درست در روزهایی که شعار «تغییر» در اطراف و اکناف عالم طنینانداز شده است، اگر بخواهم به نحوه انتخاب کتابهایی که میخوانم، نگاه کنم؛ به نظرم میرسد بعد از گذشت یک دهه، وقت آن است که تغییراتی جزئی در این سیستم وارد کنم... البته با در نظر گرفتن رجحان «آهستگی» بر «شتاب»!!
در واقع پس از تجربه چندین نوبت بیهوشی که به تنهایی و فارغ از اتفاقات قبل و بعدش، تجربه بسیار شیرینی است، به این نتیجه رسیدم که زمان و وقت، طلاییتر از آن است که بخواهم با چرخ خوردن در میان بیشمار محصولات داستانی، گاهگُداری به یک شاهکار برخورد کرده و ذوق کنم. ناگزیر باید برای بیشتر لذت بردن، بر میزان بررسیهای پیشینی افزود و به تجارب کسانی که به آنها اطمینان داریم توجه بیشتری کرد.
از طرف دیگر با مرور رمانها و مجموعه داستانهای ایرانی به این نتیجه رسیدم که لازم است به کتابهای نوشته شده در این بیست سی سال اخیر عنایت ویژهای داشته باشم. لذا در این چند روز گشتوگذاری مفصل در فضای مجازی انجام دادم و تعدادی کتاب به قفسه رمانهای ایرانی اضافه کردم و با احترام به کتابهای خوانده نشده و منتظر در کتابخانهام، تعدادی از آنها را در معرض توصیه و انتخاب دوستان قرار میدهم. سعی میکنم ماهیانه یک کتاب از این حوزه بخوانم.
گزینههای انتخابات این نوبت در دو گروه قرار میگیرند. لطفاً از هر گروه به یکی از گزینهها رای بدهید.
متشکرم
**********
گروه اول
الف) آبیتر از گناه – محمد حسینی
محمد حسینی، نویسنده روزنامهنگار و مدرس ویراستاری با سابقه فعالیت در امور نشر با رمان «آبیتر از گناه» برنده پنجمین دوره جایزه گلشیری و ششمین دوره جایزه مهرگان ادب در سال 1384 شد. آثار دیگر او جوایز مختلفی کسب کرده است. آبیتر از گناه توسط نشر ققنوس منتشر و تا سال 1397 به چاپ هشتم رسیده است. از آثار دیگر نویسنده میتوان به «یکی از همین روزها ماریا»، «کنار نیا مینا»، «نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما» و «آنها که ما نیستیم» اشاره کرد.
ب) آداب بیقراری – یعقوب یادعلی
این نویسنده در سال 1349 در نجفآباد متولد شده و فارغالتحصیل رشته فیلمسازی است. اولین رمان او «آداب بیقراری» برنده مشترک جایزه گلشیری در پنجمین دوره در سال 1384 شد. هرچند که خیلی زود چاپ این کتاب به اتهام توهین به یکی از اقوام ایرانی متوقف شد و نویسنده نیز درگیر بازداشت و زندان و...! از ایشان به غیر از سه مجموعه داستان، رمانهای «آداب دنیا» و «آمرزش زمینی» منتشر شده است. آداب بیقراری توسط نشر نیلوفر به چاپ رسیده است.
ج) اسفار کاتبان – ابوتراب خسروی
او متولد سال 1335 در فسا است. مدرک کارشناسی خود را در حوزه آموزش ابتدایی کسب و تجربه سالها کار با کودکان استثنایی را در کارنامه خود دارد. اسفار کاتبان برنده جایزه مهرگان ادب در سال 1379 شده است و دیگر رمان او با عنوان «رود راوی» برنده چهارمین دوره جایزه گلشیری در 1382 و رمان دیگرش «ملکان عذاب» نیز برنده هفتمین دوره جایزه جلال شده است. اسفار کاتبان توسط ناشران مختلفی روانه بازار شده است که آخرین آنها نشر نیماژ است.
گروه دوم
الف) چه کسی باور میکند – روحانگیز شریفیان
این نویسنده متولد سال 1320 است و در رشته روانشناسی تعلیم و تربیت در اتریش فارغالتحصیل شده است. «چه کسی باور میکند، رستم» برنده جایزه بهترین رمان اول در سال 1382 از سوی بنیاد گلشیری شده است. این کتاب را نشر مروارید چاپ کرده و تا سال 1390 به چاپ نهم رسیده است. از دیگر آثار او میتوان به «روزی که هزار بار عاشق شدم»، «کارت پستال»، «آخرین رویا» و «خدای من خدای من» اشاره کرد که این آخری ظاهراً هنوز از بند ممیزی رها نشده است.
ب) راهنمای مردن با گیاهان دارویی – عطیه عطارزاده
این شاعر و نویسنده متولد سال 1363 و فارغالتحصیل رشته سینما از انگلستان است. او در حوزه ساخت فیلم مستند و نقاشی نیز فعالیت دارد. تاکنون دو مجموعه شعر از او به چاپ رسیده است. رمان اول او «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» برنده جایزه هفت اقلیم در سال 1397 شده است. این کتاب توسط نشر چشمه منتشر و تاکنون به چاپ شانزدهم رسیده است. این کتاب در قفسه قرمز نشر چشمه قرار گرفته که به رمانهای ساختارگرا، جریانگریز و ضدژانر اختصاص دارد.
ج) شبیه عطری در نسیم – رضیه انصاری
این روزنامهنگار و وبلاگنویس (داروگ) در سال 1353 متولد شده و در رشته ادبیات آلمانی و زبانشناسی (کارشناسی ارشد) فارغالتحصیل شده است. «شبیه عطری در نسیم» کاندیدای یازدهمین دوره جایزه گلشیری و برنده دوازدهمین دوره جایزه مهرگان ادب شده است. او در روزنامههای ناکام زیادی فعالیت کرده است. از دیگر آثار او میتوان به «تریو تهران» و «زنی با سنجاق مرواری نشان» اشاره کرد. «شبیه عطری در نسیم» توسط انتشارات آگه در سال 1389 روانه بازار کتاب شده است.
..............................................
پ ن 1: مساوی شدن تعداد سطرها و کلمات معرفی تمام گزینهها طبعاً اتفاقی نیست!
پ ن 2: من قاعدتاً بابت تاخیر در خواندن این آثار باید شرمنده باشم اما به قول معروف دیر خواندن بهتر از هرگز نخواندن است!
پ ن 3: مشغول «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس هستم و فعلاً خودمان را سپردهایم به راوی آن داستان!!
در اوایل هر سال، بهترین کتابهایی که سال گذشته در موردشان در وبلاگ نوشتهام را انتخاب میکردم و در کنار منتخبین سالهای قبل قرار میدادم. بدینترتیب به مرور لیستی به دست آمده و میآید که شاید بتواند به کار انتخاب رمان توسط دوستان بیاید.
قبل از خواندن ادامه مطلب چند نکته قابل ذکر است:
الف) در کنار نام کتاب در هر ردیف، یک نمره و یک حرف انگلیسی آمده است. آن حروف (A,B,C) گروهی هستند که هر کتاب در آن قرار میگیرد و قبلاً در اینجا در مورد آن توضیحاتی دادهام و خواندنش برای استفاده از این لیست لازم است.
ب) در مورد نحوه نمرهدهی قبلاً در اینجا نوشتهام.
ج) در مورد انتخاب رمان هم قبلاً در اینجا نکاتی را نوشتهام که شاید به کار بیاید.
با این مقدمه به سراغ ادامه مطلب و لیست کتابهای منتخب سالهای گذشته میرویم.
سوم خرداد 1361
دبستانی بودم. در آن زمان نه ماه تحصیلی دقیقاً نه ماه بود و خرداد هم به مدرسه میرفتیم. آن روز سرما خورده بودم. عازم دکتر بودیم. اوایل مسیر آزادی به انقلاب از رادیو اعلام شد. شور و حال و جنبوجوش عظیمی در گرفت. اولین شادی جمعی که من تجربه کردم. زمانهی خاصی بود. اگر رسانههای دنیا و تحلیلگرانشان میگفتند (که گفتند) ایران در آستانه فتح بصره است ما باور میکردیم. نگفته هم باور میکردیم. زمانهای بود که فکر میکردیم شکل و شمایل و حتی رسم و قواعد دنیا را به راحتی میتوان تغییر داد.
دوم خرداد 1376
دانشجو بودم. فقط پایاننامه مانده بود و بهصورت پارهوقت در کارخانهای مشغول بودم. هفتهی آخر منتهی به آن روز شور و حال عجیبی داشت. انصافاً در آن دوران مجلههای خوبی منتشر میشد. دستم توی جیب خودم بود و چندتا از آنها را آبونه شده بودم. الان واژههای «مجله» و «آبونمان» شاید غریب و نامأنوس باشد! یکی از آن روزها به صورت اتفاقی هنگام خروج از دانشگاه در خیابان شانزدهم آذر به خانم امانپور برخورده بودم. به خاطر همین مجلات جلوی دوربین چپمان پر بود! حاکمیت قانون و جامعه مدنی.
فردای انتخابات خیلیها گوش به رادیو داشتند. اولین شمارش صبح اعلام شد و بعد سکوت... عصر در کوی دانشگاه بودم. ساختمان بیست و دو. ساعت هشت شب اعلام شد. ولوله عجیبی به پا شد. مطابق سنت آن روزهای کوی، جمعیت بیرون زد. امیرآباد را تا پمپبنزین پایین رفتیم و بعد بازگشتیم. کاری که دوسال بعد... بگذریم. زمانهای بود که فکر میکردیم شکل و شمایل و حتی رسم و قواعد کشور را به راحتی میتوان تغییر داد.
ششم خرداد 1389
شاید خودخواهانه باشد که این تاریخ را کنار دو تاریخ قبلی بگذارم. وقایع سال قبل از این تاریخ خیلی از دوستان را به مهاجرت ترغیب کرده بود. چند روز پیش از این تاریخ، یکی از دوستان مرا به نوشتن در وبلاگ ترغیب کرد. قدردان او هستم. امروز ده سال است که اینجا مینویسم. ده سال تداوم برای من قابل توجه است ولی هنوز به آن میزان نیست که بگوییم یک فعالیت «بلند مدت»... گمانم لااقل دو سه تا از این دههگردها را باید پشت سر بگذارم. ناامید نیستم اما الان گاهی اینطور به نظرم میرسد که عوض کردن شکل و شمایل و رسم و قواعدِ زندگی یک فرد هم کار راحتی نیست!
.........................................
پ ن 1: وبلاگ آن دوست اینجاست. جایی که سالهاست در آن نمینویسد. او الان اینجا در زمینه کوچینگ فعال است. حسین جان از آن زمان هم مهارتهای نرمات قابل توجه بود. ممنونم.
پ ن 2: گاهی زندگی با همین لایههایی که به آن اضافه میکنیم معنا مییابد.
پ ن 3: در این مسیر پیشنهادات و انتقادات دوستان بسیار به کار من آمده است. امیدوارم که دوستان مانند گذشته در این زمینه مرا یاری کنند. پیش به سوی دهه دوم!
کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «اتحادیه ابلهان» اثر جان کندی تول است. سرگذشت نویسنده و این کتاب بهگونهایست که ناخودآگاه ما را به خواندن آن ترغیب میکند. در عالم ادبیات و رمان، نویسندگان جوان بسیاری را میتوان یافت که برای چاپ اولین کتاب خود دردسرهای زیادی کشیدهاند اما در میان آنها کمتر نویسندهایست که پس از شنیدن پاسخهای منفی از ناشران، شلنگ را داخل اگزوز ماشین فرو کند و... خود را خلاص کند و بازماندگان (در اینجا مادر) حدود یک دهه برای چاپ اثر تلاش کنند. شاید این کتاب یگانه اثری از این گروه ناکامان باشد که پس از چاپ بلافاصله مورد توجه قرار گرفته و جایزه پولیتزر را کسب کند. اتحادیه ابلهان پس از آن همواره در لیستهای مختلف رمانهای برگزیده حضور داشته است. با این مقدمه و مقدمه بعدی به استقبال کتاب خواهم رفت.
