من وقتی می خواهم یک موضوع مهم را در یک موقعیت حساس بیان کنم (بابا...حساس!), دشوارترین بخش کارم شروع آن است...اما وقتی سر صحبت باز شود معمولن روان تر حرف می زنم. این موضوع حتا اینجا هم صادقه: برای من که از سال 1389 شروع به وبلاگ نویسی کرده ام و بیشتر هم محدود به نوشتن برداشت هایم از کتابهایی که می خوانم بوده ام, همیشه دشوارترین بخش کار, شروع آن بوده است! البته این به معنای آن نیست که بعد از شروع صحبت یا نوشته, همه چیز بر وفق مراد پیش رفته است؛ بلکه چه بسیار, در وسط مکالمه و بحث دچار قفل ذهنی می شوم و ... زنو در وجدان زنو یادتان هست؟ یکی از بیماریهایش همین مسئله بود: کمی کندتر از سرعت جریان زندگی فکر می کرد...یا همین اثر قبلی, عشق های خنده دار کوندرا, ما خودمون رو برای یک صحنه مشخص آماده کرده ایم اما بی خبر از این که, صحنه مدام تغییر می کند. سرجمع... هنوز معتقدم شروع کار سخت ترین قسمت آن است!
نمی توانم و نباید در مورد این کتاب مثل باقی کتاب ها شروع کنم و ادامه بدهم. در حقیقت تصمیم گرفته ام یک جور خاص به موضوع بپردازم؛ و وقتی می گویم یک جور خاص, گمان مبرید که طرح عجیب و غریبی در ذهنم شکل گرفته است... طرحی نیست, فقط می خواهم ذره ای از موضوع را لو ندهم که تمام و کمال از همه سطور کتاب لذت ببرید! این قید "همه" را که قبل از "سطور" آورده ام همینجوری قضاقورتکی نیست!... فقط خواستم ذوق زدگی را مد نظر داشته باشید.
لبیک یا تریسترام...لبیک...بدون شک در همان صفحات آغازین کتاب, خواننده اهل دل و آشنا با معاریف سلوک و طریقت, اشک در چشمانش حلقه خواهد زد و لبیک گویان طی طریق خواهد کرد.
هدف از سه بند بالا این است که بند اول انگشت شست پایتان وارد داستان بشود و بعد هم اگر طلبید...بند بند و آهسته آهسته وارد داستان شوید, همانگونه که نویسنده و راوی عمل نموده اند: به دور از هرگونه شتاب زدگی و به آهستگی و سر صبر...چرا که هدف یک آب تنی لذت بخش است و نه غسل تعمید.
تاد اندروز(راوی داستان) را کنار تریسترام شندی در ذهنم نگاه می دارم و گاهی جلوی آینه به او فکر می کنم و می خندم...البته نه هر آینه ای!
تصور نکنید که تاد هم مانند تریسترام شور تعویق و تعلیق را در می آورد (هرچند شور او برای من شیرین بود!)...خیر... یکی دو فصل که به او فرصت بدهید به قول خودش قلق داستان گویی دستش می آید و کمتر به بیراهه می زند. یکی دو فصل هم با توجه به کلیت کتاب که 30 فصل است چیزی نیست. مطمئن باشید که در انتهای فصل سوم, فرق سرتان هم وارد داستان می شود.
هدف راوی, روایت یک روز خاص از زندگیش است که اهمیت ویژه ای دارد. در میزان اهمیت همین بس که راوی از شانزده سال قبل تصمیم به نوشتن وقایع این روز داشته است و البته در این مدت فقط مشغول صرف فعل خواستن نبوده است بلکه 9 سال تمام فقط به نوشتن اعمال و افکارش در آن روز مشغول بوده است و 7 سبد, از آن سبدها که اونا توش میوه می گذارند, پر از این نوشته ها شده است و 3 سال هم مشغول مطالعات مرتبط (از رمان گرفته تا حقوق و فلسفه و...) و 2 سال صرف ویراستاری خاطرات آن روز و خلاصه این که راوی وقت گذاشته است ...چون آن روز, روز مهمی از زندگی اوست.
حالا که بحث سال و اینها شد بد نیست بدانید نویسنده در هنگام نوشتن این اثر 24 ساله بوده است...هبذا!...همین الان با یک ولع و ترس خاصی به سراغ لیست 1001 کتاب رفتم تا ببینم این اثر در آن لیست هست یا نه...خوشبختانه کاری نکردند که اعتمادم سلب شود!...هست.خوشحال شدم...آهان تا یادم نرفته باید بگم که در صفحه 37 و شروع پاراگراف انتهایی, تاریخِ قید شده, غلط است...به این دلیل این را ذکر کردم که در ادامه اش بگویم ترجمه خیلی خوبی داشت این کتابِ محشر.
***
اگر هنوز تصمیم قطعی به خواندن نگرفته اید می توانید به ادامه مطلب بروید هرجا خطر لوث شدن باشد از قبل هشدار می دهم.
مشخصات کتاب من: ترجمه سهیل سمی, انتشارات ققنوس, چاپ سوم 1390, تیراژ 1100 نسخه, 319 صفحه, 6200 تومان
ادامه مطلب ...
داشتم در خصوص فرمالیست های روس دنبال مطلبی می گشتم که از قضا به نقد دکتر حسین پاینده بر کتاب تریسترام شندی برخوردم. تصادف جالبی بود برای من که این روزها با تصادف قرابت نزدیکی دارم , البته نه از حیث وقوع تصادف بلکه از جهت نتایج آن... آهان!... راستی پریروز صبح دیدم به سرویس نمی رسم با تاکسی رفتم بعد کاشف به عمل اومد اتوبوس مذکور متصادف شده و پنج تن از همکاران راهی بیمارستان شده اند!... داشتم می گفتم که از جهتی شبیه آدم های تصادفی شده ام... کوفته و له و لورده ...پروژه ای که صحبتش در چند پست قبل رفت تا ده روز دیگه باید رونمایی بشود و در این روزهای آخر , همه انتظار دارند که از جیب بغل مان مدام خرگوش سفید دربیاوریم و روی طناب , آن هم طناب های چینی, پشتک وارو بزنیم و در جلسات , نقابی به چهره بزنیم و دلقک بازی دربیاوریم تا لبخند بر لبان اراشد (بر وزن اراذل و جمع مکسر ارشد – مدیران ارشد) بنشیند... ما هم که به قول مرحوم پدرمان مثل گاوی هستیم که بعد از دوشیدن شیرمان لگدی به سطل شیر می زنیم و خلاص!... لذا این چند روز ,دو سه نفر از دوستان دست و پایم را می گیرند که در این لحظات آخر لگد نزنم ...و من هم مثل آدمی که کلاله زخمش مدام سیخونک می زند برای این که ناخنش را زیرش فرو کند و آن را بالا بیاورد و بکند , دست و پا می زنم... و آن کوفتگی به خاطر همین تقلاهاست...
اه که آدمی چه موجود متلونی است! از زخم هایی به تحلیل می رود که توانایی علاجشان را دارد! تمام زندگی اش نفی دانش خویش است!
خلاصه این که بی خیال نوشتن مطلب دیگر در مورد تریسترام شدم و به قول یکی از همان دوستان , تو در حالت عادی هم که می خواستی یک چیزی تعریف کنی جانمان را به لب می رساندی ...(لکن هدایت!) حالا که با این پسره تریسترام گشتی دیگه تا ساعت آدمو کوک نکنی ول کن نیستی... این بود که ول کردیم.
***
میالب قبلی ام در مورد این کتاب: بخش اول , بخش دوم , بخش سوم
متن را در ادامه مطلب می آورم
کسی که بر سرش نیامده نمی داند چه مکافاتی است وقتی ذهن آدم بین دو فکر مختلف و متساوی الوزن گیر می کندکه هر یک از طرفی او را به سوی خود می کشد. و این حکایت من است در این زمان! از طرفی وسوسه می شوم که تا شب عید به همین شیوه ,عشقبازی با تریسترام را ادامه دهم و با خرید آجیل کیلویی صدهزار تومان به استقبال سال بعد بروم و از طرفی به خودم می گویم با نوشتن یک مطلب قال قضیه را بکنم و مختصری در باب هوپ و آن جمع دوستانه (که از این پس به اختصار آن را محفل می نامم ) و تصمیمات آن محفل در باب سیاست های کلی وبلاگ نویسی در سال تولید ملی و... , بنویسم و با انجام یک انتخابات راه را برای ناباکوف گردن زن! باز کنم... به هر حال شرایط سختی است.
بازیگوشی یا باز کردن راه
در انتهای مطلب قبل قول دادم که در باب بازیگوشی های نویسنده بنویسم و هرچند من در ظاهر آدم خوش قولی هستم اما دوستان نزدیک می دانند که چه دوسیه ای در باب زیر پا گذاشتن قول هایم دارم...ولی شما خواننده عزیز نگرانی به خودتان راه ندهید! اینجا (یعنی عرصه مجاز) تومنی یه دلار با عرصه عمل توفیر دارد و ما سعی می کنیم وجهه خوبی از خود به نمایش بگذاریم و من هم از ما جدا نیستم. پس به قول خودم وفا می کنم باشد که به خاطر بدقولی هایم بخشوده شوم.
بازیگوشی ها را به چند قسمت تقسیم می کنم (این اشاره نکردن به عدد و مبهم گذاشتن تعداد هم خودش یک نوع بازیگوشی است): یک قسمت اموری نظیر سفید گذاشتن یا سیاه کردن صفحات است و یا به جای برخی کلمات و حتا جملات همانند ممیزان ستاره گذاشتن و نوشتن دیباچه کتاب در صفحه 206... که برای بار اول جالب است و تقلید از آن دیگر وجهی ندارد. قسمت دیگر حاشیه روی بود که در مطلب قبل توضیح دادم و فقط اضافه می کنم که ایشان در این زمینه استاد می باشند (داخل پرانتز!: در حاشیه صفحه 88 نوشته ام لارنس تو من را نمودی...لکن هدایت!).قسم دیگر از بازیگوشی های ایشان , استفاده از کلماتی است که کاربرد دوگانه دارد و طبیعتن لطف این قسمت برای ما چندان تمام و کمال نیست, هرچند مترجم گرانقدر تا آنجا که می توانسته در پانوشت ها به ما فهمانده است که نویسنده چه هفت خطی است! نوع دیگر استفاده از صنعت حرف تو حرف!! است...البته اسم این صنعت را در هیچ کتابی نمی یابید ولی در بخشی از داستان سرجوخه تریم (گماشته عمو تابی –عموی تریسترام) می خواهد داستانی را تعریف کند و ما هم علاقمند می شویم این داستان را بخوانیم اما سر هر کلمه ای عموتابی چیزی می گوید و بحث را منحرف می کند و چنان عملیاتی را انجام می دهد که نمی توانید از دستش دلگیر شوید و نهایتن هم داستان مذکور روی هوا می ماند! می توان به لیست بالا چیزهای دیگری را نیز اضافه کرد از جمله جواب دادن به منتقدین خود با طنز و هجو در خلال داستان و ... به عنوان نمونه:
در جایی از داستان پدر و عمو در حال صحبت از پلکان پایین می آیند و روی هر پله توقفی می کنند و حرف می زنند و هر پله ای یک فصل را خلق می کند (فصل ها به طور میانگین یک صفحه ایست) و بیم آن می رود که این بخش به درازا بکشد در اینجاست که نویسنده, فصل (ص299) را اینگونه آغاز می کند: هی – چرخی! بیا این شش پنس را بگیر و برو تو آن کتابفروشی و یک منتقد قلم به مزد برایم صدا کن. حاضرم به هر کدامشان یک کرون بدهم که با آن وسایلش کمک کند تا پدرم و عموتابی را از پله ها پایین بیاورم, و در رخت خواب بگذارم.
اما همه اینها بازیگوشی است, باز کردن راه کجاست؟ اینجاست:
1- حضور نویسنده در داستان
2- کشاندن خواننده به داستان
در مورد بخش اول اینجا را بخوانید و در مورد بخش دوم این پاراگراف را بخوانید:
نوشته اگر خوب پرداخته شده باشد (که شما می توانید مطمئن باشید که نوشته من چنین است) جز وجه دیگری از گفت و گو نیست. همان طور که هرکس که بداند در یک جمع مهذب چه باید بکند همه حرفها را نمی زند, همین طور هم نویسنده ای که حدود و ثغور سلوک و آداب را می فهمداین جسارت را نمی کندکه همه افکارش را برای خواننده توضیح دهد: صمیم ترین احترامی که شما می توانید نسبت به فهم خواننده ادا کنید این است که این قضیه را دوستانه , نصف و نصف, بین خود قسمت کنید, چیزی هم برای او بگذارید که به نوبه خود به آن بیندیشد, همان طور که برای خودتان می گذارید.(ص۱۱۸)
رولان بارت یک تقسیم بندی دارد که متون را به دو گونه خواندنی و نوشتنی تقسیم می کند. متنی که نویسنده در آن همه اطلاعات و جزئیات را ارائه می کند و خواننده منفعل است (خواندنی) و متنی که در آن به نوعی با خوانش خواننده , نوشته می شود (نوشتنی)... خب , می بینیم که استرن در این زمینه باز کننده راه است.
و در وجه دیگری هم در عصر کلاسیک ها, با نوشتن این داستان و داشتن چنین آرزویی راه جدیدی باز می کند:
...آرزو می کنم که این درسی باشد, که «بگذارند مردم داستانشان را به شیوه و سبک خود بگویند» ص659
می بخشی, عزیزم, فراموش نکردی ساعت را کوک کنی؟
و دقیقن این گونه می شود که مسیر زندگی یک فرد با یک جمله ساده نظیر جمله بالا دستخوش تغییرات می شود! بله دوست عزیز درست متوجه شدی! می خواهم به اصل داستان بپردازم... از شما چه پنهان ,قصد نداشتم به این زودی ها این کار را بکنم اما دیروز ملاقاتی با چند تن از دوستان حاصل شد و ضمن شنیدن انتقادات و خوردن مقادیری کتک نظری به این جمعبندی رسانده شدم که در این برهه حساس که بالاخره سیاست های گنده گنده ابلاغ شد و قرار است تولید ملی کن فیکون بشود, حاشیه پردازی و از دست دادن فرصت ها (قربونشون برم از زمین و هوا طنز می بارد آن وقت می گویند کسی به فکر مردم نیست!) و موقعیت های طنز شاید به صلاح نباشد. حالا این قضیه جمع دوستانه بماند برای مطالب بعدی که حتمن تا قبل از بیات شدن موضوعش آن را خواهم نوشت.
خانم عزیز کمی از موضوع دور شدم- عیب ندارد , برای سلامتی مفید است. اتفاقن می خواهم از یکی از استدلال های تریسترام یعنی استدلال موسوم به "تمرکز بر نقطه مرکزی موضوع"(ص79) , استفاده کنم. از آن زاویه اگر نگاه کنم (وا خاک عالم خجالت هم خوب چیزیه!) -اهمیت ندهید!- از این زاویه , محور اصلی روایت بحث "تداعی معانی" است که جان لاک یکی از متقدمان این موضوع است که از هموطنان نویسنده کتاب است و تاثیر بسزایی در این زمینه بر او داشته است و یکی دو نوبت هم مستقیمن ابراز ارادت می کند. ما در خصوص موضوعی می نویسیم و کلماتی برای بیان چیزی که می اندیشیم به کار می بریم و ممکن است یک کلمه , کلیدی شود برای باز شدن دروازه موضوعی دیگر و همین طور الی آخر... مثلن همین پاراگراف اول همین مطلب! می توانست تا انتهای همین پست ادامه پیدا کند!
خب این اصل را داشته باشید, حالا برمی گردیم به مطلب قبلی خودم که چند نوبت جملات را اینگونه آغاز نمودم: " این کتاب که از نامش هویداست". بله... همان گونه که از نام کتاب مشخص است , نویسنده می خواهد ما را با زندگانی و عقاید آقایی به نام تریسترام شندی آشنا کند. فی الواقع خود تریسترام شندی (من راوی) می خواهد شرحی از زندگانی و عقایدش را ابراز کند. راه کلاسیک و هموار شده اش این بود که از یک تاریخی شروع کند و خاطراتش را در قالب داستان زندگی اش بیان کند و عقایدش را هم آن وسط مسط ها بچپاند... استرن اما راه دیگری در پیش می گیرد با تکنیک های مختلف و بازیگوشی و ترفندهایی که اگر همه را لیست کنیم می شود مشخصاتی که رمان های پست مدرن برخی از آنها را دارند که نمونه هایی را خواهم آورد(مطالب بعدی). فعلن سر رشته را از دست ندهیم!
تریسترام برای شروع داستان به زمان بسته شدن نطفه خودش رجوع می کند (حلقه اول) چرا که عقیده اش این است که اگر پدر و مادر (هر دو) هنگام به وجود آوردن او به همه جوانب امر توجه کرده بودند, شخصیت و ظاهر و شعور و افکارش متفاوت می شد و چه بسا می توانست جلوه بهتری در این دنیا داشته باشد. این عقیده محوری تریسترام است و داستان را به گونه ای پیش می برد که همین یک موضوع را ثابت کند. به نظر من هم ثابت می کند.
و حالا می رسیم به جمله اول این مطلب! که حاکی از آن است که مادر به همه جوانب امر توجه ندارد و البته عدم توجهش هم توجیه دارد که نویسنده به طور مبسوط به آن پرداخته است. تریسترام زمان دقیق شروع داستانش! را به مدد نظم دقیق پدر فیلسوف مآبش محاسبه می کند و از همین حلقه , آغاز می کند و با توجه به همان موضوع تداعی معانی همه مسائل مرتبط (و البته گاه با چند واسطه مرتبط!!) را بیان می کند تا بالاخره بعد از دویست و اندی صفحه خودش (تریسترام) به دنیا می آید و ... مطلب من هم به درازا کشید و نتوانستم به قولم بابت توضیح در خصوص هوپ , عمل کنم که حتمن در قسمت بعد یا قسمتی که در خصوص بازیگوشی های نویسنده خواهم نوشت به آن خواهم پرداخت.
جملاتی از کتاب در همان باب!:
حاشیه پردازی بی تردید خورشید زندگی است – جوهر و جان نوشته است. در مثل آن را از این کتاب جدا کنید, مثل این است که کتاب را هم با آن برده باشید- بر هر صفحه اش زمستانی سرد و ابدی حاکم خواهد شد؛ حالا آن را به نوشته بازگردانید می بینید ن.یسنده مثل شاه داماد پیش می آید – به روی همه لبخند می زند , تنوع در کار می آورد , و مانع از سقوط اشتها می شود. (ص81)
و اکنون که به پایان این چهار جلد رسیده اید, چیزی که باید بپرسم این است که: وضع سرتان چه طور است؟ سر خودم که خیلی درد می کند – و اما وضع سلامتتان , می دانم که خیلی بهتر است. شندیسم حقیقی- حالا شما هر چه هم که علیه آن بگویید- دل و ریه ها را منبسط می کند , و مثل همه آن عوارضی که از طبیعت آن بهره مند می شوند, کاری می کند که خون و سایر مایعات بدن بی گیر و گرفت در مجاریشان جریان یابند و چرخ زندگی تا دیر زمان به خوشی و خرمی بگردد. (ص354)
***
پ ن 1: گردن زنی ناباکوف تمام شد!! می روم سراغ جاز تونی موریسون (انتخاب دوم مطابق آرای اخذ شده در آخرین انتخابات)... راستی یه انتخابات هم در راهه...همین جا البته نه بیرون...آماده باشید.
هرگز هیچ وبلاگ نویس بی نوایی به توفیق مطلب خود امیدی کمتر از نویسنده این مطلب نداشته است؛ زیرا در حالی نوشته می شود که مشغول گفتن املاء هستم و در کنار کتاب استرن که جلوی من باز و اهدائیه مقدم بر جلد 1 آن را که خطاب به جناب مستطاب آقای پیت است را می بینم , درس سیزدهم کتاب فارسی(بخوانیم) سوم دبستان نیز جلوی من باز می باشد که عنوان درس "بهترین خاطره" است و اگر فکر می کنید که این درس با این عنوانش ربطی به خاطرات این روزها دارد اشتباه می کنید. در باب خاطرات آن روزها حتمن در بخشی جداگانه خواهم نوشت اما خانم محترم این مطلب درخصوص کتاب مستطاب تریسترام شندی است که من قول داده ام در موردش بنویسم.
حضرت آقا, اگر این کتاب را خوانده باشی بر من خرده نخواهی گرفت که چرا این چنین مطلب خود را شروع نموده ام. استرن اعتقاد راسخ دارد که آدمی, هر بار که لبخند بر لب می آورد و – از این بیشتر- هرگاه که می خندد چیزی بر این بازمانده زندگی می افزاید... و در نقطه مقابل پزشکان می گویند که هر نخ سیگاری که دود می کنیم چیزی از آن بازمانده زندگی, کاسته می شود. پس به من حق بدهید که از هر فرصتی استفاده کنم تا تعادل خود را ,یا به زبان بهتر تعادل آن قسمت بازمانده را نگاه دارم. خانم عزیز, من هم همیشه در مقابل تذکر دهندگان درخصوص نکشیدن سیگار همین استدلال را به کار می برم... بله ممکن است ارزش آن چند سال انتهایی به اندازه ای نباشد که خودمان را عذاب دهیم! اما به هر حال قبول دارید که اگر آن سالهای انتهایی بخواهد مانند این سال هایی که گذشت بدون تعادل باشد که واویلا! پس حق بدهید.
این کتاب که از نامش هویداست (می بینید! من می توانستم به جای کلمه هویدا از کلمه پیدا استفاده کنم و اگر این کار را می کردم اندکی به صواب نزدیک تر بود. نمی خواهم بگویم که این کلمه بی عیب و نقص بود یا عالی بود, یا حتا نمی خواهم بگویم که این کلمه در مقایسه با آن کلمه چه گونه است و ... مهم این است که ما کلمات را درک کنیم!) ... بله, همانطور که عرض شد از نام این کتاب هویداست – راستی از عباس میلانی چه خبر؟ (طبیعتن از این سوال مشخص است که من مدتهاست تلویزیون , چه این وری و چه اون وری, را نگاه نمی کنم و این اصلن چیز خوبی نیست و امری نیست که بخواهم به آن افتخار کنم یا کلاس روشنفکری و اوووف... فقط خواستم بگویم که واقعن لذت بخش است که آدم مرشد و مارگریتا را ترجمه کند و در کنارش کتاب معما...).
دوست عزیز! بله تو ... و حتی شما (شما که کامنت نمی گذارید و این بار با نوشتن یک کلمه "هوپ" مرا شگفت زده خواهید کرد)... بله شما حتمن انتظار ندارید که من در معرفی کتاب نویسنده ای که خودش را به قواعد و اصول هیچ کس دیگری مقید نمی کند, خودم را مقید به قواعد و اصولی خاص بکنم و مثلن بگویم این کتاب که در فصول کوتاه کوتاه نوشته شده است و با توجه به حضور گاه گاه نویسنده در متن و خرده روایت های غیر زناشوهری (آخ یادم باشه یه سری به اشمیت بزنم) و خیلی پارامترهای دیگر ,بهترین نمونه مثالی برای یک رمان پست مدرن است و بعد هم حتمن ابراز شگفتی بکنم که این اثر در زمانی نوشته شده است که هنوز رمان مدرن متولد نشده بود!(1760). نه مطمئن باشید که من در معرفی این کتاب به روش سابق خودم (که در عین بی اصولی به یک اصولی پایبند بود!!) عمل نخواهم کرد. پس حوصله کنید, و اجازه بدهید داستانم را آن طور که خودم می خواهم تعریف کنم؛ و اگر در ضمن راه بازیگوشی می کنم , یا گاهی همان طور که با هم می رویم کلاه دلقکی زنگوله دار سرم می گذارم ناراحت نشوید, بلکه برای من هم , بر خلاف ظواهرم, قدری شعور قایل شوید. و همان طور که لک و لک کنان پیش می روم خواه با من بخندید یا به من بخندید...به هر حال هر کار که خواستید بکنید, اما از جا در نروید.
ادامه دارد!!
***
مشخصات کتاب من: ترجمه مرحوم ابراهیم یونسی , موسسه انتشارات نگاه , سال1388 , تیراژ2000 نسخه, 674 صفحه, قیمت 9500 تومان.