"هر آیندهای افسانهای است" این جمله را نویسنده به نقل از آلخو کارپنتیه (رماننویس کوبایی) قبل از شروع داستان آورده است و پس از آن شروع به روایت یکی از این افسانهها مینماید. همینجا لازم است اشارهای بکنم به یکی از سخنان مارکز که میفرمود (قریب به مضمون): من در داستانهایم از واقعیت مینویسم لیکن واقعیت آمریکای لاتینی چنین شکلی دارد که در نگاه دیگران شبیه افسانههاست! این بخش از اروپا که ساراماگو نیز از آن خطه برخاسته است چندان از آمریکای لاتین دور نیست:
شکافی در کوههای پیرنه در مرز اسپانیا و فرانسه رخ میدهد و بدینترتیب شبهجزیره ایبری که شامل اسپانیا و پرتغال است از اروپا جدا میشود. قبل از وقوع این واقعه, اتفاقات و حوادث کوچک اما عجیبی رخ میدهد. زنی جوان (ژوانا کاردا) با یک شاخه نارون خطی روی زمین میکشد...خطی که پاک نمیشود. همزمان با کشیدن این خط, سگ های سِربِر شروع به عوعو میکنند و مردم به ترس و وحشت میافتند چرا که از قدیم اعتقاد داشتند زوزه این سگها نشانهای از پایان دنیاست و البته این سگها تاکنون چنین صداهایی از خود درنیاورده بودند. همزمان با ژوانا, مردی جوان (ژوآکیم ساسا) در کنار ساحل هوس میکند سنگی بزرگ را به داخل دریا بیاندازد اما برخلاف تصورش سنگ به فاصله دورتری به نسبت تواناییاش پرتاب میشود. همچنین در همان زمان دستهای سار بر فراز سر معلمی جوان (ژوزه آنائیسو) پرواز میکند و هرجا که او میرود او را همراهی میکنند. در همان زمان پیرمردی (پدرو اورسه) از روی صندلی بلند میشود و پا بر زمین میکوبد و لرزش زمین را زیر پای خود حس میکند...لرزشی که دیگران حس نمیکنند. در همان زمان زنی جوان (ماریا گوابایرا آریادنه) اقدام به شکافتن جورابی پشمین میکند و رشته ای از پشم آبی پدید میآید که تمامی ندارد...
این آدمها رفته رفته یکدیگر را پیدا و با هم سفری را آغاز میکنند. همانند کل شبهجزیره که با جدا شدن از اروپا سفری را در اقیانوس اطلس آغاز میکند... درونمایه سفر معمولن حکایت از آن دارد که قرار است با مفاهیمی چون زندگی, دنیا, خودشناسی و... مواجه شویم.
*****
بلم سنگی در واقع اشاره به کل شبهجزیره ایبری دارد که همچون قایقی حرکت میکند و... یک خلاقیت ویژه از خالق کوری. البته برعکس باید گفت! چون نویسنده فقید پرتغالی برنده نوبل سال 1998 این کتاب را در سال 1986 نوشته است و کوری در سال 1995 منتشر شده است.
من خلاقیت به کار رفته شده در داستان را دوست داشتم. نکات ظریف و نوع نگاه نویسنده به انسان را دوست داشتم اما در بخشهایی از داستان کمی رودهدرازی رخ میدهد که خوانندههای عجول و ناصبوری چون من را آزار میدهد. راوی سومشخص داستان در جایی اشاره میکند که ایجاز فضیلت بیچون و چرایی نیست و ضمن تایید اینکه گاهی بهسبب حرف زیادی چیزهایی از دست میرود، ادعایش این است که "از گفتن بیش از آنچه دقیقاً لازم است چه چیزهایی که به دست نیامده" و این دقیقن همان توصیفی است که من میخواستم برای کتاب بیاورم: رودهدرازیهایی میبینیم که گاه چیزهای خوبی از آن بیرون میآید و البته گاه آزارنده نیز هست و نمیدانم مسئولیت آن را باید به گردن متن اصلی بیاندازیم یا متن ترجمه شده.... این کتاب دو بار ترجمه شده است: مهدی غبرایی با انتشارات هاشمی و کیومرث پارسای با انتشارات علم.
از این نویسنده سه کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد که این کتاب جزء آنها نیست اما کوری باید میبود!
.....
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه مهدی غبرایی، انتشارات هاشمی، چاپ سوم 1386، تیراژ 2200 نسخه، 371 صفحه، 5000 تومان.
پ ن 2: بین نوشتن کتاب اول و دوم نویسنده 35 سال وقفه وجود دارد! و اصل کار نویسنده بعد از این وقفه آغاز میشود.
پ ن 3: نمره کتاب از نگاه من 3.4 از 5 شد. در سایت گودریدز نمره 3.8 را کسب کرده است.
زندگی آی زندگی ...
زندگی چیست؟ معنادار است؟! هدفمند است؟!
با به دنیا آمدن ما زندگی آغاز نمیشود و به قول یکی از شخصیتهای این داستان زندگی ما خیلی بعدتر آغاز میشود و چه بسا برای برخی خیلی دیر... و حتا ممکن است اصلن آغاز نشود! حالا این مسئلهی شروع زندگی است... مسئله اصلی پایان آن است. پایان آن و کیفیت پایان آن مشخص نیست... مثل همین شکافی که در اروپا رخ داده است؛ چنانچه خودمان را به کنار شکاف برسانیم و به درون آن نگاه کنیم (شکافی که از سطح زمین شروع و انتهایش به نسبت قدرت دید ما نامشخص است) آغاز آن را میبینیم و اگر به درون آن بنگریم ممکن است سرمان گیج برود و سقوط کنیم و چنانچه گیج هم نرود قدر مسلم آن است که انتهای شکاف را نخواهیم دید!
حرف نویسنده از نظر من این است که مقصد و هدف زندگی برای ما قابل تشخیص نیست. حواس ما و قوه ادراک ما چنین توانی را ندارد. اما چنین نیازی را حس میکنیم.
شاید یکی از اصلیترین کارکرد ادیان و دلیل گسترش و ماندگاری آنها همین پاسخگویی به این نیاز باشد. ادیان برای پیروانشان این مسئله را حل میکنند که ما در این دنیا چه میکنیم و قرار است مقصد انتهاییمان کجا باشد. اما خب برای نویسندهای همچون ساراماگو این جوابها از افسانههای آمریکای لاتینی هم افسانهتر است!! هموست که میگوید: عمیقا معتقدم مشکل ما این نیست که خدایی وجود ندارد، مشکل ما مذهب است که بر وجود آن خدا گواهی میدهد. من مذاهب را محکوم میکنم، تمام مذاهب را ، از این رو که برای بشر زیانبارند. این حرف تلخی است، اما کسی باید آن را به زبان آورد.
منطق نویسنده در این زمینه (معنایابی برای زندگی) با توجه به داستان از نگاه من چنین است:
گزاره الف) سفر وقتی معنا دارد که تمامش کنی.
گزاره ب) زندگی سفری است که انتها ندارد.
نتیجه) در جایی که معنایی قابل دستیابی نیست به دنبال معنا نگردیم.
اما طبیعتن زندگی ادامه دارد و توضیح هرچیزی به وقتش پیدا خواهد شد!
نکات متفرقه و تستی
1- اشخاص داستان چرا گرد هم میآیند؟ وجه اشتراک آنها چیست؟ اتفاقاتی به طور همزمان برایشان رخ داده است... اتفاقاتی که تفسیر و فهم آنها مشکل است. شاید اینگونه باشد اما شاید از این همزمانیها برای همه آدمها رخ بدهد. به نظرم رسید وجه اشتراکشان خلاصشدن آنها از منطق ظاهری است, چیزی که ژوانا کاردا به این اسم نام گذاری میکند. وقتی او ژوزه و ژوآکیم را در لیسبون پیدا میکند و از آنها میخواهد برای دیدن خطی که کشیدهاست همراهش بروند... در انتهای این سفر میگوید اگر این همه راه را با من نمیآمدید سرخورده میشدم چون شما را به عنوان کسانی میدیدم که از هر نوع منطق ظاهری در این دنیا فارغ شدهاید...
2- در طول داستان اشاراتی به تفاوت ایبریاییها با اروپاییها شده است. عمده این تفاوت به نوع نگاه آنها به دنیا است. همسایگان اروپایی آنها، دنیا را تحت دستگاه مختصات دکارتی میبینند... همان جمله معروف مارکز در باب واقعیت کارائیبی را به یاد آورید... شبه جزیره ایبری جایگاهش جایی بین اروپا و آمریکای جنوبی است!
3- فرم آوردن دیالوگها در داستان بدینگونه است که جملات پشت سرهم نقل میشود و فقط جملات اشخاص متفاوت با یک ویرگول بولد شده از هم جدا میشود: بر پایه این شواهد بوده که ما به تحقیق درباره حوادث غیرطبیعی رو آوردهایم که در روزهای اخیر اتفاق افتاد, و مال شما یکی از آنهاست، حتماً انداختن سنگی توی آب نمیتواند باعث شکافتن قارهای از هم شود, من تمایلی ندارم که سرگرم فلسفهبافیهای بیهوده شوم, اما مگر بین میمونی که بیست میلیون سال پیش از درخت پایین آمده و ساختن بمب هستهای رابطهای میبینید ، رابطه دقیقاً در همان بیست میلیون سال نهفته است، جواب خوبی است اما...
4- نکته جالب شکاف کوچکی است که در جایی از داستان به آن اشاره میشود؛ شکاف در بخش جبلالطارق! شکاف اول معقول بود چون شبهجزیره قرار است از قاره اروپا جدا شود اما چرا جبل الطارق سرجایش مانده است!؟ جستجو کردم و تازه فهمیدم که شهر کوچک جبلالطارق که مشرف به تنگه استراتژیک جبلالطارق است جزء بریتانیا محسوب میشود! (اینجا را بخوانید)
5- فکرش را بکنید که عدهای به تصادف عقیده ندارند, درصورتیکه مدام در این جهان به تصادف برمیخوریم و به فکر میافتیم مبادا منطق اصلی این دنیا تصادف باشد.
6- آن اتفاقات اولیه داستان به اشخاص ربطی ندارد بلکه به لحظه ربط دارد. در یک لحظه اتفاق افتاده است...اتفاقی که در لحظات دیگر رخ نمی دهد و نخواهد داد.
7- شرحی که در جایی از داستان درخصوص سگ های گالیسیایی میدهد جالب توجه است: ...گرسنه به دنیا میآیند و پس از یک عمر محرومیت, چوب و چماق و سنگ خوردن از گرسنگی میمیرند, به همین علت است که سگ گالیسیایی دم علم نمیکند, بلکه آن را لای پا قایم میکند تا جلب توجه نکند, و هر وقت فرصت دست دهد با گاز گرفتن تلافی میکند.
8- انسانها از نگاه راوی واجد دانش و قدرت درکی بیش از آنچه که گمان میبریم، هستند. منتها دو آفت برای این دانش قابل تصور است: یکی اینکه اغلب وارد حوزهای میشوند که صلاحیت آن را ندارند (نه دانش برایشان میماند نه عقل) و دوم اینکه گرفتار کسالتباری زندگی روزمره میشوند. اگر ازاین گرهها خلاص شوند به موجودات شگفتانگیزی تبدیل میشوند.
9- یکی از درخشانترین قسمتهای داستان زمانی است که یک ملوان تنها وارد شهر خالی از سکنه لیسبون میشود. این بخش معرکه بود.
10- تفسیرتان از این جمله چیست: سفرها مثل نسلها در پی هم میآیند و یکی به دیگری اضافه میشوند, بین نوهای که بودید و پدربزرگی که خواهید شد, فرقی نمیکند چه پدری بودهباشید. بنابراین سفر, هرچند بیهوده, لازم است.
11- مردم هر روز دوباره به دنیا میآیند, اما میتوانند تصمیم بگیرند که آیا به زندگی روز پیش ادامه دهند یا زندگی تازهای را در پیش بگیرند ]...[ اما تجربه هم هست ]...[ ولی معمولاً طوری زندگی میکنیم که انگار تجربه قبلی را نداشتیم یا فقط آن قسمتی از زندگی را به کار میبریم که به ما اجازه میدهد به اشتباه خود ادامه دهیم ]...[ شاید تجربه روی همرفته در جامعه تاثیر بیشتری داشته باشد تا افراد, جامعه از تجربه استفاده میکند. اما هیچکس نمیخواهد, نمیداند, یا نمیتواند از تجربه شخصی خودش به نحو کامل استفاده کند.(قسمت قرمز شده به نظرم تجربه باشد نه زندگی)
12- ... همهچیز این جهان به هم مربوط است, و ما در اینجا میپنداریم که قدرت آن را داریم تا به میل خود آنها را از هم جدا یا به هم متصل کنیم, چه اشتباه غمانگیزی, بارها و بارها ثابت شده است که به خطا رفتهایم, خطی کشیده بر زمین, خیل سارها, سنگی افتاده در آب دریا, یک جوراب پشمی آبی, اما اینها را به کورها نشان دادهایم, در گوش کرهایی با قلبهای سنگی موعظه کردهایم.
13- در باب باورپذیری تخیل به کار رفته در داستان (شوخی که نیست بخشی از یک قاره جدا میشود و دقیقن مانند کوری با یک اتفاق عظیم و ویژه روبرو هستیم و در چنین اوضاعی انسانها بیشتر خودشان را میشناسند) در یک مصاحبه با مارکز چنین گفتگویی ردوبدل میشود:
مصاحبهگر: شما وقایع به ظاهر کاملا تخیلی را با چنان جزئیات دقیقی به تصویر میکشید که به آنها رنگی از واقعیت میدهد. این ویژگی را وامدار روزنامهنگاری هستید؟
مارکز: این یک ترفند ژورنالیستی است که میتواند در ادبیات هم کاربرد داشته باشد. اگر بگویید فیل در آسمان پرواز میکند، احتمالا کسی حرفتان را باور نخواهد کرد، اما اگر بگویید چهارصد و بیست و پنج فیل در آسمان پرواز میکنند، احتمال اینکه حرفتان را بپذیرند، بیشتر خواهد شد!
ساراماگو هم در این داستان به جزئیات به نحوی پرداخته است که خواننده اگر دل بدهد به کار خودش را در بلم سنگی حس خواهد کرد و فیلهای پرنده را در افق خواهد دید.
سلام
میله خداقوت
این روزها به خواندن چنین کتابی نیازدارم
دراولین فرصت_که نمی دانم کی هست_بایدبخوانمش
سلام
ممنون
هر کتابی علاقمندان خاص خودش را خواهد داشت. فرصت ها معمولن بیخ گوش آدم پنهان می شوند آنجا را خوب بگردید و نگذارید از دست بروند
سلام میله جان،،،صدسال تنهایی مارکز رو فقط به خاطر همین ادبیات ژورنالیستیش در توصیف وقایع تخیلی نخوانده ول کردم(چن سال پیش).ولی الان میخونم،،،تفسیر 10: ترویج بچه دار شدن(!)اگر حتی بیهوده و بی جهت! (مخالفم!)،،،حرف ساراماگو درمورد دین تازه نیست، فروید هم همینو گفته،،،این جمله ی منطق اصلی دنیا شاید تصادف باشد واقعا عجیب جمله ایست. باور بهش سخته اما گاهی مجبوریم قبول کنیم،،، از عمد پاراگراف نساختم تا نشون بدم ویرگول گذاشتن به جای نقطه سر خط چه کار ظالمانه و سادیستی هست!!! اینو لطفن به گوش ژوزه برسونین!
سلام بر معلم جوان
صدسال تنهایی را بیش از 20 سال قبل خوانده ام و باید و باید دوباره بخوانمش.
زاویه نگاهت به 10 جالب بود
بله تازه نیست. حتا حرف فروید هم تازه نبود.
بله اون جمله واقعن جمله خفنی است. پل استر هم مشابه این جمله را داشت و البته چند نویسنده دیگر...
بله کار ظالمانه ایست در ابتدای کار ولی به مرور ساده می شود برای خواننده...شاید حتا موجب شود که حواس خواننده بیشتر متمرکز شود.
شما دعا کنید تا گذار من به مزار ایشان بیفتد حتمن درخواست شما را اجابت می کنم
1. این مقوله ی سفر بن مایه ی اصلی تقریبا تمام تاریخ ادبیات است، حالا چه سفر فیزیکی باشد، چه سفر ذهنی. جوزف کمپبل تو " قهرمان هزار چهره " دقیق این مساله رو بررسی کرده. یه قرن پیش اون کتابو خوندم! معرکه بود!
2. ساراماگو نه تنها عقاید تند ضدمذهبی داره، بلکه در زمینه ی دموکراسی، جهان آزاد، محیط زیست و سرمایه داری هم عقاید جالبی داره. نویسنده های برجسته اینطوری اند دیگه.رسوایی رو به جون می خرن و با صدای بلند نظراتشونو ابراز می کنن؛ کاش ما هم تو ایران از این نویسنده ها بیشتر داشتیم.
3.ببخشیدها، اما ادیان قادر نیستن اون مسائل رو برای بشر حل کنن. اگه می تونستن همه بابد بهتر از این چیزی که ما الان می بینیم زندگی می کردن و ضمنا از مرگ هم نمی ترسیدن. اما حتی آدم های مذهبی که من می بینم به این نقطه ها نرسیدن.
4. تصادف مقوله ی بسیار پیچیده ایه که باید آدم ها دقیق تر بهش نگاه کنند. فقط می تونم بگم از نظر من اصلا بار منفی نداره، راستشو بخواین گاهی اوقات خیلی واقعیتر از خود واقعیت رخ می ده!
5. اون نقل قول آخر از مارکز بی نظیره. منو یکراست پرتاب کرد به صدسال تنهایی. اونجا هم می گه: چهار سال و یازده ماه و دو روز باران بارید!!!!
و ما باورمون می شه!
سلام
1- بله اگر کوشش ذهنی نویسنده را هم سفر محسوب کنیم که به نوعی چنین است و یک سفر ذهنی...آنگاه حق با شماست و کمپبل...
2- این نظرات مختلف و صریح نویسندگان که گاه در مصاحبه هایشان نمود پیدا می کند در برخی مواقع به فهم کتاب هایشان کمک می کند و بالعکس! کنجکاو شدم به دنبال برخی از این گفتگوها بروم. شاید از این به بعد بیشتر به این نگاه های نویسندگان بپردازم. مرسی.
3- مارکس یک جمله دارد در باب انقلاب, می گوید که فقر موجب اعتراض و شورش و انقلاب نمی شود بلکه "احساس فقر" است که چنین پیامدی دارد.حل شدن این مسائل هم هیچگاه روی کاغذ و یا در دنیای بیرون از ذهن انسان امکان پذیر نیست...این مسائل در ذهن آدم ممکن است حل بشود و بیشتر هم "احساس حل شدن" مطرح است. ادیان می توانند این احساس را برای پیروان شان به وجود بیاورند و طبیعی است که در آدمیان مختلف با توجه به سطح باور متفاوت این احساس ضعیف و قوی می شود.
4- پل استر میگه هیچ چیز واقعی تر از تصادف نیست!
5- وای این مثال عالی بود... همینطور که در کامنت امیر گفتم واقعن وقتش رسیده است که دوباره صدسال تنهایی را بخوانم. ممنون
سلام
استفاده از ویرگول برای جدا کردن گفتگوها امضای ساراماگوست.
جمله ی ده مثل بقیه ی نقل قول های کتاب جالب است. و من تفسیری برایش ندارم.
میله جان نمره ای که به این کتاب داده ای مثل مورد سکه سازان (و با این تفاوت که این یکی را خوانده ام ) باعث تعجبم شد.
امیدوارم این نظر به سلامت ثبت شود.
یا شانس و یا اقبال.
سلام بر مداد گرامی
امضای منحصر به فردی است.
جمله ده و برخی جملات دیگر (البته تعداد کمی از آنها) مرا به فکر انداخت که کاش زبان انگلیسیم بهتر بود و یا کاش پرتغالی بلد بودم. همینجوری حسی دارم میگم. این حس رو گاهی موقع خوندن کتاب داشتم.
می دانی دیگر نمره دادن به کتابها گاهی دستخوش تندباد احساسات آنی می شود! منتها جهت توضیح باید بگویم که بخشی از کسر نمره در آیتم برانگیزانندگی من برای خوانش مجدد رخ داد. بخشی هم آن حسی که بالاتر گفتم... در واقع من به متن ترجمه شده نمره داده ام. منتها کاربران گودریدز هم نمره ای که داده اند خیلی دور از نمره من نیست (آنها معمولن خیلی خوش نمره تر از من هستند!!)
.....
در باب نظرات و این بازی هایی که گاه در می آید واقعن هیچ کاری از من بر نمی آید جز امیدواری به شانس و اقبال خودم
سلام میله عزیر
خیلی خوبه که هنوز پرچم وبلاگ رو زمین نگذاشتی. همیشه توضیحات و توصیفاتت در مورد کتابها منو مشتاق کرده برای خوندنشون. رفتم به سراغ خریدش به طور غیرتصادفی
سلام بر زنبور گرامی
خوشبختان چون یک میله خالی است , نگه داشتنش زیاد سخت نیست
امیدوارم که لذت ببرید دوست قدیمی.
سلام
گاهی ساراماگو رو با دولتآبادی مقایسه میکنم. فقط "همهی نامها" رو ازش خوندم و از شدت توصیف دیگه سراغش نرفتم. خسته میکنه. آدم نمیدونه با راوی طرفه یا اشخاص. نثر قشنگ و توصیف هم حدی داره.
آستوریاس هم گفته بود چیزی که غربیها سوررئالیسم میدونن از نظر ما واقعیته.
کلام ابدی هر نویسندهی خوبی پرسیدن از معنای زندگیه. هرکی روش خودش رو داره.
تفاوت رمانهای این روزهای ما با اهل درایت تفاوت روزمرگی و درک عمیق از واقعیته.
سلام بر درخت ابدی عزیز
کوری و بلم سنگی دو تجربه من از ساراماگو است و هنوز نیاز به تجربه بیشتر دارم در این زمینه...منتها با توصیفی که کردی به گمانم همه نامها از بلم سنگی خسته کننده تر بوده است. من کوری را بسیار دوست داشتم و بلم را به مراتب کمتر...
آستوریاس هم خوب آن موضوع را در یک جمله بیان نموده است.
و اما شاهبیت کامنتت تفاوت روزمرگی و درک عمیق از واقعیت است که بهخوبی میتواند تفاوت برخی رمانها را نشان بدهد.مرسی. این عالی بود.
سلام، چقدر خوبه که آدم تو بلاگفا نباشه:) اینجوری دیگه وبلاگش منفجر نمیشه.
فک کنم خیلی از پست هات رو از دست دادم، حالا سر فرصت می خونم:)
سلام
این اتفاق ممکنه در هر جایی بیافتد!! امیدوارم که هیچگاه اینجا رخ ندهد که من سکته خواهم کرد!
سلام آقای میله. شما که پیوندهات رو هم با ما قطع کردی ولی خب ما همچنان شما رو میخونیم.
سلام بر دوست قدیمی
شما که زدید ساختمان وبلاگ را پایین آوردید پیوند ما با دوستان همیشگی است..
ولی اینکه علیرغم همه اینها هنوز میخوانید اینجا را موجب خوشحالی است
سلام
ما یک اشتباهی کردیم و دوبار از یک سوراخ گزیده شدیم. اولش یازده دقیقه بود.کیومرث خان پارسای دیالوگ هاش در بلم سنگی این گونه نیست. شما میدانید اصل کتاب به چه نحو است؟
...
بلگ فا بهم ریخته و امکان دارد مثل قبل کامنت ها خورده شوند. در وبلاگ مداد سیاه نوشته بودم آقای احسان نوروزی بهم گفتند در راه مجوز گرفته است و تا پایان آبان حتما چاپ می شود.
سلام
از شما بعید بود در دام این خان بیفتید!
فیالواقع من هم مثل شما نمیدانم اصل نثر کتاب چه بوده... به قول یکی از دوستان آموختن زبان پرتغالی هم اضافه شد به برنامههایمان
.....
به ایشان اطلاع دهید ما کتاب را میخریم منتها ایشان به نحوی قسمتهای سانسور شده را به ما برساند
..............
ضمنن اگر فرصت داشتید یکی یا دو تا از این جملاتی که من نقل کردم را از اون یکی ترجمه اینجا بنویسید هم من و هم دیگران بهره خواهند برد. مرسی.
انسان جایزالخطاست و من این خطا را به سبب قیمت پایینی که یافته بودم مرتکب شدم.
سمعا و طاعتا. به اطلاعشان خواهیم رساند.
نقل قول هاتان شماره صفحه ندارد و بنابراین مجبورم کتاب را بخوانم و این اجبارخواندن فکر کنم بعد یک ماه این طورا ادا شود. مگر اینکه شماره صفحه قید کنید اینجا.
اشکال ندارد ولی یادتان باشد دوباره مرتکب نشوید!
طوری به اطلاع برسانید که آن قسمتهای حذف شده دست ما را بگیرد
در مورد نقل قولها شماره صفحات را اینجا خواهم نوشت. مرسی. (اگر تا سه روز ننوشتم یاداوری کنید لطفن )
نصحیت پدرانه ای بود. مرسی
چه مدلی به اطلاعشون برسونم یعنی؟ مثل فیلم های جاسوسی پیش برم خوبه؟
خواهش میکنم
مثلن بگو: شنیدی که اگه قسمتهای حذف شده رو به میله برسونی فروش کتابت بالا میره!؟ اگه گفت آره که خب حله...ولی اگه گفت نشنیدم، بگو : اوکی، بهش فکر کن!
عجالتا شما که ید بیضایی تو بالابردن آمار فروش دارید ممکنه سانسو رشده های خودمو بدم ردیف کنید مشتری؟
من آمار فروش را گفتم تا باصطلاح سر ایشان را گول بمالی! وگرنه ید بیضاء الان در اختیار رامبد جوان و خندوانه است که آمار فروش یکی از سطحیترین رمانهای نوجوان را به سقف کوبید!
وبلاگ من فوقش بتواند ده تا مشتری جور بکند به گمانم.
سلام بر میله ی عزیز
+ این کتاب رو نخونده م. یعنی بعد از خوندن "کوری" از ساراماگو_که انقدی که ظاهرا دیگران خیلی زیاد ازش لذت می برن، من لذت نبردم_ یه کتاب دیگه ش رو شروع کردم به اسمِ "هجوم دوباره ی مرگ". اما کتاب رو نیمه کاره رها کردم. چون به نظرم بن مایه ی قضیه و فرم ش، خیلی شبیه به کوری بود و داستانش هم برای منِ نوعی، کم کشش بود.
به خاطر همین، دیگه سراغ این نویسنده نرفتم. چون خودتون خوب می دونید، گاهی آدم می بینه انقد فرصت کمه که ریسک رفتن سراغ کتابی که ممکنه باهاش ارتباط نگیری، واقعا بالاست.
+ اما با همه ی اینها، همیشه از روی اسم، وسوسه شدم دو تا از کتاب های این جناب رو بخونم. یکی همین "بلم سنگی" هست، یکی هم "همه ی نام ها".
+ با توجه به متن شما، فکر می کنم این کار رو بیشتر از کوری حتی دوست داشته باشم.
ممنونم
سلام بر جناب مویدی
خیلی جالبه برام اگر شما این کتاب را بخوانید و آن را جذابتر از "کوری" حس کنید... جالب از این جهت که چقدر گاهی خوانندهها در مقاطعی به هم شبیه و در مقاطعی متفاوت میشوند و این ظرفیت ذهن انسان را میرساند.
اینجا هم شباهتها به کوری زیاد است و همانطور که در متن گفتم شباهت کوری به این کتاب که متقدم است نسبت به آن.
اسم قشنگی دارد و موضوع خلاقانهای... اما من بهشخصه کمتر از کوری جذب آن شدم و همینطور که از کامنت مداد مشخص است ایشان به واقع خیلی بیشتر از من جذب این داستان شده است.
ممنون
سلام
از ساراماگو کوری رو خوندم خیلی دوسش داشتم.ولی بینایی رو کامل نخوندم.ادبیات آمریکای لاتین و دوست دارم مخصوصا بارگاس یوسا .دلم میخواد صدسال تنهایی رو ی بار دیگه بخونم شاید ب خاطر فوت مادرم این حس و دارم اونجا انگار زمان خیلی طولانیه زندگی ابدیه حتی بعد از مرگ زندگی همونجوری ادامه داره ...
سلام
آمریکای لاتین طرفداران خاص خودش را دارد... با اون واقعیت لاتینی...
کوری به نظر خیلی ها کار خوبی بود...
صدسال تنهایی هم برای من واجب القرائت دوباره شده این اواخر...
+ علت اینکه می گم احتمال داره این کار رو بیشتر از کوری بپسندم، رگه های رئالیسم جادوییِ این کاره جناب میله. کوری، به نظرم بیشتر رئالیستی بود. هرچند اتفاقی که رخ میده، یه جورایی آخرالزمانی هست، اما فرم ارائه ش، رئالیستیه و از منطقِ معمول، چندان دور نیست.
+ بابت پیشنهاد دوس پاسوس ممنونم. کامنت تون یک جور یادآوری بود. چون انقد مشغله زیاده که برنامه ی خوندن "دوس پاسوس"، پسِ ذهنم قایم شده بود.
سلام
موافقم... این لاتینیتر از کوری است.
دوسپاسوس فراموش نشود. من به ینگهدنیا 5 از 5 میدهم!