میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

زنگ انشاء – زیگفرید لنتس

«زیگی یپزن» جوانی حدوداً بیست ساله است که به دلیل ارتکاب جرمی که در طول داستان بر خواننده آشکار می‌شود در یک مرکز اصلاح و بازپروری در آلمانِ پس از جنگ دوم، در کنار بزهکاران هم‌سن‌وسالش نگهداری می‌شود. آنها در یکی از کلاس‌های مرکز موظف به نوشتن انشاء هستند؛ موضوعی با عنوان فواید وظیفه‌شناسی طرح می‌شود اما زیگی که از قضا در نوشتن انشاء تبحر ویژه‌ای دارد به دلیل هجوم حجم زیادی از مطالب و خاطرات، موفق به نوشتن حتی یک جمله هم نمی‌شود. مدیر مرکز بعد از شنیدن دلیل زیگی، حکم می‌کند او تا زمان نوشتن و تکمیل انشاء در سلول انفرادی باقی بماند تا در آنجا فرصت کافی برای این کار داشته باشد!

زیگی یپزن اما چندان از حضورش در انفرادی ناراضی نیست لذا با خیال راحت و سر صبر به نوشتن می‌پردازد. او از ده‌سالگی خود آغاز می‌کند؛ زمانی که در کنار خانواده در منطقه‌ای دورافتاده در ساحل دریای شمال زندگی می‌کرد. پدرش پلیس آن منطقه بود، پلیسی وظیفه‌شناس! راوی انشای خود را از آوریل سال 1943 آغاز می‌کند زمان رسیدن حکمی از برلین که در آن نقاشی معروف به نام «ماکس نانزن» که در همسایگی آنها زندگی می‌کند ممنوع‌الکار اعلام شده است. پدر مأمور به ابلاغ حکم و نظارت بر اجرای آن است. «ینس یپزن» در انجام این مأموریت، همسایگی و رفاقت و حتی نجات جانش در نوجوانی توسط نقاش و... را کنار می‌گذارد و دقت و ریزبینی و وظیفه‌شناسی را به نهایت افراط می‌رساند.

زیگی ارتباط نزدیک و ویژه‌ای با نقاش دارد و به همین خاطر درک بالایی از هنر نقاشی کسب کرده است. پدر که شخصیتی مستبد است از زیگی می‌خواهد تا جاسوسی نقاش را بکند و... این دستور پدر، زیگی را در وضعیتی نابهنجار قرار می‌دهد. امری که ریشه حضور راوی در مکانی است که اکنون در آن مشغول نوشتن انشاء است.

*****

فرصت‌ها:

الف) امکان درک مناسب از وضعیت اجتماعی آلمان در دوران نازیسم در فضایی کاملاً دور از جنگ.

ب) تشریح و ایجاد سوال در باب حد و حدود اطاعت و انجام‌وظیفه و ارتباط آن با اخلاق و وجدان.

ج) روبرو شدن با توصیفاتی دقیق و مبسوط که کم از تابلوی نقاشی ندارد.

د) دریافت پاسخی برای آن سوال قدیمی که چطور و چگونه آلمانی‌ها پا در راهی گذاشتند که چنان فجایعی در عالم پدید آورد.

تهدیدها:

الف) برخلاف آنکه 486 صفحه چندان حجیم محسوب نمی‌شود اما با توجه به کم شدن فاصله بین سطور و پر بودن صفحات روی 700 الی 800 صفحه‌ای بودن کتاب حساب کنید!

ب) تعمد راوی در توصیف دقیق! کتاب حاوی بیست فصل است که هر فصل به‌نوعی یک تابلوی نقاشی است و راوی خود را مکلف می‌داند تمام جزئیات این تابلوها را ترسیم کند. از این حیث به هیچ وجه نمی‌توان بر او خرده گرفت و اتفاقاً این سبک، علاقمندان خاص خودش را دارد. اما اگر توان نیم‌ساعت خیره شدن به یک نقاشی را در خود نمی‌بینید به سراغ این کتاب نروید!

ج) نکات بالا سبب شده است جای خالی نمونه‌خوانی و ویراستاری و... در کتاب حاضر حس گردد.

*****

زیگفرید لنتس (1926-2014) از نویسندگان جوانِ دوره‌ی پس از جنگ و در کنار نویسندگانی چون گونتر گراس، هاینریش بل، آلفرد آندرش و... نامی مطرح در ادبیات آلمان محسوب می‌شود. یکی از مهمترین آثار او همین «زنگ انشاء» است که در سال 1968 منتشر شده است. این اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد. سال گذشته فیلمی بر اساس این رمانِ شاخص ساخته شده است.

مشخصات کتاب من: ترجمه حسن نقره‌چی، نشر نیلوفر، چاپ اول پاییز1388، تیراژ 1650 نسخه، 486 صفحه.

....................

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.3 از 5 است. گروهB. (نمره در گودریدز 4.08 نمره در آمازون 4.7 )

 

  

گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد

انسان‌ها در گذر ایام جهت بهبود وضعیت زندگی خود دست به تأسیس قوانین و دستورالعمل‌ها در حوزه‌های مختلف زدند تا با عمل بر اساس آن روال امور در مسیری درست و مورد توافق جاری گردد. حتماً برای شما هم پیش آمده است که در اداره‌ای یک کارمند ضمن اذعان بر عدم وجود اشکال صرفاً با استناد به بندی از یک آئین‌نامه، کارتان را به چنان چاهی فرو کند که بیرون آوردن آن از عهده‌ی هرکسی بیرون نمی‌آید. اگر گذرتان به دادگاه افتاده باشد با انواع و اقسام چنین حالاتی کاملاً آشنا شده‌اید. گویی اصل قضیه که تسهیل امور و احقاق حق است امری فرعی و تزئینی بوده و همه کارگزاران فقط مأمورانی معذور هستند!

عمل به وظایف یک خصوصیت پسندیده است و یک شهروند مسئول می‌بایست به آن متعهد باشد اما همواره باید حواسمان باشد که ما یک «انسان» هستیم و با فاکتوری به نام «تعقل» از دیگر موجودات تفکیک می‌شویم. قرار نیست ما در یک سیستم با کنار گذاشتن عقل و آزادی به یک پیچ و مهره تنزل درجه پیدا کنیم! این تازه تصویر یک شرایط خنثی است... گاهی حد و حدود انجام وظیفه به جاهای باریک و تاریکی ختم می‌شود. برای بازتر شدن موضوع به داستان مراجعه کنیم:

 در اولین برخورد پلیس و نقاش، وقتی حکم ممنوعیت کار ابلاغ می‌شود، نانزن به خوبی علت صدور این حکم و اتفاقاتی که در آینده رخ خواهد داد را تشریح می‌کند (ص84). واکنش پلیس و اصرارش برای فهرست‌برداری از نقاشی‌ها جهت مصادره برای نقاش غیرمنتظره است به‌نحوی که بیان می‌کند دیگر نمی‌تواند به چشمهای خودش هم اعتماد کند (رفاقت، همسایگی، هم‌ولایتی بودن، نجات جان پلیس در نوجوانی و...). وقتی دوباره به ینس یپزن هشدار می‌دهد که پا در چه راهی گذاشته است، پلیس به قول راوی کاملاً دستش را رو می‌کند: «... من فقط به وظیفه‌ام عمل می‌کنم».

وقتی پستچی منطقه می‌خواهد بین پلیس و نقاش واسطه شود دیالوگ‌های قابل تاملی رد و بدل می‌شود. پلیس همچنان بر ادای وظیفه تأکید می‌کند. پستچی نظر اهالی محل را انتقال می‌دهد که نگران و دلواپس یپزن بعد از تحولات زمانه (دورنمای شکست نازی‌ها که با چشم غیرمسلح قابل رؤیت است) هستند. پلیس اما ضمن تأیید شهرت و اهمیت نقاش عنوان می‌کند هرکس که وظیفه‌اش را انجام می‌دهد نباید دلواپس باشد. پستچی برگ آخر را رو می‌کند و از سرنوشت غمبار نقاشی‌ها (سوزانده شدن یا فروش قاچاقی) خبر می‌دهد اما پلیس خیلی ساده جواب می‌دهد مسئولیت من در همین محدوده است و هر اتفاقی که جای دیگر رخ داده باشد من مسئولیتی ندارم!

این گفتگوها کاملاً آشناست. آمرین و شاغلین در کوره‌های آدم‌سوزی هم مشابه چنین توجیهاتی را بیان می‌کردند. اگر روزی از مجریان فلان برنامه تلویزیونی پرسیده شود که چرا... احتمالاً خواهد گفت من طبق دستور فقط یک مصاحبه انجام دادم و هر اتفاقی که جاهای دیگر رخ داده باشد من مسئولیتی در قبال آنها نداشتم. تاریخ چون آینه‌ای پیش روی ما نشان می‌دهد که پس از برگشتن ورق چنین توجیهاتی چه‌قدر راهگشا خواهد بود!

بیست تابلو از زیگی یپزن

زیگی بین دو نیروی قدرتمند قرار گرفته است: از یک طرف فشاری که از جانب پدر به واسطه‌ی اصراری که در انجام مأموریت خود دارد و می‌خواهد او را در اجرای این وظیفه به کار گیرد، و از طرف دیگر نیرویی که از درون در راستای حفظ نقاشی‌ها و انجام کار «درست» وارد می‌شود. آیا باید از دستورات پدر تمرد کند؟ آیا این امکان برای یک کودک ده ساله مهیاست؟ با احساس گناه ناشی از کمک ناخواسته به نابودی نقاشی‌ها چه کند؟ این کشمکش در طول روایت حضور دارد و سرنوشت او را رقم می‌زند.

ادای دین او به هنر نقاشی در عملی که انجام داده و در کتاب می‌خوانید خلاصه نمی‌شود بلکه در نوع روایت او نیز تجلی پیدا می‌کند. کتاب حاوی بیست فصل است که از نگاه من هر کدام شبیه یک تابلو نقاشی است. توجه او به جزئیات و بیان و تشریح آنها «صرفاً» برای تعریف کردن یک قصه‌ی طولانی و دفع‌الوقت برای ماندن در سلول انفرادی نیست بلکه با توصیف این جزئیات سعی در ترسیم تابلوی مورد نظر خود را دارد. به عنوان مثال در فصل «بازگشت به خانه» که به موضوع فرار برادرش از پادگان و مخفی شدن او اختصاص دارد، راوی می‌توانست ادامه‌ی اتفاقاتی که بعد از تیر خوردن برادرش رخ داده است را بنویسد، چیزی که طبعاً مورد توجه خواننده بود، و نوشته‌اش را به راحتی طولانی‌تر هم می‌کرد. اما این کار را نمی‌کند و به همان بازگشت نعش برادر به خانه اکتفا می‌کند و ما در فصل‌های بعد در خلال داستان متوجه می‌شویم چه بر سر برادر آمده است.

راوی مواد لازم برای کش‌دار کردن قصه را دارد اما جور دیگری عمل می‌کند. لذا همین‌جا باید گفت که اگر توان نیم‌ساعت خیره شدن به یک نقاشی را در خود نمی‌بینید به سراغ این کتاب نروید که مطمئناً حوصله شما را سر خواهد برد. راوی هیچ عجله‌ای برای تعریف کردن داستانش ندارد و با تأنی تابلوهای خودش را برای ما ترسیم می‌کند:

«... من باید یواش یواش بالا آمدن خورشید را در آن روز صبح دومرتبه زنده کنم. چه صبحی بود. نمی‌دانید که چه‌قدر زردی به جنگ خاکستری و قهوه‌ای آمده بود. من باید شما را به تابستانی ببرم که تویش افق‌ها سر و ته ندارند. جویبارها معلوم نیست که از کجا می‌آیند و به کجا می‌روند. شانه‌به‌سرها برای خودشان در هوا جولانی می‌دهند. نوارهای بخار را باید در آسمان بکشم که صدای پت پت کردن یک کشتی بخار را از پشت سد جلوی آب دریا به گوش آدم می‌رساند...» (ص97)

به غیر از این مورد او به تأسی از هم‌ولایتی‌هایش «برای باز کردن سر حرف» به «زمینه‌چینی نرم و ملایم» اعتقاد راسخ دارد! البته هر تابلویی می‌تواند چند لایه زیرکاری داشته باشد. این وسواس را هم دارد که بتواند «تمام صحنه را» برای ما «درست و درمان» نقل کند.

«باید همه‌ی این‌ها را بنویسم، چون نمی‌خواهم وضعیتی را که تعریف می‌کنم با وضعیت دیگری عوضی گرفته شود. من همین‌طور الابختکی از یک جایی حرف نمی‌زنم. از ولایت خودم تعریف می‌کنم. همین‌جوری پی یک بدبختی نمی‌گردم، از بدبختی خودم می‌گویم. اصلاً نمی‌خواهم که برایتان یک قصه از خودم دربیاورم. چون قصه‌ای که آدم از خودش دربیاورد، هیچ وظیفه‌ای به گردن آدم نمی‌اندازد.» (ص213)

برداشت‌ها و برش‌ها

1) موضوع انشای زیگی لذت یا فواید انجام وظیفه است (The joy of duty). لذتی که او برای ما به تصویر می‌کشد در صفحه 380 کتاب تکمیل می‌شود. یک تصویر سادیستیک از پدر با چهره‌ای که خوشحالی احمقانه در آن موج می‌زند، و درحالیکه کنار آتشی که تعدادی نقاشی‌ در آن می‌سوزد ایستاده است. لذا به نظرم لذت کلمه‌ی مناسب‌تری است تا فواید.

2) تیپ شخصیتی ینس یپزن برای ما «کمی» دور از ذهن است چون او می‌گوید: «وقتی که وظیفه‌ام را انجام می‌دهم به این فکر نمی‌کنم که چه نفعی برایم دارد.» این برای ما کمتر قابل هضم است چرا که گرفتار وضعیتی هستیم که منافع جمعی و حتی روح قانون در مسلخ نفع شخصی به راحتی ذبح می‌شود.

3) رفتار پدر با فرزندانش گواه آن است که هیچ چیز و هیچ کس از دستش آرامش نخواهد داشت. به قول راوی کافیست به او مأموریتی بدهند که در این صورت تا روی تخت مرده‌شورخانه ول‌کن قضیه نیست! این یک هشدار به تمام بشریت است... حواستان به روان‌پریش‌ها باشد! حواسمان به این باشد که قدرت و اختیار را دست چه کسانی می‌دهیم؟!...... این تیپ وظیفه‌شناس‌ها بیماران خطرناکی هستند.

4) مادر راوی نمونه‌ای نادر است! مثبت‌ترین چیزی که در مورد او گفته می‌شود این است که اگر می‌خواست می‌توانست مهربان باشد! جایی از داستان راوی از دبیرستان رفتنش می‌گوید و اینکه با دوچرخه وقتی به خانه برمی‌گشت اعضای خانواده و «حتی مادر» برایش دست تکان می‌دادند!! یعنی مهر مادریش مثال‌زدنی بود. در قسمتی از داستان وقتی همسرش می‌خواهد یک اخطاریه برای نقاش جفت‌وجور کند ایشان با یادآوری مشکلات مالی همسرِ نقاش پیشنهاد می‌دهد این اخطاریه بار مالی داشته باشد تا بهتر اثر کند!! خواستم بگم فقط با اعضای خانواده بی‌رحمانه برخورد نمی‌کرد. یک سور به مادر شخصیت اصلی داستان عقاید یک دلقک زده بود!

5) همین مادر در گفتگویی با همسرش عنوان می‌کند که بیشتر از همه خود نقاش باید از ممنوع‌الکار شدنش راضی باشد چون نقاشی‌هایی که می‌کشد یه‌جورایی نشان از مریضی دارد! چهره‌هایی که می‌کشد هیچکدام طبیعی نیستند و به عبارتی «آلمانی» نیستند و اصلاً به این چهره‌ها نمی‌خورد که به زبان آلمانی سخن بگویند. این گفتگوی کوتاه در ص193 میزان گسترش و نفوذ افکار نژادپرستانه در آن زمان-مکان را به خوبی نشان می‌دهد.

6) نظارت بر ایجاد تاریکی مطلق یکی از وظایف ینس اوله یپزن بود و چقدر بامعنا! این وظیفه البته در رابطه با بمباران هوایی تعریف شده است اما خُب به هر حال عبارتی کوتاه و گویا است!

7) بدون شرح: «... ینس، بد مصب تو کِی می‌خواهی بفهمی که آن‌ها وحشت دارند و این وحشت است که وادارشان می‌کند یک چنین کارهایی انجام دهند: حکم به ممنوعیت شغلی بدهند و تابلوهای نقاشی را مصادره کنند. آن‌ها را برگردانند؟ بله، ولی شاید توی اجاق. ینس، تنها منتقد هنری آن‌ها قوطی کبریت است که در مورد همه‌ی آثار هنری اظهار نظر می‌کند.»

8) این تکه کاربردی را هم می‌آورم تا بدانیم و آگاه باشیم که نازی‌ها (لعنت‌الله علیهم اجمعین) چگونه عمل می‌کردند: «... ما در عالم خودمان فکر می‌کنیم که آن‌ها جرأت ندارند، اما به اطراف خودت نگاه کن: چه چیزهایی را فکر می‌کردیم که امکانش نیست و آن‌ها کردند و جرأتش را هم داشتند که بکنند. قدرتشان هم دقیقاً در همین است که ملاحظه‌ی هیچ‌چیز را نمی‌کنند.»

9) البته شخصیت پلیس در این منطقه دورافتاده که شمالی‌ترین نقطه آلمان است تنها فردی نیست که در راستای تبلیغات و آموزه‌های مخابره شده از مرکز عمل می‌کند، شخصیت‌های فرعی دیگری هم هستند مثل معلم زیست‌شناسی یا علوم‌تجربی که چنین آموزش می‌دهد: «... فقط قوی‌ترین‌ها، بهترین‌ها، مقاوم‌ترین‌ها دوام می‌آورند و این یک قاعده‌ی کلی شده است که همه‌جا اعتبار دارد: زندگی‌های زیادی باید از بین برود تا زندگی‌های ارزشمند بتوانند باقی بمانند. این را جبر طبیعت به ما دیکته کرده و ما باید آن را قبول کنیم.» .... جوازی برای نژادپرستی و جنگ همیشگی!

10) قیافه و وضعیت همین معلمی که حرفهای بالا را به بچه‌ها آموزش می‌دهد وقتی خبر پایان جنگ می‌رسد دیدنی و آموزنده است: رنگ‌پریده، مبهوت، سرخورده، سردرگم، خشمگین...

11) ظاهراً از نظر نقاش هیچ راهی جز انتظار برای انقراض نسل چنین آدمهایی (این معلم و آن پلیس و همگنانشان) قابل تصور نیست که این هم امید بیهوده‌ایست! یک کار عمیق فرهنگی چند دهساله هم ظاهراً هنوز نتوانسته است آنها را ریشه‌کن کند؛ آن هم در نقاطی از جهان که کار فرهنگی کردن به معنای دست روی دست گذاشتن نیست! نقاط دیگر دنیا که تکلیفشان روشن است!!

12) برخی از رفتارهایی که ینس یپزن و مادر با فرزندانشان می‌کنند رفتار ناآشنایی نیست. تحویل دادن نعش گلوله خورده‌ی فرزند اصلاً غریب نیست. ما دیده‌ایم یپزن‌هایی را که بدن سالم فرزندانشان را ارائه و تازه نعش گلوله‌خورده‌ی آن را هم تحویل نگرفته‌اند.

13) تعریفی که نقاش از تماشا کردن ارائه می‌دهد زیباست... کشف کردن... نزدیک‌تر شدن... لخت کردن و عیان کردن: «آدم شروع به تماشا می‌کند وقتی که به نظاره‌گر بودنش پایان می‌دهد و هر چیزی را که دیده است، کشف می‌کند: درخت، موج، ساحل.»

14) در ص402 نوشتن انشایی با موضوع «از که سرمشق می‌گیرم» روایت می‌شود. زیگی یک شخصیت خیالی به عنوان الگو خلق می‌کند؛ مردی با یک دست بر روی یک کرجی که محل تخم‌گذاری مرغابی‌ها شده و در خلال جنگ هدف خلبانان ناشیِ انگلیسی شده است و این مرد تلاش می‌کند تا از مرغابی‌ها حفاظت کند. خُب... می‌توان گفت زیگی بر اساس همین الگو عمل می‌کند.

15) جان کلام و مخلص کلام این است که پدر سر جای خودش و بر سر پست خودش باقی و کسی که به زندان انداخته شده، زیگی است! به قول او همه جوانانی که در جزیره زندانی شده‌اند به جای متهمان اصلی در حال مجازات شدن هستند. همه می‌خواهند این نوجوانان و جوانان را اصلاح و تربیت کنند اما کسی به فکر پیران تربیت‌ناپذیر نیست.

16) با توجه به حجم کتاب به نظرم مترجم فشار طاقت‌فرسایی را متحمل شده است. کاش یک نمونه‌خوانی و ویراستاری دقیق هم اتفاق می‌افتاد تا اشکالات و اغلاط از دامن آن زدوده می‌شد. حیف است.


نظرات 21 + ارسال نظر
سمره جمعه 27 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 07:51 ق.ظ

سلام
فکر کنم بخاطر اینکه نمیتونم تابلوی نقاشی نگاه کنم نتونستم همه کتاب رو بخوانم

سلام
احتمالش زیاده دلیلش همین باشد... به هر حال کتابی است که هم حوصله می‌خواهد و هم شرایط بیرونی و درونی باید مهیا باشد. ولی من راضی بودم.

zmb جمعه 27 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 10:01 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

یاد کتاب شغل پدر افتادم که کتاب سهمگینی بود، از ارتباط پدر و مسری در فرانسه
انگار ریشه های نازیسم در فرانسه است و شاخ و برگش در آلمان.

سلام
هر دو مربوط به یک انتشاراتی هم هستند
جستجویی کردم و مقداری در مورد آن کتاب هم خواندم... به نظرم منطقی است که یاد آن کتاب افتادید.
ریشه‌‌ی درختانی که میوه‌های فاشیستی می‌دهد در همه نقاط دنیا وجود دارد و هر وقت شرایط آب و هوایی یاری کند و باصطلاح هوا دلپذیر شد می‌شود سر از خاک بیرون می‌زند.

سعیده یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 03:27 ق.ظ

من یه نظر بدم هنوز مطلبو کامل نخوندم از خیلی سال پیش میومدم تو این وبلاگ نظر و تحلیلتونو میخوندم و حظ می کردم به دلایلی دو سه سالی از تون بیخبر بودم ساعت ۳ شب حین خوندن برادرانکارامازوف برای دومین بار یهو یاد ابنجا افتادم کتابو گذاشتم کنار وقتی دیدم هنوزم مطلب میزارید هنوزم مینویسید یه آخیش از ته دل گفتم
آخیش از اونموقع پراید ۱۰ برابر شده موهای منم کاملا سفید شده ولی چه خوب که میله هنوز فعاله
شاید مسخره به نظر برسه ولی من خیلی خوشحال شدم اونقد که علی رغم اینکه سالهای خیلی زیادی مخاطب بیصدای وبلاگ بودم نتونستم این شادی رو بیان نکنم
یه جور شادیه خستس

سلام
این افتخار کمی نیست که دوستی در ساعت 3 نیمه شب و هنگام خواندن برادران کارامازوف یاد اینجا بیافتد و... این برای من بسیار مایه شادی است. بسیار زیاد.
حتی می‌توانم از روی شادی و غرور بگویم ای کروناها مرا دریابید که سرمنزل مقصود را لمس نمودم
البته همه چیز ده برابر شده است و بلکه بیشتر... بسی بیشتر از پراید (ره) ...
اگر به بخش مفتش اعظم رسیده‌اید به ایشان و داستایوسکی سلام ما را ابلاغ فرمایید.
شادی شما موجب شادی من شد.
کمی هم خستگی این روزها و کرونایی شدن یک به یک همکاران از تنمان زدوده شد.
ممنون

زهرا محمودی سه‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 09:49 ق.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

د) دریافت پاسخی برای آن سوال قدیمی که چطور و چگونه آلمانی‌ها پا در راهی گذاشتند که چنان فجایعی در عالم پدید آورد.

سلام دوست عزیز
بله این سوال مهمی است و فقط محدود به آن زمان_مکان خاص نمی‌شود و می‌تواند در همه حال دستمان را بگیرد.
این سوال مطمئنا پاسخهای متعددی دارد که این داستان به بخشی از آن نور می‌تاباند. در همین وبلاگ چند داستان دیگر مرتبط با این سوال معرفی شده... مثل دوست بازیافته یا گیرنده شناخته نشد یا طبل حلبی یا...

زهرا محمودی سه‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 12:55 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

د) دریافت پاسخی برای آن سوال قدیمی که چطور و چگونه آلمانی‌ها پا در راهی گذاشتند که چنان فجایعی در عالم پدید آورد.

نمی‌دونم چرا پیام قبلیم کامل نیومد.
به نظرم با توجه به همین دلیل (د) لازمه که حتما این کتاب رو بخونم و از طرفی واقعا نوشتن انشا و خواندنش رو هم دوست دارم، هرچند طولانی!

بله اگر آن شرایطی که گفتم باب میلتان باشد حتمن برایتان تجربه خوبی خواهد شد.
سلامت باشید

مدادسیاه چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:18 ب.ظ

اطاعت بی چون و چرا از قانون و دستور مافوق به نظرم توأ ماً بهترین و بدترین ویژگی آلمان هاست.
با اوصافی که گفته ای فکر کنم باید این کتاب را بخوانم. به خصوص که هم در مورد یک نقاش است و هم نقاشانه است.

سلام بر مداد گرامی
حتما توصیه میکنم شما این کتاب را بخوانید. فکر کنم از زیر دست و نگاه شما در رفته است این کتاب

ماهور چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 05:29 ب.ظ

Hallo mein Leserfreund
امیدوارم که خودت و همه ی مخاطبان این وبلاگ سالم و سلامت باشید.
از خواندن این کتاب حقیقتا راضی ام.
درسته که خیلی توصیفات زیاد بود اما داستان مسیر داستانی سینوسی خوبی داره و گاهی غافلگیری های ریزی که لذت خواندن را از توقف خارج می کنه.

گفتی بیست تابلو از زیگی و من با این تعریف خیلی موافقم می دانی انگار کتاب یک آلبوم بیست صفحه ای بود که سانت به سانت آن را به دقت به تصویر میکشید و بعد با یک تلنگر یا ضربه ی کوچک به حرکت می افتاد و جان می گرفت.
اما یک سوال به نظر شما شدت رفتارهای پلیس یا همسرش یا آن معلم شخصیت های اغراق شده بودند یا به طور میانگین عامه ی مردم به همین سبک رفتار تمایل داشتند یا دارند؟
البته شخصیت های دیگری در داستان دیدیم که خیلی لطیف تر بودند مثل یوزویگ یا بعضی ها به همین افکار سرد و خشک و غیر منعطف معتقد بودند منتهی با رفتاری ریاکارانه تر مثل آقای مدیر.
یعنی رد می کنند این نوع رفتارهارو اما در ظاهر نه در باطن.
و اما گودرون یپزن ... اصلا رفتارهاش در چهار چوب وظیفه شناسی نبود در چهار چوب روان پریشی بود
راوی اکثرا افراد رو با مشاغلشان نام می برد و مادر را همیشه با نام کامل
مثلا در فارسی می شود اینجوری که بگی من نشستم یه چیزی بخورم که دیدم زهرا نعمت آبادی فراهانی از پله ها پایین آمد و کنار من نشست و به پلیس کلانتری 125 یوسف آباد خیره شد.

اگه باید انشایی درباره ی فواید مرده ی متحرک بودن بنویسد باید به مادرش اشاره می کرد
درباره ی فواید قدرنشناس بودن به نقاش
یا درباره ی لذت روشهای مختلف پدر شدن باید درباره ی صاحبخانه ی روانشناس جوان می نوشت.

تو تصاویری که از کتابها گذاشته ای اسم کتاب به آلمانی و به انگلیسی درس آلمانی است و نه زنگ انشا.... این تغیر نام کار مترجمان ایرانی است؟
و آن لینک فیلم هم برای من باز نشد نمیدانم مشکل از منه یا مشکل از منه
ممنون که تحت هر شرایطی مطلب می نویسی منو که خیلی تشویق به مطالعه می کنه در این روزها که موتور خواندنم گاهی به پت پت میافته
سلامت باشی رفیق

سلام بر رفیق کتابخوان
این توضیحات تو در مورد تابلوها و حرکت آن جالب بود. خوشحالم که راضی بودی از خواندن این کتاب.
اما در مورد سوالت باید بگم با توجه به داستان‌هایی که در این بازه زمانی جریان دارد و من خوانده‌ام باید بگویم چندان اغراق شده نیستند.
اما این داستان نشان می‌دهد همه اینطور نبودند و گونه‌های متعادلی از آلمانی‌ها هم در آن زمانه وجود داشتند مثل چند تا از همسایگان دیگر...
در مورد نحوه خطاب کردن مادر و پدر مثال خوبی زدی و راوی بدین وسیله نشان می‌دهد فضای خانوادگی آنها چه حال و هوایی داشته... به همین دلیل است که بچه‌ها یکی یکی در می‌روند. و بدبختانه کسی به سراغ مشکل اصلی نمی‌رود!
انشاهای خوبی طرح کردی
اما نقاش رو درک کن که چه حالی داشته... وقتی یکی یکی تابلوهایش غیب می‌شدند!
زنگ انشا طبعا کار ماست!
لینک مال رادیو زمانه است که فیلتره!
ایشالا درست می‌شود

ماهور جمعه 3 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 08:07 ب.ظ

سلام مجدد
می گویی بچه ها یکی یکی در می روند و کسی به سراغ مشکل اصلی نمی رود
مشکل اصلی دقیقا چیست؟

بچه ها هم در این فرهنگ مانند بقیه شکل گرفته اند. ما رفتار خواهرانه یا برادرانه ای بین هیلکه و کلاس با زیگی نمی بینیم با اینکه خودشان هم با والدینشان موافق نیستند. حتی رفتار هیلکه با نامزدش [اسمش چی بود؟ ادی؟] همینقدر خشکه اینها مخالفانی اند که همینقدر خودشونم همینجوری اند

فقط یوتا خوب بود نمونه ی عالی یک دستگاه ابراز محبت !!!!!!

درباره نقاش موافقم ولی مگر وقتی زیگی دستگیر میشه توضیح نمی ده به چه دلیل دزدی می کرده؟گفته و نقاش هم حتما خبردار شده.

سلام بر شما
منظورم از مشکل اصلی والدین راوی است و اشاره به همان مورد بند 15 ادامه مطلب است.
طبعاً تربیت بچه‌ها در روابط بین آنها تاثیرگذار است اما به هر حال رفتار خواهر برادرانه را می‌شود در بخشهای کوچکی از داستان دید مثلاً: مراجعه کلاس به زیگی برای پنهان شدن و جدیتی که زیگی در این امر دارد. یا مثلاً مراجعه زیگی به کلاس در هامبورگ ... یا مثلاً ملاقاتی‌های هیلکه از زیگی در زندان و صحبتهایی که می‌کنند و توجهی که خواهر به نوشته‌های برادر دارد. این همسویی‌ها را نباید دست کم گرفت با توجه به فضای خانوادگی که آنها در آن بزرگ شده‌اند.
یوتا هم زیر دست نقاش بزرگ شده بود و در زمینه تسلی‌بخشی به هر حال ظاهراً موفق بود
به نظرم طرف زیگی برای گرفتار شدن و به زندان افتادن پدرش بوده است اما به هر حال علیرغم اینکه نقاش از مشکلات روانی زیگی مطلع است ولی باید حق داد که پس از چند نوبت چشم‌پوشی بخواهد به نحوی جلوی این کار را بگیرد.
ممنون

سعیده شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 04:06 ق.ظ

ممنون از شما

سلامت باشید

مهرداد شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:31 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر میله عزیز
امیدوارم همکارانت بهبود پیدا کرده باشند و خودت و خانواده هم در سلامتی کامل باشید. دو نفر از همکاران من هم مبتلا شده اند، من با آنها در ارتباط نیستم و وضعیتشان هم خوب است، اما خب گویا تهدید این ویروس همواره و از همه جهت با ماست. امیدوارم ختم به خیر شود.

روزی که این کتاب را به عنوان گزینه های بعدی خواندنت معرفی کردی من در مسیر فروشگاه نشر چشمه بودم که آن روز تخفیف داشت و همان روز کتاب را خریدم. امیدوارم بزودی بتوانم به سراغش هم بروم.
آخرین باری که کتابی شبیه به یک تابلوی نقاشی خواندم کتاب دوست بازیافته بود. کتابی با همین موضوع جنگ و از ادبیات همین کشور، البته با نویسنده ای که خودش هم نقاش بود.
درباره حجم کتاب هم از شوایک به بعد دیگر برایم حجم اهمیتی ندارد. فکرشو بکن که چقدر تاثیرگذار بوده که بعدش رفته بودم سراغ ابله
از این بابت از شوایک عزیز و البته از تو بابت معرفی اش سپاسگزارم.

سلام بر مهرداد
واللللا چه عرض کنم هنوز کسی به سر کار بازنگشته است! ولی یکی یکی همکاران موجود مبتلا می‌شوند. من هم امروز بعد از چند روز خودقرنطینگی برای تست اقدام خواهم کرد.
ترس و استرس دچار شدن به این ویروس بسیار بدتر است و دخل من را که آورده است
امیدوارم این کتاب را بخوانی و لذت ببری
سلامت و شاد باشی

ابوالهول یکشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:02 ب.ظ http://kallepaa.blogfa.com


راستی رفیق جان، شما که سال‌ها بلاگفایی بوده‌اید می‌دانید چطوری «آرشیو موضوعی» یا «یادداشت‌های اخیر» را به صورت ستون کنار وبلاگم بیاورم؟

سلام رفیق
اینقدر این سالها وبلاگ نویسان به خاطر اختلالات سرویس دهنده ها جابجا شدند که... ولی چشم نزنیم خودمان را که تا الان مجبور به این کار نشده‌ایم
در بلاگ اسکای این موارد به صورت بای دیفالت وجود دارد و بعد از آخرین ورژت ما دیگر نمی توانیم قالب را تغییر دهیم و ... از دوستان وبلاگی بلاگفایی می‌توان این سوال را پرسید (بندباز در پیوندها) که هم آرشیو موضوعی و هم موارد دیگر به صورت ستونی در وبلاگشان قابل مشاهده است.
موفق باشی

سمره جمعه 10 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:39 ق.ظ

سلام
خدا کنه حالتون خوب باشه

سلام
ممنون نگران نباشید... می قرنطینیم

مهرداد شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:47 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام .
من هم به این حرف دوستمون امیدوارم.
یعنی با این ماجراهایی که این چند وقت از اطرافت گفتی این بی خبریت نگران کننده اس.

سلام رفیق
چند روزی قرنطینه خودخواسته داشتم و تست و ... ده روزی هم جهت تمدد اعصاب و روان و... به خودمان استراحت دادیم تا مشکلات غیرکرونایی پیش آمده هم رفع گردد.
ممنون

monparnass سه‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:31 ق.ظ https://monparnass.blogsky.com

"«... فقط قوی‌ترین‌ها، بهترین‌ها، مقاوم‌ترین‌ها دوام می‌آورند و این یک قاعده‌ی کلی شده است که همه‌جا اعتبار دارد: زندگی‌های زیادی باید از بین برود تا زندگی‌های ارزشمند بتوانند باقی بمانند. این را جبر طبیعت به ما دیکته کرده و ما باید آن را قبول کنیم.» "
سلام
مگر در دنیای واقعی چیزی جز مفهوم بالا ساری و جاریه؟
با گذاشتن یک اسم مثلا فاشیسم و ابراز انزجار از اون آیا مکانیزم دنیای اطراف ما عوض میشه؟

بشر همیشه دیدگاه و درکش از جهان هستی رو با کلمات مدون کرده و به اونها اسم داده ، ازشون دفاع کرده ،به خاطرشون جنگیده ،کشته و کشته شده، ولی چرا مفهوم به این واضحی برای ما ناخوشاینده؟ چون با چیزی به اسم عدالت که ما ابنا بشر اونو خودمون ساختیم و آرزو داریم که وجود داشته باشه مغایرت داره؟

ما انسانها از این ادراکاتمون عینکهای مختلفی رو میسازیم و بعد دید خودمون رو از دنیا منحصر به دیدن از طریق اونها میکنیم حالا اگر کسی به ما بگه که اون چیزی که اونجا میبینیم آبی رنگ نیست و قرمزه خونمون به جوش میآد و اصلا یادمون میره که دنیا رو داریم از پشت عینک خودمون می بینیم

در جهان ما تنازع برای بقا اصل اول حیاته . بطور خاص در تمام جوامع انسانی و د تمامی دوران ،به ابتدایی ترین شکل یعنی جنگ خودش رو نشون داده . مدرنیته فقط ظاهر رو عوض کرده جنگهای معاصر گواه این مساله هست.

منظورم از این جملات اینه با تقبیح چیزی که هست خودمون رو اسر خشم و کینه نکنیم و قوا مون رو تحلیل نبریم . اسیر دنیایی هستیم که قواعد بازیش رو ما تعریف نکردیم . به جاش یاد بگیریم که چه طور در این بازی بازنده نباشیم.

سلام دوست عزیز
نکات ریزی در آن عبارت نهفته است که می‌بایست به آن اندیشید:
1- کاربرد قید «باید« برای دو بار ... یک بار در مورد فنای برخی و یک بار برای قبول کردن این نظر...
2- کاربرد قید «ارزشمند» برای زندگی برخی
3- اطلاق اصطلاح «قاعده‌ی کلی» برای این گزاره و تاکید بر اینکه همه جا اعتبار دارد.
فعلاً همین سه نکته کافی است! بهاین موارد بهتر است بیشتر فکر کنیم.
از آخر شروع کنیم و دوباره حلاجی کنیم. بند 3 تلاش دارد گزاره را علمی نشان بدهد و جای چون و چرا را در آن بگیرد. از منظر فلسفه علم چنین اطلاقی مردود است و قواعد علمی عمدتاً «ظنی» هستند و چنین دامنه کاربردی (همه زمانها و مکانها) ندارند.
از طرف دیگر اگر منتظر بشویم تا پس از مشخص شدن باقی‌ماندگان، صفات «قوی‌ترین» و «بهترین» و ترین‌های دیگر را به آنها اطلاق کنیم آنگاه اولاً چنین گزاره‌ای چه سودی خواهد داشت؟ و ثانیاً تا باز که آید بکشد آنکه تو را کشت! یعنی با کش دادن دامنه زمانی صفات قوی‌ترین و بهترین قابل اطلاق نیست.
ثالثاً با توجه به ابطال ناپذیر بودن این گزاره لباس علمی بودن که گوینده تلاش کرده بر آن بپوشاند فرو می‌افتد.
در بند دوم قید «ارزشمند» ما را به چالش می‌کشد... زندگی چه کسانی ارزشمند است و مال چه کسانی فاقد ارزش است.
بند اول هم که کاملاً واضح است... این بایدها از کجا می‌آید.
همسان سازی یک به یک برخی فرایندهای طبیعت با جامعه و اجتماع ما را به بیراهه می‌برد و این همانی بین این دو بالاخص در این فقره برقرار نیست. در طبیعت اگر گونه‌ای منقرض شده است به واسطه تنازع بقا نبوده است (حداقل تا جایی که من اطلاع دارم) و همیشه یک تعادلی در میان آنها برقرار است و معمولاً انقراضها به واسطه ورود یک نیروی خارجی و غیرمترقبه رخ داده است. اما در جوامع و انسانها ... در تاریخ که نگاه می‌کنیم آن تعادلی که در طبیعت می‌بینیم قابل مشاهده نیست!
علی ای حال با شما موافقم که بهتر است خودمان را اسیر خشم و کینه نکنیم. این توصیه خوبی است.
بابت تاخیر عذرخواهی می‌کنم.

مدادسیاه سه‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:33 ب.ظ

امشب برای انتخاب کتاب جدید رفتم سراغ توده ی کتاب های نخوانده ام .آن و پشت و پسله ها چشمم به زنگ انشا افتاد که یادم نیست چه وقت خریده امش. با شوق و ذوق شروعش کردم.

سلام بر مداد
با توجه به تاخیر من احتمالاً تا الان تمام هم شده است

مهرداد جمعه 17 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:49 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
حداقل اینجا عنوان کن که همچنان درگیر مشکلات غیر کرونایی هستی تا خیال دنیال کنندگان و دوستانت را از سلامتت راحت کنی

سلام مهرداد عزیز
همچنان درگیر مشکلات غیرکرونایی هستم .
خیالتان راحت باشد

سمره شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:46 ق.ظ

سلام
در قرنطینه کم کار تر شدید؟ به قول آقای مهرداد لااقل بگید سالم هستید بعد کتاب نخوانید و ننویسید

سلام
به زودی هم پاسخ کامنتها و...را خواهم نوشت.
ممنون

علی چهارشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 04:08 ب.ظ

عالی:هدیه

سلام
نوش جان

خورشید پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 08:39 ق.ظ

سلام
زنگ انشا و شمالی ترین نقطه آلمان تو کتاب چقدر شبیه ماست
یه سوال چرا دیکتاتورها تو مدل زورگویی و،ستمگریشون طی این همه سال تنوع ایجاد نکردن نازی ها حکومت شوروی چین کره شمالی و...
حتی حکومت خودمون انگار روی یه خط مستقیم و با یک فرمول حرکت میکنند
جوری که امکان نداره به خودت بگی عهه این داستان چقدر شبیه ماست
وبلاگتون برای من فعلا بی پول حکم یه کتابخونه بزرگ رو داره که حتی وقتی تو رختخوابی هم میشه توش بچرخی و این زمانی نهایت ارزوم بود که تو یک کتابخونه زندگی کنم و این روزها که در حال گشت و گذار تو وبلاگتون این حس خوب رو دارم شاید
خنده دار به نظر برسه شایدم نه ولی هر روز با خوندن هر کلمه میگم خدا روشکر

سلام
بله از بعضی جهات شباهتها در همه جای دنیا وجود دارد چرا که انسان ها شباهتهایی با هم دارند.
زورگویی یک چیز است و علیرغم روشهای مختلف نتیجه واحدی دارد.
از اینکه گشت و گذار در وبلاگ برای شما چنان حسی دارد خوشحالم.
امیدوارم در زمان بازنشستگی خودم این مکان باشد و خودم هم در آن گشت و گذار کنم

خورشید پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 10:18 ب.ظ

خب گشت و گذار کنید من خودم می نویسم و سالی یکبار حداقل کل وبلاگم رو میخونم
گاهی به ماهی یکبارم میرسه
دوباره خوانی وبلاگ رو مثل کتاب دوست دارم
بقول دوستم خدا شفام بده
از الان شروع کنید بازنشستگی تمام میشه


من هر بار کامنتی روی پستهای قدیمی دریافت می کنم اون مطلب و کامنتهاش رو میخونم و گاهی خیلی لذت می برم. این در واقع گشت و گذار من است
از این بابت از دوستانی که کامنت می گذارند سپاسگزارم

اسماعیل دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 06:39 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

خیلی ممنون بابت معرفی این کتاب و ببخشید که نوشته تون رو کامل نخوندم، چون نگرانم داستان لو بره.
با خوندن چند سطر ابتدایی، به نظرم فیلمش رو دارم و عجیبه که این مدت همه اش دنبال فرصتی هستم که ببینمش؛ عجیب تر اون که ندیده، حس خیلی خوبی برای تماشای اون دارم!

سلام
ببینید به طور کلی من در صفحه ابتدایی به این قضیه حساس هستم که داستان را لو ندهم. شما خیالتان راحت باشد. در ادامه مطلب البته با دست بازتری به داستان می‌پردازم ولی باز هم آنجا هم ابا دارم که گره های داستان را لو بدهم ولی کلاً صفحه اول برای معرفی است و ادامه مطلب برای تحلیل...
موفق باشید.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد