در این دنیا چیزهایی هست که هر قدر مقدس باشند انسان حق ندارد به آنها نپردازد.
وای که وقتی سرنوشت روی صحنه است و برنامه اجرا می کند چه کارها از انسان سر می زند!
من متعلق به نسلی بودم که در زیر سلطه ناسیونال سوسیالیسم رشد کرد و کور بود. این نسل نه تنها گمراه شده بود بلکه به خودش اجازه داده بود که گمراه شود.(گونتر گراس)
***
البته دوستان به من حق می دهند که برای مطلبی که برای این کتاب تقریباٌ 800 صفحه ای می نویسم اندکی روده درازی کنم تا خاطره برخی روده درازی های نویسنده در یادم بماند.
اسکار کوتوله گوژپشت سی ساله ایست که بر روی تخت آسایشگاهی تحت نظر است. او تصمیم می گیرد داستان زندگی خود را بنویسد:
آدم می تواند داستانش را از وسط شروع کند و با جسارت پیش بتازد یا عقب بزند و خلاصه خواننده اش را گیج کند. آدم می تواند ادای نوآوران را درآورد و زمانها و فاصله ها را به هم بریزد یا از میان بردارد و دست آخر جار بزند، یا بگوید برایش جار بزنند که عاقبت و در آخرین لحظه مسئله زمان-مکان را حل کرده است. ممکن است از همان اول بگوید که امروزه روز دیگر نوشتن داستان ممکن نیست اما بعد, یواشکی, و حتی می شود گفت پنهان از خودش, زرت یک داستان کت و کلفت و پر سر و صدا سر قدم برود و خود را خاتم داستان نویسان بشمارد و بازار داستان نویسی را برچیند.
و اینگونه می شود که رمان هشتصد صفحه ای زاده می شود: رمانی با حجم بالا که در مقاطعی با کشش نامناسب , در برخی موارد با غنای ادبی یا با طنز اجتماعی و سیاسی قوی و یا در پاره ای اوقات با صحنه های اروتیک و ...
داستان اسکار از دوران جوانی مادربزرگش آنا برونسکی آغاز می شود , جایی که این زن جوان کاشوبی (از اقوام لهستانی) کنار مزرعه در حال خوردن سیب زمینی آتیشی ست و مردی که در حال فرار از دست پلیس است به او پناه می آورد و او آن مرد را زیر دامن خود مخفی می کند. این مرد پدربزرگ اسکار می شود و آگنس مادراسکار نتیجه این وصلت است... آگنس بزرگ می شود و رابطه ای خاص با پسردایی خود یان دارد که البته منجر به ازدواج نمی شود. این زمان ایام جنگ جهانی اول است و مکان شهری به نام دانتزیگ (زادگاه نویسنده که الان شهر گدانسک در لهستان است) است , جایی که آلمانی ها و لهستانیها در کنار هم زندگی می کنند و پس از جنگ به منطقه ای آزاد زیر نظر جامعه ملل تبدیل می شود.
جنگ دیگر نفسهای آخرش را می کشید. پیمانهای صلحی با عجله و سرهم بندی امضا شد, طوری که بهانه برای جنگ های آتی باقی باشد.
آگنس در ایام جنگ پرستار جوانی است و از این طریق با سرباز آلمانی مجروح به نام ماتزرات آشنا می شود و این آشنایی منجر به ازدواج می شود. آنها مغازه خواربارفروشی دایر می کنند هرچند شرایط اقتصادی پس از جنگ وخیم است و اسکار در چنین شرایطی به دنیا می آید: یعنی زمانی که آدم با قیمت یک قوطی کبریت می توانست دیوارهای یک اتاق خواب را با اسکناس بپوشاند و به عبارت دیگر با نقش صفر بیاراید...
غرور ملی مردم در اثر نتیجه جنگ و تقسیم کشور جریحه دار شده است و وضع اقتصادی نیز بحرانی است که این هر دو مورد زمینه ساز ظهور و گسترش نازیسم (ناسیونالیسم + سوسیالیسم) است که دقیقاٌ این دو مقوله را نشانه گرفته بود. اسکار موجود عجیبی است و البته غیر طبیعی; چرا که ابتدای خلقتش را نیز به یاد دارد و البته توانایی های خاصی را نیز داراست. مادر اسکار از همان ابتدا وعده می دهد که در جشن تولد سه سالگی به او یک طبل حلبی هدیه بدهد و ماتزرات آینده او را در مغازه داری می بیند. اسکار چشم انتظار سه سالگیست و البته بزرگ شدن و مغازه داری برایش جذابیتی ندارد لذا در روز تولد و پس از به دست آوردن طبل تصمیم می گیرد که بزرگ نشود! به همین جهت وقتی ماتزرات درب زیرزمین را سهواٌ باز گذاشت, اسکار خود را از بالای پله ها به پایین پرت می کند و چند هفته ای را در بیمارستان سپری می کند و بهانه ای برای بزرگ نشدن پیدا می کند! همگان به تصور اینکه در اثر این اتفاق او به صورت عقب مانده ذهنی و جسمی درآمده است با او برخورد می کنند. اسکار بدین ترتیب سالیان سال یک کوتوله 93 سانتی متری باقی می ماند. اسکار حرف نمی زند (البته این توانایی را دارد) و احساسات و حرفهایش را از طریق طبل زدن بروز می دهد و لذا زود به زود باید طبل جدیدی به جای طبل پاره شده قبلی دریافت کند. علاوه بر این هنر خاصی دارد که بسیار دیرپا هم هست و آن توانایی شکستن و برش دادن شیشه ها به وسیله جیغ خود! هنری قابل توجه که البته:... بعد کار را بازی گرفت و با ادا و اطوارهای هنری دوران اخیر اغوا شد و به راه هنر برای هنر افتاد و آوازش را در شیشه کرد و با این کار پیر شد. اسکار به سن مدرسه می رسد اما فقط یک روز به مدرسه می رود , چرا که از طبلش نمی تواند جدا شود, او دنیای درونی خاص خود را دارد (من چرا همه را اوتیست میبینم؟!) او بر خلاف تصور دیگران به دنبال یاد گرفتن الفباست :می توانید تصور کنید که سواد آموختن و در عین حال نقش نادان بازی کردن کار آسانی نیست. این کار برای من از فریبکاری دیگرم, که سالها نقش طفل شاشو (را) بازی می کردم, مشکل تر بود.
و این مهم را به کمک یکی از همسایگان و از روی دو کتاب خاص می آموزد, یک کتاب در خصوص زندگی راسپوتین و هوسبازی ها و فریبکاری های اوست و دیگری در مورد گوته (شعر و هنر) است و اینگونه شخصیت اسکار بین این دو حالت در نوسان است:
میان شیادی که مدعی بود با دعا شفا می بخشد و صاحبدل داننده , میان تاریکدلی که زنها را افسون می کرد و شاعر روشن بینی که سید الشعرا شناخته شده بود و با میل می گذاشت زنها افسونش کنند در نوسان است.
این تقابل در صحنه دیگری که در خانه عکس هیتلر و بتهوون روبروی هم نصب می شوند دیده می شود. ماتزرات به حزب نازی می پیوندد و اسکار علت این پیوستن را در فرازی , هنگامیکه جمع خانوادگی در کنار بندر قدم می زنند و ماتزرات برای چند فنلاندی دست تکان می دهد, اینگونه بیان می کند: ولی من هیچ سر در نیاوردم که ماتزرات چرا دست تکان داد و داد کشید. آخر او راینلاندی بود و از دریا و کشتی و این جور چیزها هیچ نمی دانست و یک نفر فنلاندی هم نمی شناخت و زبانشان را هم اصلاٌ نمی فهمید. ولی خوب, عادت کرده بود که وقتی دیگران دست تکان می دهند او هم بدهد و وقتی دیگران فریاد می کشند یا می خندند یا کف می زنند او هم همین کارها را بکند و همین جور بود که به آن زودی به حزب وارد شد. آن وقت هنوز اجباری در کار نبود و فایده ای هم نداشت, با این کار فقط روزهای یکشنبه اش را ضایع می کرد.
رابطه یان (که اسکار او را پدر احتمالی خود می داند) و مادرجان به صورت هفتگی در جریان است و اسکار شاهد این جریانات است : یان برونسکی, که با شم خاص فرصت جویش جو تازه خانه ما را در روزهای یکشنبه که رنگ سیاسی داشت تشخیص داده بود, همین که ماتزرات به خدمت می رفت دفاع غیر نظامی زن تنها مانده اش را وظیفه خود می شمرد و به دیدن ما می آمد.
با ورود یان به خانه معمولاٌ اسکار از خانه بیرون می رود و به چرخیدن در خیابانها می پردازد و از محل میتینگ حزب سر در میاورد. در یکی از این گشت و گذارها با یکی از اساتید بزرگ زندگی خود که او هم کوتوله ای به نام ببرا است روبرو می شود و این توصیه ویژه را دریافت می کند: ما جماعت کوچکان, حتی وقتی پشت تریبون صندلی خالی نمانده باشد گوشه ای برای ما پیدا می شود. اینشت که اگر پشت تریبون واقعاٌ جایی پیدا نکردید دست کم زیر آن بروید ولی هرگز پای آن نایستید... و اینگونه داستان زندگی اسکار ادامه پیدا می کند (اینجا تازه حدود صفحه 150 است) که مشتاقان پر حوصله می توانند به اصل جنس مراجعه کنند.
اما اشاره ای به زبان طنز نویسنده داشتم که نمونه ای از آن را که در مورد حزب نازی و یکی از خطیبانش که از قضا او هم دارای قوز است ذکر می کنم:
لوبزاک طنز تندی داشت و سرچشمه طنزش همان قوزش بود...می گفت: این قوز من صاف می شود اما کمونیست ها پیش نمی برند. مسلم بود که قوزش صاف شدنی نبود. ماندنی بود و استواریش نشان حقانیتش و در نتیجه حقانیت حزب می شد و از اینجا می شود نتیجه گرفت که قوز استوارترین پایه ایده ئولوژیست.
البته کنایه ها به مذهب و اسطوره های مذهبی نیز جای خود را دارد به طور مثال وقتی اسکار به همراه مادرش هفتگی به کلیسا می رود تا مادر به گناهان تکراری خود اعتراف کند و او در کلیسا به پیکره های مسیح خیره می شود:
چه عضلات ورزیده ای داشت. این مسیح ورزشکار, این قهرمان دو و میدانی ... باور کنید جلوش دعا می خواندم. او را قهرمان مهربان خودم می نامیدم. قهرمان قهرمانان , برنده جام مصلوب شدن آن هم به کمک میخ های استاندارد. باور کنید حتی خم بر ابرو نیاورده بود... از فرط انضباط پلک هم بر هم نمی زد تا هرچه ممکن است امتیاز به دست آورد...
البته مارکسیست ها و پیروان انقلاب دائمی نیز بی نصیب نمی مانند:
چریک های اصیل در تمام عمر چریک می مانند. حکومت های ساقط شده را بر کار سوار می کنند و باز به کمک چریک های دیگر در راه واژگون کردن حکومتهای بر کار سوار شده مبارزه می کنند. این چریکهای شفاناپذیر که پیروزی و ثبات را فساد آفرین می شمارند و علیه همرزمان خود سرکشی می کنند... میان دست اندرکاران سیاست از همه هنرمند ترند زیرا دستاورد خود را مردود می دانند...
من البته فصل های نزدیک به جنگ جهانی دوم و حول و حوش آن را بیشتر پسندیدم و نکاتی که اینچنین به پیشواز وقوع جنگ می رود:
آن روزها از این جور نشانه ها که از نزدیکی مصیبت خبر می داد کم نبود. مصیبت چکمه هایی می پوشید که پیوسته زمخت تر می شد و قدم هایی پیوسته بلند تر و پر صداتر بر می داشت تا همه جا گیر شود.
هنگامی که تاریخ اطلاعیه های ویژه اش را عربده می کشید و همچون موتوری روغن خورده و روان در جاده ها و آب ها و آسمان اروپا تاخت و تاز کنان آنها را تصرف می کرد...
یا مواردی که چنین دلنشین از جنگ و تبعات و مصائب آن می گوید:
نوشتن مسلسل و برجک های کشتی آسان است. انگاری بنویسی رگبار یا بارش تگرگ... من هنوز خوب بیدار نبودم که از عهده این جور بحث ها بر آیم. اینست که از روی صداهایی که در گوش داشتم مثل همه خواب آلودگان که در بند ظرافت های گفتار نیستند با خود گفتم این هم تیراندازی!
یا:
پوکه را در مشت فشرد...این یک انگشت فلزی توخالی در گذشته تکه سربی بر سر داشته بود تا زمانی که انگشت سبابه خمیده سرباز تیراندازی نقطه مقاومتی را جسته و به نرمی عذر گلوله سربی را خواسته و آن را از خانه اش بیرون رانده و به سفری مرگبار فرستاده بود.
یا:
مرا به لهستان چه کار؟ اصلاٌ لهستان چه بود؟ لهستان برای خود سواره نظام داشت. بگذار بتازند. این سواران دست بانوان را می بوسیدند و هر بار وقتی کار از کار گذشته بود تازه در می یافتند که نه نوک انگشتان ظریف و خسته بانویی را , که دهن کریه و خشکیده توپ هاوبیتسه ای را بوسیده اند و این دوشیزه کروپ تبار کار خود را کرده و آنچه را در شکم داشته در دهان آنها خالی کرده بود. این دوشیزه صداهای ناهنجاری از لب های خود بیرون می داد , که مثلاٌ بوسه ای آبدار, ولی این صدا ها هیچ شباهتی با بوسه نداشت و صدای راستین کشتار بود...
یا:
او به دیدن شهر که سالم مانده بود به یاد پیشینیان همه رنگ خود افتاد که از کشورهای مختلف اروپا آمده و چشم طمع به این کشور انداخته بودند. اول همه جا را به آتش کشید تا کسانی که بعد از او می آمدند بتوانند در نوسازی ویرانه های او همت و حمیت خود را نشان بدهند.
یا تشبیهات اینچنینی:
جانوران افسانه ای سنگی بالای کلیسای جامع معروف این شهر, بیزار از سیاهکاریهای انسانها پیوسته بر سنگفرش جلوخان کلیسا به شیوه خود تف می انداختند. منظورم این است که در مدت توقف ما در این شهر شب و روز باران می بارید و از دهان این جانوران که کار ناودان را می کرد شرشر فرو می ریخت.
اما در یکی از فصل ها, اسکار که به همراه دوستانش یک گروه موسیقی تشکیل داده و در یک رستوران خاص برنامه اجرا می کند نیز نکته قابل توجهی است, مکانی که مشتریان برای خوردن غذا نمی آیند بلکه می آیند با هزینه گزاف و طی مناسکی یک پیاز پوست بکنند و خرد کنند تا اشکشان در بیاید! مکانی به نام پیاز انبار:
...دست کم عده ای از آنها چیزی نمی دیدند زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دلهاشان, زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شدچشم هم اشکبار می شود. بعضی هرگز موفق نمی شوند حتی قطره اشکی بیفشانند, خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر. به این دلیل است که قرن ما بعد ها قرن خشک چشمان نام خواهد گرفت. گر چه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می رسید به پیاز انبار می رفتند...
نکته آخر در مورد این کتاب صحنه های مکرر مربوط به گورستان است:
گورستان ها همیشه بر من جاذبه اعمال کرده اند. شسته رفته و صادقند... آدم در گورستان جسور می شود و جرات گرفتن تصمیم پیدا می کند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی – منظورم البته حاشیه قبرها نیست- آشکار می شود و به بیان دیگر زندگی معنا می یابد.
***
گونتر گراس نویسنده , مجسمه ساز و نقاش آلمانی ,برنده جایزه نوبل 1999 است و مسلماٌ برترین اثرش همین کتاب است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است.
این کتاب دو ترجمه دارد :
عبدارحمن صدریه , انتشارات نوقلم , 1379
سروش حبیبی , انتشارات نیلوفر (کتاب من: چاپ دوم , تیراژ2200نسخه , 793 صفحه به قیمت 6500تومان)
فولکر شلندورف کارگردان آلمانی از روی این کتاب فیلمی ساخته است که نخل طلای 1979 (به همراه فیلم اینک آخرالزمان کوپولا) و اسکار بهترین فیلم خارجی 1980 را به دست آورده است.
پ ن: کماکان منتظر پاسخ دوستان به سوالات دو پست قبل هستم.
پ ن: ببخشید که کمتر می توانم به نت سر بزنم به دلیل مشکلی که در پست قبلی عنوان کردم. البته به زودی باز خواهم گشت با برنامه های بهتر!!(معاون کلانتر)
.........................
پ ن 3: نمره کتاب 4.2 از 5 میباشد.
سلام بر همگی
میله خان خسته نباشید از اتمام و معرفی این کتاب عجیب.
من هفتاد صفحه دیگه دارم .
به عنوان کسی که تقریباً کتاب رو خونده می تونم بگم معرفی خیلی خوبی بود. برام جالب بود ببینم چه طوری می خوای این کتاب رو معرفی کنی. من به شخصه از اون تیکه اولی که از کتاب نقل کردی راجع به اینکه می شه داستان نوشت و ... خیلی خوشم اومد. اما دو تا نکته:
1- این کتاب رو به زور میله ای، باتومی ، تفنگی ... چیزی بخونید بهتره D:
2- نسخه ای که من خریدم از انتشارات نیلوفر بود و چاپ چهارم و به قیمت هیجان انگیز 15500تومان. البته بعد از اینکه خریدم متوجه شدم.
بازم هم از دوست گرانقدرمون میله بدون پرچم سپاسگزارم.
سلام بر شما
بله باید کمی صبر پیشه کرد برای خواندن این کتاب!
بله چاپهای جدید قیمتهای هیجان انگیزی دارند باید سعی کرد چاپهای قدیمی تر را پیدا نمود...
ممنون
حسیین خان کتابیست بس شگرف
فردی که به خواست خودش کودک می ماند و شاید هم کودک درونش زنده می ماند و واقعیت های زندگی را به شکلی جالب بیان می کند
کاش در مورد روونی نثرش هم می گفتی چون به نظرم باید با حواس کاملاجمع بخوانمش
سلام
نثر کتاب یا بهتر بگوییم ترجمه اش بد نیست و روان است ولی به علت قطوری کتاب باید کمی حوصله داشت
سلام
چندین شب سرد زمستانی را کنار بخاری دراز کشیدم و این رمان فوق العاده رو خوندم. لحظات خوبی با اون کتاب داشتم. ممنون از معرفی خوب این کتاب
سلام
چه حالی می ده شب سرد زمستانی و بخاری و سکوت و خواندن کتاب
یک همچین فضایی حجم کتاب رو بی اثر می کنه و خواننده را با خودش می بره... حتماٌ لحظات خوبی را می سازه
ممنون
سلام باید بعدا بیام کلی پست عقبم
سلام
منتظر می مونم
موفق باشید
سلام.
رمان 800 صفحه ای ماراتنیه واسه خودش و به کسی که خونده ش باید خسته نباشید گفت. نوشتن در موردش دیگه به جای خود. معلومه رمان سنگینیه، با توصیفاتی که با تحلیل و نگاه شخصی همراهه. راوی پیچیده و منحصر به فرد و برهه ی تاریخی مورد بحث هم به این قضیه دامن می زنه. چند تا از نقل قول ها واقعا عالیه.
یکی-دو سال پیش، کاشف به عمل اومد که خودش هم زمانی با نازیا همکاری می کرده که خیلی سر و صدا کرد.
به خاطر داشتن فوبیای کتاب قطور بعید می دونم به این زودیا برم سراغش:)
سلام
سلامت باشید
ممنون ... برای کتاب قطور باید فضایی که محمدرضا وصف کرد فراهم کنید در چنین فضایی همه کار میشه کرد!
همکاری گراس با نازی ها مربوط به زمان 17 سالگی او بوده و به نظر من مورد زیاد حادی نبوده... توی اون شرایط جنگی که همه احضار می شدند برای جنگ... گراس متولد 1927 است که در انتهای جنگ سنش 17 الی 18 سال بوده
ممنون
ای وای پست جدید گذاشتی دیگه کسی پست قبلی رو نمی بینه..
:(
سلام
نه... اونایی که باید ببینند می بینند نگران نباشید
بالاخره این پستتان را کامل خواندم و حالا هم دارم نظر میدهم!
واقعا خسته نباشی داداش! راستش را بخواهید 800 صفحه کار من نیست، حداقل الان نمی توانم ولی معرفیتان از این کتاب خیلی جذاب بود و واقعا لذت بردم.
در مورد دو پست قبلیت هم شاید یک پستی را اختصاص دادیم!
سلام
خسته نباشید... می دونم که مطلب بلند خواندن در وبلاگ واقعاٌ سختی خاص خودش را دارد... ممنون
خیلی ممنون
اون موضوعات هم قابل توجهند
سلام
من فوبیای کتاب قطور ندارم
ولی پسرم و همسرم فوبیای دیدن چنین کتابی را دست من دارند !
اما باوصفی که اینجا خوندم حیفه ازدست بدمش .
قطعاتی که انتخاب کرده اید با مزاجم سازگار است مرسی برای معرفیش
سلام
البته شما یک قدم جلویید!
و البته من قطعاتی را انتخاب می کنم که مورد توجه خودم است و حس می کنم که خواننده را هم به خواندن کتاب متمایل می کند و از طرف دیگر از مطالب و اهداف اصلی نویسنده (البته به زعم خودم) هستند...
امیدوارم وقتی خواندید لذت ببرید
البته نظر نهایی نیکادل هم که الان تازه تمامش کرده بدونیم خوبه
دید خواننده دیگر به خصوص زن هم مهم است
سر فرصت پستتو می خونم
سلام
ممنون ... سر فرصت خوب است
سر فرصت جواب اون سوالا رو هم بده!!
سلام
رفیق من سر فرصت جواب داده بودم ...
....
درباره ی این کتاب هم به واقع خسته نباشی ...
ممنون از معرفی و اینکه جمله ای که برای توصیف نسلی که زیر سلطه ی نازیسم رشد کرده بود ، چقدر قابل تامل بود !
سلام برادر
بله سوء تفاهم رفع شد!!
ممنون
...
بله اون جمله نویسنده در مصاحبه با گاردین عنوان شده بود که هر چه گشتم مطلبش را در اینترنت پیدا ننمودم!! در حالیکه همونجا پیداش کرده بودم! مترجم مصاحبه خانم لیدا ایمان شکوه بود که نتونستم لینک بدم ولی قرمزش کردم که یعنی از خودم نیست.
بعضی از رمانها و فیلمها انگار تا عمق آدم می خواهند نفوذ کنند واین کتاب هم از اون دست کتابها برای من بود...
یادم میاد برای خوندنش اول کلی مراسم خوانش گذاشته بودم چون قطرش زیاد بود اما بعدش اصلاً زمان رو از دست میدادم وقتی می خوندمش
ممنون بابت معرفی و البته یادآوری...
سلام
بله کتاب قابل توجهی بود ... یاد این شعر افتادم که میگه صبر تلخست ولیکن بر شیرین دارد...
مراسم خوانش هم جالبه!! توی این مراسم معمولاٌ چه کارهایی می کنید چون چند تا کتاب قطور دیگه دارم که باید برم سروقتشان...
واقعا کتابتون رو بهم امانت می دین؟!! من خودم اگه بودم ندیده و نشناخته هرگز این کارو نمی کردم. چطور دلتون میاد کتاب نازنین و کمیاب تون رو بهم بدین؟
البته خیلی خوشحال می شم که بخونمش .. قول می دم زود هم بهتون برگردونم.
و خوشحال ترم که دوست نازنینی مثل شما پیدا کرده م. مقسی.
سلام
خواهش می کنم
سلام
هرجا نشان از گشت و گذار وبی_ رمانی هست، نشانی هم از پست میله بدون پرچم هست...
فکر نمی کردم خونده باشینش... 89! فک کن...دقیقاً سه سال پیش در چنین روزی...
می گن عدو شود سبب خیر... وجدان خان عدو سبب پیدایش طبل خان شد...چهارشنبه ی پیش از بین کتابای دست دوم فروشا بیرونش کشیدم به همراه پنج شش جلد کتاب دیگه...
عجیب جاهایی رو گشتم ها! خفن و بعد یه جایی رو یافتم که نمی گم کجاست تا مثل همون پیدا کردن و خیلی لذت بخش تر بودن وجدان خان برای من، _هر وقت اون کتابفروشی رو یافتینش_ براتون بشه... البته خالی ش می کنم همین روزا...
سلام
تک خوری کار خوبی نیست!!
من اگر جایی رو پیدا کنم که اینجوری باشه به دوستان خبر می دهم!
به این قبله قسم این کارو می کنم
خلاصه گفتم که گفته باشم این قضیه شوخی بردار نیست!!
بد نیست تهش رو هم برای دوستان بگذارید...!
به هر حال نوش جان
اووه سه سال قبل!!!
چقدر زود می گذره
درود.
برای گونتر گراس هم..!
از خیلی سال پیش قرارم بوده بخوانمش..
هنوز هم...
حس لذتی که توی نوشته ی شما هست بیشتر خواننده رو ترغیب می کنه
برا اینکه شجاعت به خرج بده و بره سراغش
آخرین کتاب قطور ی که خریدم و خواندم گمونم مرشد و مارگریتا بولگاکف بود!
سلام بر مترجم جوان
در مورد این کتاب دقت کن...چون یکی دو مورد از دوستان یادمه که کمی شاکی بودند از اطناب و تطویل...
البته من دوسش داشتم
تطویل و اینا میخواهید همین زندگی نو پاموک ...صد صفحه اولش به خصوص
کتاب قطور دوست داشتنی زیاده مثل جنگ آخرزمان یوسا
چی شد هدیه من !!؟