پس از مرگ استالین و روی کار آمدن خروشچف برخی رویکردهای حزب حاکم در شوروی مورد تجدیدنظر قرار گرفت و دورهای آغاز شد که از آن تحت عنوان «ذوب شدن یخها» یاد میکنند. از جمله این تغییرات، تعطیلی و برچیدهشدن اردوگاههای کار اجباری (همان گولاکهای معروف) بود. این اردوگاهها که معمولاً در نقاط سردسیر و دورافتاده قرار داشتند، محیطهای محصوری بودند که در آن سه گروه حضور داشتند.
گروه نخست، زندانیان که عمدتاً به دلایل جرایم سیاسی و عقیدتی (عبارت است از وجود هرگونه زاویه با ایدئولوژی حاکم یا ظن وجود زاویه!) محکوم به گذراندن بخشی از عمر خود در این اردوگاهها میشدند. از نیروی کار این گروه در ساخت کانالهای عظیم و جادهها و راهآهن و... بهرهبرداری میشد. درصد قابل توجهی از این گروه بر اثر گرسنگی و سرما و اثرات ناشی از کار سنگین، تلف شدند. گروه دوم، زندانبانان که به حکم وظیفه و انجام خدمت در این مکان و موقعیت حضور داشتند. از این دو گروه و روابط بین آنها روایات متعددی در قالب فیلم و داستان صورت پذیرفته است.
غیر از این دو گروه، موجودات دیگری هم در گولاکها بودند؛ سگهایی که برای مراقبت از زندانیها و جلوگیری از فرار آنها تربیت میشدند. «روسلان وفادار» روایتی است از این گروه سوم! موجوداتی که ناخواسته و توسط انسانها وارد این جریانات شدند و مؤمنانه و وفادارانه به گروهی از انسانها خدمت میکردند. روایتی که هنرمندانه به «فاجعه وفاداری در دوران اسارت» و تراژدی عشق به خدمت و تیرهروزی همه کسانی که ذیل چنین نظامهایی زندگی میکنند، میپردازد. در ادامه مطلب به این موضوع خواهم پرداخت که این داستان چه زوایای پنهانی را پیش چشم خواننده قرار میدهد.
*****
گئورگی ولادیموف (1931-2003) که مادرش نیز تجربه دو سال و نیم اسارت در گولاک را داشت، در اوایل دهه شصت بعد از شنیدن واقعهای اقدام به نوشتن این داستان کرد: گویا در شهرکی کوچک در سیبری بعد از برچیده شدن اردوگاه، سگهای موجود در اردوگاه علیرغم دستورالعمل کلی که میبایست معدوم میشدند، به هر دلیلی رها شده و در اطراف شهرک پراکنده شدهاند. زنده ماندن این سگها با توجه به اینکه نوع تربیتشان به گونهای بوده است که از دست هیچ غریبهای غذا دریافت نکنند خود حکایتی است اما نکته جالبی که جرقه داستان را در ذهن نویسنده زده است چه بود؟ وقتی صفوف راهپیمایی به مناسبت ماه مه در شهرک تشکیل میشود، این سگها از اطراف و اکناف خود را به این صفوف خودجوش رسانده و همانند دوران خدمت در اردوگاه، وظیفه نظم دادن به حرکت ستون راهپیمایان را بر اساس یکی از اصول اردوگاهی (نه یک قدم به راست، نه یک قدم به چپ! تیراندازی بدون بدون اخطار!) به عهده گرفتند و هیچکدام از راهپیمایان با توجه به مشاهده غرشهای ترسناک و عزم جزم سگها برای انجام وظیفه، جرئت خروج از صف را پیدا نمیکنند!
داستان برای چاپ در مجله نوویمیر مورد تایید اولیه قرار میگیرد اما بازنویسی آن برای انجام پارهای اصلاحات چند ماهی به طول میانجامد و خروشچف از قدرت برکنار میشود و متعاقب آن امکان چاپ اثر از دست میرود! اما با نام مستعار سر از چاپ و نشر زیرزمینی درمیآورد. نهایتاً در دهه هفتاد امکان چاپ آن در خارج از شوروی فراهم میشود و نویسنده بازنویسی سومی از داستان را به کمک یک زوج جهانگرد به آلمان میفرستد و سرانجام این کتاب در سال 1975 با نام نویسنده منتشر میشود.
..........
مشخصات کتاب من: ترجمه دکتر روشن وزیری، نشر ماهی، چاپ اول تابستان 1391، تیراژ 1500 نسخه، 196صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه A (نمره در سایت گودریدز 4.07 نمره در آمازون 4.6)
پ ن 2: به نظر میرسد تیراژ کتابها در اینجا در حال رسیدن به اندازه تیراژ کتابها در سیستم زیرزمینی سامیزدات باشد!
پ ن 3: کتاب بعدی «دفتر بزرگ» از آگوتا کریستوف خواهد بود.
پ ن ۴: همین روز انتشار مطلب با توجه به علائمی که داشتم تست کرونا دادم و مثبت شد و الان دوران قرنطینه را سپری میکنم.
شیفتگان خدمت
میتوان با توجه به تجربیات و مشاهدات چنین فرض کرد (یا حکم داد) که «هیچ جنبندهای تاب زندگی بدون عشق را ندارد». این عشق طبیعتاً میتواند طیف گستردهای از عشقِ معمول و باصطلاح زمینی! تا عشق به خالق و آسمانی را شامل شود. در این میان مادیات و معنویاتی همانند پول، قدرت، فرزند، شهرت و... نیز جای خود را دارند. در واقع موتور محرک ما در این دنیا همین عاشقیهاست. در هر کدام از این عاشقیها میتوان گونههایی افراطی را در ذهنمان فرض یا سراغ بگیریم که معمولاً چندان باب میل نیستند و سرانجام مطلوبی هم (حداقل از نگاه ناظر بیرونی) نداشتهاند.
عشقی که در این داستان ظهور و بروز پیدا کرده است عشق به خدمت است. همهی زندگی این موجودات عاشق، حولِ محور انجام وظیفه شکل میگیرد. البته گاهی این امر با گزارهها و توجیهاتی دیگر استحکام مییابد مثلاً در یک نوع پیشرفته، آنها خودشان را عاشق انسانها (بطور عام) احساس میکنند و هدایت آنها به زندگی بهتر را وظیفه خود تلقی میکنند. ممکن است برخی از آنها این احساس تکلیف را به امور ماورای طبیعی هم متصل کنند. این تیپ افراد معمولاً به دنبال پاداش و منافع مادی نیستند بلکه خودِ انجام وظیفه و تداوم آن بهترین پاداش برای آنهاست. در نگاه آنها هر مسیر و هر چیزی غیر از مسیر انجام وظیفه گمراهی و شر است. وظیفهای که برای آنها تعریف شده یا خود برای خود تعریف کردهاند عینِ حق است و اگر در پیرامون آن ابهام و تشکیکی پیش بیاید به راحتی با عنایت به حق بودن اصل خدمت از آن شبهات عبور مینمایند. این گونه آدمها هرچه اطاعتپذیرتر باشند عاشقتر میشوند و در امر خدمت موفقتر!
کارنامه این افراد را اگر بررسی کنیم متوجه میشویم که بعضاً از همهچیز برای خدمت و انجام وظیفه گذشتهاند. خدمت برای آنها به نوعی مذهب تبدیل شده و جالب است که قید و بندهای آن را عین آزادی احساس میکنند و چون طعم شیرینی را احساس میکنند خیلی دوست دارند آن را در دهان دیگران هم... به اشتراک... بگذارند! جملات بالا برای دوستانی که کتاب را خواندهاند یا خواهند خواند طنین خاصی دارد چون هر کدام از عبارات فوق نظیر و نظایری در داستان دارد.
طبعاً برای پیشبرد امور در همه جوامع وجود این تیپ افراد (با درجهای معقول از شیفتگی) ضروری است. غیر از روسلان نمونه دیگری در عالم ادبیات داستانی به ذهنم میرسد: کاراکتر پلیس (پدر) در رمان «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس است. حتماً نمونههای دیگری هم هست.
جهانبینی روسلانی
وقتی روسلان ساختوسازهای جدید در محوطه اردوگاه سابق را میبیند به این نتیجه میرسد که حتماً ساخت اردوگاهی بزرگتر آغاز شده است و به این فکر میکند که چه زمانی و در چه محدودهای سیمخاردارها برپا میشود. گسترش سطح محصور به وسیله سیمخاردار او را به هیجان میآورد تا جایی که او تصور میکند که اگر همه دنیا محصور شود چه تبعات مثبتی خواهد داشت... مثلاً جمع کردن بساط ماه که گاه او را اذیت میکند... دنیایی یکدست! سعادت همگانی در اثر زندگی در اردوگاهی واحد!
اما روسلان میدانست که دنیا خیلی وسیع و بزرگ است. این را با توجه به خاطراتش از روزی که صاحب او را از مادرش جدا کرد و با کامیون به اردوگاه آورد، میداند. محصور کردن چنین پهنه بزرگی به چند تیرک و چه مقدار سیمخاردار نیاز دارد؟! غیر از تیرک و سیم آیا تعداد سگهای درست و حسابی به میزان کافی هست؟! این محدودیتها را روسلان درک میکند اما علاوه بر اینها او میداند که همیشه سگها و زندانیانی هستند که غیرقابل درمان هستند و چون در داخل حصار تیراندازی غیرقانونی است پس باید یک جایی به عنوان خارج از اردوگاه داشته باشیم که این درمانناپذیرها را به آنجا برده و خلاص کنیم! در نگاه روسلان هیچ کاری بدون سیمخاردار پیش نمیرود.
روسلان دلتنگ اردوگاه است. اردوگاه برای او مظهر همه خوبیهاست. او افسوس میخورد که زندانیانِ ابله آنجا را ترک کردهاند. او حالا که مدتی را آزاد و خارج از اردوگاه زندگی کرده است بهتر میتواند مقایسه کند. برای او یقین حاصل شده است که در اردوگاه آدمها نسبت به یکدیگر بیاعتنا نبودند و از همه به دقت مراقبت میشد. انسان گنج گرانبهایی است که باید محافظت شود. اگر گاهی تنبیه میشدند و کتک میخوردند برای حفظ این گنج از گزند خود آنها بود. او از این متعجب بود که برخی انسانها چرا متوجه این امر بدیهی نمیشوند.
به همین خاطر وقتی در ادامه با صف کارگران کارخانه روبرو میشود که با شور و شوق به سوی محوطه اردوگاه سابق میروند، ذوق میکند و احتمالاً اشک شوق به چشمش میآید چون فکر میکند که آنها به همان نتیجهای که او صاحبها پیشاپیش میدانستند رسیدهاند: «دور از حصار اردوگاه زندگی بهتری وجود ندارد!»
فاجعه وفاداری در دوران اسارت!
در دنیایی که نویسنده ترسیم کرده است همه اسیر خدمت و در نهایت زندانی هستند. سگها به واسطه تربیت خود، صاحبان به واسطه شغل و اعتقاد خود، زندانیان هم که تکلیفشان مشخص است. آغاز داستان با برچیده شدن اردوگاه و حصارِ سیمخاردار همراه است اما خارج از این حصار زندگی چگونه است؟ حال و روز سگها و صاحبان و زندانیان رها شده (مواردی که داستان حولِ آنها شکل گرفته است) را اگر مرور کنیم متوجه میشویم که همه کماکان زندانی هستند. سگها اگرچه رها شدهاند اما قید و بندهای درونیِ ناشی از تربیت، آنها را کنترل میکند. «صاحب» هم دچار بحران هویت شده و «ژولیده» زندانیِ رهاشدهایست که دیگر نمیتواند به زندگی عادی بازگردد. «استیورا» هم به عنوان نمایندهای از مردم عادی از تبدیل شدن به کرم خاکی سخن میگوید. در واقع در جامعه ایدئولوژیک «روابط طبیعی» بین افراد جامعه شکل نمیگیرد و نقشها متأثر از بایدها و نبایدهای نظام حاکم شکلی کج و معوج به خود میگیرد.
« در این بین، سیارهی بختبرگشتهی ما، با حصارها و قسمتها و مرزها و ممنوعیتهایش، پارهپاره و دندانهدار در لایتناهی یخزدهای در میان پرتوهای تیز ستارگان بیشمار به دور خود میچرخید. در هر وجب از سطح آن کسی دیگری را میپایید؛ همهجا زندانیانی به کمک زندانیان دیگر زندانیان سومی را میپاییدند، و همچنین از خودشان در برابر جرعهی غیرلازم و یکسره پرمخاطرهی شراب آزادی مراقبت میکردند...»
این که همه یکدیگر را بپایند یک سطح از فاجعه است و سطح بالاتر را روسلانهایی پدید میآورند که آزادی خود را با وفاداری به چنین نظام و فرایندی معاوضه میکنند و چهبسا به شدت از خودشان مراقبت میکنند تا مبادا لحظهای یا جرعهای، آزادی را مزهمزه کنند!
...................................
آقای میلهی عزیز
سالها از پایان غمانگیز زندگی روسلان میگذرد و هر بار که این داستان خوانده میشود داغ دل من تازه میشود. کاش حیات من معطوف به کلمات چاپ شده بر روی کاغذ نبود و استخوانهایم هزار بار تا الان پودر میشد و راحت میشدم. نگاه روسلان به من همواره با تحقیر آمیخته بود و باصطلاح ما را داخل سگ به حساب نمیآورد اما این مانع نمیشود که غصهدار نباشم. غصهدار آن ایمان به شدت پولادین!
همخدمتیهای او همه به دقت انتخاب شده بودند و کمابیش همگی یکسان تربیت شده بودند اما درجات ایمانشان با یکدیگر تفاوت داشت. آنها بالاخره بعد از مدتی تحمل گرسنگی از برج عاج خود پایین آمدند و به کارهای مختلفی تن دادند و تلاش کردند تا به زندگی عادی بازگردند هرچند که تقریباً هیچکدام در این امر موفق نشدند اما روسلان تا لحظه آخر پایین نیامد!
من در عجبم که بعد از کاری که صاحب با او کرد چرا لحظهای دچار شک و تردید در اعتقاداتش نشد. البته که کمی سرگشته و حیران شد اما در بنای ایمانش تزلزلی پدید نیامد. طبعاً همه اینگونه نبودند. همخدمتیهایش هم اینگونه نبودند هرچند اگر دست روسلان بود دوست داشت همه اینگونه باشند و احمق کسی است که بخواهد همه مثل او زندگی کنند.
روسلان دچار چنان توهمی از انجام وظیفه بود که حتی حاضر نبود لحظهای به غریزه جنسیاش اجازه بروز بدهد! طفلکی را طوری تربیت کرده بودند که همهجا فقط توطئه میدید... «به هیچکس اعتماد مکن تا کسی تو را فریب ندهد»... همواره حواسش متمرکز بر این بود که فریب نخورد غافل از آنکه تمام زندگیش فریبی بزرگ بود. مربیاش به او گفته بود چیزهایی که به او میآموزد یک بازی است ولی او همهچیز را جدی گرفته بود و علیرغم گفته مربی یک لحظه شک نکرد که حق همیشه با خدمت نیست.
زندگی روسلان از هرگونه احساسی نسبت به مادهسگها یا فرزند و... خالی بود اما سرشار از احساس عاشقانه به خدمت بود؛ احساسی که شما انسانها به او القا کرده بودید بیآنکه خودتان از ماهیت عشق عظیمی که در امثال او ایجاد میکنید آگاه باشید. شما مقصرید و من هیچ امیدی ندارم که به این کارتان ادامه ندهید چون این کار را در مورد خودتان هم انجام میدهید! شما به فرزندان خودتان هم «جزمیاندیشی» را میآموزید، توطئهاندیشی را یاد میدهید، عدم اعتماد به دیگران را نهادینه میکنید.
من در لحظات آخر زندگی روسلان در کنارش بودم. واقعاً علیرغم زخمهای متعددی که در بدن داشت این امکان بود که به زندگی بازگردد. اما چیزی در زندگی برایش باقی نمانده بود که به سوی آن بازگردد. از عشق رقتبارش به انسانها چیزی باقی نمانده بود. عشق دیگری هم در طول زندگی نشناخته و طعم دیگری نچشیده بود. دچار فروپاشی درونی شده بود. پندارههای سابقش که تا پیش از آن شیرینیبخش زندگی او بودند همچون یک کابوس او را آزار میداد ولذا ترجیح داد که زنده نماند و در خون خود غوطهور شود. وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ.
.
ارادتمند
ترزورک
سلام
اعتراف می کنم که خیلی وقتها محدودیت و آرامش رو به آزادی و تبعاتش ترجیح دادم
سلام
ممنون از اعتراف صادقانه شما... این رویکرد در میان انسانها یک رویکرد عام و عمومی است.
سلام میله عزیز
نمونه های انسانی این جور وفاداری، ایمان و اعتقاد تمام وکمال کم نبوده و نیستند و چه جنایت ها که به بار آورده اند این ایمان و وفاداری های مطلق ...
یک جمله ای هست در کتاب دشمن عزیز که همیشه خیلی دوست داشته ام: ...کاش اندکی کمتر ایمان و اندکی بیشتر شعور داشتند ...
انشالا که خودم هم شامل آنهایی باشم که اندکی شعور دارند
از اینها گذشته، احوال میله و خانوادهذچطور است؟
سلام رفیق
بله در تاریخ هر منطقه و قوم و قبیله میتوان نمونه های عبرت آموزی یافت. هم در تاریخ و هم در حال و آینده.
یک نمونه الان به ذهنم رسید که رمان بسیار معرکه ای هم هست که اگر نخوانده اید حتما توصیه میکنم و آن هم جنگ آخرالزمان یوسا هست.
....
ما هم به طور کلی خوب هستیم اما خب با توجه به ابتلا به کرونا در قرنطینه هستیم. خوشبختانه تا الان که یک هفته گذشته است اذیت نشدیم.
ممنون
سلام
روسلان کتاب خوبی بود
از کتابهایی که ادمو خیلی به فکر میندازه.
منم یاد کتاب زنگ انشا افتادم.
چه قشنگ جملات کتاب رو لابلای مطالبت اوردی
اون جمله هم خیلی جای فکر داشت که احمق کسیه که بخواهد همه مثل او زندگی کنند چنین ملتی هم ملت احمقیست هرگز روی خوشبختی را نخواهد دید ولو اینکه از بام تا شام خوشبختی اش را توی بوق و کرنا کند (ناخوداگاه خوندم بوق و کرونا)
جدای از مفهوم عمیق و تامل برانگیز داستان چیزهایی که از دیدگاه یک سگ بیان میشد خیلی جالب بود
میگفت وقتی کسی میمیره لباسهاشو میدن به یکی دیگه ما سگها گیج میشیم از شناخت بوهاشون
صبح یه توییتی میخوندم میگفت یکی از باگهای خلقت اینه که انسانها نمیتونن با حیوانها حرف بزنن میگفت اینجوری چقدر بی نیاز میشدیم از ادمها فکر کن تو کافه بشینی با یه زرافه و بز
خیلی ربطی نداشت اما یاد عنتری که لوطیش مرده بود هم افتادم
هیچیو نباید جدی گرفت همه چی بازیه
سلام بر رفیق کتابخوان
بله یکی از مزیتهای این کتاب همین قضیه است که خواننده را به فکر میاندازد. هم من از جملات کتاب استفاده کردم هم ترزورک
در مورد اون جمله احمق کسی است که دوست دارد دیگران مثل او زندگی کنند ما یک پدیده خفن تری را دیده ایم و آن هم کسانی هستند که دوست دارند دیگران به سبکی زندگی کنند که خودشان هم در خلوت و جلوت به آن سبک زندگی نمیکنند
خوشبختی را هم کماکان با تعریف جولی از کتاب نگویید چیزی نداریم می پسندم و آن هم راستا شدن درون و بیرون ماست که این افرادی که در بالا اشاره شد مانع آن هستند.
یک سگ دیگر هم در تیمبوکتو داشتیم که اون هم خیلی خوب بود. از عنتر و لوطی نام بردی یاد اون افتادم.
راستش من گاهی توی کافه دختر خانمهایی را میبینم که با یک زرافه و بز دور یک میز نشسته اند البته شوخی
جمله آخر هم کلیدی است.
ممنون
اره خب ازون لحاظ میشه پسرهایی که با پلنگها مینشینن رو هم زیاد دید
منظورم یه حیوون اصیل بود بدون خصوصیات انسانی
تیمبوکتورو خریدم و برادرم برد و طبق عقیده ای که داره دیگه پسش نداد قرض هم نمیده
راستی حالتون چطوره؟ از کرونا کامل رها شدید؟
الهی خودتون و خانواده همیشه سالم و سلامت باشید
من دن کیشوت های ایرانی رو هم میخواستم تموم کنم اواسطشم اول اینو تموم میکنم تا بعد برم سراغ کتاب کوچیک دفتر بزرگ
بله البته
این همنشینی با حیوانات در طول تاریخ سبب شده است که ما با انواع خاصی از بیماری ها دست و پنجه نرم کنیم. تلفات دادیم و در مقابلشان هم قوی تر شدیم. ولی حیواناتی که اهلی شدند نسبت به نیاکان وحشی خود مغزهای کوچکتری پیدا کردند! یعنی مغزشان کوچک شد این نتیجه همنشینی با ما بود
بگذریم.
رفیق با این بیماری برادرتان مسئولانه برخورد کنید! اگر واگیردار باشد میدانید چه خطری جهان کتابخوانی را تهدید میکند!؟
تیمبوکتو رو هم یا مخفیانه آزاد کنید یا با شمشیر و وحشیانه
.....
والله ویروس مرموزی است ... دیروز به نظرم آمد که تموم شده اما امروز بیحال بیحال هستم. ولی دیگه روزهای آخرش رو میزنه ... دون کیشوت ها را تمام کنید... حالا معلوم نیست مطلب بعدی چه زمانی نوشته شود
سلام بر میلهی بزرگوار
امیدوارم سلامت باشید و به زودی بهبودی حاصل شود.
مطلب مثل همیشه کامل بود و خواندنی!
سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما ... رو به بهبود هستیم
گوش شیطان کر در حال شکست دادنش هستیم
نمیدونم من اینجا امروز نظر دادم ولی نمیدونم چرا نیست.
کتاب بدی نبود ولی اگه میدونستم این مدلیه قطعن خاکستر گرم رو انتخاب میکردم.
وقتی این کتابو خوندم یاد تیمبوکتو افتادم که اینجا با هم خوندیم فکر کنم...
آقا چند با ویروس چینی میگیری؟جنس میلت چیه؟
سلام بر مارسی
دیگه از قبل نمیدونیم دقیقا چه مدلی است... حالا خاکستر گرم رو وقتی خوندیم یادت باشه حس بعد از اون رو با این حس مقایسه کنی
روسلان طبعا نسبت به تیمبوکتو خیلی سیاسی تر بود.
....
اولین بار است کرونا میگیرم. یک بار مشکوک بودم و چند روز قرنطینه کردم و بعد تست دادم که منفی شد. اما این بار قبل از تست یقین داشتم که گرفتم چون علایم کاملا مشخص کرده بود که چیست. من فکر میکردم جنس میله ضعیف تر از این باشد اما خب متوجه شدم نه هنوز میشه امیدوار بود خوب تا الان با هم کنار اومدیم. ولی به هر حال ویروسی است که آدم درگیر نشود باهاش خیلی خیلی بهتره! خیلی کنه است
به نظرم جذابیت منحصر به فرد این داستان روایتش از زاویه دید یک سگ است.
سلام بر مداد گرامی
به هر حال این هم یکی از جذابیتهای کتاب است. قبلاً تیمبوکتو را از همین زاویه تجربه کرده بودم.
سلام
امیدوارم حالا که این یادداشت را مینویسم خوبه خوب باشی و با موفقیت این ویروس را شکست داده باشی و بعد از آن حسابی ایمن شده باشی. من که بعد از کرونا رکورد مریض نشدن را زده بودم و غیر از الان که دو روزی هست گلودرد دارم و احتمالاً چیز مهمی نیست، یک سالی بود که مریض نشده بودم.
اما درباره این یادداشت، راستش من دقت نکرده بودم که این کتاب هم از زاویه دید یک سگ نوشته شده. تجربه به من ثابت کرده داستانهایی که از این زاویه دید شرح داده میشن داستانهای جالبی هستن. نمونه اولش سگ ولگرد صادق هدایت بود که در ایام سالگرد درگذشتش هستیم و دیگری هم تیمبوکتو که به نظرم یکی از بهترین کتابهای پل استر به حساب میاد. حالا یادداشتی که درباره روسلان نوشتی و نمرهای که به کتاب دادی هم نمره خوبیه و این وسوسه کنندهاس. البته این 20 روز اول سال 1400 که فعلا برای من رکورد کم خوانشترین روزهای سال رو داشته. امیدوارم در آینده اوضاع کتابخوانیم بهتر بشه.
از خوندن بخشهای زیادی از یادداشتت خوشم اومد و دیدم دوستان به خوبی به اغلبش اشاره کردن. همینطور از اینکه بازم نامهای از احتمالا یکی از شخصیت های کتاب به دستت رسیده خوشحالم.
به این فکر میکنم که مردم دنیا با این همه تفاوت و پیچیدگیها چقدر به هم شبیه هستند و چقدر مشابه همدیگر عمل می کنند.
سلام
خودت که تجربه کردهای و حتماً میدانی... من تا دو سه روز قبل دیگه گفتم تمام شد که از پریروز دوباره سردرد و بدن درد شروع شد! اما خوشبختانه امروز به نظرم خوبم. میگن تا مدتها این بگیر نگیر ادامه دارد نه؟!
بله دیروز به گمانم سالگرد هدایت بود. یادش به خیر آن کتاب معرکه نامههای هدایت به حسن شهید نورایی... واقعاً کتابی است که در این زمینه حتماً توصیه میکنم. زمینه هدایت شناسی یا همراه شدن با هدایت
به نظر من هم تیمبوکتو در میان کتابهایی که من از استر خواندهام جایگاه ویژه و حتی میشود گفت متفاوتی دارد.
مردم دنیا هم تا همین چند هزار سال قبل همه به طور کامل شبیه یکدیگر بودند و تفاوتها بعدها به مرور رخ داد چند هزار سال هم در قیاس با چند میلیون سال میشود همین چند روز قبل! تا همین چند روز قبل همه شبیه هم بودند: شکارچی-گردآورِ کوچرو! بعد کمکم یکجانشین شدند و به تناسب جایی که نشستند کمی متفاوت شدند از یکدیگر به هر حال هنوز شباهتهای ما بسیار زیاد است.
امیدوارم این گلودرد هم چیزی نباشد و همیشه سلامتی باشد.
نگران نباش. موتور مطالعه هم دوباره روشن خواهد شد
سلام مجدد
راستش رو بخوای این ویروس مرموزتر از اونی هست که ما فکر میکنیم. درباره بگیر و نگیرش چیز زیادی یادم نیست اما به نظرم همینطور بود. عوارض ماندگار بیشتری هست که با تو میمونه و کم کم از بین میره اما خب اکثرش چیز مهمی نیست و مهم اینه که به سلامت ازش بگذری که خداروشکر گویا اینطور برات پیش رفته.
آن معرفی کتاب هدایت را هم به خاطر می سپارم. ممنون.
پس نظر تو هم درباره تیمبوکتو همینه. به نظرم تیمبوکتو آبروی استره نه سه گانه نیویورکی که به خاطرش معروف شده.
شباهت های ما به یکدیگر اغلب در چیزهایی است که خیلی هم زیبا نیستند. یا شاید آنها به خاطر چرک بودنشان بیشتر از چیزهای دیگر به چشم می آیند.
بحث موتور کتابخوانی شد، راستش موتور کتاب صوتی شنیدن اوضاعش کمی بهتره، چند تا کتاب هم شنیدم. اما خب موتور نوشتنم هم یاتاقان زده. احتمالا میرم سراغ یه کتاب موتور راه انداز
سلام بر مهرداد
من از امروز به سر کار بازگشتهام و مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشد دارم شرح این سه هفته را برای همکاران بازگو میکنم این هم خودش عارضهایست
برای خوانندههایی مثل ما (من و تو و مانند ما) مطمئناً تیمبوکتو جذابتر است از سهگانه و... آنها هم خوبند ولی نه اینقدر!
در قضیه شباهتها جملهای که گفتی مرا به یاد جمله آغازین آناکارنینا انداخت. هر بدبختی برای خودش داستان جذابی دارد...
به هر حال موتورها را باید دریابیم