مقدمه اول: کمی بیش از دویست سال از زمان انتشار این اثر گذشته است. سال 1818. فکر کنم مقارن زمانی است که هنوز عباسمیرزا به عمق عقبماندگی ما پی نبرده بود! لذا واقعاً جای شگفتی دارد که در آن زمانه چنین داستانی خلق شده و در آن به مسئله شبیهسازی و حواشی اخلاقی آن پرداخته شده، اما شگفتی بیشتر این است که نویسندهی داستان یک خانم هجده نوزده ساله است و خارقالعادهتر اینکه کتاب هنوز قابل خواندن است و خوانده میشود... این یعنی جاودانگی!
مقدمه دوم: در دورانی که سرعت تحولات بسیار پایین بود و برخی جوامع (مثل ما) تقریباً وضعیت راکدی داشتند، ضربالمثلی رایج بود که میگفت «مادر را ببین دختر را بگیر»، یعنی تقریباً میشد بیست سال بعد را با دقت بالایی پیشبینی کرد. پس از آن نیز اگرچه سرعت تحولات و تغییرات بیشتر شد اما به هر حال «ژن» هنوز جایگاه تعیینکنندهای دارد. با این وصف اگر به خانواده خانم مری شلی نگاهی بیاندازیم و بخصوص مادرش، دیگر برای تعجبِ مندرج در مقدمه اول جایی نمیماند. مادر او مری ولستون کرافت (1759-1797) نویسنده و فیلسوف انگلیسی است که اولین فمینیست بریتانیایی محسوب میشود. در عمر بسیار کوتاهش هم رمان نوشت و هم رساله در باب احقاق حقوق زنان. با شنیدن اولین اخبار در خصوص انقلاب فرانسه به آنجا شتافت و چند سال در آن دوران پرآشوب فعالانه زیست و قلم زد. تلاش مُجدانهای داشت که ذهنش را از خرافات به ارث رسیده پاک کند و به همین خاطر تا صد سال بعد هم هاضمه جامعه پذیرای افکار و رفتار او نبود. زندگی پر فراز و نشیبی داشت. در نهایت با ویلیام گادوین، فیلسوف آنارشیست انگلیسی ازدواج کرد و البته یازده روز بعد از به دنیا آوردن مری از دنیا رفت.
مقدمه سوم: نحوه شکلگیری داستان جالب توجه است. نویسنده به همراه پرسی شلیِ شاعر (همسر مری) و لرد بایرون و یکی دو نفر دیگر در سوییس هستند و بعد از خواندن چند داستان ترجمه شده در ژانر وحشت و ارواح، تصمیم به ذوقآزمایی در این زمینه میگیرند. بعد از چند روز، نویسنده در خواب، صحنهای را تجربه میکند که پایه و اساس این داستان میشود و با تشویق و حمایت همسرش این اثر را پر و بال داده و به پایان میرساند.
******
داستان با نامهای که جوانی به نام رابرت والتون از سنپطرزبورگ برای خواهرش در لندن میفرستد آغاز میشود. این جوان که رویای کشف رازهای قطب شمال را در سر دارد، یک کشتی اجاره کرده و به همراه ملوانانی که استخدام کرده راهی سفر اکتشافی میشود و در هر مرحله گزارش خود را در قالب نامه برای خواهرش میفرستد. طبعاً از یک جایی به بعد این نامهها به یادداشتهای روزانه که گاه به گاه نوشته شده تبدیل میشود. در یکی از روزها چند تن از ملوانان سورتمهای را در دوردست میبینند که فردی عظیمالجثه آن را هدایت میکرده و فردای آن روز فردی را مییابند که سگهای سورتمهاش مرده و خودش هم رو به موت است. یکی دو روز طول میکشد تا حال این مرد جوان بهبود یافته و به حرف بیاید. نام او ویکتور فرانکنشتاین است و اندکی بعد سرگذشت خود را برای والتون بازگو میکند. ویکتور جوانی شیفته علم و تحقیق بوده و در آزمایشاتش موفق به کشف نحوه حیات بخشیدن میشود و چون امکان ساخت اعضای بدن به شکل ظریف را در کوتاهمدت نداشته، در تجربه اول موجودی با دو و نیم متر قد و به همین نسبت حجیم خلق میکند. خلقی که بلافاصله بعد از حیات بخشیدن، از انجام آن پشیمان میشود چرا که...
در ادامه مطلب به برخی برداشتها و برشها خواهم پرداخت.
******
مری ولستونکرافت شلی (1797-1851) در لندن به دنیا آمد. مادرش در اثر عوارض زایمان از دنیا رفت و او نزد پدر (ویلیام گادوین) و نامادری پرورش یافت. گفتهاند که او در اثر محرومیت از توجه عاطفی، بیشتر وقت خود را با کتابهای کتابخانه پدرش میگذراند که گفتهای بدآموز است! و شاید غلط! چه بسیار محرومین از توجه عاطفی که راه به هیچ کتابخانهای نبردند. مری در شانزده هفده سالگی با پرسی بیسی شلی که یکی از دوستداران ویلیام گادوین بود، آشنا شد. این آشنایی به عشقی منجر شد که مورد تایید پدر نبود و... مری به همراه ناخواهری خود و شلی انگلستان را ترک کردند و در اروپا چند هفتهای به مسافرت مشغول شدند. با مرگ همسر شلی، آن دو با یکدیگر ازدواج کردند. پنج شش سال زندگی مشترک این دو چندان با خوشی همراه نبود چرا که از چهار بچهای که به دنیا آوردند فقط یکی زنده ماند و پرسی شلی هم در 1822 در اثر غرق شدن کشتی در 29سالگی از دنیا رفت. مری شلی تا زمان مرگش چندین رمان دیگر نیز نوشت اما هیچکدام شهرت فرانکنشتاین را پیدا نکرد. اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی از این اثر از انگشتان دست و پا فراتر رفته است.
اولین ترجمه فارسی از این اثر در سال 1317 (کاظم عمادی) صورت پذیرفته ولذا بدیهی است تا الان تعداد ترجمهها دو رقمی شده باشد که مطمئنم شده است ولی اگر میزان دقیق آن را خواسته باشید: نمیدانم! اطلاعی ندارم!
...................
مشخصات کتاب من: نشر مرکز، ترجمه کاظم فیروزمند،چاپ اول 1389، تیراژ 1600 نسخه، 262 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.86 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: آنقدر در مورد فرانکنشتاین دیده و شنیدهایم که معمولاً خود را بینیاز از خواندن کتاب میدانیم. تقریباً مثل خیلی از کتابهای دیگر!
پ ن 3: در سال 2017 فیلمی بر اساس زندگی مری شلی ساخته شد.
پ ن 4: کتاب بعدی ... خواهد بود.
نکتهها و برداشتها و برشها
1) در جایی از داستان والتون میگوید ویکتور در دوران خوشبختی خود موجود باشکوهی بوده زیرا که الان در زمان بدبختیاش هم مرد شریفی است. از همین استفاده میکنم و میگویم این کتاب در زمان نوشته شدنش واقعاً باشکوه و 5 امتیازی بوده است وقتی که هنوز هم قابل خواندن و قابل تأمل باقی مانده است. کافی است در نظر بیاورید داستان در زمانی نوشته شده است که برخی شهرها هنوز دروازه داشتند و این دروازه شبها بسته میشد!
2) با والتون در زمینه شریف بودن ویکتور مخالفتی ندارم اما این میزان مسئولیتناپذیری که در برخورد اول با مخلوق خود به نمایش میگذارد با شرافت او قابل جمع نیست! مثل این میماند که با ذوق و شوق کودکی به دنیا بیاوریم و بعد نه از سر ناداری و نه از سر ناچاری، بلکه صرفاً بر اساس ظاهر آن، نوزاد را سر راه بگذاریم. این بخش از طرح داستان کمی خام بود و جای کار بیشتر داشت. ویکتور هیچ تلاشی در جهت پذیرش مسئولیتِ خود انجام نمیدهد و صرفاً زهر ندامت در جام ریخته و با کامی تلخ، ناله سر میدهد.
3) در واقع ویکتور از همان ابتدا مخلوقِ خود را طرد میکند، آن هم به واسطه ظاهر زشت موجودی که خودش از کنار هم قرار دادن اجزاء مختلف به آن شکل داده درحالیکه پدر و مادر این امکان را ندارند و خصوصیات نوزادشان واقعاً ترکیبی تصادفی است (حداقل تا الان که اینطور بوده است و ممکن است خوانندگان این سطور در سال 2050 به بعد تعجب کنند! نه دوست عزیز زمان ما این امکاناتِ شما نبود). شدت طرد تا این حد است که حتی برای مخلوق خود نامی نمیگذارد و در نتیجه امثالِ من تا قبل از خواندن کتاب گمان میبرد نام آن هیولایی که در ویژهبرنامههای سینمایی دیده و در مقالات مختلف در موردش خوانده، فرانکشتاین است!
4) این طرد کردن در واقع منشاء تمام تباهی و شری است که او خلق کرده و اکنون گریبان خودش را گرفته است. آقا! خانم! طرد نکنید!... از نظر من که این هیولای بدبخت موجود قابل ترحمی بود. همهی آدمها در حق او بد کردند و این را کسی نمیتواند انکار کند. او تشنه محبت و دوستی بود اما این آپشن برای او تعریف نشده بود. این درسی است که باید از داستان گرفت: مسئولیت خود را بپذیریم و قبل از هر کاری به آن بیاندیشیم. حُسن نیت کفایت ندارد! راه جهنم تماماً با سنگهای حُسن نیت سنگفرش شده است.
5) با توجه به بندهای بالا شاید فکر کنید اگر من جای ویکتور بودم درخواست هیولا را برای تولید یک همدم اجابت میکردم! به نظرم ویکتور در این مقوله کار درستی کرد و این بار به عواقب کار خود اندیشید و حالات مختلف را سبک سنگین کرد و واقعاً تصمیم درستی گرفت. خلقِ موجودِ دوم ریسک بالایی داشت. اما با توجه به صحبتهای هیولا، ویکتور باید نقشِ پدر و همدم را توامان میپذیرفت و قضیه را جمع میکرد!
6) به بند بالا باور ندارید!؟ هیولا در بخشی از داستان آنچه بر او گذشته است را روایت میکند و به نظرم این روایت برای اینکه ویکتور او را بپذیرد کفایت میکند. اما ویکتور شاید به واسطه کینه یا آن زهر ندامت، اساساً به آن سمت که نقش فعالی در پر کردن تنهایی هیولا بازی کند، نمیرود. علت چیست؟ این هم یکی از ضعفهای داستان است. شاید به نظر برسد که ویکتور این روایت را باور نکرده و همه اینها را در پوشهی زبانبازی و حیلهگری هیولا قرار میدهد. به نظرم قرینهای برای این مسئله ارائه نشده است و فقط میتوان به همان کینه و نفرت ویکتور تکیه کرد. این هیولا اصلاحپذیر نبود؟ توانایی یادگیری هیولا مثالزدنی و از جهاتی غیرقابل پذیرش است (نقطه ضعف دیگر داستان). بهخصوص ویکتور که هیچ حرکتی در زمینه آموزش و پرورش هیولا نکشیده است باید از توانایی هیولا در یادگیری شگفتزده و در همین راستا امیدوار به کشف راهحلی برای جمع کردن قضیه باشد اما این اتفاق رخ نمیدهد! آیا ویکتور در این زمینه شک دارد؟ یاد آن لطیفه افتادم که اسبی به مدیر سیرک زنگ میزند و از تواناییهای مختلف خود حرف میزند و مدیر مربوطه مُدام تکرار میکند که این تواناییها چندان جالب توجه نیست و... تا بالاخره اسب عصبانی میشود و میگوید مردک دو ساعته دارم باهات حرف میزنم! این جالب توجه نیست؟!
7) چندی قبل بحث اوپنهایمر حسابی داغ بود. بیشباهت نیست. علم و اکتشافات علمی نمیتواند غایت و هدف باشد. والتون با ذوق و شوق به دنبال رفتن به قطب شمال است؛ جان و مال خودش است و میخواهد همه را به خطر بیاندازد. شاید مشکلی به نظر نیاید اما اگر خودمان را جای خواهرش بگذاریم میبینیم که هست. جان ملوانان را به خطر انداختن هم مشکل است حتی اگر آنها در بدو سفر از خطرات احتمالی واقف شده باشند. خوشبختانه والتون از سرگذشت ویکتور درس گرفت. به نظرم خود ویکتور درس نگرفت! ویکتور هم از کشف رازهای طبیعت کیفور میشد و همین شور و شعفی که داشت او را بیدفاع ساخت و در واقع این اشتیاق، برای ذهنی که معطوف به موفقیت در امری شده باشد معمولاً مانع از توجه به حواشی آن خواهد شد. در ص60 از زبان ویکتور نصیحتی بیان میشود که پژوهش و کنکاش علمی نباید مانع از لذت بردن از امور ساده و شادیها و ... و در یک کلمه مانع از آرامش بشود که این را به ما انتقال میدهد که از تجربیاتش درس گرفته است اما در آن اواخر وقتی ملوانان از والتون میخواهند که بازگردند آنها را شماتت میکند و از افتخار و خطر کردن حرف میزند. به همین دلیل گفتم که او نهایتاً درس نگرفت!
8) عنوان فرعی رمان «پرومته نوین» است. پرومته در اساطیر یونانی در واقع شخصیتی است که برخلاف نظر زئوس، آتش را برای انسانها به ارمغان آورد و بابت این کار مجازات شدیدی برای او در نظر گرفته شد. معادل پرومته در این داستان فقط میتواند ویکتور فرانکنشتاین باشد که در واقع چیزی را که مختص خدایان است به روی زمین آورده است. چه چیزی را؟ حیات بخشیدن و به تبع آن جاودانگی. مجازات این عمل هم آن پشیمانی ابدی و از دست دادن عزیزان و... است. ممکن است بگوییم که با توجه به داستان، حیات بخشیدن چیز خوبی نیست، قبول! ولی آتش که خیلی برای انسانها مفید بود ولذا این تشبیه نقص دارد... استدلال درستی است اما اگر از زاویه گیاهخواران نگاه کنیم قضیه متفاوت خواهد شد.
9) در داستانهای دوره رومانتیک جایگاه دوست معمولاً چنین جایگاهی است: «...نیمهکاره خواهیم بود اگر دوستی بهتر، فرزانهتر، و ارجمندتر از خودمان – دوست باید اینطور باشد – کمک نکند که این طبع ضعیف و ناقص خود را کامل کنیم...»
10) نیک و بد آینده یک فرد وقتی بچه است دست والدین اوست و آینده بستگی به نوع عملکرد آنها دارد. در این مورد خاص، شرارت هیولا نتیجه مستقیم عملکرد ویکتور است. اگر نام هیولا را ما فرانکنشتاین بدانیم چندان خطا نکردهایم. او محصول فرانکنشتاین است.
11) این چند جمله هم مناسب برای آگهی ترحیم و سنگ قبر است: «دیر زمانی لازم است تا به نبودن کسی عادت کنیم هر روز میدیدیم و وجودش بخشی از وجود خود ما بود و به خود بقبولانیم که دیگر هرگز نخواهیمش دید، که نوازش روحبخش نگاهش برای همیشه فسرده است و صدایی که به گوشها چنان آشنا بود دیگر خاموش شده است.» یاد و خاطره همه رفتگان گرامی باد.
12) در این آدرس یک مقایسه کوتاه بین چهار ترجمه انجام شده است که خواندن آن خالی از لطف نیست. در ترجمهای که من خواندم یک مورد واجب جهت اصلاح به چشمم خورد: در ص92 سطر 20 و 22 دو اشتباه ویرایشی داریم. واژه «عکس» انتخاب درستی نیست. منظور همان مدال و گردنبندی است که به گردن ویلیام بود و در جیب جاستین پیدا شد.
13) «وقتی دروغ اینگونه میتواند حقیقت به نظر آید چگونه میتوان به نیکی و سعادت یقین کرد؟» این واقعاً مشکلی است که همواره پیشِ روی بشر است. و خُب، خیلیها یقین خود را از دست داده و به قطب مخالف ایمان آوردهاند!
14) از میان رمانهایی که خواندهام، یکی از نزدیکترین داستانها به این داستان، «دل سگ» اثر میخائیل بولگاکوف است. تقریباً صد سال بعد از خلق فرانکنشتاین. بولگاکوف البته آن را دستمایه نقد جامعه بعد از انقلاب اکتبر روسیه قرار داده و چه عالی هم از آن بهره برده است.
سلام
مورد منم مورد پی نوشت 2 هستش که فرانکشتاین رو زیاد شنیده بودم اما واقعا نمی دونستم چیه و اولین بار هم تو کتاب سین مثل سودابه وقتی راوی شخصیت رستم رو دید یادش فرانکشتاین افتاد با داستانش روبرو شدم.
تاریخچه زندگانی خانم مری شلی برام جالب بود مخصوصا در بخش شکل گیری اثر و گذراندن وقت زیاد تو کتابخانه
چند قضیه دیگه یادم میاد که خالقین اون آثار، جرقه اولیه رو تو خواب دیدن که نمونه هاش توی سطح نت هم موجوده مثل نظریه نسبیت (اینکه صحت سنحی هم باید بشن)، انگار دنیای خواب چیز دیگه هست و پردازش عمیق اطلاعات و ترکیبش با سایر اطلاعات تو سطح دیگه ای قرار داره
در مورد بخش 13) خیلی مبهم نوشتید، قطب و موافق و مخالف روشن نیست
سلام
در زمان نوجوانی ما یکی دو تا برنامه خوب تلویزیونی بود که به صورت هفتگی به سینما میپرداخت و خلاصه برنامههای فاخری بودند... حداقل یک بار به سینمای وحشت پرداخت و ما را هم با این فیلم و حواشی آن آشنا کرد.
کتاب را شش سال پیش از یکی از دوستان قدیمی وبلاگی هدیه گرفتم
ممنون درخت ابدی عزیز
...........
خواب واقعاً دنیای عجیبی است. یکی از معروفترین کشفهای مرتبط با خواب در شیمی آلی بود که ککوله در مورد ساختار مولکولی بنزن انجام داد
.........
قطب مخالف منظورم کسانی هستند که با توجه به همه مشاهدات خود به این نتیجه رسیدهاند این دنیا جایی نیست که در آن سعادت و عدالت و ... قابل دستیابی باشد.
سلام
آقا خدا قوت
ما که انقدر کدوی قل قله زن تعریف کردیم و قصه خوندیم بچه بخوابه و نخوابید و خودمون خوابیدیم نای کتاب خواندن نداریم دیگه
خیلی جالب بود که مادرش چنین زنی بوده و جالب تر اینکه مری اصلا مادرش رو ندیده
تا قبل از اینکه بخوانم مادرش سر به دنیا آمدن مری مرده میخواستم نتیجه بگیرم که آهان چقدر نقش مادر مهمه
چه میدانم شاید هم مهمه حتی مرده اش
سلام

آفرین.... مداومت در قصهخوانی حتی اگر بچه نخوابد آثار نیکوی بسیاری خواهد داشت یکی از آنها احساس امنیت بچه با شنیدن صدای مهربان مادر است. احساسی که تا هفتاد سال بعد هم بچه را در مقابل مشکلات بیمه میکند.
......
بله واقعاً مادر را ندیده اما آثار مادر را میدیده
باضافه اینکه یکی از آثار او خود مری است. ما علاوه بر خودمان تکههایی از مادر و پدر و اجداد و جامعه خود را داریم. خلاصه اینکه همه مهمند اما مادر به نوعی خالق ماست.
اما همسر چیز دیگری است
سلام


اول در جواب سمرهی عزیز شاعر میفرماید:
گرگ شنگول را خورده است
گرگ منگول را تکه تکه میکند
بلند شو پسرم
این قصه برای نخوابیدن است.
_________
ممنون برای اینهمه دقت نظر
این مادر و دختر چقدر از زمان خودشون جلوتر بودند. پس چرا ما هنوز اندر خم آن کوچهایم؟!
متاسفانه فرصت نشد به موقع کتاب رو تهیه کنم، واقعا دوست داشتم با شما همخوانی کنم و اون تصویر متنوعی که از فرانکشتاین در ذهنم شکل گرفته رو سامان بدم.
در این حین همراه بودم با ونهگات. جالب اینکه گهوارهی گربه هم به علم و ذوق پیشرفت شخصیتی به اسم فلیکس هوینکر (مخترع فرضی بمب اتم) پرداخته که درست در لحظه افتادن بمب با خونسردی مشغول بازی با نخه!
خلاصه با اینهمه روایت، آدمیزاد هنوز همون خطاها رو تکرار میکنه و همچنان سودای جاودانگی داره.
سلام



سپاس از شما
ما هم وارد کوچه شدهایم اما خب زمان میبرد.
راه را باید کوفت
وقتی راه کوبیده نشود
نسلها از پی هم تکرار میکنند
سرگذشت یکدیگر را
و باز ما به خم کوچه نمیرسیم
ایشالا کتاب های بعدی... چونمیدانم کتاب بعدی را خواندهاید
یکی از کتابهای نازنینی که بسیار دوست میداشتم همین گهواره گربه است. چه اشاره و یادآوری خوبی. کاملا به جا
سلام ممنونم بابت یادداشتتون ترغیب شدم بخرمش خصوصاً که هنوز قیمت ارزونش موجوده و نه به خاطر نمره بخاطر همین مورد جاودانه شدن نویسنده و کتابش حتما میخونمش کتابای کلاسیکم خیلی دوس دارم برعکس فیلما
سلام
اگر کتابهای کلاسیک دوست دارید انتخاب خوبی است.
قیمت ارزان هم که جای خود دارد
امیدوارم که انتخاب خوبی باشد
عجالتا تا اون قسمت کتاب بعدی ... هست من با این دست فرمون کجم معرفی کتاب کنم
شب طولانی تیز دندان از خورخه کاره را گومز که در مورد شیلی و انقلاب هستش و نمی دونم شما مطالعه اش کردید یا نه (چون توی وبلاگتون چیزی پیدا نکردم)
pdf اش هم تا جایی می دونم به رایگان موجود هستش
سلام


راستش کتاب بعدی زندانی لاسلوماس از فوئنتس بود که دارم در موردش فکر میکنم بعد از دو بار خوندن... راستش خیلی خستهام... چند تا موج با هم خودشون رو کوبیدند بهم و در آستانه فصل نیمهسرد... فعلاً دارم معطل میکنم که هیجانی تصمیم نگیرم
لینک مورد نظر را پیدا نکردم ولی همین چند خطی که خواندم به نظرم جالب توجه آمد. اگر لینک داشتی برام بفرست... خصوصی یا غیرخصوصی
شاید یکی از مقدمههای مطلب بعدی را به موضوع جذابیت بخشی از آثار آمریکای لاتین برای ما بپردازم.
حالا بعد از دوبار خوندن و فکر کردن و درگیر موج شدن ها فکر کنم مغز باید یه استراحت عمیقی داشته باشه.
لینک پی دی اف کتاب شب طولانی تیزدندان و شاید دوستان هم کنجکاو شدن برای خوندن
https://s26.picofile.com/file/8458241418/Shabe_Toolani_Tiz_Dandan.pdf.html
و البته برای مقدمه بعدی هم کنجکاو هستم و پیشاپیش تشکر
سلام جان دو
الان یک هفته است دارم فکر می کنم و تازه احساس می کنم یه چیزی درک کردم

دوستش دارم
ایشالا قسمتم بشود 
برای من هم خوندن آثار فوئنتس آسان نیست.... این را در مطلب مربوط به کنستانسیا نوشته ام.... زندانی لاس لوماس خواندنش خیلی ساده است اما باز نیاز به فکر کردن و حلاجی داشت
مرگ آرتیمیو کروز و گرینگوی پیر را دارم که ایشالا سالهای آتی اگر زنده باشم خواهم خواند. فکر کنم پوست انداختن سخت ترین کارش باشد که آن را خوانده ام و حالا اعتماد به نفس لازم را دارم
استراحت مفصل خیلی خیلی خیلی چیز خوبیه
ممنون از لینک حتما فردا آن را در کامپیوتر و لیست خودم قرار می دهم.
سلام
من فرانکشتاین رو فقط تو کارتون هتل ترانسیلوانیا دیدم و همون تصویر تو ذهنمه چون دوستش دارم دلم نمیخواد هیچ چیزی خرابش کنه
در ضمن اگر داستان ترسناک باشه نمیخونمش
باز موفق نشدم موراکامی رو بخونم کافکا در کرانه که تجربه خوبی نبود کتاب وقتی از دو حرف میزنم هم نصفه نیمه رها شد
بجاش تیمبوکتو و یادداشت های یک دیوانه رو دوباره خوانی کردم
راستی چرا اینقدر بلوار نیفسکی عالیه اما از داستان دماغ اصلا خوشم نمیاد
بعد از خوندن تیمبوکتو برای بار چندم دلم خواست جای مستر بونز بودم و دنیا رو از چشم اون میدیدم زندگیمون سگی که هست ولی واقعا دلم خواست یه بار جای اون بودم
سلام


من اون کارتون رو درست حسابی ندیدم ... یعنی این که الان نمی دونم کدوماش رو دیدم . الان متوجه شدم دو و سه و چهار هم داره!
داستان برای امروز دیگه واقعا ترسناک نیست
حدس می زدم که تجربه خوبی برای شما نباشد و فکر کنم براتون نوشتم. همین حدس رو برای خودم هم زدم
در مورد گوگول و احساست نسبت به دو داستانی که عنوان کردید تنها می توانم بگویم شما از موقعیت های کافکایی خوشتان نمی آید. دماغ در واقع یکی از متقدمین خلق این موقعیتهاست و مسخ کافکا بعدا این سبک را شهرت داد. کافکا در کرانه موراکامی را هم دوست نداشتید
مستر بونز موجود چندان غریبه ای نیست
سلام
جورج وودکاک در اثر خود آنارشیسم اشاره ای به رابطه ی گادوین و شلی و فرار شلی با دختر گادوین دارد. البته غرض وودکاک تاثیر گادوین بر اندیشه و شعر شلی است که او وی را بزرگترین شاعر آنارشیست می داند. ضمنا شلی شعری دارد به اسم پرومته ی از بند رسته.
از میان نسخ متعدد فیلم این اثر فکر کنم در کودکی تکه هایی از یک نسخه ی قدیمی سیاه و سفید را دیده باشم.
سلام
آنارشیسم اصطلاحی کلیدی است در فهم شخصیتهای دستاندرکار این داستان...
سالها قبل مستندی از بیبیسی در مورد نویسندگان و شاعران بریتانیایی دیدم که فکر کنم در موردش قبلا حرف زدیم... من هفده هجده قسمت آن را دیدم که یکی از آنها شلی بود... دوبله متناسبی هم داشت... گوینده متن یادمه خیلی محزون متن را میخواند... زندگی کوتاه و پر فراز و نشیب... بایرون هم همینطور ... فکر کنم به سی سالگی نرسیدند هیچ کدام و خب در عین حال شاعران بزرگی در ادبیات انگلیسی محسوب میشوند.
بله پرومته از بند رسته خیلی با عنوان فرعی این کتاب نزدیکی دارد. تا جایی که از آن مستند یادم مانده یا از جای دیگر، شلی گیاهخوار بود... به همین خاطر آن بند مربوط به پرومته نوین را آنگونه نوشتم. به نظرم مری هم در این زمینه تحت تاثیر همسرش بوده است.
ممنون
منم فیلم رو دیدم
الان که دیده فیلم ها بر داستان هم چیره شده اند. داستان نویسی شده درام نویسی.
حسودیت نشه کامتها از متن جذابتر شده
سلام
هر کدام جایگاه خودشان را دارند. هنوز هم رمانهایی نوشته میشود که فیلمسازان برجسته را چهارشاخ میکند
به هیچ وجه حسودیم نمیشود. همیشه همینطور بوده و به همین خاطر اینجا تداوم یافته است اما فارغ از شکسته نفسی و تواضع و غیره و ذلک ، فکر نکنم اگر مطلب سفید منتشر کنم کامنتهای جذابی اینجا ثبت شود
موقعیت های کافکایی که اصلا خوشم نمیاد
وقتی داستان دماغ رو برای بار اول خوندم مدام بینی خودمو چک میکردم که سرجاشه یا نه
مسخ همون گرگور سامساست؟ تنها کتابیه که اصلا اسمش تو ذهنم نمی مونه اگر اونه که با دستکش خوندمش چون حس میکردم یه سوسک تو دستمه ولی واقعا خوشم اومد ازش
بقیه کتابا هم بماند که چه جوری خوندم
گاهی از واکنش های عجیب خودم نسبت به کتابا میترسم انگار زیادی جدیشون میگیرم
ولی باز ادامه میدم اولین باره که در موردش حرف زدم چون اینجا کسی بهم برچسب دیوانگی نمیزنه
هتل ترانسیلوانیا هم تا دو دیدم نمیدونستم سه و چهارم داره چون فرانکشتاینش خنگوله دوستش دارم
شما بگو فرانکشتاین داستانش ترسناک نیست ولی چون خودمو می شناسم نمیخونمش
البته با اینکه خودم هم گفتم که شما از چنین موقعیتهایی احتمالاً خوشتان نیاید اما باز هم نمیتوان به این قاطعیت گفت که «اصلاً» از اموقعیتهای کافکایی خوشتان نمیآید... چرا که در کامنت قبلی اشاره کردید که چند بار دلتون خواست جای مستر بونز بودید و... و خب این یک موقعیت کافکایی است. «من» اصولاً چنان پیچیده است که نه کسی در مورد خودش و نه کسی در مورد دیگری نمیتواند مدعی شناخت کامل و قاطع آن باشد. هزار پیچ و خم دارد و هزار رنگ و هزار بالا و پایین...
به هر حال این کلید خوبی برای انتخاب کتاب است.
سلام حسین آقا،
راستش فکر نمی کردم این داستان این قدر قدمت داشته باشه
همیشه آدم هایی که از دوره ی خودشون جلوترن یا متفاوت با دوره ی خودشون هستن برام جذابن.
بخش مربوط به مادرش هم خیلی برام جالب بود.
سلام
من هم زمانی که کتاب را هدیه گرفتم و مقدمه را خواندم جا خوردم
دقیقاً
سلام جناب میله
البته عنوان پرومته نوین اشاره به داستان دیگری از پرومته داره جدا از آوردن آتش برای انسانها. طبق اسطوره ها، پرومته انسان رو از گل رس خلق کرد. پرومته نوین (فرانکشتاین) هم به همین سیاق تلاش میکنه که انسان جدیدی خلق کنه. خیلی دنبال معنی پنهان در این عنوان فرعی نباشید.
من کتاب رو در دوازده سالگی با ترجمه کاظم عمادی خوندم که نثری خیلی قدیمی و نامناسب داشت. چیز زیادی هم یادم نمیاد. راستش برخلاف آثار آستین یا الیوت، خیلی تمایلی به بازخوانی اون ندارم. کلا ادبیات گوتیک زیاد مورد
علاقه من نیست.
الان به نظرم رسید که من همیشه کامنتها رو با ایرادگیری شروع میکنم. قصد واقعی ام ایراد گرفتن نیست فقط با چیزهای دیگه ای که میگید موافقم و علاقه ای ندارم که دوباره حرفهای شما رو به زبان الکن خودم تکرار کنم تا تاییدشون کرده باشم
فعلا دارم به the old curiosity shop با صدای زیبای mil nichoslon گوش میکنم. فکر میکنم شما خیلی به دنبال گوش کردن به کلاسیک ها به زبان انگلیسی نباشید، اما اگر سایر دوستان علاقه دارن توصیه میکنم وبسایت librivox.org رو چک کنن.
سلام

فکر کنم موقعی که کارتون پخش میشد من نوجوان بودم و مثل همیشه قسمت آخر این تیپ کارتونها را از دست میدادم.
نیکی گرامی به هر روشی که آغاز کنید باب میل میله است
ممنون از توضیح شما... اگر منظور خلقت باشد آن وقت باید قایل شویم که خلقت انسان هم عمل بدفرجامی بوده است چون کاری که فرانکنشتاین با خلق این هیولا میکند بدفرجام است و اگر ایشان پرومته نوین باشد لاجرم باید کار پرومته سابق هم نافرجام باشد. این البته چندان هم قابل رد نیست اگر که ما بدبین باشیم به انسان و سرنوشتش
در هر صورت همان که گفتید شاید بهتر باشد که دنبال معنی پنهان نباشیم.
.......
پس الان دارید با دختری به نام نل همراهی میکنید
دیکنز از نویسندههای مورد علاقه من است.
ممنون
خب در ابتدا باید بگم که این کتاب اصلا ارزش خوندن نداره
وقتی کتاب رو خوندم میدونستم بیام اینجا نظر مدک میله میگه کتاب مال 200 سال پیشه و عای بود اون زمان و اینا و ...
اومدم متن میله رو خوندم دیدم همینارو اول خودش گفته
من هم میگن میله جان برگرد 200 سال قبل از این کتاب بیشتر لذت ببر
با اطمینان میگم بجای اینکه وقت بزارید این کتاب رو بخونید یه فیلم هندی ببینید.ضررض کمتره
همونجوری که بجای خوندن کتاب باباگوریو میتونستید یه فیلم ترکی ببینید ضررش کمتر بود(البته ضرر زمانی)
سلام بر مارسی

ممنون از به اشتراک گذاشتن احساست از خواندن این کتاب
قابل توجه مخاطبان عبوری
سرعتت موقع تایپ کامنت زیاد بوده است و باید در مورد برخی واژهها گمانهزنی کرد.
هرآنچه گفتنی بود از نگاه من در مطلب آمده است و قصدی برای دفاع از دو کتابی که نام بردی ندارم. به هر حال سلیقهها متفاوت است و اصلاً جای تعجب ندارد. بیشترین زمانی که نظرات شما موجب تعجب من شده است مربوط به کتاب چه کسی از دیوانهها میترسد یا نمیترسد بود و در خاطرم مانده است
تقریبا نصف کتاب فرانکنشتاین رو خوندم
نمیدونم چرا ازش می ترسیدم اصلا ترسناک نیست بیخودی این چندسال نخوندم تو قفسه کتابخونه می دیدم از کنارش رد شدم
سلام
عرض کردم که ترسناک نیست
امیدوارم در نهایت ازش راضی باشی