میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

تابستان در بادن بادن لئونید تسیپکین

راوی در حالیکه کتاب خاطرات روزانه آنا گریگوریونا (همسر دوم داستایوسکی) را به همراه دارد، در یک عصر زمستانی، با قطار، به سمت لنینگراد می رود و همزمان ذهنش با داستایوسکی و آنا در مسافرت تابستانی به اروپا، همراه است. راوی عاشق ادبیات است و عاشق داستایوسکی، و این که راوی (همانند تسیپکین) یهودی است و داستایوسکی ضدیهود است خللی در این عشق ایجاد نمی کند.

چرا زندگی مردی که من و آدم های از نوع من را (بسیار سنجیده و به قول خودش با چشم باز) تحقیر می کرد، این همه برایم جذاب است و مرا به سوی خود می کشاند؟

چرا این طور مجذوب و فریفته زندگانی مردی شده بودم که از من و امثال من متنفر بود (آن هم عالماً و عامداً یا به قول خودش با چشمان باز باز)؟

ذهن راوی به همراه معشوقش در بادن بادن پای میز قمار می رود، پول های همسرش را می بازد و گاه به افلاس می افتد و گاه به خودآزاری تحقیرآلود! (پول گرفتن از تورگنیف و گرو گذاشتن حلقه و لباس های خودش و همسرش) و...و البته گریزهایی به شخصیت های داستانهای مختلف نویسنده... به همراه عکس هایی از ساختمان ها و خیابان هایی که یا خود داستایوسکی در آنها اقامت داشته یا شخصیت های داستانهایش همانند راسکولنیکوف و دیگران در آنجا نقش آفرینی کرده اند.

وقتی راوی به لنینگراد می رسد، داستایوسکی و همسرش از سفر چهارساله اروپا،به سن پترزبورگ بازگشته اند و حالا راوی با قدم زدن در خیابان و نوستالژی و... به همان نحو به روزهای آخر استاد پترزبورگ می پردازد. به کدام نحو!؟

ادامه مطلب خطر لوث شدن ندارد.

***

تابستان در بادن بادن یکی از کشف های سوزان سونتاگ است و چندی بعد هم در لیست 1001 کتاب قرار گرفت. این کتاب دو بار به فارسی ترجمه شده است: مهرشید متولی (رنگ قهوه ای) بابک مظلومی (رنگ آبی). در ادامه مطلب می خواستم دو جمله از کتاب را بیاورم که به دلایلی که در ادامه مطلب خواهید خواند و به دلیل انهدام کامپیوتر خانه نوشتن آن دو جمله میسر نشد.

مشخصات کتاب من: نشر نیکا، مترجم بابک مظلومی، چاپ اول1389 ، 224 صفحه


 


 

ادامه مطلب ...

دریا جان بنویل

مکس موردون نویسنده سن و سالداریست که چندی قبل همسرش را در پی یک بیماری یکساله از دست داده است و به دنبال دیدن خوابی عجیب به یک روستای ساحلی می آید؛ جایی که نیم قرن قبل، در کودکی تعطیلات تابستان را با خانواده اش در آنجا می گذرانده است. به آنجا می رود تا به قول خودش در میان ویرانه های گذشته زندگی کند. بدین ترتیب داستان به خاطرات گزینش شده ای از راوی اختصاص دارد:

الف) خاطرات حدود نیم قرن قبل راوی یعنی حدود ده سالگی او

ب) خاطرات مرتبط با همسرش به خصوص در سال آخر

ج) سفری که به همراه دخترش پس از دیدن خواب به این منطقه داشته است

د) گذشته نزدیک یا زمان حال که راوی به تنهایی به منطقه آمده است

آن طور که از متن بر می آید تخصص مکس در زمینه تاریخ هنر است و در حال نوشتن کتابی در مورد پیر بونار نقاش فرانسوی است...اما حاصل کار، می شود کتابی که ما می خوانیم.همینجا ذکر کنم خواننده درخصوص تاریخ هنر و نقاشی و همچنین در خصوص اساطیر یونانی و تاریخ روم باستان، بد نیست اندکی اطلاعات داشته باشد تا برخی زوایای داستان را درک کند وگرنه مثل من باید مدام در گوگل سرچ کند... البته می توان همینطور به صورت معمول هم خواند...

چرا پیر بونار؟!

به عنوان نمونه این سوال برایم پیش آمد که چرا پیر بونار... در طول داستان چند بار نام این نقاش به میان می آید. جایی از داستان دختر راوی در مورد پدرش می گوید که او به تازگی کار سترگی درخصوص بونار به پایان رسانده است و راوی در ذهنش اذعان می دارد که چند صفحه ای آن هم به صورت خام نوشته است. یک جای دیگر هم البته مختصری از رابطه بونار و همسرش و یکی از تابلوهای معروف او سخن می گوید و اشاره می کند که این تابلوهای بونار از همسرش چند سالی پس از مرگ همسر ادامه داشته است.

وقتی در مورد بونار سرچ کردم، دیدم که درونمایه کار این نقاش دریافت بصری نبوده بلکه تکیه بر حافظه و خاطره جهت نزدیک شدن به مرزهای ناخودآگاه بوده است و به قول خودش حضور شیء و شخص, ذهن نقاش را مغشوش می کند...خب باید اعتراف کنم که وقتی این مطالب را دیدم اشک در چشمانم حلقه زد (یاد جاز تونی موریسون افتادم) به واقع کاری که بنویل در دریا انجام داده است مشابه سبک نقاشی بونار است.البته در مورد بونار گفته اند که نقاشی هایش باشکوه و پرجاذبه و شاد است ("گفته اند" نقلیست از ویکیپدیای فارسی) اما در مورد دریای جان بنویل باید بگویم باشکوه به خاطر ساختار داستان مصداق دارد ولی پرجاذبه و شاد نیست...دقیقن همان فضایی را دارد که تصاویر روی جلدی که در ادامه مطلب آورده ام به ما القا می کند.

نثر بنویل شاعرانه است و نگاهش نقاشانه! خیلی جاها خاطره را روایت نکرده است بلکه همچون یک تصویر ثابت نقاشی نموده است...به قول راوی خاطره حرکت را دوست ندارد ولذا می بینیم مثلن در صفحه 180 راوی یک صحنه شستشوی سر یکی از شخصیت های داستان را همانند یک نقاشی کامل برای ما توصیف می کند به گونه ای که تابلوی معروف زن شیردوش برای خودش و ما تداعی می شود.

داستان دو فصل دارد و هر فصل به تکه های متعددی تقسیم شده است و گاهی ذهن راوی در برخی تکه ها با چرخش های ملایم و تداعی معانی از زمانی به زمان دیگر می رود که در چند تکه، زیبا و قابل توجه از کار درآمده است.

***

جان بنویل متولد سال 1945 در ایرلند است و نثر شاعرانه این کتاب نشان از زادگاهش دارد و البته حال و هوای مه آلود و پر ابهام سواحل انگلستان...او جایزه بوکر سال 2005 را با همین کتاب دریا کسب نمود (که برای یک اثر هنری در تقابل با آثار عامه پسند جای شگفتی دارد). از این نویسنده پنج اثر در لیست 1001 کتاب حضور دارد که یکی از آنها همین کتاب دریا است که در شصت سالگی نویسنده به رشته تحریر درآمده است.این کتاب توسط آقای اسدالله امرایی ترجمه و توسط نشر افق با موافقت نویسنده اثر بر اساس قانون کپی رایت منتشر شده است.

مشخصات کتاب من: چاپ سوم 1389، تیراژ1500نسخه، 212صفحه، قیمت برچسبی7500 تومان

ادامه مطلب خطر لوث شدن را دارد

معرفی مداد سیاه از کتاب در اینجا که خطر لوث شدن ندارد.

ادامه مطلب ...

گهواره گربه کورت وونه گات


داستان با چند نکته طنز طوفانی و متوالی به نقطه شروع می رسد. اول این که در شناسنامه کتاب و فهرست نویسی آن در کتابخانه ملی این رمان در رده داستانهای کوتاه آمریکایی قرار گرفته است و بعد آن تقدیم های طنازانه نویسنده...بخصوص دومی:

هیچ چیز در این کتاب واقعی نیست.

"با فوما زندگی کن که شجاع، مهربان، تندرست و شادمانت می سازد." اسفار باکونون 5:1

طبیعتن علاقمندید بدانید فوما با این خواص بی نظیرش چیست؟ عجله نکنید!

داستان یک طرح تقریبن دایره ای شکل دارد. راوی پس از وقوع جریاناتی که رخ داده است اقدام به روایت می کند و در اواخر داستان به زمان حال می رسیم. راوی وقتی خیلی جوان تر بوده است جمع آوری اطلاعات برای نوشتن کتابی را آغاز نموده است که قرار بود اسمش "روزی که دنیا پایان یافت" باشد و قرار بود این کتاب به صورت مستند کارهایی که کله گنده های آمریکا هنگام پرتاب بمب اتم روی هیروشیما مشغول آن بوده اند گزارش شود. یکی از این افراد "فیلیکس هوینیکر" دانشمندی است که در داستان از او به عنوان یکی از پدران بمب اتم نام برده می شود...این برنده نوبل فیزیک از دنیا رفته است و راوی به فرزندان او نامه می نویسد و پسر کوچک این دانشمند به نامه راوی جواب می دهد و خاطراتی از روز پرتاب بمب بیان می کند و بدین ترتیب سلسله وقایعی رخ می دهد که مسیر زندگی راوی را تغییر می دهد و به قول خودش به جایی می رساند که می بایست می رسید...و این کتاب همین سیر است که با طنزی نیش دار در موقعیتی غریب! نگاشته می شود.

قصد راوی بررسی همه نشانه های آشکاری است که نشان می دهند هر یک از ما برای چه روی زمین آمده ایم و در این راه به اصطلاحی باکونونیستی با عنوان "کاراس" اشاره می کند:

ما باکونونیست ها معتقدیم بشریت از گروه هایی تشکیل شده است که اراده الهی را به انجام می رسانند بی آنکه اصلاً بفهمند چه کار دارند می کنند. باکونون اسم هر کدام از این گروه ها را می گذارد "کاراس".

این کتاب البته قصد ندارد باکونونیسم را تبلیغ کند!!

باکونونیسم

باکونون پیامبری دوست داشتنی است. سرگذشتی خواندنی هم در جنگ جهانی اول و سفرهایش به دور دنیا دارد. دست تقدیر او و دوستش را به جزیره ای در دریای کارائیب به نام سن لورنزو می رساند و آنها تصمیم می گیرند مدینه فاضله مورد نظرشان را در آنجا بنا کنند لذا یکی از آنها مشغول اقتصاد و حکومت و قانون شد و دیگری به مذهب پرداخت و از آنجایی که باکونون عقیده داشت جوامع خوب فقط با بسط خیر در برابر شر و با حفظ دایمی تنش میان این دو نیرو ساخته می شوند یکی از آنها رنج ظالم بودن و دیگری رنج قدیس بودن را به دوش کشیدند! کتاب این پیامبر اسفار باکونون است که شامل شعر و حکایت و جملات قصار است و با توجه به زنده بودن باکونون مدام درحال افزایش است. این کتاب مقدس با این جمله شروع می شود:

احمق نباش! کتاب را فوراً ببند! اینها چیزی نیست جز فوما.

این آیین راهگشا بر فوما یا همان دروغ های بی ضرر بنا شده است، همانگونه که این کتاب نیز! و هرکس نمی فهمد چگونه آیینی راهگشا می تواند بر دروغ بنا شده باشد، این کتاب را نخواهد فهمید.

***

این کتاب که در لیست 1001 کتاب هم حضور دارد به صورت تقریبن همزمان توسط دو ناشر روانه بازار شده است...یکی با ترجمه علی اصغر بهرامی توسط نشر افق و دیگری با ترجمه خانمها مهتاب کلانتری و منصوره وفایی توسط نشر ثالث. من ترجمه دوم را خواندم و به نظرم ترجمه قابل قبولی بود، ترجمه اول در دسترسم نبود تا مقایسه ای بکنم...اما کار آقای بهرامی در سلاخ خانه شماره 5 قابل قبول بود و نشر افق هم که یکی از انتشارات مورد علاقه من است.
ادامه مطلب ...

یوزپلنگ جوزپه تومازی دی لامپه دوزا


فابریتزیو کوربرا (پرنس سالینا) از اشرافزاده های سیسیل در آخرین سال پادشاهی دوسیسیل (که از ادغام دو پادشاهی سیسیل و ناپل به وجود آمده بود) است...یعنی سال 1860 میلادی...زمانی که هنوز کشور فعلی ایتالیا به وجود نیامده بود و آن منطقه را چند پادشاهی کوچک و ایالت های پاپ نشین و ...اداره می کردند و بیشتر زیر نفوذ اطریشی ها و فرانسوی ها بودند. داستان از سال 1860 استارت می خورد یعنی همان سالی که گاریبالدی و لشگر هزار نفره اش در جزیره سیسیل پیاده شدند و مقدمات اتحاد و به وجود آمدن ایتالیا پدید آمد. این از زمان و مکان داستان, که تصویر پسزمینه آن را نیز تشکیل می دهد و محور داستان بیان اوضاع و احوال آخرین سالهای شکوه خاندان اشرافی و سپس رو به افول رفتن آنها...

خواهرزاده پرنس که جوانی رشید و خوش قیافه و آلن دلون گونه ایست, دل در گرو اتحاد و گاریبالدی و انقلاب دارد. پرنس علیرغم این که می داند در اوضاع جدید قدرت و شوکت اشراف رو به افول خواهد گذاشت اما به سبب اطمینانش به پیروزی اتحادگرایان, برخلاف مصالح طبقه اجتماعی اش سرنوشت خودش را به پادشاه در حال سقوط گره نمی زند ولذا نه تنها مانع فعالیت انقلابی خواهرزاده اش نمی شود بلکه از او و راهش دفاع هم می کند.

نگاه پرنس نسبت به خواهرزاده اش نگاهی شیفته وار است و بدش هم نمی آید که او دامادش شود...درحالیکه می رفت تا همه چیز به این سمت برود, این خواهرزاده عزیز چشمش به دختر شهردار (که نمونه قشر جدیدی است که پس از اتحاد ثروتشان رو به فزونی است) می افتد و طبعن بلافاصله دختردایی عزیزش به جایگاه رفیع خواهری ارتقا پیدا می کند! پرنس سالینا در این فقره هم برخلاف انتظار و بر اساس محاسبات عددی(راستی هنوز محاسبات عددی در دروس فنی تدریس می شود؟ الان چی درس می دهند توی این واحد؟!) تشخیص می دهد که این ازدواج برای آینده منافع بیشتری دارد و...

در واقع نگاه پرنس به این دو واقعه (تغییر رژیم و تغییر معشوق) به نوعی اقدام برای حفظ وضع موجود و حتا بهبود آن و یا حداقل جلوگیری از وضعیت بدتر است...اما آیا این تلاشها در آخرین روزها ختم به خیر شد؟...

***

یوزپلنگ نشان ویژه پرنس سالینا است و بر درهای قصر و کالسکه و کاسه بشقاب و...این نشان حک شده است... و در انتهای همان دیالوگی که در ادامه مطلب اشاره می شود پرنس می گوید: ما یوزپلنگان و شیران بودیم: شغال ها و کفتارها جایگزین ما خواهند شد؛ و همگی, یوزپلنگان, شغال ها و گوسفندان, همچنان خود را معنا و مفهوم زمین خواهیم پنداشت.

مشخصات کتاب: ترجمه خانم نادیا معاونی , انتشارات ققنوس , چاپ اول 1381 , تیراژ 1650 نسخه , 317 صفحه , 1900 تومان.

 

 

ادامه مطلب ...

گرسنه کنوت هامسون

دفترچه ام را باز می کنم تا مطلب مربوط به رمان گرسنگی یا همان گرسنه را بنویسم. هیچ ایده ای برای شروع مطلب ندارم اما می خواهم این نوشته در شان رمان باشد. دو تا کوسن از روی مبل برداشته و روی هم گذاشته و دمر دراز کشیده ام و چانه ام روی کوسن هاست و خودکار در دست داخل دفترچه می نویسم. منتظرم تا الهامی برسد و مطلب را با آن شروع کنم.

کولر روشن است و من پشت مبل دراز کشیده ام تا باد کولر مستقیم به سر و کله ام نخورد. باد کولر هرگونه ایده ای را می پراند چون بلافاصله باید برای برداشتن دستمال کاغذی وضعیتم را تغییر دهم. به نظرم امسال بیش از هر سال دیگری کولر روشن بوده است چون در کیسه زباله هایی که شبانه به جلوی در می برم , جعبه های خالی دستمال کاغذی را بیشتر می بینم و یا بیش از هر زمان دیگری آب نمک قرقره کرده ام. با این افکار راه به جایی نمی برم...از الهام خبری نیست.

شاید کشیدن یک سیگار راهگشا باشد. برای این کار باید بلند بشوم و به بالکن بروم و روی صندلی بنشینم. شاید با دیدن رفت و آمد مردمی که از ایستگاه مترو به سمت تاکسی ها می دوند و یا بالعکس می دوند تا به مترو برسند راهگشا باشد اما با این احساس گرفتگی در انتهای گلو, سیگار کشیدن چنگی به دل نمی زند. اگر می زد شاید ایده ای از راه می رسید.

تابستان را به همین خاطر دوست ندارم. زمستان هم مثل بهار و پاییز که پیک آلرژی زایی است دردسرهای خاص خودش را دارد...پنجره یکی از اتاق ها با صدای بلندی بسته می شود و چند ثانیه بعد باد کولر که راهی برای خروج از فضای خانه پیدا نمی کند به سراغ درز در بالکن خواهد رفت و صدای سوتش درخواهد آمد. از طرفی گردنم هم کم کم به درد خواهد آمد و تغییر وضعیت اجتناب ناپذیر است. صدای سوت بلند شد...

بعد از قدم زدن و سیگار کشیدن به سر جایم بازگشته ام. هنگام دراز کشیدن متوجه شدم که تعداد کوسن ها سه تاست درحالیکه معمولن از دوتا استفاده می کردم. حالا بررسی تفاوت ارتفاع و تاثیر آن در بهبود ارگونومی بدن اولویت ذهنی من شده است. به نظر می رسد سه تا بهتر باشد. احساس بهتری دارم. اگر قبلن به این کشف رسیده بودم حتمن مسیر زندگی ام عوض می شد اما آیا الان زمان مناسبی برای تغییر مسیر است؟ تلفن زنگ می زند...

با مستاجر قبلی کار داشت. چند سطر دیگر که بنویسم این صفحه پر می شود. حالا چه قدر از این نوشته ها در زمان تایپ کردن استفاده بشود مشخص نیست. این روش را بیشتر دوست دارم, نوشتن قبل از تایپ کردن. شاید کمک کند تا بتوانم کوتاه تر بنویسم. مطلب مربوط به گرسنه را باید کوتاه و روان بنویسم طوری که حق مطلب را ادا کند. چرا؟ شاید به این خاطر است که با خواندن این رمان تعداد کتابهایی که از لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند را خوانده ام به آخرین عدد دو رقمی رسید. حالا مشغول حساب کتاب می شوم... بین سی تا سیصد سال دیگر من این لیست را به پایان می رسانم. آن وقت با خیال راحت سرم را روی زمین می گذارم مثل الان که گردنم درد گرفته و به پایان صفحه رسیده ام و باید سرم را زمین بگذارم.

باقی در ادامه مطلب

 

ادامه مطلب ...