میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

سیمای زنی در میان جمع هاینریش بل

 

 

لنی زنی 48 ساله با قد 171 سانتی متر و 68 کیلو وزن ، با موهای بلوند و چشم های آبی و مشخصات فیزیکی دیگری که در پاراگراف اول داستان بیان می شود یک زن میانسال زیبای آلمانی است. او در حال حاضر بعد از 27 سال کار کردن که بیشتر زمان آن اشتغال به امر گل آرایی (درست کردن تاج گل جهت تشییع جنازه و...) بوده است، بیکار است و اندک درآمدی که از طریق اجاره دادن اتاق های اضافه خانه اش دارد، کفاف مخارج او را نمی دهد. پسر محبوبش در زندان است و مامورین اجرایی دادگاه تاکنون بابت بدهی هایش برخی از اسباب اثاثیه خانه اش را توقیف کرده اند و عنقریب است که باقی اموالش نیز توقیف شود. سال 1970 است.

لنی غیر از مشکلات مالی اش، با زخم زبان های همسایه ها و مردم کوچه و بازار مواجه است و مدام متلک های آبدار می شنود (پتیاره کلمه ای است که نان روزانه او شده است). او درک نمی کند که چرا آدم ها این قدر با او دشمن هستند. زیبایی لنی و مشخصات فیزیکی اش موجب شده است که مردان زیادی نسبت به او احساس! پیدا کنند و البته آنها عمومن به نتیجه ای نرسیده اند اما در باب موفقیت های خود داستان سرایی ها کرده اند و همین موضوع سبب شده است که آبرو و اعتباری برای لنی باقی نماند.

در فصل اول (حدود 30 صفحه) شمایی کلی از شخصیت محجوب و کم حرف و منزوی لنی ، توسط راوی ارائه می شود: این که به غذا خوردن علاقه وافر دارد یا روزانه 8 عدد سیگار می کشد، دو قطعه از شوبرت را با پیانو استادانه می نوازد و یا عکس هایی که روی دیوارهای خانه اش آویزان است و چه عشقی به رقصیدن دارد و... همه این ها در کنار هم تصویری مبهم از لنی برای خواننده فراهم می کند ؛ تصویری که قرار است در ادامه کم کم واضح و گویا شود...

راوی

راوی داستان ،مرد نویسنده ایست که دغدغه ذهنی اش شناخت دقیق و شناساندن دقیق لنی برای مخاطبان است. البته در این رهگذر فصل مهمی از تاریخ آلمان نیز نمایان می شود: سال های جنگ دوم جهانی. ابزار راوی برای این کار شناسایی تمام مرتبطین و آشنایان لنی و گفتگو با آنهاست که در این کار دقت و موشکافی مثال زدنی دارد...وقت می گذارد و هزینه می کند، از مسافرت گرفته تا دادن مالیات و رشوه و هدیه و امثالهم. او فقط نقل قول نمی کند بلکه همانند یک محقق، کنکاش می کند و حرف های مختلف را کنار هم می گذارد و با بیان حالات شخصیت های مصاحبه شونده و ترسیم دقیق آنها کار مخاطب را برای قضاوت آسان تر می کند و بدین ترتیب علاوه بر نمایاندن چهره لنی، چهره اطرافیان و زمانه و مکان هم وضوح می یابد و در انتها تابلویی چشمگیر پدید می آید از لنی و اطرافیانش که از قشرهای مختلف مردم آلمان هستند و به همین دلیل است که عنوان اصلی کتاب "عکس دسته جمعی با بانو" است.

نکته مهم این است که راوی تا قبل از صحنه های پایانی هیچگاه با لنی روبرو نمی شود (فقط دو بار او را از دور و در حالت نیم رخ دیده است) و این ترسیم تابلو صرفن از گفتگوهای راوی با دیگران شکل گرفته است. 

هاینریش بل 

از هاینریش بل چهار کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی از آنها همین کتاب است. این کتاب را آقای مرتضی کلانتریان ترجمه و نشر آگه منتشر نموده است. 

مشخصات کتاب من: چاپ نهم بهار 1390 , تیراژ 1100 نسخه , 557 صفحه , 11500 تومان. 

درصورت صلاحدید به ادامه مطلب مراجعه نمایید.  

ادامه مطلب ...

رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ گوته

 

 

ورتر (werther) اشراف زاده جوانی است که از دانشگاه در رشته حقوق فارغ التحصیل شده است و برای استراحت وارد شهر کوچک ییلاقی می شود. در یک مهمانی با شارلوت (دختر قاضی محلی) آشنا می شود و دل بسته او می گردد. شارلوت اما به مردی شریف (آلبرت) وعده داده شده است! مثلثی عشقی شکل می گیرد و همه چیز مهیای رنج کشیدن ورتر جوان می شود و...

دوست خطرناک

 بخش اعظم داستان , نامه هایی است که ورتر به دوستش ویلهلم می نویسد و در آن به شرح افکار خود و ماجراهایی که بر او گذشته است می پردازد و از این طریق داستان و روند آن شکل می گیرد.غیر از این نامه ها یکی دو نامه خطاب به شارلوت است و بخش کوچکی هم دست نوشته و ...

