میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مداد نجار - مانوئل ریباس

جنگ‌های داخلی اسپانیا و وقایع قبل و بعد آن، از موضوعاتی است که نویسندگان زیادی از آن بهره برده و با دست‌مایه قرار دادن آن رمان‌های قابل تأملی نوشته‌اند. در همین وبلاگ زنگها برای که به صدا درمی‌آیند (اینجا)، امید (اینجا و اینجا)، خانواده پاسکوآل دوآرته (اینجا) و قتل در کمیته مرکزی (اینجا) و... پیش از این معرفی شده‌اند که در دو مطلب اول با وقایع جنگ اسپانیا می‌توان به‌طور خلاصه آشنا شد و لذا تکرار مکررات نمی‌کنم. در این داستان نیز که در سال 1998 نگاشته شده است دریچه‌ای به آن دوران باز می‌شود.     

داستان حاوی بیست فصل معمولاً کوتاه است و توسط راوی سوم‌شخص روایت می‌شود. این راوی دانای کل در فصل اول از حضورِ تقریباً از سرِ اجبار یک روزنامه‌نگارِ بی‌انگیزه در خانه زوجی کهنسال آغاز می‌کند. دکتر دانیل دابارکا مبارزی سالخورده است که پس از تحمل زندان و تبعید، و پس از سپری شدن دوران دیکتاتوری فرانکو، به وطن بازگشته است، حالا آخرین روزهای عمرش را می‌گذراند. طبعاً این‌طور به نظر می‌رسد که ما در فصول بعدی با خاطرات او و همسرش ماریسا که در این مصاحبه طرح می‌شود به آن دوران خواهیم رفت اما این‌گونه نیست.

در فصل دوم، در همین زمان حال روایت، شخصیتی به نام اِربال که در جایی مانند بار یا کافه‌ای خاص مشغول کار است معرفی می‌شود. آدم کم‌حرفی که وظیفه‌اش خواباندن غائله‌هایی است که گاهی برخی از مشتریان در چنین مکان‌هایی به پا می‌کنند. او با یکی از دخترانی که در این بار فعالیت می‌کند و به تازگی از یکی از جزایر آفریقایی اقیانوس اطلس به‌صورت قاچاقی وارد اسپانیا شده است در مورد خاطراتش صحبت می‌کند. این دختر (ماریا داویزیتاکائو) طبیعتاً مخاطبی است که از وقایع چهل سال قبل چیزی نمی‌داند... مثل خیلی از مخاطبان داستان. در انتهای این فصل اربال با مدادی مشغول نقاشی روی کاغذهای مقوایی زیرلیوانی است. آیا این مداد همان مدادی است که عنوان کتاب را به خود اختصاص داده است؟! در فصل سوم که فقط یک پاراگراف است و تماماً نقلی است که از زبان اربال بیان می‌شود، مراسم قتل یا اعدامِ فردی به نام «نقاش» با ضرب‌آهنگی تند روایت  و این مداد خاص معرفی می‌شود؛ مدادی که تا آخرین لحظات زندگیِ نقاش پشت گوش او حضور داشت و پس از آن همنشین قاتلش بوده است.

با این وصف تا اینجای کار تقریباً تمامی شخصیت‌های اصلی داستان معرفی می‌شوند و ما از زمان حال روایت به زمان وقوع حوادث (1936 تا 1939) منتقل می‌شویم. دکتر دابارکا که سخنرانی جوان و پرشور در اردوگاه جمهوری‌خواهان در گالیسیا است پس از کودتای فرانکو توسط گروهی از فالانژیست‌ها به سرکردگی اربال دستگیر می‌شود و به زندان منتقل می‌شود و...   

*****

مانوئل ریباس نویسنده مطرح گالیسیایی کتاب‌های خود را به همین زبان می‌نویسد و این کتاب که مشهورترین اثر اوست را ما در خوشبینانه‌ترین حالت پس از عبور کردن از دو فیلتر ترجمه (گالیسیایی به اسپانیایی، اسپانیایی به فارسی) می‌خوانیم (فیلتر ممیزی هم که جای خود دارد). این که پس از عبور از این فیلترها، داستان کماکان سرپاست نشان از قوت اثر دارد.

مشخصات کتاب من: ترجمه آرش سرکوهی، انتشارات به‌نگار، چاپ اول پاییز 1391، تیراژ 1000نسخه، 156 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.6 نمره در سایت آمازون 3.8)

پ ن 2: این کتاب در سال 1381 نیز توسط محمد طبرسا تحت عنوان مداد نجاری ترجمه و توسط انتشارات روزنه چاپ شده است (بنا به چیزی که در سایت کتابخانه ملی درج شده است). آن ترجمه با توجه به قراین از زبان انگلیسی ترجمه شده است.

پ ن 3: تعداد صفحات ترجمه انگلیسی160 صفحه است. ترجمه اسپانیایی 208 صفحه است و ترجمه عربی 192 صفحه است. ترجمه قبلی هم 195 صفحه است. با توجه به اینکه اگر مقدمه مترجم را کم بکنیم فقط حدود 140 صفحه می‌ماند کمی نگرانم! هرچند باید گفت که این ترجمه از لحاظ انتقال لحن اثر و نثر شاعرانه آن به نظرم موفق بوده است. امیدوارم که این اختلاف صفحات، گربه باشد!

 

  

وقتی که صندوق‌های رأی کفایت نمی‌کند!

وقایعی که در این داستان روایت می‌شود عبرت‌آموز است اما برای من اتفاقات چند سال قبل از آن جذاب‌تر است یعنی زمانی که نظام حکومتی در اسپانیا از پادشاهی به جمهوری تبدیل شد. گروه‌های مختلفی در فضای اجتماعی فعال بودند و فضا به طور کلی تند بود و هر گروهی تلاش داشت اهداف خود را در جامعه پیاده کند... گروهی می‌خواستند خیلی سریع اصلاحات ارضی را انجام و زمین‌ها را بین کشاورزان تقسیم کنند، گروهی می‌خواستند شوراها در همه جا دست بالا را داشته باشد، گروهی می‌خواستند خیلی سریع با حذف دین، این مانع پیشرفت را از جلوی پای ملت بردارند. در نقطه مقابل ارزش‌های سنتی طرفداران خودش را داشت: زمین‌داران و اشراف، مردم دیندار و ارتش... آنها نیز هر کدام به نوعی می‌خواستند بهشت خودشان را روی زمین یا آسمان این کشور بنا کنند. نتیجه آن شد که گروه‌های چپ قوانینی را در پارلمان به تصویب رساندند اما در عمل نتوانستند کاری از پیش ببرند و صحنه اجتماعی روز به روز ناامن‌تر و ناامن‌تر شد و وضعیت اقتصادی به‌طور طبیعی بدتر شد و در نتیجه در انتخابات بعدی راست‌گرایان اکثریت را به دست آورده و قوانین قبلی را ملغی و قوانین جدیدی به تصویب رساندند. آنها نیز البته راه به جایی نبردند چون باید مدام با اعتصابات و شورش‌های کارگری دست و پنجه نرم می‌کردند. این «خفه کردن»‌ها موجب شد تا دوباره گروه‌های ریز و درشت چپ به ائتلافی دست پیدا کنند و اکثریت پارلمان را به دست بیاورند و...

در این زمان گروه مقابل مشغول چه کاری شد!؟ در جایی از داستان اربال از جلسه‌ای صحبت می‌کند که در آن، هرکدام از آنها مأمور می‌شود که یکی از افراد مؤثر طرف مقابل را زیر نظر گرفته و در موردش اطلاعات جمع کند. در واقع آنها خود را برای برخورد و راه‌حل نهایی! آماده می‌کردند. در واقع نفرت پراکنده شده در فضای جامعه به میزانی رسیده بود که هیچ‌ فرد و گروهی تاب تحمل «دشمن» را نداشته باشد و اسپانیای آن زمان سرزمینی پر از دشمن بود!

وقتی کودتای فرانکو کلید خورد، دشمنان ملت را که از قبل شناسایی شده بودند یکی‌یکی شکار کردند. البته در اردوی مقابل هم اوضاع به همین ترتیب بود و ترور و اعدام انقلابی دشمنان مثل نقل و نبات اجرا می‌شد. نتیجه این شد که ما بعداز هشتاد سال وقتی برخی از این وقایع را در داستان‌های اینچنینی می‌خوانیم تعجب می‌کنیم. اما در این اتفاقات چه نکات به‌دردبخوری هست!؟ یکی می‌تواند این باشد که صندوق رای وقتی می‌تواند به کار بیاید که مردم یک جامعه توان تحمل نظرات مخالف را داشته باشند. به عبارت دیگر، کارآیی استفاده از صندوق به عنوان یک راه‌حل با گسترش نفرت میان گروه‌های اجتماعی از بین می‌رود. به عنوان مثال بعید است که در عراق و افغانستان و سوریه و یمن و امثالهم صندوق‌های رای معجزه کند. در واقع هر امری که موجب گسترش نفرت یا دوقطبی شدن جامعه شود در راستای دموکراسی قرار نمی‌گیرد. شاید به همین دلیل باشد که برخی معتقدند در شرایط فعلی اصولاً انتخابات به نقض غرض منتهی می‌شود و راه‌حل‌هایی همچون قرعه‌کشی را مطرح می‌کنند. من به عنوان یک میله گاهی به این نتیجه می‌رسم که ایشان پربیراه هم نمی‌گوید!

برگردیم به اسپانیا... اخیراً در اخبار آمده بود که مباحث مرتبط با انتقال جنازه فرانکو از دره شهدا دوباره مطرح شده است و در طرف مقابل هنوز هم عده‌ای بر مقبره او و خوزه آنتونیو ریوه‌را (بنیانگذار حزب فالانژ و فرزند دیکتاتور اسبق) که توسط جمهوری‌خواهان اعدام شد گرد هم می‌آیند و... این قصه کماکان ادامه دارد.

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) روزنامه‌نگار بی‌حوصله‌ای که در فصل اول با او آشنا می‌شویم دیگر هیچ حضوری در داستان ندارد... تا انتهای داستان که در آنجا به نظرم رسید که همین شخص در قالب روزنامه‌نگار افسرده با ماریا داویزیتاکائو ملاقات می‌کند. حالا این دو شخصیت که از قضا مخاطب دو طرف ماجرا بوده‌اند به هم می‌پیوندند. مثل ما که در کتاب تقریباً چنین مسیری را طی کرده‌ایم.

2) شعر توکای سیاه عاشق در چند نوبت در داستان طرح می‌شود: در رگ‌های تو شور و آواز خانه کرده‌اند / پیکرت اما چنان ترد و ظریف است / که هر دو در آن جا نخواهند گرفت. شاعرِ این شعر کشیشی به نام فاستینو ری رومرو است که برخلاف هم‌مسلکانش در صف جمهوری‌خواهان قرار گرفت و ... جا گرفتن شور و آواز در جثه‌ی توکا امکان‌پذیر نیست اما جذابیت توکا در همین امر نهفته است. در مورد کتاب هم می‌توان چنین گفت که چگونه علیرغم حجم کوچکش این همه شور و احساس را در خود می‌تواند جا بدهد. تازه اگر از این بیشتر نباشد!!

3) مداد نجار یک توتم است. توتمی که دست به دست می‌شود و این دست به دست شدن قاعدتاً بین افرادی صورت می‌پذیرد که نوعی خویشاوند و هم‌گروه تلقی می‌شوند. در ابتدای فصل 5 صاحبان قبلی مداد یک به یک معرفی می‌شوند و ارتباط و عقاید مشترک آنها واضح است اما اربال یک استثنا به نظر می‌رسد اما با توجه به حلول روح نقاش در آن و تسلطی که روی اربال پیدا می‌کند می‌توان نتیجه جمله ابتدایی این بند را گرفت.

4) مداد برای اربال حکم دارو و درمان را دارد. اختلال مغزی اربال به‌گونه‌ایست که با جانشینی نقاش در پشت گوشش این امکان برایش مهیا می‌شود که از کابوس‌هایش خلاص شود و بتواند آرام بگیرد. وقتی نقاش او را ترک می‌‌کند، مرد آهنین جایگزین او می‌شود و با دستوراتش کاری می‌کند که او منفور و منفورتر شود.

5) اربال محصول خانواده و فقر آنهاست... فقر اقتصادی و فقر فرهنگی برای او یک دوران کودکی داغون فراهم می‌آورد... با آن پدر داغون! او می‌خواهد از این شرایط فرار کند و خدمت مقدس سربازی او را از آن منجلاب بیرون می‌کشد. لذا خیلی دور از ذهن نیست که ارتش و سازمان اطلاعاتش همه چیز او می‌شود.

6) اربال هیچگاه مورد توجه دیگران نبوده است و هیچگاه محبتی از اطرافیانش دریافت نکرده است. برای او همیشه این جای سوال بوده است که دابارکا چه دارد که همه‌جا مورد توجه و محبت قرار می‌گیرد؟ جواب این سوال را در رفتار دکتر با دیگران می‌توان دید. مهمترین نکته این است که او در هر موقعیتی به دیگران امید تزریق می‌کند.

7) تو نیکی می‌کن و در دجله انداز... هر بچه‌ای هرجا دیدیم از محبت دریغ نکنیم.

8) یک قسمت از داستان را می‌خواستم بخوانم و اینجا بگذارم اما چنان سرما خوردم که... حتماً در کانال خواهم گذاشت.

9) این یک حقیقت تاریخی است که پاپ طی تلگرافی پیروزی فرانکو را به او تبریک گفت و این پیروزی را پیروزی خدا عنوان کرد. فصل کوتاهی که به این فراز می‌پردازد کاملاً نقشی که دین در توجیه‌ خشونت بازی کرده است را نشان می‌دهد.

10) «می‌گن شبح درد بدترین درده، دردی تحمل‌ناپذیر. یادآوری درد. درد چیزی که از دست داده‌ای» این هم یکی از نکات بااهمیت داستان است که چند نوبت تکرار می‌شود. در انتهای داستان احساس این درد توسط اربال نیز بیان می‌شود. اربال چه چیزی را از دست داده است؟ مگر زندگی به او چه داده بود!؟ فصل آخر با نقل کوتاهی از اربال با همین مضمون آغاز می‌شود. به نظر می‌رسد «مداد» و «سایه»‌ی دابارکا بودن دو چیزی باشد که او از آنها به عنوان بهترین چیزهایی که زندگی به او هدیه داده بود یاد می‌کند. در انتهای این فصل این هر دو مورد از دست رفته‌اند و او آماده خروج از این دنیاست.

11) در دو نوبت دابارکا (این کوه امید) می‌شکند... یک نوبت پس از اعدام په‌په سانچز (که این خرده‌روایت را می‌خواستم صوتی کنم!) و نوبت بعدی اعدام دمبودان. دمبودان فردی دارای معلولیت ذهنی است که بنا به اتفاق همراه چند جمهوری‌خواه دستگیر می‌شود و علیرغم اینکه سابقه وضعیت او در نزد همگان مشخص است دادگاه نظامی توان تمییز و تشخیص چنین خطای واضحی را ندارد و تذکر همراهان خودش را هم نمی‌تواند درک کند. سیستمِ مُنگُل چنین سیستمی است. سازمان‌ها اصولاً مستعد چنین بیماری‌ای هستند... اَه!!

12) اگر فصل سوم که فقط یک پاراگراف است داخل گیومه قرار می‌گرفت دیگر هیچ جای شک و شبهه باقی نمی‌ماند که کل داستان را یک راوی سوم‌شخص روایت می‌کند. اما چون اینجا گیومه به کار نرفته است ممکن است به ذهن‌مان برسد این فصل را اربال به صورت اول‌شخص روایت می‌کند. لازم به ذکر است که نویسنده اصولاً گیومه را به عنوان نشانه‌ای برای نقل قول در هیچ‌کجای متن به کار نبرده است. اینجا هم به کار نبرده است! پس من به خودم اجازه دادم و نتیجه‌گیری کردم که کل این پاراگراف نقل قولی است که راوی سوم‌شخص از زبان اربال بیان کرده است. همانطور که در فصول دیگر در قالب تک‌جملات همین کار را کرده است.

نظرات 16 + ارسال نظر
سمره جمعه 26 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 08:25 ق.ظ

سلام
بخشی از کتاب که خواندید خیلی خوب بود
خوب بود و خوب خواندید
ممنون

سلام
ضمن عذرخواهی بابت تاخیر در پاسخگویی
ممنون رفیق

سمره جمعه 26 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 08:28 ق.ظ

سلام
این همه قرص و دارو مال خودته؟
جای سالم ندارید دیگه ؟

سلام
والله چی بگم... وقتی این مطلب رو گذاشتم این داروها رو می خوردم و فکر می کردم خیلی حالم خرابه! اما از جمعه گذشته چیزهایی رو تجربه کردم که مشکلات قبلی برام بیشتر به شوخی شباهت دارد

سمیرا شنبه 27 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 11:38 ق.ظ

سلام میله عزیز
ضمن تبریک تغییر قالب وبلاگ الان باید قسمت سرچ و از کجا پیدا کنم

سلام بر شما
ضمن عذرخواهی بابت تاخیر در پاسخگویی
باید بگم که این تغییر دست خودم نبود و به صورت اجباری رخ داد... یکی از اتفاقات مرتبط با این تغییر اجباری عدم امکان تغییرات جزیی در قالب وبلاگ است ... قبلاً می شد دستوراتی را در قالب وبلاگ اعمال کرد مثل همین اضافه کردن گزینه سرچ و... الان فکر کنم باید توی گوگل اون عنوانی را که می خواهید باضافه نام وبلاگ سرچ کنید
حالا البته باید خودم سر صبر بررسی کنم ببینم راهی برای اضافه شدن گزینه سرچ هست یا نه.
ممنون از توجهتان

بندباز یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 09:06 ق.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام بر میله
امیدوارم که تا الان حالتون بهتر شده باشه، راستش اول از دیدن اون حجم دارو نگران حالتون شدم. اما بعد که گفتید سرماخوردگی بوده، یک کمی خیالم راحت تر شد
بعد از خوندن یادداشت تون دو تا نکته برام سوال شد.
اول اینکه چرا مداد ِنجار؟! اون توتم رو در کنار نقاش قرار می دم اما ارتباط اینها رو با مدادی که صفت یا عنوان نجار رو یدک می کشه درک نمی کنم.
دوم اینکه شباهت ها خیلی زیاده بین تاریخ کشورها، منتها برام جالبه که چرا چیزی تغییر که نمی کنه هیچ، مدام تکرار و تکرار می شه!
و در نهایت، اگر می گذاشتند مردم زندگی طبیعی خودشون رو داشته باشند، فارغ از دین و حزب و چه و چه... بخدا هیچ اتفاق ترسناکی نمی افتاد! این ها نمی دانم از کِی و چرا افتادند به جان زندگی مردم!
یادم افتاد باید امیدوار بود و محبت تزریق کرد! انشالاه که درست می شود.

سلام بر بندباز
اینقدر دیر جواب دادم که اظهار امیدواری شما را نمی توانم به درستی جواب بدهم! چند روزی بیمارستان بستری بودم و دیروز عصر ترخیص شدم و فعلاً در خانه استراحت می کنم...ممنون از احوالپرسی شما
و اما بعد... مداد نجار (که البته انگار مربوط به چند ماه قبل است!!)
1- این مداد در واقع ابتدا متعلق به یک نجار بوده است که قبل از دستگیری آن را به فرد دیگری هدیه داده است و بعد از یکی دو بار دست به دست شدن به این فرد نقاش می رسد. این نقاش در زندان با این مداد نقاشی می کند و گاهی به سبک نجارها مداد را پشت گوشش قرار می دهد. در زمان کشته شدن هم این مداد پشت گوش او قرار داشت و...
2- برای تغییر کردن خیلی باید زحمت کشید! ببینید در حوزه فردی چقدر مشکل است که مثلاً ما یک عادت بد را ترک کنیم و یا به یک برنامه خوب برای خودمان عادت کنیم و ... تغییر سبک زندگی فردی گاهی در حوزه های بسیار محدود هم برای ما سخت و طاقتفرساست... حالا حساب کنید در حوزه اجتماعی چقدر تغییر کردن سخت و مشکل است. به همین خاطر است که احساس می کنیم یک سری چیزها تکرار می شوند.
تغییر کردن گاهی نیاز به همت جمعی دارد و این همت جمعی از آدمیان جدا جدا شده انتظاری سخت تر است. گاهی برخی سازماندهی ها کمک می کنند این همت جمعی شکل بگیرد و نیروها همسو شوند. لذا نمی توان به سبب برخی تجربه های دردناک کل این نهادها را کنار گذاشت.
امیدوار باشیم و کار خودمان را به بهترین نحو ممکن انجام بدهیم.

مدادسیاه یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 09:26 ق.ظ

عجب شعری است توکای سیاه. تشبیه خود داستان به پرنده ی آن شعر کار جالبی است.
این کتاب را به خیلی ها توصیه کرده ام. ردخور ندارد.

سلام بر مداد
طبیعتاً از این جثه نحیف کمتر می توان انتظار داشت چنین صداهایی در بیاید
من هم این کتاب را از دوستی گرامی هدیه گرفتم و فرصت خواندنش الان مهیا شد

مدادسیاه یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 09:28 ق.ظ

راستی با این همه قرص و دوا بلا به دور.

والله چی بگم ... این قرص و دواها را کلاً گذاشتم کنار الان و مشغول خوردن گونه های دیگری هستمیاد عنوان یکی از داستان کوتاه های میلان کوندرا افتادم که مرده های قدیم باید جا را برای مرده های جدید باز کنند!
دچار دیورتیکولیت حاد شدم و الان کمی گرفتارم

ماهور یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 10:12 ق.ظ

بلا دور باشه
راستش من که جرات نمیکنم مطالب شما رو قبل از خوندن خود کتاب بخونم
اما نمره و اینکه تو کدوم گروهه رو همیشه چک میکنم
و چون دیدم نظر مداد سیاه هم خیلی مثبته پس کتاب بعدی ام رو میرم سراغش
فعلا هنوز کافکا در ساحل رو دارم میخونم و تموم نشده نمیدونم چرا انقدر طول کشید
اها چون وسطش مغازه خودکشی رو خوندم

سلام بر ماهور
ممنون.
صفحه اول را با خیال راحت بخوان... من طوری نمی نویسم که ضربه ای به لذت کتابخوانی وارد بیاید. در ادامه مطلب البته داستان کمی متفاوت است هرچند آنجا هم رعایت می کنم ولی به هر حال صفحه اول را با خیال راحت بخوانید.
الان موراکامی ناراحت می شود که وسط کتابش سراغ یک کتاب دیگر رفته اید
اون داستان صد صفحه ای چطور بود؟! چیزی که الان در موردش خواندم خوب بود.

شیرین یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 02:37 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام بر میله عزیز
امیدوارم رفع کسالت شده باشه و سرحال و خوب باشید.
عجب روایت پر پیچ و خمی! باید خواندنی و جالب باشه این کتاب.
موافقم با شک کردن به کارآیی دموکراسی، بحثی ست که در غرب تازه نیست و در موردش صحبت می شود و صد البته عیان است که در حال حاضر سیستم دیگری که بهتر از دموکراسی فعلی باشد وجود ندارد. حکومت های مذهبی که کلا تعطیلند. تلاش در کپی کاری دموکراسی غربی در کشورهایی مثل تونس و لیبی و عراق و ... هم فضاحت خود را نشان داده، ملت های که قوم و قبیله ای هستند باید حتما یک قدرت مرکزی قوی روی سرشان باشد. من ایران را هم جزو همین ممالک در نظر می گیرم و این کاریکاتوری که به اسم جمهوری معرفی می کنند بوقع پادشاهی عمامه است و انصافا من پادشاهی تاج و سواد و شعور و فهمش را ترجیح می دهم.
مرسی بابت استفاده از کلمه "اسبق". این کلمه در مرکز قلب منست.
من گاهی فکر می کنم ممکن است گیومه ها در ترجمه از بین رفته باشند مگر اینکه نسخه اصلی متن را دیده باشم. خیلی وقتها مترجم ها به این نکات اهمیت لازم را نمی دهند بدون توجه به اینکه چقدر در معنای کار موثرند.

سلام شیرین گرامی
عجله ای برای رفع کسالت نیست! با توجه به توضیحاتی که در کامنتهای قبلی دادم اگر یواش یواش هم رفع بشود من راضی هستم
این داستان البته که جذابیت های خاص خودش را دارد. مداد هم که نوشته به دوستان زیادی این کتاب را توصیه کرده و همگی راضی بوده اند پس می توان گفت که درصد بالایی از مخاطبان می توانند با آن ارتباط برقرار کنند. شاید ما ایرانیان بهتر هم بتوانیم. توی گودریدز دیدم عرب زبان ها نیز ارتباط خوبی برقرار کرده اند.
در مورد دموکراسی حرفم این بود که صندوق رای به تنهایی کفایت لازم را ندارد. زمینه هایی لازم دارد که وقتی فراهم نباشد نتیجه را به نمایشی بعضاً مضر تبدیل می کند. منتها صندوق رای و انتخابات سهل ترین و آسان ترین قسمت دموکراسی است!
حالا البته اگر در جایی این سازوکارها نصفه نیمه و نمایشی برگذار می شود نمی توان گفت اصل قضیه ایراد دارد و برویم سراغ راه حل های دیگر... که این خودش می تواند موضوع یک صحبت طول و دراز باشد. شاید در آن گفتگو مشخص شود که مثلاً من نوعی چگونه می توانم شاه بشوم که در این می تواند نکته ها نهفته باشد
در این کشورهایی که من و شما اسم بردیم همواره و هنوز سوال مردم این بوده که چه کسی حکومت بکند. هنوز خیلی راه دارند تا برسند به جواب این سوال که چگونه باید خوب حکومت کرد و اینکه سازوکار یک حکومت خوب چگونه باید باشد.
بگذریم.
همین که جوری نقش هایمان را ایفا کنیم که اسبق های خوبی باشیم هنر کرده ایم.
...
در مورد گیومه هم باید تاکید کنم که سبک نویسنده و فرم نوشتار اینگونه است و مترجم آن را عیناً انتقال داده است و در این مورد این قضیه یکی از مشخصات مداد نجار است.
سلامت و شاد باشید

سحر چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:44 ق.ظ

1. واقعاً خدای ادبیات باید عنایت خاصی به تو داشته باشد که وسط این همه قرص و دوا کتاب میگذاری! شاید هم از شرشان به خدای ادبیات پناه میبری!!!
2. من که عمری است به سندروم خستگی دموکراتیک پی برده بودم، فقط نمیدانستم اسم به این ملنگی دارد که البته ایشان اختراع کرده است! خیلی مطلب تأثیرگذاری بود.
3. چقدر این اسم آدم را برای خواندن کتاب ترغیب میکند، اما اون کم شدن صفحه ها واقعاً نگران کننده است! شاید به قطع کتاب مربوط شود، هان؟!
4. میدانم دین در بسیاری موارد خشونت را توجیه میکند، اما دلیلش را نمیتوانم بفهمم. به دین چه چیزی میرسد؟

سلام سحر گرامی
1- خدای ادبیات عنایت دارد و من هم به ایشان ارادت دارم اما خب حیطه توانمندی ها و نفوذ ایشان هم محدود است ! مثلاً در زمینه بیماریها ولی پناهگاه به شدت خوبی است.
2- خوشحالم که مطلب لینک شده را خواندید. ممنون
3- نکته خوبی در مورد قطع کتاب گفتید... حواسم به این قضیه نبود. ولی در کل اگر هم چیزی کم شده باشد خیلی حرفه ای کم شده است من اگر بر حسب اتفاق سراغ تعداد صفحات نسخه انگلیسی نرفته بودم آن سوال برایم پیش نمی آمد. شاید نسخه های انگلیسی و عربی مقدمه هایی طولانی تر از نسخه فارسی داشته باشند! الله اعلم!
4- دین مسیحیت گاهی در ذهن ما یک دین بسیار نرم و لطیف تصویر می شود که تصور غلطی نیست... از طرف دیگر می بینیم همین دین چه رزومه ای برای خودش دست و پا کرده است که این رزومه هم قابل انکار نیست... الان ناغافل تصاویری از رمان نام گل سرخ اکو جلوی چشمم آمد! ... منظور اینکه به قول یکی از اساتید و مولانا دین هم مثل شراب آنچنان را آنچنانتر می کند... آدم خشن را می تواند خشن تر کند و آدم لطیف را لطیف تر. زاویه های دیگری هم هست که می توان از آن زوایا نیز به این قضیه نگاه کرد!

ماهور پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 02:19 ق.ظ

شروع کردم خوندن مداد نجار رو
ایندفعه موراکامی حتما ناراحت میشه!
البته سر کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش که خیلی نقاط گنکِ پرهیجان باز کرد اما خیلی شونو اخر داستان نبست یا خیلی بیمزه بست به ناراحتی الانش در!!
کتاب مغازه خودکشی هم خوب بود تا حدودی، با یه حساب سر انگشتی میشه حدودا امتیاز ۳.۲ از گروه a
من کتاب صوتی اش رو با صدای هوتن شکیبا گوش دادم
این کتابهای صوتی کوتاه خیلی به درد وقتهای مرده یا نیمه جان! میخوره مخصوصا برای ادمی مث من که باید برنامه ریزی کنم برای کتاب نخوندن! که به کارهای دیگم هم برسم یه فرصت عالیه دو روزه تو تایم ورزش!!!تمومش کردم ...فک کن ترکیب سردیِ خودکشی و هیجان ورزش!!!!
الان با وجود نمایشنامه های صوتی با کیفیت خیلی خوب...پادکستها و کتابهای صوتی، خیلی بیشتر میشه کتاب خوند!!!!!
البته خوندن کتاب کاغذی تو هوای بارونی و لیوان گرم چای وقتش به شدت تو شبانه روز من محفوظ است ....
زود خوب شید ایشالله

چه خوب و چه زود...
من هیچگونه مسئولیتی در قبال کاری که موراکامی با شما خواهد کرد قبول نمی کنم! مطمئنم که اواخر کتاب یه جوری به شما ضربه خواهد رد! یا حالتون رو میگیره یا شرمنده تون می کنه! از این دو حال خارج نیست
تمرکز روی داستان صوتی وقتی از ده بیست صفحه بیشتر باشد برای من کمی سخت قابل تصور است اما چون شما و دوستان دیگر که به لحاظ عملی اون رو تجربه کردید و تایید , دیگه حرفی نمی تونم بزنم. باید تجربه اش کنم. باید بگردم ببینم وقت نیمه جان کجا دارم چون همینجوری به نظرم نیومد چیزی... مگه اینکه اون شنبه ای که قراره ورزش را شروع کنم برسد
ممنون

مهرداد شنبه 4 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 01:26 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر میله بدون پرچم عزیز
حالا که مریض شدی عزیز تر هم شدی، البته این در بیشتر موارد در روابط پدر و مادر و فرزند و بالعکس اتفاق می افتد. اما خب چه کنیم که درباره من و شما هم اتفاق افتاده. یکی دو روز پیش عکس دارو ها رو دیدم یکی دو تا کامنت اول رو خوندم و فکر کردم سرما خوردگیه. حالا که دیدم کار به یتری کشیده شوکه شدم. امیدوارم با ترخیصت اوضاع الان بهتر شده باشه و از اون دل درد ها خلاص شده باشی.
درباره این کتاب راستش با این حجم کمی که داره و این همه نکته ای بهش اشاره کردی شگفت انگیزه، مخصوصا اگر خط و کشش داستانی هم خوب بوده باشه که به قول خودت و مداد اینظور هم بوده.
پاراگراف ابتدایی ادامه مطلبت مرا یاد خاله بازی هایی که ما را از اواخر دهه هفتاد تا به امروز پای این صندوق ها کشاند انداخت. واژه دشمنان ملتی که به کار بردی مرا به یاد فیلم مایکل مان انداخت که جانی دپ در آن ایفای نقش کرده بود. اونجا داستان مربوط به یه دزد بانکه که دشمن ملت معرفی میشه اما شیوه های این معرفی توسط همه ارگان های در دسترس نظام حاکم خیلی شبیه به بقیه موارد مشابه این انگ زنی هاست.
درباره جنگ های داخلی اسپانیا تقریباً میشه گفت هیچ نمی دانم. بر می گردم و لینک های ابتدایی این یادداشت رو می خونم تا ببینم قضیه از چه قرار بوده. ممنون
از حال و احوالت هم اینجا برام بگو.

سلام بر مهرداد گرامی
اوضاع و احوال در حال رسیدن به شرایط عادی است ... ممنن از احوالپرسی
در مورد کتاب هم طبعاً نباید توقعات را به جایی رساند که بعد توی ذوق بخورد من ازش راضی بودم و میزان رضایت در نمره کاملاً مستتر است.
وضعیت ما در این سالها قابل قیاس با آن اتفاقاتی که بر اسپانیای آن دوران رفت نیست اما بعد از مواجهه با همه این تجربیات به این نتیجه می‌توان رسید که تغییر و تحول در متن جامعه اهمیت بسزایی دارد که ما عمدتاً آن را فراموش کرده‌ایم ولذا محکوم به تکرار و یا دچار شدن به خاله‌بازی‌های مورد اشاره و یاحداقل احساس دچار شدن به آن هستیم.
حتماً آن لینک‌ها و بیشتر از آن را بخوان که وقایع قابل تاملی هستند.
سلامت باشی

مهرداد شنبه 4 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 01:41 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر ماهور
پس ما سر این کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش با هم همدردیم. اون کتاب اولین و تا به این لحظه آخرین کتابی بوده که من از موراکتمی خوندم در کنار روان و خوب بودنش حسابی حرص منو هم در مواردی که شما هم بهش اشاره کردید در آورد.
باید خدمت میله هم عرض کنم که من تجربه کتاب های صوتی تا سیصد صفحه را هم داشته ام و البته موفقیت آمیز بود اما کتاب جودت بیک و پسران که حدود 1000 صفحه است را نتوانستم تا به انتها ادامه دهم. حداقل تا الان. البته ریتم کند و تقریباً سرد و کم هیجان کتاب هم در این امر بی تاثیر نبود. الان دارم سعی می کنم تو پیاده روی رفت و برگشت هر روزه ام به سرگذشت ندیمه گوش بدم، فعلا که اوضاع بهتر از کتاب پاموک بوده.

هزار صفحه داستان ... صوتی... یاللعجب

ماهور چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 05:44 ب.ظ

دکتر، قد بلند، چهارشانه، چشم آبی، نگاه برنده و ناااافذ و قدرتمند، عجیب غریب باهوش، سخنران ، شوخ طبع حتی در شرایط خیلی سخت، امید بخش،شجاااااع ، به شدت دوست داشتنی در حدی که راهبه ها در برابرش مثل دختر مدرسه ای ها ضعف می کنن.
در کنارش دختری که در وصفش همین بس که هر کس می بینتش می گه خوش به حال دکتر ( اونم اون دکتر که وصفش رفت )خلاصه ملکه زیبایی پولدار پر قدرت در حدِ نوه آل کاپون
و در برابر در جبهه مخالف همه در سطح پایینی از شعور و شخصیت ( اشاره کنم به قسمت نامه نگاری دکتر برای هدایت از درون زندان زیر پوشش مربی گری و فوتبال !که الحق همون دامبودان هم باس در جا می فهمید) یا اون سوال عجیب گروهبان درباره سکس که خودش سریعا می گه حتی حیوانات هم اینجور نیستن. یعنی من یه مشت گروهبان گارسیا دیدم که موقع راه رفتن شکمهاشون بهم گیر می کنه.

اما جالبه که عملا این کارکترهای لوس چیزی از جذابیت و تاثیرگذاری اش و عمقش کم نمی کنه. که به فاکتور های زیادی ارتباط داره.
به نظرم نقش هربال که در زبان اسپانیایی اربال تلفظ می شه به شدت پررنگ و قوی است و بار مسئولیت اکثر مقبولیت داستان رو به دوش می کشه.از اون شخصیتهاست که عالی از آب دراومده
همچنین
زاویه و محور روایت که کاملا برخلاف انتظار ماست به شدت برای من جذابه.
توصیفات خلاقانه و شاعرانه نشانگر قدرتمندی نویسنده در توصیف مکان، افراد یا موقعیتهاست بدون اضافه گویی ...دقیقا موافق ام که توکا همین داستانه با جثه ضعیف و صدایی مسحور کننده. این تعریف خوش روی این کتاب می نشیند.
تئوری واقعیت هوشمند ، شبح درد، زیبایی زوال چیزهایی هستند که دل خواننده را بدست می آرند.
و چه شعاریه این Diners o Dinars
به نظرم جا داشت درباره جلد کتاب هم که بخشی از گرنیکا اثر پیکاسو است و ظاهرا مربوط به جنگ داخلی اسپانیاست و به زیبایی و بجا انتخاب شده اشاره می کردید.
نوع تغییر رفتار بزرگان مملکت در برابر بینتومایوی پدربزرگ هییی ای داد بیداد
من یه نگاه کوتاهی به نظرات خواننده ها در سایت گود ریدرز انداختم غالبا ایرادی که به کتاب بود از ترجمه ی بد از اسپانیایی به انگلیسی بود.
من از ترجمه ارش سرکوهی لذت بردم فقط فوبیای سانسور مثل یک کلاغ پشت گوشم منو می ترسونه(مثلا ربط ظریف دادم به کافکا و نقاش مرده)
شخصیت پسر بچه روزنامه فروش خیلی به دلم نشست با آن داستان دو ساعت تاخیر سر وقت!!
ببخشید زیاده گویی شد.

سلام بر ماهور
احسنت علاوه بر مواردی که برای دکتر برشمردی به این هم باید اشاره کرد که بعد از n سال زندگی و در آستانه مرگ هم خصوصیات خود را از دست نداده‌اند. بله این کاراکترِ دکتر کمی فرازمینی است. یا بهتر است بگوییم شاعرانه است.
باهات موافقم که در پس‌زمینه داستان آدم‌هایی که در جبهه مخالف قرار گرفته‌اند کمی سطحِ پایین هستند از لحاظ شعور و شخصیت. این را نمی‌توان کتمان کرد که آنها پیروز شدند و برای پیروز شدن به میزانی از هوشمندی نیاز هست و فقط قدرت نظامی و مالی و معنوی کفایت نمی‌کند. البته آدمهایی که نوعاً مجری خشونت‌ها هستند چنین خصوصیاتی دارند. طبعاً در پس‌زمینه داستان هم بیشتر مجریان خشونت قرار دارند تا هدایت‌کنندگان و ... ولی به طور خاص آن نحو ارتباط برقرار کردن در قالب نامه و تاکتیک‌های فوتبالی و عدم کشف آن و یا دیر کشف شدن آن کمی باسمه‌ای است.
بله واقعاً جا داشت که به این طرح جلد اشاره می‌کردم چون طرح جلد فارسی از این جهت نسبت به ترجمه انگلیسی کاملاً برتری دارد. آنها از عکسی که به دیدار دکتر و نامزدش در ایستگاه قطار اشاره دارد استفاده کرده‌اند که خیلی بازاری است. این طرح جلد بسیار بسیار انتخاب بهتری است.
این کلاغ در سمفونی مردگان هم مدام برف برف می‌کند! اما زیاد نباید نگران باشیم و ترس به دلمان راه بدهیم.
خیلی کامنت سرحال‌کننده‌ای بود

ماهور چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 06:01 ب.ظ

بله آقای مهرداد به نظرم سوکورو شروع جذاب تری از کافکا در کرانه داشت اما بی مفهوم و غیر حرفه ای جمع شد البته من مدام با خودم فکر می کردم شاید نشانه ها و قراینی وجود داشته که من به طور کامل متوجه آن نشده و افسوس خوردم که این کتاب توسط میله و خوانندگانش مورد بررسی قرار نگرفته.
اما به طور کل به نظرم ایجاد سوال و تحریک حس کنجکاوی برای شروع کار بسیار جالب و البته نسبتا راحت است. و کار سخت هوشمندانه و به اندازه باز شدن گره ها و گاهی بجا گذاشتن برداشت های موازی در انتهای داستان است.

کتابهای صوتی که همین طور در حال پیشرفته تر شدن اند الان پیر مرد و دریا را گوش می دم با صدا ی پس زمینه دریا!
من برای بسیاری از کتابهای ساده و روان و البته نسبتا کوتاه می پسندمشان.

قابل توجه آقای مهرداد.
قابل توجه خودم که به داشتن خوانندگان خوب افتخار کنم.

مهرداد شنبه 18 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 05:15 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام مجدد بر میله
برای ماهور گرامی:
درباره شروع سوکورو هرچند من کافکادرکرانه رو نخوندم اما با توجه به شناختی که پیش از خوندن سوکورو از موراکامی آنهم بر اساس شنیده ها داشتم انتظار یک متن سخت خوان از آثارش داشتم و وقتی با متن روان سوکورو مواجه شدم یه جورایی به خاطر خوشخوان بودنش در ابتدا ذوق زده شدم،البته همانطور که شما هم اشاره کردی این شروع و موضوع هم در جذابیت ابتدایی کتاب بی تاثیر نبود.
اما این گره ها و بازنشدنش گاهی خواننده رو (حداقل منو)آزار میده. حتی اگه این گره ها مثل کتاب سوکورو توسط نویسنده وبه عمد بطور بازنشدنی ایجاد شده باشن، به هر حال این نمیتونه برا من یکی توجیهی داشته باشه.
(من و شما میدونیم که اگر میله این کتاب رو بخونه گره های عمدی موراکامی رو هم باز خواهد کرد).
من که در آدرس زیر با این گره ها کلنجار رفتم و نتونستم بازشون کنم شما هم تشریف بیار یه چکش کاری بکنیم شاید باز شدن
https://ketabnameh.blogsky.com/1397/10/11/post-70

قابل توجه ماهور عزیز
البته مهرداد جان شما لطف دارید ولی اونجوری ها نیست
حتماً خواندن آن پست در مورد سوکوروتازاکی توصیه می‌شود.

مارسی شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 01:24 ق.ظ

سلام
خوشحالم ک اون چیزهایی ک از کتاب فهمیدم خیلی خیلی نزدیک به شما بود.
قبلن هم گفتم ک این مدل کتاب هارو خیلی دوست دارم چون باعث میشه برم تحقیق کنم در مورد خیلی چیزها.نویسنده صخره برایتون هم یه رمان نوشت ک اینجا با هم خوندیم و اونم جنگ داخلی اسپانیا بود.یادش بخیر.
حتمن حتمن در مورد جنگ داخلی اسپانیا از وبلاگ شما میخونم (اون لینک هایی ک گذاشتی)
احتمالن با یک پرواز مستقیم از لاکرونیا به روسیه برم و بعد ج ا بعدتر هم به تکه ی جداشده از بریتانیا
لولیتا_کافه پیانو_اجاق سرد آنجلا

سلام
موتورت را روشن کرده‌ای ای مارسی
مامور معتمد بود.
البته رمانهای دیگری هم که مستقیم به جنگ داخلی مربوط بودند را تا الان قسمت بوده که بخوانم. امید مالرو که برچسب نخورده بود الان برچسب زدم... روی جنگ داخلی اسپانیا کلیک کنی خواهی دید. فکر کنم بازم باشد مطلبی که برچسب نزده باشم.
برنامه پر و پیمانی پیش رویت هست.
موفق باشی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد