داستان اینگونه آغاز میشود:
«همه نمیدانند من چهطور فیلیپ مَتِرز پیر را کشتم، فکش را با بیل خرد کردم. ولی بهتر است اول راجعبه دوستیام با جان دیونی بگویم، چرا که مترزِ پیر را اول او از پا انداخت، با یک تلمبهی دوچرخه که خودش از یک میلهی آهنی توخالی درست کرده بود محکم کوبید به گردنش. دیونی کارگری بود قلچماق، ولی تنبل و آزاد از مخ. متهم ردیف اول ماجرا او بود. او بود که به من گفت بیلم را بیاورم. او بود که دستورها را داد و گفت که در هر موقعیت چه باید بکنم.»
پس از این شروع چکشی، راوی یک معرفی ساده از خودش و خانوادهاش به ما ارائه میکند؛ اینکه مدتها قبل به دنیا آمده و پدرش کشاورز بوده و مادرش هم در محل زندگیشان یک پیالهفروشی را اداره میکرده است. او از والدینش چیز زیادی برای تعریف کردن ندارد چرا که در همان اوان کودکیاش آنها یکی پس از دیگری و بدون هیچ توضیحی او را ترک کردهاند. میتوان حدس زد که آنها از دنیا رفتهاند. این پسربچه به یک مدرسه شبانهروزی فرستاده میشود و اداره مزرعه و مغازه به یک کارگر به نام جان دیوْنی سپرده میشود. تنها واقعه قابل ذکری که در مدرسه رخ میدهد آشنایی راوی با کتابی از یک نویسنده به نام «دو سلبی» است که در زمینه فیزیک و فلسفه نظریاتی خاص و عجیب دارد. او پس از فارغالتحصیلی به خانه بازمیگردد و بیشتر اوقاتش را به بررسی آثار دو سلبی و کتابهایی که شارحان مختلف بر نظریات او نگاشتهاند اختصاص میدهد ولذا جان دیونی هم به کارش در آنجا ادامه میدهد و هم اوست که بالاخره راوی را وسوسه میکند تا برای تهیه پول جهت انتشار دستنوشتههای ارزشمندش پیرامون آثار دو سلبی، مترزِ پیر را بکشند و اندوختهی افسانهای او را بدزدند. آنها دو نفری به شرحی که در پاراگراف ابتدایی داستان آمد این کار را انجام میدهند اما...
تا اینجای کار به نظر میرسد با یک اثر رئال و حتی جنایی روبرو هستیم اما اینگونه نیست. نویسنده با خلاقیتی عجیب و غریب به مرور و کمکم ما را به جاهایی میبرد که مدام بین واقعیبودن و ناواقعی بودن امور دچار تردید و تعجب بشویم و شاید حتی خواننده را به جایی برساند که از ادامه خواندن کتابی که با هیجان آغاز نموده است منصرف نماید. طبعاً اینجا هم صبوری و پشتکار موجبات رضایت را فراهم خواهد آورد.
**********
فلن اوبراین (1911-1966) با نام اصلی برایان اونولان، در کنار جیمز جویس و ساموئل بکت یکی از بزرگان ادبیات ایرلند به حساب میآید. اولین رمانش در سال 1939 منتشر شد که بسیار مورد توجه قرار گرفت. دومین رمان او همین کتاب است که توسط همه ناشران به دلیل فانتزی بیش از حدش رد شد ولذا نویسنده دستنویس کتابش را جایی زیر تختههای آشپزخانه پنهان کرد و به دوستانش گفت که وقتی در قطار خواب بوده است، باد این اوراق را از پنجرهی باز کوپهاش بیرون برده و ... یک سال پس از مرگش، این کتاب توسط همسرش از محل اختفا خارج و منتشر شد. شاید بتوان گفت وقتی همسر اوبراین دستش به جعبهی حاوی دستنوشتهها رسید فضای ادبیات و رمان مقداری رقیقتر یا به همان میزان متراکمتر شد!
مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر چشمه، چاپ اول بهار 1391، تیراژ 1500 نسخه، 256 صفحه.
...........
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 5 از 5 است. گروه C. (نمره در سایت گودریدز 4.01 نمره در سایت آمازون 4.1)
پ ن 2: معرفی دوست خوبم مداد سیاه در اینجا و برای خواندن یک نمونه از نقدهایی به این کتاب نوشته شده و از خود کتاب سختتر است به اینجا مراجعه کنید. همچنین یکی از دوستان قدیمی نقدی بر ترجمه کتاب در اینجا نوشته است که آن هم خواندنی است. اگرچه ما در ترجمه مقداری از لحن و زبان نویسنده را از دست دادهایم اما بههرحال ترجمهای روان و قابل فهم از کتاب در دسترس ماست.
غرایب این کتاب و سرزمین ما!
همانطور که سرزمین ما برای یک خارجی عجیب و غریب است این کتاب هم برای خواننده میتواند چنین حسی را به وجود بیاورد. اینجا میتواند برای هر تازهواردی ترسناک باشد اما نیست؛ چون بهنوعی زهر وقایع هراسآلودش با طنزی غریب گرفته میشود. یک توریست اگر این سفر را به پایان ببرد، مطمئناً خاطرات خوبی برای نقل کردن خواهد داشت. مثلاً فرض کنید یک ایرلندی در این ایام وارد شیراز شود؛ علیرغم اینکه نه بهارنارنجی هست و نه جاذبههای خاص بهاری، ایشان میتواند هم از مکانهای تاریخی و فرهنگی بازدید کند و هم از اطعمه و اشربه آن دیار بهرهمند شود و هم میتواند از اخبار مرتبط با یکی از انتخابات مهم آن استان ملتذذ گردد. این اخبار نشان میدهد که آرای دوسِلبی چندان هم در مقایسه با اعمال ما، خیالپردازانه و خلاقانه نیست!
یکی دو سال قبل در یکی از گروهها مطلبی دیدم که ادعا میکرد زمین مسطح است و تمام شواهد و عکسهایی که نشان میدهد زمین کروی است ساخته و پرداختهی مراکزِ توطئهگری نظیر ناسا است. حتی برای محکمکاری در آن مطلب خبر داده شده بود که انجمنی در آمریکا با فلانقدر عضو مشغول فعالیت در زمینه ترویج عقیدهی مسطح بودن زمین است. کم نبودند تحصیلکردگانی که با خواندن این مطلب سری تکان بدهند و زیر لب زمزمه کنند که بعید هم نیست!
به عبارتی میتوان نتیجه گرفت که این دنیا هیچگاه از وجود دانشمندانی چون دو سِلبی که معتقد به سوسیسشکل بودن زمین بود، خالی نخواهد شد.
به مرگ بیاندیشیم یا نیاندیشیم!؟
قبل از شروع داستان دو نقل قول از شکسپیر و دو سِلبی آورده شده است و حتماً میدانید که این جملات انتخابی معمولاً افق داستانی که دست گرفتهایم را علامتگذاری میکند. در جمله منتسب به دو سِلبی، وجود انسان توهمی قلمداد شده است که در خود توهمات ثانویهای را حمل میکند که یکی از بزرگترین آنها مرگ است و انسانِ عاقل نباید دلواپسش باشد و به آن فکر کند. جملهی شکسپیر در نقطهی مقابل قرار میگیرد و توصیه میکند که ما به بدترین اتفاقات ممکن بیندیشیم. من علیرغم نظریاتی که از دو سِلبی در کتاب خواندم (بخصوص در عواقب مشورت گرفتن از ایشان در ص124) بهشحصه «الان» دوست دارم به توصیه دو سِلبی عمل کنم!
بههرحال داستان قبل از شروعش با چنین پارادوکسی آغاز میشود و در ادامه نیز به همین شکل تداوم مییابد! چنانچه کتاب را خواندهاید و پس از آن به سراغ این صفحه آمدهاید یک بار دیگر صحنه برداشتن جعبه توسط راوی از خانه مترز را دوباره بخوانید. توصیف این لحظات یکی از خلاقانهترین توصیفات مرتبط با موضوع تیتر این بخش است.
گمنامترین شارح دو سِلبی
شخصیت دوسلبی تا جایی که نویسنده در این کتاب گوشههایی از زندگی و عقایدش را بیان کرده است یکی از منحصربهفردهای ادبیات داستانی است. فردی که راوی از او با عبارت «ذهنی به این عظمت» یاد میکند و تقریباً تمام واقعیات و بدیهیاتی را که علم تا آن زمان اثبات کرده و عقلای عالم بر آن صحهگذاشتهاند (مانند توالی روز و شب و علت آن) زیر سوال میبرد و تبیین دیگری از آن پدیدهها به دست میدهد که بر برداشتهای خیالپردازانه خودش از علل و دلایل وقوع آنها اتکا دارد. دوسلبی و نظریاتش یک وجود مستقل و جزیرهای در داستان و پانوشتهایش نیست بلکه خط اصلی داستان واریانتی خیالپردازانه از پدیدهای است که اتفاقاً علم در آن محدوده چندان حضور و ظهوری ندارد؛ مرگ و پس از مرگ.
نویسنده برای معرفی این شخصیت از شارحان و مفسران زیادی بهره میبرد که بعضاً تفاوت برداشتهای چشمگیری با یکدیگر دارند... از این تضادها طنازی و طنز داستان به وجود میآید. راوی این داستان در میان شارحان و مفسران دو سِلبی یکی از گمنامترینهاست چرا که ما خوانندگانِ این کتاب، حتی نام او را هم نمیدانیم! اسم روحش (جو) را میدانیم ولی اسم خودش را نه. ما فقط او را از آینهی روایتی که دارد میشناسیم... شناختی غیرمستقیم.
چرا ما اسمی از راوی نمیبینیم!؟ چون لحظاتی قبل از ورود راوی به خانه مترز، جان دیونی به او میگوید اگر کسی تو را دید و چیزی پرسید بگو نمیدونی اینجا کجاست و اینجا چکار میکنی و... راوی هم برای قوت قلب دادن میگوید من حتی اسم خودم را نمیدانم. این حرف عجیب پایهای میشود برای اینکه بعد از آن اسم خودش را به یاد نیاورد و چون راوی در واقع روایت را پس از این نقطهی عطف انجام میدهد پس ما به درستی نامی از او نمیبینیم.
صد گرم اومنیوم!
در کتاب یک تئوری در باب ذات اشیاء و چیزها مطرح میشود که پای اصطلاح «اومنیوم» را وسط میکشد. اومنیوم ذات هر چیز و همهچیز و در واقع عنصر تشکیلدهندهی همه اشیاء یا انرژی و جوهر ذاتی هر چیز، عنوان میشود. با در اختیار داشتن یک قطعه اومنیوم میتوان دنیا را مطابق میل خود تغییر داد و یا هر چیزی را که اراده کنیم با آن «خلق» کنیم. به عنوان مثال مکان شگفتانگیزی که توسط دو پلیس مقیم پاسگاه کشف شده بود و به آن ابدیت میگفتند، یکی از اختراعاتی است که سومین پلیس به کمک همین اومنیوم خلق کرده بود تا دو همکارش را بهنوعی سر کار بگذارد!
طبعاً عنصر «خیال» چیزی شبیه به همین اومنیوم است و این داستان ظرفیت این عنصر در «خلق» چیزهای جدید را نشان میدهد. حال بیایید تصور کنیم با صد گرم اومنیوم که بنا به تأکید سومین پلیس مقدار قابل توجهی است چه چیزهایی میتوانیم خلق کنیم! زندگی ما همانهایی است که مدنظر قرار میدهیم.
خلق هیچ!
پاسگاه کلانتری قلب داستان است. ساختمانی که یک بُعد کم دارد و همانند شیئی که زیر آب مواج قرار دارد توصیف میشود؛ و خطوطش کاملاً ناواضح است. وقتی شکل و شمایل ظاهری آن چنین غیرشفاف و مبهم است طبعاً فعالیتهایی که در آن صورت میپذیرد هم با همین صفات قابل توصیف است. آدمهای عجیب و غریبی که با ابدیتی پوچ مشغول هستند و در اوقات فراغت سرگرم خلقِ «هیچ» میشوند!
ابدیت در نزد آنها جایی است شبیه بهشت خودمان، منتها کمی ماشینیتر و متناسب با دورانِ نوشته شدن اثر... بهشتِ ما زادهی دوران کشاورزی و دامپروری است و نهر و درختانی دارد که هرچه اراده کنیم از آنها به دست میآوریم اما ابدیتِ این دو پلیس شامل تونلهایی در زیر زمین است که با راهروهایی یکشکل و متعدد به یکدیگر متصل هستند و کورههایی در آن هست که هر چه اراده کنیم از آنها در میآوریم. بهشتِ دورهی صنعت. اما چرا پوچ!؟ چون چیزی از آن عاید نمیشود الا کش خوردن زمان در جایی که به خودی خود بیزمان است و درنیامدن ریش، که البته این دومی چیز کمی نیست و قابل تأمل! پلیس مککروسکین در اوقات فراغتش صندوقچههای یک شکل تودرتویی میسازد که بعد از سالها به ابعادی چنان ریز رسیده است که با چشم غیرمسلح هم نمیتوان آنها را دید: خلقِ هیچ. در اینجا من به یاد داستان کوتاه لباس تازه امپراتور (هانس کریستسن آندرسن) افتادم!
ازخودبیگانگی
پس از ورود راوی به کلانتری، ما به نقش محوری دوچرخه در این فضا پی میبریم و اینکه چرا بر روی جلد کتاب این وسیله حضور دارد. اینجا همه امور معطوف به دوچرخه است و پلیس انتظار دارد همه مراجعین به دلیل پیگیری وضعیت دوچرخهی خود به آنجا میآیند و نه دلیلی دیگر. وقتی راوی موضوع دیگری را عنوان میکند پلیس به شدت تعجب میکند و زیر بار نمیرود! او حتی وقتی قوانین معرفت را برای راوی بیان میکند، فایدهی آن را جلوگیری از لیز خوردن دوچرخه ذکر میکند.
مهمترین نظریه پیرامون دوچرخه، نظریه اتمی مککروسکین است؛ آدمها در اثر استفاده از دوچرخه (مدت بیشتر و سرعت بیشتر) به تدریج با آن تبادل اتم میکنند ولذا بهمرور از میزان آدمیتشان کاسته و به میزان دوچرخگیشان اضافه میشود و از آن طرف دوچرخهها نیز به آدمیتشان افزوده میشود. قسمت اول نظریه البته موضوع آشنایی است اما قسمت دوم و قصههای فرعی که با آن ساخته میشود کاملاً جدید و البته معرکه است!
نکتهها، برداشتها و برشها
1) شروع داستان یکی از قویترین و روانترین شروعهایی است که من با آن روبرو شدهام. راوی ظرف هفت هشت صفحه و با جذابیتی منحصر بهفرد گذشتهی خانوادگی را طوری بیان میکند تا ما را آماده ورود به فضای عجیب داستانش کند!
2) اولین تاریخ دقیقی که راوی بیان میکند و شاید تنها تاریخ، زمانی است که او با کتابی از «دو سلبی» آشنا میشود... هفتم مارچ شانزدهسالگیاش. این نقطه عطف زندگی اوست که پس از آن وارد دنیایی متفاوت میشود. همزمانی آن با دوران بلوغ قابل تأمل است.
3) راوی در مورد جان دیونی میگوید که او کارگری کندذهن و صرفهجوست، امری که خیلی زود به عکس آن پی میبریم و شاید بتوانیم حکم کنیم که خصوصیات کندذهنی و صرفهجویی به راوی بیشتر میآید بخصوص صفت اول. جالب اینجاست که ما هم به تبعیت از راوی متوجه برخی چیزها نمیشویم!
4) آن چیزی که میبینیم واقعیت دارد؟ یا چیزهایی که منطبق با دیدهها و آموختههای قبلی است؟ راوی وقتی با مترز پیر در خانهاش و بعد از گذشت سه سال از مرگش روبرو میشود چنین وضعیتی دارد. او ترجیح میدهد به آنچه در برابر چشمانش قرار دارد اعتماد کند و همانها را هم برای ما روایت میکند. او به چیزهای عجیب و غریب دقت نمیکند و کاری میکند که ما هم دقتمان در این امور کم شود! مثلاً وقتی مترزِ پیر از سه پلیسِ داستان رونمایی میکند ما هم مثل راوی اصلاً توجهی به مدت حضور این پلیسها در کلانتری نمیکنیم!!
5) برداشتهای ما از امور میتواند کاملاً دور از واقعیت باشد مثلاً همسایگان راوی تصورشان این بوده است که راوی و جان دیونی دو رفیق شفیق یکدیگر هستند اما در واقع هیچ دو نفری به اندازه این دو نفر از یکدیگر متنفر نبودهاند! توجه کنیم که این برداشتهای غلط دقیقاً مبتنی بر مشاهدات آنها بوده است.
6) پول به چه کارِ راوی میآید؟! آن را میخواهد تا بتواند با خیال راحت و آرامش در خانه بماند!
7) مذهب و فلسفه در هنگام وقوع مصیبت حتماً به کار میآیند. آنها میتوانند ما را در پذیرش مصیبت یاری کنند و تسلا بدهند. آثار دوسلبی هم چنین خاصیتی دارد! به قول یکی از شارحان با مطالعه آنها متوجه میشویم که در میان احمقهای عالم احمقترین نیستیم و این حتماً و قطعاً تسلای مناسبی است.
8) گفتگوهای پینگپونگی بین راوی و پلیسها بعضاً خیلی جالب است. فصل 10 را به عنوان مثال دوباره بخوانید.
9) زمان عنصر مهمی در این داستان است و نویسنده آن را با دقت به کار برده است: دهدقیقه یا دو سال (ص150)، چند صد ساله که اونجان (ص51)، زمان به دنیا آمدن راوی و هرجایی را که می]واهد با زمان علامتگذاری کند، طول وقایع در کلانتری، مدت زمان ساختن صندوقها و... همهی موارد متناسب با فضای داستان است.
10) «امیدی ندارم که بتوانم اتفاقی را که افتاد درست شرح دهم. تغییراتی در من یا اتاق پیش آمد. نامحسوس ولی با اینحال بسیار غریب و وصفناشدنی. انگار نور روز با فوریتی غیرطبیعی دگرگون شد. انگار دمای هوا ناگهان تغییر کرد، انگار در چشمبههمزدنی هوا دو برابر رقیقتر یا دو برابر متراکمتر شد؛ شاید هم تمام اینها به همراه چیزهای دیگر با هم پیش آمد...»
11) چرا نام کتاب سومین پلیس است؟! چون سومین پلیس است که راوی و ما را متوجه جایی که در آن هستیم میکند. او تقریباً تنها آگاهِ آن دیار است و...
12) پایانبندی کتاب معرکه بود. هم اتفاقات پایانی و هم آن چند پاراگرافی را که عیناً تکرار میکند ( صفحات 72 تا 74 با 254 تا 256) و هم فراز پایانی. برای توصیف نظر شخصی خودم در مورد پایانبندی کتاب از یکی از جملات آن استفاده میکنم: «اینقدر بیعیب و زیبا بود که من را یاد چیزی انداخت که نه میدانستم چیست و نه هرگز چیزی راجع به آن شنیده بودم!»
..........................................
این طرح هم در رابطه با کتاب فوقالعاده دیدنی است:
تا الان نصف کتابو خوندم.دیدم ک به کتاب نمره ۵ دادی.قطعن من تا اینجا این نمره رو نمیدم.تا پایان راه درازی هست.شاید ۳ روز دیگه بیام اینجا.چند نکته
۱_در انتخابات برای سومین بار ک انگلیسی زبان داشتیم از چارلز دیکنز کتاب قرار ندادی
۲_وقتش نشده ک ایرانی خوب در سایت قرار بدی؟
۳_یک داستان کوتاه صوتی هم در برنامه وبلاگت باشد
سلام بر مارسی
من هم وقتی در اواسط کتاب بودم اگر میخواستم نمره بدهم چنین نمرهای نمیدادم. صبر و پشتکار تنها توصیه من است. منتظرت هستم.
1- مدتی است فرصت کتابخانه رفتن نداشتهام... و از طرفی احساس میکنم فرصتهایم مثل برف در آفتاب تموز شدهاند. اما باز هم در نهایت شرمنده شدم
2- چرا دیگه کم کم وقتش نزدیک است.
3- حتماً اگر داستان کوتاه خوبی پیدا کنم به روی چشم.
ممنون
سلام
وسوسه کننده است
سلام
بله همینطور است. اما به گروهبندیاش هم باید توجه داشت. گروه c.
سلام
اول اینکه خداقوت چرا که بی شک نوشتن درباره ی این کتاب از خواندنش خیلی سختتره
من فکر نمیکردم این نمره رو بگیره الان رفتم به پستی که درباره ی جدول امتیازدهی گذاشته بودی سر زدم و دیدم بعله امتیاز مناسبی است حالا یک پنج کمی یواشتر !
دوم اینکه چقدر خوشحالم که اول کتابو خوندم بعد مطلب شمارو!!
سوالاتی داشتم که انتهای کتاب خیلی هایشان جایشان را به هیجان لذت و ارامش دادند
یک نگاه که به دور و برمون میندازیم میبینیم چقدر دوسلبی کنارمون داریم
پنجاه صفحه ی اول و پنجاه صفحه اخر عاااالی بود
همونطور که تو مقدمه اومده یه سری ابهامهای سریال لاست رو هم برامون حل کرد !
خانوادش مرده بودن؟ من حدس زدم مادرش ترکشون میکنه و پدرش بعد یه مدت میره و میکشتش و خودشم میکشه
نمیدونم چرا اینجوری حدس زدم
اسمهای کتابهای دوسلبی برام از جذابیتهای داستان بود!!
ممنون بابت نوشته کامل و خوبتون و ممنون بابت لینکها
سلام
وقتی جدول نمرهدهی را پر کردم نتیجه 4.7 شد. اما یک سنتی داشتم که هر گاه یک کتاب در زمینهای خلاقیت چشمگیری داشت از امتیاز ویژهای بهرهمند شود. این بود که در نهایت موقع ثبت در وبلاگ آن را 5 ثبت کردم.
- صفحه اول که چندان اشکالی ایجاد نمیکند! نه؟
- دوسلبی خالی هم نه بلکه دوسلبیهایی که مرجع ما هستند!
- من که لاست را ندیدم
- میتوان حدسهای مختلفی زد. اما با توجه به اینکه راوی در آن زمان بچه بوده است و با توجه به آن یکی دو نقلی که از اطرافیان شنیده است که حاوی دلسوزی است و... میتوان گفت بهترین حدس همان مرگ است که با فضای داستان هم بعداً هماهنگتر است.
- واقعاً آن کتابها و شارحان آن ها خلاقانه بودند.
ممنون از لطف شما
میله جان یادداشت جانانه ات به هوسم انداخت یک بار دیگر کتاب را بخوانم.
سلام بر مداد
ممنون از لطفت
سلام.
آقا اومدم بابت این یادداشت خوب تشکر کنم و بگم ما خدمت میرسیم.
سلام
سلامت باشید
کتاب رو با اشتیاق شروع کردم.خیلی کند ادامه دادم.پایان خوبی داشت.پایان خوب بهترین چیز کتابه...
مثل عقاید یک دلقک و قمار باز و ابر ابله و ...
نظریه های دوسلبی فقط اونجاش ک با کارت پستال رفت یع شهر دیگه.قشنگ منو برد به کلاس اول دبیرستان ک معلم پرورشی میگفت محققان کانادایی رو ای قضیه دارن تحقیق میکنن و بیشتر تحقیقاتشونم بر پایه زندکی امام دوازدهم هست.شاید تا چند سال دیگه بشه
بهشتِ ما زادهی دوران کشاورزی و دامپروری است و نهر و درختانی دارد که هرچه اراده کنیم از آنها به دست ...
جناتن تجری من تحت الانهار... نیست ک؟
لباس تازه امپراطور رو صوتی خونده بودی و من هتوز تو موبایل دارم
از این به بعد باید بزارم نقد(نسیه) تموم ببینم از کدوم گروهه اگه c باشه طرفش نرم
سلام بر مارسی
شروع کتاب واقعاً به گونهایست که خواننده را سر شوق میآورد و پایان هم به همین ترتیب.... میدانم که وقتی میگویی کند ادامه دادم دقیقاً به چه چیزی اشاره میکنی. من هم همین وضعیت را داشتم و حتا گاهی میخواستم کتاب را کنار بگذارم... در آن لحظات نمرهای کمتر از 3 مد نظرم بود! اما پایان کتاب توضیحی بود بر این لحظات سخت.
امان از این مربیان پرورشی! و امان از اخباری که در مورد تحقیقات مخفیانه آن طرفیها بر روی اعتقادات پیشپاافتاده ما میدهند
بله همان است
یادش به خیر
کار خوبی است
سلام
من همین الان این کتابو تموم کردمو توی شوکِ آخرشم
سلام دوست عزیز
امیدوارم رضایت شما را هم کتاب و هم این نوشته برآورده کرده باشد.
سلام
دو سه روز گذشته مشغول خوندن این کتاب بودم و تمام مدت عجله داشتم بیام نوشته شما رو بخونم.
با این کتاب سر ذوق اومدم، خسته شدم و در نهایت شوکه
و شما مثل همیشه عالی نوشتید
سلام
خسته نباشید دوست عزیز
بسیار کتاب فسفرسوز و سختی است. امیدوارم این نوشته به کار دوستان بیاید.
ممنون از لطف شما
سلام ...کتاب رو مدتها قبل خوندم ..همون زمانی که تازه چاپ اول اومده بود بیرون مدتها در سوررئالیسم کتاب گرفتار بودم ..راستش با خودم فکر می کردم اون ناشرها حق داشتن بابت چاپ نکردن کتاب ..حالا شانس آورده بعد مرگش چاپ شده ..تو ایران بود که اصلا چاپ نمی شد ..روی هم رفته کتاب به طرز بی نظیری تاثیرگذار بود .جدا از اینکه صفحات اول چندین بار نزدیک بود کنار بگذارمش ولی در پایان باورم نمی شدکتاب به این سرحد از جنون فانتزی نزدیک شد ..قابل توجه است که معمولا کتابهایی که اولش اینقدر اذیتم کردن در پایان شاکارهای قابل توجهی بودند ..مثل هرگز ترکم نکن یا حتی مادام بواری فلوبر..
سلام دوست عزیز
ممنون از به اشتراک گذاشتن نظر و تجربیات خودتان
کاملاً مستعد کنار گذاشته شدن بود. ولی خب صبور اگر باشیم طبعاً بر شیرین خواهد داشت.
صبوری و پوست کلفتی
هرگز رهایم مکن هم عالی و مادام بوواری هم به همین نحو
سلام
من سرباز بودم ، سر پستا میتونستیم یه کتابی بخونیم. بعد از شانس خوردیم به این کتابه. سر پست چهار تا شیش بودم و داشتم از خواب میمردم ، کارم داش به اینجا میرسید که پلکام رو با چسب بچسبونم به پیشونیم ک گفتم این کتابو بخونم. دیدم خودم گیجم ، این چن صفه اولم اول هم اصلا معلوم نیس چی به چیه ...گذاشتمش کنار
سلام
عجب موقعیت نامناسبی برای خواندن این کتاب
با این کتاب میشد یک دوره سربازی را تمام کرد