خارج می شود و مستقیم به سمت من می آید...

- آقای مهندس ... , آقای رئیس فرمودند از این به بعد شما مسئول پنجره هستید و قرار شد ما هر موقع نیاز داشتیم از شما درخواست کنیم...

- !!!!!!!

- حالا ... لطف ... پنجره ...باز... گرما...

-....

-....

یاروسلاو به خاطر گل روی من پنجره را باز می کند. وقت اداری به پایان می رسد و من که زیر بار این مسئولیت های خطیر کمر خم نموده ام وسایلم را جمع می کنم و از خیل همکارانم که خود را برای انجام فریضه مستحب اضافه کار آماده می کنند خداحافظی می کنم و از یکی از معظم ترین سازمان های گالند خارج می شوم.

***

پ ن 1: این داستان هیچگونه ارتباطی با واقعیت ندارد ، لذا به دنبال زمان و مکان آن نگردید!

پ ن 2: طبق برنامه ریزی دقیق به عمل آمده ظرف شش ماه آتی باید 900 بازدید از شرکت ها و کارگاه های مختلف داشته باشم. به عبارتی یعنی یک عمل غیر ممکن ، من شیفته این برنامه ریزی های دقیق هستم.