میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

سرود سلیمان - تونی موریسون

مقدمه اول: عنوان کتاب, اسامی برخی شخصیت‌ها و فرازهای انتهایی آن طبعاً ما را به یاد کتاب مقدس می‌اندازد. اتفاقاً بخشی از کتاب مقدس تحت عنوان «غزل ‌غزل‌ها» شعری عاشقانه منتسب به سلیمان نبی است که ظاهر آن در تمجید عشق زمینی است, هرچند بدیهی است که مفسران یهودی و مسیحی آن را به رابطه خدا و بنده و امثالهم تعبیر کرده‌اند. این بخش را که شامل هشت سرود است, احمد شاملو به فارسی و البته نظم درآورده است. بخشی از غزل غزل‌های سلیمان را انتخاب کرده‌ام که بی‌مناسبت نیست: «به جستجوی تو می‌آیم ای دلارام من / زیر درختی که به یکدیگر دل سپردیم / هم در آن جای که شور عشقت از خواب بر آمد» یا «مرا از پسِ خود می‌کش تا بدویم / که تو را / بر اثر بوی خوشِ جان‌ات / تا خانه به دنبال خواهم آمد.»

مقدمه دوم: آن چیزهایی که ما را از دیگران متمایز می‌کند هویت ماست. مسئله هویت یکی از تم‌های مورد توجه در عرصه ادبیات داستانی است و به دلایل واضح - از جمله مسئله تبعیض نژادی و تبعات آن – برای تونی موریسون این موضوع اهمیت ویژه‌ای دارد. این سومین رمانی است که از ایشان خوانده‌ام و شاید برای گفتن جمله قبل کمی زود به نظر بیاید اما این‌گونه نیست! رنگین‌پوستان آمریکا سالیان سال, چه در دوران برده‌داری و چه پس از لغو آن, با این مسئله دست و پنجه نرم کرده‌اند. از نگاه نویسنده به نظر می‌رسد بازیابی و حفظ هویت, یک رویکرد استراتژیک در مقابله با این پدیده باشد. در «دلبند» که تاکنون از نگاه من بهترین اثر اوست, به موضوع هویت در دوران برده‌داری و کمی پس از آن پرداخته شده است اما سرود سلیمان در زمانی جریان دارد که سالها از آن دوران گذشته است. دهه سی تا شصت قرن بیستم. در این داستان برادر و خواهری حضور دارند که هرکدام مسیری متفاوت را طی کرده‌اند؛ یکی به دنبال کسب ثروت و دست یافتن به جایگاهی هم‌پایه سفیدپوستان است و دیگری به سنت آفریقایی-آمریکایی پایبند و به دنبال افزایش تجربه‌های زیستن و انتخاب سبک زندگی متناسب با نقش‌هایی است که در زندگی دارد. یکی به دنبال داشتن و دیگری به دنبال بودن. خانه یکی پر از عشق است و خانه دیگری پر از نفرت. در میان نسل بعدی رویکردهای دیگری هم به چشم می‌خورد: از انفعال گرفته تا خشم و خشونت‌ورزی.  

مقدمه سوم: ابتدایی‌ترین نمود هویت, نام است. حتماً می‌دانید که برده‌داران برای اینکه برده‌های سربراه و به‌دردبخوری تربیت و تکثیر کنند, تلاش می‌کردند تمام عوامل هویت‌زا را از پیرامون آنها بتارانند, مثلاً اسم آنها را خودشان و معمولاً به صورت یکسان و غیرقابل تمایز (تامی و جینی) انتخاب و سپس ارتباط آنها را با پدر و مادر قطع می‌کردند. موجودات بی‌ریشه راحت‌تر شکلِ دلخواه را می‌گیرند. نام شخصیت اصلی داستان «مِی‌کِن دِد» است, نامی که به واسطه اشتباه یک مامور دائم‌الخمر در مدارک پدربزرگش این‌گونه ثبت شده و سه نسل ادامه یافته است. نامی عجیب که به جایی وصل نیست. روی هواست.

******

داستان از روز چهارشنبه 18 فوریه سال 1931 آغاز می‌شود. این تاریخ اهمیت ویژه‌ای دارد. در این روز مرد سیاهپوستی طبق اعلام قبلی, از بالای ساختمان بیمارستان, با بال‌های آبی‌رنگی که به خود بسته است, اقدام به پرواز می‌کند. در همان لحظات زنی دورگه به نام روث در مقابل بیمارستان دچار درد زایمان می‌شود و به‌خاطر بلبشویی که در اثر اقدام به پرواز رخ داده است به جای اینکه روی پله‌های بیمارستان بزاید بطور کاملاً اتفاقی به عنوان اولین زن رنگین‌پوست داخل بیمارستان شهر زایمان می‌کند. نوزادی که به دنیا می‌آید پسری است که بلافاصله نام پدر و پدربزرگش را به ارث می‌برد: «مِی‌کن دِد»!

می‌کن دد اول, مردی است که با تلاش و کوشش در سرزمینی متفاوت از جایی که به دنیا آمده, مزرعه‌ای چشم‌نواز برپا کرده است اما به‌سبب بی‌سوادی و توطئه یکی از سفیدپوستان تمام دارایی خود و حتی جانش را از دست می‌دهد. پسر نوجوانِ او, می‌کن دد دوم و خواهر خردسالش (پای‌لت) جان سالم به در می‌برند. پای‌لت در واقع همان پیلاطس است؛ پدر برای انتخاب یک نام شایسته, انگشت روی کلمات انجیل می‌گذارد و کلمه‌ای را انتخاب می‌کند: از بد حادثه کلمه‌ای که انتخاب کرده نام «پیلاطس» فرمانروای رومی است که مسیح در زمان او مصلوب شد! می‌کن دد دوم تصمیم می‌گیرد به هر روش ممکن ثروتمند و قدرتمند شود. به میشیگان می‌آید و با پشتکار صاحب چند کلبه و اتاق می‌شود. او با اجاره‌داری و باز کردن مغازه معاملات ملکی کم‌کم به هدف خود نزدیک می‌شود و برای ازدواج به سراغ دکتر فاستر معروف‌ترین و ثروتمندترین رنگین‌پوست شهر می‌رود و با دخترِ او روث ازدواج می‌کند و بعد از دو دختر صاحب پسری می‌شود که در پاراگراف اول داستان به دنیا می‌آید: مِی‌کن دد سوم.

در همین صحنه ابتدایی در مقابل بیمارستان, تقریباً تمام شخصیت‌های اصلی داستان حضور دارند. می‌کن دد سوم به سبب اینکه مادرش تا چندین سال به او شیر خودش را می‌دهد صاحبِ نامِ میلک‌من می‌شود. میلک‌من در دوازده‌سالگی با عمه‌اش پای‌لت و دختر و نوه‌اش ملاقات می‌کند و از این مواجهه احساس خوبی دارد چون به‌نوعی با بخشی از ریشه‌های پنهان‌شده‌ی خانواده خود روبرو می‌شود. این آشنایی مسیر زندگی او را کاملاً تغییر می‌دهد اما نه ناگهانی و ارادی, بلکه خیلی آرام و تصادفی و شاید دیر...

در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیت‌های داستان را خواهیم خواند.

******

در مورد زندگینامه تونی موریسون قبلاً در اینجا چیزهایی نوشته‌ام.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه علی‌رضا جباری، نشر چشمه، چاپ اول پاییز 1387، تیراژ 2000 نسخه، 445 صفحه, قیمت 7000 تومان!

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.14 است) اگر قصد دارید فقط یک بار کتاب را بخوانید من توصیه‌ای در مورد خواندن نخواهم داشت! به همین خاطر در گروه B قرار گرفت.

پ ن 2: در جمله اول قسمت معرفی داستان نوشتم که تاریخی که داستان آغاز می‌شود اهمیتی ویژه دارد. اهمیتش این است که این تاریخ دقیقاً تاریخ تولد خانم تونی موریسون است.

پ ن 3: در مورد دلبند اینجا و در مورد جاز اینجا و اینجا چیزهایی نوشته‌ام.

پ ن 4: کتاب بعدی نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» اثر لوئیجی پیراندلو خواهد بود.  

 

 

 جناب میله‌ی بدون پرچم عزیز

از پیشنهاد شما سپاسگزارم! درست است که مادرم در لحظات آخر سفارش مرا به میلک‌من کرد اما این به آن معنا نیست که من از پسِ کارها برنمی‌آیم.

مطمئنم زنان زیادی در این دنیا وجود دارند که همانند مادرم باشند؛ البته منهای قضیه ناف! حتماً می‌دانید که در دوران جوانی شکمش موجب انزوایش شده بود. مردمان ما پیش‌فرض‌های ذهنی عجیب و غریبی دارند که به کار داستان می‌آید. واقعاً می‌ترسیدند. نمی‌دانم مثل پری دریایی بودن چه ترسی داشت! پیش خودشان فکر می‌کردند چون ناف ندارد یک موجود شیطانی است درحالیکه اتفاقاً از ناف‌دارها باید ترسید. وقتی توی آن جزیره زندگی می‌کرد از همه چیز محروم بود: نه شریک زندگی, نه دوستی که بتواند با او درددل کند و نه آیین مذهبی همگانی. با دیدنش مردان اخم‌هاشان را درهم می‌کشیدند. زنان پچ‌پچه سر می‌دادند و بچه‌هاشان را پشت سرشان پنهان می‌کردند. حتی او را به یک نمایش سیار هم راه ندادند چون آن عضو مهم را نداشت!

اما او تسلیم نشد و راهی نو در پیش گرفت. موهایش را کوتاه کرد. این را سرسری نگیرید. این‌گونه به خودش تعهد داد که نباید به خیلی از موضوعات فکر کند که ساده‌ترینش موهایش بود. بعد تلاش کرد به این تصمیم برسد که چگونه می‌خواهد زندگی کند و چه چیزهایی برایش ارزشمند است. به فرق میان شادی و غم اندیشید. به این فکر کرد که برای زنده ماندن چه چیزهایی را باید بداند. به حقیقت این دنیا و زندگی در آن عمیقاً فکر کرد. با سفرهای فراوان, با نگاه داشتن آن سنگ‌ها و آن استخوان‌ها, و مخصوصاً با پاسداری از آن گوشواره و آن تکه کاغذی که در آن بود... خودش را دوست داشت و به هویتی مستقل دست پیدا کرد.

از مرگ ترسی نداشت چرا که در اغلب اوقات با مردگان سخن می‌گفت. قدرت بالایی برای همدردی داشت که یک قابلیت انسانی است؛ صاف توی چشم دیگران نگاه می‌کرد, کاری که آن زمان در میان سیاه‌پوستان یک گستاخی بود, اما نگاهش هیچ‌گاه بی‌ادبانه نبود. مثل یک جنوبیِ اصیل, مهمان‌دوست و سخاوتمند بود. در کنار دیگِ عرق‌کشی عرق‌ها ریخت و همواره عرقِ خوب دست مشتریانش می‌داد. خانه همیشه سرشار از آرامش و تحرک و آواز بود. در تمام دورانی که با هم بودیم ندیدم که لبخند بزند بلکه همیشه به قهقهه می‌خندید. فقط یک بار اشکش را دیدم و آن هم زمان مرگ هیگار. هیچ‌وقت از بیچارگی ننالید. پدرش هم ظاهراً اینگونه بوده است, به جای نالیدن تلاش می‌کرد.

کارهایی که گیتار و دوستانش در آن گروه هفت‌نفره انجام می‌دادند نوعی نالیدن بود. هیچ‌کدام از کارهایی که کردند باعث نشد زندگی سیاهان تغییری بکند. از عشق به سیاه‌پوستان دم زدند اما بالاخره لوله اسلحه را به سمت شریف‌ترینِ آنها گرفتند. نفرت را روی هم تلنبار کردند. می‌دانید! از من به شما نصیحت! دور هر که در هر موقعیتی و در هر زمانی و نسبت به هر کسی (حتی آن شوهرخواهر کوفتی سابق!) مشغول نفرت‌افزایی بود, خط بکشید. خشم مقدس و خشونت مقدس و این خزعبلات مقدس... اگر آن طرز فکرِ چشم در برابر چشم توسعه پیدا می‌کرد و ادامه می‌یافت, اینجا هم می‌شد جایی مثل خاورمیانه... جایی که دشمنان آدم می‌خواهند آدم بمیرد و دوستان آدم هم همین را می‌خواهند!    

هیگار هم نباید به دنبال تصاحب کردن می‌رفت. دوست داشتن دیگری نباید این باور را ایجاد کند که او مال ماست. ما صاحب هیچ آدمیزاد دیگری نمی‌شویم. این خودش یک‌جور برده‌داری است. این عشق نیست.

من در مورد میلک‌من و سرنوشتش حرفی نخواهم زد. گرچه او به جستجوی طلا رفت اما به قول آن حکیم هموطن شما بر بوی پسته رفت و بر شکر اوفتاد. فکر می‌کنم اگر هیگار می‌توانست مدتی دیگر دوام بیاورد با میلک‌منی متفاوت روبرو می‌شد, میلک‌منی که می‌توانست عاشق شود. البته اگر زنده می‌ماند. کاشکی آدم‌های بیشتری را بشناسیم و همه آنها را دوست داشته باشیم. اگر آدم‌های بیشتری را بشناسیم عاشق‌تر خواهیم شد.

در مورد اسم دخترم پرسیده بودید. هیگار را هم مادر از روی کتاب مقدس انتخاب کرد. فکر کنم در زبان شما می‌شود «هاجر»! همان زنی که در بیابان رها شد. زنی که از ترک شدن دچار غم و اندوه شد. فکر کنم حق می‌دهید که نام بامسمایی برای دختر من بود... اسم‌ها اهمیت دارد... و حالا شاید حق بدهید به پدربزرگ خودتان که نام مادرتان را عوض کرد!   

 

ارادتمند

ربکا دِد

 

بعدالتحریر: نام خانوادگی مادرم را انتخاب کرده‌ام. شاید زمانی که آن مامور مست با پر کردنِ اشتباهِ فرم, این نام خانوادگی را روی ما گذاشت یک اسم بی رگ و ریشه را روی پدربزرگم گذاشت اما این اسم الان رگ و ریشه ماست. نام‌ها باید حفظ شوند. خیلی هم روی هوا نیست. اسم بامزه‌ایست. بخصوص اینکه مادربزرگم دوستش داشته است. مادرِ میلک‌من دوست داشت پسرش دکتر بشود اما میلک‌من می‌گفت مردم اگر بدترین مریضی را هم داشته باشند پیش دکتر دِد نمی‌روند!

ضمناً پیغام شما را به «ماگدلین که لنا صدایش می‌کردند» رساندم... گفتند بکوب بکوب همان است که دیدید!    

 


نظرات 8 + ارسال نظر
کامشین یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 03:57 ق.ظ

چه خوب در مورد هویت سیاه پوستان گفتید. اسم خیلی مهمه. همین سلسله مراتب نامگذاری سیاهان را بگذارید جلوی کاری که سفیدپوستان آمریکایی برای فرزندانشون انجام می دهند. بعضا سه تا اسم ردیف می کنند و از یکی اش برای صدا زدن بچه استفاده می کنند. مثلا یادمه بچه یکی از هم گروهی هان من بود کنث، لایونل، ویلیام. یا از اسم پدر و پدر بزرگ برای نام گذاری بچه و نوه استفاده می کنند و با پیشوند های جونیور و The third تنوع شاهانه ایجاد می کنند. بعد به سیاها که می رسند کل قریحه شون خلاصه می شه در مامی، جیم کرو، آنکل توم و مندیگو این خاک بر سری ها. تازه اینکه خوبه به اسامی نامانوس مهاجرین می رسند که دیگه فاجعه است. اصلا مرگ بر آمریکا!
گفتم حالا که بعد از قرنی برگشته و در افشانی می کنم یادی از شعار ملت ما بکنم لال از دنیا نرفته باشم. تازه ما این کتاب را هم مثل بقیه کتاب ها نخوانده ایم و شرم بر رویمان باد.

سلام
بسیار کار پسندیده‌ای کردید
من هم مدتی است نتوانسته‌ام به سراغ وبلاگ دوستان بروم. البته مطالبشان را با کمی تاخیر می‌خوانم اما فرصت نمی‌کنم مشارکت کنم. مثلاً یکی از دوستان دو فیلم ایرانی را توصیه کرده بود و من سه هفته پیش یکی از آ«ها را دیدم و خیلی هم در موردش فکر کردم و راستش کشفیات خوبی هم داشتم منتها فرصت نشد بروم کشفیاتم را در آنجا اعلام کنم. ایشالا امروز لابلای جلسات این کار را می‌کنم
سیاه‌پوستان با این روشهای نرم رفته رفته خودشان را به ریاست جمهوری ایالات متحده رساندند و این خودش پیام مهمی است. یاد آن مقاله کوتاه که از آن رهبر فقیدشان ترجمه کرده بودید افتادم. حقیقتاً استفاده از ظرفیت های قانون اساسی آن بلاد کفر ( ) هنر می‌خواهد. در عرصه‌های مختلف این کار را کرده‌اند... موسیقی... ادبیات.... فیلم... بسکتبال...
خلاصه اینکه دمشان گرم.
والا باید بگم مخالفین وضع موجود بیش از موافقین حق دارند بگویند مرگ بر آمریکا هرچند وصله توصیه به دادن شعارهای غیرفرهنگی و غیراخلاقی به ما نمی‌چسبد

مدادسیاه یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 03:10 ب.ظ https://frnouri.blogsky.com

به نظرم بعد از دلبند، سرود سلیمان برجسته ترین اثر موریسون باشد. هنوز شوق و ذوقم از
خواندنش را یادم هست.
در مورد اسم گذاری به نکته ی جالبی توجه داده ای.
بعد از خواندن قضیه ناف در این داستان رفتم سراغ تاریخ نقاشی تا ببینم آیا نقاشان رنسانس آن نکته را در تصاویر آدم و حوا منظور کرده اند یا نه. چیزی پیدا نکردم.

سلام
رجحان دلبند به سرود سلیمان از نگاه من در آنجاست که در دلبند بعد از کسر کوچکی خواننده کاملاً حس می‌کند چه کتاب خوبی دست گرفته است اما در سرود سلیمان خیلی طول می‌کشد.
در مورد اسم و اسم‌گذاری همان ابتدای داستان یک مسئله جذاب را بیان می‌کند که خیلی بامزه هم هست... این را می‌خواستم در نامه بیاورم اما به علت طولانی شدن و ضیق وقت نیاوردم... حالا اینجا عنوانش می‌کنم:
موقعیت مکانی منزل و مطب دکتر فاستر موجب شده است که نام خیابان در میان سیاه‌پوستان به خیابان دکتر رواج پیدا کند. شورای شهر در برابر این اسم مقاومت می‌کند و نویسنده با یک زبان طنزی اشاره می‌کند این مقاومت به خاطر حفظ و ترویج نام‌های شایسته صورت می‌پذیرفت درحالیکه نام شایسته مورد نظر شورا «خیابان اصلی» است! در بیانیه شورا ذکر شده اسم این خیان دکتر نیست و پس از آن به جای خیابان دکتر خیابان بی‌دکتر رایج شده است (این طنز در ترجمه خوب درنیامده است متاسفانه ... خیابان مینز و دکتر و نو دکتر)
قاعدتاً نباید ناف داشته باشند
ممنون

محمدرها یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 10:18 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود
در جستجوی نام قهرمان macon dead iii و با متن ترجمه شده خلاصه داستان منتشر شده در ویکی پدیای انگلیسی تا حدودی فضای داستان دستم آمد و دانستم چرا سرود (ترانه) های سلیمان عنوان کتاب شده.

سلام
این هم یک راه برای رسیدن به راز و رمزهاست

درخت ابدی دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 09:33 ق.ظ

سلام.
روایت رمان رو خیلی دوست داشتم و چیزی که خیلی نظرم رو جلب کرد تشبیهات بکر و زیبای راوی بود.
درون‌مایه‌ی رمان جست‌وجو بود، پیدا و پنهان، با شخصیت‌های زنده و جان‌دار. جدا از تقابل نژادی سفید و سیاه، تقابل‌های درونی‌شون رو هم خوب نشون داده بود.
مشتاق خوندن "دلبند" شدم. اصلاً تصور نمی‌کردم تونی موریسون این‌قدر عالی باشه. دنیایی داره برای خودش.
موضوع تاریخ تولد جالب بود.
طرح جلدهای اصلی وجه نمادین داستان، بال و پرواز، رو برجسته کردن (دو تای پایینی سمت چپ و اون بالایی که با بال و s بازی کرده، زیباست)، در حالی که تو طرح جلد نسخه‌ی فارسی خبری ازش نیست.
ترجمه هم خوب بود.

سلام
از آخر شروع می‌کنم. ترجمه قابل قبول بود. ولی خب چند موردی نیاز به اصلاح دارد که یادداشت کرده بودم (صفحات 247 و 248 و 280 و 356 را در یادداشتهایم علامت زده بودم) و یک مورد را هم در ذیل کامنت مداد سیاه عزیز نوشتم. ولی به طور کل برای یک کتاب در این حجم و در این حد , داشتن این تعداد اشکال یعنی ترجمه خوب بوده است.
طرح جلد هم که دیگر خود شما استادید و به نکته اصلی اشاره کردید... موضوع پرواز اهمیت ویژه دارد... چه آن استفاده ابتدایی که در تصویر دوم از سمت چپ پایین آمده است (پرواز از بالای بیمارستان) و چه آن استفاده پیشرفته که به موضوع پرواز سلیمان و حتی پرواز پای‌لت چه بسا پرواز میلک‌من اشاره داردکه در سه طرح خارجی دیگر مستتر است (حتی با بال و آن پرنده که هدهد است و به مرغ سلیمان معروف است) متاسفانه در طرح جلدهای فارسی که دو نوعش را دیدم خلاقانه با موضوع برخورد نشده است.
حتماً توصیه می‌کنم دلبند را
من یک اثر دیگر را هم خواندم و آن را هم بسیار پسندیدم... جاز... منتهی دلبند اول است.
ارادتمند

سمره چهارشنبه 4 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 01:17 ق.ظ

سلام
خسته نباشید میله عزیز و خستگی ناپذیر

سلام
سلامت باشید

جان دو سه‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام

با این توضیحات فکر کنم این از اون دست رمان هایی هستش که نسل مهاجرا بتونند به خوبی درکش کنند

الان داشتم فکر میکردم آدم با این عمر محدود و این همه نویسنده و آثار می ماند چه کند ... مخصوصا کار و درآمد را

خدای هم دعاگیرش خراب شده وگرنه میخواستم درخواست کنم به بهانه بررسی آثار نویسنده ها چند کیسه تراول های درشت دلاری ارسال بفرماید و در این دنیا بشینم آثارشان را بخوانم و گزارش ها را مکتوب ارسال کنم که فلان نویسنده چه طور آدمی ست و آن دنیا و در صف روز قیامت هم ملت کمتر سرصف بمانند و هم حجم کارهای خودش کمتر شود

سلام
شاید اینطور که گفتی باشد. اما شاید و نه بیشتر. شاید جمله بهتر این باشد که آدمهای کتابخوان مهاجری که جبرا در محیط دیگری رشد کرده باشد بتواند درک بهتری داشته باشد. تاکید جمله روی کتابخوان است و آن جبر.
عمر ما کوتاه و خرما بر نخیل
خدا یک سنتی دارد که تقریبا شبیه قانونی است که در اکثر کشورهای در حال توسعه با کمی این طرف اون طرف رعایت می شود: آن قانون این است که اگر در داخل مرزهای کشور کالا یا خدماتی تولید می شود به سراغ کالای مشابه در خارج مرزها نمی روند و.... با تبصره هایی... خدا هم کیسه تراول برای مصارفی که انسان امکان دستیابی به آنها را با هزینه کم دارد نمی فرستد یعنی بطور خاص خدا تا کتابخانه های عمومی هستند پول برای کتاب نخواهد فرستاد

فرزانه چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام. کتاب را نخواندم، در توضیحات شما در مورد کتاب ابن جمله را دیدم:
اگر آن طرز فکرِ چشم در برابر چشم توسعه پیدا می‌کرد و ادامه می‌یافت, اینجا هم می‌شد جایی مثل خاورمیانه... جایی که دشمنان آدم می‌خواهند آدم بمیرد و دوستان آدم هم همین را می‌خواهند!

وچه توصیف خوب و دقیقی از خاورمیانه است. با شرایط این ساعات ما هم همخوانی دارد.

سلام
آره این بخشی از نامه خانم ربکا دد است و به نظر می رسد روشن بینی خاصی در مورد خاورمیانه دارد... معمولا ماها که در داخل این منطقه هستیم متوجه این امور نمی شویم و کماکان دوست داریم از همان مسیر همیشگی برویم! دوست داریم آزادی و دموکراسی و صلح و آرامش و امنیت و رفاه و امثالهم را از زیر آوار جنگ به دست بیاوریم! مثل اون بنده خدایی که با یک کاسه ماست کنار دریای خزر در فکر درست کردن دوغی به وسعت دریا بود.

هلن جمعه 13 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 01:18 ق.ظ

بعد ساااال های سال رفتم سراغ وبلاگی که خاک می خورد و بررسی کردم لیست تبادل لینک رو :)) و تقریبا همه غیرقابل دسترس یا غیرفعال بودند جز شما. تبریم می گم و سلام.

سلام رفیق قدیمی
حال و احوال چطوره؟
چه خوب که سراغی از آقای همسایه گرفتی
اگر درست خاطرم مانده باشد روزهای من بود، نه؟
فکر کنم الان همه وبلاگ نویسان فعال را بشود توی یک سالن جمع کرد
ممنون از لطفت

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد