در قسمت قبل اشارهای به رویکرد تولستوی به تاریخ شد؛ او اعتقادی به تاریخنویسی بر اساس زندگی و اعمال و تصمیمات شخصیتهای بزرگ تاریخی یا اندیشمندان اثرگذار نداشت. در واقع سوالی که همواره پیشِ روی فعالان عرصه تاریخ بوده این است که وقایع تاریخی چگونه رخ میدهند؟! یکی از پاسخهای قدیمی به این سوال همان اراده خداوند و سرنوشتی است که از پیش معین و مقدر شده است. طبعاً در دوران جدید این سبک تحلیلِ تاریخ چندان مورد پسند و اقناعکننده نیست.
رویکرد دوم در پاسخ به سوال فوق، همانا رجوع به شخصیتهای بزرگ تاریخی و پادشاهان و قهرمانان است؛ آنها هستند که با تصمیمات خود مسیر تاریخ و سرنوشت ملتها را رقم میزنند. تولستوی بخشهایی از کتاب خود را به نشان دادن کاستیهای این رویکرد اختصاص میدهد. خیلی مستقیم و سرراست هم این کار را میکند! او معتقد است این رویکرد همان اعتقاد پیشینیان به مؤثر بودن اراده خداوند است با این تفاوت که به جای خدا، افرادی واحد نشستهاند و این اتفاقاً موجب سستتر شدن تحلیل خواهد شد. چرا؟ چون وقتی خدا فرمانی میدهد یا مثلاً ارادهاش بر وقوع امری قرار میگیرد، فرمان و ارادهاش تابعی از زمان نیست و علتی باعث وقوع و وجود آن نشده است اما در فرمانهای انسانی، شرایط زمانی و محیط بودن زمان بر فرمانده و همچنین رابطهای که میان فرمانده و اجراکننده وجود دارد و تاثیری که این رابطه از وقایع و شرایط میپذیرد همگی در کنار هم ما را به این نتیجه میرساند که تصمیم پادشاه یا قهرمان، خود تابعی است از شرایط بیرونی و مناسباتی که بین او و تودههای تحت فرمانش شکل گرفته است. تولستوی در طول داستان بارها و بارها نشان میدهد که تصمیمات و فرمانهای ناپلئون یا تزار الکساندر یا فرماندهکل (کوتوزوف) تابع علل دیگری هستند و اساساً خیلی از آنها به مرحله اجرایی شدن هم نرسیدند و در واقع خیلی از اتفاقاتی که رخ داد برخلاف خواست و فرمان این شخصیتها بود.
رویکرد سوم در پاسخ به سوال فوق، تأکیدی است که برخی تاریخنویسان (به قول نویسنده فرهنگپژوهان) بر اندیشهها و اندیشمندان دارند و کوشش میکنند تا ثابت کنند که رویدادها زاییده تلاش فکری نویسندگان و متفکران هستند. تولستوی در تمثیلی که در قسمت قبل آوردم این رابطه را به رابطه دودی که از دودکش لکوموتیو بیرون میآید و حرکت آن تشبیه میکند! تاریخنویسان معمولاً در نقش همصنفان خود (از حیث نویسندگی و اشتغال به امر فکری همصنف محسوب میشوند!) کمی غلو میکنند؛ غلوی که گاه مایه دردسر آن اندیشمندان هم خواهد شد و چنان طنزی تراژیک به وجود میآورد که آدمی را به حیرت میاندازد. تولستوی مثال برآمدن ناپلئون از دل انقلاب فرانسه و ارتباط آن را با اندیشههای ولتر میآورد. (در بخش بعدی ممکن است نامهای حاوی مثالهای ملموستر دریافت کنم!!)
نتیجه آنکه تولستوی نه به تاریخ پادشاهان و نه به تاریخ اندیشمندان، بلکه به تاریخ زندگی مردم توجه دارد و جنگ و صلح را بر این پایه استوار میکند: اعمال ملتها نه حاصل قدرت است و نه فعالیت فکری و نه حتی ترکیب آن دو، بلکه نتیجه تلاش همه مردمی است که در پدید آمدن پدیده سهیمند و همیشه چنان فراهم میآیند که آنهایی که در به نتیجه رساندن کار شرکت مستقیم بیشتری دارند کمتر مسئولند و به عکس (ص1441).
محدوده زمانی داستان حدوداً بین سالهای 1805 تا 1812 را در بر میگیرد هرچند در اواخر داستان گریزی به ده سال پس از آن میزند. بین این سالها بخش مهمی از جنگهای ناپلئونی (به طور مشخص نبرد استرلیتز و نبرد بارودینو و سقوط مسکو و نهایتاً هزیمت ارتش فرانسه از روسیه) واقع میشود. «جنگ و صلح» با رویکردی که گفته شد به این وقایع میپردازد و به همین دلیل کثرت شخصیتهای داستان گریزناپذیر است و چه بسا میبایست بیش از اینها هم میبود!
«لکوموتیوی در حرکت است. محرک آن چیست؟ روستایی میگوید شیطان است که آن را حرکت میدهد. دیگری میگوید علت حرکت لکوموتیو آن است که چرخهای آن میچرخند. سومی به تأکید میگوید که علت حرکت آن دودی است که باد با خود میبرد.
گفته مرد روستایی را نمیتوانیم به سادگی رد کنیم. او توضیحی قاطع و کامل یافته است. برای رد گفته او باید کسی به او ثابت کند که شیطانی در میان نیست یا روستایی دیگری پیدا شود و توضیح دهد که حرکتدادن لکوموتیو نه کار شیطان بلکه کارِ آن راننده آلمانی است که پشت آن نشسته است. فقط با پیداشدن این تضاد عقیده پی میبرند که هر دو اشتباه میکنند. اما آن کسی که گفته است علت حرکت لکوموتیو چرخهای آن است که میچرخند خود سُستی برهان خود را ثابت کرده است، زیرا همین که به عرصه تحلیل قدم گذاشت باید به راه خود ادامه دهد و علت حرکت چرخها را بجوید و تا زمانی که به علت واپسین، یعنی بخار متراکم در دیگ بخار، نرسیده است حق ندارد در جستجوی علتها باز ایستد. آنکه علت حرکت لکوموتیو را دودی دانسته است که به سمت عقب برده میشود ظاهراً چون دیده است که دلیل چرخها درست نبوده نخستین نشانهای را که دیده برگزیده و با آن دلیلی تراشیده است.
... اما تاریخنویسان مختلف هر یک علت حرکت را نیروی دیگری میدانند... گروهی قایل به نیرویی هستند که در ذات قهرمانان نهفته است، چنانکه روستایی شیطان را در لکوموتیو پنهان میپنداشت. گروه دیگر، مانند فردی که محرک لکوموتیو را چرخهای متحرک میپنداشت محرک انسانها را نیرویی حاصل از نیروهای دیگر میدانند. و دستهای دیگر محرک بشریت را نیروی اندیشه میدانند، مانند کسی که دود دورشونده را اصل کار میدانست.
تا زمانی که تاریخِ شخصیتهای واحد نوشته میشود، خواه سزار و اسکندر باشد یا لوتر و ولتر، و نه تاریخ همه مردم بیاستثنا، یعنی همه مردمی که در حدوث رویدادی سهیم بودهاند،ناگزیر به اشخاص واحدی تواناییهایی نسبت داده میشود که دیگران را وادار سازند تا تلاش خود را رو به هدفهای واحد متمرکز کنند...»
جنگ و صلح - لئون تالستوی - ترجمه سروش حبیبی – صص1425-1426
*******
پ ن 1: به گمانم قسمتی را که از کتاب انتخاب کردهام سنگ بنای «جنگ و صلح» و دلیل پهندامنه بودن آن را به خوبی نشان بدهد. نویسنده قصد دارد قصه جنگهای ناپلئون با قوای روسیه را با عنایت به ثبت تاریخ همه مردم (طبعاً همه که نمیشود ولی با حداکثر شخصیتهای ممکن)، در قالب یک رمان بیافریند.
پ ن 2: قسمت دوم: اینجا
داستان به ماجرای سوءقصد به جان محمدعلیشاه و سرگذشت عاملین آن میپردازد. در بخش قبلی به این واقعه پرداختیم. داستان با خروج موکب همایونی از قصر آغاز میشود، عاملین ترور در موقعیتهای از پیش مشخصشده در انتظار ورود کاروان حامل شاه هستند. پس از رسیدن کاروان طبق برنامه چند بمب دستی به سوی اتومبیل شاه پرتاب و متعاقباً تیراندازی به آن انجام میشود. اتومبیل متوقف و ولولهای در میان محافظان رخ میدهد اما شاه در اتومبیل نیست بلکه در کالسکهایست که صدمتر عقبتر از خودرو حرکت میکند. آسیبی به شاه وارد نمیشود.
این فصل آغازین داستان است که با شتابی مناسب توسط یک راوی سومشخص دانای کل و در تکههای کوتاه و از زاویه دید شخصیتهای مختلف درگیر در ماجرا روایت میشود. در فصلهای بعدی راوی به سراغ تعدادی از این شخصیتها میرود و گذشتههای دور و نزدیک آنها را به داستان میکشد. از آنجایی که اعضای اصلی این گروه بخشی طولانی از عمر نهچندان بلند خود را در روسیه تزاری گذراندهاند پس لاجرم بخشی از داستان خارج از مرزهای ایران جریان پیدا میکند. در اواسط نیمه دوم داستان به زمان ابتدایی داستان نزدیک میشویم و سپس در فصولی کوتاه با سرگذشت شخصیتها در روزهای پس از انجام ترور، همراه و به پایان داستان میرسیم.
از نقاط قوت داستان میتوان به انتخاب حادثهای مناسب جهت داستانپردازی و شروع کمنقص آن اشاره کرد. در مورد نقاط ضعف (بزعم خودم) در ادامه مطلب خواهم نوشت.
******
رضا جولایی متولد سال 1329 در تهران است. سوءقصد به ذات همایونی (1374) اولین رمان او محسوب میشود اما پیش از آن سه مجموعه داستان و دو داستان بلند نوشته است. از دیگر آثار او میتوان به «سیماب و کیمیای جان» (1381)، «یک پرونده کهنه» (1393)، «شکوفههای عناب» (1397) و «ماه غمگین، ماه سرخ» (1399) اشاره کرد.
مشخصات کتاب من: نشر چشمه، چاپ هفتم بهار 1399، تیراژ 500 نسخه، 277 صفحه.
...........................
پ ن 1: نمره من به کتاب 3 از 5 است. گروه A ( نمره در سایت گودریدز 3.86 )
این قطعه را تند ننوازید. درست نیست که رگتایم را تند بنوازید. اسکات چاپلین
این جمله ایست که نویسنده برای سرآغاز کتاب انتخاب کرده است. ظاهراٌ همه ما را دعوت به آهسته خواندن این کتاب کرده است. نام کتاب برگرفته از نام موسیقیی است که در دهه اول قرن بیستم در آمریکا رواج و ریشه در ترانه های بردگان داشته است. «رگ» به معنای ژنده و پاره و گسیخته است ، و «تایم» به معنای وزن و ضربان موسیقی, نویسنده نام رگتایم را به عنوان روح زمانه ای که توصیف می کند بر رمان خود گذاشته است.
رمان روایت تاریخی از سال های ابتدای قرن بیستم در آمریکا است. سال هایی که مردم اعم از سفید و سیاه , مهاجران و انصار! به دنبال رویای آمریکایی یعنی زندگی توام با رفاه , عادلانه و بدون خشونت هستند. نویسنده با به کار بردن سبک روایی خاص این روایت را انجام می دهد. شخصیت های فراوان با داستان های خاص خود که به صورت موازی بیان و به گونه ای جالب به هم متصل می شود.(به قول مترجم نویسنده مانند یک دوربین فیلمبرداری یک آدم را دنبال می کند تا به آدم دیگری می رسد و سپس پی او را می گیرد). البته از کلمه شخصیت های فراوان نترسید و فکر نکنید نویسنده با بیل اسم ریخته توی کتاب! نه! یک سری شخصیت های واقعی هستند که همه می شناسیم مثل هنری فورد (مبدع خط تولید و کارخانه دار و کارخانه ساز معروف) مورگان (سرمایه دار معروف) و فروید و... باقی شخصیت های داستان هستند که عموماٌ اسم ندارند (پدر – مادر – برادر کوچیکه مادر – تاته و...) پس گیج نخواهید شد. این شخصیت ها سه گروه را تشکیل می دهند و داستان را همراه با شخصیت های تاریخی به پیش می برند: گروه اول خانواده ای از طبقه متوسط (رو به بالا) شامل پدر, مادر, برادر کوچیکه مادر , پسر و پدربزرگ. پدر کارخانه کوچکی دارد که پرچم و ترقه و فشفشه و... که در جشن های ملی استفاده می شود را تولید می کند. وضعشان بد نیست به گونه ای که می تواند به همراه رابرت پیری کاشف قطب شمال به سفر اکتشافی برود. مادر یک روز با نوزاد سیاهپوستی لای خاک های حیاط خانه روبرو می شود و پس از نجات جان او و پیدا شدن مادرش و پساز پدرش پای گروه دوم به داستان باز می شود(سارا – کولهاوس واکر – بچه).برادر کوچیکه مادر عاشق "اولین نسبیت" (مدل نقاشی و...با زیبایی خاص و معروفیت عام در آن زمان) است. اولین درگیر دادگاهی است که در آن شوهرش (هری کی تو وارث صنایع آهن و ذغال) به اتهام قتل عمد معشوق اولین (وایت معمار مشهور ساختمان های عظیم) در حال محاکمه است. جنایتی که روزنامه ها لقب جنایت بزرگ قرن بیستم را به آن داده اند. چه خوشبینانه! ولی "اما گلدمن" (خطیب مشهور آنارشیست) می دانست که 94 سال دیگر باقی است و چه جنایت هایی روی خواهد داد. اولین در حال گردش در شهر (نیویورک) با دختر بچه و پدرش "تاته" (گروه سوم) که یک مهاجر فقیر است برخورد می کند و عاشق آنها می شود.که گرچه نقاش هنرمندی است ولی کارگری بدبخت است که زنش به واسطه همین فقر به فحشا کشیده و ناپدید شد.
کولهاوس واکر سیاه پوست نوازنده ایست که وضع خوبی دارد(موسیقی رگتایم در اوج محبوبیت است). لباس شیک می پوشد. با ادب و لفظ قلم صحبت می کند. با شخصیت است. یک ماشین فورد مدل تی با سقف چرمی سفارشی دارد ,کلاٌ خصوصیاتی که موجب برافروختن سفید پوستان نژادپرست مشنگ می شود که عده ای از آنها در قالب دسته ای آتش نشان داوطلب در بیرون شهر مستقرند و روزی جلوی ماشین واکر را می گیرند و ضمن توهین باج هم می خواهند که طبعاٌ با غروری که واکر دارد کار به جاهای باریک می کشد و او به دنبال حق و عدالت است و ...داستان این سه گروه و شخصیت های تاریخی به نوعی به هم مرتبط و سرگذشتشان روایت می شود.
کولهاوس نماینده سیاهانی است که از تبعیض نژادی و محرومیت از حقوق اجتماعی خسته شده اند اما چاره کار را در کسب شهرت و ثروت (اینجا از طریق موسیقی) می داند. او به اینها می رسد اما ظاهراٌ این کفایت نمی کند. راهی که به روی مهاجر سفید پوست باز است و او می تواند با تطبیق خود با سیستم و کمی خلاقیت خود را نجات دهد.
بی نام بودن شخصیت های داستانی هم در این راستا قابل تفسیر است سفید پوستان بی نام هستند ولی کولهاوس و سارا اسم دارند و البته بچه آنها فقط با همین عنوان بچه مطرح می شود. به نظر می رسد نویسنده می خواهد به تفاوت آنها تاکید کند و البته با توجه به اینکه نسل بعدی هیچکدام اسم ندارند می توان خوشبینانه به تحقق عدالت بین آنها امیدوار بود یا بدبینانه معتقد بود که تا وقتی بچه هستند مساویند!
تاکیدات و گریز های نویسنده به شرایط تاریخی اجتماعی زمان بعضاٌ جالب توجه است:
سالی یکصد نفر سیاه پوست لینچ می شدند. یکصد نفر کارگر معدن زنده زنده می سوختند. یکصد بچه شل و پل می شدند. انگار این چیزها سهمیه بندی شده بود. مرگ بر اثر گرسنگی هم سهمیه داشت. تراست های نفت و تراست های بانک و تراست های گوشت و تراست های آهن روبراه بود. احترام گذاشتن به مردم فقیر مد روز بود. در قصرهای نیویورک و شیکاگو مهمانی فقر می دادند. مهمان ها با لباس ژنده می آمدند و توی بشقاب حلبی شام می خوردند و از پارچ های لب پریده شراب می نوشیدند. تالارهای رقص را مانند معدن ذغال با تیر و خرپا و خط آهن و چراغ معدن آرایش می کردند.
که البته در برابر تلفات حوادث ما به شوخی بیشتر شبیه است !
بعضاٌ به شرایط تاریخی با طنز خاصی اشاره می شود:
اتفاقاٌ این در تاریخ آمریکا همان زمانی بود که رمان نویس بد اخم, تئودور درایزر, گرفتار نقدهای ناموافق و باد کردن نخستین کتابش "سیستر کاری" شده بود. درایزر بی کار و بی پول بود و خجالت می کشید کسی را ببیند. یک اتاق مبله در بروکلین اجاره کرد و رفت آنجا زندگی کند. عادت کرد که روی یک صندلی چوبی وسط اتاق بنشیند. یک روز به این نتیجه رسید که جهت صندلی اش درست نیست. سنگینی اش را از روی صندلی بلند کرد و با دست اش صندلی را به طرف راست چرخاند که در جهت صحیح قرار بگیرد. لحظه ای خیال می کرد که جهت صندلی درست است, ولی بعد به این نتیجه رسید که این طور نیست. آن را ]مقدار[ دیگر به طرف راست چرخاند. خواست حالا روی صندلی بنشیند, ولی باز دید که انگار یک جوری است. باز آن را چرخاند. سرانجام یک دور کامل زد و باز به نظرش جهت صندلی درست نیامد. نور پشت پنجره کثیف اتاق اجاره ای محو شد. تمام شب را درایزر با صندلی اش دنبال جهت درست دور می زد.
و همچنین :
در این زمان تحول عظیمی داشت ایالات متحده را فرا می گرفت. رئیس جمهوری تازه ای انتخاب شده بود به نام ویلیام هاورد تافت, که وقتی وارد کاخ سفید شد صد و سی و هشت کیلو وزن داشت. در سراسر کشور مردم خودشان را برانداز کردند. مردم عادت داشتند مقادیر زیادی آبجو بنوشند. از روی پیش خوان میخانه ها گرده های نان بود که می بلعیدند و توده های کالباس آشغال گوشت که فرو می دادند...غذا مثل نماز جزء فرایض پولدارها بود...رفت و آمد زیادی به چشمه های آب گرم و آب گوگرد دار در جریان بود, چون که این آب های مسهل را محرک اشتها می دانستند. آمریکا یک کشور سراسر گوز بود. وقتی تافت وارد کاخ سفید شد همه این اوضاع تغییر کرد...از آن به بعد رسم عوض شد و فقط فقیر بیچاره ها چاق بودند.
***
این کتاب توسط آقای نجف دریابندری ترجمه و انتشارات خوارزمی آن را چاپ نموده است. ترجمه بسیار روان و خوبی است که نمونه های بالا بیانگر آن است.
این کتاب نیز در فهرست 1001 کتابی که... موجود است.
.................
پ ن: نمره کتاب 4.6 از 5 میباشد.