میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شهود فلانری اوکانر

 

"هیزل موتس" مرد جوانی است که پس از اتمام دوران سربازی (جنگ دوم جهانی) به زادگاهش در جنوب آمریکا بازمی گردد , روستای کوچکی که اکنون متروک شده است. خاطراتی از کودکی را به یاد می آورد که نشان می دهد در خانواده ای خشک و متعصب بزرگ شده است. پدربزرگش یک مبلغ متعصب مسیحی بود که با ماشینش به شهرهای اطراف سفر و موعظه می کرد. هیزل حالا به فردی ملحد تبدیل شده است. او وارد شهر کوچکی می شود و ماشینی قدیمی می خرد و شروع به تبلیغ دینی بدون مسیح می کند. به مرد کوری که به همراه دخترش گدایی و تبلیغ مسیحیت می کند برمی خورد , مردی که به خاطر اثبات آمرزیده شدنش توسط عیسی خود را کور نموده است و...

والد قوی یا وجدان بیدار

هیزل واقعن می خواهد از عقاید سابقش خلاص شود و به خاطر پیش زمینه های خانوادگی اش از عیسایی که به او معرفی کرده اند نیز فراری است. برای این که با مفهوم عیسی روبرو نشود راهکاری که از نوجوانی به ذهنش رسیده است این است که مرتکب گناه نشود چون به مجرد گناه کردن عیسی به سراغش می آید. این عیسی را می توان همان نفس لوامه یا وجدان او دانست (عنوان کتاب هم به نظرم به همین موضوع اشاره دارد).من ترجیح می دهم بگویم "والد قوی" ...والدی که در محیط خانوادگی او شکل گرفته و در پس ذهن هیزل مدام او را عذاب می دهد و...

او مدام تکرار می کند که به هیچ چیز اعتقادی ندارد, یا این که تنها حقیقت آن است که حقیقتی نیست, یا این که وجدان نیرنگی برای سربراه نمودن مردمان است و از این قبیل...اما آیا انسان قادر است به راحتی عقایدش را تغییر دهد؟ آیا انسان قادر است هر عملی را که اراده کند را انجام دهد؟ برخی موانع درونی هستند که نقش مهمی در توانایی های ما دارند. سیر حوادث داستان نشان می دهد که "والد قدرتمند" به این سادگی ها تمکین نمی کند و گاهی سرنوشت را نیز رقم می زند.

هیزل موقعی که به سربازی می رود و زمانی که از آنجا برمی گردد یک کیف کوچک همراه دارد که همه متعلقاتش در آن قرار دارد. چیز اضافه ای همراه ندارد. وقتی در ابتدای داستان لباس نو می خرد , لباسش را در سطل آشغال می اندازد بدین ترتیب محتویات کیف اهمیت می یابد. دو چیز مهم از این محتویات از طرف نویسنده در چند جا معرفی می شود: کتاب مقدس و عینک مادر! این دو به عنوان نمادهایی از دوران کودکی اش همیشه همراه او هستند...دقیقن همانطور که والدش به همراه اوست! او تنها کتابی که می خواند کتاب مقدس است و طرفه آن که با وجود نداشتن مشکل بینایی موقع خواندن, عینک مادرش را به چشم می زند و علیرغم خسته شدن چشمانش به این کار ادامه می دهد!

او و پدربزرگش متقابلن از یکدیگر متنفر بودند اما هیزل به همان سبک پدربزرگ اتوموبیلی برای تبلیغ می خرد (نحوه خرید ماشین جالب است گویی ماشین او را انتخاب می کند) و حتا وقتی لباس نو می خرد لباسی می خرد که شبیه کشیش هاست و مدام باید به این و آن توضیح بدهد که کشیش نیست و به هیچ چیزی اعتقادی ندارد...!

حتا چیزی را که تبلیغ می کند "کلیسا"ی بدون "مسیح" است, یعنی از عناوینی هم که از آن ها فراری است نمی تواند جدا شود...دیالوگهایی که با افراد برقرار می کند (بعضن بدون مقدمه چینی) همه بر محور آموزه های مسیحی دور می زند, و این نشان از درگیری شدید درونی اوست. 

کلیت زندگی او را دختر مرد کور این چنین توصیف می کند:...فهمیدم که تو هیچ وقت نه خودت از زندگی لذت می بری نه می ذاری دیگران لذتی ببرند, چون جز عیسی چیز دیگه ای تو زندگیت نمی خوای!

 

گوتیک نو , گروتسک

در پشت جلد در خصوص سبک اوکانر و این کتاب چنین می خوانیم:

شهود یک داستان به سبک گوتیک نو است: داستانی با فضاهای عجیب, غریب, شوم و ترسناک. این فضای گوتیک به هیچ وجه به قصد ایجاد هیجان یا هراس خلق نشده, بلکه نویسنده خواننده را آگاهانه به این فضاهای مضحک و جنون آمیز می کشاند تا بینش خود را درباره ابتذال جامعه شهری و بی بند و باری و بی خیالی و گم گشتگی مردم بیان کند.

خب این یکی از مواردی است که تقریبن می توان به نوشته های پشت جلد اعتماد کرد!! در قسمت بالا به گوشه ای از فضاهای مضحک و عجیب و غریب اشاره شد...باقیش هم بماند برای خواننده احتمالی.

***

از خانم فلانری اوکانر (1925-1964) سه عنوان کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند حضور دارد که یکی از آنها همین کتاب است که خانم آذر عالی پور آن را ترجمه نموده است. شهرت خانم اوکانر بیشتر به سبب داستانهای کوتاه ایشان است. جایزه ای ادبی هم به نام ایشان هر ساله برگزار می گردد. جان هیوستون هم فیلمی بر اساس این کتاب در سال 1979 ساخته است.

نگاهی به زندگی و آثار  (متنی که همه از روی هم کپ زده اند!)

دنیای داستانی اوکانر

مشخصات کتاب من: نشر دنیای نو , چاپ اول پاییز 1382 , تیراژ 3000 نسخه, 216 صفحه! , 1950 تومان

گلهایی به یاد آلجرنون دانیل کیز

  

دوکتر استراوس میگه از این به بد هرچیزی به فکرم میرسه یا یادم میمونه و هرچیزی برام اتفاغ میافته رو بنویسم. خودم نمی دونم چرا ولی میگه مهمه برا ایکه ببینن میتونن ازم استفاده کنن یا نه...

چارلی گوردون مردی 32 ساله است که از لحاظ ذهنی (مطابق تعاریف موجود) عقب مانده محسوب می شود (با IQ معادل 68). او سالهاست که از خانواده اش جداست و به واسطه عموی مرحومش در یک نانوایی کار می کند. جاروکشی و تمیز کردن ... گاهی توسط همکاران و دیگران دست انداخته می شود اما دوستانی هم دارد و همانند همه افراد عادی دوست دارد که دوست داشته شود. او فکر می کند که اگر باهوش شود , می تواند با دیگران ارتباط بهتری داشته باشد و از این طریق دوستان بیشتری خواهد داشت. او در کلاس های ویژه شرکت می کند و به نوعی خواندن و نوشتن را فرا گرفته است, هرچند مدام باید تمرین کند تا چیزهایی که یاد گرفته را فراموش نکند. او می نویسد اما کلمات را همانگونه که می شنود می نویسد و لذا غلط های فراوانی در نوشته هایش دارد.

چارلی به واسطه همین خصوصیاتش برای انجام آزمایشی خارق العاده انتخاب می شود. دو تن از اساتید دانشگاه عملیات جراحی موفقیت آمیزی را روی یک موش (آلجرنون) انجام داده اند و شواهد حاکی از آن است که میزان هوش موش افزایش چشمگیری داشته است. آنها حالا می خواهند که این جراحی را روی یک انسان انجام دهند. از چندی قبل از شروع عمل مقرر می شود تا چارلی افکار خود یا اتفاقاتی که برایش رخ می دهد را به صورت گزارش روزانه بنویسد تا کل فرایند آزمایشات قابل بررسی باشد (کتاب در واقع مجموع همین گزارشات است). عمل جراحی روی چارلی انجام می شود و...

افلاطون, تمثیل غار و روشنایی

در تمثیل غار افلاطون (جمهور , کتاب هفتم) عموم آدمیان در غاری به سر می برند و از واقعیات فقط سایه ای و انعکاس صوتی دریافت می کنند و به نوعی اسیر جهل هستند و اگر آنها را از غار بیرون بیاوریم به واسطه عادت چشمانشان به تاریکی , در روشنایی بیرون, قادر به دیدن چیزی نیستند و چه بسا می خواهند سریع به درون همان غار بازگردند و اصولاً یافته های درون غار , برایشان حکم حقیقت را دارد و به آن خو گرفته اند. راه حل افلاطون (البته سقراط) برای جداسازی آنها از عقایدشان , خارج کردن آنها به جبر و عادت دادن چشمانشان با روشنایی است (به صورت تدریجی) که اگر چشمشان باز شود دیگر تمایل به بازگشت ندارند مگر این که برای بیرون آوردن همبندان و...

پرفسور نمور و دکتر استراوس به زعم خودشان و ما!, چارلی را از غار بیرون آورده اند و اتفاقاً خود چارلی هم در همین آرزو بوده است و تصورش هم از دنیای افراد عادی , تصویر روشن و شفاف و زلالی است. او بیرون می آید و کم کم شروع می کند به دیدن و درک مسائل پیرامون خود (تا قبل از این همانگونه که نوشتنش مطابق با شنیدنش بود , شناختش از دیگران بر مبنای همان ظواهری بود که به دیدش می آمد)... با توجه به پروسه ای که چارلی در کتاب طی می کند خواننده از خود خواهد پرسید که واقعاً چه کسی داخل غار است و چه کسی بیرون!؟

عقل و احساس

بچه که بودیم فکر می کردیم وقتی بزرگ شدیم و دانسته هایمان افزایش پیدا کرد, لاجرم دوستان بیشتری خواهیم یافت و شمع محفل هر جمع خواهیم شد و همه دوستمان خواهند داشت و ما هم همه را از دم دوست خواهیم داشت! اما یکی از پایه های ایجاد ارتباط متقابل , اعتماد متقابل است که به نظر می رسد محتملاً با افزایش مثلاً سطح تحصیلات و دانش کاهش می یابد (به خاطر بالا رفتن قدرت تشخیص ضعف های دیگران از یک طرف و بارز شدن محدودیت ها در طرف مقابل ارتباط... چون به هر حال آدمها از آشکار شدن محدودیتها و تنگناهای اطلاعاتی خود می هراسند)...

 در هر صورت یکی از تم های اصلی این کتاب همین دوگانه است و اینکه در جستجوی علم بودن می تواند جستجوی عشق را تحت الشعاع قرار دهد یا خیر؟... که توضیح بیشتری نمی دهم و فقط یادی از حمید مصدق می کنم:

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی

نویسنده و کتاب

دانیل کیز نویسنده این کتاب که لااقل برای من تا قبل از خواندن این اثر ناشناخته بود, این داستان علمی-تخیلی را ابتدا به صورت یک داستان کوتاه (1959) منتشر کرد که بسیار مورد استقبال قرار گرفت و بعد بر اساس آن این رمان را نوشت و در مقابل فشار انتشاراتی ها برای تغییر پایان بندی کتاب هم مقاومت جانانه ای کرد (اینجا و اینجا) که من هم به عنوان یک خواننده بابت این مقاومت از ایشان تشکر می کنم. مترجم در مقدمه کتاب توضیحات کاملی در مورد نویسنده و موفقیت های کتاب (از جمله ساخت فیلم ها و سریال های متعدد بر اساس این کتاب یا ترجمه آن به 70 زبان و...) ارائه داده است.

به سایت کتابخانه ملی که مراجعه کردم متوجه شدم داستان کوتاه اولیه سه بار ترجمه شده است (ظاهراً مصور هم هست و با نام هایی نظیر: چند شاخه گل برای...دسته گلی برای...گلهایی برای...). رمان به صورت کامل برای اولین بار توسط آقای مهرداد بازیاری ترجمه و انتشارات معین در سال 1389 آن را منتشر نموده است (این ترجمه برنده جایزه هنر و ادبیات گمانه زن در سال 1389 گردید که نشان از اعتبار ترجمه آن دارد). و البته مطابق روال معمول ترجمه و نشر کتاب در ایران , یکسال بعد یعنی در سال 1390 این کتاب با ترجمه آقای مهدی قراچه داغی ( نشر آسیم) نیز روانه بازار شده است!!(با عنوان: چارلی، برگرفته از عنوان فیلم سینمایی ساخته شده بر اساس این کتاب)

***

پ ن 1: من از کتاب لذت بردم و به خاطر لطافت و نثر ساده و روانش و به خاطر طیف گسترده مخاطبان بالقوه داستان آن را قابل توصیه می بینم.نکات قابل ذکر زیادی در داستان وجود داشت که جهت لوث نشدن ، از خیر بیان آن گذشتم. 

پ ن 2: مشخصات کتاب من (انتشارات معین چاپ اول 1389 ، 1100 نسخه، 368 صفحه، 4700 تومان)

پ ن 3: بر اساس انتخابات پست قبل کتاب های بعدی که خواهم خواند به ترتیب : رهایی (جوزف کنراد) , رهنمودهایی برای نزول دوزخ (دوریس لسینگ) و آب بابا ارباب (گاوینو لدا) خواهد بود.

اجاق سرد آنجلا فرانک مک کورت

 

پس نوشت: در مورد عنوان مطلب باید می نوشتم خاکستر آنجلا که ترجمه درست تری برای Angela’s ashes بود... اما خب عنوان ترجمه ای که من خواندم این بود. در انتها در مورد این بازار فاجعه بار خواهم نوشت.

***

آنجلا دختری ایرلندی است که در اثر فقر و بیکاری به پیشنهاد مادرش که او را دختری بی خاصیت می داند به آمریکا مهاجرت می کند تا با کار در این سرزمین رویایی روی پای خود بایستد; سرزمینی که در آن برای تمام بی خاصیت ها کار پیدا می شود. او در همان ابتدای ورودش به نیویورک با مردی ایرلندی (میخواره و بیکار) آشنا می شود و این آشنایی به اتفاقی منتهی می شود که نهایتاً به ازدواج ختم می شود و پنج ماه بعد از ازدواج, فرانک (راوی داستان) به دنیا می آید. و البته این روند زاییدن پی در پی ادامه می یابد به گونه ای که بعد از گذشت چهار سال تعداد فرزندانش 4 پسر و یک دختر می شود. حالا با این تعداد فرزندان , پدری را تصور کنید که اگر پولی دربیاورد بدون استثنا همه را خرج مشروب می کند... طبیعتاً بچه ها همیشه دچار سوء تغذیه هستند و تنها به کمک همسایگان و... گاهی رنگ غذا را می بینند. اوضاعشان چنان فلاکت بار است که یکی از بستگانشان به مادر آنجلا نامه ای می نویسد و او خرج سفر آنها را پست می کند تا لشگر آنجلا بتواند به ایرلند بازگردد.

هنگام بازگشت خانواده به ایرلند, راوی کودکی چهار ساله است و داستان از اینجا آغاز می شود و کودکی فلاکت بار ایرلندی, آن هم از نوع کاتولیکی اش که فجیع بودنش به زعم نویسنده با هیچ نوع کودکی فلاکت بار دیگری قابل مقایسه نیست...

ایرلند و مردمانش

دو تقابل عمده در تاریخ ایرلند قابل ذکر است که البته هر دو اشتراکات بنیادین با یکدیگر دارند: تقابل شکل گرفته حول ملیت (ایرلند- انگلیس) و تقابل حاصل از تفاوت دینی (کاتولیک- پروتستان). ایرلند سالهای سال بخشی از امپراتوری بریتانیا بود و کوشش های استقلال طلبانه ایرلند راه به جایی نمی برد. از طرف دیگر اکثریت ایرلندی ها(به جز بخش کوچکی در شمال ایرلند) کاتولیک بودند و با انگلیسی هایی که اکثریتشان پروتستان بودند تضاد مذهبی شدیدی داشتند. عمق این دو تقابل در متن خاطرات روایت شده به خوبی نشان داده می شود.

ایرلندی ها همچون ما, معتقدند که همه ناملایمات موجود در سرزمینشان حاصل توطئه های انگلستان است. با مزه ترین نمونه در متن کتاب جایی است که خانواده در اثر هجوم ساس ها به تشک خوابشان ذله شده اند یکی از بستگان چنین می گوید:

...ساس هایش آنقدر پررو هستند که روی نوک چکمه ات می نشینند و با تو درباره سرنوشت مصیبت بار ایرلندبحث می کنند. معروف است که می گویند در ایرلند باستانی ساس وجود نداشته, و کار کار انگلیسی هاست که آنها را وارد کرده اند که ماها را کاملاً به جنون بکشانند, و اگر از من بپرسی از انگلیسی ها بعید نیست.

امکان وجود یک انگلیسی خوب و سالم از نظر آنها منتفی است!: شکسپیر آنقدر خوب است که حتماً باید ایرلندی بوده باشد.

شاید ناتوانی آنها در رسیدن به آرمانهایشان , در کنار فقر مفرط و بیکاری, باعث شده باشد از یک طرف خرافات مذهبی, رواج قدرتمندانه ای در میانشان داشته باشد و از طرف دیگر سرخوردگی ناشی از آن موجب افراط در نوشیدن الکل و بیکاری و بیعاری شده باشد. در هر صورت مردان ایرلندی داستان, اکثراً دچار آفت دوم هستند و زنانشان درگیر خرافات مذهبی... و کتاب چه عالی اینها را به تصویر می کشد.

پدر وقتی مست به خانه برمی گردد مدام سرودهای انقلابی و ملی می خواند و بچه ها را از خواب بیدار و به صف می کند تا سرود بخوانند و قول بدهند که وقتی بزرگ شدند در راه ایرلند شهید شوند! بامزه ترین بخشش زمانی است که تلاش می کند از دوقلوهایی که هنوز به حرف نیافتاده اند چنین قولی را بگیرد!!

پدر مردی است که همانند مردان دیگر وقتی در صف دریافت بیمه بیکاری می ایستد , در مورد مسائل جهانی و مدیریت آن خزعبل سر هم می کند و سرآخر همه پول را هم صرف نوشیدن می کند...و اگر کسی از اعضای خانواده از فرط گرسنگی گدایی کند , ناراحت می شود و توصیه های اخلاقی تربیتی ارائه می دهد!

مذهب و مذهبیون

مذهبیون و سردمداران مذهبی برایشان فقط حفظ ایمان مردم مهم است چرا که ایمان در کنار جهل ملغمه ای می سازد که خوب سواری می دهد.دایره بسته ای می سازند و پیروانشان جرئت خروج از این دایره را ندارند و البته همه کسانی که از این دایره خارجند فنا شده اند. به همین خاطر است که راوی, وقتی یک پروتستان را می بیند در ذهنش این سوال ایجاد می شود که این آدمی که روحش فنا شده است واقعاً چه احساسی دارد و به چه امیدی زنده است و...

شرعیات در مدارس با زور و اجبار به بچه ها آموزش داده می شود که اغلب موقعیت های خنده دار ایجاد می کند. زبان لاتین هم مانند عربی خودمان زبان بهشتی است و در دروازه بهشت نقش کلیدی دارد. دوست داشتن مختص خداوند است, زشت است که آدم به پدرش بگوید دوستت دارم و... توسلات مضحک برای دفع بلایا و بیماریها , بیداد می کند و قدیس و قدیس بازی در اوج خود در کل داستان جریان دارد ... کشیش ها مدام از فقر عیسی و حواریون می گویند و مردم را به تحمل گرسنگی و فقر می خوانند اما آنجا هم! خودشان از بهترین غذاها و نوشیدنی ها بهره می برند...

دستاورد این نوع مذهب , از نظر من و با توجه به برداشتم از متن کتاب, ایجاد یک والد گنده و قوی در روان آدمیان است که مدام آنها را دچار عذاب وجدان می کند. هرچند راهکار اعتراف و توبه به راحتی جلوی پای مومنین و مومنات گذاشته می شود تا از این عذاب خلاص شوند , اما آن والد گنده پوست از تن زندگی آدم می کند!

دو تیغه یک قیچی

معلم می گوید مرگ در راه ایمان افتخار بزرگی است و پدر می گوید مرگ برای ایرلند افتخار بزرگی است و من مانده ام که آیا اصولاً کسی می خواهد ما زنده بمانیم؟...

ملی گرایی و مذهب هر کدام توانایی انسجام و همبستگی مردم را دارند اما معمولاً نتیجه ای که از انواع افراطی آن حاصل می شود را من از زبان پیرمرد محتضری که در گوش راوی نجوا می کند می گویم:

در زندگی فقط کشک خودت را بساب.

ویژگی های مثبت اثر

از نظر من خواننده دو ویژگی مناسب این کتاب که باعث شد مثل کنه به آن بچسبم و ببلعم زبان کودکانه و طنز شیرین آن بود. نویسنده توانسته یک سرگذشت مشقت بار را به گونه ای بیان کند که خواننده بین گریه و خنده نوسان کند و در انتها راضی بیرون بیاید. شاید بتوان گفت که حدود چهل پنجاه صحنه به یاد ماندنی در این زمینه خلق شده است که یکی از یکی بهتر... بیخود نبود که این کتاب بیش از یک سال در صدر پرفروش ترین کتابهای آمریکا قرار داشت. از آوردن مثال جهت طولانی نشدن مطلب منصرف می شوم فقط بگویم که صحنه های اولین عشای ربانی و اولین اعتراف راوی معرکه بود (کلاً همه اعترافات باحال بود), یا ذکر نحوه به دنیا آمدن مادرش و توسل به قدیس های مختلف و...

تنها از یک نوجوان برمی آید که وقتی از روی مدارک ازدواج پدر و مادرش بفهمد که به جای گذشتن نه ماه او طی 5 ماه به دنیا آمده است, نتیجه بگیرد که حتماً معجزه ای رخ داده و لذا او در آینده قدیس می شود!!

***

مطالعه این کتاب خواندنی را که در لیست 1001کتاب حضور ندارد اما در لیست ده کتاب برتر امسال من! قرار گرفت را به همگان توصیه می کنم. فرانک مک کورت که دبیر بازنشسته ادبیات بود با نوشتن خاطرات خود (که این کتاب بخش اول این خاطرات است و بعدها با توجه به موفقیت اثر ادامه آن را نیز نوشت) به یک میلیونر تبدیل شد و در تایید این کتاب این را هم اضافه کنم که جایزه پولیتزر را هم نصیب نویسنده اش کرد. مک کورت دو سال قبل در اثر بیماری سرطان از دنیا رفت اما با خلق این آثار جاودانه شد.

قصه پر غصه ترجمه و بازار نشر

زیاد کش نمی دهم. این کتاب طی حدود شش سال شش بار ترجمه شده است. تمام. و طبیعتاً برخی ناشران هم طبق روال معمول اقدام به تغییر جزیی عنوان می کنند که خلاصه خیلی ضایع نباشد...:

خاکستر آنجلا        پریسا محمدی نژند    نشر درفام       1377

اشک آنجلا           زهرا تابشیان            دشتستان        1378

اجاق سرد آنجلا     گلی امامی             فرزان روز           1379

خاکستر آنجلا        نینا پزشکیان    نامک و بدرقه جاویدان  1380

رنج های آنجلا       ابراهیم یونسی         قطره              1383

خاکسترهای آنجلا  منیژه شیخ جوادی     پیکان             1384

........................

من ترجمه خانم امامی را خوانده ام که قابل قبول بود اما یک نکته و جند اشکال را ذکر می کنم. نکته این که در یک سوم پایانی یا دقیق تر بگویم از ص465 به بعد کمی پرش نامتعارف , محسوس است. نمی دانم علتش سانسور بود یا چیز دیگر... مثلاً اینجا برنامه آموزش دوچرخه سواری تدارک دیده می شود اما شش ماه بعدش هیچی به هیچی(دو سه صفحه بعدش) یا یکی از شخصیت های داستان بدون هیچ توضیحی غیب می شود!...یه جورایی پیوستگی اثر مخدوش شده است .

نیاز به ویرایش در ص3 پاراگراف سوم(جنگ با ارتش آزادیخواه ایرلند!؟ جنگ به همراه ارتش...) , ص94 (سطر11علیم؟ الیم) , ص156 و ص178 (اصراف؟ اسراف) , ص298 (سطر2 اونیل؟ اولیور) , ص301 سطر آخر و ص306 سطر11 نیاز به ویرایش دارد. ص369 سطور آخر نیز به همچنین (این ایراد که ناشی از اتصال بدون واسطه گویندگان دیالوگ هاست اینجا خودش را نشان می دهد...کاش با یک علامت جدا می شد...در همه جا البته) ...

.

پ ن 1: فیلمی هم بر اساس این کتاب در سال 1999 ساخته شده است. اینجا

پ ن 2: کتاب من چاپ اول , تیراژ2200 نسخه , 600 صفحه , قیمت مخدوش (برچسب 4500تومان)!

وداع با اسلحه ارنست همینگوی

 

فردریک هنری , جوانی آمریکایی است که قبل از شروع جنگ جهانی اول جهت تحصیل به ایتالیا رفته است و پس از شروع جنگ , داوطلبانه وارد ارتش ایتالیا شده است. او در واحد بهداری مشغول است و کارش جابجایی و نظارت بر آمبولانس ها و بیمارستان صحرایی است و طبعاً کمی با خط مقدم فاصله دارد. او در آنجا با کاترین که امدادگری داوطلب از انگلستان است آشنا می شود و...

جنگ و دیگر هیچ

تجربیات تاریخی نشان دهنده آن است که انسانها معمولاً همه به نوعی در شروع یک جنگ نقش دارند ; از رواج یک لطیفه نژادی ساده گرفته تا رای دادن یا تن دادن به یک تفکر جنگ طلب...اما نکته اینجاست که خاتمه جنگ به سادگی آغاز آن نیست و نتایج حاصله هم محدود به تصوراتی که ما از آن داریم نخواهد ماند. طبیعی است که پس از شروع جنگ و بروز تبعات منفی آن ما کم کم از عمق فاجعه آگاه می شویم ولی تقریباً زمان آگاه شدن عمومی زمانی است که کار خاصی نمی توان کرد و کار از کار گذشته است:

...هیچ چیز به بدی جنگ نیست...مردم وقتی می فهمند جنگ چه قدر بده , دیگه نمی تونن جلوش رو بگیرند , چون دیوونه می شن. بعضی ها هم هستند که هرگز نمی فهمند. بعضی ها هستند که از افسراشون می ترسند. با همین ها جنگ راه می ندازند...

به مرور چرایی حضور اشخاص در جنگ بی معنا می شود ; هنری نمی داند چرا وارد این جنگ شده است (نمی دونم. همه چیز رو که نمی شه توجیه کرد.) , یا تصور کاترین از دوست پسرش و جنگ به طنز و کاریکاتور شبیه می شود (فکر می کردم با شمشیر زخمی میشه, یه دستمال سفید دور سرش می بندند می آرنش یا شونه ش گلوله می خوره. خلاصه یه طوری که منظره ش قشنگ باشه... خلاصه با شمشیر زخمی نشد , بمب تیکه پاره ش کرد.) نکته مشترک همه حاضرین در صحنه داستان این است که هیچکدام نمی دانند چرا می جنگند.

جنگ به درازا کشیده شده است و تبعات خود را نشان می دهد. جنگ چیزی را سالم باقی نمی گذارد از ملزومات زندگی گرفته تا معنا و مفهوم زندگی... جنگ بر تمام شئونات زندگی احاطه پیدا می کند که این قضیه در گفتگوی ابتدایی هنری و کاترین به سادگی بیان می شود:

- موضوع جنگ رو بذاریم کنار

- خیلی مشکله. هیچ کناری نمونده که موضوع جنگ رو اونجا بذاریم.

جنگ حتا به مفاهیمی که خود برساخته آنهاست هم رحم نمی کند چه رسد به باقی امور, نتیجه آنکه آدمیان پس از جنگ سرخورده از همه چیز ،حیرانند:

...اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهای پرافتخار افتخاری نداشتند و ایثارگران مانند گاو و گوسفند کشتارگاه شیکاگو بودند. گیرم با این لاشه‌های گوشت هیچ کاری نمی‌کردند جز این که دفنشان کنند. کلمه‌های بسیاری بودند که آدم دیگر طاقت شنیدنشان را نداشت و سرانجام فقط اسم جاها آبرویی داشتند ... کلمات مجرد، مانند افتخار و شرف و شهامت یا مقدس در کنار نام‌های دهکده‌ها و شماره‌ی‌ جاده‌ها و فوج‌ها و تاریخ‌ها پوچ و بی‌آبرو شده بودند...

زخمی کیست و زخم چیست؟

شاید ابتدایی ترین نتیجه جنگ همین جراحات جسمی باشد که نصیب برخی از افرادی که در جنگ حضور دارند می شود اما به نظر من همه افراد بلا استثناء دچار جراحت روحی می شوند. دیدن صحنه های متعدد مرگ و کشتار یا شنیدن و خواندن اخبار آن , روان آدمی را دفرمه می کند. به همین خاطر است که در ابتدای داستان به سادگی از مرگ 7000 نظامی در اثر وبا یاد می شود به همان سادگی که از رویدادی طبیعی یاد می شود. یا در بخش های متعدد از سربازانی که به خود زخم می زنند تا از جبهه خلاص شوند اشاره می شود که همین امر نشان از زخم عمیق روانی است. از طرف دیگر جایی که خودزنی امری سهل شده است جان دیگران ارزش خود را از دست می دهد حتا اگر این دیگران نیروهای خودی باشند.

هنری آدمی نرمال و عاطفی است (برداشت من اینگونه بود...مثلاً به واسطه جایی که مرگ یکی از رانندگان را روایت می کند) اما همین آدم به مرور در اثر جنگ به کسی تبدیل می شود که می تواند فردی را از پشت هدف قرار دهد و باصطلاح ککش هم نگزد یا مثلاً در قسمتهای پایانی آنگونه رفتار کند.

قدیمی تر ها روایت می کنند که چهل سال پیش وقتی چند نفر اعدام می شدند چنان فضای دانشگاه (و جامعه) متاثر می شد که با کوچکترین اشاره ای همه پقی می زدند زیر گریه! اما ده سال بعد , بیست سال بعد دیگه مرگ و اعدام و... برای ما امری عادی شده بود (و هنوزم هست!) باید چیزی در مقیاس زلزله بم اتفاق بیافتد تا ما کمی متاثر شویم... مثلاً چپ شدن یک اتوبوس و مرگ 30 نفر واقعاً برای ما تکان دهنده نیست!! زخمی یعنی این!

وداع با اسلحه سلام بر عشق

شاید به زعم نویسنده یا به زعم برداشت من از داستان , عشق مقوله ای باشد که می تواند "کنار"ی ایجاد کند تا مقوله جنگ را بتوان نادیده گرفت حتا اگر نتواند کار بیشتری انجام دهد...

سبک همینگوی

در مورد سبک نویسنده صحبت های زیادی شده است که نمونه هایی را می توان در مقدمه مترجم یا لینکهای مرتبط و جاهای دیگرخواند. سادگی عجیبی دارد , جملات درخشانی ندارد اما با همین جملات ساده تصویری واقعی را برای خواننده ترسیم می کند و... که من تکرار مکررات نمی کنم. چیزی که می خواهم به این قسمت اضافه کنم دقت و وسواس و نبوغ نویسنده در کاربرد همین کلمات ساده است. مثلاً به این سه عبارت در اول و وسط و آخر داستان دقت کنید:

در آغاز زمستان باران دائمی شروع شد و همراه باران وبا آمد , ولی جلوش را گرفتند و سرانجام فقط هفت هزار نظامی از وبا مردند.(ص 21 با احتساب مقدمه – تاکید روی کلمه فقط از من است)

آیمو در زاویه پشته توی گل دراز شده بود. بسیار کوچک بود و دستهایش در دو سویش بود و پاهای پاپیچ پیچیده و کفش های گل آلودش جفت بود و کلاهش روی صورتش بود. خیلی مرده می نمود. باران می بارید. من او را به اندازه هرکسی که می شناختم دوست می داشتم....(ص276)

...کمی بعد بیرون رفتم و بیمارستان را ترک گفتم و زیر باران به هتل رفتم.(ص 413)

صرف نظر از انسجام و یکسانی نثر و بیان که نشان از دقت وسواس گونه نویسنده دارد (و البته مترجم) من شیفته این قرابت باران و مرگ در نگاه راوی شدم.

***

از ارنست همینگوی پنج کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی از آنها همین وداع با اسلحه می باشد که آن را در سال 1929 منتشر نموده است. او در سال 1954 برنده جایزه نوبل ادبیات شد.

این کتاب توسط نجف دریابندری به فارسی ترجمه شده است و چاپ اول آن در سال 1333 روانه بازار شده است (یعنی همان سالی که همینگوی نوبل گرفت) که به نظرم ترجمه خوبی است.

لینک های مرتبط:

زندگینامه نویسنده

مصاحبه با نویسنده از کتاب نیوز

گاهی شانس می آورم و نوشته هایم خوب می شود گفتگو با نویسنده از سایت مد و مه

ادامه گفتگوی بالا! از سایت مد و مه

وقتی عاشقی بهتر از همیشه می نویسی گفتگو با نویسنده از سایت مد و مه

مصاحبه با مترجم از سایت دیباچه

***

پ ن 1: مشخصات کتاب من :چاپ سیزدهم زمستان 1385،  انتشارات نیلوفر، 2200 نسخه، 423 صفحه، 4800 تومان

پ ن 2: خوب بود ، اما نه به آن حدی که کف بر لب بیاورم و به همگان توصیه کنم. (یکی از دوستان درخواست داشت که صراحتاً نظر خودم را یک جایی ذکر کنم!)

پ ن 3: در خصوص رمان هایی که قرابت موضوعی با این رمان دارند و یا به عبارتی ضد جنگ محسوب می شوند تا کنون این کتاب ها را معرفی نموده ام:  سلاخ خانه شماره5 ، شوایک ، طبل حلبی ، معرکه و سفر به انتهای شب، در انتظار بربرها والبته در غرب خبری نیست. (این هم پیشنهاد یکی از دوستان بود)

پ ن 4: دو سه روزه تلاش می کنم برای دوستان پرشین بلاگی که کم هم نیستند کامنت بگذارم ولی نمیشه!!! گفتم بگم که گفته باشم

تراژدی آمریکایی تئودور درایزر

 

این حدیث میلیونها بار در این دنیای دنی نوشته شده است و میلیونها بار دیگر هم در آینده نوشته خواهد شد. این حدیث تازگی ندارد و هیچ وقت هم کهنه نخواهد شد.

در ابتدای داستان خانواده ای شش نفره که کارشان خواندن سرودهای مذهبی و تبلیغ در کنار خیابان هاست, بساط خود را مانند هر شب کنار یک خیابان پهن می کنند. دختر 15 ساله خانواده شروع به نواختن ارگ می کند و همگی (پدر و مادر و دو پسر 12 ساله و 7 ساله و یک دختر 9 ساله) شروع به خواندن سرود می کنند.

عشق مسیح تمامی وجودم را نجات می دهد , عشق خداوند گامهای لرزانم را هدایت می کند. رهگذران عموماً کم توجهی می کنند و برخی هم جذب غرابت چنین خانواده بی اهمیتی می شوند و برخی هم شاید به اندام یکی دو تا از اعضای خانواده توجهی گذرا می کنند...

شخصیت اصلی داستان همین پسر 12 ساله یعنی کلاید گریفیث است. پسری با روحیه حساس با قدی بلند و چهره ای جذاب , که قطعاً از وضعیتی که در آن به سر می برد معذب است. به واسطه فقری که خانواده اش بدان دچار است , از مواهب دنیای جدید بهره مند نیست و فقط نظاره گر و آرزومند آن است.

مادر خانواده گرچه پیشینه مذهبی مستحکمی ندارد اما بعد از ازدواج , به مسیحی مومنی با اعتقادات استوار تبدیل شده است و مدام در حال دعا و شکر است... "خدا خودش روزی ما را خواهد رساند" یا " خداوند راه درست را به ما نشان خواهد داد" و از این قبیل ...در حالیکه بچه ها و به خصوص کلاید علیرغم این که نیاز شدید به اقدام خداوند در این خصوص را حس می کنند اما می بینند که او تاکنون راه چندان روشنی را نشان نداده است!

پدر و مادر مصمم هستند که تا آنجایی که می توانند به دنیا معنویت ببخشند اما واقعیت این است که بچه های خودشان از آن گریزانند. کلاید از این که می بیند شغل والدینش از نظر دیگران بی ارزش است , احساس حقارت می کند. از این که می بیند پسرهای هم سن و سالش مشغول چه خوشگذرانی هایی هستند و سر او بی کلاه است, دچار عقده می شود. از این که فقیر به دنیا آمده است و نمی تواند برای خودش کار مهمی انجام دهد , آزرده است. از این که پدر و مادرش همه امور را وابسته به مشیت الهی می دانستند اما حساب خداوند را از حساب تیره بختی و تیره روزی برخی (از جمله خودشان) جدا می دانستند, دچار تناقض می شود و...

کلاید با چنین زمینه هایی و با توجه به این که راهنمایی های مفیدی هم از خانواده دریافت نمی کند و تحصیلات درستی هم ندارد , طی دو پاراگراف در ص28 به سن شانزده سالگی می رسد در حالیکه توانایی انتخاب راه روشنی برای زندگی خود ندارد. او فقط آرزوی زندگی مرفه را دارد اما چگونه؟ نمی داند...

در شانزده سالگی اتفاق تعیین کننده ای برای او رخ می دهد: خواهرش (استا) به خاطر همراهی با یک جوان هنرپیشه از خانه فرار کرد...

 استا با وجود تربیت سفت و سخت و تعصب اخلاقی و مذهبی ظاهراً شدیدی که گاهی اوقات از صفات بارز او به نظر می آمد , دخترک احساساتی و ضعیف النفسی بود که هنوز ابداً بر امیال خود وقوف نداشت. به رغم فضایی که در آن دم می زد , اساساً به آن فضا تعلق نداشت و مانند بیشتر کسانی که جزمیات و آئین های مذهبی را تبلیغ و تکرار می کنند , استا نیز از اوان طفولیت به طرز چنان نامحسوسی وارد دنیای تکالیف و باورهای خود شده بود که تا آن زمان , و حتی تا مدتی بعد , معنایشان را نمی فهمید. زیرا ارشاد و قانون , و یا حقیقت "مکشوف" , ضرورت تفکر را برای او از میان برداشته بود , و مادام که نظریات و موقعیت ها و انگیزه های برونی , و حتی درونی , که با آن قوانین در تضاد باشند پدید نمی آمدند , دخترک ایمن بود. اما به محض پدید آمدن این انگیزه ها , عقاید مذهبی او , که بر اعتقادات و خلق و خوی شخصی اش استوار نبودند , در برابر یورش امیال تاب نیاوردند.

بعد از این اتفاق کلاید تصمیم می گیرد به هر نحو ممکن خود را از این سیکل فقر و بدبختی خلاص کند و کاری برای خودش دست و پا کند تا بتواند به آرزوهای خود جامه عمل بپوشاند. لذا وارد جامعه می شود...

در صورت تمایل به ادامه مطلب مراجعه شود.

***

این کتاب در سال 1925 نوشته شده است و در سال 1949 فیلمی بر اساس آن به نام مکانی در آفتاب به کارگردانی جورج استیونس و بازی مونتگمری کلیفت و الیزابت تیلور ساخته شده است که نامزده 10 جایزه اسکار هم شده است. حالا چند تاشو برده رفیقمون هادی اشاره نکرده. این کتاب در لیست 1001 کتاب حضور ندارد اما از این نویسنده کتاب "خواهر کاری" در آن لیست حضور دارد. بد نیست بدانید کتاب خواهر کاری در اولین چاپ تنها 50نسخه فروش داشت!

این کتاب حجیم را آقای سعید باستانی ترجمه و انتشارات هاشمی آن را منتشر نموده است.

*

پ ن 1: مشخصات کتاب من: چاپ دوم 1383 با تیراژ 2200 در 1017 صفحه و با قیمت 9500 تومان که البته من با 40 درصد تخفیف گرفتم! یعنی تقریباً باقلوا!

پ ن 2: لینک های مرتبط : نوشته آقای مهدی یزدانی خرم در همشهری , دعوت علی چنگیزی به خواندن این کتاب , یک وبلاگ نویس ترک وبلاگ کرده , نویسنده در ویکیپدیا انگلیسی , کتاب در ویکیپدیا انگلیسی , طرح روی جلد در خارجه! به همراه متن انگلیسی کتاب و تحلیل ها و...اینجا و اینجا

پ ن 3: خیلی وقته انتخابات نداشتیم برای برنامه های آتی! به زودی خواهیم داشت. مطلب بعدی چشمهایش بزرگ علوی خواهد بود. الان مشغول عقاید یک دلقکم و بعدش وداع با اسلحه... برای پس از آن اینجا انتخابات خواهیم داشت مثل سابق...

ادامه مطلب ...