میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جنگ و صلح- لئو تولستوی

داستان با یک مهمانی اشرافی آغاز می‌شود؛ جایی که تقریباً تمام شخصیت‌های محوری داستان مستقیم یا باواسطه حضور پیدا می‌کنند. اهمیت و کارکرد چنین مهمانی‌ها و محافلی در جامعه آن روز روسیه به‌نحو استادانه‌ای بازسازی می‌شود و علاوه بر آن نشان می‌دهد که عقربه احساسات عمومی (حداقل در میان اشراف روس) به کدام سمت در حال تغییر جهت است.

حدود ده سال قبل در فرانسه انقلاب شده و خاندان سلطنتی کنار زده شده‌اند؛ اتفاقاتی که طبعاً تن خاندان اشرافی در نقاط دیگر اروپا را لرزانده است. تا پیش از آن فرهنگ و زبان فرانسه بخصوص در محافل اشرافی روسیه نفوذ قدرتمندی داشت تا جایی که افراد این طبقه همگی سعی می‌کردند به زبان فرانسه تکلم کنند و تسلط به این زبان نشانه‌ای از اصالت و فرهیختگی آنان محسوب می‌شد. تولستوی در همین راستا بخش‌های قابل توجهی از رمان (گفتگوهایی که در این محافل جریان دارد و...) را به زبان فرانسه نگاشته است تا این نفوذ را ثبت و روایت کند. این فقط کاربرد ساده زبان نیست:

«... او به زبان فرانسه سلیس و سنجیده‌ای سخن می‌گفت که پدربزرگان ما نه فقط به آن گفتگو، بلکه فکر می‌کردند...»

مهمانی آغازین داستان در زمانی شکل می‌گیرد که در فرانسه، ناپلئون بناپارت در رأس امور است. فردی با تباری گمنام و بی‌اصالت بر تخت کیانی نشسته است و این به‌خودی‌خود یک خطر است! خطر بالاتر البته کشورگشایی و توسعه‌طلبی ناپلئون است و خطر خیلی بالاتر دل و هوشی است که این فردِ برآمده از دل «انقلاب» فرانسه و شرایط پس از آن، با کارآمدی و شکست‌ناپذیری خود از جوانان (حتی در طبقه اشراف) در نقاط مختلف اروپا برده است. حاضرین در مهمانی اکثراً نام بناپارت را به تحقیر بر زبان می‌آورند و او را عامل قرارگیری اروپا در آستانه سقوط می‌دانند و خیانت و بی‌عملی سران و سلاطین دیگر ممالک اروپایی را عامل شتاب‌بخشی به این سقوط ارزیابی می‌کنند و حالا در چنین فضایی، انتظار دارند روسیه در نقش منجی ظاهر و رسالت خود مبنی بر «منکوب کردن اژدهای هفت‌سر انقلاب» که اکنون «در هیئت این آدمکش بدکنش» نمایان شده است را به انجام برساند. در این مهمانی زوایای مختلفی از روحیات مردمان آن عصر به نمایش درمی‌آید: تمایل به جنگِ نجات‌بخش، ولایت‌پذیری و عشق به تزار الکساندر و هرآنچه به او مربوط است، بصیرت در دشمن‌شناسی، فساد و پیش‌برد منافع شخصی در همه‌حال، ایمان مذهبی و نقش قدرتمند آن، اصول‌گرایی و حفظ سنت‌ها، بی‌اعتمادی به قدرت‌های دیگر حتی هم‌پیمانان، احساسات‌گرایی و...

تولستوی با این انتخاب استادانه داستان را روی ریل مناسبی قرار می‌دهد. هدف او بازسازی بخش مهمی از حیات تاریخی سرزمین روسیه در نیم قرن پیش از نگارش رمان است؛ وقایعی که درخصوص برخی از شخصیت‌های درگیر در آن، افسانه‌های بسیاری ساخته شده است. کار او در واقع فراتر از تاریخ‌نویسی است؛ بازسازی آن است، کاری که ظاهراً فقط از ادبیات برمی‌آید.

در ادامه مطلب به برداشت‌ها و نکته‌هایی که در هنگام خواندن رمان به ذهنم رسید خواهم پرداخت.

******

این داستان ابتدا طی سالهای 1865 تا 1867 به صورت سریالی در یک روزنامه به چاپ رسید و پس از آن در سال 1869 در قالب کتاب منتشر شد. تعداد ترجمه‌های آن به فارسی مدتی است از تعداد انگشتان یک دست فراتر رفته و علیرغم حجم زیاد آن به‌زودی به تعداد انگشتان دو دست خواهد رسید.

مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، انتشارات نیلوفر،

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. (نمره در گودریدز 4.13 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: به زودی به نظم پیشین باز خواهم گشت! کتاب‌های بعدی به ترتیب «باخه یعنی لاک‌پشت» از خانم الهام اشرفی و سپس «زندگی بر شاهراه قدیم رم» اثر واهان توتوونتس و بالاخره «بائودولینو» از اموبرتو اکو خواهد بود.

 

 

جنگ جنگ است و عزت و شرف ما در گرو این جنگ است

نویسنده در ابتدای جلد سوم دلایل متعددی برای آغاز جنگ (ورود فرانسویان به خاک روسیه) ذکر می‌کند. واقعیت آن است که جنگ هم همانند دیگر پدیده‌های پهن‌دامنه اجتماعی علل فراوانی دارد. هرگاه جنگی رخ می‌دهد طبیعتاً تمامی علل لازم برای شکل‌گیری آن جفت‌وجور شده‌اند که آن جنگ آغاز می‌شود. گاهی پیش می‌آید ما انگشتمان را روی یکی از این علت‌ها می‌گذاریم و با نشان دادن رابطه آن با شکل‌گیری جنگ، حکم می‌دهیم که همین است و بس؛ البته اگر مخاطبان ما خوش‌شانس باشند!... اگر بدشانس باشند... می‌شود همان همیشگی: توطئه‌گرانی که با حرکت  دادن سرانگشت خود چه‌ها که نمی‌کنند!

ناپلئون آن‌طور که خود از رویاهایش می‌گوید، می‌جنگد تا صلحی سزاوارانه در اروپا برپا کند؛ صلحی که به همه جنگ‌ها پایان دهد. دیگر جنگ‌طلبان عالم هم چنین توجیهاتی داشته‌اند، روس‌ها هم برای ورود به جنگ علاوه بر نجات اروپا و رفع فتنه در آن دیار به مقولاتی چون شرافت و عزت نیز تمسک می‌کردند. به عنوان فعالیت فوق‌برنامه به جنگهای دیگر فکر کنید و خودتان یکی‌یکی توجیهات مشابه را در ذهنتان برشمارید! به قول راوی جنگ و صلح، مردم یکدیگر را می‌کشند و همواره خود را با این فکر تسلی داده‌اند که به‌خاطر «مصلحت عمومی» دستشان را به خون آغشته کرده‌اند. کاغذ کادویی که جنگ را با آن خیلی شیک بسته‌بندی می‌کنند همین مصالح عمومی هستند.

