میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مداد نجار - مانوئل ریباس

جنگ‌های داخلی اسپانیا و وقایع قبل و بعد آن، از موضوعاتی است که نویسندگان زیادی از آن بهره برده و با دست‌مایه قرار دادن آن رمان‌های قابل تأملی نوشته‌اند. در همین وبلاگ زنگها برای که به صدا درمی‌آیند (اینجا)، امید (اینجا و اینجا)، خانواده پاسکوآل دوآرته (اینجا) و قتل در کمیته مرکزی (اینجا) و... پیش از این معرفی شده‌اند که در دو مطلب اول با وقایع جنگ اسپانیا می‌توان به‌طور خلاصه آشنا شد و لذا تکرار مکررات نمی‌کنم. در این داستان نیز که در سال 1998 نگاشته شده است دریچه‌ای به آن دوران باز می‌شود.     

داستان حاوی بیست فصل معمولاً کوتاه است و توسط راوی سوم‌شخص روایت می‌شود. این راوی دانای کل در فصل اول از حضورِ تقریباً از سرِ اجبار یک روزنامه‌نگارِ بی‌انگیزه در خانه زوجی کهنسال آغاز می‌کند. دکتر دانیل دابارکا مبارزی سالخورده است که پس از تحمل زندان و تبعید، و پس از سپری شدن دوران دیکتاتوری فرانکو، به وطن بازگشته است، حالا آخرین روزهای عمرش را می‌گذراند. طبعاً این‌طور به نظر می‌رسد که ما در فصول بعدی با خاطرات او و همسرش ماریسا که در این مصاحبه طرح می‌شود به آن دوران خواهیم رفت اما این‌گونه نیست.

در فصل دوم، در همین زمان حال روایت، شخصیتی به نام اِربال که در جایی مانند بار یا کافه‌ای خاص مشغول کار است معرفی می‌شود. آدم کم‌حرفی که وظیفه‌اش خواباندن غائله‌هایی است که گاهی برخی از مشتریان در چنین مکان‌هایی به پا می‌کنند. او با یکی از دخترانی که در این بار فعالیت می‌کند و به تازگی از یکی از جزایر آفریقایی اقیانوس اطلس به‌صورت قاچاقی وارد اسپانیا شده است در مورد خاطراتش صحبت می‌کند. این دختر (ماریا داویزیتاکائو) طبیعتاً مخاطبی است که از وقایع چهل سال قبل چیزی نمی‌داند... مثل خیلی از مخاطبان داستان. در انتهای این فصل اربال با مدادی مشغول نقاشی روی کاغذهای مقوایی زیرلیوانی است. آیا این مداد همان مدادی است که عنوان کتاب را به خود اختصاص داده است؟! در فصل سوم که فقط یک پاراگراف است و تماماً نقلی است که از زبان اربال بیان می‌شود، مراسم قتل یا اعدامِ فردی به نام «نقاش» با ضرب‌آهنگی تند روایت  و این مداد خاص معرفی می‌شود؛ مدادی که تا آخرین لحظات زندگیِ نقاش پشت گوش او حضور داشت و پس از آن همنشین قاتلش بوده است.

با این وصف تا اینجای کار تقریباً تمامی شخصیت‌های اصلی داستان معرفی می‌شوند و ما از زمان حال روایت به زمان وقوع حوادث (1936 تا 1939) منتقل می‌شویم. دکتر دابارکا که سخنرانی جوان و پرشور در اردوگاه جمهوری‌خواهان در گالیسیا است پس از کودتای فرانکو توسط گروهی از فالانژیست‌ها به سرکردگی اربال دستگیر می‌شود و به زندان منتقل می‌شود و...   

*****

مانوئل ریباس نویسنده مطرح گالیسیایی کتاب‌های خود را به همین زبان می‌نویسد و این کتاب که مشهورترین اثر اوست را ما در خوشبینانه‌ترین حالت پس از عبور کردن از دو فیلتر ترجمه (گالیسیایی به اسپانیایی، اسپانیایی به فارسی) می‌خوانیم (فیلتر ممیزی هم که جای خود دارد). این که پس از عبور از این فیلترها، داستان کماکان سرپاست نشان از قوت اثر دارد.

مشخصات کتاب من: ترجمه آرش سرکوهی، انتشارات به‌نگار، چاپ اول پاییز 1391، تیراژ 1000نسخه، 156 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.6 نمره در سایت آمازون 3.8)

پ ن 2: این کتاب در سال 1381 نیز توسط محمد طبرسا تحت عنوان مداد نجاری ترجمه و توسط انتشارات روزنه چاپ شده است (بنا به چیزی که در سایت کتابخانه ملی درج شده است). آن ترجمه با توجه به قراین از زبان انگلیسی ترجمه شده است.

پ ن 3: تعداد صفحات ترجمه انگلیسی160 صفحه است. ترجمه اسپانیایی 208 صفحه است و ترجمه عربی 192 صفحه است. ترجمه قبلی هم 195 صفحه است. با توجه به اینکه اگر مقدمه مترجم را کم بکنیم فقط حدود 140 صفحه می‌ماند کمی نگرانم! هرچند باید گفت که این ترجمه از لحاظ انتقال لحن اثر و نثر شاعرانه آن به نظرم موفق بوده است. امیدوارم که این اختلاف صفحات، گربه باشد!

 

ادامه مطلب ...

چرا پست قبل نوشته شد؟

فکر کنم به جای ادای دو کلمه , و یک مقدار سخنرانی! بهتر باشه اول به نحوه شکل گرفتن پست قبل اشاره ای بکنم. چند وقت پیش که اثر معروف گوته "رنجهای ورتر جوان" را دست گرفتم در مقدمه اش(در کتابی که من خواندم مقدمه ایست که از نظر من شاهکار بود و هنگام نوشتن پست مربوطه توضیح خواهم داد) مختصری فضای اجتماعی پاریس و لندن و آلمان در زمان خلق اثر گوته را شرح داده بود, از جمله همان متن دومی که در پست قبل آوردم:

 در پاریس همه مشغول خواندن هستند: آن گونه که مسافری آلمانی در آن دوران , این امر را به عین مشاهده می کند. او می نویسد: «همه مردم, خواه در درون کالسکه, خواه در هنگام گردش, خواه در تئاتر, خواه در میان پرده ها, خواه در کافه تریاها, و خواه در هنگام استحمام, مشغول مطالعه کتابی هستند!در داخل مغازه ها, زنان, کودکان, کارگران, شاگردان همه مشغول خواندن هستند؛ حتی نوکران و مهتران هم در هنگام ایستادن در پشت کالسکه ها و درشکه ها, به خواندن می پردازند! درشکه چی ها نیز , نشسته بر روی صندلی جلویی, به خواندن مشغول اند! سربازان نیز در هنگام پاسداری به کتاب خواندن مشغول اند! و ماموران دولتی نیز با حضور یافتن در پشت میز کار خود به مطالعه می نشینند...»

(علت حذف کالسکه و درشکه و مهتر و نوکر هم طبیعتن به دلیل لو نرفتن زمان بود)

پاریس در سال 1774 چنین شکلی داشته است ...پاریسی که آبستن تحولات عظیمی است...همه مشغول خواندن هستند و البته فقط نمی خوانند بلکه همه جا بحث و تبادل نظر در خصوص افکار نو در جریان است و مختص طبقه خاصی از جامعه هم نیست و به قول مقدمه نویس مذکور(پیر برتو) همه مشغول نظریه پردازی اند... و خواننده فهیم این نوشته های پراکنده می داند که فرق این حالت, با غرغر یا قرقر همگانی یا همان تاکسیشر خودمان چیست...بگذریم.  

مست این توصیفات و خواندن دوباره آن بودم که اشاره متن به مصادف بودن این سال با مرگ لویی پانزدهم جلب نظر نمود... دینگ!... اینجا بود که متن اول (از کتاب جامعه شناسی گیدنز) به خاطرم آمد. متن اول همانطور که کامشین به درستی اشاره نمود مربوط به اعدام مرد بدبختی است که متهم به ترور لویی پانزدهم (معروف به لویی محبوب) در سال 1757 بود. پس هر دو واقعه به فاصله فقط 17 سال در پاریس رخ داده است.

امیدوارم که از پسِ از اینجا به بعدش بربیایم! 

( ادامه مطلب)

ادامه مطلب ...

حدس بزن پلیز!

 این متن را بخوانید (پیشاپیش از منزجر کننده بودن آن معذرت می خواهم):

جلاد میله ای آهنی را در دیگی که پر از روغن جوشان بود فرو برد و سخاوتمندانه بر روی هر یک از زخمها ریخت. آنگاه طنابهایی که بنا بود به اسب ها بسته شود با ریسمانهای کوتاه تری به بدن مرد محکوم بسته شد. سپس دست ها و پاهای محکوم را هر یک به یک اسب بسته... اسبها سخت تقلا کرده هر یک از یک سو مستقیماً یکی از دست ها یا پاها را می کشیدند و دهنه هر اسبی را یک جلاد در دست داشت. بعد از گذشت یک ربع ساعت همان تشریفات تکرار گردید و سرانجام, پس از چندین تلاش, ناچار شدند جهت حرکت اسب ها را تغییر دهند, به این ترتیب که اسبهایی که در سمت پاها قرار دارند در جهت دستها قرار گیرند, که آنها را از مفصل جدا می کرد. این کار چندین بار بدون موفقیت تکرار گردید.

پس از دو یا سه تلاش , ...جلاد و جلاد دیگری که از گازانبر استفاده می کرد هریک کاردی از جیب خود درآورده به جای این که پاها را از مفصل جدا کنند بدن را از ناحیه ران ها بریدند, هر چهار اسب تقلایی کرده و دو ران را از جا درآورده به دنبال خود کشیدند, یعنی اول ران سمت راست و به دنبال آن دیگری را. آنگاه همین کار در مورد دست ها , شانه ها و چهار دست و پا انجام شد. ناچار شدند گوشت را تقریباً تا استخوان ببرند. اسب ها سخت تقلا کردند و اول دست راست و بعد از آن دست دیگر را درآوردند.

قربانی تا جدا شدن آخرین عضو از بدنش زنده بود.

.....................

احتمالن از نظر همه خوانندگان مجازات منزجر کننده ایست. حدس می زنید که این واقعه حدودن در چه تاریخی و در کجا رخ داده است؟ (مثلن: زمان چنگیزخان – در هنگام عبور از افغانستان یا مثلن: قرن پنجم هجری در مکزیکوسیتی یا ...)

حالا متن زیر را هم بخوانید:

در ... همه مشغول خواندن هستند: آن گونه که مسافری ... می نویسد: «همه مردم, خواه در درون ..., خواه در هنگام گردش, خواه در تئاتر, خواه در میان پرده ها, خواه در کافه تریاها, و خواه در هنگام استحمام, مشغول مطالعه کتابی هستند!در داخل مغازه ها, زنان, کودکان, کارگران, شاگردان همه مشغول خواندن هستند؛ حتی ... و ... هم در هنگام ایستادن در پشت ... ها و ... ها, به خواندن می پردازند! ... نشسته بر روی صندلی جلویی, به خواندن مشغول اند! سربازان نیز در هنگام پاسداری به کتاب خواندن مشغول اند! و ماموران دولتی نیز با حضور یافتن در پشت میز کار خود به مطالعه می نشینند...»

حدس می زنید مشاهدات این مسافر در کجا و چه تاریخی بوده؟ (مثلن: آدیس آبابا سال 1975)

در پست جداگانه ای جواب و جاهای خالی و امور مرتبطه را خواهم آورد.

در انتظار بربرها ج.م.کوتزی


 

راستش را بخواهید دنیا باید دست آوازخوان ها و رقاص ها باشد! خودخوری های بیهوده , غم و غصه های بی خودی , افسوس خوردن های بی فایده!

*

اگر لازمه ی تمدن به گند کشیدن چیزهای به دردخور بربرها و ساختن یک مشت طفیلی باشد, باید عرض کنم, من با تمدن مخالف ام...

***

راوی داستان, پیرمردی است که در یکی از شهرهای کوچک مرزی (که مکان و موقعیت این شهر تعمداً نامشخص است), سمت شهردار را دارد و نماینده حاکمیت و یا به قولی امپراتوری است. امپراتوری ای که مدام دم از تهدید و حمله احتمالی بربرها می زند. بربرها به نوعی اسم مستعار قبایل بومی و بدوی ساکن دراطراف مرزهای کشور است. مردم نیز تحت تاثیر تبلیغات یا شایعات و افسانه ها به نوعی در هراس از حمله بربرها به سر می برند.

من که به چشم خودم آشوب و بلوایی ندیدم. خوب که فکرش را کردم دیدم در هر نسلی یک بار ترس از بربرها به جان مردم می افتد. زنی نیست که نزدیکای مرز زندگی کند و به خواب ندیده باشد دست سیاه بربری از زیر تخت اش بیرون آمده و مچ پاش را چسبیده است , مردی نیست که از تصور مست بازی بربرها توی خانه اش, شکستن ظرف ها , آتش زدن پرده ها و تجاوز کردن به دخترهاش دچار ترس و وحشت نشده باشد. این خیال بافی ها نتیجه آسایش بیش از اندازه اند. یک سپاه از بربرها نشان ام بدهید تا باورشان کنم.

سرهنگ جول از اداره سوم برای سرکشی به نقاط مرزی و بررسی تهدید بربرها به این شهر کوچک وارد می شود. او در سراسر داستان یک عینک دودی بر چشم دارد که نشان دهنده نوع نگاه تیره و بدبینانه ای است که سرهنگ به همه چیز دارد. شناخت او و کل آدم های امپراتوری نسبت به بربرها , شناختی معیوب است و آنها هیچگاه عینک سیاه خود را از روی چشمانشان بر نمی دارند. از نظر آنها بربرها موجودات وحشی و به دور از تمدنی هستند که تمدن ساخته شده توسط انسانها را تهدید می کنند و می بایست قبل از اینکه این موجودات وحشی با یکدیگر متحد شوند آنها را سرکوب نمود. نیاز به توضیح نیست که وقتی کلمه موجود را به کار می برم منظورم این است که از نگاه این تیپ افراد "دیگران" (اینجا بومی های سیاه پوست و جاهای دیگر غیر خودی های دگراندیش  و...کلاً می توان گفت دیگران یعنی دگرباشان) اساساً انسان نیستند که لازم باشد با آنها برخورد انسانی کرد.

... آن ها آمدند به سلول ام تا معنی انسان بودن را نشان  ام بدهند, و الحق که در عرض یک ساعت خوب نشان ام دادند.

لذا در سراسر داستان می بینیم که از طرف جول و هم مسلکانش صفاتی غیر انسانی و وحشیانه به بربرها نسبت داده می شود که معلوم نیست چه قدر واقعیت دارد (و خیلی هم قابل تشکیک است) اما چیزی که در آن نمی توان شک نمود آن است که خود همین عناصر امپراتوری , همان اعمال و به مراتب وحشیانه تر از آن را انجام می دهند و این سوال را پیش می آورند که متمدن کیست و توحش چیست؟

در همان ابتدای داستان شهردار گفتگویی با سرهنگ در مورد بازجویی و شکنجه دارد که جالب است. شهردار می پرسد که او از کجا متوجه می شود که زندانی حقیقت را می گوید, سرهنگ (که اتفاقاً در امر حقیقت یابی خستگی ناپذیر است و نمونه هایی آشنا را به ذهن متبادر می کند) از طنین بخصوصی که در کلام راست است سخن می گوید و بعد اضافه می کند:

اول اش دروغ می شنویم – همیشه این جوری ست – اول اش دروغ , بعد فشار , باز هم دروغ , باز هم فشار , بعد شکستن , باز هم فشار بیشتر, آن وقت حقیقت. این جوری می شود به حقیت رسید.

پیرمرد در دلش به این نتیجه گیری می رسد که: درد حقیقت است ; جز این , همه چیز جای شک و تردید دارد. این درسی است که از گفتگوی ام با سرهنگ جول می گیرم.

یکی از سرگرمی های شهردار کنکاش در ویرانه های قلعه ای قدیمی است و تکه چوب هایی از زیر خاک بیرون کشیده است که با خطوط نامفهومی چیزهایی روی آن نوشته شده است. یکی از دغدغه های او فهمیدن رمز و راز این کتیبه هاست. این دغدغه نشان از کنجکاوی او برای شناخت بربرها دارد. شاید همین امر ریشه تساهل و تسامحی است که او در قبال بومی ها دارد. یکی از زیباترین واگویه های این مرد وقتی است که بر روی این ویرانه با خود می اندیشد که شاید زیر این خاک ها شهرداری مثل خودش آرمیده باشد که در طول خدمت خود عاقبت با بربرها روبرو شده باشد! در واقع از نظر این پیرمرد صادق, که افکار و آرزوهای قشنگی هم دارد, اقوام بربر به آن معنا وجود ندارد. او به زمانهایی که بومی ها و چادرنشینان برای داد و ستد به شهر می آمدند , اشاره می کند و رفتار تحقیر آمیز مردم و سربازان را نسبت به آنها یاداوری می کند:

می دانید, یک موقع هایی از سال هست که بربرها می آیند پیش ما داد و ستد کنند. آن وقت بروید سر بساطی ها تا ببینید سر کی ها را کلاه می گذارند و به شان کم می فروشند و سرشان داد می زنند و خوار و زارشان می کنند. ببینید کی ها از ترس این که مبادا سربازها به زن هاشان بد و بی راه بگویند آن ها را توی اردوگاه می گذارند و با خودشان نمی آورند... من شهردار می بایست بیست سال آزگار با همین خواری و خفتی که هر نوکر بی سر و پایی یا کشاورز دهاتی ای به سر آنها می آورد دست وپنجه نرم کنم. تحقیر را چه جور می شود از یاد برد به خصوص این که به خاطر هیچ و پوچی مثل تفاوت آداب سر سفره و آرایش پشت چشم باشد؟ می خواهید بدانید بعضی وقت ها من چه آرزویی می کنم؟ آرزو می کنم این بربرها پا شوند و حق ما را کف دست مان بگذارند تا یاد بگیریم به شان احترام بگذاریم.

پیرمرد ,راوی صادقی است. از شهر کوچک و شایعات آن سخن می گوید و البته با فاصله کمی یکی از این شایعات را که شاید برای زیر سوال بردن شخصیتش استفاده شود را تایید می کند!

سربازها پشت سر زن های آشپزخانه می گویند: از آشپزخانه تا رخت خواب جناب شهردار در شانزده مرحله ساده ... شهر هرچه کوچک تر , بازار شایعه داغ تر. امور خصوصی بی امور خصوصی. این جا ما تو شایعه نفس می کشیم... توی آشپزخانه پیرزنی هست ... و دو تا دختر که جوان تره شان سال گذشته چندین بار آن شانزده مرحله را پشت سر گذاشته...

شهردار آدم تنهایی است. امکانات مناسبی دارد! اما کشش (عشق یا...) او نسبت به دختری بربر (که هم کور است و هم لنگ و هم...) و ذهنیات و افکاری که در این رابطه بیان می کند, صحنه های بدیعی را رقم می زند که نمی توان به هیچ وجه انگی غیر اخلاقی به او چسباند و بلکه بالعکس...

در حقیقت این داستان گزارشی است تا به ما بگوید وقتی که مردم این شهر در انتظار بربرها بودند چه حال و احوال روحی ای داشتند و نشان خواهد داد که دخالت حاکمیت (قدرت یا سیستم نظامی امنیتی) چگونه جایی را که می توانست بهشتی برای ساکنینش باشد به جهنم تبدیل می کند. به ما خواهد گفت که چگونه انسانها وقتی که خود را بر حق می پندارند و از قدرت هم برخوردارند , "دیگران" را حتی انسان به حساب نمی آورند و از اعمال هر گونه ستمی فروگذار نیستند.

(برای خواندن باقی مطلب اگر علاقمند هستید به ادامه مطلب مراجعه نمایید)

***

همانطور که در ادامه مطلب اشاره کردم , خواندن این کتاب را که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند نیز حضور دارد را به همگان توصیه می کنم و قطعاً جزء 10 کتاب برتری که امسال خوانده ام و خواهم خواند قرار می گیرد. این کتاب که سال 1980 منتشر شده در ایران در مدتی کمتر از 4 سال 4 بار ترجمه شده است و حداقل 6 ناشر آن را چاپ نموده اند!!

1382 نشر اژدهای طلایی  مترجم بهروز مشیری

1383 نشر البرز                مترجم محمدرضا رضایی هنجی

1383 نشر جیحون            مترجم بهروز مشیری

1384 نشر قصه                مترجم محسن مینو خرد

1384 نشر پلک                 مترجم فریده بلیغ (اسدی مقدم)

1385 نشر قصه                مترجم بهروز مشیری

1386 نشر مرکز                مترجم محسن مینو خرد

من آخری را خوانده ام که ترجمه خوبی بود و اشکال خاصی نداشت. رسم الخط خاصی داشت (مثلاً سوئال به جای سؤال و ... که در جملات انتخابی مشخص است) اما خیلی روان و خوب بود (چون خیلی دوست داشتم این چند تا غلط تایپی را هم اشاره می کنم: صفحه 59 سطر 16 ، صفحه 94 سطر 18 ، صفحه 118 سطر 4). در مورد باقی ترجمه ها چیزی نمی دانم.

کوتزی که خود متولد آفریقای جنوبی است تا کنون دو بار جایزه بوکر را دریافت کرده است که از این حیث منحصر به فرد است (سال 1983 به خاطر کتاب زندگی و زمانه مایکل ک . و در سال 1999 به خاطر کتاب رسوایی ) او برنده نوبل ادبیات سال 2003 است و هنگام اعطای جایزه نوبل , او به دلیل تواناییش در تصویر کردن درگیریها و دغدغه های بیگانگان در نقاب های مختلف , خصلت اخلاقی آثارش، نثر استادانه، گفتگوهای جاندار و تحلیل درخشانش، ستوده شد. (البته همه ما می دانیم که این جوایز استعماری و صهیونیستی است!)

اطلاعات بیشتر در مورد این کتاب و نویسنده در لینکهای زیر قابل دسترسی است:

شهردار در انتظار بربرها قطره قطره چکید  الهه رهروی نیا - روزنامه اعتماد

به انگیزه انتشار رمان در انتظار بربرها  پیمان اسماعیلی - روزنامه اعتماد

تمثیل های کافکایی جی ام کوتزی شهریار خالقی – روزنامه شرق

اعتراض شدید نویسنده به چاپ بدون اجازه آثارش در ایران – سیب گاززده

لینک ویکیپدیا فارسی البته اگر باز شود اینجا

درباره ی جان مکسول کوتزی اینجا

*

پ ن 1: مشخصات کتاب من : نشر مرکز ، چاپ اول ، 1386 ، 231 صفحه ، تیراژ 1800 نسخه ، 3500 تومان

پ ن 2: تمرین; در سراسر داستان تنها فردی که اسم دارد سرهنگ جول است و باقی بدون نام هستند حتی خود راوی...چرا؟

پ ن 3: از این نویسنده قبلاً (دوره قبل از وبلاگ نویسی) کتاب زندگی و زمانه مایکل ک. را خوانده ام.

پ ن 4: تراژدی آمریکایی درایزر تمام شد! فکر کنم برای حفظ تعادل باید برم سراغ درنگ!

پ ن 5: نمره من به کتاب 5 از 5 است.

ادامه مطلب ...

گزارش یک آدم ربایی (۲) گابریل گارسیا مارکز


 

قسمت دوم

وضعیت گروگانها

طبیعی است که خواندن این کتاب به دلایلی که می دانیم جلو افتاد و یکی از اهداف, کنجکاوی در مورد شرایط نگاهداری گروگانها بود... (دستش درد نکند! البته من در وقت مقتضی چند پیشنهاد معرفی کتاب به ایشان می نمایم که خالی از لطف نیست که بلکه از این طریق ,ملت هم با کتاب همنشین شود و از حالت صرفاً شعاری من یار مهربانم و اینا خارج شود ,هم دو تا چیز یاد بگیرد! کلاً امیدوارم این شخصیت ها هر از گاهی – مثلاً ماهی یک بار- به یه بهانه ای این ملت را دنبال یه کتاب به کتابفروشی ها بفرستند... خداییش! از ما که حرف شنوی ندارند که!) ... به هر حال جملات زیر در این زمینه قابل توجه است:

وضعیت آنها بسیار بدتر از زندان و اسارت بود... تنها اجازه داشتند در موارد اضطراری حرف بزنند, به این شرط که بلند صحبت نکنند... برای انجام دادن هر کاری , لازم بود از نگهبانان که در خواب نیز آنان را زیر نظر داشتند , اجازه بگیرند: برای نشستن , دراز کردن پا , حرف زدن و سیگار کشیدن... چراغ خواب اتاق به طور شبانه روزی روشن می ماند... پنجره های اتاق تخته کوب بود و نوری به داخل نمی آمد... نمی دانستند در کجا هستند... نگهبانان هم در همان اتاق حضور داشتند (مسلح) و برخی از آنان در هنگام صحبت با گروگانها آنها را با اسلحه نشانه می گرفتند... نگهبانان هم مثل گروگانها مناسک مذهبی را اجرا می کردند... در انتظار مداوم برای کشته شدن به سر می بردند...و بعضاً به طور ناگهانی مکانشان جابجا می شد ... و در اکثراوقات از اتفاقات بیرون با خبر نمی شدند چون از نظر رسانه و اینها در مضیقه بودند ...

***

گروگانها عبارت بودند از:

دیانا توربای (دختر رییس جمهور اسبق و دبیرکل حزب لیبرال که یکی از خبرنگاران مطرح کشور بود) به همراه چهار خبرنگار همراه خود

مارینا مونتویا (خواهر رییس دفتر دولت سابق)

ماروخا پاچون (همسر یک سیاستمدار مطرح که خود به نوعی خبرنگار و دارای مقامی مشابه رییس بنیاد فارابی خودمان) عکس متاخر تر از ایشان را اینجا ببینید (نفر سمت چپی) و اینجا

بئاتریس وی یامیزار (خواهر شوهر ماروخا – جهت انبساط خاطر در دوران گروگان بودن! البته ایشان معاون اوشون بود و طبعاً خواهر همان سیاستمدارمطرح یعنی آلبرتو وی یامیزار)

فرانسیسکو سانتوس (سردبیر یکی از مجلات مطرح و فرزند یک فرد قدرتمند رسانه ای)

***

اطلاعیه تحویلیها پس از به گروگان گرفتن یکی از گروگانها: دستگیری ماروخا پاچون خبرنگار , پاسخ ما به شکنجه ها و آدم ربایی هایی است که در روزهای اخیر در شهر مده لین به دست دستگاه امنیت کشوری اعمال می شود و بارها در اطلاعیه های پیشین آنها را محکوم کرده ایم.

***

این پاراگراف یکی از تحلیل های قابل توجه نویسنده در خصوص شرایط اجتماعی در زمان مورد نظر است که به هر حال آموزنده است: پول های بادآورده و کار نکرده, مخدری بدتر از "عمل قهرمانانه قاچاق مواد مخدر" , به کشور تزریق و به مردم این گونه القا می شد که قانون بزرگترین مانع خوشبختی است و داشتن سواد خواندن و نوشتن , هیچ ارزشی ندارد. اگر انسان جنایتکار باشد , بهتر می تواند به زندگی ادامه بدهد و انسان معقول و فهمیده, نمی تواند زندگی عادی خود را تامین کند. خلاصه این که فروپاشی اجتماعی, بدون این که از پیش اعلام شود در حال شکل گیری بود.

***

در مورد ربودن دیانا توربای هفت گروه مسلح بیانیه مشترک دادند که کار ما نبوده است! تاکیدم روی عدد هفت است, نیازی به توضیح نیست که هفت تا گروه مسلحی که اهل بیانیه  دادن باشند , برای یک کشور با مساحت کلمبیا یعنی چه! 

***

سوال: یک خانم متشخص به نام نیدیا که همسر سابق رییس جمهور اسبق می باشد پیگیر آزادی گروگانها و به خصوص دیانا توربای است. دیانا هم دختر اوست و هم دختر دایی اش... یه کم روی این موضوع فکر کنید تا بعد!

***

زن در دوران شکوفایی یعنی سی سالگی به سر می برد, در نوزده سالگی طبق ضوابط مذهب کاتولیک ازدواج کرده بود و پنج فرزند داشت: سه دختر و دو پسر که هر کدام به فاصله پانزده ماه با دیگری به دنیا آمده بود. به نظرم یک چنین زنی در مملکت ما بعد از طی این مراحل تنها به فکر آخرت و اینا است (البته اگر اساساً فرصت فکر کردن داشته باشد!) اما این زن بعد از ازدواج ناموفق اول در سن سی سالگی با 5 فرزند , با یک پزشک مجرد ازدواج می کند و در عرصه سیاست هم حضوری فعال دارد.

***

در سراسر کلمبیا, تنها فرد پر نفوذی به حساب می آمد که هرگز رویای ریاست جمهوری را در سر نپرورانده بود. این جمله معترضه در مورد یک کشیش پرنفوذ بیان شده است که گویای وضعیت روانی افراد جامعه است! البته شاید به نظرتان برسد که یک کشیش , به واسطه کشیش بودن از سیاست به دور است, اما در نظر داشته باشیم که فرمانده ارتش آزادیبخش ملی کلمبیا , که یک گروه چریکی است, یک کشیش بوده است.

***

پیشنهاداتی برای اصلاح

به واقع پیشنهادی برای اصلاح ندارم به جز این که ناشر (انتشارات علم) می بایست یک بازنگری مجدد و کامل روی متن انجام دهد... غلطهای تایپی بیداد می کند... همین!

اما یک سوال در مورد این جملات :در دوماه نخست سال 1991 , هزار و دویست قتل به وقوع پیوست ...در هر روز بیست نفر و در هر چهار روز یک حمام خون می شد !!! علامت تعجب از من است چون نمی دانستم حمام خون یعنی کشته شدن 80 نفر ... نمی دانم این واحد جدید را باید از مارکز بپرسم یا از مترجم...(مثلاً در انفجار فلان جا دو و نیم حمام خون کشته شدند و ...).

***

از گابریل گارسیا مارکز سه کتاب عشق در زمان وبا , صدسال تنهایی و پاییز پدرسالار در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که هر سه ترجمه شده است. گزارش یک آدم ربایی در این لیست نیست و تاکنون سه بار ترجمه شده است:

امیرحسین فطانت  نشر اطلاعات  1376

جاهد جهانشاهی  نشر آگاه        1376

کیومرث پارسای     انتشارات علم 1386

(مشخصات کتاب من : 1386 چاپ اول  انتشارات علم  2200 نسخه 481صفحه  5500 تومان)

لینک قسمت قبلی این نوشته : اینجا