میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟ – ماریو بارگاس یوسا

مقدمه اول: یکی از موضوعات محوری مورد توجه یوسا در رمان‌هایی که بنده از ایشان خوانده‌ام مسئله‌ی خشونت و ریشه‌های شکل‌گیری آن در فرد و جامعه است. در جنگ آخرزمان، نقش باورهای مذهبی و عدم شکل‌گیری گفتگو و در نتیجه شناختِ معیوب از یکدیگر، در بروز خشونت را می‌بینیم. در مرگ در آند، نقش باورهای سنتی و خرافی... در زندگی واقعی آلخاندرو مایتا نقش باورهای ایدئولوژیک و آرمانی... در سالهای سگی، نقش نظامی‌گری... در گفتگو در کاتدرال و سور بز، عشق به قدرت و دیکتاتوری... در رویای سلت هم حرص پول و البته حفظ قلمرو. در این داستان هم بزعم من موضوع اصلی همین است، هرچند که ممکن است حس کنیم مسئله‌ی اصلی معمای یک قتل است!

مقدمه دوم: داستان در یکی از شهرهای پرو به نام «تالارا» جریان دارد. حدوداً در دهه 50 قرن بیستم. وقتی اسپانیایی‌ها در این مناطقِ سرخ‌پوست‌نشین مستقر شدند؛ از اختلاط آنها با سرخ‌پوستان بومی، نژادی شکل گرفت که به آنها «مستیزو» می‌گفتند. بعدها که بردگان سیاه‌پوست از راه رسیدند حاصل اختلاطشان با اسپانیایی‌ها را «مولاتو» می‌گفتند. حالا اگر یک مستیزو با یک اسپانیایی اختلاط پیدا کند حاصل کار را «کاستیسو» و اگر یک مستیزو با یک سرخ‌پوست ازدواج کند، محصول آنها «چولو» خواهد شد. این تفکیک خیلی درازدامن‌تر از این حرف‌هاست و اسامی دیگری نظیر موریسکو، آلبینو، چینو، لوپو، بارسینو، آلباراسودو، چامیسو و... نیز برای انواع اختلاط‌های بعدی تعریف شده است. در مستعمرات چنین خط‌کشی‌های دقیقی وجود داشت. در این داستان، مقتول و «لیتوما»، چولو هستند که در نگاه دیگران نژاد حقیری است و در چندین نوبت این نگاه تحقیرآمیزِ نژادی در داستان انعکاس یافته است.      

مقدمه سوم: یکی از شخصیت‌های داستان در توجیه اعمال خود از بیماری دخترش صحبت می‌کند: دیلوژن، «خیالات آکنده از دروغ». این شخص معتقد است چیزهایی که دختر برعلیه او تعریف کرده به خاطر ابتلا به این بیماری است. دیلوژن به عنوان باورهای ثابت و نادرستی تعریف می‌شود که با واقعیت در تضاد است. هرچه‌قدر برای این افراد استدلال بیاورید یا شواهد غیرقابل انکار رو کنید آنها نمی‌توانند باورها و عقاید خود را رها کنند. آنها در مقابل، تفسیرهای خاص خودشان را ارائه می‌کنند و همین تحلیل نادرست وقایع و رویدادها باعث تقویت اختلال آنها می‌شود. یوسا این اصطلاح را در دهان یکی از شخصیت‌ها قرار می‌دهد و ما نمی‌دانیم که کاربرد آن به چه میزان درست است اما به طور قطع بعد از خواندن داستان پی خواهیم برد که مردم این شهر به درجاتی دچار این اختلال هستند!

******

داستان با حضور «لیتوما» بر سرِ صحنه‌ی یک جنایت آغاز می‌شود. لیتوما یک سرباز تازه‌کار در اداره پلیس این شهر کوچک و به نوعی وردستِ «ستوان سیلوا» رئیس کلانتری محسوب می‌شود. مقتول، مرد جوانی است که به شکل فجیعی شکنجه و به قتل رسیده است. این تیمِ دونفره می‌بایست معمای این قتل را حل کرده و آن را به سرانجام برسانند. ستوان سیلوا پلیس ماهری است و لیتومای تازه‌کار در محضر او کار یاد می‌گیرد و راوی سوم‌شخص داستان هم در بسیاری از نقاط داستان از ذهن لیتوما ما را باخبر می‌سازد و همین باعث می‌شود لیتوما یک شخصیت کلیدی در داستان باشد. یوسا چند سال بعد این شخصیت را در کتاب مرگ در آند هم به کار می‌گیرد. تا جایی که در خاطرم هست لیتوما در مرگ در آند، گروهبان شده است و آموخته‌هایش در محضر ستوان سیلوا را در آن کوهستان دهشتناک به اجرا درمی‌آورد.