 

دوست داشتن دیگران

در مورد تاریخ و علل وقوع رخدادها در قسمتهای قبل صحبت کردیم. در این قسمت هم اشارتی به جنگ شد؛ اگرچه تولستوی به این موارد مستقیماً در رمان اشاره می‌کند و هرجا که پا بدهد در مورد آن از موضع راوی دانای کل (که گاه خودش را «ما» خطاب می‌کند و یک‌جور مای جمعی روس به حساب می‌آید) سخن می‌گوید و درس می‌دهد اما نکته مهم‌تر و چه بسا کانونی در ذهن نویسنده، مسئله دوست داشتن دیگران است. این البته چیزی است که از آموزش‌های مسیح استخراج شده است: عشق به دیگران و حتی عشق به دشمنان. در حوزه اجتماعی وجود چنین هنجاری می‌تواند همچون یک چسب، اجزاء مختلف را به هم بچسباند. این هنجار می‌تواند زاینده اعتماد متقابل باشد که خود موتور محرک و مولد سرمایه اجتماعی است. حال اگر بدانیم که امکان توسعه (اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و...) در محیط‌های فاقد سرمایه اجتماعی قابل تصور نیست آن‌گاه متوجه اهمیت موضوع خواهیم شد.

زندگی شخصیت‌های مختلف داستان مثل همه‌ی ما فراز و فرودهایی دارد. گاه پیش می‌آید که آنها دچار پوچی یا فقدان انگیزه جهت ادامه زندگی می‌شوند و باصطلاح معنای زندگی برایشان رنگ می‌بازد. هربار که به چنین محدوده‌ای وارد می‌شوند راه نجات‌شان نوعی عشق است. به عنوان مثال ناتاشا را در حوالی صفحات 1290 تا 1300 تصور کنید! در چنین شرایطی است. وقتی مادرش از غم مرگ فرزند مریض می‌شود و او از مادر نگهداری می‌کند «عشق به مادر» در او زنده می‌شود: «همین که عشق دوباره بیدار شد زندگی نیز خود نمایاند». خواستم تذکر داده باشم که عشق همه‌اش آن چیزی نیست که در ذهن ماست! انواع در دسترسی هم دارد که می‌توان از آن بهره برد!

 

جبر و اختیار

ترکیب جبر و اختیار با هم پروژه‌ایست که خیلی افراد برجسته در طول تاریخ در پی جمع و جور کردن آن بوده‌اند و هنوز هم جای کار بسیار دارد. تولستوی نیز در پی چنین اکسیری است: از یک سو انسان‌ها در انتخاب مسیر فردی زندگی خود آزادند و از طرف دیگر این آزادی نامحدود نیست و قید و بندهایی بر آن قابل تصور است که مستحکم‌ترین آنها جامعه و تاریخ است. اینکه چگونه قوانین اجتماعی و تاریخی دست و پای آدم‌ها را محدود می‌کند و کیفیت و حد و مرز آن تا کجاها قابل توسعه است طیف متنوعی از جبرگرایان را پدید می‌آورد. انتهای این مسیر تقدیرگرایان قرار می‌گیرند که طبعاً معتقدند که انسان‌ها هیچ تأثیری در سرنوشت خود ندارند و باصطلاح در سناریویی از پیش نگاشته شده صرفاً حضور دارند. تولستوی میانه‌های این طیف را هدف گرفته است: آدم‌ها اهداف فردی خود را دنبال می‌کنند و در جهت دستیابی به آنها تلاش می‌کنند اما در عین‌حال وقتی پا به حیات جمعی و اجتماعی می‌گذارند دچار محدودیت می‌شوند و گاه تا ابزار شدن برای رسیدن به هدف‌های تاریخی جامعه انسان‌ها پیش می‌روند. به‌هرحال ماندن در میانه طیف فوق به راحتی امکان‌پذیر نیست شاید چندان مطلوب هم نباشد. در طول داستان موقعیت‌های متعددی رخ می‌نماید که این دغدغه و پرسش را در خواننده ایجاد کند. به عنوان نمونه گزاره‌های زیر را مرور کنیم:

« زندگی هر فرد دو جنبه دارد؛ یکی جنبه شخصی است که هرقدر تعلقات شخصی مجردتر باشند انسان به آزادی نزدیک‌تر است و دیگری زندگی طبیعی و کندویی است که همین زندگی در دل جمع است که در آن جمع رفتار انسان ناگزیر تابع قوانینی است که به او تحمیل می‌شود.»

«در وقایع تاریخی بزرگ‌شمردگان فقط برچسب‌هایی هستند که نام خود را بر وقایع می‌چسبانند... هر یک از اعمال آنها که به گمان خودشان به اختیار صورت گرفته است در ساحت تاریخ آزادانه نبوده است بلکه با سیر کلی تاریخ مربوط و از ازل مقدر بوده است.»

«سرنوشت تغییرناپذیر عاملان امور چنین است و هرقدر که بر نردبان مراتب اجتماعی بالاتر باشند کمتر آزادند.»

«جریان امور عالم از پیش به دست قادری والا معین شده و حاصل برآیند اراده همه انسان‌هایی است که در آن رویداد شرکت داشته‌اند»

«دست تقدیر ناپلئون را برای نقش غم‌انگیز دژخیم خلق‌ها معین کرده بود و او خود گمان می‌کرد که هدفی جز نیکبختی و شادمانی ملت‌ها ندارد و می‌تواند سرنوشت میلیون‌ها انسان را به اراده خود هدایت و از طریق اعمال زور به آنها خدمت کند.»

«اعتقاد به سرنوشت در تاریخ برای توضیح پدیده‌های غیرمنطقی (یعنی پدیده‌هایی که ما به منطق آنها راه نمی‌بریم) ناگزیر می‌نماید.»

«کشف قوانین اثرگذار بر رویدادها فقط زمانی ممکن است که ما از جست‌وجوی علتها در اراده افراد چشم بپوشیم... درست همانطور که کشف قوانین حرکت سیارات فقط زمانی میسر شد که انسان از فرض سکون زمین چشم پوشید.»

این پروژه البته هنوز جای کار بسیار دارد. اگر علاقمند هستید نگاهی به این مطالب قبلی بیاندازید:

ژاک قضاوقدری و اربابش

موش‌ها و آدم‌ها

صدای افتادن اشیاء

رویا

در این لینک‌ها در مورد جوانب این پروژه به اقتضای آن داستانها چیزهایی نوشته‌ام.

 

چرا نمره پنج؟!

به داستان می‌توان انتقاداتی وارد کرد؛ مثلاً اینکه در برخی موارد نویسنده برای جا انداختن یک مفهوم داستان را به کناری وانهاده و به درس دادن مشغول می‌شود و این درس‌دادن‌ها گاه (مانند سخن آخر) بیش از حد نیاز است. یا مثلاً پس از مرگ پرنس آندره، انرژی درونی داستان به اندازه سیصد صفحه کِش دادن داستان نیست. یا مثلاً حجم قسمت اشتغال نیکلای به شکار تناسب منطقی با کل داستان ندارد و زیاد است و ایراداتی از این دست... اما نکات مثبتی که داستان دارد بسیار قابل توجه است؛ از جمله اینکه در مواجهه با تاریخ نگاه متعصبانه ندارد و سیاه و سفید نگاه نمی‌کند. این برای ما تمرین واجبی است. دوم اینکه نگاه توطئه‌اندیش به وقایع و مسایل ندارد که این از نان شب هم برای ما حیاتی‌تر است! سوم اینکه ستایشی عمیق در دوست داشتن دیگران است. وجود همین سه موضوع در قالب داستانی پرکشش با توصیفاتی شگفت‌انگیز و شخصیت‌پردازی‌های عمیق دست و دل آدم را برای کم کردن دو سه دهم نمره به شدت می‌لرزاند. 

