میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شماره صفر – اومبرتو اکو

مقدمه اول: اکو متخصص تاریخ قرون وسطی است، کافی است نامِ گلِ سرخ را خوانده باشیم؛ رمانی که در قالب حل یک معمای جنایی، بزعم من، ما را با ریشه‌های رنسانس آشنا می‌کند. اکو داستان‌پرداز خوبی است و شخصیت‌های اصلی آثاری که از او خوانده‌ام نیز داستان‌پردازهای قهاری هستند؛ بائودولینو در بائودولینو، کازئوبون و دوستانش در آونگ فوکو، سیمونه سیمونینی در گورستان پراگ چنین هستند. بافندگانی که از خلق و جعل ابایی ندارند و هنر آنها در اتصال و ارتباط وقایعی است که به یکدیگر مربوط نیستند و از این طریق «طرح»ی عظیم از توطئه‌ها خلق می‌کنند که در درجه نخست خودشان و اطرافیان‌شان در باتلاق آن گرفتار می‌شوند و در مرتبه‌ی بعدی، پایه‌گذار مسائلی می‌شوند که آیندگان را نیز تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. «براگادوچو»، یکی از شخصیت‌های اصلی «شماره صفر»، نیز چنین قابلیتی دارد. شباهتِ مصیبت‌بار تمام این شخصیت‌های توطئه‌اندیش همان جمله جوردانو برونو است که «آنان به یقین خود را در روشنایی می‌پندارند».

مقدمه دوم: یکی از سرلوحه‌های رمان آونگ فوکو جمله‌ای کوتاه از ریموند اسمولیان است که: «خرافات شوربختی می‌آورد.» و داستانی که اکو (چه در آونگ فوکو و چه در این کتاب) روایت می‌کند نشان‌دهنده همین شوربختی است. سرلوحه «شماره صفر» جمله‌ای به همان کوتاهی از ای. ام. فورستر است:«فقط وصل کن!» و شخصیت «براگادوچو» همین کار را می‌کند. وصل کردن باعث می‌شود ما به جای اندیشیدن به مثلاً ده مسئله به یک مسئله فکر کنیم و این برای ما راحت‌تر است. به همین خاطر است که تئوری‌های توطئه زودهضم و عامه‌پسند است؛ کلیدی است که با آن قفل‌های زیادی، به طرفه‌العینی باز می‌شود.        

مقدمه سوم: موسولینی و یا بهتر است بگویم سرنوشت تلخِ موسولینی و رمز و رازهایی که پیرامون آن شکل گرفته، دست‌مایه‌ی داستان‌پردازیِ براگادوچو قرار می‌گیرد. «بنیتو آمیلکاره آندره‌ئا موسولینی» در سال 1883 در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. پدرش یک چپ‌گرای متعصب بود و این از نامی که برای فرزندش انتخاب کرده هویداست: بنیتو خوارز انقلابی مکزیکی، آمیلکاره چیپریانی آنارشیست و آندره‌ئا کوستای سوسیالیست! بدین‌ترتیب موسولینی در یک فضای کاملاً چپ پرورش یافت و در جوانی هم سردبیر یکی از نشریات حزب سوسیالیست ایتالیا بود اما جنگ جهانی اول و لزوم یا عدم لزوم مشارکت ایتالیا در آن موجب جدایی او از حزب شد. موسولینی که موافق شرکت در جنگ و همراهی با فرانسه و انگلستان بود، روزنامه‌ای در همین راستا تأسیس کرد که مورد حمایت مالی متحدین قرار گرفت و خودش هم در جنگ شرکت کرد. بعد از جنگ و وقوع آثار زیان‌بار آن در فروپاشی اقتصادی، امنیتی و اجتماعی؛ برای برقراری نظم در خیابان‌ها که صحنه مبارزه خشونت‌آمیز گروه‌های چپ‌گرا با خودشان و مخالفین‌شان شده بود، یک جوخه شبه‌نظامی تأسیس کرد که به پیراهن‌سیاهان معروف شدند و مورد اقبال طیفی از جامعه قرار گرفتند. این زیربنای حزبی بود که در سال 1921 تحت عنوان حزب فاشیست ملی تاسیس شد. یک سال بعد تجمع آنها در رم موجبات سقوط دولت را فراهم کرد و متعاقباً خود مأمور به تشکیل کابینه شد. چند سال بعد تمام احزاب را غیرقانونی اعلام کرد و کشور را به یک حکومت تک‌حزبی مبدل کرد. شورای عالی فاشیستی، شورایی بود که لیست کاندیداها را تنظیم می‌کرد و... خط مشی آنها هم هردوانه‌ای بود: ترکیبی از چپ و راست. او همانطور که می‌گفت فاشیسم را خلق نکرد، بلکه آن را از ناخودآگاه ایتالیایی‌ها بیرون کشید و به همین خاطر بود که بیست سال به دنبال او روان شدند. او از چپ افراطی برخاست و نهایتاً در راست افراطی قرار گرفت. به طرز وحشیانه‌ای کشت و به طرز وحشیانه‌ای کشته شد. بدون محاکمه در نیمه‌های شب تیرباران شد و جنازه‌اش به همراه جسد تنی چند از همراهانش به میلان منتقل و در معرضِ مشت و لگد و ادرار و چماقِ جماعتِ خشمگین قرار گرفت و نهایتاً برای مدتی هم وارونه آویزان شد. عکس معروفی از این واقعه ثبت شده است که با دیدنش بد نیست این شعر ناصرخسرو را برای بسیاری از حاکمان زمزمه کنیم: چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت... و ادامه‌ی آن تا... عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده... حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت... و الی آخر! کلاً پنج بیت است اما کسانی که اهل عبرت گرفتن نیستند، نمی‌گیرند. تا آن لحظات آخر هم درس نمی‌گیرند.    

******

راوی داستان مردی میانسال به نام «کولونا» است. او سالها قبل تحصیلات خود را در مقطع دکتری نیمه‌کاره رها کرده است و با کارهایی نظیر ترجمه، نوشتن یادداشت و مقاله برای نشریات درجه دو و سه، و حتی نوشتن کتاب به جای دیگران، زندگی خود را می‌گذراند. طبعاً وضعیت چندان خوبی ندارد: همسرش سالها قبل او را ترک کرده و از لحاظ مالی هم چندان بنیه‌ای ندارد. در چنین حال و اوضاعی پیشنهاد قابل تأملی از سردبیر یک روزنامه‌ی در حالِ تأسیس به نام «فردا» دریافت می‌کند. پیشنهادی که از نظر مالی بسیار اغواکننده است. روزنامه قرار است طی یک‌سالِ آتی دوازده پیش‌شماره آزمایشی (شماره‌های صفر) منتشر کند و کولونا باید در هیئت تحریریه حضور پیدا کند و با توجه به فعالیت‌های سردبیر و حواشی کار و همچنین قدرت تخیلِ خودش، در نهایت پیش‌نویس کتابی را تهیه کند که در آن، سردبیر به عنوان الگوی آرمانی از یک روزنامه‌نگار مستقل معرفی شود. این کتاب در واقع قرار است شرحی از مبارزات و فعالیت‌های سردبیر از زبان خودش باشد که کولونا در ازای دریافت پول این زحمت را متقبل می‌شود.

بدین‌ترتیب راوی در جمع اعضای هیئت‌تحریریه قرار می‌گیرد که عمدتاً از روزنامه‌نگاران درجه دو و سه تشکیل شده است. دو نفر از آنها ارتباط ویژه‌ای با راوی پیدا می‌کنند: «مایا» زن جوان، باهوش و کنجکاوی است که تا پیش از این در نشریات زرد درخصوص روابط سلبریتی‌ها مطلب می‌نوشته و «براگادوچو» مرد میانسالی که در نشریه «زیر نیم کاسه» در مورد مسائل پشت‌پرده و امثالهم قلم می‌زده. براگادوچو بزعم خودش در حال تکمیل کشف بزرگی است که به وسیله آن می‌توان تمام اتفاقات پس از جنگ دوم تا زمانِ حالِ روایت را (اوایل دهه نود میلادی) تحلیل و تبیین کرد: این‌که موسولینی برخلاف آن‌چه که بیان شده، در روزهای پایانی جنگ کشته نشده است و بلکه این بَدَل او بود که گرفتار و تیرباران شد و نهادهای اطلاعاتی آمریکا و انگلیس او را به‌نحوی از مهلکه رهانده و در آب‌نمک خوابانده تا پس از جنگ از او بهره‌برداری کنند و....

داستان در دو جبهه متفاوت روایت می‌شود که نهایتاً به یکدیگر می‌پیوندد؛ یکی فعالیت‌های مرتبط با روزنامه که نکات جذاب و آموزنده‌ای دارد و دیگری روند تکامل و تکوین نظریه براگادوچو و تبعاتی که بر آن مترتب است. در ادامه مطلب بیشتر به این موضوع خواهم پرداخت.  

******

در مورد اومبرتو اکو (1932-2016) قبلاً در اینجا نوشته‌ام. این کتاب هفتمین و آخرین رمانی است که از او، درست یک سال قبل از مرگش، در سال 2015 منتشر شد. ترجمه‌های این اثر در سریع‌ترین زمان ممکن در نقاط مختلف جهان از جمله ایران به چاپ رسید. البته در ایران تاکنون سه بار ترجمه شده است که جای تعجب ندارد. از این نویسنده شهیر ایتالیایی دو رمان نام گل و آونگ فوکو در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه رضا علیزاده، انتشارات روزنه، چاپ اول 1396، 239 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.16 نمره در آمازون 3.6)

پ ن 2: این پنجمین رمانی است که از اکو خوانده‌ام و در موردشان نوشته‌ام. دو کتابی که نخوانده‌ام «جزیره روز پیشین» و «شعله مرموز ملکه لوآنا» است.

پ ن 3: شعری که در مقدمه سوم به آن اشاره شد علاوه بر ناصرخسرو، به رودکی هم منسوب شده است.

پ ن 4: مطلب بعدی به رمان «وردی که بره‌ها می‌خوانند» از رضا قاسمی تعلق خواهد داشت. پس از آن به سراغ «بچه‌های نیمه‌شب» از سلمان رشدی، «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهم رفت.

  

ادامه مطلب ...

پوست (ترسِ جان) - کورتزیو مالاپارته

این کتاب بر پایه مشاهدات نویسنده در جنگ جهانی دوم و از زاویه دید اول‌شخص، که خود مالاپارته باشد، نوشته شده است. با این وصف بد نیست ابتدا مختصری با نویسنده و زمان-مکان روایت آشنا شویم.

او در سال 1898 با نام کورت اریش سوکرت از پدری آلمانی و مادری لومباردی در ایالت توسکانی به دنیا آمد. از همان دوران نوجوانی به فعالیت‌های حزبی و اجتماعی پیوست و در دوران دانشجویی به روزنامه‌نگاری ادامه داد، در جنگ جهانی اول جنگید و به دلیل استنشاق گاز سمی از ناحیه ریه دچار آسیب شد. در سال 1921 به جنبش فاشیسم پیوست و در روزنامه‌های مختلف آن قلم زد و حتی در برخی از آنها مدیریت کرد. او نام مالاپارته را در سال 1925 برای خود انتخاب کرد (بناپارت در ایتالیایی به معنای طرفِ خیر است و مالاپارت به معنای طرفِ شر). او قلم تند و تیزی داشت و گاه مسئولین هم‌حزبی او را هم می‌آزرد اما نقطه اوج انتقادات او در کتاب «فن کودتا» و زیر سوال بردن هیتلر نمود پیدا کرد که موجب شد از حزب اخراج و پنج سالی را از 1933 تا 1938 در حبس و تبعید در جزیره لیپاری بگذراند. او پس از رهایی چندین بار دیگر دستگیر و زندانی شد. در سال 1941 به عنوان خبرنگار جنگی به جبهه روسیه رفت و گزارشاتی که از آنجا ارسال می‌کرد باعث اخراجش توسط آلمانی‌ها شد. این تجربیات دستمایه یکی از دو شاهکارش «قربانی» شد که در سال 1944 منتشر شد. پس از ورود متفقین به سیسیل به عنوان افسر رابط با ارتش آمریکا همکاری کرد و تجربیات او در این دوره در کتاب «پوست» ظهور یافته که در سال 1949 منتشر شده است. پس از جنگ جهانی دوم مدتی را در پاریس گذراند و در زمینه نمایشنامه‌نویسی فعالیت کرد. پس از بازگشت به ایتالیا روزنامه‌نگاری را با همان شور و حال سابق ادامه داد. او که زمانی یک راستگرای افراطی و یک خداناباور محسوب می‌شد به گروه‌های چپ (مثلاً حزب کمونیست) و حتی کلیسای کاتولیک نزدیک شد. مالاپارته در سال 1957 پس از سفر ناتمامی که به چین داشت بر اثر سرطان ریه درگذشت.

روایتِ نویسنده در این کتاب حد فاصل ورود متفقین به ناپل تا پایان جنگ و خروج سربازان آمریکایی از ناپل را در بر می‌گیرد. یکی از معضلات ذهنی من در حال حاضر این است که روایت نویسنده در پوست را چه بنامم!؟ رمان؟ وقایع‌نگاری هنرمندانه؟ رمان زندگینامه‌ای!؟ مقالات ادبی به هم‌پیوسته‌ی رمان‌گونه!؟ ناداستانِ ادبی-هنری؟ و.... شاید برای کسی که کتاب را خوانده باشد فرقی نداشته باشد اما برای دیگران به نظرم اهمیتِ بالایی دارد! چرا که اگر با نیت خواندن رمان وارد آن شوید ممکن است در فصل دوم یا سوم یا نهایتاً چهارم قایق‌تان به گِل بنشیند. از طرف دیگر هم نمی‌توان آن را از ذیل رمان خارج کرد چون به هرحال نمی‌توان آن را غیرداستانی خطاب کرد و از طرفی وقایع‌نگاری و مقاله هم معمولاً با چنین تخیل و ظرافت و شاعرانگی و توصیفات نقاشی‌گونه و کمی اغراق در حواشی! همراه نیستند... اگر بخواهم مورد مشابهی (آن هم فقط در برخی جهات) را که قبلاً درباره‌اش نوشته باشم به یاد بیاورم به «امید» اثر آندره مالرو (اینجا و اینجا) اشاره می‌کنم.

اهمیت اثر در این است که به‌هرحال نگاه نویسنده با اکثر روایت‌هایی که از این برهه‌ی تاریخ انجام شده است زاویه دارد و انگشت روی نکاتی می‌گذارد که معمولاً در آن روایت‌ها مغفول مانده است. در واقع اکثر راویان در طرف فاتحین جنگ بودند اما مالاپارته با اینکه همراه متفقین است اما خود را جزء مغلوبین آن به حساب می‌آورد و البته از نگاه او اساساً «بردن جنگ خجالت‌آور است». در ادامه مطلب بیشتر به کتاب خواهم پرداخت.

******

این کتاب دو نوبت به فارسی ترجمه شده است. نوبت اول در سال 1337 توسط بهمن محصص (انتشارات نیل) و نوبت دوم در سال 1396 به وسیله قلی خیاط (نشر نگاه). چنانکه مترجمِ اول در مقدمه‌اش (با تاریخ 1343) آورده است عنوان کتاب را به توصیه جلال آل احمد به «ترس جان» تغییر داده است که اگرچه انتخاب مرتبطی است، در ادامه مطلب خواهم نوشت که چرا با این تغییر موافق نیستم! ایشان در مقدمه ذکر می‌کند: «... آن را به فارسی برگرداندم تا روشنفکر و روشنفکرنمای کشور من مخصوصاً روشنفکرنما اگر عقلی داشته باشد از آن روی سکه‌ی جنگ دوم جهانی و آزاد شدن اروپا از دست اروپایی باخبر گردد و بداند اگر آلمانها مردم را کشتند، آمریکایی‌ها - پس از سزارین جنگ که وسیله‌ی «موجودات پرجیب» ماورای اطلس انجام شد – آنان را پوساندند و کشتن کسی از پوساندنش شرافتمندانه‌تر است.» به این جملات هم که تاحدودی شِمایی از کتاب را ارائه می‌کند، خواهم پرداخت.

مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن محصص، نشر جامی، چاپ اول 1399، شمارگان 1200 نسخه، 376 صفحه.

............

پ ن 1: نمره من به داستان 3.2 از 5 است. گروه B ( نمره در گودریدز 4.05 نمره در آمازون 4.7)

پ ن 2: مصاحبه‌ای با مترجم دوم اثر که مفید و خواندنی است: اینجا یا اینجا

پ ن 3: ترجمه‌ای از یک مقاله کوتاه در مورد نویسنده: اینجا

پ ن 4: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «روباه» از دی. اچ. لارنس است. پس از آن به سراغ کتاب «کشتن موش در یکشمبه» اثر امریک پرسبرگر خواهم رفت.

 

ادامه مطلب ...

بائودولینو - اومبرتو اکو

پسربچه‌ای خیال‌پرداز را در روستایی کوچک در قرن دوازدهم در شمال ایتالیای فعلی تصور کنید که در زمینه داستان‌پردازی بسیار توانمند است و مُدام در دور و اطراف آبادی بخصوص در بیشه و جنگل‌های آن نواحی در حال چرخ‌زدن است و برای دوستان و خانواده‌اش از چیزهای عجیب و غریبی مثل دیدن اسبِ تک‌شاخ در جنگل یا دیدن و حرف زدن با قدیسی که در آن دیار شهرت دارد، صحبت می‌کند. او را به‌واسطه همین ادعاها به طنز با نام همان قدیس صدا می‌کنند: بائودولینو!

بائودولینو توانایی‌هایی غریزی در زمینه یادگیری زبان دارد به همین خاطر در ارتباط با سربازان ژرمن که در آن زمانه معمولاً در این مناطق رفت‌وآمد داشتند می‌توانست به زبان آلمانی هم صحبت کند. یکی از روزهایی که هوایی مه‌آلود جنگل را فرا گرفته است، با یک سوار زره‌پوش که راه خود را گم کرده برخورد می‌کند و برای خوشایند او از پیشگویی قدیس بائودولینو در زمینه پیروزی آنها در محاصره یکی از شهرهای اطراف که مدتها طول کشیده، سخن می‌گوید. این سپاهی که شب را در خانه آنها گذرانده است در ازای چند سکه سرپرستی بائودولینو را به عهده می‌گیرد و با خود به اردوگاه می‌برد. بیان پیشگویی‌های قدیس بائودولینو توسط این پسربچه دوازده سیزده‌ساله موجب شادی سربازان و بالا رفتن روحیه آنها می‌گردد و در طرف مقابل نیز موجبات تسلیم شهر را به سرعت فراهم می‌آورد چرا که کسی توانایی یا انگیزه مقابله با سپاهی که تحت حمایت پطرس و پولس رسول قرار گرفته را ندارد! پس از این فتح، زندگی بائودولینو که تحت توجهات خاص فردریک اول ملقب به بارباروسا، امپراتور مقدس روم، قرار گرفته وارد مسیری خاص و هیجان‌انگیز می‌شود.

همه اتفاقات فوق در قسمتی از فصل اول کتاب بیان می‌شود؛ کتابی که چهل فصل دارد. بائودولینو داستان‌پرداز قهاری است و با اینکه صراحتاً چندین نوبت به شیطنت‌های خود در زمینه جعل وقایع و واقع‌نمایی امور تخیلی اشاره می‌کند اما آن‌چنان دوست‌داشتنی و خوش‌بیان است که ما را به خواندن و شنیدن سرگذشتش وا می‌‌دارد؛ خاطراتی که گاه نیش‌مان را تا بناگوش باز می‌کند و گاه چشمانمان را به همان میزان گشاد می‌کند. برای سفر به قرن دوازدهم مرکبی از این باصفاتر نخواهید یافت!

در ادامه مطلب اشاره خواهم کرد به چه دلیل داستان بائودولینو فراتر از آشنایی با وقایع یک دوره تاریخی اهمیت دارد.

********

زندگی‌نامه مختصری از این نویسنده فقید ایتالیایی در اینجا نوشته‌ام. این چهارمین رمانی است که از ایشان می‌خوانم و از همه آنها راضی بوده‌ام! نام گل سرخ... آونگ فوکو (اینجا و اینجا و اینجا)... گورستان پراگ... و حالا بائودولینو. این کتاب ارتباط محکمی با آونگ فوکو و گورستان پراگ دارد از این جهت که در هر سه عمده بار داستان بر روی دوش فرد یا افرادی است که به دلایل مختلف علاقه به خلق و جعل وقایع دارند و البته در این مسیر همواره چیزی را خلق می‌کنند که مورد پذیرش قرار می‌گیرد! چرا که مردم چیزهایی را قبول می‌کنند که از پیش به وجود آنها باور دارند.

امیدوارم این شانس را داشته باشم که باقی کارهای اومبرتوی نازنین را هم بخوانم. آمین!

مشخصات کتاب من: ترجمه رضا علیزاده، نشر روزنه، چاپ دوم 1390، شمارگان 2000نسخه، 660صفحه در قطع جیبی!

.........

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.76 نمره در آمازون 4.2)

پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب «گل‌های معرفت» از اریک امانوئل اشمیت، «تدفین مادربزرگ» از گابریل گارسیا مارکز و «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

به بائودولینو نزدیک می‌شویم!

تخصص اومبرتو اکو دوران قرون وسطی است. قبلاً در مورد شاهکارهایی که از ایشان خوانده‌ام چیزهایی نوشته‌ام: «نام گل سرخ»، «آونگ فوکو» و «گورستان پراگ». بد نیست به عنوان مقدمه‌ برای نوشتن مطلب مربوط به «بائودولینو» کمی به زمان-مکانی که داستان در آن می‌گذرد بپردازیم، اگرچه می‌تواند برای برخی مخاطبان توضیح واضحات و تکرار مکررات باشد.

قرون وسطی به دوران مابین دوران تمدن یونان و روم و دوره رنسانس اطلاق می‌شود یعنی با کمی گِرد کردن؛ حدفاصل سالهای 500 تا 1500 میلادی که معمولاً آن را دورانی سرشار از بربریت و واپس‌گرایی، جهل و خرافات و توقف کلیه فعالیت‌های هنری، ادبی، علمی آموزشی و... می‌شناسیم. همچون دره‌ای سیاه مابین دو قله‌ی سپیدپوش از برف! این تلقی تحت‌تأثیر تاریخ‌نگاران و تحلیل‌گران دوره رنسانس و عصر روشنگری شکل گرفته که طبعاً کمی مبالغه‌آمیز و بعضاً نادرست است. واقعیت این است که بسیاری از دستاوردهای قرون اخیر بر روی ستون‌هایی قرار دارد که در قرون وسطی خواسته یا ناخواسته پی‌ریزی شده است.

قرون وسطی را می‌توان به دو نیمه تقسیم کرد: نیمه اول (بین سالهای 500 تا 1000) که بیشتر با آشفتگی‌های ناشی از سقوط امپراتوری روم (بخش غربی) نشانه‌گذاری می‌شود. در محدوده این امپراتوری عموماً برای نام‌گذاری ساکنین مناطق بالاتر از رود دانوب و راین عنوان عمومی «بربر» به کار می‌رفت. این عنوان البته زیاد هم غیرمنصفانه نبود! اما قابل تأمل است که نهایتاً همین بربرها موجبات سقوط روم را فراهم آوردند و در نیمه اول قرون وسطی انواع و اقسام آنها موفق شدند روی قلب امپراتوری سابق (رم شهر بی‌دفاع) یادگاری‌های عمیقی رسم کنند. خشونت، جنگ، از دست رفتن ثبات و طبعاً از دست رفتن برخی دستاوردهای ناشی از ثبات، از شاخصه‌های این نیمه است.

در نیمه دوم (بین سالهای 1000 تا 1500) آرام‌آرام نظم سیاسی اجتماعی جدیدی شروع به شکل‌گیری می‌کند. فعالیت کلیسا به عنوان یکی از نهادهای بازمانده از دوره قبل، در جهت تبلیغ و اشاعه مسیحیت در نقاط عقب‌مانده‌تر و باصطلاح بربرنشینِ اروپا (نظیر آلمان و فرانسه و انگلستانِ کنونی) به بار می‌نشیند. مبلغان مسیحی به عنوان افراد باسواد (و گاه تنها افراد باسواد!) وارد دم‌ودستگاه قدرتهای محلی و منطقه‌ای می‌شوند و نوعی ارتباط نظام‌مند شکل می‌گیرد. فئودالیسم که در واقع واکنشی به نابسامانی‌های پس از سقوط امپراتوری روم است شکل گرفته و در همین دوران به اوج می‌رسد. اگر در سیستم قبلی امپراتور و سنا و ایالت و شهر نقش اساسی داشتند در این دوره یک نظام مبتنی بر قرارداد و قول‌وقرار دوطرفه گسترش می‌یابد؛ همانند سیستم عصبی در نوزاد که به مرور در تمام بدن گسترش و تکامل پیدا می‌کند. در واقع در پایان این فرایند تکاملی است که مفهوم «ملت» شکل می‌گیرد. ریشه‌های مفاهیم یا نهادهایی چون حکومت انتخابی، سرمایه‌داری، دانشگاه، علوم تجربی و... همه در همین دوره قرار دارد.

در ابتدای نیمه دوم قرون وسطی، اقتدار مرکزی در هیچ‌یک از نقاط مختلف اروپا وجود نداشت اما در انتهای این دوره در انگلستان، فرانسه و اسپانیا دولت‌های مرکزی نیرومندی به وجود آمده بود. البته این فرایندی جبری نبود چرا که مثلاً مناطقی مانند آلمان و ایتالیای کنونی که در ابتدای این نیمه، اقتدار مرکزی بیشتری داشتند (تحت عنوان امپراتوری مقدس روم... با امپراتوری روم اشتباه نشود) در انتها از چنین خصوصیتی برخوردار نبودند. شارلمانی نخستین امپراتور مقدس روم است که در سال 800 میلادی قسمتهای وسیعی از اروپا  را زیر پرچم خود داشت اما به مرور این عنوان و البته قلمروش آب رفت. ژرمن‌ها که هنوز از بربریت خود خیلی فاصله نگرفته بودند این عنوان را بر روی پادشاه خود گذاشتند؛ پادشاهانی که توسط زمین‌داران بزرگ آن قلمرو انتخاب می‌شد، قلمروی که تمام نواحی ژرمن‌نشین در آلمان کنونی و شمال ایتالیا را شامل می‌شد. رابطه این امپراتوری و کلیسا رابطه‌ای جالب و خواندنی است و اتفاقاً داستان بائودولینو در همین زمان-مکان می‌گذرد (اواخر قرن دوازدهم و اوایل قرن سیزدهم) و بازتاب خوبی از این روابط را انعکاس می‌دهد. هرگاه امپراتورها قدرت بالایی داشتند هوس بر عهده گرفتن جایگاه پادشاه-روحانی در وجودشان غلیان می‌کرد (جایگاهی که در روم شرقی مورد مشابه آن  تقریباً وجود داشت) و دوست داشتند که در تمامی حوزه‌ها ولایت مطلقه را داشته باشند. کلیسا هم البته حربه تکفیر را در دست داشت و از آن استفاده هم می‌کرد و در دوره‌هایی که پاپ قدرت لازم را داشت با همین حربه کاری می‌کرد که امپراتور روی زانو برای دست‌بوسی شرفیاب شود.

در نیمه اول قرون وسطی دستگاه پاپی ضعیف بود و نامزدهای مورد نظر گاه با رشوه و توطئه به این مقام دست می‌یافتند و به همین سبب امپراتوران و پادشاهان دستِ بالا را داشتند و گاه در انتخاب پاپ مستقیماً دخالت می‌کردند و همواره انتخاب اسقف‌ها در حوزه‌های تحت کنترل را خودشان انجام می‌دادند. پاپ گریگوری هفتم کسی بود که برای اصلاح این نظام فاسد دست بالا زد و ابتدا انتخاب پاپ را در اختیار شورایی از کاردینال‌ها قرار داد و سپس انتخاب مقامات مختلف روحانی را در انحصار سلسله‌مراتب کلیسا قرار داد. این امر البته به راحتی میسر نشد و مناقشات بسیاری را ایجاد کرد. یکی از امپراتورهایی که در این زمینه اوج و فرودهای بسیاری را تجربه کرد فردریک اول ملقب به بارباروسا (ریش قرمز) بود. داستان بائودولینو ارتباط بسیار تنگاتنگی با ایشان دارد.

مناقشات فوق سبب می‌شد که اقتدار مرکزی امپراتوری سست شود و این امر اجازه می‌داد که تحرکات گریز از مرکزی در نقاط مختلف قلمرو شکل بگیرد: شکل‌گیری شهرهای جدید و اتحاد آنها با یکدیگر در مقابله با امپراتور. جنگ‌های فردریک با این شهرها و اتحادیه لومبارد در شمال ایتالیا تقریباً در بخش اعظم دوران حکومت او تداوم داشت و باعث تضعیف او شد. او نهایتاً مجبور به سازش شد و در نتیجه آن شهرها به صورت دولت‌های خودگردان جداگانه به رسمیت شناخته شدند؛ موضوعی که سبب شد ایتالیا تا قرن نوزدهم به ملتی واحد بدل نشود. در آلمان هم به‌گونه‌ای دیگر چنین سرنوشتی رقم خود: امپراتور برای تأمین مالی لشگرکشی‌های خود مجبور شد از بسیاری از حقوق خود در مقابل پرنس‌های آلمانی (زمین‌داران بزرگ) صرف‌نظر کند و عملاً اقتدارش را از دست داد.

موضوع مهم دیگری که در نیمه دوم قرون وسطی رخ داد و بسیار در روند تکاملی این منطقه از دنیا و بلکه کل دنیا تأثیرگذار بود جنگهای صلیبی است. امپراتوران روم شرقی (بیزانس) که خطر نیروهای تازه شکل گرفته از مسلمانان (در این مقطع سلجوقیان هستند که در آسیای صغیر گسترش می‌یابند) را از نزدیک حس می‌کردند تلاش کردند تا اختلافات بنیادین خود را با کلیسای کاتولیک و بخش عقب‌مانده و وحشی اروپا کنار بگذارند و تحت عنوان جنگ مقدس و آزاد کردن مقبره مسیح از این نیروها استفاده کنند. این ریسک بسیار بزرگی بود هرچند که در جنگ اول موفقیت‌هایی را کسب کردند اما این کش و واکش تا جنگ نهم ادامه یافت که هیچکدام توفیق آنچنانی نداشت اما انقراض امپراتوری روم شرقی را کلید زد. جنگ سوم صلیبی در زمان فردریک بارباروسا شکل گرفت و بخشی از داستان هم در این دوران جریان دارد.

اما چرا امپراتوری روم شرقی از این طریق دچار ضعف شد؟ نیروهایی که برای جنگ چهارم به سمت اورشلیم عازم بودند سرِ راهشان ابزاری شدند در جهت جنگ قدرت در قسطنطنیه! و لاتینی‌ها (اهالی روم شرقی، غربیان را اینچنین خطاب می‌کردند) کاری با این عروس شهرهای دنیا (در آن زمان) کردند که الان تکه‌پاره‌های باقی‌مانده از یادگارهای آن تمدن را باید در نقاط مختلف اروپا مشاهده کرد! این هم یکی از نقاط کلیدی داستان بائودولینو است و باصطلاح زمان حالِ روایت داستان در همین زمان سقوط قسطنطنیه در سال 1204 میلادی است.

...............................

پ ن 1: باقی موارد را هم بگذاریم برای مطلب اصلی!

پ ن 2: به گمانم باید چند تا کتاب نازک بخوانم که زمان‌بندی مطالب اینچنین دچار نابسامانی نشود!! مثلاً یک کار از اریک امانوئل اشمیت (گل‌های معرفت)، تدفین مادربزرگ (مارکز) و مأمور ما در هاوانا (گراهام گرین)... برنامه‌های بعدی خواهند بود.


پریرا چنین می‌گوید - آنتونیو تابوکی

«پریرا» روزنامه‌نگار باسابقه‌ایست که اخیراً در یک روزنامه درجه دوی لیسبون به عنوان مسئول صفحه فرهنگی مشغول شده است. در این چند ماه او یک‌تنه صفحه فرهنگی را که هفته‌ای یکبار در روز شنبه چاپ می‌شود چرخانده است. پریرا دچار فشار خون و بیماری قلبی است و دکتر به او تأکید کرده است که در صورت ادامه سبک فعلی زندگی‌اش مرگ به او بسیار نزدیک خواهد بود. او یک مسیحی کاتولیک است اما به معاد اعتقادی ندارد. در آغاز روایت پریرا در حین ورق زدن یک مجله روشنفکرانه کاتولیکی به مقاله‌ای در خصوص مرگ برمی‌خورد که توجه او را جلب می‌کند. تلفن نویسنده‌ی مقاله (مونتیرو روسی) که جوانی تازه فارغ‌التحصیل است را  پیدا و به او پیشنهاد همکاری می‌دهد. موضوع همکاری نوشتن مقالات یادبود برای نویسندگانی است که در آینده نزدیک خواهند مرد؛ تا در صورت فرارسیدن مرگ غیرمترقبه یکی از آنها، روزنامه بتواند در سریع‌ترین زمان ممکن آن را چاپ کند.

تاریخ شروع داستان ماه ژوئیه سال 1938 است یعنی کمی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم. در این زمان صف‌بندی‌ها در اروپا شکل گرفته و از چندی قبل به صورت آزمایشی این اتحادها توان خود را در جنگ داخلی اسپانیا به آزمون و تجربه گذاشته بودند. در پرتغال هم دولتی ناسیونالیست و راستگرا بر سر کار بود که اگرچه به صورت رسمی با آلمان و ایتالیا متحد نشده است اما علایق مشترک و همسو را به صورت شفاف نشان می‌داد و خواننده در پس‌زمینه داستان این نشانه‌ها را می‌بیند.

پریرا که چند سال قبل همسرش را از دست داده است و فرزندی هم ندارد بیشتر در گذشته سیر می‌کند و ارتباطات چندانی با زمانه و محیط خود برقرار نمی‌کند. او خود و روزنامه‌اش را موجوداتی مستقل تعریف می‌کند که نمی‌خواهند وارد سیاست و صف‌بندی‌های موجود شوند. مونتیرو روسی و نامزدش مارتا، جوانانی آرمانخواه هستند و برخلاف پریرا نمی‌توانند خود را از اتفاقات روز جدا کنند. مقالاتی که مونتیرو روسی می‌نویسد ارزش ادبی چندانی ندارد و از لحاظ معیارهای سیاسی موجود امکان چاپ هم ندارد. قاعدتاً پریرا می‌بایست این همکاری را خاتمه دهد اما ....

در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت. دو سه پاراگراف اول داستان را در اینجا بشنوید.

********

پیش از این «میدان ایتالیا» را از این نویسنده خوانده و در موردش نوشته‌ام. «پریرا...» تنها کتاب نویسنده است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد. من اگر می‌خواستم بین این دو کتاب یکی را برای این لیست انتخاب کنم حتماً میدان ایتالیا را برمی‌گزیدم. این کتاب بنا به شواهد سه نوبت ترجمه شده است. ترجمه‌ای که من خواندم توسط دو انتشارات مختلف چاپ شده است؛ در نوبت نخست همانطور که در عکس مشخص است یک عنوان فرعی در زیر عنوان اصلی آمده است که من را متعجب کرده است!

مشخصات کتاب من: ترجمه شقایق شرفی، انتشارات کتاب خورشید، چاپ اول مرداد1393، تیراژ 500 نسخه، 190صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 4.1 نمره در آمازون 4.4)

پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب «ژه» (ابله محله) اثر کریستسن بوبن خواهد بود. کتاب بعدی که شروع خواهم کرد «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس است.


ادامه مطلب ...