نیروهای مهاجم وارد قصبه ای کوچک (در ذهن من جزیره است) می شوند و خیلی راحت و سریع و با کمترین خونریزی آنجا را تسخیر می کنند. جامعه انسانی کوچکی که فقط یک مقام رسمی به عنوان شهردار دارد. نیروهای مسلح آن 12 نفر است که آنها هم صبح روز حمله به لطف جاسوس نفوذی دنبال نخود سیاه فرستاده شده اند. مردمی که سالیان سال است رنگ جنگ ندیده اند به طوریکه مقام رسمی آنها خودش نمی داند چند تا اسلحه دارد و کجا هستند و مهاجمین این را دقیقاٌ می دانند (و البته چیزهای مهمتر از این را نمی دانند و فکر می کنند وقتی از لحاظ نظامی جایی را تسخیر و اسلحه ها را جمع و تور تهدید را پهن کردید کار تمام است). این مردم در روزهای اول چنان آرام هستند که برخی از مهاجمین با توصیفی بهشت گونه از قصد ماندن در آنجا و ازدواج و گذران دوران بازنشستگی که من خیلی دوست دارم! صحبت می کنند. چرا مهاجمین اینجا را تسخیر نموده اند؟ چون قصبه دارای یک معدن ذغال سنگ است و نیروی مهاجم به آن نیاز دارد. در ابتدا همه چیز ساده به نظر می رسد اما...
داستان با قراین و امارات متعدد مربوط به جنگ دوم جهانی است و نیروهای مهاجم نازی ها هستند اما به نظر می رسد که نویسنده با عدم اشاره مستقیم در پی تاکید بر جهانشمول بودن و فرا زمان و مکانی نظریه خود دارد, نظریه ای که از دهان شهردار بیرون می آید:
"مردم خوششان نمی آید تسخیر بشوند ,جناب سرهنگ, و این است که تسخیر هم نمی شوند. مردم آزاد جنگ را شروع نمی کنند, اما همین که شروع شد, در ضمن شکست هم به جنگ ادامه می دهند. مردم اسیر گله مانند, که همان پیروان یک پیشوا هستند, نمی توانند همچو کاری بکنند, و این است که مردم گله مانند در نبردها پیروز می شوند و مردم آزاد از مجموع یک جنگ فاتح بیرون می آیند."
بله مردم آزاد تسخیر ناپذیر هستند, اما مردم آزاد چگونه مردمی هستند؟ اگر بخواهیم ویژگی چنین مردمی را از نظر نویسنده استخراج کنیم می توانیم علاوه بر جمله بالا (مثل گوسفند دنبال رهبرشان راه نیفتادن که غیر از اینجا در چند صحنه دیگر بیان می شود) به بخش هایی دیگر نیز اشاره کنیم مثلاٌ جایی که دکتر (که نقش مشاور گونه ای برای شهردار دارد و بیشتر مقامی غیر رسمی است) در مقابل این تز که با کشته شدن شهردار و خودش مقاومت در هم شکسته می شود این طور استدلال می کند:
"خیال می کنند چون خودشان فقط یک پیشوا و یک سر دارند ما هم مثل آنهاییم. می دانند که اگر سر ده نفرشان قطع شود خودشان نابود می شوند. اما ما مردمی آزادیم , به تعداد جمعیت مان پیشوا و سر داریم و در مواقع احتیاج رهبران واقعی مانند قارچ میانمان می رویند."
به طور خلاصه به نظرم مردمی هستند که قدرت تعقل دارند و مستقل از رهبران فکر می کنند و مسئولیت خود را به دیگران تفویض نمی کنند و کورکورانه اطاعت نمی کنند و ... .
در همین رابطه در صحنه ای دیگر جایی که یک دسته گشتی مهاجمین در مورد صدای یک سگ که برای برخی آزاردهنده است با هم بحث می کنند. یکی می گوید بکشیمش و دیگری می گوید که نه صدایش بد هم نیست و من خودم قبل از جنگ سگ داشتم و وقتی سگ های دیگر را بردند سگ مرا هم بردند. دیالوگهایی که بین یک سرباز و گروهبان رد و بدل می شود جالب است:
گروهبان گفت: "نمی شود سگ نگه داشت که غذای لازم برای انسان را بخورد" سرباز که قبلاٌ حاکی از دلخوری در مورد بردن سگش صحبت کرده بود این بار اینگونه سخن می گوید: " اوه, من که شکایتی ندارم, من می دانم که لازم بود, من که نمی توانم نقشه های پیشوا را بخوانم. هرچند به نظر من مضحک است که این جا بعضی مردم سگ دارند, و حتی خودشان به قدر ما غذا ندارند, هرچند هم سگ ها و هم آدم های اینجا خیلی لاغر و بی جانند." گروهبان در ادمه می گوید: " این ها احمقند. برای همین هم بود که به آن سرعت شکست خوردند. نمی توانند مثل ما نقشه بکشند."
در این داستان به فرایندی اشاره می شود که وقتی عده ای بخواهند انسانهای آزاد را تحت سلطه قرار دهند چگونه خود در نهایت در چنبره قربانیان خود گرفتار می شوندحتی اگر آنها از توان نظامی و ... برخوردار نباشند (لازم به ذکر است که در این داستان ما با پارتیزان بازی و قهرمان بازی آنچنانی مرسوم در این گونه ادبیات مقاومت روبرو نیستیم). لذا می بینیم که در نیمه دوم داستان سربازان و حتی افسران چگونه آرزوی بازگشت و فرار از این مکان به قول خودشان جهنمی را دارند و این به زیبایی در مقابل تصور اولیه و بهشت گونه آنها از این مکان قرار می گیرد. چرا چنین مهاجمینی که با نقشه حساب شده ظرف چند ساعت این مکان را تسخیر می کنند دچار چنین سرنوشتی می شوند؟ شهردار دلیل آن را عدم شناخت مردم و نفهمیدن فکر آنها و عدم امکان شکستن روح انسان به طور دائم می داند. جایی که شهردار به سرهنگ چنین می گوید:
"شما و دولت متبوعتان نمی فهمید. در تمام دنیا دولت و مردم شما تنها دولت و مردمی است که قرنها تاریخ آن را شکست پشت سر شکست تشکیل داده است, و علت آن هم این است که فکر مردم را نفهمیده اید."
و در جای دیگر دیالوگ سرهنگ (که شخصیت جالبی دارد و منطقی ولی چه حیف که وارد یک بازی دو سر باخت شده است) و شهردار در این خصوص به اینجا منتهی می شود:
"سرهنگ لانسر نگاهی به او کرد و تبسم محزونی بر لب آورد. گفت : ما هم کاری بر عهده گرفته ایم. این طور نیست؟
شهردار گفت : چرا, تنها کار غیرممکن در دنیا, تنها کاری که نمی شود انجام داد.
- و آن؟
- درهم شکستن روح انسان به نحو دائمی"
بد نیست در همین رابطه به گفتگوی شهردار و دکتر اشاره کنم:
شهردار گفت: " چیزی را که من خودم نمی دانم مردم از کجا می دانند؟" دکتر در جواب می گوید: "این نکته یکی از اسرار بزرگ است. سری است که در سراسر جهان فرمانروایان را بیچاره کرده . از خودشان می پرسند : مردم از کجا می دانند. حالا می شنوم که نشر کردن خبر با وجود سانسور و رسیدن حقایق به مردم با وجود نظارت شدید اسباب زحمت مهاجمان شده. این هم یکی از اسرار بزرگ است."
در انتها یادآوری محاکمه سقراط در قسمتی از داستان و بازخوانی قسمتهایی از آن هم در این شرایطی که ما هستیم خالی از لطف نیست.
"و کسی خواهد گفت: ای سقراط از روشی که در زندگی خود برگزیده ای و لامحاله به مرگی زودرس منجر خواهد شد شرم نمی کنی" و در جواب سقراط می گوید : "در این نکته در اشتباهی, مردی که به کاری بیاید نباید فرصت زیستن یا مردن را به حساب آورد, باید تنها آن را به حساب آورد که آنچه انجام می دهد به خطاست یا به صواب" ... " شما را می گویم که در آینده مدعیانی بیش از اکنون خواهید داشت ... اگر بر این گمانید که با کشتار مردمان کسی را از انگشت نهادن بر زندگانی نابکارانه خود باز می دارید, بر خطایید"
حجم کتاب زیاد نیست ولی شخصیت پردازی ها در عین کوتاهی با دقت و ظرافت انجام شده است. نیازی به گفتن این نبود ولی به این خاطر گفتم که بهانه ای باشد برای آوردن بخشی که سرگرد هونتر را معرفی می کند (نمی خواهم خیلی ذوق زده بشوم ولی خداییش خیلی با این حال کردم):
"سرگرد هونتر افرادی را که زیر فرمان داشت مثل اعداد در چند ردیف می گذاشت و آنها را جمع و تفریق و ضرب می کرد... در نظر او مردم فقط از لحاظ وزن و قد و رنگ با هم تفاوت داشتند, همان طور که 8 با 6 تفاوت دارد, و فرق دیگری به نظر او نمی رسید. چند بار زن گرفته بود , و نمی دانست چرا زن های او قبل از اینکه او را ترک کنند اعصابشان فرسوده می شود"
از جان اشتین بک دو کتاب خوشه های خشم و موشها و آدمها در لیست 1001 کتاب معروف خودمان! موجود است. این کتاب در این لیست نیست ولی من که لذت بردم , گاهی فضاهای ایده آلیستی و امیدوار کننده لازم است.
این کتاب را آقای پرویز داریوش ترجمه نموده و انتشارات علمی فرهنگی (و قبلاٌ امیرکبیر) آن را در قطع جیبی منتشر کرده است.
.......................
پ ن: نمره این کتاب 3.8 از 5 میباشد.
سلام دوستان عزیز
من برگشتم !! همین ! اول یک سری به 11 سال قبل بزنم ببینم اوضاع با الان تفاوتی دارد یا نه :
***
زیر سقف آسمان
من به تنهایی درون بستر خویش
ضجه می کردم, استراحت را
اشک ها غلتان به روی گونه هایم
سینه را از بهر غم آماده می کردم
بار سنگین هزاران سال
شانه ها را بر زمین چسبانده بود
...
ما برای زندگی
از زمان صفر پایین آمدیم
زندگی روی زمین
...
اشک ها در خط زیر چانه ام
آن خط باقی ز دار سالیان زندگی
با هیاهوی غریبی سخت می راندند
از میان آسمان
یا درون سینه ام
من نفهمیدم کدامین بود
صدای قهقه ی مستانه ای آمد به گوشم
آن صدا فریاد شیطان بود
که برای خالق خود کرکری می خواند
آخر آن دو روی ما شرط بسته بودند
یک قمار واقعی
خالق ما آبرویش را گرو بگذاشته بود
در خودم رفتم
با خودم گفتم
خالق ما بهر پیروزی ما
تا کنون ده ها هزار نامه و پیغام بر
لشگریان از ملائک
حتی
آن خلیلش آن کلیمش آن حبیبش
روح خود را هم برای برد ما
روی خاک این زمین آورده بود
من نمی دانم چرا بازی به این جا ها کشید
همچنین
از چه رو میراث این پیغام ها
عاقبت بر جیب شیطان ها رسید.
۱۳۷۸/۵/۱۲
سلام دوستان
هفته بعد فضای مجازی کلاٌ تعطیل .... و در خدمت دوستان نیستم
برای اینکه جایمان باصطلاح خالی نباشه ظرف این دو سه روز چندین پست پشت (کشت مشت و...) سر هم گذاشتم.
این شعر هم مربوط به زمانهای قدیمه و زمانی که شاید به تئوری توطئه بیشتر بها می دادم و البته الان کمتر بها می دهم و نه اینکه اصلاٌ بها! ندهم.
....
بار دیگر یکدلی
در درون سینه هامان موج می زد
این خیابانها ز مردم فوج می زد
بار دیگر عزم کردیم
پوستین کهنه مان را نو کنیم
دستهامان تا رسیدن چند انگشتی دگر
ناگهان
از جای دیگر
از همان جایی که دارند ادعا
بهر آزادی ما
صحبت از تائید ما شد صحبت از پیروزی ما
در همان وقتی که ما چند انگشتی دگر
لبخند بر چهره این حاکمان
بار دیگر ساز شد
دستهاشان بهر سرکوبی ما
از زمین و آسمان
بار دیگر باز شد
در درون سینه هامان نقش آن بیگانگان
بار دیگر راز شد
بغض هامان در گلوهامان شکست
بر تن و انداممان
پوستین کهنه مان
بار دیگر نقش بست
....
1378/5/3
این مجموعه شامل هفت داستان کوتاه است. از داستان آخرش خوشم آمد.یک نکته که باید به آن اشاره کنم آن است که برخی شخصیت ها در داستانهای مستور تکرار می شود و این به فهم برخی نکات کمک می کند. برای کسی که همه داستانها را می خواند جالب است ولی برای کسی که یک داستانی را در یک جایی می خواند ممکن است اشکال ایجاد کند. همچنین نکته دیگر نام برخی داستانهای مستور است که به نظر غیر مرتبط می رسد و برخی موارد ارتباط جالبی دارد.
داستان اول "چند روایت معتبر درباره عشق" درخصوص جوانه زدن عشق بین یک استاد و شاگرد است که باز هم ناتمام است . جوانه می زند ولی سر از خاک در نمی آورد.
"تمام روح ات درد گرفته است. حالا اگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی ، همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریک اش را به تو نشان دهد . باید همه چیز را همین حالا تمام کنی."
داستان دوم "چند روایت معتبر درباره زندگی" است و بر خلاف اسمش فضای غمناکی دارد.
"دوستت دارم....چه قدر؟...آن قدر که نخوام زنم بشی."
" نرگس خانم دو جمله است: نرگس خانم پیر است, نرگس خانم نمی داند. همین. بعد فکر کرد که خیلی ها فقط یک جمله اند و بعضی ها حتی نصف جمله هم نیستند. سایه یک جمله با هزار کلمه است: سایه خوب است. مهتاب اما هزار جمله است."
داستان سوم "چند روایت معتبر درباره مرگ" است که به نظرم کمی آشفته آمد.
"وقتی گفت میخواهی زنده ات کنم. من سالها بود که مرده بودم. سالها بود که درد مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرین باری که مرده بودم سالها میگذشت. اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویا زخمهای مرگ هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت: « میخواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟» من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را میکشید بودم. او با دست هاش که از جنس دوست داشتن بودند مرا از اعماق مرگ مرا به سطح زندگی آورد و من عاشق شدم..."
داستان چهارم "مصائب چند چاه عمیق" است که قبلاٌ در کیان خوانده بودمش... یکی از دوستان در قسمت نظرات کتاب قبلی مستور از یکی از مصاحبه های نویسنده نقل به مضمون کرده بود که او برای منتقدین نمی نویسد و برای زنان خانه داری می نویسد که سالی 3 الی 4 تا کتاب می خوانند. فکر کنم این از آن داستان هایی است که قبل از این تصمیم نوشته شده است! خیلی از هم گسیخته است و اتفاقاٌ غیر حرفه ای ها رو فراری می دهد.به درد همان نشریه روشنفکری کیان می خورد.
داستان پنجم "در چشمهات شنا می کنم و در دستهات می میرم" از فرایند تبدیل شاعر عاشق به قاتل حرفه ای صحبت می کند که به نظر من برای قالب داستان کوتاه مناسب نبود و موضوع شهید شده است.
داستان ششم "کیفیت تکوین فعل خداوند" است که در موردش حرفی ندارم بزنم!
داستان آخر"کشتار" است. از این داستان خوشم آمد که می خواستم لینکش را اینجا بگذارم (نمی دانم این کار اخلاقی هست یا نه!) اما دیدم توی خیلی جاها هست و نمیشه تشخیص داد که اصلش کجا بوده و.... از خیر لینک گذشتم و در پست بعدی شاید این داستان را گذاشتم.
ضمناٌ از آن سبک نوشته های مستور که برخی خوششان می آید هم مطابق معمول اینجا هم هست منظورم از این گونه است:
"توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. از روی بوم هم که نیگا کنین می بینین که از توی پنجره ی یکی از همین خونه ها آتیش می ریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو حسابی آتیش زدی. به من می گن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش می گیره. دل یکی این جا داره خاکستر می شه. کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سروقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتیش سر جاش. واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر می شه. یکی داره تو چشات غرق می شه. یکی لای شیارای انگشتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه. میون این همه خونه که خفه خون گرفته ن یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر می شه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه."
این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است.
پی نوشت: هفته بعد نیستم!
............
پ ن 2: نمره کتاب 2.6 از 5 میباشد.
هفته قبل یکی از کتاب های عزیز نسین رو به نام "مگس آتش پاره" با ترجمه ثمین باغچه بان خواندم. عزیز نسین یکی از نویسندگانیه که من از دوران نوجوانی باهاش آشنا شدم و اولین کتاب هم "بچه های آخرالزمان" بود که در کتابخانه خانه ما موجود بود (به همراه" موخوره" و "مگه تو مملکت شما خر نیست" ) و خیلی هم کیف می کردم و هرچند بعضی از ظرایف کار رو هم شاید متوجه نمی شدم...
فکر می کنم طنز های سیاسی و اجتماعی عزیز نسین در سالهای دهه پنجاه و شصت به این علت طرفدار داشت که خیلی این طنزها برای ما غریبه نبود یعنی ما هم در آن سالها همین مشکلات را داشتیم. خوشبختانه اینجا الان با 30 سال پیش فرقی نکرده و هنوز هم به دل می نشینه. دلم برای شهروندان ترکیه می سوزه چون با تغییراتی که کردند احتمالاٌ برخی از داستانهای نسین براشون قابل درک نیست و به تاریخ ادبیاتشون پیوسته است ولی ظاهراٌ برای ما جاودانه خواهد ماند.
یک مشکلی که مجموعه داستانهای نسین توی ایران دارد بی در و پیکر بودن نشر کتاب در ایران بود به طوریکه ده ها کتاب چاپ شده ولی داستانهای مشترک داخلشون زیاده مثلاٌ 12 کتاب تبدیل به 30 کتاب شده است. علاوه بر آن بعضی موارد داستانهایی که متعلق به نسین نیست ولی به همون سبک نوشته شده در کنارشون چاپ شده است. در ذهنم هست که جایی خودش اشاره کرده بود که نویسندگانی به این خوبی چرا به نام خودشون داستانشان را منتشر نمی کنند.
این کتاب خیلی به من نچسبید ولی دو سه تا داستان خوب داشت . نچسبید چون تعدادی از داستانها را قبلاٌ در مجموعه های دیگری دیده بودم.
حالا خلاصه ای از یکی از داستانهای این مجموعه را با توجه به ذهنیت خودم می نویسم :
مرد از پاساژ هراسان و مضطرب بیرون پرید و فریاد زد:
آییییییی عسس عسس یه نفرو دارن می کشند.
مردم سریع جمع شدند در میان جمعیت چشمش به چند تا عسس خورد ولی اونا اهمیتی نمی دادند. رفت طرف اولی : سرکار توی این پاساژ چند نفر دارند یه بنده خدایی رو می کشند.
- مگه نمی بینی من عسس ترافیک هستم... این کار به من ربطی نداره.
رفت طرف دومی که داشت با یه دست فروش صحبت می کرد و گفت :سرکار اینجا دارند یه نفرو می کشند.
- به من مربوط نیست من عسس بلدیه هستم این کار مربوط به شعبه دومه
- همین طور که داد و فریاد می کرد عسس دیگری از راه رسید.
- سرکار شما مربوط به شعبه دوم هستید
- بله فرمایش
- خدا رو شکر جناب عسس باشی توی این پاساژ دارن سر یکی رو می برند.
- آهان... به من مربوط نیست من مال دایره سرقت هستم این مربوط میشه به دایره جنایی.
چند لحظه بعد چشمش به عسس دیگری خورد و رفت طرف اون
- سرکار شما مال شعبه دوم هستید؟ بله . مربوط به دایره جنایی هستید؟ بله
- خدا رو شکر... سرکار دارند یه نفرو توی این پاساژ می کشند.
- ببخشید من الان مرخصیم به من مربوط نمیشه
.... (چند تا عسس دیگر هم بودند که من برای پرهیز از اطاله کلام و آرتروز انگشتان حذف می کنم)
مرد همین طور داد می زد و مردم هم ایستده بودند و تماشا می کردند یکی از میان جمعیت در گوشش گفت که اینجوری عسس پیدا نمیشه برو وسط داد بزن این چه مسخره بازیه تا پیداشون بشه ... مرد رفت وسط خیابان و داد زد بابا این چه مسخره بازییه اینجا... می خواست بازم فریاد بزنه که فرصت نشد چون از میان جمعیت چند نفر جدا شدند و دوان دوان به طرفش اومدند که یالا بریم کمیسری
- مگه شما هم عسسید
- بله عسس مخفی گزمه سیاسی و شروع کردند به سوت زدن
با صدای سوت عسس ترافیک و عسس بلدیه پریدند دستاش رو گرفتند و عسسی که توی مرخصی بود دوان دوان اومد بهش دست بند زد و سریع یه ماشین پلیس اومد و اونو به طرف ماشین هل دادند. برگشت به جمعیت نگاه کرد. چشمش به مردی که بهش توصیه کرده بود افتاد که داشت لبخند می زد.
- شما هم عسس هستید؟
- نه من شرطه ویژه هستم.
سوار ماشینش کردند و هنگامی که از جلوی پاساژ رد می شدند مردی زخمی داشت در خون خودش دست و پا می زد.
مرد زیر لب گفت حیف
عسس ترافیک گفت : فامیلتونه؟ مرد گفت نه نمی شناختمش فقط از روی انسانیت داشتم عسسو خبر می کردم
عسس بلدیه گفت تو رو که رسوندیم کمیسری باید زود برگردم جریمه اش بکنم چون خونش خیابون رو کثیف کرده.
.....................
پ ن: نمره کتاب 2.7 از 5 میباشد.