آنها با کشف هویت جسد و تحقیق در مورد او آغاز می‌کنند اما مانع بزرگی جلوی راه‌شان قرار می‌گیرد. مقتول سربازِ پایگاه نیروی هوایی است و فرمانده پایگاه سرهنگی است که اجازه دسترسی این دو پلیس را به هم‌خدمتی‌ها و دیگر پرسنل پایگاه، نمی‌دهد. در این شهر کوچک شایع شده است که پلیس به دنبال حل این معما نیست چون پای «کله گنده‌ها» در میان است. در چنین فضایی کار به سختی پیش می‌رود اما خیلی زود گشایشی حاصل می‌شود و....  

من از علاقمندان داستان‌های جنایی هستم اما با خیلی از خوانندگانی که این کتاب را در ذیل این عنوان طبقه‌بندی کرده‌اند مخالف هستم و دلایل خود را در ادامه مطلب خواهم آورد.

******

در مورد یوسا قبلاً در اینجا نوشته‌ام. این هشتمین رمانی است که از این نویسنده خواندم و از این حیث رکورددار است. به خیال خودم می‌خواستم یک نمره متوسط به یوسا بدهم تا جلوی شبهه‌ی دلبستگی و وابستگی را بگیرم. به قول محسن چاوشی وای از این وابستگی! اما چه کنم!؟ در ساده‌ترین داستان‌هایش رد پای نبوغ دیده می‌شود. البته امید دارم که شاید در نوبت بعدی بتوانم این شبهه را از دامان وبلاگ پاک کنم. 

این کتاب در سال 1986 منتشر و سال بعد به انگلیسی ترجمه شده است. در مورد ترجمه‌های فارسی اثر می‌توان گفت که حداقل سه نوبت ترجمه شده اما یکی از آنها منتشر نشده است: احمد گلشیری (1383)، اسدالله امرایی (1387). ترجمه عبدالله کوثری هم همانی است که به انتشار نرسیده است.  

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه احمد گلشیری، انتشارات نگاه، چاپ دوم 1387، تیراژ 3000 نسخه، 159صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.56 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص رمان «شماره صفر» از اومبرتو اکو خواهد بود و سپس نوبت به «وردی که بره‌ها می‌خوانند» از رضا قاسمی خواهد رسید. پس از آن «بچه‌های نیمه‌شب» از سلمان رشدی، «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر.

 

 

 

چرا این رمان از نظر من یک رمان جنایی نیست!

در جایی از داستان ستوان سیلوا اظهار می‌کند که ما جواب سه سوال اصلی را می‌دانیم و فقط برخی جزئیات باقی مانده است. این سه سوال اصلی چیست؟

سوال اول، چه کسی پالومینو مولرو را کشته است؟ تقریباً می‌توان گفت آمر قتل سرهنگ میندرو است. این «تقریباً» هم به این خاطر است که ظاهراً او فقط راه را برای ستوان دوفو باز گذاشته است تا عقده‌گشایی کند. این را بر مبنای صحبت‌های سرهنگ می‌گوییم. لذا شاید عامل قتل را باید ستوان دوفو بدانیم؛ کسی که پالومینو مولرو را کشته است. در سطحی دیگر ستوان دوفو هم عامل نیست و آمر است و آن هم جایی است که لیتوما در ذهنش صحنه سوار شدن پالومینو در پشت وانت را بازسازی می‌کند: سربازان (هم‌خدمتی‌های مقتول) برای خوشامد دوفو و شاید تحت تأثیر الکل، رفیقشان را شکنجه و آزار می‌دهند. در این سطح، قاتل‌ها زیاد می‌شوند و مسئولیت، عام می‌شود.

سوال دوم چگونگی کشته شدن است... در مورد این بخش مطابق داستان عجالتاً ما حدس‌هایی می‌زنیم و یا نهایتاً به سخن سیلوا اعتماد می‌کنیم که او وقتی می‌گوید «می‌دانم»، واقعاً می‌داند... یا مثلاً به تصورات ذهنی لیتوما اعتماد می‌کنیم. در مورد این سوال فراتر از این‌ها چیزی در داستان نداریم.

سوال سوم هم چرایی این قتل است. اگر صحبت‌های دختر را ملاک قرار دهیم، سرهنگ نمی‌خواهد دخترش را از دست بدهد؛ دختری که برای او فقط دختر نیست! یک پدرِ بیمارِ وحشی که اختیار و اقتدار هم دارد و چرایی این قتل هم از همین رابطه بیمارگونه بیرون می‌آید. تازه با عنایت به دوران خدمت می‌توان داخل پرانتز گفت: ارتش چرا ندارد! بعد از بستن پرانتز فوق می‌توان روی این پاسخ، خط کشید. کدام خواننده می‌تواند قاطعانه بگوید حرف دختر درست بوده است؟! حرف‌های سرهنگ که خط بطلانی بر برخی ادعاهای دختر می‌کشد هم قابل اعتناست. لیتوما علیرغم این‌که از سرهنگ دلِ خوشی ندارد، به نظر حرف‌های او را نزدیک‌تر به حقیقت احساس می‌کند. در این صورت چرایی قتل و ریشه‌هایش را در حسادت و غرور و البته مسائل نژادی باید جست.  

