«فریدولین» پزشک جوانی است که در کنار همسرش «آلبرتینه» و دخترشان، در وین زندگی مرفهی دارند. این زوج در شب قبل از آغاز روایت در مهمانی بالماسکهای شرکت داشتهاند و حال پس از فارغ شدن از مشغلههای روزانه، در اوایل شب، به گفتگو پیرامون وقایع شب گذشته مشغول شدهاند. برخی رخدادهایی که در زمان مهمانی بیاهمیت تلقی میشد کمکم قدرت گرفتند و به سراغ این دو آمدند! پرسش و پاسخهای متقابل درخصوص ارتباط با افراد دیگر در مهمانی، در چشم هر کدام کمی عاری از صداقت تشخیص داده شد و هر دو کوشیدند به نوعی از طرف مقابل انتقام بگیرند ولذا در بیان میزان کشش خود به شریک ناشناسشان در مهمانی و رقص، اغراق کردند تا به حسادت طرف مقابل بخندند! اما در ادامه گفتگو جدیتر دنبال شد و به بحث پیرامون تمایلات پنهان در گوشه و کنار ذهن رسید و هرکدام تلاش کردند تا با کنجکاوی، دیگری را به بیان اعترافاتی در این خصوص ترغیب کنند.
آلبرتینه به سادگی از افسری یاد کرد که او را در تعطیلات سال گذشته در دانمارک، در راهپلههای هتل دیده است و از این برخورد ساده احساس هیجانی کرده است که چهبسا اگر آن افسر پیشقدم میشد نمیتوانست در برابر وسوسهها مقاومت کند. متقابلاً فریدولین هم از روبرو شدن با دختری 15 ساله در ساحل، در همان سفر یاد میکند. در میانه این اعترافات، دکتر به بالین مریضی محتضر فراخوانده میشود. فریدولین از خانه خارج میشود درحالیکه ذهنش شدیداً درگیر اعترافی است که آلبرتینه بر زبان آورده است. این خروج سرآغاز واکنشهای خشمآلود مردی است که میخواهد به هر نحو ممکن انتقام بگیرد اما...
*****
با این مقدمه شاید خیلی از دوستان به یاد آخرین فیلم استنلی کوبریک افتاده باشند: «چشمان بازِ بسته» یا «چشمان کاملاً بسته» و... کوبریک امتیاز تبدیل این اثر به فیلم را تقریباً سه دهه قبل از ساخت آن خریداری کرده بود و چه بسا طی این سالها به آن فکر میکرده است اما نهایتاً این فیلم زمانی ساخته شد که آخرین فیلم او لقب بگیرد، و حتی عمرش به دیدن اکران آن هم قد نداد. در ادامه مطلب کمی بیشتر با این داستان چالشبرانگیز روبرو خواهیم شد.
........
مشخصات کتاب من: بازی در سپیدهدم و رؤیا، ترجمه علیاصغر حداد، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم بهار 1391، تیراژ 2200 نسخه، 212 صفحه.
پ ن 1: نمره من به این داستان 4.3 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.78 و در آمازون 4.3)
پ ن 2: این داستان حدوداً 88 صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده است.
پ ن 3: کتاب بعدی «کشتن مرغ مینا» اثر هارپر لی خواهد بود. برای کتاب پس از آن انتخابات خواهیم داشت.
خودآگاه یا ناخودآگاه... فرمان دست کیست!؟
بعد از اینکه کوپرنیک و همگنان او توانستند اثبات کنند که زمین و ساکنین آن مرکز کائنات نیستند و بعد از اینکه داروین و پیروانش تلاش کردند تا چیزهایی را اثبات کنند که تبعاتش این بود که انسان آنچنان که میاندیشید تافتهای جدابافته نیست؛ فروید و شیعیانش از راه رسیدند و نشان دادند که انسان حتی چندان کنترل موثری بر اعمال و رفتار خودش ندارد و در واقع ما حتی سرور و آقای خودمان نیستیم چه برسد به دیگران و کائنات. الفاتحه مع صلوات!
فروید ذهن را به دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه تقسیم کرد. خودآگاه آن بخشی است که ما متوجه آن هستیم و اطلاعات آن را درک میکنیم و به نوعی تحت تسلط و کنترل ماست. ناخودآگاه اما مخزن احساسات، افکار، تمایلات و خاطراتی است که خارج از آگاهی هشیار ما قرار دارند. بیشتر محتویات این بخش ناخوشایند هستند، مثل احساس درد، اضطراب یا تعارض. و بهطور خلاصه از نظر ایشان ناخودآگاه بدون اینکه ما متوجه تأثیرگذاریش بشویم فرمان ما را به دست میگیرد.
خروج فریدولین از خانه و بخشی از اعمالی که از او سر میزند را با هم مرور کنیم: فریدولین پس از شنیدن اعترافات «دانمارک»ی همسرش به شدت خشمگین میشود و هرچه که میگذرد با مرور ذهنی اتفاقی که «میتوانست» بین همسرش و آن افسر رخ دهد آتش نفرت در وجودش زبانه میکشد. اگرچه دختر آن مرد محتضر کاملاً مهیای فراهم نمودن بساط انتقامگیری است اما شرایط (جسد و انواع بوهایی که در فضای اتاق به مشام میرسد و ...) طبیعتاً بهگونهای نیست که این اتفاق رخ دهد... ضمن اینکه باید حواسمان باشد که فاصله خانه دکتر تا خانه مرد محتضر فقط یک ربع ساعت است و هنوز آتش به خوبی زبانه نکشیده است! در بازگشت از خانه ماریانه، فرصت برای زبانه کشیدن به مقدار کافی فراهم است و کار به گونهای پیش میرود که از مسیر خود خارج میشود و با آن دخترک، «میتسی» روبرو شده و مثل خوابزدهها به اتاق او میرود: «اتاق دنج بود و تر و تمیز، با بویی به هر حال خوشایندتر از خانه و زندگی ماریانه...». اگر برخی اتفاقات کوچک (که در صفحات 128 و 129 میخوانیم) نبود شاید داستان بهگونهای دیگر پیش میرفت و فریدولین دچار شرم نمیشد و میتسی هم نهایتاً مقاومتی نشان نمیداد. البته این داستان مربوط به زمانی است که «ترس» از برخی بیماریها مثل یک زنگ خطر کنار گوشها به صدا در میآمد... شاید به همین خاطر است که کوبریک در فضایی حدوداً یک قرن جدیدتر، به جای این زنگ خطر از زنگ تلفن همسر استفاده کرده است.
فریدولین از خانه میتسی خارج میشود و با درماندگی احساس میکند از زمان گفتگو با همسرش از «وادی مأنوس زندگی خود» دور شده است. به کافهای وارد میشود و با آن دوست سابقش روبرو میشودو اتفاقاتی که نهایتاً منتهی به ورودش به آن خانه و آن مهمانی عجیب و غریب میشود؛ خانهای که برای ورود به آن علاوه بر کنجکاو شدن «وسوسه» نیز شده است و از قضا رمز ورود به آنجا نیز «دانمارک» است! همه راهها به دانمارک ختم نمیشود بلکه این دانمارک است که او را از راه خارج کرده است و بر لبهی تیغ نشانده و فرمانش را به دست برخی غرایز و احساسات ناشناخته داده است.
خواب، رویا و واقعیت
خواب و رویا در نگاه فروید جایگاه ویژهای دارد و او معتقد است که خواب از آن جهت حائز اهمیت میباشد که امیال سرکوب شدهای که خودآگاه از آنها مطلع نیست عموماً به اشکال نمادینی در خواب ظاهر میشوند. بدینترتیب هر رویایی میتواند مدلول وجود یک آرزوی برآورده نشده باشد.
با این مقدمه کوتاه برویم سراغ سویه دوم گفتگوی خانوادگی ابتدای روایت. طبیعتاً فقط مردان نیستند که واکنش نشان میدهند! و آلبرتینه هم از شنیدن برخی صحبتها تحتتأثیر قرار میگیرد کما اینکه جایی از داستان فریدولین به یاد میآورد که یک بار وقتی آلبرتینه در خواب حرف میزد نام یکی از معشوقههای زمان مجردی فریدولین را بر زبان آورده است. از همین اعترافاتی که فکر میکنیم بیاهمیت یا کماهمیت هستند اما در واقع خراشی در ذهن طرف مقابل ایجاد میکند که شاید سالیان سال زخمش کلاله نبندد!
فریدولین بعد از تجربههایی که در بخش نخست به آن اشاره شد، به خانه باز میگردد. همسرش در خواب است و چهرهای عجیب دارد و وقتی او را صدا میکند خندهای دلهره آور میکند. وقتی بالاخره آلبرتینه بیدار میشود، به اصرار شوهرش خواب رویاگونه خود را بیان میکند. خوابی که برخی مولفههایش مطابق معمول از وقایع روزانه آمده است؛ مثلاً شب قبل (آغاز داستان) دخترشان قصهای میخواند که به گمان من یکی از قصههای هزار و یک شب است (که انتخاب بهجایی است!) و در آن از شاهزاده و قصر خلیفه صحبت به میان میآید. در خوابِ آلبرتینه نیز برخی اِلمانهای این پاراگراف حضور دارد. این خواب نکات مهمی دارد اما بطور خلاصه تقریباً متناظر با وقایعی است که فریدولین در بیداری و در آن مهمانی عجیب تجربه کرده است با این تفاوت که زن در عالم رویا کامکار است و همسرش به دلیل وفاداری به آلبرتینه پیش چشمان او شکنجه و مصلوب میشود.
این که بیان صادقانه آلبرتینه چه احساسی در فریدولین ایجاد میکند بماند!! اما آیا خواب و رویا را میتوانیم عرصهای بدانیم که در آن بیوفایی و خیانت امکان بروز دارد؟ آیا بهواسطه اعمالی که در خواب انجام میدهیم شایسته سرزنش هستیم؟! آیا ما مسئول ظهور و بروزهای ناخودآگاهمان هستیم!؟ شاید برای کسی این سوال پیش بیاید اگر سرزنش چنین فردی ظالمانه است آیا سرزنش فردی که در بیداری کنترلش به دست ناخودآگاه افتاده است نیز ظالمانه است!؟
هر راست نشاید گفت...
در ابتدای داستان بعد از گفتگوی اولیه دو طرف به این راهحل میرسند که اینگونه اعترافات را خیلی زود با یکدیگر در میان بگذارند تا انشاءالله طرفین دچار سوءتفاهم نشوند! اما بعد از گذراندن تجربههای رویاگونه فریدولین در واقعیت و تجربههای رویاگونه آلبرتینه در خواب، در انتهای داستان این دو به راهکار جدیدی برای تداوم خانواده و آسایش ذهنی میرسند: «از این به بعد هیجوقت چیزی نپرسیم.»
این راهکار البته یک مقدمهی تئوریک دارد که آلبرتینه بر زبان میآورد: «... واقعیت یک شب، حتی واقعیت یک عمر زندگی، در عین حال عمیقترین حقیقت آن نیست.» درواقع کسی که به این باور رسیده باشد میتواند چیزی نپرسد و یا اگر از چیزی باخبر شد آن را عمیقترین حقیقتی که معرف یک شخص، معرف یک زندگی است، نداند.
در هر صورت به نظر میرسد آنچه لزومی ندارد بیان شود بهتر است بیان نشود. حداکثرگرایی و ایدهآلگرایی در این عرصه عواقب ناخوشایندی دارد. اتکا به عشق و دوست داشتن یکدیگر در مقابل امکانات گسترده و ناشناخته ناخودآگاه و تخیلات آدمی مثل ساختن خانه روی آب است.گاه یک کلمه ساده و پیش پا افتاده در ذهن طرف مقابل میتواند طوفانی بهپا کند. ذهن انسان چنین مختصاتی دارد!
برداشتها و برشها
1) این بند از مطلب «بازی در سپیدهدم» جا مانده بود!: دستیابی به آزادیهای فردی در دوران مدرن با سنتهای اجتماعی تقابل پیدا میکند و اینکه آیا ما میتوانیم براساس آنچه خودمان میخواهیم سرنوشت را تعیین کنیم مورد سوال است... سنتها به آسانی شکسته نمیشوند و فشارهای خود را بر روی فرد وارد میکنند و گاه او را تا مرز خودکشی پیش میبرد. گاهی هم حس میکنیم که خودمان انتخاب کردهایم که البته ممکن است این هم فریبی باشد که از ناخودآگاهمان میخوریم.
2) در «بازی در سپیدهدم» قید و بندهای اجتماعی شخصیت اصلی داستان را به سمت نیستی سوق داد؛ ترسِ از دست دادن موقعیت اجتماعی او را از این که بخواهد دوباره از صفر شروع کند نهی میکند و ترجیح میدهد بمیرد تا به این ذلت تن بدهد. اما فریدولین در رؤیا افکار دیگری دارد؛ او گاه با خودش میاندیشد که چرا باید همواره خودش را به خاطر «وظیفه» و هنجارهای مبتنی بر موقعیت اجتماعی میبایست به خطر بیاندازد (حاضر شدن بر بالین کسانی که بیماریهای خطرناک واگیردار دارند). او در واکنش به فشارهایی که از این ناحیه احساس میکند میخواهد فرار کند و گاه با خودش فکر میکند که آیا هیچ وقت نباید به حکم هوس یا خیلی ساده به قصد درافتادن با سرنوشت خطر کند!؟
3) پسگفتار مترجم در پایان کتاب حاوی نکاتی است که مرا از اطاله کلام معاف میکند. نکاتی همچون به مخاطره افتادن زندگی زناشویی این زوج در اثر تمایلات برآورده نشدهی اروتیک و موارد دیگر.
4) «چه بسا این آخرین فرصت بود که بدون مجازات بگذارد و برود» این جملهایست که راوی پس از هشدار زن ناشناس به فریدولین در مهمانی بیان میکند. اینجا هم مثل میز قمار میماند، کندن از آن به راحتی امکانپذیر نیست!
5) فریدولین چندین نوبت خود را به دست «تصادف» میسپارد. هرچه پیش آید خوش آید! این انفعال طبعاً دست ناخودآگاه را برای تأثیرگذاری بازتر میگذارد. این موضوع در روایتی که کوبریک از داستان ارائه میدهد پررنگتر است.
6) عنوانی که کوبریک برای فیلم انتخاب کرده است برای خودم همواره یک مسئله بود. نویسنده در طول داستان چند نوبت از ترکیبات چشمان باز و چشمان بسته و چشمان کاملاً باز و چشمان کاملاً بسته استفاده کرده است. چشمانِ بازی که البته قادر به دیدن همه موارد نیست و چشمان کاملاً بستهای که از میان برخی روزنهها چیزهای محو و اندکی را میبیند... چشمان بستهای که در خواب خیلی چیزها را میبیند. حداقل الان میدانم که عنوان از جایی غیر از داستان نیامده است! فکر میکنم میتوان پای خودآگاه و ناخودآگاه را به میان کشید! ذهنی که فکر میکنیم باز است و در کنترل خود ماست اما در واقع اسیر احساسات و بخشهای ناشناخته است و به نوعی بسته است.
7) فریدولین از احساس حالت زندگی دوگانهای که برایش پیش آمده است رضایت ندارد؛ از یک سو پزشکی کوشا، درخور اعتماد، آیندهدار، شوهر و پدری مهربان و درعینحال مردی شهوتران، اغفالگر، بیاعتنا به احساسات دیگران و... این احساس، فشار زیادی به او وارد میکند در حدی که دوست دارد با قطار خودش را به جای دوری برود تا در غربت بتواند زندگی نوی را آغاز کند.
8) فریدولین در روز دوم داستان به دنبال زنی است که با فدا کردن خودش او را در مهمانی نجات داده است. به این سوال فکر کنید که چرا این زن در ذهن او در هیبت همسرش ظاهر میشود؟! در فیلم شخصیت زنِ فداکار شخصیت مستقلی است و او کاملاً شناختهشده است اما در داستان کاملاً ناشناس باقی میماند بهنحوی که برای خواننده امکانات بیشتری برای تخیل و تفکر باقی میگذارد.
9) آیا در خواب هم میتوان خیانت کرد!؟ اگر بله که باید قید همزیستی مسالمتآمیز را بزنیم! اگر نه، بد نیست مجدداً به این موضوع فکر کنیم که برخی چیزها فقط در پوسته ظاهریشان قابل تعبیر و برداشت نیستند و نمیتوان بر اساس این ظواهر حکم صادر کرد.
10) داستان و فیلم هر دو پایانبندی مثبت و خوشبینانهای دارند؛ روزی نو با پرتوهای پیروزمندانه نور و خندههای کودکانه آغاز میشود. اگر در عمل به چنین حس و حالی نرسیدید ناامید نشوید! باید به آن رهیافتی که آلبرتینه رسید برسید... بدون آن به جایی نخواهیم رسید و چنین ماجراهایی حتی اگر به توافقاتی هم منتهی شود باز زخم جدیدی بر زخمهای پیشین اضافه میکند.
من معمولن کتابی که به شکل فیلم دیده باشم نمی خونم. هرچند کتابهایی هم هستند که به شکل فیلم اگر باشند، فیلم رو نمی بینم. یک روزی از مارکز یک جایی دیدم که گفته بود، "اجازه ی ساخت صدسال تنهایی را به کسی نمی دهم". چرا که قهرمانان این کتاب در زندگی همه به شکلی حضور دارند. و اگر در بهترین شکلی، کارگردان به طور مثال گریگوری پک رو در نقش خوزه آرکادیو بوئندیا ظاهر کنه، هم دیگه به این شکل می بیننش.
(البته فکر می کنم بالاخره برگمن تونست موافقت مارکز رو جلب کنه. ولی قبل از این که موفق به ساخت فیلم بشه، مرد. مارکز هم خیلی خوشحال شد که صدسال تنهایی فیلم نشد. )
این خیلی درسته. میدونی، به طور مثال، من از وقتی که فیلم محمدرسول الله رو دیدم، همین که اسم حمزه رو میشنوم، اونو با چهره ی آنتونی کویین مجسم می کنم. و این به نظرم درست نیست.
سلام
حالا که صحبتش شد باید بگم وقتی این داستان را شروع کردم اطلاعی از این حواشی نداشتم و مطابق یک سنت حسنه هیچ نگاهی به پشت جلد و مقدمه و... نیانداخته بودم! اواسط داستان به این نتیجه رسیدم که این داستان میبایست پایهی فیلم کوبریک باشد و بعد دیدم که بله... کلی هم از این کشف ذوق کردم از دیدن فیلم دو دهه میگذشت و مشکلی ایجاد نمیکرد. راستش باید اعتراف کنم دو دهه قبل چیز زیادی از فیلم نفهمیده بودم.
با شما کاملاً موافقم که وقتی قبل از خواندن کتاب، فیلمی که بر اساس آن ساخته شده است را دیده باشیم، نمیتوانیم خودمان را از بند تصاویر آن آزاد کنیم و مدام همانها در ذهنمان حضور دارند. ذهن من هم در نوبت دوم میزبان نیکول کیدمن و تام کروز بود!
البته وقتی هم ابتدا کتاب را بخوانیم، موقع دیدن فیلم ذهنمان مدام به سمت تفاوتهای اقتباس سوق پیدا میکند!
سلام
خوشبختانه این نویسنده رو می شناسم و اکثرآثارش رو خوندم و چه خوب که می بینم یک جا چند کتابش رو تحلیل و بررسی کردین. همه روخوندم و استفاده کردم.
و بعد حواسم رفت به نظر جناب محسن. کاملا درسته. منم همیشه حمزه رو با قیافه آنتونی کوئین مجسم می کنم و فکرمی کنم این قدرت سینما و قدرت بازیگری چون او ست که اونو برای همیشه تو حافظه ما ثبت و ماندگارکرد.... اما خب خواندن خود کتاب صدالبته که لذت بخش تره.
و صدسال تنهایی.فکرنمی کنم اصلا کسی پیدا بشه که قادربه ساخت فیلمی درخور و قابل توجه ازروی اون اثربسیارزیبا و شگفت انگیز بشه...
و بازهم ممنون بابت این نوشته ها و انتخاب های خوب و تفکربرانگیزتان..
سلام
من هم حتماً سراغ کارهای دیگر ایشان خواهم رفت.
قدرت تصویر و ثبت آن در ذهن بسیار بالاست... من فکر کنم حتی اگر ما قبل از فیلم، کتاب را خوانده باشیم و بعد از فیلم هم بخواهیم دوباره کتاب را بخوانیم باز تحت تاثیر تصاویری که دیدهایم خواهیم بود و حتی شاید بتوان گفت که هنرپیشههای ضعیف هم اگر باشند باز تصویر چنین قدرتی را دارد. شاید به همین خاطر است که تلویزیون میتواند گاه خیلی مخرب باشد!
اگر کارگردانی بخواهد نعل به نعل مطابق کتاب عمل کند طبعاً نمیتواند چیز خوبی از آن کتاب دربیاورد چون ساعتها طول خواهد کشید!! اما سینما نشان داده است که گاه کارگردانانی پیدا میشوند که میتوانند اعجاز کنند... البته نه اقتباس نعل به نعل.
ممنون
سلام خوبین؟
از تلگرام کانال دارید؟
سلام دوست عزیز
آدرس کانال زیر نام وبلاگ آمده است.
میله جان در ادامه صحبت خودتون در پاسخ به کامنت خواننده محترمتون محبوب باید عرض کنم که کوبریک در اقتباس سینمایی خودش از داستان رویا کاری کمتر از اعجاز نکرده. با آمریکایی کردن داستان و جلو کشیدن زمان روایت، انگولک کردن پیرنگ و اضافه کردن نمای نقطه نظر کارگردان، Eyes Wide Shut یک اثر مستقل و تمام کماله که در آن کوبریک با تفسیر بصری اش از داستان شینتسلر بیننده را برای مدت ها درگیر می کنه. من شاید ده بار این فیلم را دیده باشم و در هر دفعه از دیدنش لذت برده ام و اگر عصبانی نشی باید بگم حتی بیشتر از خواندن داستانش. طفلی کوبریک این فیلم را کارگردانی کرد و مرد! کار دست تام کروز و نیکول کیدمن هم داد و این دوتا بر خلاف پایان مثلا خوش داستان و فیلم در زندگی واقعی زدند به تیپ و تاپ هم!
سلام بر کامشین
عذرخواهی بابت تاخیر... تعطیلات پشت سر هم قطار شد و باد ما را با خودش برد!
با یکی از دوستان اهل فیلم (و البته اهل ادبیات) چند ساعتی در مورد فیلم و داستان گفتگو کردم و حقیقتاً لذت بردم. نمی شود گفت که کدام از کدام بهتر است واقعاً هر دو (فیلم و داستان) به نوعی یک کلیت تمام و کمال دارند و مستقلاً قابل تامل. این همان اعجاز کارگردانی است. من البته در زمینه فیلم تخصصی ندارم اما در توضیحات دوستم متوجه شدم برخی صحنه های به ظاهر کم اهمیت چه ریزه کاری های عمیقی دارد... مواردی که شاید بیننده آماتور متوجه آنها نشود ولی کلیت اثر تاثیرش را می گذارد... شاید در همان ناخودآگاهی که صحبتش رفت
همین که یک اثر اقتباسی از زمان داستان جدا شود و به یک قرن بعد در مکانی متفاوت برده شود و هنوز سرپا مانده باشد جای تحسین دارد. همین یک قلم خودش معجزه است.
و اما پایان خوش داستان و فیلم من که خیلی روی دوام خوشی تاکید نمی کنم! اصولاً خوشی های ما دوام مند نیستند و احیناً اگر دیرپاتر از معمول باشند خیلی زود ما را دچار ملال می کنند. از ملال گریزی نیست. منتها نوع توافقی که دو شخصیت اصلی در انتهای این ماجرا به آن رسیدندجنس راهگشایی دارد... در واقع این احتمال را بالا می برد که دو نفر به شراکتشان ادامه دهند. اما چرا نیکول و تام نتوانستند از این موضوع درس بگیرند باید گفت معلوم نیست بازیگران یک فیلم دقیقاً همان تفسیر کارگردان را درک کرده باشند اما از شوخی گذشته باز هم همان ملال است که به قول سلین یک گوشه ای ایستاده تا مغز ما را ببلعد! و آدمیان راهکارهای متفاوتی برای مقابله با ملال برمی گزینند
(وقتی امکانات نیم فاصله گذاری موجود نباشد چه زجری به آدم وارد می شود!)
خیلی عزیزی رفیق.
فقط یادمان باشد ایده آل نگری با توجه به کارکردهای عجیب و غریب تخیل آدمی و تبعات ویران کننده اش، تنها مختص به عشق نیست. چیز دیگری هم هست که پایه های سترگ آن بر بستر سست تخیل بنا شده است و قدرت انفجاری و تخریبش اصلآ قابل مقایسه با عشق نیست. عشق یکی یکی می کشد، او گروه گروه و دسته دسته، آن هم به فجیع ترین شکل ممکن. در عشق یه دوره ای هست که بالاخره حالو و حولی هست و لذتی؛ اما اون این چیزا حالیش نیست و میخواد هر چه زودتر ببردت اون ور
ارادتمندیم.
کمالگرایی ویروسی است که بالاخره مبتلایانش را به اونور هدایت میکند! کمالگرایی گفتم یاد این بندهخدا کمالی افتادم و یاد و خاطره یکی از هممدرسهایهایم زنده شد که به قول خودش تلاش کرده بود نمایشنامهای با پند اخلاقی و "او"یی در دو صفحه بنویسد و کنکور را نیز دستمایه قرار داده بود و... یادش به خیر! چند هفتهای در تمامی نقاط این سرزمین ویبره و موج ایجاد کرد
البته "او" هم بدون کارکرد نیست که اگر اینگونه بود نسلش تا الان چند مرتبه منقرض شده بود. او جوابهای ساده و قابل فهم برای سوالات سخت فراهم میکند و دوستدارانش را از این بابت ساپورت میکند تا سرگردان نباشند. بشر هم که معمولاً بدش نمیآید آسانخوری بکند.
اشکال البته آنجاست که عدهای بخواهند آن جوابها را به زور به خورد همگان بدهند.
بهتر است با همان عشق خودمان کلنجار برویم
اگر خابیر ماریاس این داستان را نخوانده باشد لابد چنین مشکلی را تجربه کرده یا از روی درایت آن را حدس زده است که از زبان پدر مرد شخصیت اصلی داستانش، قلبی به این سپیدی، توصیه می کند اگر کسی رازی دارد آن را هرگز با همسرش در میان نگذارد.
سلام بر مداد گرامی
این موضوع نگفتن راز به دیگران حتی همسر، ریشهای طول و دراز دارد. بخصوص اگر جنسیتی به این موضوع نگاه شود که دیگر هیچ! اشارهای که به آن داستان داشتید و توصیه آن مرد این را به ذهنم متبادر کرد که توصیهی پدر از آن نوع است! چون خطاب سخنش مرد است این برداشت را داشتم. اما در داستان رویا این شخصیت زن است که رازش را ابتدا بیان میکند و بیان این راز است که مرد را دگرگون کرده و ...
لذا من هم با کاربرد همهجانبهی این قضیه موافقم. همسر دقیقاً، زن و مرد ندارد.
چه کامنت های خوبی ... گزیده و مفید، خواندن این همه نظر درست در کنار مطلب میله لذت خواندن کتاب را زیادتر می کند. اما حیف که من این کتاب را نخوانده ام!
و وقتی فهمیدم فیلم کوبریک بر اساس این داستان ساخته شده است خیلی تعجب کردم! آدم اصلاً باورش نمیشه، خب البته الان نگاه کردم و متوجه شدم فیلمنامه را با همکاری فردریک رافائل ساخته که خودش هم غولی بوده است در زمینۀ داستان و فیلمنامه!
من اگر بفهمم آنها چطور میتوانند به این خوبی در فیلمنامه هایشان از ادبیات استفاده کنند و ما نمی توانیم یکی از مشکلاتم حل می شود! اصلاً هم به سانسور ربطی ندارد!
سلام بر سحر گرامی
در این دور و زمانه داشتن همین تعداد کامنت خوب خودش مایه مباهات است و من از این بابت شاکرم و از دوستان متشکرم.
جالب است بدانید که در زمان حیات شنیتسلر که سینما تازه پا گرفته بود و چند کار ایشان هم در قالب فیلم صامت ساخته شده بود قرار بود این داستان توسط یک کارگردان به فیلم درآید و خود شنیتسلر نوشتن فیلمنامه بر اساس این کار را آغاز کرد اما به دلایلی این کار ناتمام ماند. ظاهراً نسخهای از فیلمنامه شنیتسلر باقی مانده است چون در جایی خواندم که اتفاقاً شنیتسلر هم در فیلمنامهاش روایت را از یک روز جلوتر از داستان آغاز کرده است. به نظرم نویسنده واقعاً هوشمندی بوده است.
شاید یکی از جوابها در مورد مشکلی که در انتها مطرح کردید این باشد که در این سرزمین در هر زمینهای اگر کسی در مسیر غول شدن قرار گیرد «دیگران» دست در دست هم کاری میکنند که این اتفاق رخ ندهد!!!
سلام
فیلم کوبریک رو هزار سال پیش دیدم ، در سنی که خیلی مناسب دیدن چنین فیلمی نبود .
درک دقیق و عاقلانه ایی هم نداشتم از فیلم . طبیعتا .
عشق سالهای وبا و بینوایان دو رمانی بوده اند که من همیشه فکر میکنم کاش فیلم نمیشدند .
البته بینوایانی که ژانوالژانش ، ژان گابن بود باز نسبت به بقیه نسخه ها بهتر بود . بیشتر به دل می نشست چهره و هیبت گابن در نقش ژانوالژان.
نسخه موزیکالش که فاجعه بود به نظرم .
عشق سالهای وبا هم بدون خاویر باردم ، شاید در جایگاه بهتری در خاطر میموند .
سلام
من هم تقریباً فیلم را در همان زمانها دیدم... درست زمانی که غیر از برخی زوایای فیلم متوجه چیز دیگری نمیشدم. قاعدتاً! البته اخیراً آن را دانلود کرده و مروری بر آن داشتم تا سر فرصت دوباره ببینمش.
از بس روایتهای متفاوت و کارتونی و سریالی و ... از بینوایان دیدیم که الان چنانچه همت کنیم و اصل کتاب را بخوانیم برایمان تازگی دارد!