مردی به نام نیکی جومپی در تعطیلات آخر هفته به واسطه علایق حشره شناسی اش به جایی در ساحل دریا می رود تا بلکه بتواند حشره ای جدید کشف کند. زیرا اگر نامش یادآور حشره ای باشد در حافظه همقطارانش جاودانه می شود و کوشش هایش قرین موفقیت خواهد شد.او بعد از گشت و گذار در بخشی از ساحل به دهکده ای می رسد و در گفتگو با پیرمردی از اهالی دهکده تصمیم می گیرد که شب را درآنجا اقامت کند.بخشی از دهکده ساختار عجیبی دارد. چندین گودال عمیق که در انتهای هر گودال کلبه ای قرار گرفته است.او را به یکی از این گودالها هدایت می کنند که در آن زنی تنها و جوان زندگی می کند. فردای آن روز متوجه می شود که خلاصی از این گودال که توسط شنهای روان همیشه در حال تهدید به پر شدن است به سادگی امکان پذیر نیست و او در این گودال زندانی است. شبها تا صبح باید شن های اضافی را جمع کنند و در زنبیل هایی بریزند تا افرادی که در بالا هستند آنها را بالا بکشند. اگر یک روز این کار انجام نشود خرابی کلبه ناگزیر است و امکان دفن شدن زیر شن های روان زیاد است. از طرفی این گودال ها سدی است در مقابل شن های روان برای محافظت از باقی دهکده لذا اهالی دهکده روی این موضوع که افراد داخل گودالها کارشان را انجام دهند و یا فرار نکنند حساس هستند. داستان روایتی است از تلاش های مرد برای فرار از این وضعیت....
*
فضایی که نویسنده خلق کرده بسیار عمیق از کار در آمده همانند گودال های عمیق شنی! از اولین چیزی که لذت بردم از خلق چنین ابزار بدیعی برای طرح مفاهیم مورد نظر نویسنده بود.
شاید اولین چیزی که بعد از خواندن داستان به ذهن آدم برسد (یا از خواندن همین خلاصه) کار بیهوده و بی امیدی که زن و مرد به آن محکوم شده اند و تشابه آن با افسانه سیزیف است (البته قبل از خواندن داستان هم با خواندن مقدمه مترجم این به ذهن می رسد!). کار ته گودال گرچه تکراری است ولی با توجه به اینکه زنده ماندن منوط به آن است چندان بیهوده نیست اما باید به همین زنده ماندن و لذت های کوچک و شاید پوچ رضایت داد. اما این هست و ظرایف دیگری هم هست . هست چون همین زندگی عادی ما همینگونه است و همه جا همینگونه است فقط شاید طرف دیگر تپه سبز تر به نظر بیاید. آیا اهداف زندگی مرد قبل از ورود به گودال خیلی متعالی بوده است که پس از فعل و انفعالات گودال با رضایت به زندگی برده وار تن دادنش را حاصل جبر و محدودیتهای زندگی در گودال بدانیم؟ نه, اوج لذت مرد این است که اسمش تداعی گر گونه ای از حشره باشد اتفاقاٌ به نظر می رسد جایی که در انتهای داستان مرد قرار می گیرد نسبت به ابتدای داستان متعالی تر است! حداقل احساسش که این را می گوید:
" این نکته که او هنوز ته گودال است تغییر نکرده بود, اما احساسش چنان بود که انگار به بالای برج بلندی رفته است. شاید دنیا وارونه شده بود و تورفتگی ها و برجستگی هایش جا عوض کرده بودند." اما نکته ظریف باز همینجاست که شرایط محیطی و وضعیت, انسان را به جایی می رساند که با سخت ترین شرایط هم سازگاری پیدا می کند و علاوه بر سازگاری احساس تعالی هم می کند و لذت هم می برد که علاوه بر جمله بالا این جمله نیز شاهد این نگاه است (پس از اینکه مجله فکاهی به دستش می رسد و به کارتون های بی مزه می خندد) :
"در چنین موقعیتی چطور می توانست این جور بخندد؟ شرمش باد! آخر سازگاری با مصیبت کنونی هم حدی داشت. می خواست سازگاریش وسیله باشد, نه هدف"
یا جای دیگر در اواخر داستان می گوید: " فقط کشتی شکسته ای که تازه از غرق شدن نجات یافته حال کسی را می فهمد که چون می تواند نفس بکشد غش غش می خندد" . در کل به نظر می رسد که با تمثیل گودال این امر یعنی اسیر زندگی روزمره شدن عیان تر به نظر می رسد وگرنه در حالت عادی هم همه ما در گودال به سر می بریم.
در ابتدای داستان مرد جنبش بی امان شن روان را در مقابل روش ملالت باری که آدمیزاد سال های سال به آن می چسبد قرار می دهد و دچار هیجان می شود و این سوال را از خود می پرسد که آیا وجود وضع ثابت برای زندگی مطلقاٌ اجتناب ناپذیر است؟ آیا رقابت ناخوشایند دقیقاٌ از اینجا ناشی نمی شود که آدم می کوشد به وضع با ثبات بچسبد؟ اگر بنا باشد که آدم وضع ثابت خود را رها کند و خود را به دست حرکت شن ها بسپارد, طولی نمی کشد که رقابت از بین می رود. و در همین راستا به انطباق پذیری حشرات و بالاخص سوسک های مورد علاقه اش با شرایط اشاره می کند. و به نظر می رسد که کل داستان آزمون همین تصور باشد. انسان هم قدرت سازگاری خارق العاده ای دارد!
انسانهایی که غرق زندگی روزمره شده اند معمولاٌ درک درستی از هستی ندارند و به عقیده اگزیستانسیالیست ها همین انسان اگر در درون خود ترس و دلهره ای از مرگ یا پوچی احساس کند می تواند به این درک دست پیدا کند. انسان بودن از دید آنها یعنی زیستن در مخمصه ای همراه با ترس و اضطراب در دنیای توضیح ناپذیر. نویسنده با خلق گودال ها فضایی آکنده از ترس و دلهره برای مرد (که تا قبل از آن در زندگی روزمره خود غرق است) پدید می آورد و می بینیم که مرد در پی تلاش هایش برای خلاصی از محدودیتها به نوعی درک از زندگی می رسد.
برای مثال در اواسط داستان وقتی اولین روزنامه برایش فرستاده می شود و اخبار را مطالعه می کند:"اگر زندگی فقط از چیزهای مهم ساخته شده باشد, به راستی خانه شیشه ای خطرناکی خواهد بود که کمتر می توان بی پروا دست به دستش کرد. اما زندگی روزمره دقیقاٌ شبیه این عنوان ها (تیتر و اخبار روزنامه) بود. و بنابر این هرکس با دانستن بی معنایی وجود , مرکز پرگارش را در خانه خود می گذارد."
و در اواخر داستان فلسفه زندگی از دید مرد اینگونه بیان می شود: "نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه جور زندگی هست, و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر می رسد. چیزی که برایم مشکل تر از همه است این است که نمی دانم این جور زندگی به کجا می کشد. اما ظاهراٌ آدم هرگز نمی فهمد, صرف نظر از اینکه چه جور زندگی کند. به هر حال چاره ای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم."
هر چند ممکن است این درک به نظر پوچ برسد که همینگونه هم هست ولی پوچیی که بیان می شود به بی عملی و یا خودکشی منجر نمی شود (تکرار مکرر وجود سیانور در گودال به همراه مرد و اینکه صحبتی از خودکشی نمی شود می تواند نشانه ای از چنین چیزی باشد). می خواهد زندگی کند و وجود خود را در مقابله با محدودیت ها تایید می کند. انسان در هر لحظه ناگزیر است که با انتخاب از میان مجموع گزینه های پیش رویش به زندگی ادامه دهد و انسان راهی جز این گزینش ها ندارد و باصطلاح "محکوم به آزادی" است.
در مکتب اگزیستانسیالیسم آزادی یعنی امکان برگزیدن و هیچ وضعیت دشوار بیرونی نیست که آزادی انتخاب انسان را به طور کامل از بین ببرد. بی شک برخی وضعیتها از تعداد و تنوع گزینهها میکاهند اما امکان انتخاب را به طور کلی از بین نمیبرند.ما حتی در زندان و یا همین گودالها نیز به طور کامل از امکان گزینش بی بهره نمیشویم.می توانیم انتخاب کنیم که آیا مقاومت بکنیم یا با زندان بانان و شکنجه گران همراهی کنیم . سارتر پس از آزادی فرانسه نوشت که فرانسویان هیچ گاه مانند زمان اشغال حکومت استبدادی ویشی و جنبش مقاومت آزاد نبودهاند .زیرا در گزینش بدیلهایی چون پیوستن به جنبش مقاومت ,مدارا, سکوت و یا همکاری با اشغالگران آزاد بودند. این آزادی به معنای دقیق کلمه خود را به آنها تحمیل میکرد.هیچ کس نمیتوانست در این مورد تصمیم نگیرد و هر روزه این انتخاب که باید آزادانه شکل میگرفت پیش روی فرانسویها قرار داشت.
مرد در وضعیتی که نویسنده برایش طراحی کرده با چنین گزینه هایی روبروست و همواره در پی مقاومت و پیدا کردن راه خروج است از راه های ساده گروگانگیری و درست کردن طناب تا راه حل پیچیده "تله امید" برای گرفتن کلاغ و استفاده از آن به عنوان کبوتر نامه بر! در حالیکه می توانست مانند زن به این زندگی تن بدهد یا مانند گرفتاران دیگر ظرف مدت کوتاهی تلف شود. دقیقاٌ ماهیت ما به وسیله گزینشهای ما ساخته می شود و خود ما مسئول آن چیزی هستیم که هستیم. و همین امر موجب می شود که ما همواره با دلهره انتخاب درست روبرو باشیم (که در جای جای داستان به خصوص در هنگامه فرار در ذهن مرد مشاهده می شود) و باز به همین علت است که بیشتر مردم از آشنایی با آزادی خود و یا استفاده از آن طفره می روند که به "فرار از آزادی" معروف است (مانند زن). آنها ترجیح میدهند که به آغوش کسی که به جای آنها انتخاب می کند، تصمیم میگیرد،نیرویی مقتدر و نظارت ناپذیر،مستبدی پدر سالار پناه ببرند که هر چه هم به آنها زور بگوید دست کم این مزیت را دارد که شر گزینش آزادانه را از سر آننها کم میکند (دیدگاهی که زن نسبت به تعاونی دهکده دارد). به قول سارتر افراد بردگی را میپسندند و اجازه میدهند تا با آنها همچون شیی رفتار شود. (مثال خوبی که در این مورد میتوان آورد باور بیش تر مردم به نظریه ی توطئه است.بیش تر مردم ترجیح میدهند که فکر کنند کسانی تمامی قدرتها را در چنگ خود دارند،و درباره سرنوشت بقیه تصمیم میگیرند.به این ترتیب امکان تصمیم گیری یا گزینش آزادانهای برای چنین مردمی باقی نمیماند)
*****
کتاب به نظرم حرفهای زیادی برای گفتن دارد که در تک گویی و مونولوگ در نمی آید. دوستانی که خوانده اند یا اینکه فیلم ساخته شده بر اساس آن را دیده اند در تکمیل کردن این صفحه کمک کنند. دوستانی که نخوانده اند یا ندیده اند من توصیه ای نمی کنم ولی واقعاٌ حیف است که نخوانید یا نبینید.
چند جمله ای هم از کتاب (که اتفاقاٌ در هیچ لیستی هم نیست!) اینجا ذکر می کنم که با نثرش آشنا بشوید:
"فروتنانه خم شد و بیل را برداشت بعد از آن همه اتفاق حفظ مناعت طبع به آن می مانست که پیراهن چرکی را اتو کند."
"وقتی عملاٌ شروع به کار کرد به دلیل نامعلومی خلاف تصورش مقاومت نکرد. حیران بود که علت این تغییر چیست. آیا می ترسید که آب را قطع کنند؟ به علت دینی بود که زن به گردنش داشت؟ یا چیزی بود مربوط به خصلت خود کار؟ کار گویی برای مرد چیزی اساسی بود, چیزی که قادرش می کرد پرواز بی امان زمان را تاب بیاورد."
"تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. بی تکرار نمی شد زندگی کرد, مثل ضربان قلب , اما این نکته هم درست بود که ضربان قلب همه چیز زندگی نبود."
"عشق به زاد و بوم و تعهد فقط در صورتی معنا می دهد که آدم با دست کشیدن از آن چیزی را از دست بدهد. آخر این زن چه داشت که از دست بدهد؟"
"کمک! چه حرف مفتی! خوب بگذار حرف مفت باشد. وقتی داری می میری فردیت به چه دردت می خورد. دلش می خواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد. حتی اگر در زندگی اش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد."
"ناگهان اندوهی به رنگ سپیده دم در دل مرد جوشید. چه بسا زخم های یکدیگر را هم بلیسند. اما تا ابد می لیسند و زخم ها هرگز شفا نمی یابند, و سرانجام زبان ها فرسوده می شوند."
پی نوشت: کتاب توسط آقای مهدی غبرایی ترجمه و نشر نیلوفر آن را منتشر کرده است.
پ ن 2: خدمت دانشجویان محترم سلام عرض میکنم. به استاد سلام مرا برسانید. ببخشید دیگه! توان بنده در همین حد بود. ولی حتمن اصل کتاب را سر فرصت بخوانید.
پ ن 3: نمره کتاب 4.5 از 5 میباشد.
سلام
اول از همه اینکه این خطها رو اگه منظم کنی خیلی قشنگ تر می شه.
...
کتاب جالبی بود و تحلیل جالبی ...
تو بسیاری از خطوط نوشته دقیقا آنچه را که دوست داشتم و حدس می زدم در خط بعد تحلیتان می دیدم ... جالب بود برام ...
...
جمله های انتخابی هم قابل تامل بود ... درباره ی جمله ی آخر :
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم
...
کاش لااقل کسی باشد که مرهمی باشد هر چند به دادمان نرسد ... تا ما لااقل بتوانیم بگوییم :
ای گنج نوش دارو، بر خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری؟
....
درباره ی بقیه ی متن اگه بحثی شد من هم می یام.
سلام
ممنونم شعرها قشنگ بود
در مورد منظم کردن خط ها بیشتر برام بنویس ببینم چه کار باید بکنم.
سلام بر حسین!
درست می گی ، وقتی داشتم می خوندمش به طرز شگفتی دلم می خاست برم سراغ افسانه ی سیزیف آلبر کامو (که نشد!)
اینکه خدایان سیزیف رو مجبور می کنن هر روز یه سنگ بزرگ رو به سختی تا بالای کوه بکشونه و تازه وقتی به اون بالا رسید سنگ از آن بالا قل بخوره پایین و دوباره تکرار... کاری بیهوده و پوچ...و حالا در این رمان از زاویه ی فرهنگ شرق به این موضوع نگاه می شه...
آیا واقعا زندگی پوچه؟ و آیا اصلآ این پوچ بودن زندگی مهمه؟ وقتی کاری می کنی برات چقدر مهمه که کارت به کجا و به چه نتیجه ای می رسه؟
و این همان پرسش سوزان است...
آخرش هم جالبه...اینکه به تو جرات می ده بدونی که جهان بیهوده س و با این حال خوشبخت باشی و یا دست کم احساس خوشبختی کنی... چند نفرمون یه همچین جراتی تو خودمون سراغ داریم؟
مرسی از این معرفی خوب و تحلیل های قشنگت...
البته من باید از تو تشکر کنم که این کتاب رو به من معرفی کردی
و همچنین از رفیقمون عباس کانادایی!
مترجمش کیه؟البته اینکه اسمتو بذاری روی گونه ای از حشرات خیلی جذابه ها....شاید بیارزه که ادم عمرشو به پاش بذاره
سلام
مهدی غبرایی ترجمه کرده
میل به جاودانگی حتی اگر دنیا را پوچ ببینیم باز هم لذتی دارد.
درسته , فکر کنم برای چیپ نشان دادن دنیای مرد قبل از ورود به گودال به نکته دیگری اشاره می کردم بهتر بود.
ممنون
من اول کردم این وبلاگ دوم نویسنده کیمیای همراهی ست. ولی انگار نیست.
سلام
ایشون از دوستان با مرام دوران جوانی من هستند و مشوق من برای ایجاد وبلاگ
سلام
خیلی فعال هستید از این بابت خوشحالم این کتاب را سال ۸۶ خواندم
سلام
شما که از سابقون هستید در این زمینه
ممنون
سلام. خسته نباشی. نوشتهی خوبی شده.
الان که داشتم به پر و خالی کردن سطل از ریگ فکر میکردم یاد سریال لاست افتادم و فشار دادن دکمهای که هر ۱۰۸ دقیقه باید تکرار شه. هر دو کار نشونهای از زندگی سیزیفواره و مسئولیت در قبال اون.
این کلمهی پوچی یه مقدار گمراه کنندهس. بعضیها به جاش از معناباختگی استفاده میکنن که مفهوم رو بهتر میرسونه. کامو جملهی معروفی داره که میگه درک پوچی جهان تازه اول کار و شروع زندگی توام با مسئولیته. این خیلی متفاوت با چیزیه که ما از پوچی درک میکنیم و اونو پایان همه چی میدونیم.
یکی از مفاهیم مهم کتاب بردگیه. قبول کردن هر نوع زندگی در واقع تن دادن به الزامات اونه و پیدا کردن راههایی برای فرار از این جبر.
به فیلمش هم اشاره میکنم.
سلام
ممنون لطف دارید.
در مورد پوچی درست می فرمایید سعی کردم اینو توی مطلبم برسونم
یه مطلبی سارتر در مورد کامو داره که خلاصه ای از اون رو مرحوم آل احمد در مقدمه بیگانه آورده که اونجا سارتر این تفاوت در معنای پوچی را یک مقداری توضیح داده....
در مورد بردگی و تن دادن به هر خفتی فکر کنم اوجش در قسمتیه که مرد تقاضا می کنه که گاهی اجازه بدهند که بیرون از گودال قدمی بزنه... و درخواستی که اهالی دهکده دارند که مرد و زن در مقابل چشمهای اونها س ک س داشته باشند و مرد می خواهد به این کار تن بدهد....
فیلم دوبله است ؟
سلام
واقعا این نوشته خیلی پر و علمی از کار در اومده و ارزش چند روز کار رو داره
من فکر میکنم وقتی مرد توی این وضعیت می افته می فهمه که زندگی اش چقدر پوچ بوده و نویسنده این نوع زندگی رو نقد میکنه .اما واقعا برای رهایی از پوچی زندگی باید چه کرد؟ ؛زندگی توام با مسئولیت ؛ یعنی چه؟ هنگامی مسولیت های ما همگی توام با نوعی پوچی نهایی است.
این سوالی است که واقعا دلم می خواهد جوابش را بدانم
سلام فاطمه جان
ممنون... البته فقط با نوشته من نمیشه در مورد کار و هدف نویسنده نظر داد خود کتاب چیز دیگریست و حق مطلب اینجوری ادا نمیشه...
1- مرد در آخر به این درک می رسه که اساساٌ "زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد" قبل و بعدش هر دو قابل فهم نیست و پوچه مثل هم
2- این پوچ بودن به خاطر بدون هدف بودن یا بدون برنامه بودن مرد نیست بلکه به خاطر عدم درک و درک نادرست از زندگی است.
3- البته با این پوچ بودن یا فاقد معنا بودن باید ساخت و آن را ساخت. نباید وا داد باصطلاح.
4- بنا به نظر اگزیستانسیالیست ها وقتی شما به این درک رسیدید که وضعیتی که در آن هستید کمابیش حاصل انتخابهای خود شماست آن وقت قبول خواهید کرد که خودتان در این زمینه مسئولیت دارید. کمابیش که گفتم به خاطر برخی وضعیت هاست که ما نقشی نداریم و آزادی ما در آنجا محدوده که بهش می گن وضعیت بنیادین:من محکوم شدهام که به دنیا بیایم.محکوم شدم در وضعیتی خاص(به عنوان مرد یا زن در طبقهای نژادی ملتی شرایط و امکانات آموزشی بهداشتی و غیره)به دنیا بیایم.محکوم ام که در کنار دیگران زندگی کنم و هم راه با آنان کار کنم.سرانجام محکوم ام که بمیرم.
5- . آن کسی که من از خودم میسازم کاملاٌ با طرحها ,محیط کار و ...در یک کلام به وضعیتهای من , انتخاب های من در این وضعیتها وابستهاست. اینجا بحث مسئولیت پیش میاد.مسوولیت این را که آیا آن جه برگزیدهایم برای خودمان , نزدیکانمان , پیشبرد نقشهها و عقایدمان بهترین انتخاب ممکن بوده یا نه. تازه این فقط در قبال خودمان نیست به مصداق آنچه برای خودت می پسندی برای دیگران بپسند و بالعکسش در مقابل تمام انسانها مسئول هستی.
6- شاید نتوانیم این دنیایی که در آن گرفتاریم تغییر بدهیم ولی اگر گزینه زندگی کردن را انتخاب کردیم باید زندگی کنیم و لذت ها را از درون خودمان و وضعیتمان بکشانیم بیرون این تفاوتش با وا دادنه و تفاوتش با اون پوچیی که از لحاظ معنایی اولش به ذهن می رسه
سلام
چند وقتیست از ادبیات دور افتاده ام
دلم برای خواندن یک رمان خوب تنگ شده نقد و مطلب شما و البته اسم مترجم کتاب انگیزه خوبی است برای خواندن این کتاب .
پیدایش می کنم .
سلام
امیدوارم لذت ببری
خوش باشی
وقتی که یادداشت جدیدی می خوای بذاری رو آیکون ترازچین کلیک کن(ردیف پایین از سمت چپ چهارمی) خطها منظم می شن ... مث همون کاری که تو ورد انجام می دی
ممنون
آقا شعرت را خوندما!!
این هفته شب تا صبح سر کارم یه کم ذوقم ته کشیده
سلام عمو حسین
وبلاگت کار خیلی قشنگیه و مطالبش هم عالی
وقتی نوشته هاتو می خونم گویی خودت هستی و داری تعریف می کنی.
خوب و خوش باشی
سلام رضا جان
چاکریم... آقا جات خالیه و فشار روم خیلی زیاده دارم دیوونه میشم
این وبلاگ و مخاطباش شده تنها دل خوشیه من در محیط کار
جات خالی الان شبها برای سروش هزار و یکشب می خونم و یه مدت سر ناهار برای بچه ها هم تعریف می کردم با اضافات البته!!
چند هفته ای ادامه داشت ولی گردش شیفت به هم زد کاسه کوزه را
آقا اون سر دنیا به همه سلام برسون
نه فیلمش دوبله نیست. نسخه ای که من دارم زیرنویس انگلیسی داره. شاید اخیرا زیرنویس فارسی ش هم اومده باشه.
خیلی کم پیش میاد آدم رمانی رو بخونه و از فیلمش هم به اندازه ی کتاب لذت ببره. زن در ریگ روان فیلمش عالی بود. از فضاهای بسته ی خونه خوب و متنوع استفاده شده و به نظرم تونسته به لحاظ بصری حس و حال کتاب رو منتقل کنه. یکی از صحنه های درجه یک فیلم صحنه ی معا.شقه ی زن و مرده؛ از نظر سینمایی فوق العاده س.
سلام
خیلی دوست دارم فیلمش رو هم ببینم
مخصوصاٌ می خوام حالت چهره مرد رو در روزی که می خواست فرار کنه و نگاهی به سمت زن که خوابیده می کنه و نویسنده حالت عذاب وجدان مرد رو با جمله زیبایی بیان می کنه... یا شاید اون صحنه ای که زن رو بالا می کشند و نردبان را باقی می گذارند... و کثیری صحنه های دیگه
راستی فیلم ساخته شده 1964 را دیدی یا اینکه نسخه جدیدتری هم هست؟
البته من توی فراهم کردن مقدمات فیلم دیدن خیلی تنبلم
آره همون قدیمیه. نسخهی جدید نداره. هوس کردم دوباره بشینم ببینم.
ژاپنیها اقتباسهای سینمایی خوبی از آثار ادبی کردن. کوایدان کوبایاشی و آشوب کوروساوا (بر اساس مکبث) دو نمونهی دیگهس.
اگر تونستم پیداش کنم که هیچ ...
ممنون
تحلیل زیبایی کردید. واقعا خسته نباشید. یکی از دوستان اشاره کرده بودند که این کتاب مفهوم پوچی رو از دیدگاه شرقی بررسی کرده که اتفاقا برعکسه و توی فرهنگ ژاپنی ها چنین مفهومی از پوچی تا قرن بیستم اصلا سابقه نداشته و نویسنده پوچی رو از دیدگاه همون غربی ها بررسی کرده.
توصیه می کنم کارهای اکتاگاوا رو هم بخونید چون ظاهرا به مزاجتون سازگاره.
باز هم تشکر
پی نوشت: فیلم رو اگه پیدا کردید دو تا بخرید. ما هم دربه در به دنبالشیم. جاش یه فیلم سامورایی می دم
سلام رضا جان
اوووووه خیلی قدیمی رفتی
دیدگاه غربی و شرقی! فکر کنم من با هر دویتان موافق نباشم با اجازه... نویسنده به این موضوع از دیدگاه خودش پرداخته! می دونم خیلی چشم بسته غیب گفتن ه اما در عین سادگی نکته ای درش نهفته است...
...................
معامله خوبیه مشکل اینجاست که من دنبال فیلم نمی رم اصلاً...
مطمئنا هر کسی قضیه ای رو که داره درباره ش می نویسه از دید خودش می نویسه اما خود شما جوری قضیه رو تشریح کردی که انگار نویسنده این کتاب شاگرد مثلا سارتر یا کامو بوده.
دوست شما هم اشاره کرده بود که این بنده خدا قضیه پوچی رو از دید شرقی می بینه.
من هم اشاره می کنم که اصلا چیزی به نام پوچی (اون جور که تو جامعه ما معرفی شده) در فرهنگ شرق جایی نداره که نویسنده بخواد دیدگاه شرق رو در نوشته اش منظور کنه.
پی نوشت: اگه فیلم رو پیدا کردم ولی من براتون یکی می خرم.........
سلام
هوووم... شاید... منظورم بخشی است که گفتید جوری معرفی کردید که انگار طرف شاگرد سارتر و کامو بوده است)
در مورد وجود یا عدم وجود مفهوم پوچی در فرهنگ شرق (شرق اینجا یعنی ژاپن دیگه ) من اطلاعات دقیقی ندارم ... نمی دونم بوده است یا نبوده است...
پی نوشت: ممنون
سلام میله کتابخوان
تفاوت های ظریفی بین پوچ گرایی کامو و اگزیستانسیالیسم سارتری هست. فکر می کنم زن در ریگ روان با نظرات کامو بیشتر قابل توضیح است. شاهدم هم پایان داستان است.
من زن در ریگ روان را با شور و شیفتگی فراوان خواندم و مطلب کوتاهی در باره اش نوشته ام که ممکن است برایت جالب باشد:http://frnouri.blogfa.com/post-46.aspx
سلام بر مداد گرامی
درست فکر می کنید...
مطلبتان را هم خواندم...خلاصه و مفید... من هم باید در این زمینه بیشتر تلاش کنم...خیلی روده درازانه می نویسم و طبعاً کمی غیر مفید می شود....
این کتاب هم از آن کتاب های قابل توجه و اساسی بود...
تشکر مجدد به خاطر نگاه آرشیوگرایانه شما
خودم هم باید به زودی یک ریویو اساسی بکنم
سلام مجدد
اولا میله یک چیز چند متری است در حالی که مداد حداکثر بیست سانتیمر قد دارد؛ به همین قیاس میله نویسی باید به مراتب بلند تر از مدادنویسی باشد.
دوما نوشته های شما چیز اضافی ندارد که بخواهید کمش کنید به عکس حتی گاهی آدم افسوس می خورد که چرا بیشتر نیست.
سلام
اولاً زیاد اطمینان نداشته باشید چون ممکن است که دولت و ملت اولی ندیده ما تصمیم گرفتند بلند ترین مداد دنیا را بسازند تا نام پرافتخار ایران در کتاب گینس ثبت بشود
واللللا در مورد طول و عرض مطلب، پیام های خصوصی و غیره و ذلک می رسد که نشان می دهد از مطلب بلند استقبال چندانی نمی شود... حالا به خاطر مشغله زیاد یا بی حوصلگی یا چیزای دیگه... خب یکی از اهداف من هم علاقمند کردن خوانندگانم به مطالعه کتاب است و اینجوری نقض غرض می شود... خلاصه که یه کم سخته... از طرفی دوست دارم که هرچی به ذهنم می رسه را بنویسم که بعداً وقتی مراجعه می کنم خودم استفاده بیشتری بکنم ...
بازهم امثال شما دوستان باعث قوت قلبید...
ممنون
بهترین نقدی بود که از این کتاب خوندم. ساده، روان، شیوا و بدور از خودنمایی های فیلسوف مآبانه( به شیوه ی فدا کردن محتوا در قالب کلمات نامانوس!) که چه بسا بلحاظ اصولی و تکنیکی، بسیار هم ارزشمند باشن، اما لذت آرام و ساده شنا کردن در متن رو از آدم می گیرن! از دید من البته .
شاد باشید و برقرار ...
سلام
رهگذر عزیز شما لطف دارید. کامنت شما مایه دلگرمی است.
موفق باشید
سلام
ازین که هم کتاب ساده و روونی بود و هم سطحی نبود خیلی لذت بردم هرچند اخر داستان حسابی حالمو گرفت
کم سن و سال تر که بودم عاشق طرز تفکر سارتر و کامو بودم و دوست داشتم و خودم هم بیشتر اونجور فکر میکردم اما الان نه
البته همه چیز داستان به نظرم بجا و عالی بود نه اینکه راضی نباشم حتی معتقدم که اگه چنین پایانی نداشت اینقدر مطرح و پر معنا نبود
سازگاری رو میپسندم وقتی ادم چاره ی دیگه ای نداره و در موقعیتیه که نمیشه کاریش کرد
اما اگه واقعا جای تلاش داشته باشه من بهش سازگاری نمیگم میگم کوتاهی و تنبلی
تا آخرای داستان شخصیت مرد رو دوست داشتم اما اخرش نه
این بیشتر سازگاری با بردگی بود در شرایط سخت
تو زندگی های همه مون زیاد پیش میاد شرایطی که مثل خوره روح ادم رو نابود میکنه اولین محل کار خودم اینجوری بود اما ولش نمیکردم بعد سه سال و تازه وقتی یکم تونستم هزینه هامو اوکی کنم و شعل دیگه پیدا کردم رهاش کردم ... گاهی شهری که توش زندگی میکنیم یا خونمون یا محل کار یا ادمهای اطرافمون همین حکم رو دارن اما فقط سازگاری اشتباه میکنیم
منظور م عمل کردنه نه فقط غر زدن و نالیدن
اون بخش مطلبتون رو خیلی دوست داشتم رفتن در آغوش کسی که بجای انها انتخاب میکنه و فرار از آزادی
توصیف شرایط و احساسات رو خیلی دوست داشتم و میفهمیدم
مثل طعم دهان، شن توی چشم و گوش، یا تشنگی یا بوها
واقعا داستان منو گرفت
امسال کتابهای خیلی خوبی خوندم به لطف معرفیهای شما ...از خودم خیلی راضی شده ام از این بابت
این کتاب رو صوتی گوش دادم و به شدت لذت بردم
و در اخر اینکه شاید خیلی حس خوبی نباشه جواب دادن به کامنتی که مربوط به پست ۶ سال پیشه از این که صبورانه پاسخ میدید ممنونم.
سلام
الان آخرش رو خوشبختانه یادم نیست! ولی مطلب را دوباره خواندم و این بار بیشتر از همهی مواردی که در مطلب (با کلی غلط انشایی و ابهام!) نوشتم به یاد "کار" خودم افتادم!! در واقع خودم به تشویق خانواده و جامعه خودم را انداختهام ته یکی از همین گودالهای شنی و مشغولم
رها کردن شغل در اوایل کار سخت نیست ولی وقتی طول ماندگاری آدم در یک شغل زیاد شد دیگه کندن خیلی سخته انگار فاکتور عادت میاد وسط و اینرسی آدم میره بالا و تکون نمیخوره... اونوقت اگه ناراضی هم باشیم تنها کاری که از دستمون برمیاد غر زدن است مثل الان من!!
یک تعبیری در یک کتاب که بیش از بیست سال قبل خواندم در این زمینه توی ذهنم مانده...اسم کتاب خزه بود اثر هربرت لوپوریه و گمانم ترجمهاش هم از احمد شاملو بود... اونجا میگفت آدمیزاد مثل خزه است و روی هر تختهسنگی قرار میگیره همانجا میچسبه و رشد میکنه (قریب به مضمون!) در واقع به همین عادت کردن اشاره میکنه.
ترغیب شدم یک روزی دوباره این کتاب را بخوانم. واقعاً حس خوبی بهش دارم
سلام
گفتم حالا که تا وبلاگ شما اومدم یه نگاهی بندازم و ببینم در مورد این کتاب هم نوشتید! و البته مگه میشه چون شمایی در مورد چنین کتابی ننوشته باشه!
من تازه خوندمش و کتاب خاصی بود... ممنون از همه ژاپنی ها که واقعا با همه ی دنیا فرق دارن!
سلام
خیلی راحت امکانش بود... این بار خوششانس بودهام
سلام میله جان
چند روزی هست که خوندن این کتاب رو تموم کردم اما هنوز حس و حال نوشتن مطلب برام پیش نیامده. یعنی حقیقتش هم خودم کمی از نوشتن فاصله گرفتم، هم مشغله ی کاری و ... اینها، دخیله.
چند تا رمان دیگه هم خوندم، که دوست داشتم بنویسم و دست کم نظر تو و دوستان دیگه رو هم درباره شون بخونم، که نشد... .
القصه، این رمان رو دوست داشتم. خیلی توی ساخت فضا موفق بود.
راستش چندان از اگزیستانسیالیسم سارتر و پوچ گرایی(یا معنا باختگی" کامو، سر در نمی یارم، اما به نظرم میرسه انتهای داستان، بیشتر به اونچه کامو در داستان هاش سعی داره بگه نزدیکه: این که حتی اگه زندگی رو خالی از معنا و یا حتی ذرک ناپذیر هم دیدی، باز هم سعی کنی برای خودت لذت های کوچیکی فراهم کنی. یا با اونها زندگی کنی.
سلام رفیق
مشغلههایتان شیرین باد.
یعنی خواستم بگم امیدوارم کاهش پیدا کند دیدم گاهی این آرزو ممکن است بار منفی هم پیدا کند افزایش هم طبعاً به همین ترتیب! دیدم بهترین آرزو شیرین شدن این مشغلههاست که راه را برای آرزوی افزایش هم باز میکند
و اما این قصه که یادش به خیر ... فضاسازی معرکه... خلاقیت... یک داستان ژاپنی (با عنایت به تامل برانگیزی آن)... خلاصه اینکه دوست داشتنی.
لذتهای کوچک مثل جاپاهای کوچکی است که میتوان از آن بالا رفت
سلام و ارادت!
وای باز بعد از چندسال تاخیر رسیدم به اینجا! داشتم متنم را جمع و جور میکردم برای وبلاگ، دیدم باز از قافله جا ماندهام.
راستش حیفم آمد از فضاسازی بینظیر و موقعیتهای دلهرهآورش ننویسیم، چقدر چارچوب داستان و قدرت نویسنده تحسینبرانگیز بود.
سلام
این یکی هیچگاه دیر نیست!
این یکی از آن داستانهای معرکه و به یادماندنی است... فکر کنم ده سالی از خواندنش گذشته است اما نسبت به این زمان طولانی خیلی از صحنهها و حس و حالهای داستان جلوی چشمانم هست. قدرتمند و نافذ. امیدوارم بهش 5 داده باشم! البته آن زمان نمره نمیدادم و بعدها که به نمره دادن مشغول شدم به سراغ برخی مطالب قدیمی آمدم و برایشان نمره در نظر گرفتم که طبعاً کار دقیقی نشد. الان اگر بود به این کتاب 5 میدادم.
...
پ ن: الان دیدم 4.5 دادهام. بد نیست. ولی تا 5 هم میتواند بالا بیاید.
سلام
به واسطه یادداشت دوستمان در مشق مدارا به اینجا رسیدم. به یاد دارم که اولین بار با یادداشت خودت با این کتاب آشنا شدم و با همین یادداشت تو همان خط اصلی داستان را در خاطر دارم و در جاهای بسیاری هم با همان خط اصلی درباره کتابی که نخوانده ام حرف زده ام ونظریه صادر کرده ام.
باز هم سال نو ات مبارک
سلام بر مهرداد
یاد آن کتابی که خوانده بودی و موضوعش در مورد چگونه نظر دادن در مورد کتابهایی که نخواندهایم افتادم
باز هم سال نو مبارک
من که از روز دوم سرماخوردم و در خانه هستم
سلام و خسته نباشید
خیلی قشنگ نوشتید. ممنونم که باعث درک بهتر از کتاب شدید.
سلامت باشید.
سلام سعید جان
ممنون از لطف شما
امیدوارم باز هم شما را در صفحات دیگر ببینم
سلام، ممنون از توضیحاتون. چیزی که به ذهنم رسید و خیلی برام در کتاب جذاب بود، رسیدن به اون تعالی و هدف مندی در پایان داستان بود. اینکه مرد حالا وقتی کاملا آزاده که بره یا بمونه انگیزه و هدفی برای ماندن داره. در زندگی قبلش همه چیز براش پوچ بود و هیچ چیز جذابیت نداشت ولی الان هدف رهایی از گودال در درجه اول باعث هدفمندی و ایجاد کلی طرح خلاقانه توش شده بود و در آخر حتی تونست به آب برسه و کشف بزرگی در دنیای خودش کرد. انگار یه جور کشف و شهود پیدا کرد در ضمن اینکه ارزش تمام دارایی های ساده قبل خودش رو هم در زندگی قبلی متوجه شد. حالا می خواست انگار کشف آب رو با مردم روستا اشتراک بگذاره و همین که مردم همون منطقه رو نجات بده و به نوعی کمک کنه هدف معقولتری براش بود تا هدف اولیه که کشف گونه ای سوسک بود تا نامش رو در تاریخ بشریت جاودانه کنه بدون اینکه واقعا خیلی سودی به کسی رسونده باشه جز خودش.
سلام
ممنون از شما دوست عزیز برای به اشتراک گذاشتن نظرتان
نوشته من مربوط به سیزده سال قبل است!!!! چه سریع گذشت... انگار همین دیروز بود وارد گودال شدم
از آن کتابهای عمیق بود که آن سالها خواندم و هنوز که هنوز است بعضی از جوانبش در خاطرم مانده است. از آن کتابهایی است که دوست دارم دوباره آن را بخوانم و شاید این بار حق مطلب را بهتر ادا کنم.
باز هم سپاس از شما