میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

یادداشت‌های شیطان – لیانید آندریف

مقدمه اول: نگاه هر نویسنده‌ای به انسان خواه‌ناخواه از وقایع زمانه‌اش تاثیر می‌پذیرد. در واقع اگر در اطراف آنها انسان‌ها در حال کشت و کشتار یکدیگر باشند، دور از انتظار نیست که رد پای این پلیدی و پلشتی در نگاه این نویسندگان به انسان، قابل مشاهده باشد. جنگ جهانی اول یکی از وقایعی است که از این زاویه شدیداً اثرگذار بوده است. «جنگ بزرگ» یا آنکه بعدها معروف به جنگ جهانی اول شد، جنگی بود که از لحاظ تلفات نظامی و غیرنظامی تا آن زمان، یگانه بود و رکورددار، جنگی بود که از جهاتی خیلی از «اولین‌ها» در آن بروز پیدا کرد: اولین استفاده از سلاح‌های شیمیایی و بمباران گسترده مناطق غیرنظامی برای اولین بار که در اثر آن میلیون‌ها نفر به کام مرگ رفتند. این جنگ تراژدی عظیمی بود؛ انسان‌ها دمار از روزگار هم درآوردند! شکل دنیا تغییر کرد و استخوان‌های بسیاری لای زخم‌ها باقی ماند که یک قلم آن همین خاور میانه ماست؛ هنوز هم که هنوز است دورنمایی از آرامش در آن قابل رویت نیست. از موضوع مقدمه دور نشویم! لیانید آندریف مشخصاً تحت تاثیر این جنگ قرار گرفته و با توجه به مشاهده آثار این جنگ مخرب به این نتیجه رسیده است که این بشر دوپا هیچ نیازی به وسوسه شیطان ندارد و خودش در این زمینه استادی است که صد شیطان را درس خواهد داد!

مقدمه دوم: یادداشت‌های شیطان به علت مرگ نویسنده، در میان یک جمله ناگهان به پایان می‌رسد. به همین خاطر این کتاب به «ناتمام» بودن معروف است. احتمالاً دوستانی که کتاب را خوانده‌اند با من هم‌نظر باشند که اطلاق رمان ناتمام به این داستان صحیح نیست. نویسنده بزعم بنده هر آنچه مد نظر داشته روی کاغذ آورده و تقریباً در دو سه صفحه آخر، کتاب از منظر داستانی پایان یافته است. در واقع خواننده منتظر اتفاق دیگری نیست ولذا داستان تمام و کامل است و شاید بتوان گفت فقط جمله آخر ناتمام مانده است. چه بسا نویسنده به همین خاطر (یعنی به پایان رساندن داستان) با فراغ خاطر از دنیا رفته باشد. طبعاً اگر نویسنده زنده می‌ماند با پرداخت و بازنویسی و ... شکل بهتری به کار می‌داد اما به هرحال این کتابی که دست ماست ناتمام نیست.

مقدمه سوم: شخصیت اصلی داستان «گرنی واندرهود» است که پیش از شروع روایت از دنیا رفته است و هیچ فلش‌بک و اشاره‌ای هم به گذشته‌ی او نمی‌شود! این‌که چگونه او با این اوصاف شخصیت اصلی داستان است در ادامه خواهم گفت. این شخصیت یک مابه‌ازای واقعی معروف دارد: «آلفرد گوین واندربیلت»، یکی از اعضای خانواده ثروتمند واندربیلت در ایالات متحده. پدربزرگ ایشان در قرن نوزدهم از طریق سرمایه‌گذاری در ساخت راه‌آهن در آمریکا به ثروتمندترین فرد آن کشور بدل شد. آلفرد واندربیلت در آستانه جنگ جهانی اول در سفری از آمریکا به اروپا با کشتی لوسیتانیا، در اثر غرق شدن کشتی به واسطه شلیک اژدر از یک زیردریایی آلمانی، جان خود را در 38 سالگی از دست داد. این خانواده اهل کار خیر هم بودند و در زمینه ساخت دانشگاه و ... نیز فعالیت‌هایی داشتند. در مورد مرگ آلفرد هم روایت‌هایی هست که جلیقه نجات خود را به زنی که نوزادی در آغوش داشت، داده است و... در داستان او برای انجام یک فعالیت نیکوکارانه قصد دارد به اروپا بیاید و به کمک سه میلیارد دلار ثروتی که دارد شرایط را که در آستانه جنگ است، تاحدودی بهبود بدهد اما شیطانِ داستان او را به‌نحوی (؟) به قتل می‌رساند و کالبد او را تسخیر می‌کند و شیطان در قالب او سفر را ادامه می‌دهد و ما یادداشت‌هایش را می‌خوانیم. با این توصیف من متوجه نشدم چرا برخی دوستانی که در مورد معرفی این داستان اظهار نظر کرده‌اند، انتخاب واندرهود را نمادی از انتقاد نویسنده به سرمایه‌داری و بورژوازی و امپریالیسم و غیره و ذلک تلقی کرده‌اند! انگار فرض کرده‌اند در داستان، واندرهود واجد خصایصی است که موجب انتخاب شدنش توسط شیطان شده است. تازه این به کنار...! شیطانِ داستان که از انسان‌های داستان خیلی اخلاقی‌تر است!! وقتی چند تا انگاره ثابت در ذهن داشته باشیم و با خط‌کش آنها به سراغ تحلیل کتاب و وقایع و حوادث برویم، نتیجه همین خواهد شد. 

******

شیطان با این هوس که انسان‌ها را بازیچه دست خود نماید روی زمین می‌آید و چون برای این کار باید به هیئت انسان دربیاید، کالبد «گرنی واندرهود» را به همان ترتیبی که در مقدمه سوم عرض کردم به تسخیر در می‌آورد. او به همراه دستیارش «توبی»، که شیطانکی است با سابقه کشیشی، راهی رُم می‌شوند. یادداشت‌های شیطان از اینجا آغاز می‌شود. آنها در راه رسیدن به رم دچار حادثه می‌شوند و ناخواسته به عمارتی در حومه رم وارد می‌شوند. در این عمارت فردی دانشمند و اهل مطالعه به نام «فاما مگنوس» به همراه دخترش ماریا زندگی می‌کند. پیش از ورود واندرهود به اروپا و ایتالیا، روزنامه‌ها در مورد مقاصد خیرخواهانه و انسان‌دوستانه او قلم‌فرسایی کرده و این نوید را داده‌اند که او می‌خواهد ثروت کلان خود را در مسیر صلح و انسان‌دوستی در اروپا مصرف کند. شیطان پس از روبرو شدن با مگنوس تلاش می‌کند او را با خود همراه کند تا در مورد هزینه کردن سه میلیارد دلار ثروتش از او مشورت بگیرد اما مگنوس صراحتاً اهداف او را به ریشخند می‌گیرد. قبل از خروج شیطان از عمارت و رهسپار شدن به سوی رم، ماریا وارد می‌شود. چهره‌ی او چنان زیباست که شیطان، تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد و او را به یاد مریم مقدس می‌اندازد. این مواجهه البته مسیر داستان را تغییر می‌دهد. طبعاً آدمهای مختلفی شتابان به سوی واندرهود و پول‌هایش روانه می‌شوند؛ از اسقف گرفته تا یک پادشاه مخلوع و... و شیطان در راستای هدفش سعی می‌کند با آنها بازی کند اما...

در ادامه مطلب نامه یکی از شخصیت‌های اصلی داستان را خواهیم خواند.

******

لیانید آندریف (1871-1919) نمایشنامه‌نویس و رمان‌نویس روسی است که به عنوان پدر اکسپرسیونیسم در ادبیات روسی شناخته می‌شود. او در رشته حقوق تحصیل کرد و پس از آن در همین زمینه به کارمندی در دادگاه مسکو مشغول شد. در کنار کارهای روزمره به سرودن شعر پرداخت اما در انتشار آنها توفیقی نیافت. در 27 سالگی یک داستان کوتاه از او در روزنامه‌ای منتشر و مورد توجه ماکسیم گورکی قرار گرفت. به توصیه گورکی تمرکز خود را بر کار ادبی قرار داد و خیلی زود به چهره‌ای معروف در زمینه داستان‌نویسی تبدیل شد. اولین مجموعه داستان او در سال 1901 منتشر و فروشی بالغ بر 250 هزار نسخه داشت. در دهه اول قرن بیستم کارهای زیادی از او منتشر شد و در این دوره یکی از پرکارترین و مشهورترین نویسنده‌های روس بود. در همین دوره نمایشنامه‌نویسی را هم آغاز کرد و کارگردانان به‌نامی همچون استانیسلاوسکی و میرهولد آثار او را به روی صحنه بردند. در انقلاب 1905 روسیه به عنوان یک نویسنده پرشور دموکرات فعالیت داشت اما پس از آن شاید به واسطه شکست انقلاب، یا مرگ همسرش در اثر عفونت ناشی از زایمان در سال 1906، روحیه بدبینی و نگاه ناامیدانه بر او غلبه کرد. در دهه دوم قرن بیستم کارهای کمتری از او به چاپ رسید. او که در ابتدا از انقلاب روسیه حمایت می‌کرد از پیروزی بلشویک‌ها اظهار نگرانی می‌کرد. در سال 1917 به فنلاند نقل مکان کرد. یادداشت‌های شیطان را در این دوره آغاز کرد و در سال 1919 درحالیکه داستان را به پایان رسانده بود یا در حال به پایان رساندن آن بود، در فقر و ناامیدی مطلق به دلیل سکته قلبی از دنیا رفت. بزعم من شاید اگر در روسیه مانده بود چند سال بیشتر عمر می‌کرد و بعد در تصفیه‌های استالینی حذف می‌شد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم 1397، تیراژ 2000 نسخه، 278 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.7)

پ ن 2: انصافاً باید گفت طرح جلد ترجمه فارسی از لحاظ محتوایی یک سر و گردن از طرح جلدهای انگلیسی بالاتر است. تابلویی از «جیمز انسور» نقاش اکسپرسیونیست بلژیکی که به نقاش نقاب‌ها و صورتک‌ها شهره بود. نام این اثر دسیسه است و بسیار با محتوای داستان همخوانی دارد.

پ ن 3: کتاب‌ بعدی «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اثر عطیه عطارزاده خواهد بود. پس از آن سراغ «به سوی فانوس دریایی» اثر ویرجینیا وولف خواهم رفت، حالا چرا در این شرایط سخت چنین کتاب سختی را انتخاب کرده‌ام، خودم هم نمی‌دانم!

 

 

 جناب میله‌ی عزیزِ بدونِ پرچم

سلام

حد فاصل نامه اول و نامه دوم‌تان بسیار نگران شدم چرا که آنجا بر روی زمین اوضاع چنان ناامن و ناپایدار است که همین میزان جدایی و بی‌خبری گاه باعث می‌شود مجبور شویم تا ابدیت انتظار کشیده و به دنبال طرف مقابل، جلوی تمام دروازه‌های رستاخیز کشیک بکشیم. به هر حال از دیدن نامه دوم خوشحال شدم، اگرچه از طرفی باز نگران شدم مبادا نامه‌نگاری با من سبب شود از آن انگ‌های خطرناک به شما چسبانده شود و سر از جایی دربیاورید که عرب نی انداخت! راه دوری نرویم، همین چهارصد پانصد سال قبل جان هزاران آدمِ از همه‌جابی‌خبر را به بهانه‌های خیلی خیلی سبک‌تر از این می‌گرفتند. حتماً آن داستان کوتاه چخوف در مورد گناهکارِ شهر تولدو را خوانده‌اید! اگر نخوانده‌اید حتماً بخوانید و بلکه آن را به صورت صوتی هم برای دوستانتان اجرا کنید!

آن‌که برای هیچ و پوچ بود اما حالا حساب کنید برای از تنهایی درآوردن من چه حکمی خواهند برید. هرچند که من هیچگاه از تنهایی به در نخواهم شد. تنهایی من چنان بزرگ و عمیق است که می‌ترسم هیچ پایانی نداشته باشد! همواره بر لبه‌ی پرتگاه تنهایی نشسته‌ام و کلمات را در این مغاک پرتاب می‌کنم اما این حجم سنگین کلمات، بی‌صدا فرو می‌افتد و هیچ بازتابی از آن برنمی‌خیزد. این ورطه انتهایی ندارد و هنوز هم گنگ و تهی است. دوست من! من و تو بیهوده عرق می‌ریزیم!

دعوت کرده بودید بار دیگر به زمین بیایم! هرچند بار آموزشی این سفر بسیار بالاست اما آیا میخواهید مضحکه خاص و عام بشوم؟! می‌خواهید کودکان در کوی و برزن بر سادگی و معصومیت من بخندند؟! هرچند درس‌های زیادی از آن سفر قبلی گرفتم اما هنوز در حیرتم از انسان! انسان بودن چه سخت است میله‌جان! در تمام جهنمی که من در آن زندگی می‌کنم چنین موجودات افسونگر و بی‌باکی که آماده‌ی انجام دادن هر کاری هستند نمی‌شود پیدا کرد!

بله این خاک لعنتی مرا درس می‌دهد! اما به چه قیمتی!؟ من به زمین آمدم اما متوجه شدم که در آن زمینه‌هایی که برای قرن‌ها و هزاره‌ها بی‌رقیب بودم اکنون دیگر هیچ محلی از اِعراب ندارم و حکومت من به قول آن دوست نازنین شما کاملاً به فناک رفته است چرا که اهریمنانی کارکشته‌تر بر زمین حکمرانی می‌کنند. آن‌جا هر کسی همان است که هست و در عین حال می‌خواهد چیزی غیر از آن چه هست٬ باشد. من از این بالا! آن حلقه‌ی بی‌پایان فریب را به جای نمایشی شاد گرفتم و گفتم وارد شوم و از این بساط گسترده عیشی ببرم. چه خطای بزرگ و فجیعی٬ چه حماقتی، آن هم برای کسی چون من! آن‌جا همه همدیگر را به دادگاه می‌کشانند؛ زندگان٬ مردگان را و مردگان هم زندگان را٬ تاریخ هر دو را٬ و خدا تاریخ را. این سیل شاهد و سوگند دروغین و قاضی و کلاهبردار کذاب جای نمایشی جاودان را گرفته است.

بله! من در سفر قبلی چیزهای زیادی یاد گرفتم. مثلاً فهمیدم کارهای انسان مثل خودش وقتی که در مرحله‌ی طرح است، قابل قبول و حتی زیباست اما در ادامه وقتی اجرا و نهایی و کامل می‌شود، منزجرکننده خواهد بود. یک مثال کم‌دردسر می‌زنم: طرح اولیه مسیحیت را در نظر بگیرید... خیلی زیباست... عشق به انسان و چه و چه... اما تابلوی تکمیل‌شده آن بعد از ده بیست قرن، با کتاب‌ها و اسقف‌ها و شعله‌های آتشی که مخالفان و حنی موافقان را در آن می‌سوزاندند، بسیار بدترکیب و زشت است! معمولاً یک نابغه یا به قول شما نخبه، کار را شروع می‌کند و بعدها پخمه‌ها آن را ادامه می‌دهند و هیولاها به پایان می‌رسانند. شروع عشق، شروع زندگی، طلوع امپراتوری روم، انقلاب کبیر فرانسه و ... همه آغاز خوشی داشتند، اما پایانشان چه؟

شاید این خاصیت تنها نبودن انسان باشد! شما وقتی در کنار هم «توده» می‌شوید معمولاً کارتان با رسوایی به پایان می‌رسد. شما در کنار هم می‌توانید هر شاه‌راهی را به بن‌بستی تنگ تبدیل کنید. شاید بهتر باشد از هنر بهره بگیرم. هنر انسان در مقایسه با زندگی انسان‌ها در یک موقعیت بسیار برتر قرار دارد. در هنر و کارهای هنری که معمولاً در موزه‌ها قابل مشاهده است، یک نابغه کار را شروع می‌کند و خودش هم آن را به پایان می‌رساند. ستایشگران و مقلدان بعدی نمی‌توانند چیزی را در آن تابلوها یا مجسمه‌ها تغییر بدهند. البته که می‌توانند آنها را از بین ببرند، نابود کنند، اما نمی‌توانند این آثار را تا حد خودشان پایین بیاورند. من اگر روزی دوباره به زمین بیایم فقط به شوق دیدار از موزه‌ها خواهم آمد.

من تا سفر قبلی بدین پایه و مایه نمی‌دانستم که آمیختن حقیقت با دروغ باعث انفجار می‌شود. چیزهایی از این آمیزش بر روی زمین دیدم که خیالم برای هزاران هزار سال دیگر راحت شد. زمین نیازی به من ندارد. اگر در نوبت گذشته کسی در گوشم زمزمه کرد که دیر آمده‌ام، این بار چه خواهند گفت؟! چه کرده‌اید با خودتان! بی‌صبرانه منتظر روز رستاخیز در کنار این مغاک نشسته‌ام تا در آن روز پاسخ این سوال را دریابم: آن چیزی که خالق می‌دانست و ما نمی‌دانستیم چه بود!؟ داستانهایی که در این صد سال بر روی زمین رخ داده است، کنجکاوی مرا بیشتر و بیشتر کرده است. بهشت‌فروشی کمرنگ شده است اما مردم را با وعده بهشتِ زمینی فریب می‌دهند و این فریب‌خورده‌ها از یک خرگوش ترسو و بی‌آزار به چنان هیولاهای بی‌باک و نترسی تبدیل می‌شوند که همگان را به تعجب وامی‌دارند که در آن ایده‌ها چه حقیقتی نهفته است که چنین در راهش فداکاری و قربانی می‌کنند!؟

دیگر بس است! به یاد آن خستگی‌ها و سختی خواب بر روی زمین افتادم. نامه را به پایان می‌رسانم. اما پیش از خداحافظی در مورد آن سوال‌تان اگر بخواهم سیاست‌مدارانه پاسخ بدهم می‌گویم تا وقتی مرگ هست، کلیسا و کشیش‌ها فراموش نمی‌شوند. اگر به لرزه بیاندازیدشان، لهشان کنید، از هم بدرید و از تیر چراغ برق آویزانشان کنید، باز هم نمی‌توانید از بین ببریدشان. اگر کلیسا نباشد دیگر چه کسی در برابر مرگ از شما دفاع می‌کند؟! کیست که باور شیرین جاودانگی و زندگی ابدی را در کام شما بریزد؟!!

 

ارادتمند

ش. ر.جیم

 

بعدالتحریر: در مورد امکان و احتمال سانسور هم باید عرض کنم که دست من به زحمت با تن لطیف و ظریف ماریا تماس داشت. اگر در آغوشش می‌گرفتم همانند این بود که تمامی زمین و آسمان را در دستانم نگه می‌داشتم و طبیعتاً آن را در یادداشت‌های خود می‌نوشتم و ممیزانِ شما آن را درمی‌آوردند اما به شما اطمینان می‌دهم از خط معیار عبور نکردم. می‌دانی خط معیار چیست؟ تن آسمانی ماریا به اندازه یک خط به سویم متمایل شده بود و نه بیشتر. چه می‌گویی اگر روزی خورشید به اندازه یک خط از مسیر خودش به سمت تو متمایل شود؟ حتماً می‌گویی معجزه است، نه؟ البته این چیزها دیگر برای شما افسانه است.  

 


نظرات 7 + ارسال نظر
الهام سه‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 05:06 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
می‌بینم که مالیخولیای خواندن و نوشتن جماعت وبلاگ‌نویس کار را به یادداشت‌های شیطان و نامه نگاری مستقیم با ایشان کشانده است. البته باید بگویم که ما هم نامه‌ها و نوشته‌ها را می‌خوانیم و می‌نویسیم و صحبت می‌کنیم و همه چیز را هم به ناچار می‌پذیریم و عمل هم می‌کنیم. بالاخره ما هم از موجودات افسونگر و بی‌باکی هستیم که آماده‌ی انجام دادن هر کاری هستند؛ ولی تن به مذاکره نمی‌دهیم!

به عنوان تجربه عرض می‌کنم یک بار خواستیم نوبتی و به صورت اشتراکی با همین ایشان که برایتان نامه زده‌اند، داستانی دنباله‌دار بنویسیم، به این صورت که یک قسمت من و یک قسمت ایشان تا هم رغبت خواننده را بیشتر کنیم هم به این ترتیب کاری کنیم که ماجرا تا قیام قیامت طول بکشد. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا این که متأسفانه با هم اختلاف نظر پیدا کردیم و صبح یک روز که نوبت من بود و بلند شدم دنباله‌ی داستان را بنویسم دیدم ایشان تمام شخصیت‌های داستان را سوار کشتی کرده و یک جا در یکی از دریاهای اطراف خاورمیانه‌ی خودمان غرق کرده است.

سلام
به به خوش آمدید
دیگه ما وبلاگ نویسان را نمی توان جماعت خواند
تک و توکی در اینجا و آنجا ... مثل جنگلی پس از آتش سوزی.... اما هنوز شوق فتوسنتز درسبزینه هایمان باقی است و البته رمان ها و داستان ها هنوز در آوندهایمان جاری می شود. شکر.
در این سالها جسته و گریخته چنان که دیدید و می دانید نامه پراکنی کرده ام اما حالا تصمیم بر این است که حتما پی این کار را بگیرم و مداوم ادامه بدهم. حالا حساب کن وقتی با شین ر جیم نامه نگاری می کنیم حتما اهل مذاکره و عمل هم هستیم!
در مورد تجربه ای که گفتید باید بگویم ادامه بدهید! دیدم که می گویم! شخصیتهای داستانی در جهنم یا بهشت، در قله قاف یا گودال ماریان، هر جا که باشند تمایل به بازگشت دارند. کافیست آنها را فرا بخوانید ، با شوق خواهند آمد! در خلقت آنها آنطور که در روایات آمده است، خدای ادبیات از روح خود در آنها دمیده است و به همین دلیل خلق و خوی خداوند ادبیات را در خود دارند و همو فرموده است که بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را

جان دو سه‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 09:08 ب.ظ

سلام

خدایش بیامرزد اٌ هنری هم هنگامی فوت کرد که یک داستان کوتاه نانوشته داشت و تئو آنجلوپولوس هم وسط ساخت فیلمش از دنیا رفت و مهیبتر که خانه اش با تمام دست نوشته و یادداشت هایش هم سوخت و رفت ...

در مورد انتهای مقدمه سوم (( وقتی چند تا انگاره ثابت در ذهن داشته باشیم و با خط‌کش آنها به سراغ تحلیل کتاب و وقایع و حوادث برویم )) باید بگم دست شما درد نکنه اشاره به جایی بود چون من خیلی زیاد دیدم افرادی که دچار این مورد هستن یا اغراق نکنم انگاری مد شده.

بنده هم از همین تریبون از ش. ر معذرت خواهی می کنم این بنده خدا کاره ای نبوده و نیست ما فقط دنبال یکی بودیم تا تقصیرها را گردنش بندازیم

پ.ن:«راهنمای مردن با گیاهان دارویی» رو انگاری در کتابخانه ام دارم همزمان با شما (اگر چند روز زود تر شروع نکرده باشید) خوانش می کنم

سلام
روح این دو عزیز شاد... البته گمونم شاد هستند.... ا هنری که قطعا اینگونه هست... هر سال یک عالمه داستان کوتاه در ذیل نام او به رقابت مشغولند و تا قیام قیامت همین طور خواهد بود. چرا شاد نباشد
این خط کشی ها بلای جان هم می توانند بشوند. از خدای ادبیات که پنهان نیست از شما چه پنهان... من هم که تلاش می کنم بی پرچم باشم از این آسیب دور نیستم و همواره باید حواسم جمع باشد
این بنده خدا شین ر جیم گردنگیرش خیلی بالاست
من دور دوم رو هنوز شروع نکرده ام لذا فرصت کافی خواهید داشت.

مشق مدارا سه‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 11:51 ب.ظ

سلام
خوشبختانه همراهتان این کتاب را با آن طرح جلد زیبا خواندم. مثل همیشه مطلب بسیار خوب و کامل بود، اما توقع امتیاز بالاتری داشتم. دوست داشتید یکی دو تا از موانع صعود به نمره‌ی بالاتر را بفرمایید.
ماجرای فروش دویست و پنجاه هزار نسخه چشم‌هامون رو ستاره‌ای کرد. چه روزگاری بوده!

سلام
چه عالی
در مورد امتیاز باید عرض کنم چون در روز تعطیل منتشر کردم آن جدول نمره دهی را نتوانستم خوووب حلاجی کنم و ... گذاشتم برای روز شنبه که به محل کار بازگشتم... آخه اون جدول روی کامپیوتر محل کار است!!!... حتما بررسی و مداقه خواهم کرد و نتیجه غایی را باستحضار خواهم رساند
ولی بخشی از کاهش نمره مربوط به عدم رغبت من برای خوانش دوباره بود. بخشی از آن هم به خاطر این بود که شخصیت شین ر جیم خیلی دینامیک نبود! یعنی همونی بود که آندریف دوست داشت باشه این از اون ایرادات است
به همین دو علت یک نمره زیر ۴ دادم تا شنبه ...
فروش با اون تیراژ در سالهای ابتدایی قرن بیستم در روسیه

مشق مدارا چهارشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 01:39 ب.ظ

لطف می‌کنید.
فقط نمیدونم چرا پیامم نصفه‌نیمه اومد.

سلام مجدد
یعنی پیام قبلی هم نصفه آمده بود؟
چه بد

مشق مدارا چهارشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 01:41 ب.ظ

و باز هم

monparnass چهارشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 08:58 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
کتاب جالبی معرفی کردی
فقط تا حد خوندن توضیحات مترجم جلو رفتم
توضیحاتت منو بیاد کتاب مرشد و مارگاریتا
نوشته میخائیل بولگاکف انداخت
کتابی که خیلی دوست داشتم و برخلاف رویه معمولم
چاپ کاغذی اون رو هم خریده ام.
امیدوارم این هم به همون خوبی باشه

سلام
بله این کتاب کمی فضل تقدم دارد بر مرشد و مارگریتا... البته به نظرم آن کتاب مدرن‌تر بود و این کتاب ساده‌تر... اما ایده همانطور که شما درست به یاد آن افتادید مشترک است.
امیدوارم سلامت و شاد باشی

اسماعیل پنج‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 07:02 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
سپاس برای معرفی کتاب.
عامه ی مردم جنگ جهانی دوم رو بیشتر می شناسن تا جنگ جهانی اول، که علتش هم به واسطه ی رسانه ها و از جمله سینماست. اما اتفاقاتی که مخصوصا پس از جنگ جهانی اول رخ داد، منجر به فجایع بزرگی در خاورمیانه مخصوصا شد که هنوز هم گریبانگیر دنیای ماست.

سلام
به هر حال جنگ دوم به ما نزدیک‌تر است از لحاظ زمانی اما همانطور که اشاره کردید جنگ اول بخصوص در منطقه ما تاثیراتی به جا گذاشت که هنوز هم که هنوز است گرفتار آن هستیم. آن جنگ به پایان رسید و البته به صلحی هم منتهی شد اما صلحی که به قول آن نویسنده انگلیسی, همه صلح‌ها را بر باد داد!
سپاس

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد