میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آئورا کارلوس فوئنتس


 

آه ای وضع مرگبار, ای سرنوشت رام ناشدنی بشر

زیستن به فردا را امیدی نتوانم داشت

بی آنکه خریدار مرگ خود باشم.  (فرانسیسکو د که وه دو- شاعر قرن 16 اسپانیایی)

*

همیشه دوستم خواهی داشت؟/ همیشه, آئورا, همیشه دوستت خواهم داشت./ همیشه؟ قسم می خوری؟/ قسم می خورم/ حتی اگر پیر بشوم. حتی اگر دیگر زیبا نباشم؟ حتی اگر مویم سفید شود؟/ همیشه , عزیز من , همیشه/ حتی اگر بمیرم, فیلیپه؟.../ همیشه, همیشه...

***

تو در کافه ای نشسته ای و ضمن خوردن صبحانه مشغول نگاه کردن به آگهی های استخدام هستی. با آگهی خاصی روبرو می شوی, مشخصاتی در آن ذکر شده است که کاملاً مطابق توست. به آنجا مراجعه می کنی , خانه ای قدیمی در قسمت قدیمی شهر که پیرزنی در آن زندگی می کند. پیرزنی که از تو می خواهد دست نوشته های خاطرات گونه همسرش را که سالها قبل از دنیا رفته است را بخوانی و ویرایش کنی تا آن را منتشر نماید. کاری ساده با حقوقی چندین برابر عرف! تنها شرط پیرزن ماندن و زندگی کردن تو در آن خانه است. تو ترجیح می دهی که آنجا زندگی نکنی اما دختر زیبایی به نام آئورا به عنوان برادرزاده ای که نزد پیرزن زندگی می کند وارد اتاق می شود. چشمان سبز و نگاه مواج او شما را مجاب می کند که کار را قبول نمایید.آهان! بله! شما به کارهای دقیق پژوهشی علاقمندید...یادم نبود!

اینگونه است که خواننده با توجه به روایت دوم شخص داستان, مستقیماً وارد فضایی سورئال و سرشار از سمبل ها و ابهام و انتظار می شود; داستانی با درونمایه تمایل به جاودانگی و جوانی: من به سوی جوانی ام می روم و جوانی ام به سوی من می آید.(این را یک پیرزن 109 ساله می گوید ها!)

آئورا:

تعریف آئورا یا هاله ی نورانی در فرهنگ لغات ، تجلی نامرئی یا میدان انرژی است که اطراف تمام موجودات زنده و اشیا را احاطه کرده است . چون میدان انرژی دور هر چیزی وجود دارد ، حتی سنگ یا میز آشپزخانه هم دارای هاله ی نورانی است . در حقیقت ، هاله ی نورانی نه تنها دور تا دور بدن را احاطه کرده ، بلکه جزئی از هر سلول بدن است و ظریف ترین انرژیهای حیات را منعکس می کند. در نتیجه می توان آن را به جای چیزی که بدن را احاطه کرده است ، امتداد کالبد نامید . واژه ی آئورا برگرفته از واژه یونانی آورا(Avra) به معنی نسیم است انرژیهایی که از آئوراهای بدن ما ناشی می شود شخصیت و طرز زندگی و افکار و احساسات ما را منعکس می کند . در حقیقت هاله های نورانی بوضوح سلامت ذهن و جسم و روح ما را آشکار می سازد .

عده ای ادعا می کنند آئورا صرفاً پدیده ای الکترومغناطیسی است و باید آن را نادیده گرفت . عده ای اعتقاد دارند که آئورا عبارت است از جرقه های حیات که هشیاری متعالی ما در آن ماوا دارد و انرژی لازم برای زندگی و فعالیت را به ما می دهد . با این حال عده ای معتقدند آئورا انعکاس خود ماست که ثبت کامل گذشته و حال و آینده ی ما در آن وجود دارد . در حقیقت ، آئورا می تواند از ترکیبی از تمام اینها باشد .

اعتقاد بر این است که شخص هرچه عارف تر و روحانی تر باشد، هاله ی او بزرگتر است.برای نمونه معروف است که هاله ی بودا تا چند کیلومتر امتداد داشته است!!( و هاله برخی دیگر هم در هنگام سخنرانی در سازمان ملل قابل رویت بوده است!)

فعالیتهای که آئورا را قوی و فعال می سازند:مدیتیشن،یوگا،رژیم غذایی سالم،استراحت،برقراری تعادل بین کار وتفریح.

آئورای فوئنتس:

در این داستان چهار(دو!) شخصیت داریم : فیلیپه مونترو تاریخ دان جوان (که با توجه به روایت دوم شخص, خواننده خود را در جایگاه او حس می کند); کونسئلو پیرزنی مسن که رفتاری عجیب دارد و در اتاقش که پر از موش و شیشه های دارو (گیاهی) است زندگی می کند; آئورا دختری جوان با جوانی سیال! که به عنوان برادرزاده معرفی می شود; شوهر مرحوم پیرزن ,ژنرال یورنته, که از طریق خاطراتش در داستان حضور دارد و در طول داستان شما متوجه استحاله تدریجی شخصیت ها می شوید...

فیلیپه (و شما) پس از ورود و با خواندن خاطرات و دیدن فضای خانه و البته آئورا , کونسئلو را پیرزنی شیطان صفت و عجیب می یابد که در پی بازیابی جوانی خود برادرزاده اش را استثمار می کند. او که در تمنای وصال آئورا می سوزد و حس نجات بخشیی که اینگونه مواقع در مردان زبانه می کشد! او را به این فکر می اندازد که با آئورا از این مکان فرار کند; البته پس از اتمام قراردادش و گرفتن حقوق مربوطه! اما غافل از این که وارد دنیایی سورئال و فراواقعی(اگر دوست ندارید غیر واقعی) شده است که...

تمنا هایی که همچون صخره های لورلای بازگشتی از آن متصور نیست. در افسانه های آلمانی در بخشی از رود راین صخره هاییست که معروف است دختری (پری دریایی یا...) در آن مکان زندگی می کرده که کشتیرانان با شنیدن صدای افسونگر او به آن سمت می رفتند و البته با برخورد به صخره ها غرق می شدند (مشابه این افسانه در نقاط مختلف جهان وجود دارد). فیلیپه هم در قسمتی از داستان وقتی عکس جوانی کونسئلو را می بیند , در پشت سر او در تصویر تابلویی که همین مکان در آن نقاشی شده است را می بیند.به نظر می رسد تمنای جاودانگی چنین حالتی داشته باشد.

خوب حالا این دو تا آئورایی که در بالا تیتر زده ام چه ربطی به یکدیگر دارد؟ برای یک داستان بلند یا رمان کوتاه پنجاه صفحه ای بیش از این مجال صحبت نیست, ولی ربط دارد!

فوئنتس چگونه آئورا را نوشت:

کتاب آئورا که با ترجمه خوب عبدالله کوثری و توسط نشر نی منتشر شده است شامل دو بخش است; بخش اول که خود داستان است و بخش دوم نوشته ایست از نویسنده که شرح می دهد چگونه آئورا را نوشته است. فقط می توانم ابراز شگفتی کنم و چه قدر عالیست که خواننده از پشت پرده و انگیزه ها و اتفاقاتی که به شکل گیری یک داستان می انجامد , مطلع شود. این قسمت 7 بند دارد که من در 7 جمله آن را خلاصه می کنم (برداشت آزاد!):

1- قدر لحظاتی که به انتظار آمدن شخص خاصی دراز کشیده اید را بدانید! در هر چیزی و در هر کاری ایده ها نهفته است, چشمها را باید شست.

2- وقتی جامی می زنید به تفکراتتان و حرف های دیگران احترام بگذارید و آنها را جدی بگیرید! همچنین حق شناس باشید.

3- افسانه ها را جدی بگیرید. (می توانید شرقی ها را جدی تر بگیرید)

4- حسرت کتابخانه های کشورهای انگلوساکسون را بخورید. ضمناً کتاب های نایاب خود را به یکدیگر نشان ندهید!!

5- از حضور در کافه ها غافل نشوید.

6- در همه چیز باید دقیق شد حتی صدای یک خانم مسن.

7- ما نه تنها تمنا می کنیم , بلکه این تمنا را نیز داریم که پس از دست یافتن به آنچه تمنا کرده ایم , دگرگونش کنیم.

..........

پ ن 1: نمره کتاب 4 از 5 می‌باشد.

نظرات 41 + ارسال نظر
باران حامدی پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 ب.ظ http://baranhamedi.blogfa.com

سلام.
ازتون خیلی خیلی ممنونم که به وبلاگ من سر زدین.

سلام

هادی پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ب.ظ http://playtime.blogsky.com

خلاصه داستانش جذبم کرد و علاقه مند شدم بخونمش.
خوراک اقتباس برای یه فیلم سوررئاله.
من تمام پست رو نخوندم اما انگار به تاریخ نگارش کتاب اشاره نکردی،درسته؟

سلام
این داستان 50 صفحه ای در سال 1962 منتشر شده است.

حیدر پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ب.ظ

سلام. چند ماه قبل کتاب جدیدی از فوئنتس به ترجمهء عبدالله کوثری در آمد که فکر کنم قبلا هم برایت نوشتم به اسم کنستانسیا. داستان بی نظیریست. خیلی جذابتر از آئورا. کتاب کوچکی است ومن تابحال چندین جلدش را خریدم وبه کسانی که دوستشان دارم دادم. نصف روز هم وقتت را نمیگیرد. خوندنش را جدا توصیه میکنم. من اغلب آثار ی که از فوئنتس به فارسی ترجمه شده خوندم. اما این کتاب آخری با همشون متفاوته. راستی آئورا که میخوندی یاد خانم هاویشام در رمان آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز نیفتادی؟ اگه یادت باشه اسم پسره هم در رمان دیکنز فیلیپ بود. اگه رمان دیکنزو نخوندی فیلمش هست.فیلمشو ببین.

سلام
ممنون از توصیه... دیروز پوست انداختن را خریدم...مرگ آرتیمو کروز رو هم داشتم...
چرا افتادم...اگر هم نمی افتادم با حرفای قسمت دوم می افتادم...آْرزوهای بزرگ جزء اولین کتاب های جدیی بود که خوندم...فکر کنم دبستان یا راهنمایی بودم

طوفانی جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام. من هم معتقدم آئورا - به معنای واقعی کلمه ـ وجود باطنی دارد و ارنباط عمیقی با یوگا‌ مدیتیشن و رژیم غذایی درست دارد. در ضمن ممنون از معرفی کتاب.

سلام
البته من هم که می نوشتم یاد نظریه نامتناهی بودن ماده و یا امتداد ماده خارج از مرزهای مرئی افتادم و...
خواهش می کنم. (من دو سه روزی نبودم ببخشید)

دریا جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ http://booyedoost.blogfa.com

الهی اینقدر مهمون بیاد براتون تا ما لا اقل به پست های شما برسیم .
سلام
باید یه دفعه از روی راین پیاده برم شاید صخره هارو ببینم بعد به بچه ها (همون مهربان همسر رو میگم آخه اومدیم اینجا خارجی شدیم تلافی میکنیم .) بگم اون وری نرن . نمیدونین دقیقن کدوم سمت راین گفتن ؟
یه سری بزنین به ما تا بلاگفای دیوانه از نمایش عکسا پشیمون نشد.
پاینده باشید.

سلام
نه احتیاج به مهمون اومدن نیست البته قدمشون روی چشم من عاشق مهمونم.... ولی فکر کنم 15 روز عید را تعطیل کنم...
آره حتماً برید و عکس هم بیاندازید..از صخره ها البته نه اون دختره!!
ببخشید دوسه روزی نبودم حتماً میام
برعکس شده دیگه!! بچه ها!!

فانی جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:05 ب.ظ http://newmidwife.persianblog.ir

سلام.از هفت نصیحتی که فرموده بودید من فقط دو تا رو می تونم به گوش هایم بیاویزم!نمی گم کدوم دو تا!

‌سلام
البته نکاتی طنز هم در این 7 نصیحت نهفته است که کسانی که اخیراً خونده باشند متوجه می شوند ... 2 تاش خطریه امیدوارم اون دو تا نباشه

طبیب چه جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ب.ظ http://tabibcheh.mihanblog.com/

آقا این کتاب رو بده پیک بیاره برامون!

آئورا را !شخصا بهش معتقدم البته نه از نوع سازمان مللش که قابل دیدن باشه...

ولی گاهی دیدن چهره برخی از افراد که مثلا صبح ها سرسری از کنار هم می گذریم و در حد سلام و جواب سلامی ....انگار به آدم یه حس خوب می ده

شنیدن برخی سخنرانی ها (یعنی نه لزوما دیدن) هم انگار این موج رو به آدم منتقل می کنه

اما وصال آئورا! که دیگه در این مقال نمی گنجد... آه ه ه ه ه

سلام
فکر کنم قیمتش یک پنجم هزینه پیک باشه
1800 تومان
با اون حس خوب موافقم اما دلیلش رو نمی دونم ...عکسش هم هست
وصال!!! مواظب باش مخصوصاً مواظب صخره های لورلای باش

نوشینه جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

سلام از همه جالبتر نوشتن معنای آئورا بود ممنون
البته منظورم نوع سازمان مللی اش بود .

به هاله معتقدم . آدمهای خوشرو در همان نگاه اول آدم زا جدب می کنن مثل آهن ربا

سلام
ممنون... با همون نگاه اول و... موافقم اما علتش رو نمی دونم
نوع سازمان مللی اش البته چشم بصیرت می خواهد
خداوند بصیرتمان را افزون کناد.

درخت ابدی شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
این کتاب رو زمان دانشجویی خوندم و بعدش هم با دوستان رفتیم نمایشش رو دیدیم. فضای شاعرانه و اثیری‌ش رو دوست دارم و باید دوباره بخونمش. اون موقع بیش‌تر از هر چیز جذب روایت دوم شخصش شدم که مثل صدای سرنوشت بود. شخصیت پیرزنه هم کهن‌الگوی زن شومناک رو داره مث همون سیرن‌های یونانی.
ولی انصافا چه روند پیچیده‌ای داشته نوشتن آئورا. طرف از چارگوشه‌ی دنیا الهام گرفته. حسرت‌برانگیزه.

سلام
به به چه زمان دانشجویی پر باری ... هوس کردم
واقعاً اگر برای نوشتن یک داستان(البته نه هر داستانی) این قدر اتفاقات و به قول شما پیچیدگی ها نیاز باشه ببین مارسل پروست چی کشیده !
راستی یکی دو نکته طنز در اون 7 بند هست دوست دارم لااقل یک نفر متوجه اش بشود! باید هم حتماً کتاب دم دستش باشد!! (آخه اینم شد نکته!!!)

ندا شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ http://secondwindow.blogsky.com

آئورا که دیدم یاد ابمیوه افتادم.
البته فکر کنم اون الوورا بود

سلام
خوب دیگه یادت نمی ره! البته آلوئه ورا خواص دارویی زیادی دارد.

[ بدون نام ] شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ق.ظ

سلام خلاصه خوبی بود ولی نمیگم کجاش ... (به روش فانی) خیلی میل شدم کتاب رو بخونم. با خوندن خلاصه تون یاد بوف کور فتادم نمیدونم ربط داشت یا نه...

سلام
شما که اصلاً خودت رو هم معرفی نکردی! حالا جاش رو بی خیال ... ربط که والله همه چیز به همه چیز ربط پیدا می کند اما فضای بین سطور کمی شباهت داشت.

نیکادل شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:49 ق.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

سلام دوست عزیز
گمونم داستان زیبایی بوده، جز 1001کتابه؟
و دیگه اینکه اگه چندتا از این هفتا رو انجام بدیم نویسنده میشیم؟
راستی اون هاله رو خیلی خوب اومدی کلی خندیدم اول صبح

سلام
در کل خوب بود... نه از این نویسنده مکزیکی در لیست 1001 چیزی نیست.
این هفت تا را باید سه سه بار آویزه گوش کرد ولی خوب بازم کفایت نمی کنه ...

NiiiiiZ شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://taktaazi.blogfa.com

من تقریبن به همۀ این هفت نکته دقت می کنم در زنگیم! قول می دین که منم بتونم یه روز در قسمت دوم کتابم پشت پرده ها و انگیزه ها و اتفاقات رو شرح بدم؟

سلام
می بینم که همه علاقمند به نوشتن هستند خیلی خوبه...
اما این 7 تا برداشت آزاد من از 7 تای اصلی بود! بد نیست 7 تای اصلی را ببینید و بعد در موردش با هم حرف بزنیم و قول رد و بدل کنیم
حتماً چرا که نه

سفینه ی غزل یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ق.ظ http://safineyeghazal.persianblog.ir

سلام
بند چهار این هفت فرمان با آنچه در باب تبادل کتاب و... فرموده بودید در تناقض است!(کتاب های نایاب خود را به یکدیگر نشان ندهید!) بگویید چه کنیم با این تناقض؟

سلام
درست می فرمایید در ظاهر تناقض دارد اما در باطن داستان چیز دیگریست...!!! این بندها برداشت آزادیست از 7 قسمتی که گفتم و با توجه به علامت تعجبی که گذاشته ام نکته طنزی در آن نهفته است که ارتباط تنگاتنگی با متن همان بند دارد!( فکر کنم مشکل چند تا شد!!)
عجالتاً زن و مردی در قرون ماضیه در کتابخانه قصر زن مشغول معاشقه بوده اند , معشوق به معشوقه می گوید اگر همسرت سر رسید چه می شود و جواب می شنود که می گویم :آمده ام کتاب های نایابم را به تو نشان بدهم ...برداشت آزاد من به این شکل درآمد دیگه می بخشید خلاصه

سفینه ی غزل یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ق.ظ

سلام بر شما
یه بار اینجا نظر گذاشتم فک کنم پرید. راستش یادم رفت چی بود

سلام
فکر کنم همین بالایی بود دیگه من کمی سرم شلوغ بود ببخشید

نفیسه یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ق.ظ

نوشته های آخر کتاب خیلی جذاب بود.
به خصوص شماره 7

سلام

کلاغ شورشی۲ یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ http://www.kalagheshoureshi2.blogfa.com

درود.با همه اش موافقم اما بخش خانم های مسن...
وای.حتی جرئت نمی کنم نظری درباره ی آنها بدهم.
ممکن است...بی خیال

سلام
خودم با همه اش موافق نیستم!

حسین دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 ق.ظ http://kimiyaa.blogsky.com

سلام
نمیشه حالا مورد 4 رو نادیده بگیریم... یعنی در یک رابطه‌ی دو سویه هم کتاب‌های نایاب خودمون رو به دیگران نشون بدیم و هم دیگران کتاب های نایابشون رو به ما...

سلام
میشه ولی ظاهراً فقط در بهشت میشه این کار رو کرد!!

ضمناً اونوقت دیگه کتابی نایاب نمیشه که...

لیلی دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ق.ظ http://lilymoslemi.blogfa.com

من این کتابو نصفه خوندم ولی توی عید می خونم و اون موقع میام نظرمو می نویسم. دوست نداشتم این پست رو بخونم نمی خوام تاثیر بپذیرم از نقدتون واسه همین پیشاپیش عذرخواهی می کنم میرم کتابشو می خونم بعد میام این پست رو مطالعه می کنم. ممنون آقا حسین

سلام
خواهش می کنم
البته من طوری مطلبم رو می نویسم که ضربه ای وارد نکنه و بیشتر تحریک به خواندن بکند (برای همین چندان نقد به حساب نمیاد مطالبم)
منتظرم

داستان تکراری دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ق.ظ http://baharakmv2.blogfa.com

ای بابا باز یادم رفت اسمم رو بنویسم. من بودم. همون که بوف کور رو گفت... مثل این که باید غزل رو بخونم و برم.

سلام

فاخره دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

سلام
هی می ری رمان می خونی و هی من حرص می خورم که برای حی من فرصت ندارم):

سلام
امیدوارم فرصتش برای تو هم پیش بیاد

سفینه ی غزل دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ب.ظ http://safineyeghazal.persianblog.ir

سلام دوباره
آهان از اون لحاظ! واجب شد کتابو بخونم البته شاید وقتی دیگر...
همین مثلا؛ نکته بینی بنده لوداد که کتاب رو نخونده مS005:]
سرعت شما در کتابخوانی اون هم در این روزهای بدو بدوی قبل از عید جای تقدیر داره

سلام
دقیقاً
نه اتفاقاً کمی شفاف شد قضیه... لازم بود
نه دوست من سرعتم خیلی پایین اومده ... خیلی
و فکر نکنم تا قبل عید بتونم پست کتابی جدید بگذارم

آزاد دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ب.ظ http://pirahan.blogsky.com

سلام بر میله عزیز
آقا ما داریم از رده خارج می شیم به همین خاطر نتونستم پست های قبلی رو نظر بگذارم . البته از متن خرمگس لذت بردم همان گونه بود که من از خواندنش برداشت کرده بودم .
با این سبک کتابخوانی شما داشتم به این فکر می کردم که چند سال آینده ، میله روی صندلی داخل کتابخانه اش نشسته ، موهای سرش ریخته ، دستش را زیر چانه اش گذاشته و قیافه ای شبیه به پروفسور بالتازار پیدا کرده و دارد فکر می کند که دیگه چه کتابی مانده که بخواند و خلاصه اش کند و .....
این برداشت های آزاد شما یکی دو تاش "مورد" دارد خصوصا بند اول آن . کسی که در حال دراز کشیدن منتظر شخصی خاص باشد هزار جور فکر بد بد وارد کله اش می شود . این یکیش .
دومیش هم حضور در کافه هاست که در راستای جنگ نرم دشمنان می توان آن را ارزیابی کرد .
اما از جنبه مزاح مطلب که بگذریم ، من همیشه به صدای خانم های مسن دقیق می شوم چون آرامش خاصی به من می دهد

سلام استاد
داشتم کم کم نگران می شدم ... نمی دونستم نگرانیمو کجا بیان کنم...
موهام که بریزه مجبورم بکارم...
ولی این قدر کتاب مونده که نخوندم که نگو ...فکر نکنم زمانی برسه که من توی این قضیه بمونم که چی بخونم... سرعت ورود کتاب به کتابخانه من بیشتر از سرعت خوندن منه... امیدوارم وراث محترم حالشو ببرند!
اما برداشت آزاد: اتفاقاً بند اول دقیقاً به همین وضعیت اشاره دارد (نویسنده در اتاق خواب به انتظار ورود دوستش است و عبور دختر از درگاه اتاق جرقه ای در ذهن او می زند که مثلاً چه می شد اگر با عبور از دری به جوانی مان عبور کنیم و...)
اما خودم هنوز به این توصیه حضور در کافه اقدام ننموده ام البته پای مناسب می طلبد و...
بله موافقم

پرنیان سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ http://fathebagh.blogsky.com

سلام
حسین آقا عزیز . تازگی ها هر کتابی را دست می گیرم اول می یام اینجاببینم توی آرشیو شما نقدی ازش پیدا می کنم یا نه!
جالب بود این مطلب هم . مخصوصا هفت بند ذکر شده

سلام پرنیان عزیز
نظر لطفتان است... راستی در مورد طبقه بندی وبلاگ اگر موردی به نظرت رسید بهم بگو...(نحوه پیدا کردن یک مطلب و...)
ممنون

رضا سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 ب.ظ http://www.shabgardi.blogfa.com/

مدتی نبودم سعی می کنم بیشتر بیام

سلام
رسیدن به خیر رضا جان
رفته بودی شبگردی!؟

دریا چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:33 ب.ظ http://booyedoost.blogfa.com

سلام بهاری تقدیم به شما
به سلامتی چهارشنبه سوری مبارک بودا .
ایشالا سیزده به در هم مبارک بادا.
و صد البته سال نو و داماد نو .
همیشه شاد و پیروز و سرفراز باشید.

سلام بهاری همچنین بر شما
اگر چه دیروز بچه ها آدم برفی درست کردند و...
ممنون
اولیش که همچین مبارک نبود و... اما بعدی ها را امیدوارم
بازم ممنون

محمد چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:51 ب.ظ http://1dinosaur.persianblog.ir

سلام
آقا این بخش دوم که خودش یه کتابه!
هم تند کتاب می خونید هم تند پست میذارید
هم خوب کتاب می خونید ،هم کتابای خوب می خونید
دستت راستتون را بکشید رو سر من.
سال نو هم مبارک .

سلام
سال نو شما هم مبارک
آقا ما خودمان نیازمند نوازشیم , دست چپ و راستش برامون فرقی نداره فقط مهربون باشه
ممنون

نعیمه شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ب.ظ http://n1350.wordpress.com/

بند هفت معرکه بود

سلام

فرواک پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ق.ظ http://www.farvak.persianblog.ir

سلام. دیروز آئورا را خواندم و تمام روز و شب را در شگفتی و اعجاب واژگان فوئنتس به‌سر بردم که چه ‌قدر خوب کوثری از پس آن برآمده. بررسی شما را دوباره خواندم و بخشی از آن را با برداشتی که من از داستان داشتم در تناقض دیدم. نوشته بودید کونسوئلو برادرزاده‌اش آئورا را به استثمار خود در آورده. این دقیقا تلقینی‌است که نویسنده در ابتدای داستان به خواننده القا می‌کند اما در انتها (ص۵۷ سطر ۷) وقتی فیلیپه پی می‌برد که تمام ان مدت پیرزن را در آغوش داشته چه؟ آیا این نشان دهنده‌ی یافتن راز جوانی نیست؟ منظورم اینه که آیا پیرزن و آئورا یکی نبوده‌اند( آئورا هاله‌ای از جوانی پیرزن بوده؟!)

سلام اولدوز عزیز
خیلی خوشحالم که خواندید و لذت بردید
اما بعد:
فکر کنم اینجا خطایی رخ داده است من نگفتم که پیرزن برادرزاده اش را استثمار کرده بلکه گفتم فیلیپه (و خواننده در ابتدا) چنین برداشتی به ذهنش رسیده است... و البته نمی خواستم با بیان اینکه پیرزن و آئورا هر دو یک شخصیت هستند مزه داستان را ببرم! (حالا که رد شدیم اشکالی ندارد)
در شروع یکی از پاراگرافها گفتم : در این داستان چهار(دو!) شخصیت داریم ... آن دویی که با علامت تعجب در پرانتز به آن اشاره کردم تایید همین مطلب است. خود فیلیپه هم در واقع به شخصیت ژنرال استحاله پیدا می کند (یک بار دیگر رجوع کنید)
ممنون

شبنم چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:07 ق.ظ http://www.aghayede1dalghak.blogfa.com/

لام.امروز آئورا رو خوندم و اومدم سرچش کنم ببینم بقیه هم به همین نتیجه رسیدن که من؟و وبلاگ شمارو پیدا کردم.البته نتیجه همون بود ولی پیدا کردن شخص شما تو نت هم کم نیست.

سلام دوست عزیز
من هم دوست دارم وقتی یک کتاب رو می خونم سرچ کنم و نظرات دیگران را هم بدانم.
نظر لطفتان است دوست عزیز

فاطمه یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:20 ب.ظ http://30youngwoman.blogsky.com/

سلام جناب میله

برای من بسیار جالبه که اولین کامنت رو که برای کتاب تنهایی پر هیاهو گذاشتم به ذهنم رسید ببینم آیا آئورا را خوانده اید؟

:))) عین کسی که می خواهد طرف مقابلش را تست کند می خواستم سلیقه شما را با سلیقه خودم مقایسه کنم... نتیجه خیلی جالب بود.

من وقتی این کتاب را خواندم حس کتاب "پر" رو وقتی که 14 سالم بود و خواندمش برایم تداعی کرد.

چند سال پیش وقتی جوان تر بودم خواندمش دوست داشتم آئورا یک آدم واقعی باشد و فیلیپه به عشق برسد ولی خوب الان این شکلی برایم مقبول تر است.

حس من این بود که بیچاره پیرزن!!! آن قدر دل تنگ ایام جوانیش شده که خودش را در قالب برادرزاده اش تصور کرده و آن قدر این حس قوی بوده که شکل واقعی به خودش گرفته به حدی که فیلیپه عاشق آئورا شده است.

من داستان کوتاه برایم خیلی جذاب نبود ولی این کتاب دریچه ای بود به جذابیت داستان های کوتاه

سلام دوست عزیز
برای من هم جالب بود
جالب تر این که من هم کتاب ماتیسن رو تقریباً در همون سنینی که شما خواندید خواندم
الان که مرور می کنم در ذهنم میگم می تونست به جای برادرزاده , دختر نداشته خودش قرار می گرفت... فکر می کنم میشد... اما به هر حال جاودانگیست و رویای همه ما
داستان کوتاه طعم خاص خودش را دارد باید سیستم ذائقه مان بهش عادت پیدا کنه...
ممنون که به آرشیو هم سر زدید
خوشحال شدم از آشناییتون

زهره جمعه 16 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:56 ب.ظ http://http//www.mesle.blogfa.com

کتابو واسه دانلود بذارید دیگه خواهش میکنم
ممنون

سلام زهره جان
آخه ندارم !!! یعنی این کاره نیستم...
شرمنده شدم

hehe پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:18 ب.ظ

خیلی کتاب خوفی بود. زاویه دیدش فوق العاده انتخاب شده بود.نظرمودرموردآثاررئالیسم جادو وسوررئال عمیقترکرد.
ازبخش دوم توصیه شماره 4 خوشم نیومد! دختراگوش نکنن به این توصیه! من کتاب نایاب میخوام! :ی

سلام
بله ...کتاب خوفی بود...یعنی صفت خوف برازنده شه
و اما در باب کتب نایاب با به قول معروف از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است...باید بگم که... در روایت است که لذتی که در نشان دادن کتب نایاب است در کتب موجود نیست

سحر دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:35 ب.ظ http://sun.persianblog.sub.ir/

سلامممممممم.........خیلی ممنون از وب سایت خوبتون که فوق العاده عالیه....واقعا متشکرم....
96518

سلام
ممنون...امیدوارم به کارتان بیاید.

پریسا پنج‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 06:37 ب.ظ

سلام
من اول کتاب و خوندم بعد نقد شمارو باید بگم قبل خوندن نقدتون یکم گیج شده بودم و خوب منظور داستان و نفهمیدم الان کاملا متوجه شدم واقعا ممنون

سلام
خوشحالم که این نوشته به کارتان آمده است

Azadeh سه‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 11:47 ب.ظ

سلام
سال نو مبارک
الان یک چشمتان اشک و یک چشمتان لبخند است

ماهور پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 07:10 ب.ظ

سلام
عجب دچار شگفتی شدم
حقیقت این است که چند روز پیش به توصیه ی فرد کتابخوانی این کتاب را خریدم و خواندم و داشتم پیش خودم مرور می کردم که چه حیف این کتاب در وبلاگ میله نیست و حتما به شما توصیه اش کنم بخوانید و کمی هم مغرور از اینکه کتاب خوبی از منبعی بجز میله پیدا کرده ام و خوانده ام
اما به دلیل نقاط مبهم داستان جستجویی در گوگل داشتم و دیدم عجب سومین لینک که میله ی خودمان است.
اینکه چرا اینقدر مطمئن بودم که این کتاب را نخوانده اید دلیلش به لیست پیشنهادی معرفی کتاب برمی گردد که همیشه در آن کتابهای خوب و امتیاز بالا را معرفی می کنید و من متوجه ائورا نشده بودم.
نهایتا خیلی خوشحالم چون لذت خواندن بخصوص کتابهای کمی مبهم با میله برای من بسیار بیشتر است و البته کارگشا.
چقدر جلد کتابی که اینجا گذاشته اید جذاب و مفهومی است و بسیار قشنگ تر از تصویر روی جلد کتاب من است.
ممنون از مطلب خوب و مفیدی که یازده سال پیش اینجا نوشته اید.

سلام بر رفیق کتابخوان
همین که به این فکر بودید که کتاب را به من معرفی کنید بسیار سپاسگزارم
این لطف شما را نشان می‌دهد.
مطلب را که دوباره باز کردم تصویر آن ابتدا به نمایش درنمی‌آمد و فکر کردم به بی‌تصویر بودن مطلب اشاره‌ای کنایی داشتید بعد از چند دقیقه که دوباره به پنجره باز شده رجوع کردم دیدم به‌به عجب طرح جلد قابل تاملی است.

مشق مدارا جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 06:08 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام میله‌ی گرامی
اول این‌که‌ قصد داشتم بدو‌بدو توی وبلاگم درباره‌ی آئورای معرفی شده از طرف یک کتاب‌فروشِ کتاب‌خوان بنویسم و پیش از آن ببینم شما از فوئنتس چی در صندوق دارید، به تاریخ ثبت این مطلب که برخوردم کلا عقب‌نشینی کردم.
بعد هم که مطلب شما مثل همیشه کامل بود و نظرات هم خواندنی، دریافتم من دیگه حرفی برای گفتن ندارم.

سلام بر معلم کتابخوان
چه حس خوبی داره معلم آدم کتابخوان باشد
بله یادش به خیر... 11 سال گذشته است!! یک پست‌ یا چند پست(؟) داشتم اون زمان تحت عنوان یازده سال پیش در چنین روزی که به شعرهای قدیمی خودم اختصاص داشت و باصطلاح زیرخاکی بود! الان این پست یازده سال قبل همین حکم را دارد چه برو بیایی هم داشت اون سالها... تازه اواخر اوج وبلاگ نویسی بود.
حتماً بنویسید.
به یمن کامنت شما یک بار دیگر مطلب و کامنتها را خواندم و تجدید خاطره‌ای شد.
ممنون رفیق

ماهور بانو شنبه 12 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 01:25 ق.ظ https://labkhandemaah.blog.ir/

سلام
قبلا به اینجا آمده ام.
زمانی که در بلاگ اسکای فعال بودم.
کتاب رو همین دو ساعت پیش خواندم و برای نقدش به وب شما رسیدم. گفتم عرض ادبی داشته باشم
ممنون از مطلبتون

سلام
بسیار مایه مباهات است.
اینکه بعد از خواندن کتاب بلافاصله در این صفحه حضور داشتید باعث خوشحالی من شد... امیدوارم که مطلب به کار آمده باشد.
سلامت باشید دوست عزیز

ر.ر.م پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1401 ساعت 12:52 ب.ظ

سلام و درود.
«حتی شیطان هم زمانی فرشته بود». آئورا عالیه! یکی از لذت بخش ترین تجربه های من از خواندن رمان، همین آئورا بوده.
این بند فوق العاده ست :
«چهره در بالش فرو کرده ، همانجا دراز می کشی چشم انتظار آنچه که باید پیش آید، چشم انتظار آنچه نمی توانی بازش بداری. دیگر به ساعتت نگاه نمی کنی، این شی بی مصرف که به گونه ای ملال آور زمان را هماهنگ با بطالت انسانی می سنجد، آن عقربه های کوچک که ساعاتی طولانی را نشان می دهند که ابداع شده اند تا پوششی باشند بر گذار واقعی زمان که با شتابی چنان هولناک و بی اعتنا می گریزد که هیچ ساعتی نمی تواند آن را بسنجد. یک زندگی ، یک قرن ، پنجاه سال. دیگر نمی توانی این جنبش های فریبکار را تصور کنی، نمی توانی این غبار بی رحم را در دست نگه داری.» / ص ۸۱
(نظر قبلی رو لطفا حذف کنید‌. ایمیل رو توی قسمت آدرس وبلاگ نوشتم!)

سلام
بله واقعاً انتخاب خوبی داشتید.
ممنون از کامنت... رفتم مطلب و کامنتهایش را خواندم و یک آهی کشیدم از این سالهایی که گذشت... اما این حضور دوستان جدید برای خودش نعمتی است و در این نعمت نکته‌های بسیار نهفته است.

ر.ر.م پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1401 ساعت 01:08 ب.ظ

در مورد کتاب نایاب : دبستان (پنجم) یک کتابی پیدا کردم در نماز خانه مدرسه( که کتابخانه مدرسه هم بود ولی خیلی کسی سراغ کتاب ها نمی رفت! یعنی خیلی مهم نبود!) به اسم کنراد پسرک ساخت کارخانه نوشته مرحومه کریستینه نوستلینگر و ترجمه مرحوم ایرج جهانشاهی. این کتاب رو در عرض سه چهار روز خواندم. قسمت های آخر کتاب رو در مدرسه تموم کردم. خیلی هم خوشم اومد.بعد من احمق عوض اینکه کتاب رو ببرم خونه گذاشتم توی همون نماز خانه. از فراش مدرسه ترسیدم. الان حسرت همون کتاب رو می خورم. نه در بازار پیدا میشه و نه پی دی اف. حتی به نشر واژه و فاطمی ایمیل زدم و گفتند که کتاب موجود نیست و تجدید چاپ هم نمیشه!

با این قضیه کتاب نایاب کاملا موافقم!
«اگر کتابی نایاب دارید یا پیدا کردید به هیچ وجه به کسی ندهید و سخت مواظبش باشید تا در آینده حسرتش را نخورید!»

بعضی مواقع آدم چنین کارهای صوابی می‌کند ولی ثوابی که انتظارش را دارد از راه نمی‌رسد! مثلاً من یک کتاب نایاب را به یکی از دوستان وبلاگی دادم ... اوووف... اون کتاب سالهاست نایابه... روم هم نمیشه بهش بگم
ولی خب از اون لحاظ داستان چیز دیگریست... شاید در بازنشستگی رفتم توی کار کتابفروشی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد