داستان های قدیمی کودکانه یادتان هست؟ مثلاٌ شنگول و منگول یا شنل قرمزی و... الان ممکنه که جذابیت این داستانها یادتان رفته باشد ولی اگر فرزند کوچک داشته باشید دوباره یادتان می آید! نیاز به توضیح زیادی نیست که این داستانها در شکل گیری شخصیت کودک خیلی تاثیر دارد. این طور که در مقدمه این کتاب نوشته شده است تعدادی از روانشناسان کودک در آمریکا زمانی اعلام کردند که بازنویسی داستان های کلاسیک کودکان با توجه به شرایط فعلی ضرورت دارد و لازم است که هر گونه نشانه های تبعیض نژادی و تبعیض جنسیتی و... که بد آموزی دارد از این داستانها حذف شود و باصطلاح بی ضرر شود.همین موضوع دستاویزی شد برای طنزنویس جوانی به نام گارنر تا با نگاه طنز به این بازنویسی اقدام کند.
گارنر در بی ضرر سازی این داستانها علاوه بر دستکاری موارد جنسیتی و نژادی از تکنیک کاربرد کلمات دو پهلو که مورد استفاده مسئولین و مقامات حکومتی است نیز استفاده کرده است. مثلاٌ در مقدمه اشاره شده است که مسئولین در خصوص انفجار هسته ای در یکی از نیروگاه های هسته ای حادثه مذکور را "پاشیدگی انرژی " اعلام کردند تا از تبعات اجتماعی آن بکاهند. در این باز نویسی مشابه این متد اینگونه به کار رفته است: به جای کلمه کوتوله از "طولاٌ محروم" و به جای فقیر از اصطلاح "اقتصاداٌ کم بهره" و یا به جای بدجنس از اصطلاح "فاقد الرافت" و... استفاده شده است.
با این متد نویسنده به سراغ 13 قصه معروف کودکان رفته است تا با این بازنویسی آنها را کاملاٌ بی ضرر نماید البته برای جامعه آمریکایی چون ظاهراٌ 3 تا از داستان ها از فیلتر این طرف رد نشده است و همچنان ضرر دارد.
به عنوان مثال بخش هایی از داستان شنل قرمزی :
"در روزگاری دور خانم کم سن و سالی بود به اسم شنل قرمزی که با مادرش در جنگل بزرگی زندگی می کرد. روزی مادرش از او خواست یک سبد میوه و کمی آب معدنی برای مادر بزرگش ببرد. البته قصد او این نبود که بگوید این کارها را باید فقط زن ها انجام دهند, بلکه این بود که چنین عملی حس همدردی اجتماعی را در انسان تقویت می کند...خیلی ها این جنگل را بسیار خطرناک می دانستند...اما شنل قرمزی در اوج شکوفایی جسمی آن قدر به خود اعتماد داشت که توجهی به این تهدیدات که آشکارا از تخیلات فرویدی ناشی می شد , نداشته باشد.
...آقا گرگه ... از رختخواب پرید پایین و شنل قرمزی را توی پنجه هایش گرفت و خواست قورتش دهد. شنل قرمزی جیغ کشید ، نه از این که آقا گرگه جرات کرده بود و لباس زن ها را پوشیده بود بلکه به خاطر تجاوز آشکار او به حریم شخصی اش . صدای فریاد او را یک هیزم شکن ( البته خود او ترجیح می دهد که به او تکنسین سوخت جنگلی بگویند) شنید . دوید توی کلبه و دید که آن دو با هم گلاویز شده اند.هیزم شکن خواست که دخالت کند. همین که تبرش را بلند کرد شنل قرمزی و گرگ یک دفعه ایستادند.
شنل قرمزی پرسید: اصلا معلوم است چه کاری می کنی؟
هیزم شکن پلک هایش را به هم زد و خواست جوابی بدهد اما نتوانست . شنل قرمزی این بار با عصبانیت گفت : سرت را انداخته ای پایین و مثل آدم های وحشی آمده ای تو و تبرت را بلند کرده ای که چی؟ ای مردسالار متعصب. به چه جراتی فکر کرده ای که زن ها و گرگ ها نمی توانند بدون کمک مرد ، مسئله های خودشان را حل کنند؟
مادربزرگ همین که نطق پرشور شنل قرمزی را شنید از توی شکم آقا گرگه بیرون پرید و تبر هیزم شکن را از دستش قاپید و کله اش را با آن قطع کرد. پس از این ماجرا شنل قرمزی و مادربزرگ و آقا گرگه احساس کردند که به نوعی نقطه نظر مشترک رسیده اند. تصمیم گرفتند خانه ای مشترک بر اساس احترام و تعاون متقابل بنا کنند. آن ها تا آخر عمر با شادی در آن خانه زندگی کردند."
امیدوارم بخوانید و لذت ببرید .
پی نوشت: این کتاب را آقای احمد پوری ترجمه و نشر مشکی آن را منتشر کرده است.
***
پ ن 2: نمره کتاب 3.7 از 5 می باشد.
پ ن 3: برای شنیدن دو تا از داستانها به اینجا مراجعه کنید: اینجا!
امروز به جای معرفی کتاب یک خاطره تعریف می کنم . (علت یاد آوری این خاطره هم یکی از دوستان شد که در وبلاگش بحث اخوان بود و گند زدن و...)
سالها قبل وقتی مشغول خدمت سربازی در شهر مشهد بودم یکی از روز های آخر پاییز هوس کردم بروم یک سری به مزار اخوان و البته فردوسی بزنم. ظهر که از پادگان زدم بیرون تا رسیدم خونه لباس ها رو عوض کردم و رفتم طرف طوس ... وقتی رسیدم و رفتم داخل غیر از من کسی نبود! فکر نکنید این جمله معنیش اینه که خلوت بود , نه من تنهای تنها بودم و هیچ احد الناسی نبود... خلاصه رفتیم و چرخی زدیم و شعری خواندیم و ... نزدیکای غروب یک جمع خانوادگی وارد مجموعه شده بودند و بلیط خریده بودند و رفته بودند پایین که بروند داخل آرامگاه فردوسی دیده بودند در بسته است نگو نزدیک اذان طرف در را قفل کرده که بروند برای نماز و ... خلاصه مرد اون جمع خانوادگی داشت با مسئول بلیط فروشی بحث می کرد که بلیط فروختی بیا در را باز کن و طرف هم می گفت وقت تمامه و ما هم وارد بحث شدیم و بالاخره طرف رضایت داد چند دقیقه در را باز کند (طرف بلیط فروخته بود و برای دادن خدمات داشت ناز می کرد عجب مملکت گل و بلبلیه!) خلاصه در خلال این جریان کمی با اون مرد که حدود 35 تا 40 سالش بود رفیق شدیم و ایشون بعدش برام شرح داد که آقا ما قدر میراث فرهنگیمون رو نمی دونیم مثلاٌ ما عید رفته بودیم تخت جمشید اینجوری بود و چنین و چنان ... من هم در همین باب یکی دو خاطره گفتم و ... خلاصه اینها رفتند داخل و من هم کم کم آماده رفتن می شدم که اون خانواده اومدند بیرون و صاف رفتند طرف در خروجی ... من توی دلم گفتم که اینها حتماٌ نمی دونند مزار اخوان ثالث هم غریبانه اون گوشه قرار داره وگرنه اون آقای فرهنگی که من دیدم و شنیدم .... خلاصه تند کردم و کمی نزدیک جمع شدم و اون آقا هم که من را دیده بود کند کرد و از جمع جدا شد که از من خداحافظی کنه. در خلال خداحافظی بهش گفتم مزار اخوان هم اون طرفه و با دست محل را نشان دادم ... با قیافه ای تعجب زده منو نگاه کرد و تشکر کرد و دوید طرف خانواده که اطلاع بده و من هم از اون لبخندهای معروف روی لبم بود (لبخند رضایت از کار نیک مثل گرفتن زنبیل از دست یک خانم مسن) ... طرف چند لحظه ای صحبت کرد و اومد طرف من و همزمان اون جمع خانوادگی به سمت در خروج رفتند که البته مایه تعجب من شد! طرف رسید و دست دراز کرد برای خداحافظی و گفت که دیر شده و وقت نیست و دفعه بعد ایشالله , خوشحال شدیم از آشناییتون راستی اسم اون بنده خدایی که گفتی قبرش اونجاست چی بود؟!!!!
آقا انگار یک تن آب سرد روی من ریخته باشند, وا رفتم ... نگاهی کردم و گفتم هیچی زیاد مهم نیست برید دیرتون نشه اخوان بود....
هنوزم که هنوزه هر وقت شعری از اخوان می خونم یا می رم سر قبرش اولین کاری که می کنم بابت اون روز ازش معذرت خواهی می کنم و واقعاٌ خجالت می کشم نگاهش بکنم ! همش احساس می کنم به من می گه:
مرد حسابی این هم شد کار که زورکی از دست پیرزن مردم زنبیل می گیری!
"کسی که از سه هزار سال بهره نگیرد تنگدست به سر می برد"
سوفی دختر بچه ای است که در آستانه 15 سالگی با نامه هایی مواجه می شود که از طرف یک فیلسوف ناشناس برای او فرستاده می شود. در این نامه ها مسائل فلسفی و تاریخ فلسفه با زبان ساده و روانی بیان می شود. البته دوستانی که این کتاب را نخوانده اند فکر نکنند که فقط با یک کتاب درسی روبرو می شوند نه اتفاقاٌ پیچ و تاب داستان خیلی جذاب است.
نویسنده کتاب (که من ازش راز فال ورق و زندگی کوتاه است را خواندم) سالها فلسفه تدریس کرده و به گفته خودش همیشه در فکر متن فلسفی ساده ای بوده که به درد شاگردان جوانش بخورد و چون متن مناسبی نیافت خودش آستین ها را بالا زد و نشست دنیای سوفی را نوشت که به بیش از 30 زبان ترجمه شده و میلیونها نسخه از آن چاپ شده (که اکثر آن یعنی بیش از 30 هزار نسخه آن به زبان فارسی است !! یعنی هر بیش از 2000 نفر یک نسخه!!! الان دارم کتاب ماجرای عجیب سگی در شب را می خوانم که در انگلستان به ازای هر 40 نفر یک نسخه چاپ شده علیرغم اینکه نویسنده اش قبل از این کتاب شهرتی نداشته ... بگذریم قصه پر دردی است وضعیت کتابخوانی) .
حالا با هم بخش هایی از اوایل کتاب که درباره موضوع و اهمیت فلسفه است را مرور کنیم:
"آیا چیزی هست که همه به آن علاقه مند باشیم؟ آیا چیزی هست که مربوط به همه ـ صرف نظر که کی هستند و کجای جهان زندگی می کنند ـ باشد؟ آری، مطالبی هست که قطعا مورد علاقه همگان است. و موضوع بحث ما دقیقا همینهاست.
مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدمها.
ولی هنگامی که این نیاز های اولیه برآورده شد ـ آیا چیزی می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان می گویند بلی....و آن این است که بدانیم که ما کیستیم و در اینجا چه می کنیم؟"
"... بهترین راه نزدیک شدن به فلسفه پرسیدن یکی چند پرسش فلسفی است:
جهان چگونه به وجود آمد؟ آیا در پس آنچه روی می دهد اراده و مقصودی نهان است؟ آیا پس از مرگ حیات هست؟ این مسائل را چگونه می توان پاسخ داد؟ و مهمتر از همه، چگونه باید زیست؟ آدمیان در طول سالها و سده ها این پرسشها را کرده اند. فرهنگی وجود ندارد که نخواسته باشد بداند بشر چیست و جهان از کجا آمد.
... امروزه نیز هر فرد باید برای اینگونه پرسشها پاسخ خود را بیابد. برای درک این که آیا خدایی وجود دارد یا پس از مرگ حیات هست، نمی توان به دایره المعارف مراجعه کرد. هیچ دایره المعارفی به ما نمی گوید که چگونه باید زندگی کرد. اما بررسی اعتقادات دیگران می تواند یاری رساند که دید خود را از زندگی سر و سامان بخشیم.
جستجوی فیلسوفان برای حقیقت بی شباهت به داستانهای جنایی نیست. بعضی فکر می کنند فلان کس قاتل است، دیگران این یا آن را مسئول می دانند. پلیس گاه موفق به کشف حقیقت می شود. ولی گاهی نیز با وجود آنکه جواب مسئله جایی نهان است، به اصل قضیه پی نمی برد. پس اگر هم پاسخ مطلب دشوار باشد، پاسخی احتمالا هست، و پاسخ درست فقط یکی است. یا نوعی هستی پس از مرگ هست یا نیست.
... هنگامی که تردستی شعبده باز را می نگریم. نمی دانیم این کارها را چگونه می کند. پس می پرسیم : چطور توانست از دو دستمال ابریشمی سفید خرگوشی زنده در آورد؟ شعبده باز کلاه را کاملا نشان تماشاگران می دهد، کاملا تهی است، ولی ناگهان خرگوشی از آن بیرون می جهد. بسیاری از آدمها به جهان با دیده تعجب و ناباوری همسان می نگرند.
در مورد خرگوش خوب می دانیم که شعبده باز به ما حقه زده است. و دلمان می خواهد بفهمیم این کار را چگونه می کند. ولی در مورد جهان موضوع کمی متفاوت است. می دانیم که جهان چشم بندی و نیرنگ نیست، چون خودمان در آنیم، بخشی از آنیم. در واقع ما خود خرگوش سفیدی هستیم که از کلاه در می آید. تفاوت ما و خرگوش سفید تنها این است که خرگوش نمی داند در ترفند شعبده باز شرکت دارد. ولی ما می دانیم در چه چیزی مرموز شرکت داریم و می خواهیم از ساز و کار آن سر در آوریم.
... شاید هم بهتر باشد کل جهان کائنات را به آن خرگوش سفید تشبیه کرد. ما که در اینجا به سر می بریم شپشکهای ریزی در لابه لای موهای آن خرگوش به حساب می آییم. فیلسوفها سعی دارند از این موهای نازک بالا بروند و مستقیم در چشم شعبده باز بنگرند"
"مهمترین وظیفه فلسفه این است که انسان ها را از نتیجه گیری سریع برحذر کند، زیرا این نتیجه گیری های سریع میتواند به خرافات منجر شود.مثلاً گربه سیاهی را در خیابان می بینی؛ چند دقیقه بعد زمین می خوری و دستت می شکند. میان آن گربه ی سیاه و زمین خوردن تو هیچ رابطه علّی وجود ندارد. در علم هم مسئله همین طور است. نتیجه گیری سریع در علم نیز خطاست. اگر بسیاری از مردم دارویی را مصرف کنند و سلامتی خود را به دست آورند، باز هم نمی توان ادعا کرد که آن دارو درمان قطعی بیماری آنها بوده است. در این مورد آزمایش هایی روی گروهی از مردم انجام شده است که فکر می کردند با فلان دارو درمان می شوند. به جای آن دارو به آنها آرد و آب داده اند. آیا بعد از این که آنها هم سلامتی خود را به دست آوردند، می شد ادعا کرد که آن دارو این کار را کرده است؟ در این مورد احتمال سومی به درمان آنها کمک کرده است؛ مثلاً اعتقاد به موثر بودن آن دارو."
" اگر مغز انسان چنان ساده می بود که ما از آن سر در می آوردیم , هنوز چنان احمق بودیم که هیچ از آن سر در نمی آوردیم "
"زندگی پر از اندوه و شادی است. ما به این دنیا می آییم؛ یکدیگر را می بینیم؛ با هم آشنا می شویم؛ لحظه ای را با هم می گذرانیم. سپس از هم دور می شویم و با همان شتابی که آمده ایم، دوباره می رویم. بدون آنکه بدانیم چرا آمده ایم و رفتن مان برای چیست؟"
" اگر به حرکت دستی کلاف به انتهایش برسد پس این تکاپوی خلاق بی انتها از بهر چیست؟"
در قسمتی از کتاب فیلسوف و سوفی در رابطه با هنر و بحث تخیل و تعقل صحبت می کنند که فیلسوف حکایت جالبی را تعریف می کند که (داستان لاک پشت و هزارپا):
هزارپا رقاص حرفه ای بود و همه حیوانات جنگل از رقص او لذت می بردند غیر از لاک پشت که دوست نداشت یا حسودی اش میشد ... لاک پشت نامه ای به هزارپا نوشت که من از علاقمندان تو هستم چنین و چنان و یه سوال داشتم شما موقع رقص اول پای راست شماره 43 را برمی دارید بعد پای چپ 73 را یا اینکه اول چپ 123 را شروع می کنید و راست 843 را پعد از آن می آورید... هزارپا نامه را خواند و به فکر فرو رفت که واقعاٌ موقع رقص چه می کند؟... می دانی آخر سر چه شد؟ هزارپا دیگر هیچ وقت نرقصید!...تخیل که به بند تعقل درآمد نتیجه همین است.
یا در یک قسمتی در نامه پدر از لبنان در خصوص مسلمانان و مسیحیان و یهود مطلب خیلی زیبایی بیان شده : "... این هر سه دین از ابراهیم سرچشمه گرفته اند. پس ظاهراٌ خدای واحدی را می پرستند ولی هابیل و قابیل در اینجا هنوز از کشتن یکدیگر دست نکشیده اند"
این کتاب هم ترجمه های مختلفی دارد! به قول یکی از طنزنویسان نمی دانم داستان فلان نویسنده به 60 زبان ترجمه شده است یا خیر اما می دانم که فلان داستانش توسط 60 نفر به فارسی ترجمه شده است!!
یک نکته هم در باب طرح روی جلد , چون ترجمه ها متعدد است خواستم مطابق روال خودم طرح جلد چاپ غیر فارسی کتاب رو بگذارم دیدم چه طرح های باحالی بود در کشورهای مختلف یکی را انتخاب کردم...بگذریم نمی خواهم گناه کتاب نخواندن را گردن طرح روی جلد بیاندازم.
من این کتاب رو امسال در تولد دختر برادرم که 17 سالش شده هدیه دادم . می خوام ببینم سطحش چه جوریه ... هر کس که نخوانده به نظرم بد نیست که در برنامه اش بگذارد.
پی نوشت: این کتاب تا الان و با توجه به اطلاعات من سه تا ترجمه دارد. آقای حسن کامشاد با انتشارات نیلوفر , آقای مهرداد بازیاری با نشر هرمس (از زبان اصلی- نروژی) و آقای کوروش صفوی با انتشارات مرکز پژوهش های فرهنگی.
***
پ ن 2: نمره کتاب 3 از 5 می باشد.
دوستان امروز معرفی کتاب نداریم
یاد یک کتاب افتادم که در دوران خدمت ظاهراٌ مقدس سربازی خوندم .چرا می گم ظاهراٌ مقدس؟ انتظار جواب داری؟ نه دوست عزیز توی این وبلاگ من فقط سوال می کنم ! آیا امر مقدس قابل خرید و فروش است ؟ آیا امر مقدس باید اجباری باشد؟ آیا امر مقدس باعث تلف شدن عمر می گردد؟
خوب دیگه بر می گردم سر موضوع اصلی , فعلاٌ همین سوالات را داشته باش. این کتاب اسمش "در آستین مرقع" بود که مجموعه مقالاتی است از مرحوم سعیدی سیرجانی که اگر حافظه ام یاری دهد مقالات بین سال های 58 تا 60 نگارش یافته است. یکی از مقالات عنوانش "مشتی غلوم لعنتی" بود. این مقاله با توجه به خاطره ای از مراسم عزاداری دوران کودکی نویسنده در سیرجان نوشته شده که من خلاصه اون خاطره را با توجه به حافظه ام بیان می کنم چون کتاب در دسترسم نیست:
بچه که بودم در سیرجان دسته های عزاداری از محله های مختلف راه می افتادند به سمت مسجد جامع و به عزاداری می پرداختند. یه بنده خدایی هم بوده که یه کم شیرین عقل بوده و جلوی دسته راه میافتاده و لعنت می فرستاده. مثلاٌ می گفته ملت لعنت بر یزید و جماعت جواب می دادند بیش باد به همین خاطر معروف بوده به مشتی غلوم لعنتی ... یه بار وقتی با دسته وارد مسجد جامع شدیم من یک جایی قرار گرفتم که نزدیک این مشتی غلوم بودم ... ملت شور گرفته بودند و مشتی غلوم هم گاهی این وسط لعنت می فرستاد و ملت جواب می داد...
بعد از چند بار گفتن و بالا رفتن شور مشتی غلوم به جای لعنت بر یزید گفت ملت مادرتون را ... ملت جواب داد بیش باد!!! ملت خواهرتون....بیش باد ...خلاصه من با تعجب می دیدم این مشتی غلوم داره به همه فحش ناموسی می ده ولی ملت بدون اینکه گوش بده و فکر کنه تایید می کنه !!
البته واضحه که قلم نویسنده یک چیز دیگریست و این خاطره را خیلی جذاب تعریف کرده و بعد از نقل این خاطره میگه این روزها هم همون صحنه ها تکرار میشه مثلاٌ سخنرانی کسی را گوش می کنم می بینم طرف صحبتی که می کنه معنیش اینه که ملت ترتیبتون داده است و ملت با ذوق و شوق و شدت و حدت تایید می کنه.....
البته این مقاله در سال 58 یا 59 نوشته شده است.
نمونه مشابه این قضیه اون شعر شاملو که پایین پست قاتل در باران نوشتم:
"برادرزنان افتخاری
آینده از آن همشیرگان شماست"
نمی دانم مدتیست که اگر اتفاقی سخنرانی برخی هموطنان! را ببینم بی اختیار حس می کنم که داره این شعر رو برام می خونه .
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند
گوردر داستان را این گونه آغاز می کند که در حال چرخ زدن میان کتابفروشی های جمعه بازار بوئنس آیرس به نسخه خطی قدیمیی برمی خورد که در صفحه اولش به خط لاتین اینگونه نوشته شده: "با درود از فلوریا آملیا به اورلیوس آگوستین اسقف هیپو...." (سنت آگوستین فیلسوف قدیس قرن چهارم) با توجه به اینکه این نامه قدیمی حدود 80 برگ بوده این سوال پیش می آید که این زنی که توانسته نامه ای به این بلندی بنویسد کیست؟ با مشاهده خط دوم نامه پی می برد که نامه از طرف معشوقه سابق آگوستین بوده است که به گفته خود آگوستین در کتاب اعترافاتش بعد از مدتها (حدود 12 سال) زندگی غیر رسمی ترکش کرده است. گوردر این نسخه را می خرد و این کتاب ترجمه آن است. طبیعی است که اصل نسخه را هم بدون اینکه رسیدی بگیرد به کتابخانه واتیکان بدهد و آنها هم مدعی شدند که چنین نسخه ای به دستشان نرسیده است! این کاری است که از نویسنده دنیای سوفی به راحتی بر می آید. به هر حال این نامه ایست که گوردر از نگاه این زن به آگوستین نوشته است و چه زیبا و عاشقانه در آن به نقد کتاب اعترافات او دست زده است.
این گونه که از کتاب اعترافات بر می آید آگوستین قبل از روی آوردن به مذهب مدتها با زنی به صورت غیر رسمی (ولی عاشقانه) زندگی کرده و حتی از او یک پسر هم داشته است و بر اثر فشار مادر و ... جهت ازدواج رسمی با دختری ظاهراٌ از طبقه مرفه این زن را از خود دور می کند و البته آن ازدواج هم سر نگرفته و او تصمیم می گیرد که زاهد شده و از هرچه به این دنیا مربوط است دست بشوید. در اعترافات اطلاعاتی بیش از این در خصوص این زن مطرح نشده است اما گوردر با خلق شخصیتی محکم و مطلع (فلوریا) این نامه بسیار زیبا را به آگوستین قدیس در 10 فصل در نقد 10 کتاب اعترافات می نویسد.
تنها نکته ای که زیاد به من حال نداد نفرین و ناله زیاد فلوریا نسبت به مادر آگوستین است که خیلی زیاد تر از حد لازم است (اگه آگوستین آدم بود از پس مادرش برمیومد!!) و یک نیمچه نکته هم اینکه سطح معلومات و احاطه ادبی فلوریا برای زنی در قرن چهارم میلادی کمی اغراق آمیز است (یاد سوفی در دنیای سوفی افتادم که گاهی آی کیوش حسابی می زد بالا – سعی می کنم دنیای سوفی را مجدد نگاهی بکنم و مطلبی در خصوص آن هفته بعد بزنم ). البته این معایب لطمه ای به لذت بردن از این کتاب نمی زنه فقط گفتم که یه وقت لال از دنیا نرم!
مطالعه این کتاب را به همه دوستان پیشنهاد می کنم.
حالا به قسمتهایی از کتاب توجه کنیم فقط من به سلیقه خودم جملات انتخاب شده را جابجا کرده ام و با توالی این جملات در کتاب متفاوت است:
"گفتی که تورا برای آن از خودم جدا می کنم که بی اندازه دوستت دارم. البته حالت طبیعی قضیه آن است که آدم در کنار یار محبوبش بماند و از او حمایت کند اما تو درست خلاف این را عمل کردی. دلیلش این بود که خوار شمردن عشق شورانگیز میان مرد و زن در تو سر زده بود. فکر می کردی که من تو را به جهان حسی می بندم. و لاجرم آرام و قرار نداشتی تا خود را وقف رستگاری روحت کنی ... نوشته ای خداوند بالاتر از همه چیز خواهان زندگی پارسایانه بنده است . چه سخت است باور به چنین خدایی...(با 30 صفحه فاصله)... نه , من به خدایی که از آدم قربانی می خواهد باور ندارم. من به خدایی که زندگی زنی را به باد می دهد تا روح مردی را رستگار کند ایمان ندارم "
"از زمانی که از یکدیگر جدا شده ایم ، من تمام وقتم را وقف حقیقت کرده ام – همانگونه که تو کمر بستی که خود را وقف پرهیزگاری کنی.هنوز هم برای من عزیزی , هرچند باید بیفزایم که امروز حقیقت برایم عزیزتر است."
"نوشته ای که سهم تو از پسرک همان گناه بود و بس. شرمت باد, اورل, تویی که خود نام آدئوداتوس(خداداد) را برای او برگزیدی."
"نوشته ای بهتر بود که در جوانی در راه ملکوت اعلی خود را اخته می کردم ... آیا بهتر نبود که خود را نابینا می کردی؟... شاید هم باورت شده که چشمها و گوشهای تو بیشتر از جنسیتت از آفرینش الهی برخوردار است؟"
"در کتاب دهم خواندم که اکنون نه تنها از تمام حس ها که از هر آنچه میوه و شراب به روح ما عرضه می کند هم نفرت داری...از اینجا شروع می کنی به خداوند فخر بفروشی که متوجه شده ای چه حد از تمام آفریده های او متنفری. بعد می گویی, به این دلیل که با چشم جانت نوری را دیده ای."
"...پشتم لرزید اورل. کسی را مجسم کن که تنها به دلیل اینکه آواز زیباتری را با گوش جان شنیده می تواند آواز پرندگان را خاموش کند. یا فرد دیگری را در نظر بگیر که قادر است تمام گلها و درختان بخشکاند چرا که شمیم مطبوع تری را با مشام جانش بوییده ..."
"باشد که خداوند بر تو ببخشاید. چه بسا او در جایی تو را می پاید که چگونه به تمام آفرینش او اهانت می کنی....در اینجا ما هنوز می توانیم عشق خداوند را در گلها و گیاهان –و در ونوس ببینیم"
]نوشته ای[ "... بیشترین لذتی که حس های جسمانی , در بالاترین اوج درخشان زمینی شان به وجود می آورند, حتی در مقام مقایسه با زندگی جاوید هم نمی گنجند, چه رسد به این که مطرح شوند... لازم است نکته ای را به عرضت برسانم و آن این است که افاضات تو به سحر و جادو بیشتر شبیه است... زندگی بقدری کوتاه است که ما وقت نداریم درباره عشق داوری های محکوم کننده صادر کنیم .اورل , انسانها باید ابتدا بزیند آنگاه فلسفه بافی کنند."
"اورل , سخت وحشتم گرفته است. از آنچه مردان کلیسا زمانی بر سر زنانی چون من خواهد آورد, وحشت دارم. نه به این دلیل که زن هستیم ... بلکه به سبب آن که شما را که مرد هستید وسوسه می کنیم... آیا تصور می کنی که خداوند متعال خواجگان و اخته ها را بر مردانی که دل به زنی می بندند ترجیح می دهد؟...."
"همیشه به یاد داشته باش هر روز که طلوع می کند می تواند آخرین روز زندگی تو باشد... زندگی کوتاه است, بسی کوتاه. چه بسا اینجا و در حال است که ما زندگی می کنیم, و فقط اینجا و در حال."
"اورل , زندگی بس کوتاه است. ما مخیریم که به زندگی پس از این دل ببندیم. اما حق نداریم با خودمان و دیگران بدرفتاری کنیم, کمابیش مانند وسیله ای برای دستیابی به جهانی که چیزی از آن نمی دانیم."
و این هم جمعبندی : "... دست کم اگر مهر سکوت بر لبانت می زدی, چه بسا می توانستی خود را فیلسوف معرفی کنی."
هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
با خواندن این مطالب انتخاب شده حداقل 10 را می گیرید (این هم برای دوستانی که وقت و حال خواندن کتاب ندارند).
یک نکته اضافه هم اینکه این کتاب حداقل با ۲ ترجمه در بازار موجود است و چون یکی از مترجمان از دوستان است و من ترجمه دیگر را خوانده ام! (که البته با توجه به جملات تابلو است) برای اینکه تبلیغی نباشد از تصویر چاپ انگلیسی کتاب استفاده کردم.
پی نوشت: این کتاب حداقل دو بار ترجمه شده است ; آقای مهرداد بازیاری با نشر هرمس و خانم گلی امامی با نشر فرزان روز
پ ن 2: نمره این کتاب 3.4 از 5 میباشد.