«دورهمی»
«سلینجر» در برخی از داستانهای کوتاه خود، خانوادهای را خلق کرده (خانواده گلس) که اعضای آن هوش و دانش سرشاری دارند و در برنامههای رادیویی اطلاعات عمومی گسترده خود را به نمایش میگذارند. سرنوشت و اتفاقاتی که برای آنها رخ میدهد نشان میدهد که آنها به مرور از جامعه جدا شده و این داناییها چندان نمیتواند موجب خوشبختی و سعادت آنها شود و فارغ از تعریف و ملاکهای متفاوت از این مقولات، آنها از زندگی خود راضی نیستند.
در دوران نوجوانی ما از تلویزیون برنامهای پخش میشد به نام «مسابقه هفته» که در آن شرکتکنندگان اطلاعات عمومی خود را در مقابل دوربین و سوالات مجری میآزمودند و خانوادهها نیز در پای تلویزیون پا به پای شرکتکنندگان سوالات را پاسخ میدادند. گاه پیش میآمد که مجری مجبور میشد از عوامل پشت صحنه مجموعه سوالات اضافه دریافت کند تا مسابقه به پایان برسد. در هر خانوادهای هم معمولاً یک فرد پیدا میشد که از نگاه اطرافیان، یک سر و گردن بالاتر از برندگان مسابقه قرار میگرفت.
نمیخواهم بگویم یادش بهخیر! چون شاید عنوان شود از آن اطلاعات مگر چه آبی گرم شد!؟ و شاید عنوان شود که اساساً داشتن اطلاعات عمومی چه فایدهای دارد!؟ و شاید سرنوشت فرزندان خانواده گلس برایمان یادآوری شود و یا شاید عنوان شود که کودکان و نوجوانان امروز از این لحاظ اطلاعات بسیار فراتری دارند و... بله، این موارد همگی قابل طرح است اما این روزها گاه در برنامههای تلویزیونی و موقعیتهای مشابه، مواردی میبینیم که دچار حیرت میشویم و از خود میپرسیم جامعه به کدامین سمت میرود!؟ آیا نباید انتظار داشته باشیم داوطلبانی که روی صحنه میروند (با اصرار و الحاح!) و میدانند در میان سوالات مجری خواندن یک بیت از حافظ و سعدی وجود دارد، بتوانند یک بیت (به قول طوطی شهر قصه: فقط یه بیت!!) از حفظ بخوانند؟! آیا این انتظار بزرگی است؟ آیا نباید انتظار داشته باشیم داوطلبان فوق حداقل پایتخت کشورهای همسایه را بدانند؟ آیا نباید انتظار داشته باشیم که داوطلبان فوق توانایی شناسایی مشهورترین آثار نویسندگانی چون داستایوسکی و تولستوی و مارک تواین را داشته باشند؟ این موارد به کنار! آیا نباید انتظار داشته باشیم داوطلبی که خود را دانشجوی فیلمسازی معرفی میکند بتواند یک فیلم (فقط نام یک فیلم!) از اسکورسیزی نام ببرد؟ قسمتِ دردناک موضوع جایی است که داوطلبان با افتخار و بدون هیچ شرمی، ندانستههای خود را به نمایش میگذارند و برای این نمایش سر و دست میشکنند! باز هم همهی اینها به کنار، آیا نباید انتظار داشته باشیم بازیگر مهمان که خود مدرس بازیگری است لااقل اسم هنرپیشهای همچون لینو ونتورا به گوشش خورده باشد!؟ در واقع آیا نباید از متخصصینِ امور در حوزه تخصصی خود انتظارات اینچنینی داشته باشیم؟!
طبعاً با این سطح از اطلاعات باز هم میتوان دورهمیهای جذابی داشت به شرط آنکه در هر زمینهای اظهار فضل نکنیم که اگر این شرط فراموش شود جمعهای ما به عنوان کتاب بعدی شباهت مییابد!
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
نمیدانم از کجا این مژده به حافظ رسیده است و نمیدانم که اتفاقات پس از آن مطابق این مژده و پیشبینی پیش رفته است یا خیر! در هر حال, حافظ چنین مژدهای را داده است و میتوانیم دل خوش کنیم که همانطور که «چنان» ظاهراً رفته است, «چنین» هم برود. اما سوال اینجاست که کدام چنانها رفتهاند!؟ تا بعد دلخوش به این باشیم که چنینِ منظور (کرونا) هم برود. خودِ این موضوع مبحث درازی است و من اساساً وقتی که آن بیت حافظ را مینوشتم قصد باز کردن چنین بابی را نداشتم. فقط میخواستم سال نو را به دوستان وبلاگی تبریک بگویم! به خدا!!
پس... سال نو مبارک باشد. آرزو میکنم که این وضعیت سخت با کمترین خسارت و آسیب به دوستان و عزیزان و هموطنان و همنوعان بگذرد.
*******
در این روزها که در خانه نشستهایم و بهغایت فرصت اضافه برای همگی ما فراهم آمده است, یکی از بهانههای قدیمی ما برای نخواندن کتاب که همانا کمبود وقت بود, نقش بر آب شده است. همچنین بهانهی پُرتکرار دیگر که گرانی کتاب بود به مدد بیشمار امکانات رایگانی که در فضای مجازی برای یکدیگر فوروارد میکنیم, دود شده و به هوا رفته است. این روزها همانطور که در برابر ویروس کرونا استحکامات دفاعی چندانی نداریم, در برابر این سوال که چرا کتاب نمیخوانیم هم بیدفاع شدهایم. واقعاً «روزگار غریبی است نازنین»!
بنده خودم را عرض میکنم که در این ده روزی که در خانه هستم, نصف روزهای معمول کتاب خواندهام. از دوستان و آشنایان هم که میپرسم حال و روزشان همینطور است. چرا؟! تجربهی من در این ده سال گذشته (ایام وبلاگنویسی) به من نشان داده که هرگاه سرم شلوغ بوده است (کار و خانواده و...) بازده مطالعه و کتابخوانی من بالاتر رفته است و هرگاه سرم خلوت شده است بهعکس. این ایام هم که سرمان از خلوتی به کچلی گراییده است و همین زنگ خطری است. دیر و دور نیست که این روزها بگذرد و هیچ استفادهای نبرده باشیم. چه کنیم!؟
چاره کار در این است که سرمان را شلوغ کنیم. من امروز برای خودم برنامهای سنگین نوشتهام تا شاید بتوانم مهاری بر این زمانها بزنم. زمان مطالعهی رمان را هم همان میزانی در نظر گرفتهام که قبل از آن خود را عادت داده بودم: یک ساعت. این عادت کردن را هم دست کم نگیرید. تلاش کنید خودتان را در این زمینه شرطی کنید. ویدیوهای کوتاه و مفیدی در این راستا در دسترس هستند که یکی از آنها را میتوانید اینجا ببینید.
...........................
مطلب بعدی درخصوص کتاب «مشتی غبار» اثر اِولین وُ خواهد بود. در حال خواندن «جای خالی سلوچ» اثر ارزندهی جناب دولتآبادی هستم و پس از آن به سراغ «سور بز» یوسا و «اتحادیه ابلهان» کندی تول خواهم رفت. یاد آن حکایت معروف سعدی که در کیش آغاز میشود افتادم! اما اگر موتورم گرم شود حتماً به همه این عزیزان خواهم رسید. اگر «عقل» پای سفرِ جسمی ما را خوش بسته است, پای سفر ذهنیمان بازِ باز است.