 

نکته‌ها، برداشت‌ها و برش‌ها

1) پی‌یر شخصیت صاف و ساده‌ایست با اینکه در مقطعی ثروتمندترین کنت روسی به حساب می‌آید. شاید نمودی از خود نویسنده در داستان باشد. او در ابتدای داستان به تازگی از فرانسه به کشور بازگشته است و تحت‌تأثیر تجربیات خود، ناپلئون را بزرگترین مرد دنیا می‌داند و وارد جنگ شدن با او (به ویژه در کنار کشورهای اتریش و انگلستان) را پشت کردن به آرمان‌های بزرگی نظیر آزادی ارزیابی می‌کند و ابایی هم ندارد که این برداشت‌های شخصی خود را در جمع‌ها و مکان‌هایی که جو غالب بر آنها کاملاً در جهت مخالف است بیان کند. وقتی این شبهه را با دوست بسیار نزدیکش پرنس آندره که عازم جنگ است مطرح می‌کند او جواب جالبی می‌دهد: «اگر همه از سر اعتقاد می‌جنگیدند، اصلاً جنگی درنمی‌گرفت.»

2) بالکونسکی پیر (پدر پرنس آندره) که زمانی خود فرمانده ارتش بوده است، با آن اخلاق عجیبش (به‌ویژه در قبال دخترش ماریا) عقاید جالبی دارد. مثلاً او سرچشمه عیبهای آدمی را در دو چیز می‌بیند: بیکاری و اعتقاد به خرافات. طبیعتاً برترین فضیلت‌ها در نزد او کار و خردورزی هستند. رفتار او با ماریا به نوع و میزان اشتغالات ذهنی ماریا به مذهب بی‌ارتباط نیست.

3) پرنس آندره در مکتب چنین پدری بزرگ شده است و در زمینه کار و خردورزی روی همین ریل پیش می‌رود. صحنه وداع این پدر و پسر قبل از نبرد استرلیتز میزان و شدت تأثیر پارامتر «شرف» و «عزت» را نشان می‌دهد: «اگر کشته شوی برای من سر پیری مصیبت دردناکی خواهد بود... اما اگر بفهمم که تو، نه چنانکه شایسته پسر نیکلای بالکونسکی است رفتار کرده‌ای آنوقت سرشکسته خواهم شد.» و دیدیم که چگونه عمل کرد. او می‌رود که به قدر توان خودش گرهی از کار ارتش باز کند و به توصیه‌های بعضاً دوستانه هم کاری ندارد. اینکه در ستاد حیله‌گری‌ها را ببینی و در صفوف خط مقدم نیز همان ریاکاری‌ها را ببینی و بعد همچنان بر سر مواضع پیشین خود مبتنی بر حفظ عزت و شرافت بمانی از آندره شخصیتی اسطوره‌ای می‌سازد. شخصیتی که در عین‌حال برای خواننده کاملاً باورپذیر است.

4) در راستای بند بالا باید اضافه کنم که چرا این شخصیت باورپذیر شده است؛ برای اینکه نویسنده نقایص او را هم با همان دقت شرح می‌دهد و عمق ذهن او را حسابی می‌کاود. آندره در آرزوی افتخار بی‌تاب است. دوست دارد همه او را بشناسند و دوستش بدارند. او برای کسب افتخار و محبت مردم حاضر است جان خودش و حتی عزیزان خودش را فدا کند. صفحات 344 و پس از آن را مجدداً ملاحظه بفرمایید.

5) زنان داستان طبعاً متناسب با زمانه خود هستند! از این بابت نمی‌توان به نویسنده خرده گرفت. به عنوان نمونه همین ماریا... هیچ کتابی غیر از انجیل و مصائب قدیسان نمی‌خواند چون از ایجاد تردید در ذهنش بر اثر خواندن کتاب‌های دیگر واهمه دارد و آن را کار عبثی می‌داند. نوع نگاهش به خود، خدا و هستی هم در این جملات مشخص است: «در صورتی که قادر متعال بار وظایف همسری و مادری را بر دوش من بگذارد خواهم کوشید که هرقدر که این بار برایم سنگین و ادای این وظایف برایم شاق باشد بی‌آنکه در بند چند و چون احساس‌های خود نسبت به کسی باشم که برای شوهری من مقرر است آنها را با صداقتی که برایم میسر است ایفا کنم.» تقریباً ذوب در ولایت است!

6) «از صلح حرف می‌زدند اما کسی باور نمی‌کرد که صلح میسر باشد. از جنگ هم حرف می‌زدند اما نزدیکی آن را باور نداشتند.» ص231 ترجمه حبیبی.

7) تصمیم‌گیری پی‌یر برای ازدواج با الن (دختر پرنس واسیلی) خیلی دچار وقفه می‌شود درحالیکه او شخصیت بااراده‌ای است. چرا؟ چون استاد با همان موشکافی می‌فرماید: «او از جمله آدمهایی بود که فقط زمانی نیرومندند که خود را کاملاً پاک و از گناه مبرا بدانند.» و چون این نقص پدید آمد دچار بی‌تصمیمی شده بود تا بالاخره اولیای امر آمدند وسط و چسباندند چسباندنی!

8) داریوش از مدتها قبل می‌گفت «زمین بزرگ و باز نیست» ما باور نمی‌کردیم! در همین رمان پهن‌دامنه و گسترده: پی‌یر با الن ازدواج می‌کند، آناتول که برادر الن است می‌خواهد به خاطر ثروت ماریا بالکونسکی با او ازدواج کند، آندره برادر ماریا به ناتاشا (رستوف) علاقمند می‌شود، آناتول به دنبال از راه به در بردن ناتاشا است، نیکلای برادر ناتاشا با ماریا ازدواج می‌کند و خود ناتاشا عاقبت به پی‌یر می‌رسد. واقعاً زمین بزرگ و باز نیست!

9) یکی از صحنه‌های تأثیرگذار داستان بدون شک صحنه‌ایست که پرنس آندره زخمی شده و بر زمین افتاده و نگاهش به آسمان می‌افتد و آن امن و آرامش و شکوه آسمان را برای اولین بار می‌بیند. اینجا سرچشمه تحولات بعدی اوست.

10) قبلاً ذکر خیر یکی از اقوام را کرده بودم که کتابخانه عریض و طویلی دارد و همواره به دنبال ردپای فراماسونری در تاریخ گذشته و معاصر و اگر پا بدهد آینده ماست! خودش هم می‌داند که چقدر با عقاید او زاویه دارم اما چون گوش خوبی هستم احتمالاً دلش برایم تنگ شده باشد، حیف که به خاطر کرونا و البته انزوای خودخواسته‌اش، از شنیدن سخنان افشاگرانه‌شان محروم شده‌ایم! قبلاً آونگ فوکو از استاد اومبرتو اکو را معرفی کرده‌ام که در این زمینه بسیار راهگشاست. در اینجا هم پی‌یر وارد دم و دستگاه فراماسونری می‌شود و ما می‌توانیم با قلم تولستوی هم با این موضوع آشنا شویم. انصافاً همین است و بیشتر از این هم نیست. ما آنقدر حالمان در این زمینه (توطئه‌اندیشی) خراب است که «انزوا» سرنوشت محتوم ما خواهد بود.

11) چیز ساده‌ای باعث جذب پی‌یر به گروه فراماسون‌ها می‌شود: اینکه امکان خوشبختی و برقراری عشق برادرانه میان مردم وجود دارد. امیدواری به امکان بهتر شدن امور. به همین خاطر برای کمک به رعایایش در املاک خود به یک سلسله اقدامات دامنه‌دار دست می‌زند. و البته همه این اقدامات بی‌ثمر است! ولی همان امکان و اعتماد به این امکان برای او لذت بخش است. نکته دیگری که در ورود او به این راه مؤثر است این است که نظام فراماسونی را واجد همان تعالیم مسیحیت می‌داند، تعالیمی که از قید نهاد دولت و نهاد مذهب رها شده است: نظامی که به معنای واقعی زندگی دست یافته و برادری و برابری و عشق را تعلیم می‌دهد.

12) اولین تحول در آندره زمانی است که او با نقد گذشته خود متوجه می‌شود زندگی برای کسب افتخار و محبت و ستایش مردم در واقع به نوعی زندگی کردن برای دیگران است، راهی که زندگی را تباه می‌کند. او حالا تصمیم دارد برای خودش زندگی کند. دومین گام را بعد از عاشق شدن برمی‌دارد؛ جایی که به «امکان خوشبختی» (که پی‌یر به آن اشاره داشت) اعتقاد پیدا می‌کند. طبعاً برای خوشبخت بودن باید به امکان آن اعتقاد داشت.

13) نیکلای رستف به ما یادآوری می‌کند آزادی چه بار سنگینی دارد! او منافع گریز از آزادی را نشان می‌دهد: خدمت در نظام برای او آرامش به همراه دارد. چارچوب‌های تنگ نظام و مشخص بودن کارهایی که باید بکند یا نکند او را از زیر بار تصمیم‌گیری و مسئولیت خلاص می‌کند.

14) نیکلای دری است که عاقبت با تخته مناسبی جور می‌شود! وقتی تزار و ناپلئون پیمان صلح امضا می‌کنند و میان سربازان و افسران زمزمه‌هایی در نقد این کار می‌شنود قاطعانه معتقد است که نباید کارهای امپراتور را قضاوت کرد چرا که اگر بخواهیم قضاوت کنیم دیگر هیچ چیز مقدسی باقی نمی‌ماند و کارمان به انکار خدا هم خواهد کشید! در میان تمام زنانی که در داستان حضور پیدا می‌کنند، تولستوی بهترین گزینه را برای او انتخاب می‌کند.

15) تولستوی گروه‌های مختلفی که در زمان جنگ در ستاد ارتش دور هم جمع شده بودند را به دقت و یکی یکی برمی‌شمرد. اکثریت با گروه هشتم است که نه علاقه‌ای به جنگ داشتند و نه کاری به صلح! به دنبال سود هرچه بیشتر خود بودند و لذت هرچه تمام‌تر! اینها با کثرت خود کار جنگ را به صورت کلافی آشفته و هولناک درمی‌آوردند.

16) نسبت دادن نبوغ به بعضی جهانگشایان بیشتر به سبب آن است که آدم‌ها عموماً ستایشگران قدرت هستند و صفاتی که دارنده قدرت معمولاً فاقد آن است را به او نسبت می‌دهند و مثلاً آن را نبوغ می‌نامند... در مورد ناپلئون یا این نبوغ توسط فرانسویان ذکر شده است که خُب مصداق جملات قبل است و یا توسط آلمانی‌ها و اطریشی‌ها بیان شده که تسلیم‌های فجیعی در مقابل او داشتند و نیاز دارند که این شکست‌های مضحک را توجیه کنند اما تولستوی معتقد است که روس‌ها بهای سنگینی پرداخت کرده‌اند و نیازی نیست رسوایی‌های خود را با نبوغ ناپلئون پوشش دهند.

17) اگر بخواهیم به تشخیص پرنس آندره اقتدا کنیم بهترین سردارانی که او در این جنگ‌ها شناخته است معمولاً آدم‌هایی سبک‌رأی و تنگ‌اندیش و پریشان‌خیال بوده‌اند. مثلاً تاکتیک موفقیت‌آمیز کوتوزوف را مجدداً مرور کنیم: وقتی اطمینان نداری که کار درست کدام است کاری نکن!

18) این هم به کار ما می‌آید! چرا طبیب‌نماها و پزشکان علفی و ساحران و دعانویسان همیشه بوده‌اند و هستند؟ آنها به نیاز روحی بیمار و اطرافیان او و نیاز بی‌پایان آنها به امید به بهبودی و نیاز آنها به همدردی و تلاش در راه علاج بیمار به‌ویژه در وقت احساس درماندگی پاسخ می‌دهند.

19) این واگذاری مسکو یا تسلیم مسکو بدون جنگ و درگیری به سپاه ناپلئون عجیب در سرنوشت جنگ تأثیرگذار بود. عملی که ناگزیر انجام شد و تصمیم‌گیر آن هم در خفا و عیان تحقیر شد اما ناخواسته بدل به تاکتیک موثری برای پیروزی شد و این امکان فراهم شد تا آیندگان از نبوغی که در این تصمیم نهفته بود سخن بگویند!... چیزی که در عمل اتفاق افتاد این بود: «هنگامی که خیل سربازان گرسنه به شهری وانهاده وارد شد که در آن نعمت فراوان بود نه سربازان سرباز ماندند و نه از نعمت شهر اثری برجا ماند...» توقف ارتش ناپلئون در مسکو موجب بروز بی‌نظمی شدید در میان آنها شد و به قول راوی «همچون گله‌ای از بند گریخته مرتعی را که ممکن بود روزی از گرسنگی و مرگ نجاتش دهد زیر پا لگد می‌کرد و هر روز که از اقامتش در مسکو می‌گذشت به سراشیب تباهی سقوط بیشتری داشت.»

20) آه پتیا! تو چه کردی با خودت... مرگی پوک در راهی پوچ! به‌پیش... زارت! اگر به اینجا رسیدید که هوپ را در کامنت اعلام فرمایید!

21) پرنس آندره چنین توصیه می‌کند: «آدمها نباید بر سر حق و ناحق قضاوت کنند. همیشه و بیش از همه‌چیز در قضاوت بر سر حق و ناحق اشتباه کرده‌اند و بعد از این هم خواهند کرد.» ما البته زندگی خود را خواهیم کرد و هیچگاه شمشیر قضاوت خود را اگر شده در بدن خود و اطراقیان خود فرو بریم در نیام فرو نخواهیم کرد! 

22) نویسنده در بخشی از داستان عنوان می‌کند که روایات موجود در مورد آن سالها به‌گونه‌ایست که انگار همه روس‌ها مشغول فداکاری و عشق‌ورزی با میهن و یا عزاداری و سوگواری بوده‌اند. ما وقتی از منظر حال به گذشته نگاه می‌کنیم دچار چنین خطایی می‌شویم... تولستوی تاکید دارد: «بیشتر مردم آن زمان هیچ توجهی به جریان کلی امور نداشتند و توجهشان فقط بر منافع شخصی روزشان متمرکز بود، و درست همین اشخاص مفیدترین عاملان آن روز بودند. کسانی که می‌کوشیدند از جریان کلی امور سر درآورند و با فداکاری و تهور می‌خواستند در آن شرکت داشته باشند درواقع نامفیدترین اعضای جامعه بودند. همه‌چیز را وارونه می‌دیدند و هرآنچه به نیت خدمت می‌کردند... همه توخالی و نامفید از کار درمی‌آمد.»

23) اینکه نیکلای ارباب نمونه‌ای از کار درآمد مرا به یاد دبیران دوران دبیرستان انداخت. نیکلای به دنبال سروسامان دادن به املاکش بود، برای این کار نظم لازم بود و برای ایجاد نظم، سخت‌گیری لازم بود. مو را از ماست بیرون می‌کشید. این شد که تا سالیان سال از او به نیکی و بهعنوان اربابی بی‌بدیل یاد می‌شد.

24) ورود آدمها به عرصه زندگی در قرون گذشته خیلی زودتر صورت می‌پذیرفته است کما اینکه در این کتاب هم می‌بینیم. اگر روزی مادربزرگ‌هایتان از سن کم‌شان هنگام ازدواج سخن گفتند خیلی با احترام و با لبخند یادآوری کنید که کنتس‌های روس هم در همان سن‌وسال ازدواج و زایمان می‌کردند. زندگی‌ها کوتاه‌تر بود و فرصت نبود!

........................................................................

نامه دریافتی

میله بدون پرچم عزیز

ابتدا از اینکه پیگیر سرنوشت ما و جنبش دسامبریست‌ها بودید متشکرم. همان‌طورکه می‌دانید کنت دوست‌داشتنی ما تولستوی، روایت را همان‌جا خاتمه داد هرچند اگر می‌خواست به راحتی از پس این کار برمی‌آمد؛ برای کسی که سخن آخرش صد صفحه است به‌هیچ‌وجه کار سختی نبود.

در نامه آخرتان از روزگار خود بسیار نالیده‌اید که مرا غمگین کرد اما شما را از این‌گونه سخن گفتن نهی می‌کنم؛ این‌طور نباشید که همانند کوتاه‌اندیشان از «روزگار ما» دم بزنید! این‌طور اشخاص گمان می‌کنند همه ویژگی‌های عصر خود را به درستی ارزیابی کرده‌اند و به همه حقایق دست یافته‌اند. خشمتان را کنترل کنید. می‌دانید دوست عزیز! ما گمان می‌کنیم همین که از کوره‌راهی که به آن خو گرفته‌ایم بیرون افتادیم همه چیز از دست رفته است، حال آنکه چه بسا تازه راهی نو به سوی صلاح کار آغاز شود. 

اینکه در این اوضاع وخیمی که گرفتار آن هستید عموم مردم را بی‌اعتنا به خطرات می‌بینید چیز عجیبی نیست. با نزدیک شدن خطر دو ندای درونی با شدتی تقریباً یکسان در روح انسان طنین‌انداز می‌شود، یکی که بسیار معقول است می‌گوید که باید میزان خطر را سنجید و آن را شناخت و راه نجات از آن را یافت. ندای دوم که از اولی معقول‌تر است می‌گوید تفکر بر خطر بسیار دشوار و روح‌آزار است و پیش‌بینی همه عوامل پدیدآورنده خطر و نجات یافتن از سیر کلی رویدادها در حد توان بشر نیست و بهتر این است که از کار دشوار بپرهیزیم و به خطر تا پیش نیامده نیندیشیم و خود را با جلوه‌های خوشایند زندگی مشغول داریم. انسان اگر تنها باشد بیشتر به هشدار نخست گوش می‌دهد و به عکس در جمع از ندای دوم پیروی می‌کند. طبعاً این مجوزی نیست که دیگران را به خطر بیاندازیم اما آدمیان به صورت غریزی این‌گونه عمل می‌کنند.

ببینید دوست عزیز! سربازان ما را یادتان هست؟ مردم همه همانند این سربازان هستند و می‌خواهند از شر زندگی خلاص شوند. یکی در پی نامجویی بود، یکی خود را در قمار فراموش می‌کرد، یکی قانون وضع می‌کرد و یکی زنباره می‌شد، یکی سر خود را با بازیچه‌ها گرم می‌کرد و یکی اسب می‌دواند، یکی سیاست‌ورزی می‌کرد و یکی با شکار وقت می‌گذراند، یکی به دامان می پناه می‌برد و یکی با امور دولتی کلنجار می‌رفت. هیچ یک از این تدابیر را نباید حقیر دانست... همه آنها به دنبال فرار از رویارو شدن با زندگی، این زندگی خوف‌انگیز بودند.

دوست گرامی!

شما خیلی روی تحولات شخصیتی من و همسرم تکیه کرده بودید. این امری بدیهی است. ما در یخدان زندگی نمی‌کردیم تا با همان کیفیت ماه‌ها و سال‌های پیشین خود ظاهر شویم. طبیعی است که شخصیت‌ها در طول زمان دچار تحول می‌شوند چون به‌هرحال تجربیاتی که ما از سر می‌گذرانیم موجب تغییرمان خواهد شد البته ظاهراً در زمان و مکان شما تغییر خیلی ساده صورت نمی‌پذیرد که این‌ موارد  و دوره‌های مختلف زندگی من برایتان جالب بوده است.

آن دوره‌ای که به عددبازی و مکاشفه‌سازی اشتغال داشتم برای خودش تجربه‌ای بود هرچند که به قول شما در عین مضحک بودن، واقعیت این تیپ تفکرات را نشان می‌دهد. کتابی را که از اومبرتو اکو برایم فرستاده‌اید را حتماً خواهم خواند گویا ایشان هم به خوبی بیرون و درون این نحله‌های ماسونی و سوءبرداشت‌هایی را که موجب شده‌اند را نشان داده است. اما من بعد از ورود به دستگاه فراماسونری و تجارب بسیار، به یک تقسیم‌بندی در مورد اعضای این گروه رسیدم: اول) کسانی که به رازهای روحانی سرگرم بودند. دوم) کسانی که راه عافیت می‌جستند و در عین تردید امیدوار بودند روزی راه راستی که با معیارهای خِرَد مفهوم باشد در این سیستم بیابند. سوم) کسانی که به دنبال صورت ظاهر و مناسک و تشریفات بودند و در بند مفهوم و محتوا نبودند. چهارم) کسانی که دنبال منافع شخصی بودند و به چیزی اعتقاد نداشتند. گروه سوم اکثریت داشتند و اعضای گروه چهارم هم زیاد بودند و در نهایت به این نتیجه رسیدم که حداقل در روسیه فراماسونری امری توخالی است. حالا این‌که شما می‌فرمایید نویسنده شهیر ایتالیایی این توخالی بودن و درعین‌حال خطرناک بودن را به‌نحو درخشانی نشان داده است مرا به خواندن آن کتاب تشویق بیشتری خواهد کرد.

دوست عزیز!

وقتی که در آن انبار زندانی شدم و مصائبی که پس از آن تجربه کردم برایم پیامدهای خوبی داشت. من به ایمانی رسیدم که الان برای شما قابل هضم نیست. حالا ان‌شاءالله خودتان آن را تجربه خواهید کرد! هرکس می‌تواند به شیوه خود بیندیشد و احساس کند و به مسایل زندگی بنگرد. من می‌دانم که با حرف نمی‌توان عقیده کسی را عوض کرد. شاید قبلاً از این موضوع خشمگین می‌شدم و حتماً می‌شدم، اما پس از آن، همین مبنای همدلی من با دیگران شد و توانستم به دیگران علاقمند شوم و حتی از وجود اختلاف نظر و گاه حتی تناقض کلی عقاید مردم با شیوه زندگیشان شادمان می‌شدم. دل من سرشار از عشق شد و چون مردم را بی‌دلیل دوست داشتم خصوصیاتی در آنها می‌یافتم که سزاوار دوست داشتن هم بودند. شاید نتوانم برای شما به صورت استدلالی اثبات کنم اما من به تجربه و کشف و شهود به این مطلب رسیده‌ام که انسان برای خوشبخت بودن خلق شده است و توانایی دوست داشتن دیگران مقدمه‌ای لازم و واجب برای رسیدن به این هدف خواهد بود: وقتی که طناب چنان سخت کشیده شده که هر آن منتظرید پاره شود، وقتی همه می‌دانید عن‌قریب همه‌چیز زیر و زبر می‌شود و چاره‌ای جز این نیست باید جماعتی هرچه بیشتر دستهای یکدیگر را هرچه تنگ‌تر بگیرند تا از مصیبت همگانی جلوگیری کنند.

 

ارادتمند

پیوتر کیریلویچ بزوخف (پی‌یر)

 

بعدالتحریر:

ناتاشا سلام می‌رسانند. میل داشتند نامه‌ای برای شما بنویسند اما گرفتار بچه‌ها بودند و از این بابت عذر خواستند!

در مورد علل و ریشه‌های برخی حوادث تاریخی در سرزمین‌تان نوشته بودید... بهتر است اظهارنظری نکنم چون همانطور که می‌دانید از تزار ولادیمیر برمی‌آید که مرا از داخل کتاب بیرون کشیده و به دیدار ناوالنی و دیگران مفتخر کند اما همین‌قدر بگویم جای نگرانی دارد که شما هنوز نتوانسته‌اید به درک درستی از وقایع دست یابید. اینکه گروه‌های مختلف هنوز بر اثر دود لکوموتیو و چرخش چرخ‌ها و شیطان (بزرگ یا کوچک) تأکید می‌کنند ناامیدکننده است هرچند ذهن بشر در تحلیل پیچیدگی‌ها عمدتاً میل دارد به قابل فهم‌ترین و دم‌دست‌ترین علت‌ها انگشت بگذارد. این در همه‌جا همین‌گونه است و مختص شما نیست اما این حجم از بدبینی به «دیگری» حتماً معضلات زیادی برای شما ایجاد کرده و خواهد کرد. با این شیوه تحمل مخالف که یک رویا خواهد بود شما در تحمل موافق هم دچار مشکل خواهید شد!



نظرات 14 + ارسال نظر
مدادسیاه چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:26 ق.ظ

میله جان نمره 5 دادن به جنگ و صلح نیازمند ذکر دلیل نیست، عکسش نیاز به دلیل دارد.
احتمالش بسیار اندک است که در عالم رمان دیگر اثری به چنین شکوه و عظمتی خلق شود. به نظرم جنگ و صلح علاوه بر تمامی ویژگی های مثبت و گاه منحصر به فردش نشان داده است که رمان چه ظرفیت بی نظیری برای خلق عظمت از نوعی دارد که پیش از آن تنها از عهده ی بزرگترین حماسه های منظوم بر آمده است.

سلام بر مداد گرامی
به هر حال جهت محکم کاری ... بهانه‌ای هم بود برای بیان نقاط قوت اثر از نگاه خودم.

مدادسیاه چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:34 ق.ظ

یادم باشد در اولین فرصت طرحی از تولستوی تقدیمت کنم.

این خبر خودش نمره 5 دارد
با توجه به اینکه تعدادی از آنها را دیده‌ام بسیار مایه مباهات بنده است. اگر یادتان رفت حتماً یادتان خواهم انداخت

ماهور چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 02:25 ب.ظ

سلام
سخن اخرم
بخونم بعد میایم سراغ مطلب شما

سلام
بله بله حتماً

ماهور چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 10:43 ب.ظ

سلام مجدد

اولا به خودم تبریک می گم که تنبلی رو کنار گذاشتم و کتاب رو ادامه دادم واقعا ارزشش رو داشت چون با اینکه سالها پیش خوانده بودمش اما این بار تجربه ای بهتر و عمیق تری داشت برام.
اینکه تولستوی به بازسازی تاریخ پرداخته چقدر کارش باارزش بوده و چقدر هم خوب که این تاثیر را نهایتا گذاشته.
واقعا از ادبیات خیلی چیزها برمیآد
این بخش از مطلب شما رو که می خوندم یاد خیلی از بخش های کتاب افتادم یکیش مقایسه ی ناپلئون و کوتوزوف در سالهای بعده و تولستوی میگه در عجبم کسی مثل ناپلئون قدرتمند و کبیر یاد میشه اما کوتوزوف با انچه که خواندیم ادم ترسو و پر از اشتباه.
خب اینم بگم که دست مریزاد بابت این مطلب، مثل همیشه عالی بود.
با نمره کتاب موافقم اصلا مگه میشه مخالف بود!!!!

این آرایش مرگ و کادوپیچ کردن جنگ منو یاد کتاب اگزیستانسیالیسم یالوم انداخت اونجا دربارش مطلب مفصلی داشت.

عع کتاب بعدی شاهراه نیست؟ خب خدارو شکر باخه رو پیدا کردم تو کتابراه خیلی هم کم حجمه میرم سراغش.

کاش زور ما برسه کمی هم در انتخابات از کتابهای نخونده ی کتابخانه ی مخاطبینتون استفاده کنید

از بخش دوست داشتن توی مطلبتون خیلی خوشم اومد: این مسیر از دوست داشتن رسیدن به اعتماد متقابل و بعد منتهی شدن به سرمایه اجتماعی.

چرا من حس می کنم زندگیهاشون کلا حوصله سربره عشق انگار تنها دغدغه و تنها راه نجاتشون از پوچیه.

جای دولوخوف توی مطلبتون خالی بود توی کتاب که همه جا بود.

زارت بودن مرگ پتیا شبیه بسیاری از مرگ هاست در جنگ مخصوصا برای جوانان و نوجوانان بی تجربه، راستی هوپ داره اینجا.

شاید مفیدترین عاملان عقلشان می رسیده دنبال فداکاری و تهور نبودند

چقدر کنجکاو شدم نامه ی شمارو هم به پی یر بخونم.

این مواردی که پی یر گفت برای رویارو شدن با زندگی، یادداشت کنم شاید به درد این روزهای ما هم بخوره!!!!

درگیر بچه ها؟ شوخی می کنه؟ همسر پولدارترین کنت روسیه هم درگیر بچه ها باشه نتونه نامه بده ماهم درگیر بچه ها باشیم؟

سلام
من فکر کردم شما کاملاً بیخیال ادامه دادن کتاب شده‌اید و الان با خواندن این کامنت و خبر از غلبه بر مشکلات و موانع موجود بر سر راه خواندن کتاب، بسیار خرسند شدم.
اهمیت کار تولستوی وقتی مشخص می‌شود که بدانیم بعد از صد و شصت سال هنوز در سراسر جهان خوانده می‌شود! در این میان دو امپراتوری بزرگ در آن سرزمین ظهور و سقوط پیدا کرده و رفته است... حتی عده‌ای ماندند و خندیدند!... اما تولستوی خیلی استوار و مستحکم سر جایش نشسته است. قدرتمند. خدای ادبیات از قدرتمندترین الهه‌هاست.
کوتوزوف عملاً بدون اینکه کار خاصی انجام بدهد عملاً کار بزرگی را به سرانجام رساند. کاری که تقریباً همه از انجام آن ناتوان بودند. کوتوزوف مرا به یاد والدیر ویرا انداخت سرمربی ایران در آن بازی معروف ایران استرالیا او هم کوتوزوف‌وار کاری کرد کارستان. کاش موقع نوشتن مطلب به این شباهت پی می‌بردم و در یکی از بندها به آن اشاره می‌کردم البته حالا اشاره شد و اهل هوپ آن را خواهند دید
نکته بعدی که آنجا فرصت نشد بنویسم (در مطلب کاغذی بودالبته) و اینجا الان مهیاست برای بیانش همین آرایش مرگ است که اشاره کردید. صفحات مربوط به مرگ پرنس کاملاً آن رگه‌هایی که ما بعداً تکامل‌یافته‌اش را در اثر بسیار بسیار معرکه تولستوی یعنی مرگ ایوان ایلیچ می‌بینیم وجود دارد.
باخه را هم توصیه می‌کنم. با توجه به تعدادی جایزه‌بگیر که قبلاً خواندیم خواندن این کتاب خالی از لطف نخواهد بود.
امسال حتماً یک انتخابات در میان کتابهای پیشنهادی شما و مهرداد و مارسی برگزار خواهم کرد.
آن قضیه آموزه‌های مسیح تا به اینجایی که تولستوی آن را مورد استفاده قرار می‌دهد فراز و نشیب‌های بسیاری طی کرده است. این نبوده که بعد از اتمام تدریس و تنذیر و تبشیر مسیح ناگهان همه به دوست داشتن دیگری مشغول شده باشند. قرن‌ها خون دیگران در شیشه شد تا به اینجا رسیدند. بخشی از آن فضا را در برخی داستانهای اومبرتو اکوی نازنین که به زودی کتاب دیگری از ایشان را خواهیم خواند آمده است.
وضعیت مایه‌داری کلاً حوصله‌سربر است
من اگر جای تولستوی بودم یه جوری دست دولوخف رو بند می‌کردم مثلاً همین سونیا
واقعاً مرگ زارت گونه خیلی اسفناک است. ما می‌فهمیم این را. کاملاً.
شاید. ولی بیشتر دست تاریخ همانند دست بازار چنین آرایشی را صورت می‌دهد تا عقل.
من معمولاً نسخه‌ای از نامه‌هایی که می‌نویسم نگه نمی‌دارم. خودم هم دسترسی به آنها ندارم. باید از خود پی‌یر و دیگران آنها را بگیریم که خیلی کار مودبانه‌ای نیست.
پی‌یر آدم سرد و گرم چشیده‌ایست. پیرهن هم زیاد پاره پوره کرده. حرفاش به درد می‌خوره.
بچه در هر صورت بخشی از وقت والدین را می‌گیرد. عذر ایشان برای من فارغ از وضعیت مالی‌شان قابل قبول است. مخصوصاً که اهل شیر به شیر زاییدن هم بوده‌اند.
ممنون از توجه و لطف شما

علیرضا پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 10:02 ق.ظ

سلام و درود
من فراز و فرود شخصیت پی یر رو خیلی دوست داشتم توی این اثر. جناب میله می خواستم نظر شما رو درباره جوزف کنراد و آثارش مثل قلب تاریکی، لرد جیم و نوسترومو بدونم.
ممنون

سلام دوست عزیز
از حسن ظن شما بابت اینکه سوالتان را از بنده پرسیدید سپاسگزارم. (هم اینجا و هم به صورت خصوصی که همینجا هم جواب می‌دهم)
من دو کتاب از کنراد خوانده ام دل تاریکی و رهایی پس همین ابتدا فرد شایسته‌ای برای نظر دادن نیستم اما از آنجایی که امکان ندارد که از نظر دادن علیرغم علم به ناشایستگی اجتناب کنیم پس ...
شما پرسیده بودید برای شروع کدام از این آثار را انتخاب کنیم:
ظاهراً زبان نویسنده فنی و سخت است که این امر با توجه به اینکه او لهستانی الاصل است و به زبان انگلیسی داستان نوشته عجیب است. معمولاً برعکس است یعنی زبان دوم کمتر مورد احاطه قرار میگیرد اما این مورد در خصوص کنراد صادق نیست. پس بدانید که با یک نثر فنی و ادبی روبرو هستید.
لرد جیم و دل تاریکی هر دو توسط صالح حسینی ترجمه شده اند که اصولاً سراغ آثاری میرود که سخت خوان هستند.
لذا با توجه به موارد بالا برای شروع من اگر جای شما باشم و مایل به خواندن اثری از کنراد باشم گزینه نوسترومو را انتخاب می کنم. آنطور که شنیده ام زبانش به سختی مثلاً دل تاریکی نیست.
موفق باشید

مشق مدارا پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 02:12 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام به میله‌ی گرامی!
مثل همیشه عالی بود، هم مطالب جامع شما و هم نظرات صائب دوستان!
چندروزی‌ست، برای اولین بار، رفته‌ام سراغ تونی موریسون، اما راستش هنوز در عظمت شاهکار جناب تولستوی غوطه‌ورم و زمان می‌برد با سرود سلیمان کنار بیایم‌. قرار بود برای آشنایی بیشتر و بهتر اول دلبند را بخوانم که موجود نبود‌ و حالا هم وسط گودم و هرطور شده باید پیش بروم.
درباره‌ی امبرتو اکو هم که چهره‌ام شطرنجی، همچنان دو اثر فاخرش توی کتابخانه مترصد فرصتی هستند برای خوانده‌شدن؛ توی این تابستان و مثلا فراغت هم، هر مانعی که تصور کنید در برابر استفاده‌ی بهینه از عمر ایجاد شده.

سلام
ممنون از لطف شما.
تونی موریسون طبعاً سختی های خودش را دارد ولی مطمئناً میوه شیرین در بر دارد. من دو تجربه مشابه از ایشان داشته‌ام و از هر دو راضی بودم: جاز و دلبند.
اومبرتو به زودی خواهد آمد و همه موانع را با خودش مچاله خواهد کرد

سمره پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 09:34 ب.ظ

سلام
ماریا هستم
از آشنایی با شما خوشبختم

سلام
یعنی همین اول کار ذوب شدی؟!

سمره شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 10:58 ب.ظ

سلام، بله
برای ملاقات با خودم این کتاب رو خواهم خواند

سلام
البته هر خواننده‌ای در مقابل داستان‌های خوب گوشه‌هایی از خودش را خواهد دید.

پیرو یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 07:25 ب.ظ

سلام بر میله عزیز
این نوشته بر کتاب جنگ و صلح، شایسته یک ovation ِ حسابی ست!
جدای از ارزش بالای تحلیل وزین و طناز، حسابی هوس می اندازد که آدم برود سراغش.
باید بر تنبلی خواندن کتاب حجیم و کمی عدم تمایل بر روس خوانی غلبه کرد.

سلام
دیگران کاشتند و ما خوردیم... ما هم به قدر توان خود کاریدیم به قول بچه‌ها، امیدوارم تشویق‌ها به امر خیر باشد
از حجم گفتید یاد مرگ ایوان ایلیچ افتادم که به نظر من یک شاهکار کوچک از ادبیات روس و استاد است. یادم باشد در کانال گریزی به آنها بزنم.
ممن از لطف شما

اسماعیل بابایی دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 10:01 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

درود و خداقوت حسین آقا،
و حسرت بابت زمان هایی که پیشتر داشتم و حوصله ای، که می تونستم چنین رمان هایی رو بخونم و نخوندم. اگرچه زمانم زیاد هم نبود، اما حداقل از الان خیلی بیشتر بود!
سپاس برای نوشته.

سلام بر شما
من در حیرتم چرا در آن سالهای طلایی نوجوانی و جوانی که دسترسی فوق‌العاده‌ای به کتابخانه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران داشتم و از قضا خیلی هم استفاده کردم و کلی کتاب خواندم هیچگاه به سمت این کتاب سوق داده نشدم! عجیب است. محتمل است کسی بدگویی کرده و مرا از این کتاب و برخی دیگر از کله‌گنده‌های ادبیات روس دور کرده است. حیف.

بندباز سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:01 ق.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

درود بر میله گرامی
یادداشت جنگ و صلح شما هم دست کمی از خود ِداستان نداشت. نمی شد در یک نشست تمامش را با دقت خواند. برای همین چند بار آمدم و رفتم و خواندم و دوباره خواندم... . متشکرم از وقت و دقتی که برای این یادداشت گذاشتید.
به طرز عجیبی انسان موجودی لجوج است در تکرار آن چیزهایی که همگان تجربه اش کرده اند ولی به نتیجه ی خوبی نرسیده اند. 36852

سلام بر بندباز عزیز
جالب است که من هم در یک نشست ننوشتمش چند نشست شد. در واقع این روزها برای نوشتن یک مطلب (حتی در مورد یک کتاب کم حجم) مجبورم چند نشست برگزار کنم. امیدوارم زودتر بازنشست بشوم و بعد از بازنشستگی مجبور به کار مجدد نباشم تا بتوانم وقت بگذارم البته که اینطور نخواهد شد و از حالا می‌دانم که نخواهد شد
....
از یک زاویه لجوج است و از زاویه دیگر نادان! من گاهی در موقعیتهای مشابه اینجوری خودم را گول می‌زنم که دیگران نتیجه خوب نگرفتند چون بد کار کردند اما من قرار نیست بد کار کنم! فکر کنم باقی انسانها هم همینطور خودشان را فریب می‌دهند و در دام تکرار تجربه‌های مکرر شکست فرو می‌روند.
ممنون

اسماعیل بابایی چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 08:25 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

به به!
چه خوب که تونسته اید از چنین کتابخونه ای بهره ببرید؛ دلم خواست!

این هم از خوش‌شانسی من بود که پدرم در دانشکده ادبیات کار می‌کرد
روحش شاد به قول قدیمی‌ها همیشه ممنون‌دارشم

اسماعیل بابایی جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 07:18 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

روحشون شاد

الهام چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 04:19 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
با این مرور عالی و هوس‌انگیز کیست که وسوسه نشود به برگشتن و دوباره خواندن جنگ و صلح؟ واقعاً لذت بردم از نکاتی که از کتاب بیرون کشیده‌اید. خصوصاً استنباط‌های آمده در بندهای10 و 16 و 18 و 22 از شاهکار تولستوی به نظرم خارق‌العاده بودند. نمونه‌هایی که به وضوح نشان می‌دهند که چطور شبح حقایقی از فراز 152 سال می‌توانند به اکنون و این‌جا ربط پیدا کنند. حس حقارتی که به آدم دست می‌دهد مشابه همان است که با خواندن مشرق زمین گاهواره تمدن دست می‌داد همان اندازه دارای تناقض در خود و همان اندازه پرسش برانگیز که پس انسان هزاران سال است چه چیزهایی را حل و فصل کرده اگر این یکی را نتوانسته .... آن پارادایم پر زرق و برق پیشرفت به کل از جلو چشمانم محو شد. البته موقتاً ... جنبه‌ی کم‌نظیر کار تولستوی این‌جاست که هم توانسته استادانه تاریخ و زمانه‌ی خود را شرحه شرحه کند و به تجزیه و تحلیل آن در بستر ادبیات بپردازد و هم توانسته طرحواره‌ای از کلیتی بزرگتر و در پهنه‌ای وسیع‌تر از رمان و ادبیات در کارش بگنجاند.
سهم هوپ خودم را این‌جا می‌گذارم که نفسی تازه کنم.

راستش وقتی چشمم به نصایح و انشاالله گفتن پی‌یر افتاد، خیلی خیلی مشتاق شدم که نامه‌ی شما به پی‌یر را بخوانم دیدم توصیه کردین به جایش حرف‌های پی‌یر را بشنویم که پیرهن زیاد پاره پوره کرده... ولی خودتان پیرهن‌های با کیفیت‌تری پاره کردین و جا دارد که نسخه‌ای از نامه‌ی خودتان را رو کنید.

سلام
اول صبحی که نه... چون دیشب کامنت شما را دیدم و از وسوسه شدن شما برای بازخوانی شارژ شدم. لذتی که در بازخوانی هست در گذشت نیست!!
کاش کسانی مثل تولستوی پیدا می‌شدند و این شرحه شرحه کردن را در این دیار انجام می‌دادند. البته به شرطی که آثاری چنین ماندگار خلق کنند و نه اینکه آجری روی آجرهای کج و معوج بنای فکری ما بگذارند و این دیوار توهمات و تعصبات را بالا و بالاتر ببرند.
ممنون از اینکه گوشه سفره هوپ را گرفتید.
ععع، پی‌یر هم احتمالاً همانند بسیار خارجیان دیگر که با ما روبرو می‌شوند پس از یاد گرفتن واژه سلام و یکی دو اصطلاح پرکاربرد و کلیدی دیگر اولین اصطلاحی که یاد گرفته همین انشاءالله است! من این تجربه را در مورد چینی و کره‌ای ها و ایتالیایی و فرانسوی‌ها داشته‌ام! همگی بالاتفاق قبل از کلمه دهم فارسی، با این اصطلاح آشنا شده و آن را کلیدی‌ترین واژه در شناخت و توضیح عملکرد ایرانیان می‌دانند
والله من معمولاً نسخه‌ای از نامه‌های ارسالی خودم نگاه نمی‌دارم. شاید ده‌ها سال بعد به کوشش مرحوم ایرج افشار نامه‌هایی که پی‌یر دریافت کرده بیرون بیاید و نامه من هم بین آنها کشف شود چه خوب که کامنت خوب شما با یادآوری نام این بزرگمرد به پایان رسید.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد