این مجموعه شامل نه داستان کوتاه است که میتوان نقطه مشترک و محور آنها را در مقوله ترس و اضطراب طبقهبندی کرد. اگر موضوعاتی نظیر تنهایی یا روزمرگی هم در برخی از داستانها خودی نشان میدهد آنجا هم ترس از تنهایی و ترس از روزمرگی دستِ بالا را دارد.
ترس و اضطراب البته تفاوتهایی دارند. ترس، احساسی است که در تقابل با خطرات واقعی به آدم دست میدهد اما اضطراب، همان احساس است با منشاء ناشناخته... ممکن است تهدید خارجی وجود هم نداشته باشد و فقط در ذهن ما ریشه دوانده باشد.
من وقتی بالای یک بلندی میایستم و پایین را نگاه می کنم، ارتفاع را میبینم، ناخودآگاه درد ناشی از سقوط در ذهنم محاسبه و برآورد میشود، درد را حس میکنم، از افتادن و سقوط وحشت میکنم... و خودم را کنار میکشم. اغلب آدمها در چنین موقعیتی احساسی مشابه را تجربه میکنند. اما در مواجهه با مقوله تنهایی واکنشها متفاوت خواهد بود؛ برخی در آن خطرات بالقوهای مشاهده میکنند و از آن دچار اضطراب میشوند، عدهای چیز خاصی در آن نمیبینند و حس ماندگاری را در این مواجهه تجربه نمیکنند و حتی برخی ممکن است با حسرت و یکجور نوستالژی در آن ببینند و زیر لب زمزمه کنند: یادش به خیر! حالا یک پله آنورتر برویم و مقوله شهر و شهرنشینی را مد نظر قرار بدهیم. بدون شک تعداد کسانی که چیزهای خطرناکی در آن میبینند کاهش مییابد و بر تعداد افراد گروههای دیگر اضافه میشود. برخی از این خطرها یا احساس خطرها حاصل یادگیری است و نتیجه قدرت دید! خیلی از آدمها به راحتی در کنار این مقولاتی که بهزعم برخی وحشتناک است زندگی میکنند... خیلی هم راحت... مثل کودکانی که هنوز بازخوردی از مقوله ارتفاع ندارند و رفتارهای پرخطر (از دید ما) را روی دسته مبل و صندلی و امثالهم بروز میدهند.
خلاصه آنکه برخی از مقولاتی که در این داستانها بیان میشود ممکن است برای خواننده مضطربکننده نباشد... اما اگر خوب بخوانید ممکن است از این به بعد بشود!! به هر حال به قول همین کتاب و همین نویسنده احتمال هر چیزی، بیشتر از خود آن چیز، ترس دارد. به نظرم برخی از داستانها موقعیتهای خاصی را خلق کردهاند که قابل تامل هستند، البته ممکن است برای خیلی از ما چیزی که قابل تامل است جذاب نباشد.
در ادامه مطلب درخصوص داستانها چند خطی خواهم نوشت.
..........
حامد حبیبی نویسنده کتاب، متولد سال 1357 است و تاکنون چهار مجموعه داستان کوتاه از او به چاپ رسیده است:
ماه و مس، مرکز، 1384
جایی که پنچرگیریها تمام میشود، ققنوس، 1387 (چاپ چهارم 1395)
بودای رستوران گردباد، نشر چشمه، 1393
پلک ماهی، نشر چشمه، 1395
کیلومتر 11 جادهی قدیم ارومیه به سلماس، نشر چشمه، 1396
او ضمن کسب جوایزی در زمینه داستان کوتاه، آثاری در زمینه شعر و ادبیات کودکان نیز دارد.
..........
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.2 است (نمره در سایت گودریدز 2.6)
فیدل:
دو زن و سه مرد در حال بازگشت از خاکسپاری یکی از بستگانشان به نام سوسن از شمال هستند. مثل باقی ماها که از مجالس عزا و عروسی که بیرون میآییم با خودمان گمانهزنیهایی را بیرون میآوریم، بخصوص اگر زوایایی از آن مراسم در چشم ما تار یا مبهم باشد. رفتار برخی از اطرافیان هم ممکن است ما را به سمت برخی گمانهزنیها سوق بدهد مثلاً به عنوان نمونه تیپیکال شما را به یاد گریه نکردن مورسو در مراسم خاکسپاری مادرش میاندازم! میدانیم که سرنوشت مورسو را تقریباً همین گریه نکردن رقم زد... چون ناظران انتظار دارند که یک پسر در مرگ مادرش گریه کند.
در این داستان هم سوسن نجاتغریقی است که خودش تمایلی به شنا در دریا ندارد و معمولاً به استخر میرود اما حالا علت فوتش غرق شدن در دریا ذکر شده است. این پنج نفر در مسیر بازگشت با هم گفتگو میکنند و هر کدام به مورد یا مواردی اشاره میکنند. طبعاً برخی از آنها موضوع را مشکوکتر از برخی دیگر میبینند و زودتر از بقیه گمانهزنیهای آنچنانی را طرح میکنند، آن گمانهزنیهایی که خواننده دوست دارد بخواند و بخصوص در انتهای داستان با آن ناکاوت شود. از همین زاویه به نظرم کاش به قول شاعر آخرین ضربه محکمتر نواخته میشد! من خودم از ضربه فیدلی خوشم آمد اما کاش ضربات قبلی خفیفتر بود که این ضربه خودش را بیشتر نشان میداد.
شوخی:
چند کارمند و قضیه روزمرگی... همینجا عرض کنم چون کتاب را از کتابخانه گرفتم و فرصت نشد بیشتر از یکبار و نصفی آن را بخوانم لذا اگر بگویم با این داستان نتوانستم ارتباطی برقرار کنم بخشی از علت آن به گردن خودم است! اما به هر حال منی که تا گردن توی روزمرگی فرو رفتهام نتواستم با این داستان...
جمله یکی از کارمندان که با آمدن شنبه و روز اول کاری میگوید کمر هفته شکست اصلاً برای من غریب نیست! از شما چه پنهان من هم گاهی صبحها که کارت میزنم به همکارانی که در حال ورود به شرکت هستند به شوخی میگویم امروز هم تمام شد!
شب ناتمام:
راوی با یک فردی که تازه با او آشنا شده است به شکار میرود... شکار شبانه... ایضاً همانند داستان قبل.
قمر گمنام نپتون:
یک محکوم حکمش را دریافت میکند... اعدام... میتواند زمان آن را خودش تعیین کند. شما باشید چه میکنید!؟ هرچه دورتر یا...؟
هتل:
تصور کنید در کرمانشاه زلزله آمده است و یک بنده خدایی از تهران بلند شود دست زن و بچه را بگیرد و بردارد ببرد شمال داخل یک هتل... گفتم که اضطرابها صرفاً محرکهای خارجی که ندارند، این آقا هم با تمام ذهنیاتش به شمال میرود!
اشکاف:
چند همسایه در یک آپارتمان سه طبقه... یکی از همسایهها از صدای گربه در کمدشان خبر میدهد. کمدی که در یک گوشهاش اشکافی وحود دارد که عمیق است و طولانی... ظاهراً به موتورخانه راه دارد... خُب از اینجا به بعد به نظرم داستانها خوب بودند. شاید یک علتش اُخت شدن با فضاهاست... یاد مارمولکی افتادم که در انباری خانه ما رویت شده و پس از آن دیگر کسی در مورد وسایل داخل آن صحبت نمیکند انگار آن وسایل جزء وسایل خانه ما نیستند! آقای کمالی این داستان هم که وارد اشکاف میشود همین حکم را دارد.
شب در ساتن سفید:
زن و شوهری خانهای مبله و قدیمی را با قیمت بسیار مناسب و ارزان میخرند... معاملهای که شرط عجیبی داشت، پدر پیر فروشنده هم جزء ملک است چون پسر نمیخواهد پدرش در جایی غیر از خانه خودش بمیرد... وسوسه ارزانخری باعث میشود خودمان را در یک موقعیت ترسناک قرار بدهیم.
اکازیون:
یک خانه در بیرون شهر در کنار سد به همراه سد، قابل معاوضه با یک ماشین! آگهی جالبی است... بخصوص که کنترل میزان آب سد با شماست. دریچه را زیاد باز کنید شهر را سیل میبرد و اگر دریچه را باز نکنید روستای بالادست رودخانه زیر آب میرود. موقعیت اضطرابآوری است!
آنجا که پنچرگیریها تمام میشود:
مردی تنها و باز هم آگهی روزنامه... این بار دیدن یک آگهی فروش خانه که بسیار به خانه آن مرد شباهت دارد و دیدن شماره تلفن خودش زیر آگهی! آگهیهای دیگری که حکایت از فروش وسایل و ماشینش دارد... خریداران سمج!... شما دوست ندارید همه را بفروشید و خودتان را خلاص کنید و آن قدر سبک شوید که بتوانید پیاده تا آنجا بروید که پنچرگیریها تمام میشوند و بر اسم شهر، روی تابلوی مستطیلی خط قرمز کشیدهاند!؟
چیزی ازش نخوندم.
این جمله ی خوبی بود که شاید انچه قابل تامل است جذاب نباشد.
و دیگرتر این که مگر کتاب های دیگر را چند بار می خوانی
سلام
بعضی مواقع هم جذاب میشود و هم قابل تامل که در آن صورت میگویند: شاهکار.
...
دیگه حداقل دو بار باید خواند دیگر وگرنه چطور میتوان در موردش نوشت!؟ یک بار و نصفی میشود این!
یوهو اولین نظر رو خودم نوشتم. دومی رو هم بنویسم. اصلا کی به کیه همه ی نظرها رو بنویسم
فعلاً که تنهاترین سردار شما هستید
تعریف جالبی از ترس و اضطراب و تفاوتشان بود.
من اگر جای محکوم قمر گمنام بودم اعدام را به آخرین روز عمرم موکول می کردم و بدون اضطراب به زندگی ام می رسیدم.
سلام
ولی فیالواقع زندگیای نمیماند که به آن برسیم
تقریباً من هم چنین انتخابی میکردم بخصوص اگر کتابخانه زندان کتابهای خوبی داشت ولیکن تصور کن کتابخانهاش از آن کتابخانهها باشد!! اونوقت به نظرم در انتخاب، میشد تجدید نظر کرد! توی زندان باشی و هیچی به هیچی... اگرچه از این ستون به آن ستون فرجی است
سلام
اول خبر خوب بگم بالاخره به ارزوی قبل مرگم رسیدم و دارالمجانین الان تو کتابخونم منتظر حالم خوب بشه بخونم به غیر اون دوستم کتاب همسایه های احمد محمود رو هم بهم داد
دوم خوندن از ترس و اضطراب برای کسی که سرش ترک خورده و روزای پر اضطرابی رو میگذرونه توصیه میکنید چون من زیادی تو داستان غرق میشم
سلام
خبر خیلی خوبیه... همسایهها رو به گمونم خواهی پسندید. بخصوص که فضای آن هم برایت آشناست. وقتی این دو کتاب را به نیمه رساندی به فکر آرزوهای جدید باش
یاد آرزوهای بزرگ دیکنز افتادم...
دوم را توصیه نمیکنم نه به خاطر ترک سر و روزهای پراضطراب بلکه به دلایل دیگر... همان دو کتابی که فعلاً در خشاب گذاشتی را شلیک کن...
این هم بد نیست برای شلیک بعدی:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1396/06/05/post-639/
آنجا که پنچر گیری ها تمام می شود میله بدون پرچم پیدا می شود و دوباره موتورش به راه می افتد.
امیدوارم که این آغاز بازگشت به روال عادی باشد .
از بخش هایی که از داستان ها نوشتی خوشم اومد . طبیعتا با دیدن نام نویسنده و شکل و شمایل کتاب در نگاه اول هیچوقت جذب کتاب نمیشدم . اما خدمت بزرگی به نویسنده کردی . کنجکاو شدم ببینم داستان از چه قراره.
سلام
فعلاً خلاص کردم و دارم هُل میدهم تا پمپ بنزین برسم!
البته خوش میگذرد... آن دو سه کتابی که عقب افتاده و یکی دو ماهی از خواندنشان گذشته است را که بنویسم به پمپ بنزین خواهم رسید و روال عادی دوباره برقرار خواهد شد و بلکه بهتر...
به هر حال برای شما که موتورتان افتاده است روی دور توصیه میشود
یادمه یه فایل صوتی داشتم از یک مصاحبه با مردم تهران، الان دقیق خاطرم نیست کار ِچه گروهی بود. ازشون پرسیده بودند از چی می ترسید؟! و جواب ها خیلی با هم فرق داشت! از یک افسر پلیس شروع می شد و به زن و بچه و حکومت و خود ِآدم و خدا و ... مرگ و تنهایی می رسید... جالب بود برام، مکثی که آدم ها پیش از جواب دادن به این سوال می کردند... یکی هم بود که می گفت از هیچی!
سلام

آن بنده خدایی که گفت هیچی از راستگوهای اصیل اینجاست
ترس یک واکنش کاملاً طبیعیه... نمیدونم تاثیر دوربین بوده یا اینکه بنده خدا بعد از مکث چیزی به ذهنش نرسیده! یا محض خنده... این هم میشه
سلام میله جان.کتاب دستم هست.
خواستم بگم داستان ویترین از کتاب ماه و مس را بخون.زیبا بود.ماه و مس رو زمانی که چهار راه فامی بودم و زود زود به انقلاب میرفتم از یک کتاب فروشی دسته دومی خریدم.یادش بخیر.
میام بعد تموم شدن
سلام
منتظرتم بیا... تو تنها همراه همزمان من در این کتاب هستی (تا جایی که دوستان اعلام کردند)... البته چند تا از دوستان قبلاً خواندهاند.
اسم کتاب رو دوست دارم ولی علاقه ای به خوندنش ندارم
سلام
در زمینه اسم کمکم داریم به یه جاهایی میرسیم
البته اسم هم خیلی خیلی مهمه... راستش دو دهم از نمرهای که میدهم به اسم کتاب است
ابلوموف جان جانان هنوز جاش خالیه بعد هم دایی جان ناپلئون پس حالا حالاها خبری از مرگ نیست
چون قبلا از محمود مدارصفر درجه رو خوندم وخیلی خوشم اومد مطمعنم همسایه ها رو هم دوست خواهم داشت مگه میشه جنوبی باشی اونم تو منطقه شرکت نفتی ها باشی وحال وهوای نوشته های محمود رو دوست نداشته باشی البته این که گفتم نوشته ها درست نیست باید میگفتم مدار صفر درجه چون خیلی از این نویسنده نخوندم ولی بعنوان یه خوزستانی متعصب با لذت فراوان خیلی خیلی فراوان مدار صفر درجه رو خوندم :))
و امیدوارم که همسایه ها هم حال وهوای خیلی جنوبی داشته باشه با چاشنی مبارزه
راستش خیلی نمی تونم با داستان های ایرانی ارتباط برقرار کنم چندتا کتاب نصف نیمه ایرانی تو کتابخونم هست که ممکنه دیگه نرم سراغش ولی بعضی ها هم خیلی دوست دارم مثل نوشته های پزشکزاد و جمالزاده
سلام

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
حتماً همسایهها برایتان جذاب خواهد بود. بدون شک.
و حتا درخت انجیر معابد... هم به همین ترتیب.
ضمناً بد نیست شوایک اثر یاروسلاو هاشک را نیز در برنامه خودتان قرار بدهید.
سلام. یادمه اون سال ها که کتاب جدیدا منتشر شده بود خریدم و خواندمش و دوستش نداشتم. یعنی آنقدر از آن تعریف شنیده بودم که فکر می کردم چه خبر است در آن. البته سال ها بعد دریافتم که به این نوع تعریف می گویند موج.
سلام
گستردگی طیف داستان و رمان به گونهایست که سلایق و علایق متفاوت میتوانند در آن طیف محصول مورد علاقه خود را بیابند... منتها اصل مشکل همین چگونه یافتن است!... نشریات و جوایز عمدتاً مواردی را مد نظر قرار میدهند که مخاطب عام نه تنها توجهی به آن ندارند که بلکه از آن گریزانند. مخاطب عام منظورم عوام نیست چون در ایران عوام اصلاً رمان و داستان نمیخوانند!... منظورم اکثریت کتابخوانان است...
داستان کوتاه که خُب حسابی خاص است و ... خلاصه اینکه کاملاً متوجه حرفتان هستم. خودم از این موجها فرار میکنم
من یه مدتی درست عین "اندکی سایه" بودم و هر چی رو که جایزه می گرفت، پیدا می کردم و می خوندم ... اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم اینها واقعا برگزیده ی یک هیات داوران هستند؟!
نمی دونم چه اصراری به جایزه دادن هست وقتی مجموعه کارهای یک سال کلاً ضعیف هستند. بعدش البته دیدم در چند دوره ی جایزه ی گلشیری اعلام کردند به علت ضعف آثار از جایزه دادن در فلان رشته معذوریم، اینطوری آدم دست کم تکلیف خودش را می داند.
از همه بدتر این بود که این آثار جایزه بگیر چنان زدند توی ذوقم که دیگه به زحمت برگشتم سراغ آثار ادبی ایرانی!
آخه بدبختی آن خوب ها هم در حد جرقه باقی می مانند و در کارهای بعدی چنان ضعف هایی می بینیم که آن جرقه هم در نظرمان کم رنگ می شود.
به نظرم یکی از اساسی ترین گرفتاری های نویسنده های ایرانی ـ حالا به جز کمبود آن تجربه که بحث همیشگی است ـ این است که انگار مجبورند هر سال یا حداکثر دو سال یک بار کار تازه به بازار ارائه دهند و همین سرعت طبعا کیفیت ها را هم پایین می آورد.
.........
در مورد این مجموعه که نمره اش گویای همه چیز است، اما بعضی از موقعیت های ابسوردش جالب به نظر میرسند، مخصوصا در مورد "اشکاف" و "آنجا که ..." ... اما حالا یه چیز دیگه، کلمه ی "اشکاف" درست است؟!
سلام
والللا چه عرض کنم من زیاد دستی در جوایز و حواشی آن ندارم و طبعاً نمیتوانم در این مورد نظر بدهم. اما به طور کلی چون کتاب برنده با توجه به سلایق هیئت داوران انتخاب میشود و غیر از این هم نیست و نمی تواند هم باشد... لذا در اینجور موارد بهتر است شما نبض سلایق داوران را در دستت داشته باشی! کار سادهای نیست
نویسندههای ما گرفتاری زیاد دارند به نظرم قهر نکنید...
برخی داستانهای این مجموعه از نظر خلق موقعیتهای قابل تامل به نظرم موفق بودهاند.
اشکاف درست است... من که از مادربزرگم همین کلمه را بارها شنیدهام.
http://uupload.ir/files/59em_20181027_201814.jpg
خدایش فقط با دو تا از داستان ها حال کردم
من از این نویستده ماه و مس رو خونده بودم و بگم داستان ویترینش خیلی عالی بود.خیلی تو ذهنم مونده.یه جورایی حال روز الانه منه.
در مورد سوال قبلیت ک من باید بگم شهر ما دو تا کتابقروشی اصلی و بزگ داره که یکیش شهره کتابه و چند تا کتاب فروشی خیلی کوچیکتر
و ۴ تا کتاب خونه عمومی
الان هم یه دست دوم فروشی دیگه باز شده و چند تا دست دوم فروشی گرون باز داشتیم
سلام مارسی
به نظرم از این ظرفیت استفاده کن

نمرههای توصیفی خوبی به داستانها دادهاید. در واقع مجموعه داستانی که دو تا از داستانهایش به قول شما حال بدهد مجموعه داستان قابل قبولی است.
عضو کتابخانه هستی؟
ممنون رفیق
راستی قضیه آن 500 تومان در عکس چیست؟! یعنی 500 تومان از پول کتاب را آن داستان حلال کرده است؟!
عضو کتابخانه نیستم.در واقع شاید بصورت جالبی بشم.قصد داشتم ۵ تا از کتاب هایی ک خونم خودم خیلی باهاشون حال نکردم
سلام
این هم روش خوبی است اما حق عضویت در کل به نسبت قیمت کتابها هزینهای ناچیز محسوب میشود.
پیام کامل نمیاد
بله متوجه شدم... خدا به خیر بگذراند... فعلاً که نشانگر آمار بازدیدکنندگان مطالب از کار افتاده است ... اوضاع ترسناکی شده است!
سلام. با این که دیر شده ولی ممنونم از نوشته ی شما. بعد از سالها وقتی هنوز نقدی یا نظری درباره اش نوشته می شود خوشحال کننده است.
سلام
از مزایای وبلاگ به دیگر فضاهای مجازی یکی همین نکته است که هیچگاه دیر نمیشود... مثل کتاب... همین ماه قبل یکی از دوستانی که کتاب را خوانده بود کامنت گذاشت و در آینده نیز به همین ترتیب. خلاصه اینکه یکی از معدود مصداقهایی که برای آن ضربالمثل (ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است) در فضای مجازی باقی مانده است همین وبلاگ است!
نه
خلاصه خدا به دادمان برسد! ما قبل از این دوران هم حافظه تاریخی خوبی نداشتیم... این ترس و اضطراب هم چندان با موضوع این مجموعه غریبه نیست.
ممنون از شما و حضورتان