از یک رمان جنایی معمولاً انتظار داریم که پاسخ سوالات فوق را در اختیار خواننده قرار بدهد ولی در این کتاب نویسنده آشکارا و عامدانه از این موضوع فاصله می‌گیرد. سوال اول با این‌که در عنوان کتاب جای گرفته است، پاسخ صریحی نمی‌یابد. پاسخ سوال دوم در ذهن کارآگاه داستان است و در مورد سوم هم موضوع تقریباً باز است. تازه نویسنده بعد از بسته شدن پرونده برگ اصلی را رو می‌کند و آن هم این است که مردمِ شهر همان‌گونه که از ابتدا در مورد پرونده تصورات خاص خودشان را داشته‌‌اند، در انتها هم علیرغم مستنداتی که پلیس ارائه کرده، داستان‌ها و دلایل خودشان را بیان می‌کنند. برای روشن شدن موضوع برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند به همین شهرآورد فوتبالی آخر اشاره می‌کنم؛ اگر کولینا هم بیاید با رسم شکل توضیح بدهد که برخورد توپ به دست مدافع در آن صحنه پنالتی نبوده یا بوده، باز هم کثیری از طرفداران این دو تیم معتقدند که دست‌های پشت پرده به دنبال قهرمان کردن آن یکی تیم هستند. خلاصه این‌که مردم این شهر کوچک در پرو، امکان و توانایی پذیرش واقعیات را ندارند! آنها حتی متوجه نمی‌شوند که در حال هذیان گفتن هستند... آنها همواره شاهد حقیقت را در آغوش گرفته‌اند. همان که جناب سرهنگ گفت: دیلوژن!  

 

چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟!

با توجه به موارد بالا اگر این داستان فقط یک رمان جنایی بود، با مقداری تعلیق و بالا و پایین، معمایی حل می‌شد و مای خواننده در فرایند حل معما لذت می‌بردیم (بخصوص اگر این حل شدن شبیه آن چیزی که پیر مغان می‌کرد نباشد: کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد!) و الان که خدمت شما هستم یا بعدها که شما این سطور را می‌خوانید (بله دقیقاً شمایی که پس از سالها این صفحه را می‌خوانید)، خیلی قاطع و صریح و ساده، پاسخ می‌گفتید که بله فلانی پالومینو را کشت. اما این‌گونه نیست و نقطه قوت داستان همینجاست.

یک زمانی است که مثلاً افراد یک جامعه نسبت به قشری از افراد حساسیت بالایی پیدا می‌کنند... مثلاً کشیش‌ها در مکزیکِ اوایل قرن بیستم یا همین کشیش‌ها در اسپانیای دوران جنگ داخلی... کشته شدن یک کشیش به دست آدمی عادی در این شرایط قابل پیش‌بینی است حتی اگر قاتل و مقتول هیچ شناختی نسبت به یکدیگر نداشته باشند. صرف لباس کشیشی مجوزی برای انجام قتل می‌شود. این که آن کشیش نگون‌بخت کاره‌ای باشد یا نباشد تأثیری ندارد. اما پالومینو چطور؟! او جوان عاشقی است که گیتار می‌زند و صدای گرمی هم دارد، آن هم در جامعه‌ای که موسیقی و آواز جایگاه ویژه‌ای دارد (مثل بعضی جاها نیست که افرادی با دیدن گیتار احساس کنند به حریم آنها تجاوز شده است) و آن هم در جایی مثل پادگان که سربازان لَه‌لَه می‌زنند برای چیزهایی که سختی کار را قابل تحمل کند و موسیقی و آواز این خدمت را انجام می‌دهد ولذا پالومینو (حتی با عنایت به چولو بودنش) باید در میان آنها فرد محبوبی باشد یا لااقل منفور نباشد.

مهابت تصوری که لیتوما در هنگام بردن پالومینو با وانت به ذهن می‌آورد در همین است: افرادی در قتل و شکنجه مشارکت مستقیم دارند که با مقتول دردهای مشترک زیادی دارند! و از دوستان او محسوب می‌شوند!! اما آنها به راحتی برای خوشایند مافوق مرتکب هر رذیلتی می‌شوند و آن هم درباره یکی از دوستان خود! یاللعجب. آیا این خوی درنده‌گی در وجود همه هست و در مواقعی خاص به فراخور شرایط اجازه ظهور و بروز می‌یابد؟ چه شرایطی این ظهور و بروز را تسهیل می‌کند؟ مسئولیت ما چیست؟!

با این تفاصیل پاسخ به سوال چه کسی پالومینو مولرو را کشت به این سادگی هم نیست! پای خیلی‌ها گیر است.

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) شاید بعضی‌ها بگویند من در درون خودم اگر اعتقاد به کاستی‌های فلان نژاد و یا قومیت دارم در بیرون و در عمل هیچ‌گونه تبعیضی مرتکب نمی‌شوم و از این حرف‌های ببخشید صد تا یه غاز! بله درست است که خیلی از ماها عملاً مرتکب چیزی نمی‌شویم یا فکر می‌کنیم نمی‌شویم اما شرایط که پیش بیاید ناگهان... خودمان را دریابیم!

2) در ترجمه‌ای که من خواندم یک مورد ویرایشی پرتکرار به چشم می‌خورد که انصافاً باید رفع شود. در طول کتاب سربازانی که در این پایگاه حضور دارند «خلبان» خطاب می‌شوند که انتخاب جالبی نیست. سرباز نیروهوایی بهتر است. تصور کنید به سربازصفرهای نیروی هوایی بگویند: خلبان! اگر خارج از متن داستان کسی به جای کلمه airman از خلبان استفاده کند ایرادی که ندارد هیچ بلکه انتخاب متعارفی انجام داده است اما در این متن کاملاً مشخص است که به سربازان داوطلب، به سربازان صفر اشاره دارد (مثل پالومینو) و طبعاً اطلاق واژه خلبان به آنها صحیح نیست و در داستان همچون وصله‌ای قرمز روی پارچه سفید به خواننده نگاه می‌کند!  

3) نظرتان در مورد درست از کار درآمدن پیش‌بینی فالگیر چیست؟! در مورد پیدا شدن گیتار و ارتباطش با پیدا شدن قاتل.

4) این آموزه ستوان سیلوا آویزه گوش لیتوما می‌شود: «هیچی آسون نیست، لیتوما. چیزهای راستی که به نظر خیلی راست می‌آن، اگه از تموم جنبه‌ها به‌شون نگاه کنی، اگه از نزدیک به‌شون نگاه کنی، یا اینقدرها راست نیستن یا به کلی دروغ‌ان.»  

5) اگر روزی احیاناً از من پرسیده شود مثلاً چند شخصیت داستانی را نام ببر که در عرصه‌ی «عشق» گوی سبقت را از همگنان خود ربوده باشند، یکی از گزینه‌های من همین پالومینو مولرو است! کافیست فقط به یاد بیاوریم یا تصور کنیم که فردی معاف از سربازی، صرفاً برای این که نزدیک عشق خود باشد، داوطلبانه به سربازی برود!! از طرفی واقعاً حرف بی‌شرمانه‌ای نیست اگر بگوییم کسی که قدر معافیت را نداند چنین بلایی باید به سرش بیاید!  

6) در جایی از داستان دختر (آلیسیا) در پاسخ به پیشنهاد ستوان در زمینه مراقبت و محافظت، می‌گوید که «من نیازی ندارم کسی ازم محافظت بکنه. بابام از من محافظت می‌کنه. همون برای من بسه.» این عبارت با آن چیزی که ظاهراً درخصوص سوءاستفاده پدر از دختر به میان آمده نمی‌خواند. در صحبت‌های دختر با ستوان که ما چنین چیزی نمی‌بینیم (یا نبوده یا سانسور شده) اما در صحبتهای سرهنگ و ستوان این مسئله مطرح می‌شود. یا این چیزی است که بوده و سانسور شده، یا این‌که نبوده و ستوان در گزارش خود آورده تا سرهنگ را به واکنش درآورد!

7) در همین راستای بند 6 در شهر شایع شده است که پلیس (یعنی همین سیلوا و لیتوما) موضوع قتل پالومینو را حل کرده و هر لحظه ممکن است اطلاعیه پلیس در این رابطه پخش شود و اینطور به نظر میرسد که سیلوا گزارش خود را به مافوق ارائه کرده است... من در وهله‌ی اول گمان کردم این شایعه‌ایست که خود سیلوا پخش کرده تا سرهنگ را به واکنش دربیاورد و همین طور هم می‌شود. اما در ادامه در ص130 لیتوما ارسال گزارش را تایید می‌کند. پس می‌توان حرف سرهنگ را قبول کرد که گزارش را خوانده است (ص134) و می‌توان گفت که مورد مربوط به سوءاستفاده از دختر در آن گزارش آمده است و... اما  پس چرا در ص143 از ستوان می‌خواهد این موارد را در گزارش خود نیاورد!؟ مگر گزارش نوشته و ارسال نشده است؟

8) گیتار را چه کسی پشت درِ کلانتری گذاشته است؟ طبعاً پاسخ ساده آلیسیا است چون گیتار به گفته خودش پیش اوست. به نظر من این کار سرهنگ هم می‌تواند باشد چون کمی بعد در ساحل وقتی به سراغ آنها می‌آید عنوان می‌کند صدای گیتار را شنیدم و احتمال دادم این شمائید که این وقت شب گیتار می‌زنید! یعنی اگر کار سرهنگ نباشد منطق لق این جمله به کلی از دست می‌رود!

9) داستانی که دونا آدریانا از اتفاقات بین او و ستوان برای لیتوما تعریف می‌کند قابل باور است؟! ظاهراً برای لیتوما قابل باور است... برای من که اینطور نبود... باید کنترل کنم چون احساس می‌کنم نقص دارد. به طور کلی درخواست من به عنوان خواننده از مترجمین این است که حتماً رد پایی برای موارد سانسور شده بگذارند تا خواننده‌ی پیگیر بتواند در کوتاه‌ترین زمان ممکن به حذفیات دسترسی پیدا کند. وگرنه اگر قرار باشد کل نسخه انگلیسی کتاب یا بخش اعظم آن را به دنبال حذفیات بگردیم که نمی‌شود! از اول می‌رویم سراغ نسخه اصلی!! در مورد این کتاب نسخه انگلیسی را یافته‌ام اما هنوز فرصت پیدا نکرده‌ام آن را بررسی کنم. (پ.ن: فصل آخر را از نسخه انگلیسی خواندم. احساسم کاملاً درست بود و از این بابت خرسند شدم! گفتگوی لیتوما و دونا آدریانا در باب علت تغییر خُلق ستوان سیلوا، با حذفیاتی که در نسخه‌ای که من خواندم انجام شده، تقریباً لطف خودش را از دست داده و باورپذیر هم نیست... بطور خلاصه اگر بتوان گفت این بخش از آنجا آغاز می‌شود که لیتوما از دونا آدریانا صراحتاً می‌پرسد چه اتفاقی بین او و ستوان افتاده است و... و ایشان شرح می‌دهد که ستوان چگونه وارد خانه آنها شده و او چگونه و با چه کیفیتی مبارزه‌طلبی کرده و گفته اگر می‌توانی سوره‌ای مثل سوره توماس همسرم نازل کن و حتا فراتر... و خلاصه در یک گفتگوی بامزه ستوان را سنگ روی یخ کرده است.)

10) چه چیزی دست ستوان و لیتوما را گرفت بعد از حل معما!؟ ظاهراً مقامات هم مثل مردم باور نکرده‌اند! و این طنز ماجراست: «حرومزاده‌ها!» (پ.ن: متن انگلیسی با همین اصطلاح آغاز و انجام می‌یابد: حرومزاده‌ها! منتها در ترجمه فارسی اگرچه جمله اول از لحاظ مضمونی همین را می‌رساند ولی آن یکسانی جمله آغاز و پایان متن انگلیسی را ندارد.)

 




نظرات 12 + ارسال نظر
جان دو یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 06:43 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

من رمان مرگ در آند رو سه بار خوندم و جزو رمان‌های محبوبم هم هست و همین یه رمان نشون میده که واقعا اقای یوسا نابغه هستند، البته این مورد رو هنوز نخوندم و با توضیحات شما توی مرگ در آند هم یه جورایی ما جواب کاملا نهایی هم برای قتل ها نمی گیریم ...
امیدوارم این کتاب رو هم امسال بتونم بخونم ... سایر توضیحات مخصوصا اون قسمت سالهای بعد برای من فعلا صدق می کنه و توصیف دیدن برخی افراد با گیتار خیلی خوب بود
همچنین گمانم ما تو اون دوره مشابه مکزیک و کشیش‌ها وارد شدیم

سلام
یوسا تا الان همواره من رو مورد لطف قرار داده و ناامید نکرده حتی با کارهای درجه دو خودش... در میان شاهکارهای من ارادت ویژه به جنگ آخرالزمان دارم و گفتگو در کاتدرال را با آن فرم عجیب و سختش بسیار دوست داشتم. زندگی واقعی آلحاندرو مایتا با اینکه از نگاه برخی جزء شاهکارهای او نیست برای من هست
مرگ در آند را اوایل وبلاگ نویسی خواندم و به نظرم حق مطلب را خوب در موردش ادا نکردم
این صفحات نا سالها بعد خواهد ماند و منتظر مگر اینکه گوش شیطان کر کل بلاگ اسکای هوا برود
در زمینه دیدن گیتار هم پیشرفتهایی داشتیم نسبت به ۵۰ سال قبل و رسیدیم نزدیک هسته سخت که با همین فرمان اونجا هم حل میشه.
اما در مورد مکزیک و اسپانیا و واکنش بخشی از مردم به کشیش ها نکته هایی هست که قابل توجه هستند و یکی از آنها همین است که اگر از آن طرف بوم بیفتیم ، کارهای نابخردانه و غیر انسانی این قابلیت را دارد که حتی موجبات تطهیر اشتباهات سابق آنها را پدید بیاورد کما اینکه مکزیک هنوز هم یکی از پر جمعیت ترین کشورهای کاتولیک دنیاست و اسپانیا هم که طبق روال عادی می بایست ته جدول اروپا قرار می گرفت (بخاطر پیشینه خشونت بار کشیش ها در آن سرزمین) هنوز هم جزء صدرنشین هاست .

محمد رها چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 10:24 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

برای منی که رمان رو نخوندم. بنظر میاد ردپاهایی از عشقهای نامتعارف و نامتوازن در داستان شکل گرفته که میتونسته انگیزه خوبی برای قتل باشه. سوالی برام پیش اومد که در فرهنگ اونجا هم شبیه اینجا دختران نمیتونن مستقل عمل کنن و حتما بایستی پدرشون از ب بسم الله تصمیم نهایی رو میگرفته؟ یا شرایط دختر خاص بوده، شرایط پسره هم قابل پذیرش نبوده و پدر ورود کرده به ماجرا؟ یا شق سوم دختره بین زندگی با پدر یا معشوقه مردد بوده و پدر زده یارو رو کشته و پرونده عشقبازی رو بسته؟

سلام
به خدا قسم اگر خورشید را در دست راستم و... چیزی از جزئیات داستان را لو نخواهم داد!
.........
در مورد سؤال باید عرض کنم اگر یکی دو قرن به عقب برویم در خیلی از نقاط کره زمین این گونه بوده است. این داستان هم تقریباً بنا به قراین در نیمه قرن گذشته جریان دارد... یعنی 70 سال قبل... در پرو... البته که آنها زودتر از ما از این شرایط عبور کردند... در این مورد خاص هم نژاد و هم طبقه اجتماعی کاملاً متفاوت است و پدری که اتوریته بالایی دارد با عنایت به همین تفاوت‌ها طبعاً به آسانی رضایت نخواهد داد. آن هم پدری که به تنهایی دختر را بزرگ کرده و هم برایش پدر بوده و هم مادر...
در مورد دختر هم در برخی زمینه‌ها به نظر می‌رسد تردید وجود دارد و حداقل در نگاه ناظر بی‌طرف مشخص نیست واقعاً این عشقی یک طرفه بوده یا دوطرفه... یا اینکه حداقل در طرف دوم آیا چیزی بیش از هیجان است یا خیر... به هر حال طرف دوم خیلی کم سن و سال است. در آمریکای لاتین سن بلوغ کمی پایین‌تر از مثلاً آمریکای شمالی است.

صادق پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 08:43 ق.ظ

عرض ادب و ارادت
کتاب را نخواندم اما چه تفاوتی دارد که رمان جنایی باشد و نباشد؟

سلام
تفاوت در آنجا ظهور پیدا می‌کند که ما صرفاً به دنبال حل معما و پرونده باشیم... در این صورت نوع حل شدن معما و میزان تعلیق و هیجان و غیره و ذلک ممکن است مورد پسندمان نباشد و یا از آن مهم‌تر اینکه حواسمان از مسئله اصلی پرت شود.
وگرنه به قول شما واقعاً چه تفاوتی دارد که کسی فلان داستان را در طبقه مدرن قرار بدهد یا پست‌مدرن؟! یا بهمان منتقد، کتابی را در طبقه اول کتابخانهاش بگذارد یا در طبقه سوم؟! یا فلان کتاب بالای یک میلیون فروخته باشد یا زیر هزار تا؟! اینها به خودی خود تفاوتی معنادار برای منِ خواننده ایجاد نمی‌کند. برای من یک داستان یا خوب است یا خوب نیست... متوسط‌ها هم در واقع خوب نیستند (قبلاً در این مورد نوشته‌ام)... اما این تقسیم‌بندی‌ها و طبقه‌بندی‌ها در زمان انتخاب یک رمان می‌توانند به ما کمک کنند. تفاوت در اینجا خودش را نشان می‌دهد.
ممنون

همیشه سرباز پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 10:53 ق.ظ

قدر عافیت آن داند که به مصیبتی گرفتار آید و قدر معافیت آن داند که به سربازی


بله همین مد نظرم بود که شما بهتر آن را بیان کردید.
نامتان مرا به یاد داستایوسکی انداخت

همراه خاموش شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 04:20 ب.ظ

میله جان سلام
منم همین ترجمه را خواندم و بطورکلی راضی بودم و حالا بغیر از همین خلبان که شما فرمودید اشکالی ندیدم. یک سوال مدتی به ذهنم رسیده و آن هم روش دسترسی شما به نسخه انگلیسی است چون این مطابقت را تا پارسال انجام نمی دادید. توضیحی که در بند 9 دادید مرا قانع کرد اما کنجکاوی من هنوز باقی است چه کنیم؟

سلام
نسخه انگلیسی را با جستجو و ممارست در جستجو پیدا می‌کنم
در گذشته جستجو می‌کردم اما ممارست در جستجو را نه
در مورد پی‌نوشت بند 9 چگونه رفع کنجکاوی بکنم که عفت کلام را رعایت کرده باشم!؟ برای شما که خوانده‌ایدتلاشم را می‌کنم و امیدوارم که کاملاً کنجکاوی شما را رفع کند: سیلوا از پیش از شروع داستان به دنبال دونا آدریاناست؛ نشان به آن نشان که در همان اوایل وقتی لیتوما به شهر خودشان پیورا می‌رود و با دوستانش دور هم جمع می‌شوند و لبی تر می‌کنند، دوستانش از او این سوال را می‌پرسند که آیا بالاخره رئیسش توانست در این مورد کاری بکند یا خیر؟! و این یعنی لیتوما در این مورد با دوستانش قبلاً صحبت کرده است. در همان اواخر هم در همین صحنه جرح و تعدیل شده لیتوما به گمانم اشاره‌ای به خوراک بودن چیزهایی که از آدریانا شنیده است برای دوستانش می‌کند. تا اینجاش که حریص بودن سیلوا در این زمینه کاملاً مشخص است. خُب...شوهر آدریانا (توماس) هم که ماهیگیر است و گاهی به دریا می‌رود و... وقتی سیلوا با لباس کامل خودش را به اتاق آدریانا می‌رساند طبعاً باید سوژه دچار شوک می‌شد اما آدریانا خیلی فعالانه(در مقابل منفعلانه) برخورد می کند... اینجاش سخت است... فرض کن آدریانا بگوید ببین ستوان جان! توماس هر شب 5 تا پرتقال می‌خورد، تو اگر این همه که نشان می‌دهی پرتقال‌خور هستی بیا هفت تا پرتقال بخور! نه اصلاً ده تا بخور! ... در واقع اینطوری ستوان را سخره می‌گیرد و به همین خاطر است که در صحنه‌های پایانی سیلوا آنطوری دمغ است... در ترجمه‌ای که ما خواندیم آدریانا فقط او را گه خطاب کرده است و طبعاً این نمی‌تواند چنان اثری بگذارد.
امیدوارم کنجکاوی‌تان رفع شده باشد.

zmb سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 09:06 ب.ظ

سلام و عرض ادب
امیدوارم خوب و سلامت باشید
من خوبم و در حال خواندن کتاب هایی از اقلیم جنوب ایران
و البته پیگیر وبلاگ پربار شما

سلام
کتاب‌هایی از اقلیم جنوب... کنجکاو شدم
اولین کتابی که به ذهنم رسید زمین سوخته احمد محمود بود.
سلامت و برقرار باشید

مدادسیاه پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 11:31 ب.ظ

برایم یاد آوری خوبی بود. مطمئن نیستم ترجمه هایی که خوانده ایم یکی باشد. یوسادر جایی گفته قضاوت یا لذت بردنش از یک رمان بسته به کیفیت استفاده ی نویسنده از چهار عنصر است که خشم یکی از آنهاست. شاید خشونتی که در آثارش توجهت را جلب کرده بشود با عنصر خشمی که از آن یاد کرده مربوط دانست.

سلام
اتفاقاً جستجو کردم مطلب شما را ندیدم و حدس زدم قبل از دوران وبلاگ‌نویسی خوانده باشید.
به نظرم خشونت و ریشه‌های آن از دغدغه‌های انسانی و اجتماعی نویسنده است و به آن می‌پردازد. خشونت موجود در آثارش از همین زاویه توجه من را جلب کرده است... صرفاً طرح خشونت آزاردهنده نیست و به نوعی ریشه‌یابی دارد در این زمینه...

مهرداد شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 02:28 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
امیدوارم خوب باشی
خوشحالم که بعد مدتها در میان خوانده‌هایت خوانده‌ای مشترک یافتم و از آن خوشحال‌تر که درباره‌اش نوشتی.
برای خواندن این یادداشت و البته یادداشت بعدی باز خواهم گشت.
هدف این بود که بگم هر چند کرکره‌ی وبلاگ کتابنامه تقریبا زنگ زده است و به راحتی بالا نمی رود اما خواستم بگم ما زنده‌ایم و هنوز دوستدار تو و نوشته‌هایت هستیم.
ارادت

سلام
خوب که چه عرض کنم! ولی بد نیستم
بله یادم هست گه این کتاب را خوانده و در موردش نوشته بودی
حتماً لولاها را روغن‌کاری کن... بالا می‌رود... خوب هم بالا می‌رود.
خوش باشی

zmb یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 11:00 ق.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

زمین سوخته رو قبل‌تر خونده بودم، از نویسنده هایی که برای خودم فقط اسم بودند و هیچ اثری نخونده بودم
بهرام حیدری، ناصر موذن، قاضی ربیحاوی، اسماعیل فصیح ( از این چند کتاب خوندم و خودش یه عالمه حرف داشت برای گفتن) و ...

کار جالبی کردید... به غیر از فصیح از باقی نویسندگان چیزی نخوانده و ندیده‌ام.اگر واجب‌المطالعه‌ای یافتید حتماً به من توصیه کنید. لطفاً

zmb یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 06:25 ب.ظ

سرنوشت ادبیات کارگری در ایران عجیبه
یه یادداشت نوشتم برای ناصر موذن می فرستم، خوشحال میشم بخونید:

azsq.ir/mag/ID/238

سلام
خیلی مطلب فاخری بود. استفاده کردم. آفرین
در مورد فاصله ادبیات داستانی با وقایع از لحاظ زمانی شاید بتوان توجیهاتی ارائه کرد. یکی از توجیهات می‌تواند این باشد که ادبیات داستانی در اینجا واقعاً نوپا بوده و هست و هنوز به بلوغ خود نرسیده است (بزعم من)... این را مقایسه کنید با شعر که ریشه‌های قدرتمندی دارد در این سرزمین و شما می‌بینید که از لحاظ زمانی چقدر همپا و همقدم با وقایع پیش می‌رود. حال بماند که زمانی خوب خوانده می‌شد اما در این زمانه کسی حوصله ندارد چیزی را خوب بخواند.
در مورد ژرمینال و جای خالی سلوچ هم حرفهایی دارم...جای خالی سلوچ از آن داستانهایی است که عمق خوبی دارد و فاصله زیادی هم با زمینه اجتماعی‌اش ندارد... در نوع خودش بی‌نظیر است و به نظرم همانند ژرمینال خیلی متناسب با زمان-مکان خودش است منتها زمینه اجتماعی ژرمینال و سلوچ کاملاً متفاوت است ولذا آنجا مبارزه شکل می‌گیرد و در داستان هم انعکاس می‌یابد و اینجا مهاجرت شکل می‌گیرد و در داستان هم انعکاس می‌یابد. پنجاه شصت سال است که راهکار ما همین است و الان یک روش خوووبش این است که مهاجرت کنیم و در آنجا مبارزه کنیم
حالا اینکه انتظار داشته باشیم ادبیات داستانی این خلاء را پر کندانتظار آرمانگرایانه‌ای است... نابجا نیست.... بد هم نیست... اما سنگین است برای این هیکل نحیف.

zmb دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 07:07 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

خیلی ممنووووونم از اینکه خوندید
و چه برداشت دقیق و درستی از سلوچ، من به این شکل و به این شسته رفته‌گی نفهمیده بودمش!
بینهایت ممنون

خواهش می‌کنم.
سلوچ و جای خالی‌اش حرفهای زیادی برای گفتن داشت... فکر کنم مطلبی که در موردش نوشتم را کمی چلاندم و خلاصه کردم اما ازش راضی بودم و به نظرم اندکی از حق مطلب را ادا کرده باشم.

جان دو سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 05:57 ب.ظ

سلام

فرصت کردم این رو رمان رو خوندم البته طی یک و نیم روز که علتش دست قلم توانایی آقای یوسا بود که ماجرا رو چنین خوب روایت کرده بود، از گفتگوهای عامیانه مردم خیلی خوب بود .... عمرش بیش باد و بیشتر باد

و خیلی هم لذت بردم و ممنون بابت معرفی و نشستم یه بار دیگه متن‌تون رو خوندم

(البته اگه الان یادتون باشه) به جز قسمت آخر که ماجرای سیلوا و دونیا رو سانسور کرده بودن اونجایی که ستوان سیلوا و لیتوما رفته بودن ساحل رو دید بزنن دختره سرهنگ مچش‌شون رو گرفته گویا گفتگو های بین سیلوا و لیتوما هم سانسور کردن

سلام
پس بالاخره با اندکی تاخیر کتاب را خواندید
اگر به سراغ آمار و اعداد و ارقام در وبلاگ برویم من از یوسا بیشتر از نویسندگان دیگر کتاب خوانده‌ام... واقعاً قلم توانایی دارد... عمرش دراز باد هرچند آنچه باید می‌نوشت را نوشته است
بله بله غیر از فصل آخر باز هم سانسوری داشت...
من هم به مدد این کامنت یک دور مطلب را خواندم. سپاس

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد