راوی داستان، «سعید بشیری» دانشجوی رشته جامعهشناسی است که در شهر شیراز، در عمارتی قدیمی به تنهایی زندگی میکند. پدر او جزو اولین تحصیلکردگان رشته حقوق در فرانسه بوده و به امر کتاب و کتابت عنایت ویژهای داشته است. در یکی از واحدهای درسی به صورت کاملاً تصادفی با دختر دانشجویی یهودی به نام «اقلیما ایوبی» ملزم به انجام تحقیق مشترکی میشود. موضوع این تحقیق «نقش قداست در ایجاد بنیانهای جوامع» است که میبایست با توجه به نمونههایی تاریخی مورد بررسی قرار بگیرد.
راوی کتابی به نام مصادیق الآثار را پیشنهاد میکند که در بخشی از آن به زندگی مرد مقدسی به نام «خواجه کاشف الاسرار» اشاراتی دارد. این کتاب توسط پدر راوی به شکلی خاص بازنویسی شده است. اقلیما هم از قدیسی یهودی به نام شِدرَک یاد میکند و...
این رابطه و تحقیق بنا به نوشته راوی در همان صفحات ابتدایی، ناتمام باقی میماند اما تصمیم سعید بشیری این است که با عنایت به مقدمه معرکه مصادیق الآثار تمامی وقایع مرتبط با اقلیما را بنویسد تا موجودیتی ابدی و زوالناپذیر از او مکتوب کند تا با هر بار خوانده شدن دوباره جان بگیرد و با تمام صفاتش عرض اندام کند.
«من باید همهچیز را مجموع کنم و مفاصل همهی آن متنهای پراکنده را بنویسم تا هیچ واقعهای در هیئت حتی جملهای بازیگوش بیرون از مجموعهای که هست نباشد؛ تا روزی که صدایی بهعین صوراسرافیل این جملات را بخواند و بذرهای همهی آدمها و اشیائی که در اعماق کهکشانیِ این متون مضبوط است، در معادی که خواهد بود برویند و در میان سطرهای نامهها و سفرنامهها و تذکرهها حیات یابند و زندگی از سر بگیرند و حالا که هیچ شاهدی نیست که آن متون را با مفاصلی از جنس کلمه مجموع کند، باید من در هیئت آن کس که نویسنده نبود، ولی ناگزیر باید مینوشت، اگر شده، همچون گنگ خوابدیدهای، همهی آن وقایع ناهمگون را مجموع کنم تا اقلیما در هیئت کلامی شانهبهشانهی من در میان سطرهای آن وقایع عتیق پرسه زند، هرچند که ختماً روایت حدیث من و اقلیما آخرین حلقه از آن سلسله روایت مکتوب نخواهد بود.» (ص11)
اینکه راوی تا چه حد در این راستا توفیق داشته است در ادامه مطلب خواهد آمد اما در همینجا باید اشاره کرد عمارتی که خلق شده است عمدتاً با همان سنگهای قدیمی میراث مکتوب و با حفظ همان نقش و نگارهها ساخته شده است... زیبا و آشنا و البته با «کمی تغییرات نسبت به قبل».
*****
ابوتراب خسروی (1335) بعد از انتشار دو مجموعه داستان اولین رمانش را که همین کتاب باشد در سال 1379 منتشر کرد. این کتاب برنده جایزه مهرگان ادب شده است. از رمانهای دیگر او میتوان به رود راوی و ملکان عذاب اشاره کرد که حتماً به سراغ آنها خواهم رفت.
مشخصات کتاب من:نشر نیماژ، چاپ اول 1398 ، تیراژ 2000 نسخه، 158 صفحه. این کتاب در سالهای قبل توسط ناشران دیگری چاپ و به بازار آمده است.
................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.5 از 5 است. گروهB (نمره در گودریدز 3.83 )
پ ن 2: انتخابات کتاب بعدی کماکان در پست قبلی! ادامه دارد.
تکریم کتابت و قرائت و انگیزه روایت
داستان به غیر از روایت سعید و اقلیما، حاوی چند خردهروایت است که یکی «روایت واقعهی شاه مغفور، منصور مظفری و ذریاتش» است و دیگری حکایت شدرک، قدیس یهودی و سومی بخشی از سفرنامه «زلفا جیمز» جد مادری اقلیماست که برای یافتن بقایای شدرک به ایران آمده است. تمام این حکایات موازی مکتوباتی است که در زمان تحقیق، سعید و اقلیما آنها را خواندهاند و کل داستان مجموع وقایعی است که سعید بعدها مکتوب کرده است... مینویسد تا همهچیز باقی بماند. آیا هدف فقط ثبت وقایع است؟ (همانند یادگاریهایی که روی تنه درختان و در و دیوار نقش میبندد؟!):
«وقتی واقعه مکتوبی خوانده میشود، بذر اشیاء آن واقعه چون گیاه میروید تا شکل واقعهای را بسازند که گزارش شده...»
در همان ابتدا برای خواننده روشن میشود که نگاه کاتبانِ سلسلهوار فقط ثبت محض وقایع نیست. آنها معتقدند که همچنانکه اشیاء بر صحیفهی هستی نزول مییابند، در هیئت کلمات بر صفحه رسالات قرار یافته تا به هنگام قرائت بدل به اشیاء واقعه گردند و این فرایند را «محشر صغرا» یا «معاد اصغر» قلمداد میکنند که هم میتواند موجبات «اطلاع جمعیت هر دور» را فراهم آورد و هم «باعث عبرت بنیبشر» گردد. این رویکرد بهنوعی تکریم و نکوداشت فرایند کتابت و قرائت است و به قولی «این تعبیر همان قرائت سِفر کاتبان است».
بدیهی است که صرف ثبت وقایع منجر به نتیجه نخواهد شد وگرنه هرکسی میتوانست کاتب باشد! این هنر کاتبان است که مکتوبشان بتواند محشر صغرایی ماندگار ایجاد کند و در زمانهای متفاوت و مدید قرائت شود. پدر سعید به یک روش و خود او به روشی دیگر این کار را انجام دادهاند. نسخهای که پدر از «مصادیق الآثار» بازنویسی کرده است با اصل رساله «شیخ یحیی کندری» تفاوتهایی دارد چرا که او مکتوباتش را از روی عین وقایعی که خودش در هنگام قرائت و یکی شدن با متن از سر میگذراند، مینویسد. کار او به نوعی بازسازی «حقیقت» است که با تخیلات و ادراکات و تجربیاتش همراه است.
سعید یکی از آن هزارهزار نیامدگانی است که خواجه کاشفالاسرار مژدهی آمدنشان را میدهد تا علاوه بر جاودانه کردن روایت خود، گذشتگان را دوباره و چندهزارباره حیات میبخشد و بهزعم من آن هوشیاری چشم اقلیما و حلول او در متن بهگونهای که همانقدر زیبا باشد که بود، حادث شده است.
تحقیق ناتمام!؟
موضوع تحقیق همانطور که اشاره شد «نقش قداست در ایجاد بنیانهای جوامع» است و راوی در همان ابتدا مشخص میکند که این تحقیق نیمهتمام مانده است و حتی یک سال بعد که استادش را میبیند حرفی از آن به میان نمیآید. از شکستهنفسی راوی که بگذریم، باید اذعان کرد که گزارش نمونههای تاریخی که این دو دانشجو انتخاب کردهاند و تکجملاتی که از این دو در متن پیرامون تحقیقشان ثبت شده است میتواند چراغی را در ذهن خواننده روشن نماید تا این تحقیق را به سرانجام برساند.
سوال اول تحقیق آنطور که استاد مطرح میکند نحوه اثبات قداست توسط قدیسان و تبعات آن است. این بخش کاملاً در داستان مشخص شده است؛ شدرک و خواجهمیراحمد هر دو کرامات محیرالعقولی از خود نشان میدهند و قداست آنها برای حاضرین اثبات میشود اما تبعات کار هر دو، بهنوعی شکلگیری یک فاجعه است. کار خواجه از یکطرف منجر به اصرار شاه مغفور برای دانستن تقدیر خود میشود و علیرغم تحذیرها و انذارهای او میشود آنچه که نباید بشود و از طرف دیگر جماعتی دست به دامان او میشوند تا با لمس دستان متبرک او خود را از آتش عذاب خلاص کنند! این هر دو، موجب میشود تا خواجه پیت نفت را روی خود خالی کند و خود را به آتش بکشد تا خلاص شود و آرامش و آسایش یابد! نتیجهای هم که نصیب جامعه نشد الا تداوم کشتار و کنفیکون شدنهای پیدرپی... که در نهایت همین «جامعه کوتاهمدت»ی که میبینیم.
ممکن است خواننده عجول به ذهنش برسد که نتیجه کار شدرک شکلگیری یک منطقه بهشتی است که چشمههای گوارا و نهرهای روان در آن جاری است و زمین و درختان سالی چندبار به بار مینشینند. نتیجهای که هزاران سال پس از مرگش بهواسطه وجود جنازهاش در مرقد کماکان ادامه دارد. طبعاً خیلی نیاز به استدلال نیست چون روایتها به خوبی نشان میدهند که جنگ و کشتار بر سر فواید و آثار وجود متبرکشان بلاانقطاع در طول تاریخ تداوم داشته و برآیندش شکلگیری جامعهای نیست که اعضایش جیاتی توأم با شادی و رفاه داشته باشند. جالب است که شدرک هم همانند خواجه در هنگام کشتهشدن خوشحال است که دورانی از آسایش را پیش رو دارد و خلاص میشود!
طبعاً دو نمونه قابلیت تعمیم ندارد اما به نظر میرسد که ورود ایشان به حوزههای دنیوی نه به صلاح خودشان است و نه جامعه... اصلاح جوامع یا برپایی عدالت امر پیچیدهایست که داشتن خصیصهای اینچنینی کفایت ندارد.
برداشتها و برشها
1) خانهای که راوی در آن سکونت دارد چند نوبت بازسازی شده است و هربار از همان سنگها و آجرهای قبلی استفاده شده است البته با کمی تغییرات نسبت به قبل... کاتبان امروزی هم با همین رویکرد میتوانند از مصالح موجود بهره ببرند.
2) در مورد آذر و زوایای مرگش نمیتوان با قطعیت نظر داد!
3) شاه منصور مظفری تلاش زیادی کرد تا تقدیر خود را تغییر دهد اما مانند تمامی حکایتهای مشابه در این امر ناموفق بود. اقلیما هم سعی کرد بند نافی که او را به تورات و تلمود و خاخام و... متصل کرده بود ببرد و تقدیر نانوشته خود را تغییر دهد اما... در داستانها معمولاً امکانپذیر نیست!
4) خواجه کاشفالاسرار طبعاً کمی شبیه مرتاضان هندی است. از تناسخ که بگذریم این فتوای او مرا به یاد یونگ و ناخودآگاه جمعی انداخت: «مردمانی که بودهاند همانیاند که هستند و خواهند بود تا ابدالآباد تا که تبدیل شوند به آنچه که باریتعالی وعده فرموده و ما که از اول زیستهایم، حافظهی آتش را در مهلکهی بختالنصر اگر که شده در حافظهی سربی کلمات تنمان به یاد میآوریم که لهیب گرمایش، گونههایمان را چون نسیمی نوازش میکرد.»
5) طبعاً نه شیخ یحیی کندری شخصیتی حقیقی در تاریخ کتابت ماست و نه خواجه کاشفالاسرار و... حتی سرگذشت آخرین شاه سلسله آل مظفر و ذریاتش به گونهی دیگری است. همه اینها زاده تخیل است. اسطورهها هم زاده تخیل انسان هستند ولی «پروردهی فرهیختهترین ذهنهای بشر».
6) در داستان عنوان میشود که خانم زلفا جیمز در نزد هممسلکانش مرتبهای چون قدیس را داراست که البته به خاطر تفاوتهای فاحش با الگوی قدیسین کلاسیک من آن را در قسمت بالا لحاظ نکردم. شاید قدیسین جامعه مدرن اینگونه باشند. جالب است که او به دنبال رستگاری اخروی خودش بود اما تلاشهایش به نتایج مثبت دنیوی منتهی شد.
7) در گودریدز نظرات برخی از خوانندگان را خواندم یکی دو جا دیدم که از قابلیت حدس زدن پایان داستان به عنوان نقطه ضعف نوشته بودند... پایان داستان را که راوی همان اوایل بیان میکند و اتفاقاً من نگران پایانبندی داستان بودم که به نظرم در این زمینه هم موفق بود.
8) امان از نژادپرستی! امان از تعصب!
الف) یک متعصب تندرو یا دو متعصب تندرو هم میتوانند زندگی عاشقانه داشته باشند و عاقبت به خیر هم بشوند! مثلاً سلیمانخان و زلفا جیمز. دلایل جدایی سلیمان از همسر اولش را مرور کنید.
9) جملهای که اقلیما روی دیواراتاق نوشته است را به عنوان حسن ختام میآورم: «همه چیز در اختیار آسمان است، حتی ترس آسمان و ما ترس مقدسمان را با صدا و دستهایمان در زمین منتشر میکنیم».
من عکس جلد از بالا سمت راست رو دارم
فعلا 4 داستان از لاتاری رو خوندم بعدش احتمالا فرانسه و فیرا.قطعن بعدش ابوتراب
اونجا ها میبینمت
کتاب ایرانی که نمره ی خوبی هم گرفته باشه واقعن خوندنیه
موفق باشی
سلام بر مارسی
من هم همان کتاب را خواندم.
لاتاری مجموعه داستان خوبی است.
سفر خوش بگذرد
با سلیقه من که جور بود حالا ببینم دوستان دیگر چه نظری دارند.
سلامت باشی
سلام
تقریبا مطمئن بودم که این کتاب با سلیقه ی شما جوره. چند تا دوست اهل کتاب (از نوع خوبش) دارم که همشون به تاکید به من پیشنهادش کردند. پس خرده ای نمیخوام به کتاب بگیرم.
و بساط غر زدنهامو جمع میکنم میرم جای دیگه ای
فقط اینکه من این کتابو دوست نداشتم
هیچ شخصیتیش رو
هیچ کدام از روایتها رو
نه داستانو
و نه پایان بندی رو
و مخصوصا نثرش رو
شاید اگه اینققققدر از کلمات عربی تو کتاب استفاده نشده بود حس بهتری داشتم
من یه بار کتابو خوندم و بار دوم صوتی گوش دادمش چون همش فکر میکردم تو دوباره خوانی شاید اتفاق بهتری بیفته و اصلا کششی نداشتم که برگردم سر کتاب کاغذی اش (کتابی که شبیه کتابهای کنکور شده از بس گوشه و کنارش معنی کلمه یا نکته نوشتم) اما نتیجه این شد که من تا اطلاع ثانوی سراغ این سبکهای گلشیری نمیرم
اما در حال خوندن امریکایی ارامم با لذت
و در ضمن نسخه ی رادیویی شاگرد قصابو گوش دادم اون هم به شدت برام جذاب بود همین روزا نسخه کاملشو میخرم و با لذت دوباره میخونمش
این مدت هم ابله رو خوندم هم جنایات و مکافات و هم نمایشنامه اتاق ورونیکا. همشان خوب یکی از یکی دلچسبتر
سلام رفیق کتابخوان از نوع خوبش

اول اینکه وقتی که ما خواب بودیم شما سیر آفاق و انفس نمودید و این جای خوشحالی دارد.
و اما بعد
خوب شد که به این موضوع نثر و کلمات سخت و مهجور اشاره کردید. من یادم رفت به خوانندگان بعدی هشدار بدهم در این مورد... من اخیراً گاهی تاریخ بیهقی میخواندم و شاید به همین دلیل و البته علایق شخصی خودم به این تیپ نثر با کتاب نه تنها مشکلی نداشتم بلکه ذوق و شوق عجیبی داشتم.
غیر از قضیه نثر ، آیتم دیگری هم ممکن است برای برخی خوانندگان آزاردهنده باشد و آن هم ناتوانی انسان در تغییر تقدیر است. این نوع احساس جبر ناخودآگاه به خواننده احساس خفگی میدهد.
سومین موضوعی که ممکن است موجبات پس زدن را فراهم کند روبرو شدن با واقعیتهای اجتماعی فرهنگی دیروز و امروز جامعه است که گاهی تلخی آن دهان ما را به زحمت میاندازد. مثلاً لحظهای خودت را در فاریاب تصور کن! در طول دورانهای متفاوت... دردناک نیست؟ مخصوصاً آن قسمتش که بخش زیادی از آنها موی بود و چشم آبی دارند
چهارمین عامل هم مذهب اقلیما و آژانس و کشور آنها است که تبلیغات رسمی ما جوری بوده است که هر اشارهای که شائبه همسویی با مواضع رسمی را داشته باشد برای خواننده پسزننده است.
و البته علل دیگری هم قابل طرح است.
.....
من هم آمریکایی آرام را شروع کردم و فصل اول را به پایان رساندم.
بعد از آن را هم ببینیم موقع شمارش آراء چه باید کرد.
سلامت باشی
سلام
من به محض دیدن طرح و اسم روی جلد، با خودم گفتم: "اوه! اوه! از اون کتاب هاست!!" و این یعنی کتاب سخت خوان. چند سال پیش رساله های کوتاه سهروردی رو از سر علاقه گرفتم و چند باری خوندم و خب بخاطر همین نوع نوشتار و کلماتی که گاهی هر چقدر جستجو می کردم به معنای مناسبشون نمی رسیدم، علاقه م کمی رنگ باخت. اما از ایده ی کلی این داستان و تصور اون "معاد اصغر" تمام سلول های تنم یکباره لرزیدند از شادی! تابحال یک چنین تعریف و نوع نگاه و انگیزه ای از نوشتن رو هیچ کجا نشنیده و نخونده بودم. واقعا شورانگیزه! و خوش بحال کاتبان این چنینی!!
ممنونم از معرفی این کتاب. اسمش گوشه ی ذهنم خواهد بود تا روزی که وقت خوندنش بشه.
سلام بر بندباز
سختخوانی داستان فقط در چند صفحه اول نمود پیدا میکند و بعد از آن البته به زعم من روان پیش میرود.
در مورد معاد اصغر من هم بسیار لذت بردم و بخشی از نمره کتاب را همین امر که ستون کتاب است کسب کرده است.
امیدوارم بعد از خواندن کتاب همین جا کامنت شما را ببینم.
سلامت باشید
میله ی عزیز بی اغراق و از صمیم قلب خوشحالم چنین دورهمی قشنگی رو ترتیب دادید. به محض برگزاری انتخابات شما و مشارکت دوستان کتابخوان، فکر و ذکرم میشه تهیه کتاب تایید شده و پیچوندن تمام روزمرگی ها برای پناه بردن به دنیای جادویی کتاب! نتیجه اش هم میشه قید خرید برخی مستحبات رو زدن و شکستن توبه و خرید دوباره ی کتاب! خدا از سر تقصیرات گرانی کاغذ بگذره!
سلام خانم محمودی گرامی
دورهمی از حضور دوستان اهل دل شکل میگیرد و من ممنون شما مخاطبان پیگیر و پای کار هستم. وقتی شوق و ذوق دوستان را میبینم انرژی میگیرم.
در این روزگار و گیرودار کتاب پناهگاه مفیدی است... من هم با این توبه شکستنها زیاد مواجه میشوم
سلام
.
اول خسته نباشی. و اما دوم:
یادداشت را یک دور خواندم و تازه متوجه شدم که بی شک یکی از دلایل خاموش شدن موتور کتابخوانی ات خواندن همین کتاب بوده
بی شوخی اما باید در تاریخ سوم مهر 1399 اعتراف کنم که من در حال حاضر اصلا حوصله و کشش و سواد خواندن چنین کتابهایی اونم از نوع وطنیاش رو ندارم. این اعتراف نامه اینجا باشه شاید روز برگشتم
سلام
در واقع طوفانی از مشکلات مختلف در حوزههای کاملاً بیربط به هم هجوم آوردند و حقیقتاً نتوانستم خودم را پایدار نگه دارم ...
اول سلامت باشی
و اما بعد:
این کتاب در لیست مسببان خاموشی موتور من حضور ندارد
یک روز که با حوصله برگشتی دوباره به این قضیه فکر کن ... اعتراف نامه را نگه میدارم تا اون موقع بهت پس بدهم.
سلام
من متاسفانه نتونستم کتاب شاگرد قصاب و کتاب دیو باید بمیرد پیدا کنم
یه کتابفروشی که گفت جدیدا چاپ نشده
حالا ادامه میدم به جستجو
سلام رفیق
احتمالاً کتابفروش درست گفته است ولی راههایی برای پیدا کردن این کتابها هست که با توجه به کامنت بعدی معلوم است که مشکل از بیخ و بن رفع شده است
خب من هر دوی کتابهارو به لطف یکی از دوستانم پیدا کردم و اینترنتی سفارش دادم
اول هفته دستم خواهد رسید
توی این فاصله کتاب پرونده ی هری کبر رو خوندم عجب کتاب جذابی بود با اینکه حدودا ششصد هفتصد صفحه ای داره اما دو سه روزه تموم شد
خیلی هیجان خوبی داشت به همه ی علاقه مندای ژانر معمایی جنایی توصیه اش میکنم
فکر میکنم دیو هم همین ژانر رو داره
فعلا به میانه های کتاب امریکایی ارام رسیدم. چقدر سبک نوشتن گراهام گرین برای من دلچسبه.
سلام مجدد

به قول معروف راههای رسیدن به کتاب زیاد است... باید صبور بود و امیدوار. من هم غیرمستقیم از آن دوست سپاسگزارم
الان در مورد کتابی که توصیه کردی جستجو کردم و دیدم نظرات خوانندگانش همه مثبت است و در ژانر خودش حرفهایی برای گفتن دارد
دیو هم قاعدتاً در همان ژانر است ولی به نظرم زیرگونهاش شاید متفاوت باشد.
من هم تقریباً کمی قبل از میانه کتاب آمریکایی آرام هستم.
ممنون
سلام
] و دوم به خاطر حرکتش در سه دوره ی زمانی دوست داشتم،
من این کتاب رو یکی به خاطر نثر فاخر،[به نثری که کلمات عربی داره اگر اینو بگم احتمالا مورد ضرب و شتم قرار میگیرم
خلاصه کتاب خوبیه و عجایب فضایی ساخت برای من
سلام رفیق
بله باید رعایت کنید این روزها به خاطر این جور مسائل گذرتان به بیمارستان و اینا نیفتد
به نظرتان آذر چگونه از دنیا رفت؟!
میله جان نمره ات وسوسه کننده است اما پاسخت به ماهور شک برانگیز است. من البته با نظایر نثر بیهقی مشکلی ندارم اما چگونگی استفاده از آن در یک رمان مسئله ی دیگری است.
موضوع تحقیق داستان بی ارتباط با بعضی از دیدگاههای نوح هراری نیست.
سلام بر مداد
من قطعاً آن را به شما توصیه میکنم.
هم نمره و هم آن پاسخ هر دو در یک راستا باید تعبیر گردد.
منتظر هستم تا شما کتاب را بخوانید و بعد در مورد نحوه استفاده نثر اینچنینی در رمان با هم صحبت کنیم. به نظر من که خوب از عهده آن برآمده است.
سلام
قبل هرچی بخاطر طولانی بودن کامنتم پوزش می خوام.
خوانش دوم این کتابو تموم کردم برای من جدای از آذر چند تا نقطه ی گنگ دیگه هم در داستان وجود داشت که الان می پرسم، اما قبلش میخواستم اعتراف کنم که این کتاب حقیقتا کتاب خوبی بود و اون بخش مربوط به داستان خواجه و سلطان منصور خیلی جذابیت و حتی کشش داشت.
اینکه من دوستش نداشتم به بسیاری دلایل سلیقه ای و شخصی مربوط میشه. مثلا وقتی شاه منصور به توزیع خواتین ماضی بین امیران مغمومش آنهم به قرعه ی مسکوک پرداخت کتابو تو دیوار کوبیدم.
و با اینکه من سوادش را ندارم اما فکر می کنم از نظر فنی کتاب بسیار قوی بود و جملات خیلی خوب سرجای خودشون بودند و گاهی یک جمله ی خیلی کوتاه انقدر گویا و عمیق معنی گسترده ای را بیان می کرد که نفس من خواننده را بند می آورد مثل آنجا که گفت لباس سیاه می پوشیم و بر میت این نوباوگان به سوگ می نشینیم و هم بر میت تقدیر خویش.
و تصویر سازی خوبی هم داشت با بوها و صداها
البته این روایت تو روایت هم ایده ی خیلی خوبی بوده که من برام کمی گیج کننده شد یا بهتر بگم آن بخشهایی از داستان که دو زمان مختلف بر هم منطبق می شدند
ما در ادیت عکس دیده ایم که گاهی که می خواهیم دو عکس را روی هم قرار بدهیم برای اینکه عکس زیرین هم دیده شود از تکنیک کمی نامریی کردن عکس رویی استفاده می کنیم اینجوری دوعکس در هم ادغام می شوند اینجا هم در روایتی که از احمد بشیری داریم زمان او با زمان شاه منصور روی هم افتاده این خیلی جالب و قشنگه اما کمی برای من گیج کننده است
حتی این ایرادی که گفتم خیلی از واژه های سخت و عربی استفاده کرده بود با خوانش دوم و با کمی حوصله و دقت بیشتر در مطالعه مشکلی به نظر نمی آمد.
اما من سر این کتاب خیلی حرص خوردم از اینکه همین قدر ادعا داریم سر سرنوشت خودمان و همین قدر زورمان به هیچ کس و هیچ جا نمی رسدو چقدر هم فکر می کنیم که میرسه ...
اما چند چیزی که کمی سواله هنوز برام که احتمالا خطر اسپویل شدنش هم هست برای عزیزانی که می خواهند بعدا کتاب را بخوانند
اول اینکه احمد بشیری ارتباطی از لحاظ فامیلی با سلطان بشیر داشت؟ شاه منصور تقریبا پونصد سال قبل احمد بشیری بوده درسته؟
اگه نه این شباهت اسمی و این که چرا او رویای صادقه دیده که این ماجرا رو مجدد بازنویسی کنه؟
چرا احمد بشیری کابوس میدیده کابوس شلاقها برای چه بود و اگر فقط کابوس معمولی بوده چرا وقتی بیدار می شده هر بار رفعت ماه بروی زخمهاش پماد می زده؟
عذاب وجدانی چیزی داشته؟
مشکل روانی داشته؟
یا شکاک بوده؟
چند بار نامفهوم اشاره می کنه که این سعید را فرزند خودش نمی دونسته چون این نطفه را به زور، شاه منصور بسته؟ یا من اشتباه فهمیدم
آیا آذر رو خودش کشته؟
درباره ی آذر این طور فهمیدم که با لباس مدرسه و کتابهاش میره و دیگه بر نمی گرده به کسی هم درباره ی گم شدنش نمی گن تا اینکه به همون شیوه ی کشته شدن ذریات شاه منصور جسدش سر بریده و بخیه زده شده لای نطع و کنده سلخ میاد.هیچ کس نمیگه چی شده همونجا هم تو باغچه بدون حضور هیچ کس خاکش می کنند. چرا؟
احمد بشیری خواب یا رویای صادقه می بینه که برای التیام دردهاش مصادیق الآثار رو بازنویسی کنه این درد چی بوده؟
هر چند خودش می گه اذر را دیده که تو صف بچه ها بوده و میره دنبالش و صداش می کنه خب این از نظر زمانی غیر ممکنه نه؟
چرا همه ی زنها شبیه به رفعت ماه میشن؟ وقتی خواجه همسرش را که همان بلقیس همسر سلیمانه اما با چهره ی رفعت ماه ظاهر می کنه و بهش می گن اینکه همسر تو نیست همسر حضرت سلیمانه می گه همیشه شکل سلیمان به یک شکل نیست گاهی در شکل یک گداست گاهی در هیئت شدرک که بخت النصر را به هدایت اوریم و گاهی دیگر بخت النصر شدیم تا شدرک را در آتش بسوزانیم
این چه مفهومی داره و در ادامه میگه
گاهی شی ای که از حال سکون خود ناشاد است و قصد هجرت از حدود ازمنه می کند
یعنی می شه اذر رفته باشه در هیت فرزندان شاه منصور و اونجا کشته شده باشه چون از شرایطی ناشاد بوده؟
چرا شاه منصور نتونست یه افعی رو بکشه ته تهش ازش که بر میومد با اون همه کن فیکونی که کرد میزد اون حمیرا و حمرا رو هم می کشت نمی تونست؟
فقط می تونست در همه شرایط سخت اندوده ای گچی بشه؟ یا بچه ها رو بکشه؟
اقلیما رو کشتن بخاطر اینکه بچه ی غیر یهودی متولد نشه؟ پس چرا اون دختر فامیلشون رو که رفت با غیر یهودی ازدواج کرد فقط قهر کردن باهاش ؟
بجز اینها سوالهای دیگه ای هم هست که دیگه فعلا نمی پرسم فقط اینکه برای شما هم این سوالها پیش اومد یا من بد خوندم کتابو؟
سلام بر ماهور عزیز
متاسفانه دیروز نبودم و الان کامنت را دیدم. جواب دادن به این کامنت بسیار چالشبرانگیز همانطور که میدانی از علایق من است ولی پیشاپیش میگویم ممکن است در برخی موارد نتوانم حق مطلب را ادا کنم اما با هم و یا با کمک دیگران حتماً خواهیم توانست این زوایا را روشنتر کنیم.
پس امروز لابلای کارها به سراغ این کامنت میآیم و کمکم جواب را تکمیل خواهم کرد. پس صبور باشیم!
- از اینکه در خوانش دوم در مجموع احساس رضایت بیشتری داشتی خیلی خوشحال شدم.
- شاه منصورِ داستان با توزیع خواتین نشان میدهد در نبرد با تقدیر عزم خودش را حسابی جزم کرده است و این موضوعی نیست که صرفاً به زبان آورده باشد. طبعاً خیلی صحنه غمناکی است. من هم اگر به جای امیران لشگر بودم مغموم میشدم. مخصوصاً در آن دورانی که معلوم نبود فردایش شاه چه دستور دیگری بر زبان بیاورد!! بعید میدانم اگر در عالم داستان به خانه این امیران سر میزدیم هیچکدام جرئت کرده باشند دست به این خواتین ببرند.
- تصویرسازی از نگاه من هم عالی بود و با توجه به شناختم وقتی شما هم این موضوع را پررنگ میکنی یعنی واقعاً در این زمینه پر قدرت بوده است.
_ و سرنوشت و تقدیر هم همینطور که گفتم از اون مسائلی است که انسان رو همواره به چالش میکشد البته کسی که فکر میکنه.
حالا برویم به سراغ نقاط سوال برنگیز و مشکوک که من سعی میکنم به قدر توانم به آنها بپردازم:
1-انتخاب اسامی در داستان همراه با نکاتی ساده یا پیچیده انجام شده است. مثلا بشیری ها ... بازمانده نطفه شاه منصور که نزد تیمور به دنیا آمده است و همان کسی است که در بخشهای انتهایی نقشش را میبینیم ، بشیر نامگذاری شده است. همانطور که احمد بشیری از قبل چندین بار اشاره می کند آن چیزهایی که در هنگام کتابت رویت میکند نشان میدهد این نطفه ( سعید/ بشیر) یک طرفش شاه مغفور است و طرف مقابل رفعت ماه.... این یک بازی زیرکانه است... فامیلی سعید میشود بشیری اما احمد چرا بشیری است؟ این یک دور است! قاعدتا اول احمد ، بشیری بوده که سعید هم بشیری شده است ... در واقع انتخاب نام بشیر برای بازمانده نطفه شاه مغفور این دایره چالشی را رسم کرده است و باز هم به وجهی دیگر آن قضیه تقدیر را یادآور میشود.
۲- احمد بشیری بسیار اهل کتاب بوده است... اهل کتابی خاص چون طبعا هر اهل کتابی دچار چنین رویاهایی نمیشود! و اگر هم بشود آن را جدی نمیگیرد اما ایشان چنان در این نقش فرو میرود که تبدیل به یک شیء از اشیاء واقعه ای میشود که قصد کتابت آن را دارد. همان تمثیلی که از عکس و اذیت آن آوردی...این کتابت همان رونویس نیست چون در رویا هم ذکر میشود که روایت این دور هم باید ثبت گردد و از این روزنه است که آذر و رفعت ماه به این اذیت اضافه شده اند.
۳-حالا تا یادم نرفته معنای اسامی را هم در ذهنت مرور کن ... سعید ، اقلیما ، بشیری ، ایوبی !
۴_ در رویای صادقه در همان پاراگراف اول تاکید میشود هدف غیر از ثبت وقایع یا بهتر است بگوئیم ورود احمد در این جریان به غیر از ثبت وقایع یک نتیجه دیگر هم دارد که تقدیر گمشده اش را رویت کند. احمد چه سوالی و چه گمشده ای داشته است؟ اینجا نظر من و برداشت من از داستان این است که گم شدن آذر و دانستن سرنوشت او دغدغه احمد است. یک قرینه این است که به حادثه گم شدن با افعال گذشته اشاره میکند و مثلا وقتی آذر را در صف نوباوگان میبیند میگوید با همان لباس مدرسه در همان روزی که رفت و باز نیامد در صف ایستاده است. در واقع کشته شدن آذر جواب سوال احمد است ... دیگر امیدی به بازگشت دختر گمشده نیست... تقدیر آذر مرگ در نوجوانی بوده است... مثل آن نوباوگان... حالا میتوانیم اینکه بلافاصله بعد از ثبت این قسمت سوگواری برای آذر شکل میگیرد توجیه کنیم . اما جنبه رازآلود داستان این است که ناگهان جسد آذر هم روی ایوان ظاهر میشود... قبول کن که داستان بدون این جنبه های رازآلود بسیار لخت میشد و این حداقل برای داستان چیز خوبی نیست. اینکه ما شک کنیم به خود احمد و متوهم بودنش از نقاط مثبت داستان است.
۵-اینکه همه زنها را شبیه رفعت ماه میبیند دو وجه دارد.. اول اینکه عشق کاتب به او را می رساند و دوم آن عقیده تسلسلی خواجه را تداعی میکند. همانطور که شدرک در همه ادوار به شکلی حضور دارد همه ما و از جمله رفعت ماه هم حضور داریم. حداقل حداقل هنگام قرائت و کتابت! و اینطوری به زمانها و مکانهای مختلف میرویم و این نکته قشنگی است که ما هم مثل همان شیء از حالت سکون خود ناشاد هستیم و قصد هجرت به ازمنه دیگر میکنیم و دست به قرائت کتاب میزنیم... این برای من از ماشین زمان جذاب تر است!
۶-اینکه شاه مغفور چرا حمرا و حمیرا را نکشت همان غلبه تقدیر بر اوست که اگر میکشت بر تقدیر غلبه یافته بود! شاید نوع این ترکیب ذهن او را منحرف میکند هرچند که به دکتر دستور میدهد نطفه را پاک کند و... اما تقدیر این بود که قبل از آن پیک تیمور زن شاه را از برای تیمور طلب کند و...
۷- طبعا همه پیروان مذاهب به اندازه یکدیگر تعصب ندارند. در میان یهودیان بسیاری هستند که هیچ اعتقادی به گزاره های دینی ندارند و نداشتند. بسیاری از دانشمندان و نویسندگان بزرگ از این نحله هستند. اقلیما اما قیمی داشت که بسیار متعصب بود و نتوانست از این تقدیر فرار کند. رحمه الله.
۸- سوال پیش آمدن نشانه خوب خواندن است ولاغیر
بسیار کامنت دلپذیری بود.
امیدوارم اندکی موضوعات را روشن تر کرده باشم.
ممنون
سلام دوباره
با اجازه پیش از این نقد رو نخوندم تا کتاب رو تمام کنم. مطمئنا کتاب سختخوانی بود. به نظرم رفت و آمدهای زمانی خیلی خوب شکل گرفته بود. نثر کتاب هم واقعا تحسینبرانگیز بود. اولش فکر کردم واقعا بخشی از کتابی قدیمی رو آورده که من ازش بیخبر بودم. همیشه نثر و شیوهی روایت تاریخ بیهقی رو دوست داشتم و قلم نویسنده نشون میداد که چقدر اندیشهش با این کتاب فاخر عجین شده. به خصوص که بیهقی هم در جایجای کتاب اشاره میکنه که" این نبشتم تا تاریخ بدان آراسته گردد." در واقع چهرهی سعید در جامعهی ما غریب نیست ولی معرفی زوایای پنهان زندگی اقلیما هم جالب بود هم غمانگیز. با مطالعهی سیر اتفاقات تاریخی و مواجهه و دغدغهی این دو جوان این حقیقت تلخ بیشتر آشکار میشه که ما از گذشته تا امروز به هیچوجه تغییر پیدا نکردیم و به قول بزرگواری خوشا به حال ملتی که در وجودشون بذر عظمت رو کاشتن.
سلام بر شما
خوشحال شدم که شما هم کتاب را در این زمان خواندید. به غایت.
نکته درستی رو اشاره کردید. تازه بودن داستان و عدم تغییری درخور به نسبت گذشته.... واقعا تغییر کردن چقدر سخت است. گاهی میبینم برخیها فکر میکنند با نفی گذشته یا در پرانتز گذاشتن آن یا اغراض از آن میتوانند به تغییرات درخور دست پیدا کنند... زهی خیال باطل... اینجوری ما محکوم خواهیم بود همان اشتباهات را در قالبی جدید تکرار کنیم.
برای تغییر باید عالم به گذشته بود.
ممنون رفیق
بسیااااار ممنونم که بین کارهاتون جواب میدید و وقت میذارید.





شما گفتید منصور برای خلاصی از نطفه قرار بود دکتر بفرستد اما فرصت نکرد و تیمور سر رسید، اما اگه خاطرتون باشه قبل تیمور دکتر رفت پیش حمیرا و بازگشت و گفت از ترس حمرا نمی تواند اینکار رو بکنه و منصور هم کلا بیخیال موضوع میشه و نهایتا کمی بعدتر هم قضیه تیمور و طلب چیزی برای رفع سالوس پیش میآد میگم آن شروع طوفانی کنار این بیخیالی منفعلانه چطور ممکنه ؟؟
البته می دانم اینها مسایل حاشیه ایست و داستان داشته چیز دیگری می گفته که اگر اینها نبود داستان شکل نمی گرفت، اما می گم کاش با آن منخرینی که داشت انقدر به خودش فشار نمی آورد که زرتی مستقبلانه به محاذات آن اعجوبه بره، چون حداقل می توانست یک حمیرای دیگری بدون حمرا اختیار کنه که "در وقت وصال دهان نگشاید که پروایشان بشود تا نطفگان هلاک را در عبث بیفشاند"
بسیار موافقم باید داستان آذر می بود و اگر نبود ناقص می شد داستان.
این که یک نفر همسرش را بجای همه زنها و رقاصه ها ببینه نشانه عشقش به همسرشه؟من فکر می کردم این قاعده دقیقا برعکسه!یعنی ادم هر کسی رو دوست داره جای همسرش ببینه!!!
منم این هجرت به ازمنه ی دیگر را توسط کتاب خیلی خیلی می دوستم .
در اخر اینکه
عقیده ی تسلسلی خواجه را خیلی محتمل می دانم حالا نه به معنای دقیق تناسخ بلکه به معنی اینکه سرنوشت کلیشه های تکراری داره و چرخه ایه که مدام تکرار میشه اذر میشه اقلیما
کندری می شه بشیری، بشیری می شه سعید
و همه می شن رفعت ماه
خلاصه اینکه من به احمد آقا مشکوکم
به نظرم آذر به خانه به هر دلیلی برنمی گرده و بعد که بر می گرده احمد تحت تاثیر آنچه قبلا از یحیی کندری خوانده به همان شیوه آذر را می کشه و خاکش می کنه تو خونش (به حال و هوای این روزها هم میاد)
بعد بخاطر عذاب وجدان و درد این اتفاق مدام کابوس می ببینه
تو خواب می بینه که یحیی کندری بهش می گه برای اینکه اروم شی این داستانو بازنویسی کن
به گریه های مخفیانه رفعت ماه و بهتش موقع غسل میت هم می خوره
راستی اون مردی که زنگ زد امد حیاط سر قبر و با رفعت ماه صحبت کرد کی بود؟یک سعیدی نبود که پیگیر مرگ اقلیما بره سراغ زهره کارلوس؟
سلام رفیق

ممنون که ادامه دادید
۱- بله دکتر فرستاد و... اما نشد و کمی بعد هم تیمور سر رسید و همان که دیدیم شد. حالا بیاییم مقایسه کنیم شرایط روانی شاه مغفور در ابتدا چگونه بود و بعد چه روندی را طی کرد. به قول دلقک دو شخصیت متفاوت هستند. در واقع مسیری که طی کرد به یکجور انفعال ختم میشد که شد.
البته همین جا یادم افتاد که یادآوری کنم شاه منصور تاریخی سرگذشت دیگری دارد.
حالا در نهایت به سوال برگردیم که آن شروع طوفانی و این پایان منفعلانه چگونه با هم قابل جمع است؟ از طریق مسیری که بین این دو مقطع طی میکند.
حالا اگر به تقدیر از پیش نوشته شده معتقد نباشیم میتوانیم بگوئیم این انفعال پایانی همان تقدیری است که خود شاه مغفور ناخواسته برای خود رقم زده است.
۲- حمرا هم تصورش بسیار خوفناک است! خیلی دوست دارم بدانم شاه مغفور چه میخورده یا مصرف میکرده است
۳- من هم تا قبل از پاسخ به کامنت قبلی به احمد بشیری مشکوک بودم . و راستش هنوز هم شکم برطرف نشده است ولی تعبیر پاسخ قبلی وقتی به ذهنم رسید مورد پسند واقع شد! اما اینکه احمد مرتکب قتل شده باشد و... کاملا محتمل است و با تقدیر شاه مغفور و اقلیما جور در می آید.
حالا باز جای فکر دارد.
یادداشتهام در محل کار است
رازآلود بودن از مشخصات یک داستان با این سبک و سیاق است. میخواستم بگم داستان شرقی یک چنین خصوصیتی داشته باشد با تاریخ و جغرافیای ما تطابق بیشتری دارد.
زهره کارلوس از فامیلای منه
البته آن جواب شما هم که "کشته شدن" جواب سوال و عذاب احمد است هم می تواند با داستان جور شود و خیلی هم منطقی است خباثتش هم کمتر است
هنوز جای تامل دارد
من هم به نسبت فامیلیتون توجهم جلب شد
ممنون از پاسخهاتون. پرونده ی کتابو با خیال راحتتری بستم.
تقدیر چیز عجیبیه.
سلام



آره این آدرس وبلاگ همیشه برای مخاطبین سوال بوده و هست و دیگه هم نمیشه کاریش کرد
خواهش میکنم ممنون از طرح سوال
الان که به جمله آخرت فکر میکردم بازی شطرنج به ذهنم خطور کرد. برای هر حرکت تعداد زیادی گزینه وجود دارد و نهایتاً هیچ بازیای شبیه بازی دیگر نمیشود (گستردگی). وضعیتهای کلیدی و نهایی بازی محصول حرکتهای هر دو بازیکن است و... حالا تصور کن آدمی را در این دنیای بیکران با بیشمار پارامترهایی که اثرگذار هستند. حالا اون وضعیتهای کلیدی و نهایی ما مطمئناً حاصل بیشمار عوامل هستند که معمولاً قابل تحلیل نیست... خیلی راحتتر است که همان نتیجه نهایی را تقدیر بنامیم و مسئله را فیصله دهیم. چیز واقعاً عجیبی است.
آذر... اصل داستانه انگار...
یکی این دختر رو قربانی می کنی، شاید همون شیخ
سلام
اگر تقدیر گمشده احمد بشیری را سرنوشت آذر بدانیم طبعاً وزنه مهمی در داستان است که بدون آن داستان سوراخ میشود.
انگیزه شاه مغفور از قربانی کردن فرزندانش مشخص است اما اگر بخواهیم انگشت اتهام را در فقرهی آذر به سمت احمد بشیری یا کس دیگر بگیریم باید برای انگیزه او اشاره و دلیلی جور کنیم.
سلام
اسفار کاتبان رو امروز شروع کردم. البته مدتها کنار دستم بود و هی دو صفحه می خوندم و شروع نمی شد. خلاصه امروز شروع کردم به خوندن و وقتی تموم شد سر بلند کردم و دیدم روز تموم شده. نمی تونم بگم چطور غرق شده بودم بین خط ها.
اومدم تا غرق در حال و هوای کتابم دوباره این پست و کامنت هاش رو بخونم و تشکر کنم ازتون. اگه ازش نمی نوشتید، من تا همیشه فکر می کردم یه چیزی شبیه کشف الاسرار و عده الابرار هستش و سراغش نمی رفتم
خیلی مرسی
سلام



چه عالی
چه خوب شد که در آن کامنت به موضوعی که به این کتاب هم ارتباط داشت اشاره کردم
سبب خیر شدم
حالا از این که بگذریم از اون نمیشود گذشت که کتاب را در یک مجلس خواندید. این از آن غرق شدنهاست که آدم دوست داره برای خودش و رفقاش پیش بیاد