«چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقى، مثل همه. اسمشان چیست؟ مگر برایتان مهم است؟ از کجا مىآیند؟ از همان دور و بر. کجا مىروند؟ مگر کسى هم مىداند کجا مىرود؟ چه مىگویند؟ ارباب حرفى نمىزند؛ و ژاک مىگوید فرماندهش مىگفته از خوب و بد هرچه در این پایین به سرمان مىآید، آن بالا نوشته شده.»
این پاراگراف ابتدایی داستان است. ژاک به همراه اربابش در میانه یک سفر هستند، مبداء و مقصد و هدف این سفر مشخص نیست... این وضعیت ناغافل، زندگی و دنیا و آن سوالات معروف «از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود؟» را به ذهنمان متبادر میکند... و چه بسا این سؤالات در انتهای داستان نیز کماکان قابل طرح باشد. این پاراگراف همچنین نشان میدهد ژاک تحت تاثیر فرمانده سابقش معتقد است که هر اتفاقی در دنیا رخ میدهد، پیش از آن، مقدر بوده است. اینگونه ژاک قضاوقدری در داستان متولد میشود و نامش بر صدر عنوان کتاب قرار میگیرد.
ژاک در همین صفحه ابتدایی و در اولین سخنانش بر میخانه و میفروش لعنت میفرستد و در ادامه توضیح میدهد که چگونه شبی در اثر گرم شدن سرش با شراب، فراموش کرده است که به اسبها آب بدهد و به همین علت از پدرش کتک خورده است و در اثر این ناراحتی، به هنگی که از کنار روستایشان عبور میکرده پیوسته است و وقتی به اردوگاه رسیدهاند جنگ درگرفته است و در این جنگ، تیری به زانوی او خورده است و این تیر اتفاقات خوب و بدی با خود به همراه داشته است که مانند حلقههای زنجیر (البته در داستان به حلقه افسار اسب تشبیه شده است) به یکدیگر متصل بودهاند. خلاصه اینکه اگر این تیر نبود، ژاک نه لنگ میشد و نه عاشق!
ارباب با شنیدن قضیه عشق و عاشقی کنجکاو میشود داستان آن را بشنود و این شروع ورود ما و ارباب به رویارویی با ژاک و راوی اعظم داستان است که ما را به روشهای مختلف به دنبال خود میکشانند تا بلکه بالاخره داستان ژاک به انتها برسد! و در این میان داستانهای متعددی توسط افراد مختلفی که وارد داستان میشوند روایت میشود. از این زاویه میتوان طرح داستان را به هزار و یکشب نزدیک دانست. از لحاظ سبک روایت و بازیگوشیهای آن قطعاً از «تریسترام شندی» تأثیر پذیرفته است و از نظر کاراکترهایش به دون کیشوت شبیه است با این تفاوت که اینجا نوکر (ژاک) به واسطه قدرتی که از روایت کردن نصیبش میشود دست بالا را دارد...
یکی از موضوعات اصلی داستان تقدیرگرایی است. ژاک عقیده دارد انسان یا خوشبخت به دنیا میآید یا بدبخت... معتقد است انسان میتواند بیآنکه خود انتخاب کرده باشد به سوی نام یا به سوی ننگ گام بردارد، درست مثل تیلهای روی شیب کوه که اختیاری از خود ندارد؛ و اگر پیشاپیش از توالی زنجیروار علت و معلول که زندگی انسان را از تولد تا نفس آخر شکل میبخشد آگاه میبودیم، همچنان معتقد میماندیم انسان کاری را کرده است که باید میکرد. راوی داستان (که همان نویسنده باشد) عنوان میکند که بارها در این موارد با ژاک مخالفت کرده است اما ثمری نداشته است و او کماکان معتقد است که زندگیش چیزی نیست جز یک رشته معلولهای لازم. ژاک این منطق را از فرماندهش آموخته که او هم این عقاید را از نوشتههای اسپینوزا برداشت کرده است. با این حساب، ژاک نباید از چیزی خوشحال یا ناراحت شود اما به گفته راوی این حقیقت ندارد و رفتار او مانند من و شماست: در مقابل کار خوبِ ولینعمتش سپاسگزار است تا او را مجدداً به تکرار کار خوب ترغیب کند، در مقابل بیعدالتی خشمگین میشود و... اینها اموری هستند که با فلسفه تقدیرگرای او نمیخواند! به نظر میرسد ژاک هم مثل عموم مردم دمدمی مزاج است، اصول اخلاقیاش را فراموش میکند مگر در مواقعی که به کار بیاید! او هم تلاش میکند از پیشامدهای بد جلوگیری کند، او هم احتیاط میکند هرچند اگر اتفاق بدی برایش رخ بدهد خودش را اینگونه تسلی میدهد: «باید اینطور میشد، چون آن بالا نوشته».
******
در عصر دیدرو رمان های زیادی نوشته شده است و از قضا در همین داستان به اسامی تعدادی از آنها و نویسندگانشان اشاره شده است، اما تعداد انگشتشماری از آنها هنوز هم قابل اعتنا و قابل خواندن هستند و خوانده میشود... دونکیشوت، تام جونز، تریسترام شندی و همین کتاب... برخی از این کتابها را اگر بدون دانستن تاریخ نگارش آنها بخوانیم اصلاً باور نمیکنیم که مربوط به قرن هجدهم هستند!
این کتاب در لیست 1001 کتابی که پیش از مرگ میبایست خواند حضور دارد. کتاب توسط خانم مینو مشیری ترجمه و انتشارات فرهنگ نشر نو آن را منتشر کرده است.
مشخصات کتاب من: چاپ اول 1386، 358 صفحه، تیراژ 2200 نسخه
................
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4.6 از 5 است (در سایت گودریدز 3.84 و در سایت آمازون 4.5)
در 5 اکتبر سال 1713 در شهرستان لانگر در شمال شرقی "فرانسه" به دنیا آمد. پدرش در زمینه ساخت و فروش چاقو فعالیت داشت و در تجارت مردی موفق بود و امید داشت پسرش روزی به کسوت کشیشان درآید. از میان چهار خواهر و برادرش، فقط یک برادر و خواهر زنده ماندند، برادر او کشیش شد و خواهرش نیز صومعهنشینی را برگزید. دیدرو تحصیلات اولیه خود را از هشت تا پانزده سالگی نزد عالمان فرقه یسوعی طی کرد اما از برگزیدن حرفۀ کشیشی سر باز زد.
سپس برای ادامه تحصیل به پاریس رفت و در سال 1732 در رشتۀ فلسفه فارغالتحصیل شد. بعد از آن در دانشکدۀ حقوق مشغول تحصیل شد اما خیلی زود آن را رها کرد و تصمیم گرفت نویسنده شود. از آنجا که در هیچکدام از رشتههای تحصیلیاش به کار مشغول نشده بود، پدرش خشمگین شد و کمک مالی به او را قطع کرد. او سپس در دفتر یک وکیل مشغول به کار شد و بعد از دو سال در یک کتابفروشی کار خود را آغاز کرد و به کارهای موقتی بسیاری تن داد و چندی را با فقر و تنگدستی به سر برد.
در سال 1742 با ژان ژاک روسو آشنا شد و دوستی آنها تا سال 1757 ادامه یافت. در سال 1743 به خاطر ازدواج پنهانی با آنتوانت شامپیون که کاتولیکی متعصب بود باز هم خشم پدرش را برانگیخت. او برای تأمین مالی خانواده به ترجمه متون ادبی از زبان انگلیسی به فرانسه روی آورد. او در طول زندگی مشترکش روابط خارج از چارچوب متعددی را تجربه کرد. نامههایش به سوفی وولان یکی از آثار ادبی قرن هجدهم محسوب میشود.
نخستین اثر ادبیاش، ترجمۀ تاریخ یونان نوشتۀ تمپل اِستانیان بود که در در سال 1743 منتشر شد. سپس ترجمهای از لغتنامۀ پزشکی رابرت جیمز (1746 – 1748) تهیه کرد. در سال 1745، جستاری دربارۀ فضیلت و شایستگی اثر آنتونی کوپر را ترجمه و ملاحظات خودش را به آن اضافه کرد.
او از اوایل سال 1745 تا اواخر 1772 به عنوان سردبیر و سرپرست گروه تدوین کننده دائرةالمعارف جامع مشغول به کار شد. دنی دیدرو بیش از 26 سال از عمر خود را صرف این اثر عظیم 28 جلدی کرد و در نهایت 17 جلد آن به صورت متن و 11 جلد آن شامل تصاویر منتشر شد که به معرفی دستاوردهای گوناگون بشر در طول تاریخ میپردازد. این اثر سترگ را در شکلگیری انقلاب کبیر فرانسه تاثیرگذار دانستهاند.
در سال 1746 اندیشههای فلسفی را نگاشت. دیدرو هنگام نوشتن این کتاب یک خداباور طبیعی بود، اما بحثی را دربارۀ بیخدایی مطرح ساخت و به مسیحیت نیز انتقاداتی کرد. در سال 1747، پیادهروی شکاکانه را نوشت که در آن یک خداباور، یک بیخدا و یک معتقد به وحدت وجود دربارۀ الوهیت با هم بحث میکنند. نسخۀ دستنویس آن توقیف شد و به دیدرو هشدار داده شد چاپ آن را کنار بگذارد. این کتاب تا سال 1830 چاپ نشد.
در 1748 داستان جنجالآفرین «جواهرات نامعقول» را منتشر کرد. در سال 1749 با انتشار «نامهای دربارۀ نابینایان» نام خود را به عنوان یک متفکر فلسفی اصیل مطرح ساخت. موضوع کتاب دربارۀ رابطۀ بین قوۀ تعقل یک انسان و دانشی است که از راه حواس پنجگانه بدست میآورد. برخی نوشتههای او به واسطه عقاید ضدمسیحی آن به دستور پارلمان پاریس سوزانده شد. همچنین به خاطر عقایدش سه ماه به زندان افتاد. کتاب «هنرپیشه کیست؟» مشهورترین و بحثانگیزترین نوشته او درباره تئاتر است که در آن به تعریف مجدد ژانرها و هنر بازیگری و فنون صحنهآرایی میپردازد. در بین نمایشنامههایش «پدر خانواده» بسیار موفقیت آمیز بود و تا قرن نوزدهم به روی صحنه میرفت.
این فیلسوف بزرگ که تمام زندگی با مشکلات مالی دست و پنجه نرم کرد، ناچار شد به خاطر تامین جهیزیۀ دخترش در سال 1765 تمام کتابخانه خود را به کاترین دوم امپراتور روسیه بفروشد. کاترین بهایی سخاوتمندانه و بیش از انتظار دیدرو پرداخت و مقرر نمود کتابخانه در زمان حیات دیدرو در اختیار خود او باقی بماند و تنها پس از مرگش به سنپترزبورگ منتقل گردد. دیدروی بیمار در سال 1773 چند ماه را در دربار کاترین در سنپترزبورگ سپری کرد تا شخصاً از کاترین دوم تشکر کند و در طرح اولیه دانشگاه بزرگ روسیه شرکت کند.
مرگ خواهرش در صومعه بر دیدگاه مذهبی دیدرو تاثیر عمیقی گذاشت. شخصیت او الهامبخش رمان "راهبه" است که دیدرو در سال 1780 نوشت، اما در 1796 بعد از مرگش انتشار یافت و دربارۀ زنی است که به اجبار وارد صومعه میشود و از سوی دیگر راهبهها آزار بسیاری میبیند.
دنی دیدرو در 31 ژوئیه 1784 به علت آمبولی ریه در پاریس درگذشت. نام او در سایه نبوغ اندیشمندان معاصرش همچون «مونتسکیو»، «ولتر» و «روسو» قرار داشت و حتی از دفن او در پانتئون در کنار دیگر چهرههای برجستۀ فرانسه ممانعت کردند. اما امروزه او در کنار دیگر فیلسوفان جنبش روشنگری فرانسه، در مقام چهره برجسته قرن هجدهم فرانسه از جایگاه رفیعی برخوردار است.
دیدرو در طول حیات خود، و در نظر اکثر هم عصرانش بیشتر به عنوان یک دایرهالمعارف نویس شهرت یافت. مطالعات فلسفی او به مرور زمان در قالب رمانهای فلسفی ریخته شد. بهترین آثارش، از جمله چهار رمان «گوهرهای رازگشا»، «راهبه»، «برادر زاده رامو»، «ژاک قضا و قدری و اربابش»، که از شاهکارهای ادبیات کلاسیک قرن هجدهم محسوب میشوند پس از مرگ او منتشر شدند.
در میان تحسینکنندگان او بزرگانى چون گوته، شیلر، هِگِل، مارکس، فروید، استندال، بالزاک، بودلر و ژید دیده میشوند. در میان معاصرین، میلان کوندرا رمانِ ژاک قضا و قدرى و اربابش را مسحورکننده توصیف و با اقتباس از قسمتی از این اثر در سال 1975 نمایشنامهاى به نام «ژاک و اربابش» نوشت. روبر برسون، کارگردان نامدار فرانسوى نیز در سال 1945 با اقتباس از همین رمان فیلم «خانمهاى جنگل بولونى» را ساخت.