گریز از توهمزدگی
اوایلِ ظهور ویروس کرونا، همانگونه که انتظار میرفت، تحلیلی مبتنی بر تئوری توطئه شکل گرفت که شیوع این ویروس زیر سرِ آمریکاییهاست که میخواهند اقتصاد چین را هدف قرار دهند! این تیپ تحلیلها علاوه بر دستِ بالا گرفتن قدرت بشر نشاندهندهی عجز از پذیرش و تحلیل واقعیتها توسط نشردهندگان آن است. اما سرعتِ گسترش ویروس، خیلی زود ضعف آن را نشان داد. در حال حاضر جایی نیست که از حضور این بیماری در امان مانده باشد و هیچ نژاد و ژنی در مقابل آن مصون نیست و بیش از پیش آشکار شد که دنیا دهکدهای کوچک است.
هنگام ورود این ویروس به ایران، از این دست توهمات، از زوایای مختلف ارائه شد: کار خودشونه! کار دشمنه! ویروس اما فارغ از این مهملات به راه خود ادامه داد و ما را با عمق ناکارآمدی این تحلیلها آشنا کرد. تحلیلهایی که بابای ما را در کل قرنی که در آستانه به پایان رساندن آن هستیم درآورده است. شاید این فرصتی باشد که به خودمان بیاییم و دریچه ذهنمان را به روی چنین نظریات دمِدستی و خانهخرابکن ببندیم.
گریز از تقدیرگرایی
ناتوانیها و ناامیدیها این خاصیت را دارد که ما را به سمت یک چاه ویل هدایت کند: تقدیرگرایی.
«آقا قسمت باشه که بگیریم، میگیریم!»
تقدیرگرایان اصولاً معتقدند که سرنوشت از قبل مشخص است و ما همان کاری را میکنیم که از پیش مقدر شده است و ما فقط کافیست به رمز و رازهای آن واقف شویم. دنبال کردن این رمز و رازها در نهایت ما را به وادی خرافات و توهمات سوق میدهد و منتهی به انفعال و خالی کردن شانه از زیر بار مسئولیتهایمان خواهد شد. تقدیرگرایی حاصل یک کشمکش ازلی ابدی بین مسئولیتپذیری و مسئولیتگریزی در عمق ذهن آدمیان است. به هر حال جایی که تقدیر سایه سنگینی دارد، اثری از تدبیر نخواهیم یافت.
اما حالا در این قضیه کرونا میتوانیم یاد بگیریم که رعایت یکسری تدابیر جزئی چقدر میتواند ما را مصون کند.
******
پن1: شاید در مورد بازی مافیا چیزهایی شنیده باشید و شاید در دورهمیها آن را بازی هم کرده باشید. در حال حاضر شبکه سلامت (ساعت 8 شب) یکسری مسابقه حرفهای از این بازی را روی آنتن میبرد. فارغ از جذابیتهای این بازی و نقشی که در بالا بردن قدرت استدلال شرکتکنندگان دارد، این بازی نشان میدهد که شهروندان فقط در سایهی اعتماد و تشکیل هستههای تیمی قادر به پیروزی در این بازی هستند. دیدن این برنامه را حتماً توصیه میکنم. بعدها شاید بیشتر از آن نوشتم.
اینروزها شرایط بهگونهایست که بیخیالترین همکاران من هم تاحدودی شاخکهایشان تیز شده است و به برخی مسائل که تا پیش از این توجهی نداشتند توجه میکنند. رعایت نکات پیشپاافتادهی بهداشتی یکی از این موارد است. باور کنید در شرایط عادی امکان نداشت که همه یاد بگیرند مثلاً دستان خود را بعد از تشخیص لزوم شستشو، چگونه بشویند! در دوران ماقبل کرونا به طنز گفته میشد ترسناکتر از کسی که بعد از خروج از دستشویی با دستان خیس دستش را به سوی شما دراز میکند کسی است که در همان شرایط با دستانی خشک دستش را به سوی شما دراز میکند. شاید درست نباشد که شرایط موجود را یک فرصت استثنایی! برای یادگیری عنوان کنیم چون به هرحال جان انسانها در میان است. اما چه میشود کرد، معمولاً در چنین تنگناهایی شاید برخی مسائل بهتر درک شود.
یکی از مواردی که یادگیری آن در این شرایط آسانتر به نظر میرسد، درک مفهوم جامعه است. جامعه فقط مجموعهای از افراد نیست که در یک محدوده جمع شدهاند و فارغ از هم زندگی میکنند بلکه جامعه، شبکهای از روابط متقابل و زنجیرهای بههمپیوسته از افراد است که به یک «توافق فکری» دست یافتهاند. در این توافق اعضا به این درک میرسند که هرگونه حرکت به سمت سطوحِ بالاتر از توسعه، رفاه، امنیت، سلامت و... ابتدا مستلزم فهم این پیوستگی است و پس از آن همکاری اجزاء این زنجیره در راستای این مفاهیم است.