کل داستان در واقع برگرفته از وقایعی است که بر نویسنده رفته است. گوته این کتاب را در سن 24 سالگی نوشت و شهرتش با این کتاب عالمگیر شد.شهرت کتاب به اندازه ای بود که تا مدتها مردان جوان به سبک ورتر لباس می پوشیدند و دختران به تقلید از شارلوت... و همین جا باید توجهی بکنیم به حال و احوال شارلوت و آلبرت واقعی که چه کشیده اند پس از شهرت این کتاب! در کتاب شخصیت ها طوری معرفی شده اند که پس از مدت کوتاهی مابه ازای واقعیشان تابلو شدند...گوته حتا نام شارلوت را تغییر نداده است و فقط به تغییر رنگ چشمان او از آبی به مشکی اکتفا کرده است!! و یا همسرش(کستنر) که از دوستان عزیز گوته بوده است به همین ترتیب(...مردم پیوسته سوالاتی شخصی از او می پرسند و برای لحظه ای ,آسوده خاطرش باقی نمی گذارند...) و گوته هم طی نامه ای به کستنر چنین دلداری می دهد: به شارلوت بگو که نامش,به وسیله هزاران دهان عاشق, با اخلاص و ارادت و احترامی تب آلودبیان شده است و این امر می تواند بسیاری از مشکلاتی را که برایتان فراهم آورده است , به راحتی بزداید...! (علامت تعجب از مقدمه نویس فرانسوی است! نه من)

به هر حال این زوج جوان از انتشار کتاب شدیدن آزرده می شوند و چهار دختر و هشت پسر به دنیا می آورند تا بصیرت خود را به رخ جهانیان بکشند! اما از حق نباید گذشت که به قول یکی از دوستان آلبرت: داشتن دوستی که نویسنده باشد, به راستی خطرناک است.

تاریخ گذاری تمدن اروپایی

اگر از دید تاریخ رمان به کتاب نگاه کنیم یا اگر به تاریخ ادبیات آلمانی توجه کنیم بی شک این کتاب , رمان مهمی است. در پست قبل به مقدمه این کتاب و مختصات زمان نگارش این کتاب(1774) اشاره ای شد. پیر برتو به وضعیت پاریس و لندن و نویسندگانی که در آن سالها در این دو شهر حضور داشتند (ولتر , روسو, استرن و...) و تاثیرات آنها بر یکدیگر و بر مردم پرداخته است و بعد اشاره نموده که در آلمان اما هیچ خبری نیست... کشوری که از 26 میلیون جمعیتش فقط صدهزار نفر باسواد بودند. فردریک دوم پادشاه روشنفکر آلمان در نوشته ای در همان سال 1774 ناامیدانه از عدم وجود ادبیات آلمانی صحبت می کند و از بیسوادی و زبانهای متعدد محلی و عدم امکان ارتباط مردم و نبود کتب دستور زبان و ... و در آخر چنین می گوید: مادامی که هیچ نوع ادبیاتی شایسته و لایق در زبان و فرهنگ آلمان وجود نداشته باشد, به امید هیچ پیشرفتی نمی توان نشست؛ و این کار مستلزم رفت و آمد چندین نسل دیگری از آلمانی هاست...درست مانند هنگامی که حضرت موسی از نقطه ای در دوردست به تماشای سرزمین موعود پرداخت, من نیز این واقعه را برای زمانی بسیار دور در آینده می نگرم و گمان نمی کنم که این واقعه در زمان حیات من به وقوع بپیوندد...

دقیقن در همین سال ورتر جوان نوشته می شود و در صدر قرار می گیرد و همه جای اروپا را تسخیر می کند, به گونه ای که از "تب ورتری" صحبت به میان می آید و چیزی به نام ادبیات آلمانی شکل می گیرد و در همان سال اولین فرهنگ لغت آلمانی منتشر می شود (این هم از باب امید دادن!).ظرف 150 سال , پانزده ترجمه به زبان فرانسه از این رمان به چاپ رسیده است.نویسندگان زیادی از این کتاب تاثیر پذیرفتند, از شاتو بریان تا استاندال و...(مثلن از جنبه ورود طبیعت و توصیف مناظر طبیعی به رمان)... لامارتین از بارها و بارها مطالعه این کتاب گفته است و یا مثلن ناپلئون مطابق اقرار خودش شش یا هفت بار این کتاب را خوانده است!

در باب جریان ساز بودن این کتاب می توانید به این لینک هم مراجعه نمایید...البته خطر لوث شدن داستان را دارد. برداشت ها و برش هایی از کتاب را در ادامه مطلب می آورم.

***

این کتاب که در فهرست 1001 کتابی که قبل از مرگ , خواندنشان توصیه شده است حضور دارد تا کنون چندین بار به فارسی ترجمه شده است (ترجمه اول آن که در زمان پهلوی اول به چاپ رسیده گویا تیراژ ده هزار نسخه ای داشته ! گاهی آدم به نظرش میاد که داریم برعکس میریم!!):

سرگذشت ورتر  نصرالله فلسفی  بنگاه مطبوعاتی پروین (1317؟ - چاپ سوم)

رنج های جوانی ورتر  زهرا خانلری  (1332)

رنج های ورتر جوان  فریده مهدوی دامغانی  انتشارات تیر (1381)  (کتابی که من خواندم)

غم های ورتر جوان   ابوذر آهنگر  نشر نادی (1383)

رنج های ورتر جوان  محمود حدادی  نشر ماهی (1386)

رنج های ورتر جوان  سعید فیروز آبادی  نشر جامی (1388)

ادامه مطلب ...

گرگ بیابان هرمان هسه

 

مرد جوانی از آشنایی خود با مردی 50 ساله به نام هاری هالر می گوید و مختصری در مورد او و اخلاق و رفتارش صحبت می نماید (هر دو مستاجر عمه این جوان بوده اند). هاری هالر خود را گرگ بیابان می خوانده است (اشاره به تنهایی و مردم گریزی و بی قراری و بی وطنی وسرگردانی و...) و معمولاً در اتاقش مشغول خواندن و نوشتن بوده است و گاهی هم به میخانه ای سر می زده و ... تا این که بعد از ده ماه بدهی هایش را پرداخت می کند و ناپدید می شود و این جوان دیگر خبری از او ندارد...هالر جزوه ای دست نویس را برای این جوان باقی می گذارد و ذکر می کند که جوان مختار است که هر کاری را با آن انجام دهد. جوان مذکور هم دست نوشته ها را عیناً برای ما منتشر می کند ... هاری هالر در این جزوه از وضعیت خود و سیر و سلوک درونی خودش نوشته است و...

اشک ها و لبخندها

در مورد این کتاب باید به روش خاصی متوسل شوم که علت را در ادامه خواهم نوشت عجالتاً اسمش را می گذارم اشک ها و لبخندها , چرا که بعضاً لبخند بر لب می آورد و بعضاً اشک از چشم ...شماره صفحات را هم می آورم چون که لازم است:

1- گرگ بیابان پدیده عادی عصر ماست, تراژدی مردم خردمندی است که دچار نومیدی می شوند... برای آنهایی که از این تردید های شکنجه بار اصلاً خبر ندارند گرگ بیابان چیزی غیر قابل فهم است (ص5 پیشگفتار مترجم)... نتیجه آنکه من ... همه چی آرومه من چقدر خوشبختم!!

.

2- این حکم طبیعت نیست که مردم فکر کنند, زیرا آن ها برای زندگی آفریده شده اند , نه برای تفکر. بله, و هر کس که فکر کند, یا مهم تر از آن, هر کس که تفکر را پیشه خود نماید کارش به جاهای باریک می کشد و آن وقت با این کار زمین خشک را با آب مبادله کرده و روزی هم در آن غرق خواهد شد. (ص30)

.

3- آیا همه آن چیزهایی که ما فرهنگ , روح , روان , زیبایی یا تقدس می نامیم همان شبحی نیست که مدت ها قبل مرده است و تنها عده ای احمق مثل ما آن را حقیقی و زنده می پندارند؟ (ص61)

.

4- یکی بود, یکی نبود, مردی بود به نام هاری ملقب به گرگ بیابان, روی دو پا راه می رفت, لباس می پوشید و انسان بود, اما با این اوصاف در واقع یک گرگ بیابان بود. از چیزهایی که مردمان فهمیده می توانند بیاموزند چیزها آموخته بودو آدمی به نسبت باهوش بود. آن چه را فقط او یاد نگرفته بود این بود که : رضایت خاطر را در وجود خویش و زندگی خویش جستجو نماید. (ص67)

.

5- این مطلب که آیا این لحظات کوتاه و اتفاقی می توانست سرنوشت گرگ بیابان را طوری تعدیل و تنظیم نماید که در حاصل بین خوشی و رنج توازن و تعادل برقرار شود یا این که احتمالاً خوشی کوتاه ولی زایدالوصف آن ساعت اندک به تمام رنج هایش غلبه کند یا خیر نیز خود مطلبی است که آدم های فارغ البال می توانند روی آن به دلخواه امعان نظر کنند. (ص72)

.

6- در این جا سجیه ای ثابت قدم و غیر قابل انعطاف از خود نشان می داد. فقط به واسطه فضیلتی که داشت محکوم به نزدیک تر بودن هرچه بیشتر با سرنوشت زجرکش خویش بود. (ص74)

.

7- صاحبان قدرت را قدرت, پول پرستان را پول , فرمانبرداران را تملق و جویندگان لذت را لذت ضایع می کند. (ص75)

.

8- اندک اندک در هوای رقیق تر شده عزلت گزینی و انزواجویی احساس خفقان به او دست داد. زیرا اکنون نه هوای تنهایی و آزادی را داشت و نه هدفش این بود, بلکه مقدر چنین می خواست و حکم بر این بود. (ص75)

.

9- بنابراین برای آنکه به اصل مطلب بپردازیم می گوییم که گرگ بیابان داستانی خیالی است. (ص90) خدا خیرت دهد یه خانواده ای را از نگرانی درآوردی! اونم صفحه نود...

.

10- راه رسیدن به معصومیت و وجود لم یلد و خدا راهی است که فقط به پیش می رود, برگشت ندارد, نه برگشت به کودکی نه به گرگی, بلکه هرچه به سوی گناه کشیده می شود عمیق تر به زندگی انسان راه پیدا می کند. (ص 100)

.

11- و فی الواقع همین امور به هم پیوسته ماشینی است که مانع می شود آن ها هم مثل من از زندگی خود انتقاد کنند و حماقت و کم مایگی و مصیبت بار بودن آن را که ناامیدی نیز به همراه دارد بشناسند و بدانند که زندگی چیزی نیست جز همین اتلاف وقت و ابهام وحشتناکی که آن هم به سر تا پای همین زندگی خنده تمسخر می زند. (ص120)

.

12- ... آن کس که نمی تواند بدون اجازه دیگران از زندگی لذت ببرد آدم بدبختی است. (ص169) اینجا با این جمله پول کتاب زنده شد!

.

13- کلمات قشنگ ماریا , نگاه های لطیف و مشتاق او سپر زیبا شناسی مرا چاک چاک کرد.(ص207) و ایضاً این بنده حقیر نیز از مواضع مختلف به دلایل متفاوت ...

.

14- ...جمعیت قانعی که آرام نشسته بودند و به ماحضری که از خانه همراه خود آورده بودند گاز می زدند...(ص238) و من هم که ماحضری نداشتم زمین را...

.

15- گفتم: عجیب است که تیراندازی این قدر تفریح دارد! و عجیب تر آن که من صلح طلب هم هستم! (ص274)

.

و اما بعد...

هر کتابی مخاطب خاص خود را دارد و نمی توان متصور بود که کتابی مورد پسند و استفاده همگان قرار گیرد ; که اگر این چنین باشد به قول معروف باید کمی مشکوک به قضیه نگاه کنیم... به هر حال به نظر می رسد که , من در حال حاضر و در این شرایط ,قطعاً مخاطب این کتاب نبودم و باصطلاح این کتاب , کتاب من نبود.

نمی دانم چه سری بود , زبان نویسنده/مترجم بود یا موضوع و داستان کتاب یا بی سوادی من یا ... و یا همه این موارد در کنار هم , اما هر چه بود من هیچ گاه نتوانستم در فضای داستان قرار بگیرم. تلاش خودم را هم کردم و تا انتها رفتم ... حل المسائلی را هم که در ورژن مورد مطالعه من به قلم ادوین کیس بیر در انتهای کتاب آورده شده را هم خواندم. مطالب بعضاً جالبی هم در آن بود , انکار نمی کنم , اما خب در مجموع باید بگویم که : نچ!

در ایام خدمت مقدس سربازی تحت تاثیر مقاله ای از رضا براهنی , شعری مرتکب شدم در حد خفنگ!(حاصل ازدواج خفن و جفنگ!) فکر کنم شروعش اینگونه بود: بی پارچه های ابریشمی روتختی , ... اسمش زمزمه گاه بود و موضوعش دادگاه های مطبوعاتی , اما کمی پیچیده بود و برای هر کس که خواندم حتی متوجه موضوعش هم نشد! حتا با راهنمایی و...که البته حق داشتند... بعد هم توضیح می دادم که هر قسمت اشاره و تمثیل از چه چیزی است و مجموعاً به چه چیزی اشاره دارد , با نگاه های دوستانه دوستان روبرو می شدم! بعد به خودم گفتم آخر چرا باید شعری گفت که برای فهمیدنش اینقدر توضیح لازم باشد...البته طبیعتاً نقطه مقابلش هم مد نظرم نیست, آن هم می شود مقاله... به هرحال از یادآوری این خاطره قصد مقایسه و تشبیه نداشتم , هدف این بود که محترمانه و آبرومندانه بگویم نفهمیدم و از این نفهمیدن , رضایت ندارم...

در انتها هم چون این کتاب را درک نکردم لذا توصیه خاصی در موردش نمی کنم. قطعاً علاقمندان خاص خودش را دارد و حتا شاید به کار دوستداران روانشناسی یونگ به خصوص مبحث ناخودآگاه فردی و... هم بیاید. من هم مدتی باید خودم را به داستانهای ساده ببندم تا کمی روبراه شوم.

"گرگ بیابان" در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ توصیه به خواندنش شده است حضور دارد. ما که حج مان را به موقع ادا کردیم! از این نویسنده برنده نوبل ، چهار کتاب در این لیست حضور دارد که هر چهار کتاب هم ترجمه شده است.

این کتاب احتمالاً سه بار به فارسی ترجمه شده است:

مرتضی ملکی   نشر ارغوان  1362

قاسم کبیری   نشر فردوس  1368 (ترجمه ای که من خواندم)

کیکاووس جهانداری  بنگاه ترجمه و نشر کتاب  1346 (چاپ دوم)

کیکاووس جهانداری  نشر اساطیر  1368

در مورد این کتاب و کتاب های دیگر هسه ، کتابهایی ترجمه و چاپ شده اند به قرار زیر :

بازخوانی تفسیری و انتقادی آثار هرمان هسه  رضا نجفی  کاروان1387

نگاهی دیگر بر آثار برجسته هرمان هسه  جری گلن  سپیده عندلیب  نشرنقطه1373

نقد و تفسیری بر گرگ بیابان  جان سایمونز  فریدون مجلسی  کتابسرا1368 

لینکهای مرتبط

بوف تنهایی من

کتابدوست

مجله سمرقند اینجا و اینجا

این مطلب کوتاه روزنامه شرق هم بد نیست

پ ن 1: مشخصات کتاب من: انتشارات فردوس , چاپ پنجم 1387 , 383 صفحه, تیراژ2000 نسخه, قیمت 5000 تومان.

پ ن 2: کتاب های بعدی به ترتیب , "قول" فردریش دورنمات , "اجاق سرد آنجلا" فرانک مک کورت , "ژرمینال" امیل زولا و "قصری در پیرنه" یاستین گوردر خواهد بود. بشتابیم تا عید نشده است آخرین کتاب های امسال را بخوانیم.

 

 

در انتظار بربرها ج.م.کوتزی


 

راستش را بخواهید دنیا باید دست آوازخوان ها و رقاص ها باشد! خودخوری های بیهوده , غم و غصه های بی خودی , افسوس خوردن های بی فایده!

*

اگر لازمه ی تمدن به گند کشیدن چیزهای به دردخور بربرها و ساختن یک مشت طفیلی باشد, باید عرض کنم, من با تمدن مخالف ام...

***

راوی داستان, پیرمردی است که در یکی از شهرهای کوچک مرزی (که مکان و موقعیت این شهر تعمداً نامشخص است), سمت شهردار را دارد و نماینده حاکمیت و یا به قولی امپراتوری است. امپراتوری ای که مدام دم از تهدید و حمله احتمالی بربرها می زند. بربرها به نوعی اسم مستعار قبایل بومی و بدوی ساکن دراطراف مرزهای کشور است. مردم نیز تحت تاثیر تبلیغات یا شایعات و افسانه ها به نوعی در هراس از حمله بربرها به سر می برند.

من که به چشم خودم آشوب و بلوایی ندیدم. خوب که فکرش را کردم دیدم در هر نسلی یک بار ترس از بربرها به جان مردم می افتد. زنی نیست که نزدیکای مرز زندگی کند و به خواب ندیده باشد دست سیاه بربری از زیر تخت اش بیرون آمده و مچ پاش را چسبیده است , مردی نیست که از تصور مست بازی بربرها توی خانه اش, شکستن ظرف ها , آتش زدن پرده ها و تجاوز کردن به دخترهاش دچار ترس و وحشت نشده باشد. این خیال بافی ها نتیجه آسایش بیش از اندازه اند. یک سپاه از بربرها نشان ام بدهید تا باورشان کنم.

سرهنگ جول از اداره سوم برای سرکشی به نقاط مرزی و بررسی تهدید بربرها به این شهر کوچک وارد می شود. او در سراسر داستان یک عینک دودی بر چشم دارد که نشان دهنده نوع نگاه تیره و بدبینانه ای است که سرهنگ به همه چیز دارد. شناخت او و کل آدم های امپراتوری نسبت به بربرها , شناختی معیوب است و آنها هیچگاه عینک سیاه خود را از روی چشمانشان بر نمی دارند. از نظر آنها بربرها موجودات وحشی و به دور از تمدنی هستند که تمدن ساخته شده توسط انسانها را تهدید می کنند و می بایست قبل از اینکه این موجودات وحشی با یکدیگر متحد شوند آنها را سرکوب نمود. نیاز به توضیح نیست که وقتی کلمه موجود را به کار می برم منظورم این است که از نگاه این تیپ افراد "دیگران" (اینجا بومی های سیاه پوست و جاهای دیگر غیر خودی های دگراندیش  و...کلاً می توان گفت دیگران یعنی دگرباشان) اساساً انسان نیستند که لازم باشد با آنها برخورد انسانی کرد.

... آن ها آمدند به سلول ام تا معنی انسان بودن را نشان  ام بدهند, و الحق که در عرض یک ساعت خوب نشان ام دادند.

لذا در سراسر داستان می بینیم که از طرف جول و هم مسلکانش صفاتی غیر انسانی و وحشیانه به بربرها نسبت داده می شود که معلوم نیست چه قدر واقعیت دارد (و خیلی هم قابل تشکیک است) اما چیزی که در آن نمی توان شک نمود آن است که خود همین عناصر امپراتوری , همان اعمال و به مراتب وحشیانه تر از آن را انجام می دهند و این سوال را پیش می آورند که متمدن کیست و توحش چیست؟

در همان ابتدای داستان شهردار گفتگویی با سرهنگ در مورد بازجویی و شکنجه دارد که جالب است. شهردار می پرسد که او از کجا متوجه می شود که زندانی حقیقت را می گوید, سرهنگ (که اتفاقاً در امر حقیقت یابی خستگی ناپذیر است و نمونه هایی آشنا را به ذهن متبادر می کند) از طنین بخصوصی که در کلام راست است سخن می گوید و بعد اضافه می کند:

اول اش دروغ می شنویم – همیشه این جوری ست – اول اش دروغ , بعد فشار , باز هم دروغ , باز هم فشار , بعد شکستن , باز هم فشار بیشتر, آن وقت حقیقت. این جوری می شود به حقیت رسید.

پیرمرد در دلش به این نتیجه گیری می رسد که: درد حقیقت است ; جز این , همه چیز جای شک و تردید دارد. این درسی است که از گفتگوی ام با سرهنگ جول می گیرم.

یکی از سرگرمی های شهردار کنکاش در ویرانه های قلعه ای قدیمی است و تکه چوب هایی از زیر خاک بیرون کشیده است که با خطوط نامفهومی چیزهایی روی آن نوشته شده است. یکی از دغدغه های او فهمیدن رمز و راز این کتیبه هاست. این دغدغه نشان از کنجکاوی او برای شناخت بربرها دارد. شاید همین امر ریشه تساهل و تسامحی است که او در قبال بومی ها دارد. یکی از زیباترین واگویه های این مرد وقتی است که بر روی این ویرانه با خود می اندیشد که شاید زیر این خاک ها شهرداری مثل خودش آرمیده باشد که در طول خدمت خود عاقبت با بربرها روبرو شده باشد! در واقع از نظر این پیرمرد صادق, که افکار و آرزوهای قشنگی هم دارد, اقوام بربر به آن معنا وجود ندارد. او به زمانهایی که بومی ها و چادرنشینان برای داد و ستد به شهر می آمدند , اشاره می کند و رفتار تحقیر آمیز مردم و سربازان را نسبت به آنها یاداوری می کند:

می دانید, یک موقع هایی از سال هست که بربرها می آیند پیش ما داد و ستد کنند. آن وقت بروید سر بساطی ها تا ببینید سر کی ها را کلاه می گذارند و به شان کم می فروشند و سرشان داد می زنند و خوار و زارشان می کنند. ببینید کی ها از ترس این که مبادا سربازها به زن هاشان بد و بی راه بگویند آن ها را توی اردوگاه می گذارند و با خودشان نمی آورند... من شهردار می بایست بیست سال آزگار با همین خواری و خفتی که هر نوکر بی سر و پایی یا کشاورز دهاتی ای به سر آنها می آورد دست وپنجه نرم کنم. تحقیر را چه جور می شود از یاد برد به خصوص این که به خاطر هیچ و پوچی مثل تفاوت آداب سر سفره و آرایش پشت چشم باشد؟ می خواهید بدانید بعضی وقت ها من چه آرزویی می کنم؟ آرزو می کنم این بربرها پا شوند و حق ما را کف دست مان بگذارند تا یاد بگیریم به شان احترام بگذاریم.

پیرمرد ,راوی صادقی است. از شهر کوچک و شایعات آن سخن می گوید و البته با فاصله کمی یکی از این شایعات را که شاید برای زیر سوال بردن شخصیتش استفاده شود را تایید می کند!

سربازها پشت سر زن های آشپزخانه می گویند: از آشپزخانه تا رخت خواب جناب شهردار در شانزده مرحله ساده ... شهر هرچه کوچک تر , بازار شایعه داغ تر. امور خصوصی بی امور خصوصی. این جا ما تو شایعه نفس می کشیم... توی آشپزخانه پیرزنی هست ... و دو تا دختر که جوان تره شان سال گذشته چندین بار آن شانزده مرحله را پشت سر گذاشته...

شهردار آدم تنهایی است. امکانات مناسبی دارد! اما کشش (عشق یا...) او نسبت به دختری بربر (که هم کور است و هم لنگ و هم...) و ذهنیات و افکاری که در این رابطه بیان می کند, صحنه های بدیعی را رقم می زند که نمی توان به هیچ وجه انگی غیر اخلاقی به او چسباند و بلکه بالعکس...

در حقیقت این داستان گزارشی است تا به ما بگوید وقتی که مردم این شهر در انتظار بربرها بودند چه حال و احوال روحی ای داشتند و نشان خواهد داد که دخالت حاکمیت (قدرت یا سیستم نظامی امنیتی) چگونه جایی را که می توانست بهشتی برای ساکنینش باشد به جهنم تبدیل می کند. به ما خواهد گفت که چگونه انسانها وقتی که خود را بر حق می پندارند و از قدرت هم برخوردارند , "دیگران" را حتی انسان به حساب نمی آورند و از اعمال هر گونه ستمی فروگذار نیستند.

(برای خواندن باقی مطلب اگر علاقمند هستید به ادامه مطلب مراجعه نمایید)

***

همانطور که در ادامه مطلب اشاره کردم , خواندن این کتاب را که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند نیز حضور دارد را به همگان توصیه می کنم و قطعاً جزء 10 کتاب برتری که امسال خوانده ام و خواهم خواند قرار می گیرد. این کتاب که سال 1980 منتشر شده در ایران در مدتی کمتر از 4 سال 4 بار ترجمه شده است و حداقل 6 ناشر آن را چاپ نموده اند!!

1382 نشر اژدهای طلایی  مترجم بهروز مشیری

1383 نشر البرز                مترجم محمدرضا رضایی هنجی

1383 نشر جیحون            مترجم بهروز مشیری

1384 نشر قصه                مترجم محسن مینو خرد

1384 نشر پلک                 مترجم فریده بلیغ (اسدی مقدم)

1385 نشر قصه                مترجم بهروز مشیری

1386 نشر مرکز                مترجم محسن مینو خرد

من آخری را خوانده ام که ترجمه خوبی بود و اشکال خاصی نداشت. رسم الخط خاصی داشت (مثلاً سوئال به جای سؤال و ... که در جملات انتخابی مشخص است) اما خیلی روان و خوب بود (چون خیلی دوست داشتم این چند تا غلط تایپی را هم اشاره می کنم: صفحه 59 سطر 16 ، صفحه 94 سطر 18 ، صفحه 118 سطر 4). در مورد باقی ترجمه ها چیزی نمی دانم.

کوتزی که خود متولد آفریقای جنوبی است تا کنون دو بار جایزه بوکر را دریافت کرده است که از این حیث منحصر به فرد است (سال 1983 به خاطر کتاب زندگی و زمانه مایکل ک . و در سال 1999 به خاطر کتاب رسوایی ) او برنده نوبل ادبیات سال 2003 است و هنگام اعطای جایزه نوبل , او به دلیل تواناییش در تصویر کردن درگیریها و دغدغه های بیگانگان در نقاب های مختلف , خصلت اخلاقی آثارش، نثر استادانه، گفتگوهای جاندار و تحلیل درخشانش، ستوده شد. (البته همه ما می دانیم که این جوایز استعماری و صهیونیستی است!)

اطلاعات بیشتر در مورد این کتاب و نویسنده در لینکهای زیر قابل دسترسی است:

شهردار در انتظار بربرها قطره قطره چکید  الهه رهروی نیا - روزنامه اعتماد

به انگیزه انتشار رمان در انتظار بربرها  پیمان اسماعیلی - روزنامه اعتماد

تمثیل های کافکایی جی ام کوتزی شهریار خالقی – روزنامه شرق

اعتراض شدید نویسنده به چاپ بدون اجازه آثارش در ایران – سیب گاززده

لینک ویکیپدیا فارسی البته اگر باز شود اینجا

درباره ی جان مکسول کوتزی اینجا

*

پ ن 1: مشخصات کتاب من : نشر مرکز ، چاپ اول ، 1386 ، 231 صفحه ، تیراژ 1800 نسخه ، 3500 تومان

پ ن 2: تمرین; در سراسر داستان تنها فردی که اسم دارد سرهنگ جول است و باقی بدون نام هستند حتی خود راوی...چرا؟

پ ن 3: از این نویسنده قبلاً (دوره قبل از وبلاگ نویسی) کتاب زندگی و زمانه مایکل ک. را خوانده ام.

پ ن 4: تراژدی آمریکایی درایزر تمام شد! فکر کنم برای حفظ تعادل باید برم سراغ درنگ!

پ ن 5: نمره من به کتاب 5 از 5 است.

ادامه مطلب ...

سه گانه نیویورک (3) پل استر

 

قسمت سوم

داستان برای کسی اتفاق می افتد که قادر به نقل آن باشد.

***

آرمانشهر و زبان

تقریباً در همه ادیان, اعتقاد بر این است که انسان در ابتدای خلقتش در جایی به نام بهشت اقامت داشته است (مثلاً همان جنت عربی که در روایات پست مدرن سیاسی ایرانی آمده است که اسمش را از نام فامیل شخصی طویل العمر گرفته است!). در بهشت مذکور همه چیز ردیف بوده است و بر وفق مراد خالق و مخلوق و هیچ شری و خطایی به آن راه نداشتته است (کلاً همه چی آرومه و همه یعنی همون دو نفر خوشحالند!). بعد به هر دلیلی انسان از آن مکان اخراج و زندگی روی زمین آغاز شد. زمینی که زندگی روی آن همیشه بالا و پایین و تلخی و شیرینی را همزمان داشته است. لذا پس از آن همواره بشر , غم دورماندگی از این مکان را احساس می کرده است (البته بشری که به این موضوع عقیده داشت).

اما در مکاتب غیر دینی نیز بعضاً امکان ساخت بهشت روی زمین مطرح بوده است و تلاش هایی هم در این راستا صورت پذیرفته است که عموماً آخر و عاقبت آن را می دانیم (پیروان ادیان البته به طریق اولی در مقاطعی دنبال این موضوع بوده اند و هستند و نتایج آن را همچنین خوانده ایم و دیده ایم). حالا با این مقدمه برویم سراغ سه گانه خودمان:

کاشفان آمریکا وقتی به این قاره وارد شدند بعضاً فکر می کردند که به بهشت وارد شده اند. بعدها مهاجران تلاش کردند با توجه به تجربه اروپا جامعه ای آرمانی را با دست خود بنا کنند. استیلمن استاد دانشگاه است و معتقد است که آن بهشت در حال حاضر تبدیل به پست ترین و نکبت بار ترین مکان موجود شده است و این قضاوت البته در اثر همان دید آرمانشهری به مغز خطور می کند. اما او اعتقاد دارد که می توان آن را دوباره به بهشت تبدیل کرد. چگونه؟ از راه زبان .

از نظر این نحله , ریشه همه بدبختی های بشر در آلودگی زبان و دور شدن از زبان طبیعی است (این اعتقاد صبغه دینی هم دارد). از قول استیلمن می خوانیم:

... کلمات زبان ما دیگر با دنیا مطابقت ندارند. وقتی همه چیز با هم هماهنگ بود , مطمئن بودیم کلمات آن را ابراز می کنند. اما کم کم این چیزها از هم جدا افتادند, تکه تکه و دچار هرج و مرج شدند, ولی کلمات ما همانطور باقی ماندند. کلمات فعلی با واقعیت جدید تطبیق ندارند. در نتیجه هر بار سعی می کنیم از آنچه می بینیم صحبت کنیم دروغ می گوییم و چیزی را که سعی داریم بیان کنیم وارونه جلوه می دهیم.

این صورت مسئله است. جواب آن چیست؟ می گویند بشری که در بهشت بود به زبانی صحبت می کرد که تمام کلمات آن اشاره به واقعیات داشت و لذا ما باید به نحوی به آن زبان دست یابیم. نوزاد وقتی به دنیا می آید تحت آموزش ما زبان را فرا می گیرد و اگر ما با آموزش غلط خود او را آلوده نکنیم چه می شود؟ کودک وقتی به حرف بیاید به زبان فطری یا همان زبان طبیعی سخن خواهد گفت! بر همین پایه در قرون قبل آزمایشاتی انجام شد که استر گزارشیاز آن در شهر شیشه ای ارائه می دهد. در همان ابتدای داستان نیز خواننده متوجه می شود که استیلمن این آزمایش دهشتناک (در انزوا قرار دادن کودک و جلوگیری از هرگونه ارتباط او با دنیای خارج) را روی پسرش انجام داده است و...

اگر پایان انسان به معنی پایان زبان نیز بود, آیا منطقی نبود که بپنداریم ممکن است بتوان این پایان را معکوس کرد, اثرات آن را با برگرداندن سقوط زبان وارونه کرد و تلاش نمود تا زبان بهشت را خلق کرد؟ اگر انسان قادر بود که به زبان اصلی و پاک خود صحبت کند, آیا موضوع بدانجا ختم نمی شد که بتواند معصومیت درون خویش را نیز دوباره به دست آورد؟

***

زندگی , شانس و تصادف

زندگی ما را در مسیری پیش می برد که نمی توانیم کنترلی بر آن داشته باشیم و هیچ چیز با ما نمی ماند. هرکاری بکنیم از بین می رود و مرگ همان چیزی است که هر روز با ماست.

ما به دنیا وارد می شویم. گریه می کنیم. انتخاب دیگری نداریم. شیر می خوریم و خروجی هایی را می سازیم که دیگری برایمان پاک می کند. بزرگ می شویم. شکل می گیریم. انتخاب دیگری نداریم. کم کم در مسیری قرار می گیریم که خودمان چندان دخیل در انتخابش نیستیم اما با بزرگتر شدن و بالغ شدن (حالا یه کم این ور و اون ور) کم کم خودمان در انتخاب مسیر زندگیمان دخیل می شویم. اما آیا همه چیز به انتخاب های آگاهانه خودمان باز می گردد؟ از نظر استر شانس و تصادف از ارکان سازوکار زندگی است و در این سه داستان هم این قضیه را می بینیم: هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست.

در شهر شیشه ای ارتباط کوئین با پرونده استیلمن به شکلی کاملاً تصادفی برقرار می شود و مسیر زندگیش را عوض می کند. جالبترین قسمت داستان در جایی است که او عکس استیلمن را برای تعقیب کردن در اختیار می گیرد و در مکان مقرر حاضر می شود اما در بین جمعیت 2 نفر را کاملاً شبیه به هم شناسایی می کند و زیر نظر می گیرد, سر یک دو راهی آنها جدا می شوند و کوئین یکی را انتخاب می کند....پس از وقوع کلیه ماجراها با خودش می اندیشد که اگر آن یکی را انتخاب کرده بود چقدر داستان متفاوت می شد!

در دو داستان دیگر هم نقش شانس و تصادف بسیار قابل توجه است.

زندگی مجموع تصادفات است, وقایعی که در هم تنیده می شوند , شانس و اتفاقات بی ربطی که هیچ چیز غیر از بی معنی بودن خود را نشان نمی دهند.

حالا من هم به یک تصادف جالب اشاره می کنم که بی ربط است! در شهر شیشه ای , برج بابل و افسانه های مرتبط با آن نقش ویژه ای دارد. راوی بدون هیچ توضیحی وقتی مبحث فروریختن برج را مطرح می کند با تاکید به جایگاه عجیب این داستان در کتاب مقدس اشاره می کند: آیات یکم تا نهم از بخش یازدهم! خواننده بی اختیار یاد 9/11  یعنی یازده سپتامبر می افتد و فکر می کند که استر دارد به این واقعه اشاره ای ظریف می کند اما خوب اینگونه نیست چون استر این داستان را در سال 1985 نوشته است.

***

نکات دیگری مثل سرگردانی و پوچی و عدم قطعیت و... نیز قابل طرح بود که جهت پرهیز از اطاله کلام درز می گیرم. در عوض چند لینک مرتبط با این کتاب را در ذیل خواهم آورد.

از این نویسنده و شاعر آمریکایی شش کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی تیمبوکتو و دیگری همین کتاب حاضر است که من خوانده ام و در لیست فارسی 1001 هست. اما در سالهای اخیر کتابهای دیگر حاضر در لیست نظیر مون پالاس و موسیقی شانس نیز ترجمه شده است.

داستان اول و سوم از این سه گانه را خانم شهرزاد لولاچی و دیگری را خانم خجسته کیهان ترجمه نموده اند. این کتاب را نشر افق در 455 صفحه منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ سوم 1387 با تیراژ 2000 نسخه و قیمت 8000 تومان)

لینک های مرتبط: قسمت اول مطلب اینجا و قسمت دوم مطلب اینجا

بازنمایی زندگی شهری در رمان شهر شیشه ای اثر پل استر

گفت‌وگوی اختصاصی «شهروند امروز» با «پل ‌آستر»؛ نویسنده آمریکایی

زمینه یابی آشوب در جهان داستانی پل استر

پ ن 1: مطالب بعدی به ترتیب "بیشعوری" خاویر کرمنت , "سوءظن" دورنمات , "جانورها" کارول اوتس خواهد بود.

پ ن 2: در فکر شیرینی صوتی هستم!

پ ن 3: نمره کتاب 4.1 از 5 (در سایت گودریدز و آمازون 3.9)