میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

تهوع ژان پل سارتر


 

 

"او آدمی فاقد اهمیت گروهی است, او صرفاٌ یک فرد است."  لویی فردینان سلین

"من خیلی نادان هستم"  حسین کارلوس

***

کتاب با جمله ای از سلین آغاز می شود که در بالا آوردم و انتخاب این جمله توسط سارتر برای این کتاب حائز اهمیت است. جمله دوم ربطی به کتاب و مطلب حاضر ندارد یک درد دلی بود با خودم.

آنتوان روکانتن یک مرد تنهای سی ساله و یک پژوهشگر تاریخ است. او در حال نوشتن یک کتاب تحقیقی در مورد زندگی یک شخصیت تاریخی به نام مارکی دو رولبون است و به همین سبب مدت سه سال است که در شهر بندری بوویل ساکن شده است. او دچار دغدغه های وجودی شده است و داستان تماماٌ نوشته هایی است که روکانتن در دفتر خاطرات خود نوشته است. او گرفتاریی ندارد, درآمد سالانه ای دارد, رییس و زن و بچه ندارد; فقط وجود دارد, همه اش همین. و این گرفتاری آن قدر مبهم و متافیزیکی است که از آن شرم دارد.ابتدا هنگامی که می خواهد سنگی را به دریا پرتاب کند ناگهان دچار احساسی می شود که از توصیف آن عاجز است و بعداٌ این احساس را به نوعی تهوع تشبیه می کند:

یک جور دل آشوبه شیرین مزه بود. چقدر ناگوار بود! و از سنگریزه مى‏آمد، مطمئنم ,از سنگریزه گذشت و آمد توى دستهایم.بله، خودش است، درست خودش است:نوعى تهوع توى دستها.

 همه چیز از نظرش زاید و بیهوده و غیر ضروری است و موجب تهوع می شود حتی خودش. خودش را زاید می بیند که اگر ناپدید هم می شد ناپدید شدنش احساس نمی شد, چرا که وجودش در جهان واقعی به هیچ رو واجب نبود.

تا بخشی از رمان توجیه وجودی خودش تحقیقی است که در مورد مارکی دو رولبون می کند اما در نهایت وقتی به این نتیجه می رسد که این کار عبث و غیر ممکنی است آن را رها می کند و راه نجات را در خلق اثری هنری مانند نوشتن رمان می بیند.

باید یک کتاب باشد : بلد نیستم هیچ کار دیگری بکنم . ولی نه یک کتاب تاریخ , کتابی از نوع دیگر . درست نمی دانم چه نوع , ولی باید در پشت کلمات چاپ شده , در پشت صفحات ، چیزی را حدس زد که وجود نداشته باشد , که بر فراز وجود باشد .یک کتاب. یک رمان. و کسانی خواهند بود که این رمان را خواهند خواند و خواهند گفت: آنتوان روکانتن آن را نوشته است. آدم موسرخی بود که در کافه ها پرسه می زد, و آنها به زندگیم خواهند اندیشید. سپس شاید از خلال آن بتوانم زندگیم را بدون دلزدگی به یاد آورم .

می توان مطلب را با دو سه جمله زیر درز گرفت!:

سارتر در این کتاب برخی مفاهیم فلسفه اگزیستانسیالیستی خود را در قالب یک رمان بیان می کند. داستان شروع استادانه ای دارد جایی که صفحه بی تاریخ و نوشته ناشر و یکی دو پاورقی خواننده را وارد فضای داستانی می کند که اگر این شروع نبود به نظرم رمانی شکل نمی گرفت.

کتاب را آقای امیرجلال الدین اعلم ترجمه و انتشارات نیلوفر منتشر کرده است. چون تنها ترجمه ایست که من دیده و شنیده ام باز هم جای تشکر دارد. این کتاب در فهرست 1001 کتاب موجود است و جایزه نوبل 1964 به سارتر تعلق گرفت که البته ایشان از پذیرفتن جایزه سر باز زد.

***

 * کتاب به کسانی که حوصله خیلی زیاد دارند توصیه می شود.

2-   *به طور بی ربطی یاد یک پرسش و پاسخ افتادم. دانشجویی از دکتر شریعتی پرسیده بود قریب به این مضمون که مثلاٌ فلان بر بهمان مقدم است یا بهمان بر فلان؟ جواب شنیده بود که آسفالت شدن خیابان خاکی محلتان بر هر دو مقدم است که همه اهل محل رو عاصی کرده!! لذا اگر مشغول امر مهم تری از این دست هستید نگران نباشید ما حالا حالا ها زوده برامون که چنین احساساتی به سراغمون بیاد.

3-     *فکر کنم لازمه کتاب "سارتر که می نوشت" بابک احمدی رو بخوانم.

4-    *  یک مقدمه 50 صفحه ای خوبی رو هم کتاب داره . متن توضیحی خوبی است که ترجمه شده.

...........................

پ ن :نمره کتاب 2.4 از 5 می‌باشد.

ادامه مطلب ...

بیگانه آلبر کامو

 

 

مورسو کارمند جوانی است (از فرانسویان الجزایری مثل خود کامو) که مشغول امور روزمره است, مادرش که در خانه سالمندان بود از دنیا می رود و او در مراسم خاکسپاری شرکت می کند در حالیکه ظاهر غمگینی آنچنان که در اینگونه مراسم مرسوم است ندارد. پس از انجام مراسم به زندگی معمول خود باز می گردد و در اثر یک رشته تصادفات مرتکب قتل یک عرب می شود و بعد محاکمه و ...

خصوصیتی که مورسو را شایسته نام بیگانه کرده است همان همرنگ جماعت نشدن و عمدی که در این کار دارد است .او آدمی اجتماعی نیست. همانگونه که احساس می کند سخن می گوید. اهل ریا کاری نیست. حاضر نیست در این قبیل موارد یک دروغ ساده بگوید و یا حتی حرفی که شاید دروغ نباشد ولی دیگران انتظار شنیدن آن را دارند (مثلاٌ در قسمتهایی که در مورد مرگ مادر صحبت می شود مسلماٌ مورسو از مرگ مادر خوشحال نیست و نوعی ناراحتی در درونش هست ولی حاضر نیست برای خوشآمد دیگران بگوید که ناراحت است ) و... همین مسائل کافی است که او را در جامعه به چشم بیگانه ای ببینیم. جامعه نیز البته سزای این نوع رفتار را به سختی می دهد. همین که فرایند محاکمه شروع می شود ساز و کار های از پیش تعیین شده و ماشینی چنان عمل می کند که گویی از حیطه اختیار فرد خارج است و چنان عقوبت می دهد که گویی بزرگترین جنایت ها به وقوع پیوسته است. جامعه افرادی را که نمی خواهند در بازی همگانی شرکت کنند از خود می راند. به همین علت است که یکی از دلایل اصلی دادستان برای درخواست اشد مجازات همان گریه نکردن مورسو در تشییع جنازه مادرش عنوان می شود! سیستم از او می خواهد که ابراز پشیمانی کند و از مرگ رهایی یابد ولی نوع نگاه او به زندگی به گونه ای است که هیچ وقت نمی تواند از چیزی پشیمان بشود و نهایتاٌ فقط احساس دلخوری خود را بیان می کند.

من از کارم چندان پشیمان نبودم. اما آن همه جوش و خروش باعث تعجبم می شد. دلم می خواست دوستانه, تقریباٌ مهربانانه, سعی کنم برایش توضیح بدهم که من هیچ وقت نتوانسته ام از چیزی پشیمان بشوم. من همیشه به چیزی که می خواست رخ بدهد , امروز یا فردا , مشغولم. اما البته در وضعی که گذاشته بودندم ,نمی توانستم به این لحن با کسی حرف بزنم. حق نداشتم خودم را مهربان نشان بدهم, حق نداشتم حسن نیت داشته باشم.

البته باید گفت که مورسو یک آدم کاملاٌ اخلاقی نیست (چنانکه در ماجرای مرد همسایه با معشوقه اش بدون اینکه اطلاع داشته باشد حق با کیست به نفع همسایه عمل می کند و این کار را هم از روی بی تفاوتی و بی احساسی کامل می کند چیزی که من دایورتیسم می نامم یعنی دایورت کردن امور به ... نمونه بارز دیگر صحبت با ماری است در مورد عشق و ازدواج ) از طرفی ضد اخلاقی هم نیست و لذا یک آدم خاکستری است. 

مورسو در طول مدتی که در زندان است دچار یک تحول فکری می شود و معتقد می شود می توان هستی را تهی از هر معنی و هدف دانست و همچنان زندگی کرد:

نخستین بار پس از دیرگاهی به مامان اندیشیدم, به نظرم می فهمیدم چرا او در پایان زندگی نامزد گرفته بود... مامان در آن نزدیکی مرگ می بایست احساس کرده باشد که رها شده و آماده است که زندگیش را از سر بگیرد. هیچ کس, هیچ کس حق نداشت بر او بگرید. و من نیز احساس می کردم آماده ام که زندگیم را از سر بگیرم...

این کتاب را به غیر از من و شما همه ترجمه کرده اند!

جلال آل احمد  (البته به همراه علی اصغر خبره زاده)

امیر جلال الدین اعلم     نشر نیلوفر

لیلی گلستان              نشر مرکز

خشایار دیهیمی           نشر ماهی

محمدرضا پارسایار        نشر هرمس

هدایت الله میرزمانی     (به نقل از سایت کتابخانه ملی)

من ترجمه آل احمد را خوانده بودم و دو سال قبل در نمایشگاه جلوی غرفه نیلوفر تصمیم گرفتم این کتاب را با ترجمه جدیدتر داشته باشم. دو بار این ترجمه را خواندم و می توانم بگویم نسبت به ترجمه تهوع و محاکمه شاهکاری انجام داده این مترجم! و این ترجمه البته با ویرایش های جدید قابل تحمل شده است البته همچنان برتریی نسبت به ترجمه آل احمد ندارد و حتی دو سه جا را مقابله کردم آل احمد بهتر بود. امیدوارم ترجمه های گلستان و دیهیمی و پارسایار بهتر باشند که با توجه به در دسترس بودن ترجمه های قبلی و همچنین با در نظر گرفتن سابقه انتشارات اینگونه به نظر می آید.

این هم یک جمله از آلبر کامو برای یادگاری:

دموکراسی چه سیاسی و چه اجتماعی باشد، نمی تواند بر یک فلسفه سیاسی بنا شود که ادعا می کند همه چیز را می داند و همه چیز را رفع و رجوع می کند.

این کتاب هم در لیست 1001 کتاب قرار دارد.

***

این هم یک لینک سودمند: اینجا 

............................

پ ن : نمره کتاب 4.1 از 5 می‌باشد.

شوایک یاروسلاو هاشک

 

  

 

شوایک بهلولی است چک تبار در زمان جنگ جهانی اول , زمانی که چک بخشی از امپراطوری اطریش- مجارستان محسوب می شود. او آدم لوده ای است که زیاد حرف می زند , البته شاید بهتر باشد بگوییم خیلی زیاد. همیشه در صحبت هایش به ماجراهایی اشاره می کند که به نحوی طنزآمیز به شرایط مورد نظر شباهت دارد. طنز اجتماعی شوایک به دل آدم می نشیند و البته باید گفت که نوک تیز طنز آن به سمت نظامی گری است. هاشک با خلق شخصیت شوایک به نقد شرایط سیاسی نظامی امپراطوری می پردازد.

این رمان 4 بخش عمده دارد: 1- در پشت جبهه 2-در جبهه 3- کتک کاری پر افتخار 4- دنباله کتک کاری پر افتخار  که البته بخش چهارم با مرگ نویسنده در 40 سالگی ناتمام می ماند. البته ناتمام بودن کتاب لطمه ای به کتاب وارد نمی کند فقط حسرتی به دل خواننده می ماند که البته این زنجیره می تواند تا حال حاضر و در تمام شرایط مشابه ادامه پیدا کند , منظورم این است که این نوع کتاب ها پایان ندارند. بخش اول قبلاٌ توسط ایرج پزشکزاد با نام شوایک سرباز پاکدل توسط انتشارات کتاب زمان چاپ شده است. و بخش هایی از قسمت دوم تحت عنوان مصدر سرکار ستوان توسط مرحوم حسن قائمیان در قبل از انقلاب ترجمه شده است. ولی این کتاب ترجمه کل رمان است که مترجم آن را از زبان مجاری ترجمه کرده است (ظاهراٌ آقای ظاهری سالها در مجارستان اقامت داشته اند و به این زبان مسلط هستند, یاد این جمله شوایک افتادم: "تقصیر همه مجارا نیست که مجارن"!) و به نظرم ترجمه دقیقی است. بد نیست بدانیم که این کتاب به بیش از 50 زبان ترجمه شده است.

هاشک در کتاب خود، شوایک را "سرباز خوب" نامیده است که کنایه از توقعی است که امپراطوری‌ از شهروندان خود دارد. از دیدگاه ارتش امپراطوری سرباز خوب، سربازی است خوش‌خدمت، گوش‌به‌فرمان و غیور.

بعد از هاشک نویسندگان زیادی از شخصیت شوایک استفاده کردند که مشهورترینشان برتولت برشت است که نمایشنامه ای با عنوان شوایک در جنگ دوم جهانی نوشت (این نمایش را فرهاد مجدآبادی با بازی جمشید اسماعیل خانی وبهروز بقایی و آتیلا پسیانی و... روی صحنه برده است).

برشت در جایی اشاره می کند که "چنانچه لازم باشد از سه اثر نام ببریم که ادبیات جهانی قرن ما را آفریده اند, یکی از آنها بی تردید شوایک سرباز غیور است".

خود نویسنده شوایک را اینگونه معرفی می کند: "روزگاران بزرگ مردان بزرگ می طلبند. هستند قهرمانان فروتن و ناشناخته ای که تاریخ آنان را به سان ناپلئون نستوده است , حال آنکه خصال شان سرفرازی های اسکندر مقدونی را هم بی رنگ می کند. این روزها ,هنگام گردش در کوچه‌های پراگ به مرد شندرپندری برمی‌خورید که خودش هم نمی‌داند در رویدادهای روزگار بزرگ کنونی چه نقش مهمی بر دوش داشته است. سرش به کار خودش است. آزارش به کسی نمی‌رسد و روزنامه‌نگاران هم با درخواست مصاحبه مزاحم او نمی‌شوند. اگر اسمش را بپرسید با سادگی و فروتنی جواب خواهد داد: شوایک هستم... او معبد هیچ الهه ای در افه سوس را به مانند اروستراتس خرف نسوخته است تا به این وسیله به کتاب های درسی راه یابد."

شوایک را نمی توان فقط یک دیوانه در نظر گرفت چون در خلال صحبتهای او با هوشمندی خاصی مواجه می شویم در همین رابطه نویسنده در پی گفتار بخش در پشت جبهه چنین اشاره کرده است: "نمی دانم آیا با این کتاب توانسته ام به چیزی که می خواستم دست یابم.در هر صورت, این که شنیدم کسی به دیگری این طور دشنام می داد:خلی...مثل شوایک , نشان می دهد که موفق نبوده ام. اما اگر کلمه شوایک به دشنام تازه ای در جنگ (به ضم جیم) دشنام ها بدل شود, باید به همین خرسند باشم که زبان چکی را با کلمه ای غنی تر ساخته ام"

***

شوایک از خدمت نظام به دلیل خل بودن معاف شده است و در پراگ مشغول خرید و فروش سگ و قالب کردن سگهای ولگرد بی اصل و نسب به عنوان سگ های اصیل به جماعت است و اوقات فراغت خود را معمولاٌ در میخانه ها می گذراند. زمانی که ماموران مخفی امپراتوری در همه جا حضور دارند و مراقبند تا اگر کسی حرف بوداری بزند ترتیبش را بدهند. داستان با خبر ترور ولیعهد اتریش در سارایوو شروع می شود (کاش مستند بی بی سی در رابطه با این ترور را دیده باشید خیلی جالب بود) و در میخانه ای که شوایک حضور دارد مامور مخفی بعد از تلاش های زیاد! بالاخره موفق می شود که حرفی از زیر زبان شوایک بیرون بکشد و میخانه دار هم که آدم با تجربه ایست و سعی می کند دم لای تله ندهد در خصوص نبود عکس امپراتور روی دیوار می گوید به علت اینکه مگس روی عکس ریده بود آن را برداشته است و همین جمله او را نیز به زندان می کشاند. بعدها شوایک خطاب به همسر پالویتس میخانه دار که بیگناه به زندان محکوم شده است چنین می گوید: "خیال نمی کردم واسه یه آدم بی گناه ده سال حبس ببرن.پنج سال شنیده بودم , اما ده سال...این دیگه زیاده".

اما شوایک بعد از بازجویی به پزشکی قانونی فرستاده می شود و از آنجا به دلیل دیوانه بودن به تیمارستان فرستاده می شود. شوایک بعدها در خصوص روزهای خوش تیمارستان اینگونه یاد می کند:

"فکریم که چرا دیوونه ها از این که اونا رو اون جا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه, مث شغال زوزه بکشه, لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیده ن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس ,یا مریم مقدسه, یا پاپ اعظمه, یا واتسلاو قدیسه ; هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه, اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید, و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت, روم به دیوار , باهاش هم قافیه س... اونجا همه هرچی دل شون می خواست می گفتن, هرچی که سر زبونشون می اومد, عین پارلمان ... شر تر از همه یه آقایی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه می خواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش, خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد..."

به هر حال دوران خوش تیمارستان به دلیل مشکوک بودن به تمارض می گذرد و این بار در کمیسری با فعل و انفعالاتی آزاد میشود و به خانه برمی گردد اما خانم سرایدار به گمان اینکه کسی که دستگیر (بخوانید بازداشت موقت) شود حالا حالاها بیرون نمیاد اتاق شوایک را به دربان کاباره اجاره می داده است! حالا صحنه ای که شوایک وارد اتاقش می شود: "شوایک فوراٌ دید که غریبه ناشناس تمام و کمال در خانه او بار انداخته, روی تخت او می خوابد, و حتی آن قدر بلند نظر است که به یک نیمه آن قناعت کرده, نیمه دیگر را در اختیار زنک گیسو بلندی گذاشته, که او هم از روی منت, حتی در خواب از گردن دربان محافظت می کند, و در این حال تکه های ریز و درشت لباس با آشفتگی شاعرانه ای دور تخت پراکنده اند..."  باری همانطور که شوایک پیش بینی کرده بود جنگ شروع میشود و علیرغم اینکه کمیسیون پزشکی ارتش قبلاٌ او را به دلیل دیوانه بودن از خدمت معاف کرده است به دلیل نیاز به همه نیروها او نیز به جنگ فراخوانده می شود. او با شوق لباس سربازی می پوشد و در حالی که به علت باد مفاصل روی ویلچر نشسته است برای معرفی خود به خدمت از خانه خارج می شود و صحنه هایی به وجود می آید که در روزنامه های رسمی به عنوان افتخار ذکر می شود ولی شوایک به دلیل مشکوک بودن به تمارض به جمع بیمارنمایان فرستاده می شود. جایی که آنقدر شکنجه داده می شود تا طرف مقر بیاید که سالم است و آماده برای اعزام به جبهه! او پس از طی دوره ای از آنجا به زندان پادگان فرستاده می شود و در گروه زندانیان خطرناک تقسیم بندی می شود و نهایتاٌ به عنوان گماشته کشیش نظامی اتو کاتز انتخاب می شود. این کشیش ید طولایی در عرق خوری و قمار دارد و داستانهای جالبی در این دوره رقم می خورد اما نهایتاٌ کشیش شوایک را در قمار می بازد و صاحب جدید او  ستوان لوکاش است. افسری متعادل که البته بیشتر مشغول افتخار آفرینی در مراودات با زنان است و شوایک به عنوان گماشته مشغول خدمت می شود. داستانهای جالبی در این بخش اتفاق می افتد که بسیار خواندنی است و نهایتاٌ در پی یک شیرینکاری شوایک! ستوان به هنگی در نزدیکی جبهه منتقل می شود. در راه رفتن به جبهه ستوان به نحوی شوایک را می پیچاند و باصطلاح خلاص می شود. اما شوایک سرباز غیور باید به هر نحوی خود را به محل ماموریت برساند برعکس سربازانی که فوج فوج در حال فرار هستند. او پولی که می بایست با آن بلیط قطار بگیرد را صرف عرق خوری می کند و پیاده به طرف جبهه حرکت می کند! که این بخش هم حکایات خواندنی دارد, مخصوصاٌ جایی که جهت را گم می کند و در جهت مخالف به سمت پشت جبهه حرکت می کند و به عنوان جاسوس دستگیر میشود. نهایتاٌ شوایک را به ستوان در مجارستان می رسانند! در اینجا بیشتر با واگرایی ملیت های مختلفی که زیر چتر امپراتوری قرار گرفته اند روبرو می شویم. در اینجا هم شوایک ناخواسته موجب بروز جنجالی می شود که تا سرحد طرح در روزنامه ها و پارلمان پیش می رود و نتیجه امر آن می شود که گروهان ستوان لوکاش به خط مقدم اعزام شود و این داستان به همین سبک ادامه پیدا می کند...

نویسنده با گرداندن شوایک در نقاط مختلف امپراتوری با زبان طنز فسادی که سراسر نظام را در بر گرفته بیان می کند.

"جناب سرهنگ گربیش را به سمت فرمانده تیپ گمارده بودند... دارای آشنایان پر نفوذی در وزارت خانه بود که جلو بازنشسته شدنش را گرفته بودند و از دولتی سر آن ها از ستادی به ستاد دیگر می رفت, حقوق و مواجب کلان می گرفت, از گوناگون ترین مزایای جنگی برخوردار بود, و همه جا هم تا وقتی در پست خود می ماند که بر اثر درد نقرس مرتکب حماقتی نمی شد. بعد باز هم به جای دیگری منتقلش می کردند علی القاعده سر یک پست بالاتر."

این فساد در سطوح پایین تر به نحو دیگری در جریان است و حتی به گونه ای است که کیان امپراتوری را تحت تاثیر قرار می دهد و به همین علت است که زوال امپراتوری کلید خورده است:

"سررشته داران و مباشران آذوقه با نگاهی پر مهر به هم نگاه می کردند, انگار بخواهند بگویند: یک جان در چند قالبیم, می چاپیم برادر, خلاف جریان آب شنا کردن کار دشواری است, اگر تو به جیب نزنی یکی دیگر خواهد زد, و تازه پشت سرت خواهند گفت برای آن نمی دزدی که دیگر به حد کافی دزدیده ای..."

و اینگونه می شود که در اوج جنگ سربازان گرسنه می مانند:

"... افراد گروهان باز هم دست از پا دراز تر از انبار خواربار برگشتند. به جای صد و پنجاه گرم پنیری که وعده شده بود, همگی یک قوطی کبریت و یک کارت پستال گرفتند که کمیته اتریشی قبور سربازان منتشر کرده بود..."

نوک پیکان طنز هاشک به سمت سیستم استبدادی نظامی است که در آن امپراتور از مراحم الهی است و از طرف خدا به این سمت یعنی اداره امور دنیوی منصوب شده است و در صورتیکه به امپراتور خیانت شود در واقع به خدا خیانت شده است. جالب است که بعضاٌ برای خودشیرینی پا را از این هم فراتر می گذارند:

"... روی جعبه های زیبای فلزی آب نبات, تصویر یک سرباز مجار دیده می شد که دارد دست یک سرباز اتریشی را می فشارد ... نوشته هایی به زبان های آلمانی و مجاری دور تا دور تصویر را گرفته بود: در راه امپراتور , خدا , میهن. کارخانه قندسازی مراتب وفاداری را به جایی رسانده بود که نام امپراتور را پیش از نام خدا آورده بود."

افکار نظامیان و دنیای مضحک آنها در جای جای کتاب با خلق شخصیت های مختلف نشان داده می شود که از میان آنها می توان به ستوان دوب(معلمی که به خدمت فراخوانده شده و بعضاٌ از نظامی ها هم دو آتشه تر است) و کادت بیگلر (افسر جزئی که به شدت مطالعه و تلاش می کند تا مدارج ترقی را طی کند) اشاره کرد که صحنه های بدیعی را خلق می کنند که یکی از درخشان ترین آنها قسمتی است که کادت خواب می بیند که ژنرال شده و وارد بهشت شده است:

"از کنار یک میدان مشق عبور کردند که فرشته های تازه سرباز مثل مور و ملخ توی آن می لولیدند و درست داشتند فریاد هاله لویا را مشق می کردند. از کنار دسته ای می گذشتند. یک فرشته سرجوخه سرخ مو که داشت تازه سرباز پخمه ای را ادب می کرد, پس از کوبیدن مشتی به آبگاهش عربده کشید: در اون دهن صاحاب مرده تو بیشتر واکن,خوک بیت اللحم, این جوری هاله لویا می کشن؟ انگار که آلو کرده باشی تو پوزت. دلم می خواد بدونم کدوم الاغی تو خرچسونه رو راه داده تو بهشت..."

گاهی کل جنگ را به تمسخر می گیرد:

"شب پیش گربه ای...به طرز وحشتناکی کار میدان های جنگ را رسیده بود. اول روی رزمگاه های امپراتوری سر سبک کرده بود ... کلیه مواضع,خطوط جبهه ها,سرپل ها و لشگریان امپراتوری را به کثافت آغشته بود.

سرهنگ شرودر بسیار نزدیک بین بود.افسران با کنجکاوی در انتظار بودند که انگشت سرهنگ شرودر کی به طرف برجستگی های تازه روی نقشه پیش خواهد رفت.

از این جا آقایان ,تا سوکال... و انگشتش را در جهت کوه های کارپات به یکی از برآمدگی ها فرو کرد.

این چیه آقایان؟ (در متن به زبان آلمانی نوشته و در زیر نویس ترجمه کرده چون سرهنگ آلمانی است)

کاپیتان ساگنر با منتهای ادب گفت: انگار سنده گربه است جناب سرهنگ..."

البته یکی از موارد برتر در این زمینه شخصیت داوطلب یک ساله که یک معلم فلسفه است و بازداشت های متعدد را از سر گذرانده و در نهایت کار نوشتن افتخارات گردان را به او می سپارند که او هم با نوشتن صحنه های خیالی برای افراد مختلف ایثارگری ها و شجاعت های آنچنانی می نویسد که بسیار خواندنی است , در حالیکه داریم پس گردنی می خوریم و با شکست عقب نشینی می کنیم می توانیم وانمود کنیم که پیروز شده ایم و افتخار آفریده ایم.

اما در کنار نظامیان و جنگ ما در میان حکایات و اتفاقات با شرایط اجتماعی و سیاسی آن زمان آشنا می شویم. قبل از هر چیز میزان می خوارگی که رواج داشته در حد استفاده می و شراب در ادبیات منظوم ماست! بیداد می کند! در این زمینه این جملات گویای کار است:

"در گورستان روی صلیب چوبی سفیدی این نوشته حک شده است:آرامگاه شادروان لاسلو...که در آزمایشگاه فیزیک, تمامی الکل سمی ظرفی را که مار و کژدم در آن نگهداری می شدصرف کرده و به رحمت ایزدی پیوسته است."

یکی از اثرات جنگ تغییر سرنوشت انسانهاست و بازی های عجیبی با آدم می کند.یکی از نام آوران این عرصه دکتر ولفر پزشک نظامی گردان است:

"همه دانشکده های پزشکی کلیه دانشگاه های اتریش-هنگری را گشته و در تک تک بیمارستان ها کار آموزی کرده بود, اما پایان نامه پزشکی اش را نگرفته بود, فقط و فقط به این خاطر که عمویش وصیت کرده بود هزینه تحصیلی فردریش ولفر,دانشجوی پزشکی,تا موقعی که پایان نامه پزشکی اش را نگرفته از محل میراث او تامین شود.

این هزینه تحصیلی تقریباٌ چهار برابر عواید ماهانه یک پزشک تازه کار در بیمارستان بود و فردریش ولفر شرافتاٌ می کوشید زمان دریافت پایان نامه اش را هر چه بیشتر به تاخیر بیاندازد.

وراث بیهوده جامه می دریدند. ولفر را محجور اعلام کردند, سعی کردند عروسان ثروتمند برایش پیدا کنند تا از شرش خلاص شوند. و ولفر , عضو بیش از بیست انجمن دانشجویی, برای آن که آن ها را بیشتر بچزاند, چند مجموعه شعر بسیار اخلاقی هم در وین, لایپزیک و برلین منتشر کرد و به تحصیلاتش ادامه داد, انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد.

و آنگاه جنگ درگرفت و خنجرش را ناجوانمردانه به پشت فردریش ولفر...فرود آورد...او را صاف و ساده به سربازی بردند و یکی از وراث که در وزارت جنگ کار می کرد ترتیبی داد که فردریش ولفر خوب و نجیب پایان نامه پزشکی نظامی بگیرد. آزمایش کتبی بود. روی یک ورقه سفید می بایست به سوال های جورواجور جواب می داد, و او جلوی همه سوال ها یک جور و یک نواخت نوشت:بیایید کونم را بلیسید! سه روز بعد, سرهنگ خبر داد که در امتحان قبول شده ...

حکایاتی که شوایک تعریف می کند به نحو جالبی به موضوع بحث ارتباط دارد مثلاٌ جایی که سربازان با انهدام قطار صلیب سرخ روبرو می شوند و تعجب می کنند که مگر می شود ؟! شوایک با دو حکایت نشان می دهد که بله کردند و شد. بعضاٌ علاوه بر تبیین شرایط به هدف های دیگری ضربه می زند که اصلاٌ انتظار نداریم مثلاٌ در جایی که ستوان در انتظار آماده شدن غذاست و بحث زن پستچی و...:

"... زن خیلی خوبی ام بود...اما خب از اون پاچه پاره هام بود. از پس همه کارای پستخونه بر می اومد اما یه ایراد گنده داشت, خیال می کرد همه تو نخ اونن و می خوان یخه شو بگیرن... یه روز دمدمه آفتاب رفت جنگل قارچ بچینه. وقتی داشت از جلو مدرسه رد می شد, معلم...گفت اونم میاد. سرهمین ... خیال کرد که معلم نقشه های نابابی توی سرش داره, وقتی دید نخیر راس راستی ام داره لای بته ها دنبالش میاد, بند دلش پاره شد و پا گذاشت به فرار ... یه شکایتی ام نوشت و فرستاد کمیسیون آموزش...بازرس فرهنگ...رفت پیش ژاندارم... ژاندارم تا چشمش افتاد به دوسیه گفت همچین چیزی محال ممکنه, چون یه سفر عالیجناب کشیشم از دست معلم عارض شده بود که دنبال دختر خواهر اون - که خودش باهاش می خوابید - افتاده, اما معلم یه تصدیق از دکتر بخش آورد که الان شیش ساله که این وصله ها به اون نمی چسبه, چون از زیر شیروونی یه راست افتاده رو میله گاری اسبی و از کمر عاجز شده. خلاصه سرتونو درد نیارم زنیکه سلیطه رفت از دست همه عالم شاکی شد, از امنیه رییس پاسگاه گرفته تا دکتر بخش و بازرس فرهنگ, که معلم سبیل همه شونو چرب کرده. اون وقت اینام از دست زنه شیکایت کردن و سر آخر محکوم شد, اما استناد کرد به این که مشاعر درستی نداره. واسه همین کارش کشید به پزشکی قانونی و اون جا یه کاغذ دادن دستش که درسته که خله , اما از عهده همه کارای دولتی بر میاد."!

***

این کتاب طبعاٌ در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. این کتاب را نشر چشمه با ترجمه آقای کمال ظاهری منتشر کرده است.

ببخشید طولانی شد! کتاب قطور بود! راستی تا یادم نرفته تصویر های قشنگی هم دارد!

................

پ ن: نمره کتاب 5 از 5 می‌باشد.

 

در قند هندوانه ریچارد براتیگان

 

 

روز شنبه که تعطیل بود می خواستم دو سه تا مطلب آماده کنم. به همین خاطر برای بار دوم به سراغ این کتاب آمدم. نمی خواستم بخوانم چون فکر می کردم همون یک باری که خواندم هم زیاده! ولی اشتباه کردم چون برای بار دوم خواندمش!

کتاب نثر شاعرانه ای دارد ,در فصل های کوتاه و بسیار روان و زود خوانده می شود (حدود 2 ساعت). دفعه اول که خواندم چیزی نفهمیدم و خیلی حالم گرفته شد چون این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند هم حضور داشت. به شوخی به یکی از دوستان گفتم این کتاب جزء چند کتابی است که باید بعد از مرگ خواند!

حتماٌ با خواندن پاراگراف بالا با خودتان فکر می کنید که دفعه دوم درهای ادراک به رویم باز شده و از تمام نمادهای داستان پرده برداشته شد. باید بگویم که نه! فقط این بار از نوع نثر کتاب بیشتر لذت بردم و یک مقدار هم در مورد برخی نمادها زورآزمایی کردم (که این قسمت دوم از علایقمه).

نمی دانم کجا بود خواندم که بنده خدایی می گفت شما هر چی می خوای بنویس بالاخره پیدا می شوند کسانی که تفسیرهای آنچنانی بکنند که جیگرت حال بیاد! البته باز هم اگر فکر می کنید که منظورم این است که این کتاب هم از این قماشه اشتباه می کنید.

یک بار همان 11 سال پیش مقاله ای از استاد براهنی در مورد گونه ای شعر نو خواندم که حالت معما گونه داشت و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. یک شعر چند خطی بر همان سیاق گفتم که خودم خیلی باهاش حال می کردم ولی هیچکس از اون چیزی سر در نمی آورد (منظورم نهایتاٌ 5 تا رفیقی بود که در ایام خدمت داشتم) تازه وقتی براشون شرح می دادم که این کلمه نماد این چیز است و آن هم نماد آن چیز و همه در کنار هم می شوند این و... می گفتند: اوهوم یا خونه پرش آهان! باز هم اگر فکر می کنید که می خواهم بگویم که این کتاب براتیگان هم همان حالت را دارد اشتباه می کنید!

داستان توصیفی است از نوعی زندگی در نوعی مکان خاص. مکانی که اکثر چیزهای آن از قند هندوانه ساخته شده است. "آب هندوانه (که منافعش برای ایرانی ها شهره عام و خاص است!) را می گیریم و آن قدر حرارتش می دهیم تا فقط قند آن باقی بماند بعد آن را به شکل چیزی در می آوریم که داریم: زندگی مان." پس تا اینجای کار می شود گفت که همه چیز این مکان نمادین از جنس زندگی است. البته در کنار قند هندوانه چوب کاج و سنگ هم در ساختمان چیزها نقش دارند. نمادهای مکانی تمامی ندارد از پل ها و مقبره ها و مجسمه ها گرفته تا ساختمان اصلی دهکده که iDEATH نام دارد (ویژگی این ساختمان این است که مدام در حال تغییر است و به گفته راوی این از روی خیر است همینجا اشاره کنم که من متوجه این تغییر مداوم نشدم و تنها تغییری که دیدم این بود که اتاق های مربوط به کسانی که می میرند مسدود می شود). از پل ها گفتم لاجرم باید از رودخانه ها هم بگویم:

"بعضی رودخانه ها فقط چند اینچ عرض دارند.رودخانه ای را می شناسم که نیم اینچ عرض دارد. می شناسم چون اندازه اش گرفتم و تمام روز کنارش نشستم.اواسط بعد از ظهر باران گرفت.ما در اینجا هر چیزی را رودخانه می گوییم.ما این جور مردمی هستیم."

راوی داستان هم موجود جالبی است یعنی متعلق به تیره خاصی است که اسم ثابتی ندارند و در مقدمه فصل شعرگونه ای چنین می گوید:

"به گمانم تا حدی کنجکاوی بدانی چه کسی هستم , اما یکی از آنهایی هستم که نام ثابتی ندارد. نامم به تو بستگی دارد. فقط هر جور که به ذهنت می رسدصدایم کن."

جمعیت افراد در قند هندوانه 375 نفر است که حتماٌ یا نماد چیزی است که من نمی دانم یا اینکه سر کاری است. این جمعیت زندگی خاصی دارند که نمی توانم اسمی روی آن بگذارم برخی قاعدتاٌ در مزارع هندوانه کار می کنند برخی در کارگاه هندوانه کار می کنند و برخی مجسمه می سازند و البته به یک دکتر و یک معلم هم اشاره شده است و شغل دیگری نیست. یک شخصیت به نام چارلی هست که اطلاعاتش زیاد است و باصطلاح همه چیز می داند. همین شخص وقتی عدم استعداد راوی را در مجسمه سازی می بیند به او می گوید که مثل اینکه" از مجسمه سازی و کارهای دیگر خوشت نمی آید. چرا یک کتاب نمی نویسی و آخرین کتاب رو یک نفر 35 سال پیش نوشت و تقریباٌ دیگه وقتشه که یه نفر یه کتاب دیگه بنویسه". بازم اگر فکر می کنید کتاب نوشتن یک امر حیاتیه اینجا , اشتباه می کنید! چون وقتی راوی می پرسه کتاب قبلی درباره چی بوده چارلی یادش نمیاد. این کتاب قراره بیست و چهارمین کتابی باشه که ظرف 171 سال گذشته نوشته می شود. ظاهراٌ یکیش درباره جغد بوده و یکیش در مورد برگهای سوزنی کاج و به نظر خودم مهم ترین شون کتابی بوده که در مورد "کارگاه فراموش شده" نوشته شده و نویسنده مدتی را در آن کارگاه سفر کرده. این کارگاه هم مکان نمادین دیگری است که "هیچ کس نمی داند کارگاه فراموش شده چه قدر قدمت دارد.مساحتش آن قدر طولانی است که نه می توانیم و نه می خواهیم طی اش کنیم" به نظر می رسد به دنیا اشاره دارد که البته چند سطر بعد اشاره می کند در آنجا نه گیاهی می روید نه حیوانی زندگی می کند... که باز هم به نظر می رسد شاید دنیای ماست که از یک انفجار هسته ای خارج شده است! و این بازماندگان در ناکجاآبادی در حال زندگی هستند. در این کارگاه فراموش شده چیزهایی است که جالبند ولی اسم ندارند که به نظر متعلق به تمدن قبلی هستند. برادر چارلی inBOIL به همراه دار و دسته اش در کنار این کارگاه زندگی می کنند و به دلیل رفت و آمد و ارتباط با اشیاء فراموش شده به نوعی از نظر مردم دیگر منحرف شده اند.

" inBOIL و دار و دسته اش در کلبه های کوچک و افتضاحی که سقف هایشان سوراخ بود و آب از آن چکه می کرد در نزدیکی کارگاه فراموش شده زندگی می کردند...بیست نفر بودند... تمام شان مرد بودند و این اصلاٌ خوب نبود... این افراد پیش از آنکه به او ملحق شوند ناراضی و عصبی و غیر قابل اعتماد می شدند یا دست شان کج می شد و همه اش از چیزهایی صحبت می کردند که آدم های درست و حسابی نه سر در می آوردند و نه می خواستند سر در بیاورند... inBOIL همیشه مست بود" شاید با توجه به این جملاتی که آوردم بتوان تصور کرد که اینجا شاید نوعی ناکجاآباد است که برخی مثل آدم ابوالبشر وسوسه خروج از آن را دارند (این که معشوقه اول راوی به کارگاه فراموش شده تمایل دارد هم می تواند نشانی از این مدعا باشد فقط این بار آدم که راوی باشد گول نمی خورد و سراغ معشوقه دیگری می رود و آن اولی خودکشی می کند). شاید کسانی که به نوعی آگاهی می رسند این مسیر را طی می کنند به خصوص که همین افراد بالاخره دسته جمعی خودکشی کردند و قبل از آن به باقی افراد چیزهایی درباره iDEATH و اصل آن می گویند. از نظر inBOIL دیگران در یک حالت بی خبری نسبت به زندگی قرار دارند انگار که در یک بهشت بی خبری زندگی می کنند و اشاره ای به از بین رفتن ببرها می کند که گویا با از بین رفتن آنها مرگ هم از این جامعه رخت بربسته است مگر اینکه خود تصمیم به مرگ بگیریم! خلاصه که خیلی فضای عجیبیه!! مثلاٌ همین ببرها پدر و مادر راوی را جلوی چشمش خورده اند و ضمن آن به حل مسائل حساب او کمک کرده اند:

"یکی از ببرها گفت روز خوبیه ببر دیگری گفت آره قشنگه... خیلی متاسفیم که مجبور شدیم پدر و مادرت را بکشیم و بخوریم. سعی کن بفهمی.ما ببرها بد نیستیم , این فقط کاریه که مجبوریم انجام بدیم...گفتم باشه و به خاطر درس حساب هم متشکرم که کمکم کردید...(ببرها) : اصلاٌ حرفش رو هم نزن..."

یکی از نکات قابل توجه حس بدیه که آدم های درست حسابی به قول راوی نسبت به آدمهای متمایل به کارگاه فراموش شده دارند به طوریکه صحنه خودکشی مارگریت (معشوقه اول راوی) و اصل همین خودکشی و ناراحتی مارگریت در فصل های قبل هیچ واکنشی را در راوی بر نمی انگیزد. انگار هیچ حسی ندارد این آدم! ولی در نقطه مقابل صحنه های همراهی با پائولین سرشار از احساس است.

یک نکته دیگر را هم باید بگویم که جالب است, در مراسم تدفین مارگریت اشخاص مختلفی حاضر می شوند از جمله سردبیر روزنامه که راوی بلافاصله اعلام می کند که روزنامه سالی یک بار منتشر می شود! این تنها نمادیه که من به ضرس قاطع می توانم بگویم که متوجه شدم این نماد بهشت موعود مرتضویه!! البته شاید بپرسید که براتیگان در سال 1964 چه طوری از وجود ایشان مطلع بوده اند؟ واضحه که نه تنها تاریخ پر است از این آدم ها بلکه جغرافی هم ! (از شوخی گذشته فکر کنم به همان بهشت بی خبری اشاره دارد)

***

بعضی جنبه های این کتاب تعریف هنر از دیدگاه سورئالیست ها را به ذهن من می آورد که در عرصه ادبیات می شود سبک "نوشتن خود به خود" و ... که برای این ادعا می شود به بخش هایی از کتاب مراجعه کرد:

سوال معلم از راوی در خصوص کتاب و جواب راوی: "آره خودش داره پیش می ره"

یا دیالوگ دکتر و راوی :"دکتر ادواردز گفت راستی کتاب چه طور پیش می ره؟ ا... پیش می ره. خوبه راجع به چیه؟ فقط کلمه ها را پشت سر هم می نویسم. خوبه" (تاکید از منه)

" گفت: کتاب چه طور پیش می ره؟ گفتم خوب پیش می ره. گفت راجع به چیه؟ گفتم آْ نمی دونم. لبخند زنان گفت یه رازه؟ گفتم نه. مثل بعضی کتاب های کارگاه فراموش شده عاشقانه است؟ گفتم نه مثل اون کتاب ها نیست. گفت یادمه وقتی بچه بودم برای سوخت از اون کتاب ها استفاده می کردیم.خیلی زیاد بودند. ساعت ها می سوختند, اما الان دیگه از این کتاب ها کم پیدا میشه. گفتم نه این فقط یه کتابه"

نمی دانم ما هم باید بگوییم این فقط یک کتابه یا باید برایش بیشتر وقت بگذاریم. شاید فکر کنید همین طوری هم خیلی وقت گذاشتم که باید بگویم نه! اگر بخواهیم همه نمادها را جدی بگیریم به قول اون لطیفه کار یه روز و دو روز و یه نفر و دو نفر نیست...

اما چند تا جمله قشنگش را هم جدا کردم برای شب امتحان:

"دستش را در دستم گرفتم. دستش قدرتی داشت که حاصل مهربانی بود و این باعث شد تا دستم امنیت را حس کند, اما چه شور و هیجان آشکاری داشت."

"من و پائولین هم دیگر را بوسیدیم. دهانش نمناک و خنک بود. شاید چون شب بود."

"آرام و طولانی عشق بازی کردیم. بادی آمد و پنجره ها کمی لرزید, بین قند پنجره های شکننده فاصله انداخت."

"دست در دست هم تا iDEATH قدم زدیم. دست ها چیزهای خیلی خوبی اند, به خصوص بعد از این که از عشق بازی برگشته باشند."

پی نوشت : این کتاب توسط مهدی نوید ترجمه و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. فکر کنم الان به چاپ پنجم رسیده باشد. من چاپ سوم را دارم که جلدش قرمز هندوانه ای است ولی اخیراٌ در کتاب فروشی که چرخ می خوردم دیدم چاپ جدیدش رنگ جلدش خردلی رنگ است دقیقاٌ به رنگ هندوانه های آناناسی!

...................

پ ن 2: نمره کتاب 2.6 از 5 می‌باشد.(نمره کتاب در سایت آمازون 4.6 و در گودریدز 4 از 5 می‌باشد)

گتسبی بزرگ اسکات فیتزجرالد

 

 

رمانی کلاسیک از آمریکای دهه 20 و قبل از بحران اقتصادی آخر دهه , زمانی که با توجه به ویرانی و هرج و مرج اروپای بعد از جنگ جهانی اول در آمریکا رشد بی سابقه اقتصادی اتفاق افتاد و به تبع آن به تعداد میلیونرهای آمریکایی اضافه شد , زمانی که هنر آدم ها در این بود که بتوانند به همان سرعتی که پول در می آورند خرج کنند. زندگیی که نویسنده این رمان با آن غریبه نیست.

نیک کاره وی جوانی از خانواده سرشناس و مرفه در غرب میانه آمریکا است که بعد از اتمام دانشگاه و اتمام جنگ جهانی اول می خواهد برای کسب تجربه کاری به نیویورک در شرق آمریکا برود و در خرید و فروش سهام فعالیت نماید. او بعد از کسب موافقت خانواده به آنجا می رود و در دهکده ای ساحلی در نزدیک نیویورک ساکن می شود. خانه ای کوچک اجاره می کند در کنار ویلای بزرگی که آخر هفته ها در آن مهمانی های مجلل گرفته می شود. صاحب آن جی. گتسبی جوانی سی و چند ساله و خودساخته است که ثروت بی حسابی دارد و البته شایعات زیادی در مورد خودش و ثروتش میان همه در جریان است. نیک و گتسبی با هم آشنا می شوند و داستان روایت داستان گتسبی از زبان نیک است:

"گتسبی مظهر همه چیزهایی بود که آنها را صادقانه حقیر می شمارم... استعداد خارق العاده ای بود برای امیدواری , آمادگی رمانتیکی که نظیرش را تا به حال در هیچ کس ندیده ام و به احتمال زیاد در آینده هم نخواهم دید."

 نیک در نیویورک با دوست هم دانشگاهی خود تام بیوکنن که با همسر خود دیزی (که البته نسبت فامیلی با نیک دارد) ملاقات می کند. دیزی از آن دخترهایی است که خواستگارهای زیادی داشته ولی الان با بی وفایی های همسرش روبروست و از این بابت دل پری دارد. مثلاٌ در جایی که دیزی داستان به دنیا آمدن دخترش را برای نیک تعریف می کند:

"... یک ساعت از عمرش می گذشت , تام هم خدا عالمه کجا بود. به هوش که اومدم خودم را کاملاٌ بی کس حس می کردم. بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره. وقتی بهم گفت دختره سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه. گفتم خیلی خب , خوشحالم که دختره امیدوارم که خل باشه – واسه اینکه بهترین چیزی که یک دختر توی این دنیا می تونه باشه , همینه, یک خل خوشگل."

یکی از خواستگارهای پر و پا قرصش در 5 سال قبل افسر جوانی (و البته بی پولی) به نام گتسبی بود که برای جنگ به اروپا رفت و دیگر خبری از او نشد و دیزی با تام ازدواج کرد. حالا گتسبی ثروتمند با تصاویری ماندگار و رویایی از عشق سابقش در دل , در نزدیکی خانه دیزی ویلای مجللی خریده و هر هفته مهمانی های بی حساب و کتاب (ورود برای عموم آزاد است) برگزار می کند تا شاید روزی دیزی به مهمانی او بیاید و....

نوع دیدگاه گتسبی به دیزی در صحنه ای که گتسبی کمد لباسهایش را با انبوه لباس های اروپایی به نیک و دیزی نشان می دهد مشخص است ; دیزی زیر گریه می زند چون پیراهن های به این قشنگی ندیده است و بلافاصله گتسبی با حالتی رمانتیک به نور سبزی اشاره می کند که از دوردست از خانه دیزی دیده می شود و اینکه شبها او به این نور زل می زند و این جملات کلیدی داستان چند لحظه بعد از این صحنه:

"وقتی پیش شان رفتم خداحافظی کنم دیدم آثار حیرت به چهره گتسبی بازگشته است, انگار که شک ضعیفی نسبت به کیفیت خوشبختی حاضر خود به دلش راه یافته بود. نزدیک پنج سال! حتی در آن بعد از ظهر به یقین لحظه هایی وجود داشت که در آن, دیزی واقعی به پای دیزی رویاهای گتسبی نمی رسید – نه به خاطر عیب خودش بلکه به علت جوشش حیاتی توهم غول آسایی که گتسبی در ذهن خود ساخته بود. از حد دیزی بزرگتر شده بود, از حد همه چیز گذشته بود. گتسبی خودش را با شور آفرینندگی در آن غرق کرده بود و پیوسته به آن افزوده بود و هر پر رنگینی را باد برایش آورده بود به آن چسبانده بود. هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست به آنچه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند برابری کند."

و به خاطر همین توهم غول آسا (و یا به قول نیک به خاطر مدتی بیش از حد دراز با رویای واحدی زندگی کردن) گتسبی پا در مسیری گذاشت که آن قسمت پایانی جالب داستان شکل گرفت (که البته اشاره ای نمی کنم تا مزه اش نپره). توهمی که منجر به عدم شناخت صحیح آدمها شد آدمهایی که نیک تحت عنوان "جماعت گند" از آنها یاد می کنه و علیرغم اینکه پاره ای از خصایص گتسبی را نمی پسندد در مقایسه عنوان می کند که "ارزش گتسبی به تنهایی به اندازه همه اونا با همه" آدمهایی که از لحاظ اخلاقی سقوط کرده اند و نیک دو تن از آنها را اینگونه تصویر می کند:

"آن دو، تام و دی‌زی، آدم‌های بی‌قیدی بودند‌ــ‌چیزها و آدم‌ها را می‌شکستند و می‌رفتند توی پول‌شان، توی بی‌قیدی عظیم‌شان یا توی هم‌آن چیزی که آنها را به هم پیوند می‌داد تا دیگران بیایند و ریخت و پاش و کثافت‌شان را جمع کنند"

***

رمان شسته رفته ای به نظرم آمد و برای کسانی که به رمانهای کلاسیک علاقه دارند راضی کننده است. چند تا نامه هم آخر کتاب هست که خیلی جالبه به خصوص نامه ای که ویراستار کتاب به نویسنده نوشته و جواب نویسنده به آن نامه... به نظرم یکی از دلایل خوب از کار در آمدن داستان همان توصیه هایی است که ویراستار کرده و نویسنده هم به آن توجه کرده است.

دو نکته دیگر هم هست که باید به آن اشاره کنم:

یکی تیراژ کتاب در چاپ های ابتدایی در آمریکاست که برای ما امیدوار کننده است چون نهایتاٌ حدود 30 هزار نسخه است و این نوید را به ما می دهد که این امکان وجود دارد که ظرف 80 سال آینده ما به جایی که آنها الان هستند (در زمینه کتابخوانی) برسیم....

 نکته دوم هم به نکته اول بی ارتباط نیست : افزایش تیراژ و فروش کتاب با اجرای شو و هوچیگری تبلیغاتی به دست نمیاد! این را به خاطر آن جمله کذایی روی جلد می گویم:"دومین رمان بزرگ قرن بیستم"

در سال پایانی قرن بیستم انتشارات مختلف لیستهای مختلفی را در خصوص رمان های برتر قرن ارائه کردند که یکی از این لیستها متعلق به انتشارات رندم هاوس است که البته انتشارات معتبریه اما وقتی شما به لیست 100 تایی و نحوه انتخاب و شرایط انتخاب شونده ها نگاه می کنید می بینید که این انتخاب از میان رمانهایی انجام شده که در اصل به زبان انگلیسی نوشته شده اند یعنی رمانهای روسی فرانسوی آلمانی اسپانیایی و.... از این انتخاب خارج شده اند!! خوب حالا ما اگر نتایج این انتخاب را بدون پیش شرط های آن در نظر ها جلوه دهیم کار خوبیه؟

یاد تیتر یکی از روزنامه های ورزشی در زمان نوجوانی افتادم زمانی که مارادونا در ناپل بازی می کرد و البته زمانی بود که فصل نقل و انتقالات باشگاهی ایران بود و خبری هم در اروپا نبود مثل الان. تیتر زده بود : "مارادونا در پیروزی" !! شاخ شما در میومد و فضولی باد می کرد. روزنامه را می خریدی می دیدی 2 خط خبر در مورد تیتر اول هست و آنهم اینکه مارادونا الان در اوج پیروزیه!!!!

نکنیم این کارها را !!

کتابی که بعد از گتسبی خواندم "ظلمت در نیمروز" است که با این حساب هشتمین رمان بزرگ قرن بیستمه که در پست بعدی اگر زنده باشم می نویسم.

گتسبی بزرگ در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است.

پی نوشت: این کتاب توسط آقای کریم امامی ترجمه و توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است.

پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.