سالها قبل گذر یکی از دوستان به کارخانه ولوو افتاده بود. صبح اولین روز یکی از میزبانان، ایشان را با خودروی خود به کارخانه میرساند و خودروی خود را در نقطهای دور به درِ ورودی پارک میکند. این دوست با توجه به اینکه جای خالی جهت پارک در نزدیکی درِ ورودی موجود بوده است علت را جویا میشود. میزبان به ساعت اشاره کرده و پاسخ میدهد که ما فرصت لازم برای رسیدن در زمان تعریفشده را داریم و بهتر است جاهای نزدیکتر برای همکارانی باقی بماند که «به هر علتی» دیرتر خواهند رسید تا آنها نیز بتوانند بهموقع وارد شرکت شوند. آن فردِ سوئدی به این فهم رسیده است که توفیق شرکت در گرو همکاری پرسنل با یکدیگر است.
هفته قبل یکی از همکاران با افتخار تعریف میکرد که در مغازهای با یک جعبه الکل مواجه شده و توانسته است کلِ جعبه را که ظاهراً ده دوازده شیشه الکل بوده است خریداری کند! ظاهراً ما هنوز به این درکِ استدلالی نرسیدهایم که سلامتی «من» در گرو سلامت دیگران است. شاید این شرایط فرصتی برای آموختن این موضوع باشد.
*********
پن1: در حال خواندن «همسر دوستداشتنی من» هستم که یک تریلر جذاب است. برنامهای که در پست قبل اشاره کردم برقرار است. امیدوارم همگی برقرار باشیم!
مطالب بعدی به ترتیب در مورد «سومین پلیس» و «ذرت سرخ» خواهد بود. از الان دارم با خودم فکر میکنم در مورد سومین پلیس چهجور مطلبی بنویسم و مطمئنم که چالش سختی خواهد بود! کتابی که علیرغم شهرت نویسندهاش و شهرت پشتوانههایش از سوی ناشران به دلیل بالا بودن سطح فانتزی داستان رد شد و نهایتاً پس از فوت نویسندهاش به چاپ رسید. حدس میزنم که خیلی از خوانندگان در اواسط کتاب دچار وسوسه رها کردن آن بشوند و ... اما به نظرم آنهایی که با صبر و پشتکار ادامه دهند در انتها راضی خواهند شد! در جای خودش به این کتاب بیشتر خواهم پرداخت. در حال حاضر مشغول دوبارهخوانی آن هستم.
ذرت سرخ داستان پهندامنهای از دوران سخت چینیها در حد فاصل زمانی اواخر دوران امپراتوری و جنگ با ژاپنیها و فجایع آن و پس از آن است که البته خطی هم روایت نمیشود. برخی وقایع داستان بهگونهای خشونتبار به صورت خواننده سیلی میزند و نمیگذارد کتاب را رها کند! این روزها که ویروس کرونا به صدر اخبار آمده است و گاهی علت بروز و شیوع آن سبک غذایی چینیها در خوردن و آشامیدن عنوان میشود، خواندن مشهورترین اثر مو یان خالی از لطف نیست. در مورد آن نیز به موقع خود خواهم نوشت.
حالا برای مشخص شدن برنامههای بعدی کتابخوانی از هر یک از گروههای زیر یک گزینه را انتخاب نمایید:
گروه فرانسهزبانها
الف) ارتش سایهها – ژوزف کسل
ب) چیزها – ژرژ پرک
ج) خورشید خانواده اسکورتا – لوران گوده
گروه انگلیسیزبانها
الف) شاگرد قصاب – پاتریک مککیب
ب) فرانکنشتاین – مری شلی
ج) مشتی غبار – اولین وو
در ادامه مطلب قبل دو سه موردی که باقی مانده بود میآورم:
5) از شوروی سابق
ایوان نیکلایویچ پونریوف از اعضای حزب کمونیست شوروی سابق پس از فروپاشی در مقالهای تحلیلی به علل بروز این اتفاق میپردازد. ایشان در یکی از بندهای مقالهاش مینویسد که ما وقتی انقلاب کردیم و به پیروزی رسیدیم، اکثریت مردم با ما بودند. ما اکثریت نتوانستیم با آن اقلیت همزیستی داشته باشیم لذا آنها را طرد و حذف کردیم و بدینترتیب اکثریت جامعه از نظر اخلاقی در موضع ظالم قرار گرفتند و این اولین ضربه مهلک به نظام ما بود. او مینویسد فرایند نابگرایی آفتی بود که همنشین هر انقلابی است و ما هم دچار آن شدیم و به مرور کسانی که کمتر انقلابی به نظر میرسیدند حذف کردیم و روزی به خودمان آمدیم که ما اقلیتی بودیم در مقابل اکثریت طرد شده و خشمگین که با نفرت به ما نگاه میکردند.
6) از مدیران و کارمندان
در جامعه سنتی-دهقانی هر خانواده تقریباً تمام آنچه را که لازم داشت از خوراک و پوشاک تا خدمات مختلف مورد نیاز، خودش به عمل میآورد ولذا خانوارها همگی فعالیتهای مشابه را انجام میدادند. وجود نقص یا تنبلی و یا بهعبارتی هرگونه ناکارآمدی مستقیماً حیات آن خانوار را تحت تأثیر قرار میداد. اما در گذر از جامعه سنتی به مدرن و تقسیم کار، هر فرد کار خاصی را انجام میدهد و امور جامعه از کنار هم قرار گرفتن آنها پیش میرود. در این دوران سازمانها شکل میگیرد که هر عضو آن گوشهای کوچک از یک کار را انجام میدهد و با همافزایی توان تکتک اعضاء سازمان محصول نهایی ارائه میشود. این محصول میتواند یک کالای صنعتی باشد یا یک پرونده قضایی یا خدمات درمانی و هر خدمات دیگری که به ذهن میرسد.
بدینترتیب در جهان جدید، واقعاً اهمیت دارد که هر فرد کار خود را به درستی انجام دهد چون ناکارآمدی در هر جزء موجبات اختلال در سازمان و متعاقب آن در بخشهای مختلف جامعه میشود. به نظر میرسد مفهوم سازمان در جامعه ما جا نیافتاده است؛ کارمندان فکر میکنند صِرفِ حضورشان در محل کار آنها را مستحق دریافت حقوق و پاداش میکند! و مدیران نیز حداکثر پاسخگوی کسی هستند که آنها را به آن مقام رسانده است!! و تجربه نشان داده است مدیران غیرپاسخگو نمیتوانند از پرسنل خود مطالبه پاسخگویی و مسئولیتپذیری داشته باشند و این مدیران صرفاً مدتی را در پُست مربوطه مشغول هستند و بعد بدون هیچ ارزیابی به پُست دیگری گمارده میشوند. این چرخه مدام تکرار میشود و وضعیت ناکارآمدی را به وضعیت بغرنج کنونی رسانده است.
7) از کشیشی برجسته
پدر ویلیام باسکرویل، کشیش فرقه فرانسیسکن در قرن چهاردهم میلادی، در حاشیه یک کتاب پرسشی مطرح کرده است که از چه زمانی دیگر حرف ما در میان پیروانمان خریدار ندارد و خود در ادامه پاسخ داده است: از زمانی که آموزههای اخلاقی بزرگان خود را فراموش کردیم. او سپس روایتی را نقل میکند که هرکس گناهکاری را به سبب گناهی که مرتکب شده است سرزنش کند، از دنیا نخواهد رفت تا زمانی که خودش نیز آن گناه را مرتکب شود. او میگوید ما کشیشان این آموزهی بزرگ و آموزههای اخلاقی دیگر را فراموش کردیم و حالا به جایی رسیدهایم که در همه گناهانی که روزی مغرورانه، دیگران را به سبب آنها کوبیده بودیم، غرق شدهایم. او در انتها ذکر کرده است حتی بدتر از آنها.
8) از عزیز نسین و قلعه حیوانات
نقل است (قریب به مضمون) که چند داستان ترجمه شده از عزیز نسین را برای خودش تعریف کردهاند و او با تعجب گفته است که هیچکدام از این داستانها از او نیستند و بعد اضافه کرده است نویسندگان شما که چنین ذوقی دارند چرا با اسم خود نمینویسند!
اتفاقاً در هفته گذشته تحلیلی در فضای مجازی به دستم رسید که اشارهای به قلعه حیوانات جورج اورول داشت و از شخصیتهایی به نام «خوکچه» و «پلنگ» در آن کتاب خبر داده بود! همکارانِ من آن را برای یکدیگر میخواندند و با ولع برای یکدیگر میخواندند و از تحلیل لذت میبردند. چند نکته در این قضیه قابل تأمل است. اول همان که عزیز نسین گفت... دوم اینکه چه ملت کتابنخوانی هستیم ما! سوم اینکه نکند در ترجمهای از کتاب واقعاً چنین شخصیتهایی اضافه شده باشند!!
من اگر به جای نویسنده آن تحلیل بودم آن را به جورج اورول نسبت نمیدادم بلکه نوشتهام را یا به یک شخصیت تخیلی یا نهایتاً به یکی از شخصیتهای داستانی اورول منتسب میکردم!
مطلب قسمت قبل با آرزوی درس گرفتن از تجربیات خودمان و دیگران به پایان رسید. اما این آرزو چقدر در دسترس است!؟ خوشبین بودن بسیار سخت است اما تلاش کردن در این مسیر خالی از لطف نیست. در این بخش به پارهای از داستانها و روایات و خاطرات که به ذهنم میرسد اشاره میکنم:
1) اول سوزن به خودم
بعد از فوت پدرم شرایطی پیش آمد که میبایست نظرم را در مورد یک خواستگار برای خواهرم بیان کنم. بیتجربه نبودم اما تجربهی الان را نداشتم. اگرچه نظر من یک نظر بود در کنار نظر دیگران اما من هم حودم را در گندی که به زندگی همهمان خورد سهیم میدانم. الان که فکرش را میکنم میبینم از همان صحبتهای اولیه مشخص بود که آن فرد هیچ فکر و ایدهی خاصی برای «زندگی» نداشت. خانواده یک نهاد مشارکتی است و به نظرم مثل تمام نهادهای اجتماعی دیگر، آدمیان عاقل مسئولیت بخش مهمی از آن را به کسانی که فلسفهای برای «زندگی» ندارند نمیدهند.
2) از آمریکای لاتین
در این منطقه دیکتاتورهای زیادی آمدند و رفتند و داستانهای زیادی در مورد آنها نوشته شد که همه خواندنی هستند. اینیاتسیو سیلونه در کتاب مکتب دیکتاتورها حاصل تخیل و گفتگوی خود را با یکی از آنها بر روی کاغذ آورده است که آن هم خواندنش خالی از لطف نیست. اما در یک مصاحبه با یکی از این دیکتاتورها بعد از سقوط، سوال شده بود که بزرگترین خطای شما در زمان زمامداری چه بود. ایشان که کارنامه بلندبالایی از خطاهای مختلف داشت به نظرم پاسخ هوشمندانهای داد. خلاصه حرفش این بود که ظاهراً شبی در یک سخنرانی نشریههای مخالف خود را مورد عتاب قرار میدهد و فردای آن روز دادستان نظامیاش برای خودشیرینی (بنا به ادعای خودش) همه آن نشریات را توقیف میکند. لوپز میگوید: «احساس میکردم در غیاب آن رسانهها حکومت کردن برایم سادهتر میشود و میتوانم به راحتی همه برنامههایم را که نتیجهاش آبادانی کشور بود پیاده کنم. غافل از آنکه در نبود نظارت بیرونی مدیرانم دچار فساد و ناکارآمدی شدند». او فکر میکرد که با انحصار رسانهای میتواند احساسات مردم را همواره جهت بدهد اما سرانجامش نشان داد دیگران هم میتوانند بر این امواج سوار شوند.
3) استادی روستبار
این روزها گاهی اخبار مرتبط با شطرنج برای دقایقی به صدر اخبار میآید که آنها هم بسیار آموزنده هستند؛ تا چه کسی درس بگیرد. از یکی از اساتید بزرگ روس پرسیدند که اساتید بزرگ شطرنج در چه زمانی شکست میخورند؟ ایشان بلافاصله پاسخ داد در زمان سرمستی ناشی از پیروزی. یعنی درست در زمانی که از حرکت خود و پوزیسیونی که کسب کردهاید احساس رضایت میکنید و پیروزی را قریبالوقوع میبینید؛ درست در همان زمان نطفه شکست شما بسته میشود. شما به واسطهی آن سرمستی کور میشوید و چیزهایی از نگاه شما دور میماند که در حالت عادی محال است دور بماند اما دور میماند!
4) بهار عربی
اندکی بعد از وقوع بهار عربی یک وبلاگنویس تونسی مطلبی را نوشته بود که برایم جالب بود (به کمک یکی از دوستان عربزبان اهوازی خواندم). نویسنده به گواه نوشتهها و عکسهایی که در وبلاگش بود یکی از معترضان پرشور بود. او نوشته بود نگرانم از فردای سقوط بنعلی (رییسجمهور مادامالعمر تونس) چون مردمانم دچار تناقضهای عجیبی هستند: هم دوست دارند از رفاه بالایی برخوردار باشند و هم دوست ندارند کار سخت انجام دهند! کمکار و مسئولیتگریزاند. هم به پارتیبازی و فساد در سیستم اداری معترضاند و هم در عینحال چنانچه پا بدهد خودشان تا فیها خالدونش را میروند. او نگران این بود که چه زمانی ملتش به فضیلتهای مدنی و رفتار شهروندی دست مییابند.
ادامه دارد.
.............................................................................................
پن1: به زودی دوباره به روال عادی وبلاگ بازخواهم گشت. از شنبه!!