داستان از آنجایی آغاز میشود که راوی برای ما شرح میدهد که در چه محیط خانوادگیای بزرگ شده است؛ پدرش قصابی یهودی است و در خانواده کسی از تحصیلات ابتدایی فراتر نرفته است. راوی اما ضمن اینکه در قصابی به پدر کمک میکرده, وارد کالج میشود. او مصمم است که جایگاه اجتماعی متفاوت از پدرش را به دست بیاورد.
زمان روایت همانگونه که در سطر اول داستان مشخص میشود مصادف با جنگ کره است اما اینکه راوی در چه وضعیتی برای ما روایت میکند کمی بعدتر روشن میشود. راوی تمام تلاشش این بوده است که با نمرات عالی کالج را به پایان برساند تا چنانچه جنگ در آن زمان ادامه داشت, با توجه به نمراتش, در رستههایی به خدمت سربازی اعزام شود که خطر کمتری متوجه او باشد و همانند پسرعموهایش که در جنگ جهانی دوم کشته شدند, جانش را از دست ندهد.
آنطور که از روایت راوی برمیآید, به مجرد آنکه کمی از جلوی چشم پدرش دور میشود, نگرانیها و ترسهای پدر تشدید میشود. او نگران است که برای تنها فرزندش اتفاقی بیافتد که منجر به مرگ او شود ولذا مدام او را کنترل میکند که کجا بوده است و چه کار کرده است و...
«پس این بازیها برای چیه, پدر؟» «برای زندگیه, که در آن کوچکترین قدم عوضی میتونه عواقب غمانگیزی به بار بیاره»
به همین دلیل راوی کالج خود را عوض میکند و به شهر دورتری میرود تا از دست این رفتار خلاص شود. اما...!
******
این دومین کتابی است که از فیلیپ راث این نویسنده بازنشسته آمریکایی میخوانم (یکی مثل همه را اینجا بخوانید). این دو کتاب تشابهات زیادی دارند که مهمترین آن موضوع محوری "مرگ" در هر دو کتاب است. مرگی که از آن گریزی نیست. نکته مشابه دیگر توصیف شدن کودکی به عنوان یک وضعیت "بهشت گونه" است؛ وضعیتی که در آن ترس و نگرانی جایی ندارد حتا اگر سر و کارمان با ساطور و چاقو باشد! اما به مجرد پا گذاشتن به دوران بزرگسالی، ترس و نگرانی از در و دیوار میبارد حتا اگر سر و کارمان با درس و کتاب باشد... این مرحله از زندگی به نوعی بعد از اولین مواجهه با مقوله "مرگ" آغاز میشود. در "یکی مثل همه" این مواجهه در بیمارستان و مقوله بیماری پدید میآید و در "خشم"، جنگ است که این کار را انجام میدهد.
فیلیپ راث نویسنده پرکاری بود و نزدیک به 30 رمان در کارنامه کاری خود دارد. چندبار به نوبل نزدیک شد اما... درعوض جوایز مختلف ادبی را به دست آورد. از ایشان 7 کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد که این دو کتاب جزء آنها نیستند.
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ انتشارات نیلوفر, ترجمه فریدون مجلسی, چاپ اول 1388, تیراژ 2200 نسخه, 190 صفحه, 3800 تومان.
پ ن 2: نمره کتاب از نگاه من 3.8 از 5 میباشد. (در سایت گودریدز 3.6 از 5)
پ ن 3: ادامه مطلب خطر لوث شدن را دارد.
پ ن 4: بخشهایی از داستان به طور طبیعی! سانسور شده است و این سانسورها تاثیرگذار است و آدم را دچار انحراف میکند! بهخصوص آن کلمه مهرورزی!! که بیشتر ما را به یاد دولت قبل میاندازد!! ذهن خواننده به نوعی سردرگم میشود که این مهرورزی از نوع غایی آن است یا ابتدایی! ولی چنانچه در منابع انگلیسی جستجو کنید خواهید دید این مهرورزی یک امر بینابینی و خاص است!
پ ن 5: جملات آبی مثل همیشه نقل قول از خود کتاب است و جملات قرمز نقل قولهایی از نویسنده کتاب است که نقلقولهای این مطلب که به رنگ قرمز آمده است از wikiquate استخراج شده است.
ادامه مطلب ...
خواندن آثار فوئنتس آسان نیست. یعنی بعد از خواندن آئورا و پوست انداختن و حالا کنستانسیا به این نتیجه رسیده ام که خواندن آثار فوئنتس برای من آسان نیست...مثل شعر می ماند, نوشته ای در مرز واقعیت و خیال, و صحبت از این مرز در این موقعیت بخصوص کار لغوی است! چون اساسن در نوشته های فوئنتس بین واقعیت و خیال مرزی نیست و بین زندگی و مرگ نیز به همچنین. آن وقت برای من ِ میله که بیشتر به دنبال خط داستان و مفهوم و محتوا هستم, کمی گیج کننده است. تشنه در کنار نهر آب و با دو دست آب را به سمت دهان بالا آوردن و در نهایت چند قطره به زبان و دهان رسیدن. دست خنک می شود و گاه لب و دهان نیز...اما تشنگی به جای خود باقی است. حتمن همگی تا الان لذتی که از خواندن شعری که چندان مفهوم هم نبوده را چشیده اید. گاه یک بیت شعر حافظ یا یک قطعه شعر نو را بارها خوانده ایم و لذت برده ایم و بعد از سالها به یکباره پی به یکی از لایه های زیرین آن می بریم...آن لحظه بی گمان "فیل کیف" می شویم و البته این به معنای آن نیست که دفعات قبل لذت نبرده ایم و احساس مان کاذب بوده است...به نظر من که اینگونه است.
اما از مولفه های سلیقه شخصی خودم در مورد رمانِ خوب، یکی این است که شعر نباشد(شعر به جای خودش البته ارزشمند است). خوشبختانه هستند دوستان کتابخوان دیگری که این گونه فکر نمی کنند و لذا این رمان ها هم نوشته می شود و هم خوانده می شود و هم از آنها لذت برده می شود...از شما چه پنهان حتا خود من هم گاهی لذت می برم!
در ادامه مطلب سعی خواهم کرد تا برخی راه های ورود (از دید خودم) به لایه زیرین کتاب را بیاورم. بدیهی است من مدعی فهمیدن این داستان نیستم ولی ضمن احترام و تشکر از کسانی که در فضای مجازی به دست و پنجه نرم کردن با این کتاب اقدام نموده اند, وقتی نوشته های موجود را خواندم, دیدم که در این زمینه من تنها نیستم.
***
از کارلوس فوئنتس نویسنده فقید مکزیکی آنطور که من دیدم اثری در لیست 1001 کتاب حاضر نیست اما نویسنده ای صاحب سبک و پرآوازه بود. این سومین کتابی بود که از ایشان خواندم و دو کتاب دیگر هم در کتابخانه ام در انتظار خوانده شدن هستند. این کتاب داستان بلندی از یک مجموعه داستان است و آن را آقای عبدالله کوثری ترجمه و نشر ماهی در قطع جیبی روانه بازار نموده است.
مشخصات کتاب من: چاپ اول, سال1389, 132 صفحه, تیراژ 2500 نسخه, 2400 تومان
ادامه مطلب ...
این کتاب چه رمان باشد چه نباشد مجموعه ایست شامل پنج داستان که یک شخصیت محوری به نام آلیس دارد و در هر پنج داستان "مرگ" مضمون اصلی است. در مورد رمان بودن یا نبودنش من نظر خود نویسنده را می پسندم که معتقد است این کتاب مجموعه داستان است!
می توان برای معرفی این کتاب در مورد مرگ و انتظار آمدن و نیامدنش و غافل و ناغافل آمدنش نوشت، می توان در مورد نسل های جدید آلمان و تاثیرگذاری نوع جهان بینی و اعتقاداتشان در زندگی و ردیابی آن در این داستانها نوشت و یا می توان به طنز به شباهت های ایران و آلمان از زاویه مرگ مردها نوشت (چون در هر پنج داستان کسی که می میرد یا مرده است یک مرد است) و نتیجه گرفت که زن مظهر زندگی است و مرد نمادی از مردگی!(کلمات فارسی چه قرابتی دارند!)...
می توان در معرفی کتاب از نثر خاص نویسنده در حذف افعال و کلمات زائد و غیر زائد نوشت و از سردی و خاکستری بودن فضای داستانها و ارتباط آن با تم داستان ها که مرگ است نوشت و البته امکانات دیگری که جلوی روی ماست... راهی که من انتخاب می کنم از زاویه حضور حشرات و بالاخص عنکبوت در داستانهاست! قبل از ورود به حشرات مختصری از هر داستان که به نام یک مرد نام گذاری شده است می آورم:
میشا دوست پسر سابق آلیس است که به علت سرطان در بیمارستانی در شهری کوچک بستری شده و در حال احتضار است. همسرش مایا که از نگهداری همزمان کودک خردسالش و رفت و آمد به بیمارستان مستاصل شده است با آلیس تماس می گیرد و از او می خواهد که برای آخرین دیدار با میشا و کمک به مایا در نگهداری بچه بیاید. آلیس می آید و...
کنراد پیرمرد هفتاد ساله ایست که با همسرش لوته در ویلایشان کنار دریاچه ای در ایتالیا زندگی می کنند و از آلیس دعوت کرده اند که به همراه دوستانش به آنجا بروند. مسافران از راه می رسند اما کنراد که تب کرده است به بیمارستان می رود و...
ریشارد و همسرش مارگارت از دوستان آلیس هستند. ریشارد در حال احتضار است و با همسرش در مورد روز تدفین و نحوه مراسم برنامه ریزی دقیقی کرده اند. آلیس به دیدن آنها می رود و...
مالته عموی آلیس است که یک ماه قبل از به دنیا آمدن آلیس در چهل سال قبل و در سن بیست و سه سالگی خودکشی کرده است و حالا آلیس با فریدریش معشوق عموی همجنسگرای خود قرار ملاقات گذاشته است و به دیدار او می رود...
رایموند همسر آلیس که به تازگی از دنیا رفته است(یک سال بعد از مرگ ریشارد) و آلیس مشغول جمع کردن وسایل اوست و این عمل به نوعی حفاری در خاطرات مشترک منجر می شود و این کندوکاو به کشف جدیدی منجر نمی شود جز این واقعیت که رایموند مرده است و...
***
یودیت هرمان از نویسندگان نسل جدید ادبیات آلمان است که از آثارش مجموعه "این سوی رودخانه اُدر" و "آلیس" و "خانه تابستانی بعدا" و چند داستان کوتاه دیگر به فارسی ترجمه شده است. این کتاب را آقای محمود حسینی زاد ترجمه و نشر افق آن را منتشر کرده است.
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر افق (با همان سیستم گرفتن امتیاز از ناشر اصلی و کپی رایت), مترجم محمود حسینی زاد, چاپ چهارم, 171 صفحه, تیراژ 2500نسخه, 7000تومان
پ ن 2: همه مشغول جام جهانی هستند... فوتبال جنگ است، دفاع ِمقدس نیست!!
ادامه مطلب ...
المتفرقات!
نوشتن در مورد این کتاب عجیب و کبیر و در عین حال کوتاه می تواند تمامی نداشته باشد, به شرط این که چیزی در چنته باشد... به صورت پراکنده یک سری چیزها را اینجا می نویسم که می تواند به قول یکی از دوستان ایستگاه هایی برای تفکر باشد. شاید بعدها اگر چاپ پدر و مادر داری از این کتاب را به دست آوردم و دوباره خواندم بیایم اینجا و به خودم بخندم! شما جدی نگیرید!... خندیدن را!!
1- گل نیلوفر که از قضا چند روز قبل با موبایلم چند تا عکس خوشگل از یک نمونه اش انداختم, در جهان باستان و در میان مناطق مختلف نماد خیلی چیزهاست که همه به تفسیر داستان کمک می کنند! مثلن نماد زایش و نوزایی , حکمت و کمال و... اما تعبیری که من دوست داشتم آن است که این گل نمادی از جمع عقل و احساس است. در نقاشی ها , زن اثیری این گل را به سمت پیرمرد قوزی گرفته است و پیرمرد انگشت به دندان دارد... انگشت به دندان گزیدن هم که کنایه از حیرت است...شاید حیرت از امکان جمع میان شور و شعور.
2- راوی پس از توصیف فیزیکی زن اثیری نهایتن می گوید لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد. این سستی و موقتی بودن را در کنار شادی غم انگیزش و غیر دنیایی بودن او قرار می دهم.
3- راوی در تقابل با زن اثیری احساس عاشقی را دارد که در اولین دیدار معشوقش, حس می کند که از قبل همدیگر را می شناخته اند. یاد خاطره ای از دوستی افتادم که اتفاقن لقب فیلسوف را به او داده بودم... یک بار به یکی از تنها معشوقه های طول زندگیش می گوید گویی ما از قبل همدیگر را می شناخته ایم و... آن زن هم که اثیری نبود و واقعی بود چنان با لگد می زند زیر تخمان رفیق ما که هنوز هم بعد از گذشت مدتها طعم گس و تلخ کونه خیار را ته گلویش حس می کند!
4- در زمان لحظه باشکوه و تجلی گونه چه چیز موجب قطع رابطه و خروج از آن حالت روحی خاص می شود؟ خنده خشک پیرمرد. این خنده خشک که مو را بر تن راست می نماید...
5- قبول دارم و شهادت می دهم که نشستن زیر آن درخت سرو موجب آرامش می شود.
6- قصابی که با لذت دو گوسفند را در شبانه روز مصرف می کند و در نگاه از روبرو (دریچه) اعمالش سنجیده به نظر می رسد ؛ وقتی از بالا به آن نگاه می شود حرکاتش مضحک به نظر می رسد.
7- بساط پیرمرد خنزر پنزری با آن اشیاء خاصی که در آن است هیچگاه فراموش نخواهم کرد! وقتی هر روز چیزی را می بینیم قاعدتن فراموشش نمی کنیم!!
8- پدر یا عموی راوی از آزمایش مواجهه با مرگ (مار ناگ) با موهای سپید و خنده های خشک و کمی اختلال حواس بیرون می اید و در انتهای داستان راوی در هماغوشی با لکاته چنین آزمایشی را سپری می کند.
9- برخی مفسران با قرینه قرار دادن چند داستان دیگر نویسنده و اتکای صرف به برخی وجوه این داستان نتایج غریبی گرفته اند که بعضن جالب است اما... مثلن مفسری را دیدم که لکاته را نمادی از ایرانیان اصیل گرفته بود که بعد از حمله اعراب تن به احکام دین جدید نمی دهد و البته دلایلی را ذکر می کنند. گاهی برخی اصطلاحات مهجور می شوند و در گذر زمان معنای آن فراموش می شود و جا را برای تفسیرهای این چنینی باز می کند. جهت جلوگیری از این اتفاق نامیمون! توضیح می دهم "بی نماز بودن" به معنای مخالفت با نماز نیست بلکه به معنای پریود بودن است. لکاته با بهانه پریود بودن به راوی نزدیک نمی شود.
10- گاهی آدم ها (گاهی که نه, اغلب) در مراودات خود با همه جور آدمی خوش و بش می کنند و رابطه برقرار می کنند...با هم کنار می آیند...تملق می گویند... به آغوش هر کس و ناکسی می روند الا خود خودشان... ما آدمها کمتر از همه با خودمان در تماس هستیم.
11- تنها خواب راحت راوی (آرامش – در فاز دوم) در شبی است که لکاته از بستر می گریزد و او در بستر گرمش می خوابد.
12- ما نتیجه تجربیات موروثی نسل های گذشته هستیم.
13- برخی عقاید ساخته و پرداخته فرمانروایان زمینی است که برای چاپیدن رعایای خودشان تصویر نموده اند و راوی با دور ریختن عقایدی که به او تلقین شده است احساس آرامش مخصوصی می کند.
14- نقاش روی قلمدان اذعان می کند که نقاشی ها را خود بخودی می کشد و گویی دستش در اختیار خودش نیست و در فاز دوم داستان که نقش روی قلمدان را می بیند ,می گوید شاید همین نقاشی مرا وادار به نوشتن می کند...
15- در تکمیل بند 10 , نسبت روح و جسم را اگر بخواهیم در آدمهای متفاوت مقایسه بکنیم در رجاله ها این جسم است که قوی تر است و روح (سایه) محو است , اما راوی در انتهای مسیری که شاید اسمش را بتوان گذاشت "تماس با خود" یا خود شناسی یا یکی شدن با زن درون یا روبرویی با مرگ (بخش عمده شناخت از تقابل با مرگ حاصل می شود) و یا... به حالت عکس این نسبت می رسد. جایی در مقابل آینه می گوید عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصویر روی آینه شده بودم یا در صفحات بعد سایه اش پررنگ تر می شود و حتا اشاره می کند که سایه ام حقیقی تر از وجودم شده بود. گویا در سرحد دو دنیا کمی به سمت آن طرف چرخیده است. گویی با نزدیک شدن به مرگ (نه لزومن نزدیک شدن مرگ با ما) از تن کاسته می شود و به روح افزوده می شود.
16- وقتی راوی به کنار بستر لکاته می رود و می بنید هنوز گرم است با خودش می اندیشد که شاید اگر این حرارت را مدتی تنفس کند دوباره زنده شود (این را در قسمت حالت راوی و وقوعش در برزخ دو دنیا باید اشاره می کردم) این را در کنار آن قسمتی قرار بدهیم که اثیری در بستر است و و راوی می خواهد با حرارت خودش او را زنده کند که تلاش نافرجامی است.
17- آهان! یک جمله نصفه در پست های قبل داشتم! آنجایی که زندگی و مرگ در هم آمیخته می شوند... بله ادامه اش این بود: میل های سرکوب شده رها می شوند و یقه آدم را می گیرند. در جای دیگر به شکل دیگی همین را تکرار می کند (تکرار یکی از مولفه های فرمال این داستان است): در لحظات قبل از تسلیم به نیستی شدن تمام یادبودهای گذشته و گمشده و ترس های فراموش شده جان می گیرد. از زاویه ای حاصل این جان گرفتن می شود این داستان.
18- این زنبورهای طلایی که زمان شروع تجزیه بدن ظاهر می شوند , در انتهای داستان دور راوی می چرخند.
19- نتیجه خروج از یکی شدن با لکاته فقط فیزیکی نیست مثل سپید شدن مو... روح تازه ای در من حلول کرده بود. اصلاً طور دیگر فکر می کردم. طور دیگر حس می کردم و نمی توانستم خودم را از دست او - از دست دیوی که در من بیدار شده بود- نجات بدهم...
20- در آخرین صفحه تاثیر مواد مسکن می پرد... مسکن موقتی است.
21- داستان بسیار فراتر از این حرفها بود.
پ ن 1: می خواستم چند روز دیگه آپش کنم دیدم چه کاریه آخه....حالا که آماده است! به پایان رسید.هرچه که در چنته بود... تا دفعه بعد.
پ ن 2: لینک مقدمه ، قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم
دوگانه رجاله – غیر رجاله
برای درک بهتر تغییرات حاصل شده از این مواجهه (نقطه عطف , آنیما, چشمهای زن اثیری, خود, زن درون و...) به مهمترین نکته از نکات شش گانه پست قبل از نگاه خودم می پردازم؛ یعنی خروج راوی از جرگه آدمها یا به تصریح خود متن در تفسیر آدمها , خروج از جرگه رجاله ها (به فتح را و تشدید جیم). رجاله ها در داستان صفات متعددی نظیر بی حیا , احمق , متعفن , طماع , پررو , پول پرست , گدامنش , معلومات فروش , چاپلوس , شهوانی , متملق در برابر زورگویان و... را به خود اختصاص داده اند. در یک فراز تعیین کننده راوی اشاره می کند که این افراد سالم اند و خوب می خورند و می خوابند و جماع می کنند و در ادامه گوشه ای از تفاوت را نشان می دهد: هرگز ذره ای از دردهای مرا حس نکرده بودند (کدام درد؟ درد حاصل از مواجهه تجلی گونه... درد ناشی از تغییر...درد ناشی از فکر و احساسات کرخت نشده) اما این ادامه جمله است که تفاوت ریشه ای را نشان می دهد: بال های مرگ هر دقیقه به سر و صورت شان سابیده نشده بود.
دوگانه آرامش – هراس
همه راه ها به مرگ ختم می شود!...هوووم؟...مرگ در نگاه راوی یک امر دو وجهی است. یک چهره آن آرامش بخش است و چهره دیگرش ترساننده , اما همیشه همراه راوی است مثل همان بطری شراب ارغوانی که همیشه در دسترس است. شرابی که مادر راوی برایش به جا گذاشته است. در واقع هر مادری با به دنیا آوردن فرزند این امکان را برای فرزندش به وجود می آورد که زمانی با مرگ ملاقات کند... بگذریم , این شراب , اکسیر مرگ است (زهر مار ناگ در آن حل شده است) و به قول راوی آسودگی همیشگی به وجود می آورد.
این دو وجه را در بندهای زیر شاید بهتر بتوانیم ببینیم:
1- راوی از زمان بچگی تهدید دایمی مرگ را حس می کرده است و به همین خاطر یادآوری آن دوران برایش هم سخت و دردناک است. اما این کار را می کند چون ممکن است مرگ نسبت به بچه ها ترحم کند.
2- راوی سایه خودش را در نور مهتاب "بدون سر" می بیند و یک عقیده خرافی این است که اگر سایه خود را بدون سر دیدیم تا سر سال می میریم لذا راوی هراسان وارد خانه اش می شود و به بستر بیماری فرو می رود. ترس از مرگ امری طبیعی است؟ در این فراز راوی وقتی خودش را در آینه می بیند صورتش محو و بی روح است و گویی قیافه اش از شکل افتاده است و خودش را نمی شناسد.
3- راوی از دعاهایی یاد می کند که برای مقابله با هراس از مرگ در دوران بچگی به او یاد داده اند...کاربرد آنها افاقه نمی کند.
4- راوی در جایی اشاره می کند که مو و ناخن تا مدتی بعد از مرگ به رشد خود ادامه می دهند , بعد یک سوال کلیدی و هراس انگیز به ذهنش می رسد که آیا احساس آدم هم بلافاصله بعد از مرگ از بین می رود یا تا مدتی پس از مرگ هم ادامه دارد؟ نتیجه آن که: حس مرگ خودش ترسناک است چه برسد به آن که حس بکنند که مرده اند.
5- اما چنین آدمی با زندگی دایمی در کنار مرگ , کم کم ترسش می بایست بریزد کما این که اشاره می کند بارها به فکر مرگ و تجزیه بدن بوده است و دیگر نمی ترسد و اتفاقن آرزوی قلبیش نیست و نابود شدن است اما یک ترس دیگر هنوز هست: ترس از این که ذرات تنش در گذر زمان در ذرات تن رجاله ها وارد شود. عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد. راوی از این هراس و تنفر دارد که روزی به قدر ذره ای این اتفاق برایش رخ دهد.
6- امید نیستی بعد از مرگ برای راوی آرامش بخش است و در نقطه مقابل زندگی احتمالی دوباره او را می ترساند و خسته می کند. چرا که این دنیا (دنیا از نگاه راوی پست و درنده است) به کار رجاله ها می آید و به همین خاطر است که حرف مردم و صدای زندگی گوش او را می خراشد.
7- مرگ اما امید بخش است. موجب نیست و نابود شدن توهمات و موهومات می شود: مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات می دهد. پس آرامش بخش است.
8- در نقطه مقابل بند 2 , در زمان مرگ قیافه آدم از قید همه جبرها آزاد می شود و به حالت طبیعی خود باز می گردد. شاید بتوان گفت حتا از قید ناخودآگاه جمعی نیز خلاص می شود. آن صحنه ای که راوی جلوی آینه ایستاده است و با دوده , صورتش را آرایش می کند و ادا در می آورد و پی می برد که صورتش چه استعدادی در تبدیل شدن به قیافه های مضحک و ترسناک را دارد (چهره همه اشخاص داستان را در خودش می بیند) و در ادامه ذکر می کند که خمیره و حالت صورت محصول وسواس ها و جماع ها و ناامیدی های موروثی است. مرگ پایان همه این دلقک بازی ها و به در و دیوار کوبیدن هاست.
9- همین مزایای مرگ است که در نقاط مختلف توسط راوی صدا زده می شود و همین به او تسکین می دهد یا آرزو دارد که تسکین بدهد... چرا که : حس می کردم که نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده , فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می کردم.
10- راوی خودش را به مگس هایی تشبیه می کند که در آغاز پاییز وارد اتاقی دربسته می شوند و مدتی خودشان را به در و دیوار می کوبند و سپس مرده آنها اطراف اتاق می ریزد.
11- تفاوت راوی و دیگران در نوع مردن است: برخی افراد از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند اما بسیاری فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته خاموش می شوند. راوی در چه حالی بود؟ در حال جان کندن... در سرحد دو دنیا... و مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه می کند.
12-ترس ها فراوانند...ترس اولیه راوی را فراموش نکنیم: می ترسم فردا بمیرم و خودم را نشناخته باشم. همه این نوشتن ها برای رفع این ترس است و یا همان خودشناسی.
13- احساس آرامش برای اولین بار در طول زندگی راوی پس از خوراندن شراب فوق الذکر (اکسیر مرگ) به زن اثیری روی می دهد. چرا؟ به صراحت متن چون این چشمها بسته شد. چرا بسته شدن چشم ها موجب آرامش می شود؟ یادمان بیاید که در ابتدا , دیدن این چشمها یک لحظه باشکوه و یک نقطه عطف بود... زیر پرتو آن چشم ها راوی بدبختی های خودش را می بیند و عظمت آن را...معما ها و اسرار هستی کشف می شود... خودش را می بیند.یعنی دیدن "خود" و کشف رموز هستی با از بین رفتن آرامش همراه است. حتا یادآوری این چشم ها موجب شکنجه او می شود و زندگی اش را زهرآلود می کند. شاید بتوان نتیجه گرفت که در این دنیای پست و درنده, باز شدن چشم ها , آرامش را از آدم سلب می کند.
14-با توجه به بند فوق است که بعد از تدفین اثیری در فاز اول داستان, احساس آرامش گوارایی به او دست می دهد. اما در ازای خاک کردن زن یک گلدان نصیبش می شود که همان فشار را به او وارد می کند و از قضا تصویر زن هم بر روی آن نقش شده است. ظاهرن ناخودآگاه جمعی به سختی اجازه می دهد که از خودمان بگریزیم.
ادامه دارد!
لینک مقدمه این مطلب , قسمت اول , قسمت دوم
..........................
پ ن 1: یک بخش دیگر هم به مطلب اضافه شد! یعنی اضافه نشد بلکه دیدم این مطلب طولانی می شود دو شقه اش کردم...و هنگام این کار مثل آن قصاب البته لذت نمی بردم.
پ ن 2: دوز بالای خوشبینی... امیدوارم این تب تند زود به عرق ننشیند.