میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول

 

سرش را چرخاند و چشمانش در چشمان پدرو گره خورد. همان لحظه فهمید وقتی مایه خمیر را توی روغن داغ می اندازند , چه حالی پیدا می کند.

.

تیتا دختر کوچک یک خانواده مزرعه دار مکزیکی است. پس از دنیا آمدن او پدرش از دنیا می رود و او به همراه مادر و دو خواهرش زندگی می کند. پس از مرگ پدر و بر اثر تالمات حاصل از آن!, شیر مادر خشک می شود و ناچاراٌ تغذیه تیتا به عهده آشپز خانواده که پیرزن اهل دلیست می افتد و تیتا خواه نا خواه در آشپزخانه بزرگ می شود و ... تیتا بزرگ می شود و در 16 سالگی عاشق "پدرو" می شود و او نیز همچنین ... چون داستان مربوط به چند نسل قبل است! لذا پسر بعد از عاشق شدن با پدرش به خواستگاری دختر می رود. اما در آن منطقه سنتی است که دختر کوچک خانواده حق ازدواج ندارد و می بایست تا زمانی که مادر در قید حیات است از او نگهداری کند! مادر که زن سنت گرای مستبدی است با این ازدواج مخالفت می کند و به خواستگار می گوید که اگر واقعاٌ قصد ازدواج دارد می تواند با روسورا که دو سال از تیتا بزرگتر است ازدواج کند و خوب خیلی طبیعی است که پدرو هم جواب مثبت می دهد و ازدواج سر می گیرد و محل سکونتشان می شود همین مزرعه و خودتان حسابش را بکنید که حضور عاشق و معشوق در یک مکان (البته عشقی که حالا پسوند ممنوعه را دارد) و زیر یک سقف چه اتفاقاتی را در پی دارد و ... (نگران نباشید تا اینجا که تعریف شد صفحه 20 کتاب است و داستان از اینجا به بعد است)

همانگونه که اشاره شد تیتا در آشپزخانه تربیت می شود و در نتیجه در آشپزی تبحری خاص دارد. کتاب در 12 فصل نوشته شده است و هر فصل با معرفی مواد لازم برای طبخ یک غذای مخصوص آغاز می شود و در خلال روایت و شرح ماجراها طرز تهیه آن غذا نیز آموزش داده می شود که این از نکات بارز کتاب است.

تیتا در مقابل سنت و بی عدالتی های ناشی از اقتدار سنت های غیر منطقی مقاومت هایی می کند ولی به نظر می رسد که او بیشتر نقش قربانی دارد تا قهرمان مبارزه و البته نباید هم انتظاری فراتر از این داشته باشیم چرا که:

از این که بگذریم برای تیتا تمام خوشی عالم در شکوه غذا خلاصه شده بود. برای کسی که تمام دانسته هایش از زندگی در چهارچوب آشپزخانه محدود بود فهم جهان خارج از این محدوده کار ساده ای نبود.

آیا پدرو عاشق است؟ شاید برای شمای خواننده این متن جواب ساده گزینه خیر باشد اما پدرو هم برای کار خود (ازدواج با خواهر تیتا) دلیلی دارد, او در جواب به پدرش که او را برای قبول وصلت شماتت می کند می گوید:

معلوم است که سر حرفم هستم. اما وقتی به آدم می گویند هیچ راهی برای ازدواج با دختری که دوستش داری وجود ندارد و تنها راه بودن در کنار او ازدواج با خواهرش است, اگر تو جای من بودی همین کار را نمی کردی؟

ما البته از جواب پدر آگاه نمی شویم ولی احتمالاٌ گفته است پسرم ما رو دیگه نپیچون! حقیقتاٌ این توجیه پدرو خان آدم رو قانع که نمی کنه هیچ حرص آدم رو نیز در می آورد. این آقا هیچ تلاشی نمی کنه بعد می گه هیچ راهی وجود نداشت! (من هم نشستم کنار گود و...)

بگذریم... کتاب خوب و خوشخوانی بود و صحنه هایی جالب توجه از اقتدار سنتی مادر داشت:

نمی توانست خود را از این حس خلاص کند که هر لحظه ممکن بود مجازات خوفناکی از آسمان بر سرش نازل شود: الطاف ویژه ماما النا برای او. با این احساس بیگانه نبود. همان ترسی بود که هر وقت بدون استفاده از دست نوشته آشپزی می کرد, همراهش بود. همیشه می دانست وقتی این کار را بکند, ماما النا می فهمد و به جای آن که او را برای ابتکارش تشویق کند, به دلیل خودسریهایش به باد ناسزا می گیرد و هرچه از دهانش در می آید, بارش می کند. با این همه در برابر وسوسه زیر پا گذاشتن فرامین خشک و انعطاف ناپذیری که مادرش در آشپزخانه ... و زندگی به او تحمیل می کرد, نمی توانست مقاومت کند.

از قسمت های قابل توجه کتاب نیز می توان به این مطلب کلیدی اشاره کرد:

هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می­شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم؛ همان‌طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می­آید که دوستش داریم؛ شمع می‌تواند هرنوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت ها را مشتعل کند. برای لحظه‌ای از فشار احساسات گیج می‌شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می‌گیرد که با مرور زمان فروکش می‌کند، تا انفجار تازه­ای جایگزین آن شود. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته  شعله ور نگاه می­دارد. و از آنجا که یکی از عوامل آتش­زا همان سوختی است که به وجودمان ­می‌رسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد می‌شود که سوخت موجود باشد. خلاصه کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع درنیابد که چه چیزی آتش درون را شعله­ور می­کند، قوطی کبریت وجودش نم بر می­دارد و هیچیک از چوب کبریت هایش هیچوقت روشن نمی‌شود.

اگر چنین شود؛ روح از جسم می‌گریزد و در میان تیره‌ترین سیاهی‌ها سرگردان می‌شود. بیهوده می‌کوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد. غافل از آن که تنها جسمش که سرد و بی‌دفاع گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس... به همین دلیل باید از افرادی که نفسی سرد و افسرده دارند پرهیز کنیم. حتی حضورشان هم می‌تواند شعله‌ورترین آتش‌ها را خاموش کند.

کتاب این نویسنده مکزیکی که در لیست 1001 کتاب نیز حضور دارد توسط خانم مریم بیات ترجمه و توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است. (کتاب من چاپ هفتم 1386 با تیراژ 5000 جلد و در 235 صفحه و به قیمت 3000 تومان)

در ویکیپدیا می خوانیم که نام کتاب معنایی دوگانه دارد: نخست اشاره به دستور تهیه شکلات داغ (هات چاکلت) دارد که در مکزیک با آب و کاکائو تهیه می‌شود (نه با شیر). دوم، اصطلاحی در زبان اسپانیایی است استعاره از احساسات تند و برانگیختگی جنسی . البته با تذکر خوب دوست خوبمان خانم جیران در کامنت ها همانگونه که در قسمت پخت شکلات توضیح می دهد , آب می بایست جوش جوش باشد و... و تیتا هم همانطور که در طول داستان دیدیم همین خاصیت را داشت (عشق و احساسات و...) و بدین ترتیب مثل آب برای شکلات بود.

.

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی است.

پ ن 2: کتاب بعدی که شروع به خواندن آن می نمایم مطابق آرا خنده در تاریکی اثر ولادیمیر ناباکوف می باشد امیدوارم همراهان بیشتری داشته باشیم.

پ ن 3: قبل از مسافرت اخیر اقدام به دانلود یک کتاب صوتی نمودم و هنگام رانندگی مشغول گوش دادن به اثر جاودانه جورج اورول یعنی قلعه حیوانات بودم که برای بار چندم هم خالی از لطف نبود. برای کسانی که پشت فرمان زیاد می نشینند و البته موقع شنیدن خوابشان نمی برد استفاده از همین معدود کتاب های صوتی شدیداٌ توصیه می شود. تجربه خوبی بود که گفتم دوستان هم در جریان باشند

پ ن 4: نمره داستان از نگاه من 3.8 از 5 می‌باشد.

اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو

 

این کتابی است که در حقیقت از اشتیاق خواندن زاده شده است. من با اندیشیدن به کتاب هایی که دلم میخواست بخوانم شروع به نوشتن کردم و با خودم گفتم : بهترین وسیله ی داشتن چنین کتاب هایی این است که خود آدم آنها را بنویسد ، نه یکی ، بلکه ده تا ، یکی به دنبال دیگری و همه در یک کتاب. (ایتالو کالوینو)

تا وقتی که بدانم در دنیا زنی هست که خواندن را برای نفس خواندن دوست دارد, می توانم مطمئن باشم که دنیا ادامه دارد.

***

توی خواننده کتاب به کتابفروشی می روی و کتاب جدید کالوینو را به نام اگر شبی از شبهای زمستان مسافری را می خری و به خانه می آیی و طی مناسکی! شروع به خواندن کتاب می کنی.داستان مربوط به مردی است که با یک چمدان وارد ایستگاه قطار در یک شهر کوچک می شود و می بایست یک رابط با او تماس بگیرد. وارد کافه ایستگاه می شود و در انجا با زنی جوان آشنا می شود و... توی خواننده تازه داری جذب موضوع می شوی که فصل به پایان می رسد و در فصل بعدی متوجه می شوی که کتاب از صفحه 32 به صفحه 17 بر می گردد و تمام کتاب به همین صورت صحافی شده است. پکر می شوی و در خماری باقی می مانی. فردا به کتابفروشی می روی و طی گفتگو با کتابفروش متوجه می شوی که داستانی که شروع کردی کتاب کالوینو نبوده است بلکه کتابی به نام دور شدن از مالبروک اثری از نویسنده ای گمنام و لهستانی تبار بوده است که در اثر اشتباه انتشارات جابجا شده است. کتابفروش مب خواهد نسخه ای سالم از کتاب کالوینو را به تو بدهد که تو ترجیح می دهی کتاب لهستانی را ادامه بدهی. آنجا با خانم خواننده ای آشنا می شوی که با همان مشکل تو روبرو شده است و اتفاقاٌ او هم قبل از تو کتاب لهستانی را انتخاب کرده است. جذب او می شوی (این مورد جهانشمول است!) و سر صحبت را باز می کنید و طی فرایندی آموزنده شماره تلفن خانم خواننده را می گیری تا با یکدیگر در مورد کتاب صحبتی داشته باشید...کتاب را می گیری و می آیی خانه و شروع می کنی به خواندن و متوجه می شوی که داستان هیچگونه ارتباطی با داستان قبلی ندارد! داستان را ادامه می دهی و این بار نیز پس از چند صفحه به صفحات سفید بر می خوری پس از بررسی متوجه می شوی که این کتاب لهستانی نیست و مربوط به زبان و ادبیات سیمری(منطقه ای که پس از جنگ دوم محو شده است) است و طبعاٌ با خانم خواننده (لودومیلا) تماس می گیری و دوتایی موضوع را پیگیری و ادامه می دهید و... این فرایند پایان نیافتن داستان ها و پیگیری دو نفره تا 10 داستان نیمه تمام دیگر ادامه می یابد و بدینوسیله داستان یازدهم که همین کتاب باشد شکل می گیرد. (ادامه مطلب اون پایین لطفاٌ)

 

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب مثل آب برای شکلات اثر لورا اسکوئیول است.

پ ن 2: کتابی که الان در دست دارم همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی است.

پ ن 3: کتاب بعدی را با رای اکثریت دوستان انتخاب می کنم کاندیداها به شرح ذیل می باشند:

  الف) جاز  تونی موریسون ب) خنده در تاریکی  ناباکوف  ج)رهنمودهایی برای نزول دوزخ  دوریس لسینگ  د) موعظه شیطان  نجیب محفوظ  که تا کنون گزینه ب 3 رای و گزینه ج 2 رای داشته است که این رای گیری تا پس فردا مهلت دارد بشتابید!

پ ن 4: خانم نوشینه پیشنهاد داده اند که مطالب بلند در دو یا چند قسمت بیان شود نظرتان در این خصوص چیست؟ (با تشکر از ایشان و شما که در این خصوص نظر می دهید)

ادامه مطلب ...

طبل حلبی گونتر گراس

 

در این دنیا چیزهایی هست که هر قدر مقدس باشند انسان حق ندارد به آنها نپردازد.

وای که وقتی سرنوشت روی صحنه است و برنامه اجرا می کند چه کارها از انسان سر می زند!

من متعلق به نسلی بودم که در زیر سلطه ناسیونال سوسیالیسم رشد کرد و کور بود. این نسل نه تنها گمراه شده بود بلکه به خودش اجازه داده بود که گمراه شود.(گونتر گراس)

***

البته دوستان به من حق می دهند که برای مطلبی که برای این کتاب تقریباٌ 800 صفحه ای می نویسم اندکی روده درازی کنم تا خاطره برخی روده درازی های نویسنده در یادم بماند. 

 اسکار کوتوله گوژپشت سی ساله ایست که بر روی تخت آسایشگاهی تحت نظر است. او تصمیم می گیرد داستان زندگی خود را بنویسد:

آدم می تواند داستانش را از وسط شروع کند و با جسارت پیش بتازد یا عقب بزند و خلاصه خواننده اش را گیج کند. آدم می تواند ادای نوآوران را درآورد و زمانها و فاصله ها را به هم بریزد یا از میان بردارد و دست آخر جار بزند، یا بگوید برایش جار بزنند که عاقبت و در آخرین لحظه مسئله زمان-مکان را حل کرده است. ممکن است از همان اول بگوید که امروزه روز دیگر نوشتن داستان ممکن نیست اما بعد, یواشکی, و حتی می شود گفت پنهان از خودش, زرت یک داستان کت و کلفت و پر سر و صدا سر قدم برود و خود را خاتم داستان نویسان بشمارد و بازار داستان نویسی را برچیند.

و اینگونه می شود که رمان هشتصد صفحه ای زاده می شود: رمانی با حجم بالا که در مقاطعی با کشش نامناسب , در برخی موارد با غنای ادبی یا با طنز اجتماعی و سیاسی قوی و یا در پاره ای اوقات با صحنه های اروتیک و ...

داستان اسکار از دوران جوانی مادربزرگش آنا برونسکی آغاز می شود , جایی که این زن جوان کاشوبی (از اقوام لهستانی) کنار مزرعه در حال خوردن سیب زمینی آتیشی ست و مردی که در حال فرار از دست پلیس است به او پناه می آورد و او آن مرد را زیر دامن خود مخفی می کند. این مرد پدربزرگ اسکار می شود و آگنس مادراسکار نتیجه این وصلت است... آگنس بزرگ می شود و رابطه ای خاص با پسردایی خود یان دارد که البته منجر به ازدواج نمی شود. این زمان ایام جنگ جهانی اول است و مکان شهری به نام دانتزیگ (زادگاه نویسنده که الان شهر گدانسک در لهستان است) است , جایی که آلمانی ها و لهستانیها در کنار هم زندگی می کنند و پس از جنگ به منطقه ای آزاد زیر نظر جامعه ملل تبدیل می شود.

جنگ دیگر نفسهای آخرش را می کشید. پیمانهای صلحی با عجله و سرهم بندی امضا شد, طوری که بهانه برای جنگ های آتی باقی باشد.

آگنس در ایام جنگ پرستار جوانی است و از این طریق با سرباز آلمانی مجروح به نام ماتزرات آشنا می شود و این آشنایی منجر به ازدواج می شود. آنها مغازه خواربارفروشی دایر می کنند هرچند شرایط اقتصادی پس از جنگ وخیم است و اسکار در چنین شرایطی به دنیا می آید: یعنی زمانی که آدم با قیمت یک قوطی کبریت می توانست دیوارهای یک اتاق خواب را با اسکناس بپوشاند و به عبارت دیگر با نقش صفر بیاراید...

غرور ملی مردم در اثر نتیجه جنگ و تقسیم کشور جریحه دار شده است و وضع اقتصادی نیز بحرانی است که این هر دو مورد زمینه ساز ظهور و گسترش نازیسم (ناسیونالیسم + سوسیالیسم) است که دقیقاٌ این دو مقوله را نشانه گرفته بود. اسکار موجود عجیبی است و البته غیر طبیعی; چرا که ابتدای خلقتش را نیز به یاد دارد و البته توانایی های خاصی را نیز داراست. مادر اسکار از همان ابتدا وعده می دهد که در جشن تولد سه سالگی به او یک طبل حلبی هدیه بدهد و ماتزرات آینده او را در مغازه داری می بیند. اسکار چشم انتظار سه سالگیست و البته بزرگ شدن و مغازه داری برایش جذابیتی ندارد لذا در روز تولد و پس از به دست آوردن طبل تصمیم می گیرد که بزرگ نشود! به همین جهت وقتی ماتزرات درب زیرزمین را سهواٌ باز گذاشت, اسکار خود را از بالای پله ها به پایین پرت می کند و چند هفته ای را در بیمارستان سپری می کند و بهانه ای برای بزرگ نشدن پیدا می کند! همگان به تصور اینکه در اثر این اتفاق او به صورت عقب مانده ذهنی و جسمی درآمده است با او برخورد می کنند. اسکار بدین ترتیب سالیان سال یک کوتوله 93 سانتی متری باقی می ماند. اسکار حرف نمی زند (البته این توانایی را دارد) و احساسات و حرفهایش را از طریق طبل زدن بروز می دهد و لذا زود به زود باید طبل جدیدی به جای طبل پاره شده قبلی دریافت کند. علاوه بر این هنر خاصی دارد که بسیار دیرپا هم هست و آن توانایی شکستن و برش دادن شیشه ها به وسیله جیغ خود! هنری قابل توجه که البته:... بعد کار را بازی گرفت و با ادا و اطوارهای هنری دوران اخیر اغوا شد و به راه هنر برای هنر افتاد و آوازش را در شیشه کرد و با این کار پیر شد. اسکار به سن مدرسه می رسد اما فقط یک روز به مدرسه می رود , چرا که از طبلش نمی تواند جدا شود, او دنیای درونی خاص خود را دارد (من چرا همه را اوتیست میبینم؟!) او بر خلاف تصور دیگران به دنبال یاد گرفتن الفباست :می توانید تصور کنید که سواد آموختن و در عین حال نقش نادان بازی کردن کار آسانی نیست. این کار برای من از فریبکاری دیگرم, که سالها نقش طفل شاشو ‌‌‍(را) بازی می کردم, مشکل تر بود.

و این مهم را به کمک یکی از همسایگان و از روی دو کتاب خاص می آموزد, یک کتاب در خصوص زندگی راسپوتین و هوسبازی ها و فریبکاری های اوست و دیگری در مورد گوته (شعر و هنر) است و اینگونه شخصیت اسکار بین این دو حالت در نوسان است:

میان شیادی که مدعی بود با دعا شفا می بخشد و صاحبدل داننده , میان تاریکدلی که زنها را افسون می کرد و شاعر روشن بینی که سید الشعرا شناخته شده بود و با میل می گذاشت زنها افسونش کنند در نوسان است.

این تقابل در صحنه دیگری که در خانه عکس هیتلر و بتهوون روبروی هم نصب می شوند دیده می شود. ماتزرات به حزب نازی می پیوندد و اسکار علت این پیوستن را در فرازی , هنگامیکه جمع خانوادگی در کنار بندر قدم می زنند و ماتزرات برای چند فنلاندی دست تکان می دهد, اینگونه بیان می کند: ولی من هیچ سر در نیاوردم که ماتزرات چرا دست تکان داد و داد کشید. آخر او راینلاندی بود و از دریا و کشتی و این جور چیزها هیچ نمی دانست و یک نفر فنلاندی هم نمی شناخت و زبانشان را هم اصلاٌ نمی فهمید. ولی خوب, عادت کرده بود که وقتی دیگران دست تکان می دهند او هم بدهد و وقتی دیگران فریاد می کشند یا می خندند یا کف می زنند او هم همین کارها را بکند و همین جور بود که به آن زودی به حزب وارد شد. آن وقت هنوز اجباری در کار نبود و فایده ای هم نداشت, با این کار فقط روزهای یکشنبه اش را ضایع می کرد.

رابطه یان (که اسکار او را پدر احتمالی خود می داند) و مادرجان به صورت هفتگی در جریان است و اسکار شاهد این جریانات است : یان برونسکی, که با شم خاص فرصت جویش جو تازه خانه ما را در روزهای یکشنبه که رنگ سیاسی داشت تشخیص داده بود, همین که ماتزرات به خدمت می رفت دفاع غیر نظامی زن تنها مانده اش را وظیفه خود می شمرد و به دیدن ما می آمد.

با ورود یان به خانه معمولاٌ اسکار از خانه بیرون می رود و به چرخیدن در خیابانها می پردازد و از محل میتینگ حزب سر در میاورد. در یکی از این گشت و گذارها با یکی از اساتید بزرگ زندگی خود که او هم کوتوله ای به نام ببرا است روبرو می شود و این توصیه ویژه را دریافت می کند: ما جماعت کوچکان, حتی وقتی پشت تریبون صندلی خالی نمانده باشد گوشه ای برای ما پیدا می شود. اینشت که اگر پشت تریبون واقعاٌ جایی پیدا نکردید دست کم زیر آن بروید ولی هرگز پای آن نایستید... و اینگونه داستان زندگی اسکار ادامه پیدا می کند (اینجا تازه حدود صفحه 150 است) که مشتاقان پر حوصله می توانند به اصل جنس مراجعه کنند.

اما اشاره ای به زبان طنز نویسنده داشتم که نمونه ای از آن را که در مورد حزب نازی و یکی از خطیبانش که از قضا او هم دارای قوز است ذکر می کنم:

لوبزاک طنز تندی داشت و سرچشمه طنزش همان قوزش بود...می گفت: این قوز من صاف می شود اما کمونیست ها پیش نمی برند. مسلم بود که قوزش صاف شدنی نبود. ماندنی بود و استواریش نشان حقانیتش و در نتیجه حقانیت حزب می شد و از اینجا می شود نتیجه گرفت که قوز استوارترین پایه ایده ئولوژیست.

البته کنایه ها به مذهب و اسطوره های مذهبی نیز جای خود را دارد به طور مثال وقتی اسکار به همراه مادرش هفتگی به کلیسا می رود تا مادر به گناهان تکراری خود اعتراف کند و او در کلیسا به پیکره های مسیح خیره می شود:

چه عضلات ورزیده ای داشت. این مسیح ورزشکار, این قهرمان دو و میدانی ... باور کنید جلوش دعا می خواندم. او را قهرمان مهربان خودم می نامیدم. قهرمان قهرمانان , برنده جام مصلوب شدن آن هم به کمک میخ های استاندارد. باور کنید حتی خم بر ابرو نیاورده بود... از فرط انضباط پلک هم بر هم نمی زد تا هرچه ممکن است امتیاز به دست آورد...

البته مارکسیست ها و پیروان انقلاب دائمی نیز بی نصیب نمی مانند:

چریک های اصیل در تمام عمر چریک می مانند. حکومت های ساقط شده را بر کار سوار می کنند و باز به کمک چریک های دیگر در راه واژگون کردن حکومتهای بر کار سوار شده مبارزه می کنند. این چریکهای شفاناپذیر که پیروزی و ثبات را فساد آفرین می شمارند و علیه همرزمان خود سرکشی می کنند... میان دست اندرکاران سیاست از همه هنرمند ترند زیرا دستاورد خود را مردود می دانند...

من البته فصل های نزدیک به جنگ جهانی دوم و حول و حوش آن را بیشتر پسندیدم و نکاتی که اینچنین به پیشواز وقوع جنگ می رود:

آن روزها از این جور نشانه ها که از نزدیکی مصیبت خبر می داد کم نبود. مصیبت چکمه هایی می پوشید که پیوسته زمخت تر می شد و قدم هایی پیوسته بلند تر و پر صداتر بر می داشت تا همه جا گیر شود.

هنگامی که تاریخ اطلاعیه های ویژه اش را عربده می کشید و همچون موتوری روغن خورده و روان در جاده ها و آب ها و آسمان اروپا تاخت و تاز کنان آنها را تصرف می کرد...

یا مواردی که چنین دلنشین از جنگ و تبعات و مصائب آن می گوید:

نوشتن مسلسل و برجک های کشتی آسان است. انگاری بنویسی رگبار یا بارش تگرگ... من هنوز خوب بیدار نبودم که از عهده این جور بحث ها بر آیم. اینست که از روی صداهایی که در گوش داشتم مثل همه خواب آلودگان که در بند ظرافت های گفتار نیستند با خود گفتم این هم تیراندازی!

یا:

پوکه را در مشت فشرد...این یک انگشت فلزی توخالی در گذشته تکه سربی بر سر داشته بود تا زمانی که انگشت سبابه خمیده سرباز تیراندازی نقطه مقاومتی را جسته و به نرمی عذر گلوله سربی را خواسته و آن را از خانه اش بیرون رانده و به سفری مرگبار فرستاده بود.

یا:

مرا به لهستان چه کار؟ اصلاٌ لهستان چه بود؟ لهستان برای خود سواره نظام داشت. بگذار بتازند. این سواران دست بانوان را می بوسیدند و هر بار وقتی کار از کار گذشته بود تازه در می یافتند که نه نوک انگشتان ظریف و خسته بانویی را , که دهن کریه و خشکیده توپ هاوبیتسه ای را بوسیده اند و این دوشیزه کروپ تبار کار خود را کرده و آنچه را در شکم داشته در دهان آنها خالی کرده بود. این دوشیزه صداهای ناهنجاری از لب های خود بیرون می داد , که مثلاٌ بوسه ای آبدار, ولی این صدا ها هیچ شباهتی با بوسه نداشت و صدای راستین کشتار بود...

یا:

او به دیدن شهر که سالم مانده بود به یاد پیشینیان همه رنگ خود افتاد که از کشورهای مختلف اروپا آمده و چشم طمع به این کشور انداخته بودند. اول همه جا را به آتش کشید تا کسانی که بعد از او می آمدند بتوانند در نوسازی ویرانه های او همت و حمیت خود را نشان بدهند.

یا تشبیهات اینچنینی:

جانوران افسانه ای سنگی بالای کلیسای جامع معروف این شهر, بیزار از سیاهکاریهای انسانها پیوسته بر سنگفرش جلوخان کلیسا به شیوه خود تف می انداختند. منظورم این است که در مدت توقف ما در این شهر شب و روز باران می بارید و از دهان این جانوران که کار ناودان را می کرد شرشر فرو می ریخت.

اما در یکی از فصل ها, اسکار که به همراه دوستانش یک گروه موسیقی تشکیل داده و در یک رستوران خاص برنامه اجرا می کند نیز نکته قابل توجهی است, مکانی که مشتریان برای خوردن غذا نمی آیند بلکه می آیند با هزینه گزاف و طی مناسکی یک پیاز پوست بکنند و خرد کنند تا اشکشان در بیاید! مکانی به نام پیاز انبار:

...دست کم عده ای از آنها چیزی نمی دیدند زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دلهاشان, زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شدچشم هم اشکبار می شود. بعضی هرگز موفق نمی شوند حتی قطره اشکی بیفشانند, خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر. به این دلیل است که قرن ما بعد ها قرن خشک چشمان نام خواهد گرفت. گر چه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می رسید به پیاز انبار می رفتند...

نکته آخر در مورد این کتاب صحنه های مکرر مربوط به گورستان است:

گورستان ها همیشه بر من جاذبه اعمال کرده اند. شسته رفته و صادقند... آدم در گورستان جسور می شود و جرات گرفتن تصمیم پیدا می کند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی – منظورم البته حاشیه قبرها نیست- آشکار می شود و به بیان دیگر زندگی معنا می یابد.

***

گونتر گراس نویسنده , مجسمه ساز و نقاش آلمانی ,برنده جایزه نوبل 1999 است و مسلماٌ برترین اثرش همین کتاب است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است.

این کتاب دو ترجمه دارد :

عبدارحمن صدریه , انتشارات نوقلم , 1379

سروش حبیبی , انتشارات نیلوفر (کتاب من: چاپ دوم , تیراژ2200نسخه , 793 صفحه به قیمت 6500تومان)

فولکر شلندورف کارگردان آلمانی از روی این کتاب فیلمی ساخته است که نخل طلای 1979 (به همراه فیلم اینک آخرالزمان کوپولا) و اسکار بهترین فیلم خارجی 1980 را به دست آورده است. 

پ ن: کماکان منتظر پاسخ دوستان به سوالات دو پست قبل هستم. 

پ ن: ببخشید که کمتر می توانم به نت سر بزنم به دلیل مشکلی که در پست قبلی عنوان کردم. البته به زودی باز خواهم گشت با برنامه های بهتر!!(معاون کلانتر)

.........................

پ ن 3: نمره کتاب 4.2 از 5 می‌باشد.

شازده کوچولو آنتوان دوسنت اگزوپری


 

خلبانی به علت نقص فنی هواپیمایش در صحرای بزرگ آفریقا فرود می آید و مشغول تعمیر هواپیما می شود در حالیکه میزان آب همراه او به زحمت کفاف یک هفته را می دهد. روز دوم با صدای یک آدم کوچولو بیدار می شود که از او می خواهد برایش یک گوسفند نقاشی کند... و از اینجا گفتگوی خلبان با شازده کوچولو که از سیاره کوچکی (خرده سیاره ب 612) به زمین آمده بود آغاز می شود و ما سرگذشت این مسافر کوچولو را می خوانیم:

یکی بود یکی نبود , یک شاهزاده کوچولو بود که در سیاره ای که یک خرده از خودش بزرگ تر بود زندگی می کرد و دلش می خواست یک دوست داشته باشد...

شازده کوچولو دوستی نداشت و در کنار کارهایی که برای نظافت و نگهداری سیاره اش باید انجام می داد تنها دلخوشیش نگاه کردن به غروب افتاب بود... او خیلی غمگین بود. از قضا روزی یک گل سرخ از خاک سیاره اش سر بر آورد... گلی زیبا و معطر اما کمی خودخواه... گل با صحبتهاش خیلی زود مایه آزار شازده کوچولو شد و بالاخره یک روز شازده کوچولو دست به مهاجرت زد و سیر و سلوکش رو شروع کرد... اولین خرده سیاره ای که رسید جایی بود که یک شاه زندگی می کرد و به محض دیدن شازده کوچولو اون رو در شمار رعایای خودش به حساب آورد.

نمی دانست که دنیا برای شاهان بسیار ساده شده است و آنها همه مردم را رعیت خود می بینند.

خلاصه بعد از گفتگوهای جالبی که بین این دو نفر رد و بدل شد و درحالیکه شازده کوچولو از رفتار آدم بزرگ ها متعجب شده بود , سفرش رو ادامه داد تا به سیاره دوم که جایگاه مرد خودپسند بود رسید. مرد خودپسند هم با دیدن شازده اون رو در زمره ارادتمندان خودش دید و...

شازده کوچولو در سیاره سوم با مرد میخواره روبرو شد. مردی که می میخورد تا فراموش کنه! چه چیزی رو؟ این که شرمنده است, شرمنده از این که می میخوره!

شازده کوچولو در حالیکه تعجبش از رفتار آدم بزرگ ها هی بیشتر و بیشتر می شد به سیاره چهارم رسید. جایی که مرد تاجر زندگی می کرد کسی که زندگیش رو گذاشته بود برای جمع کردن ثروت! و فقط مشغول جمع زدن تعداد ستاره هاش بود , درحالیکه با ستاره هاش هیچ کاری نمی تونست انجام بده...

شازده کوچولو در سیاره پنجم که خیلی هم کوچیک بود با مردی روبرو شد که بنا به دستور با طلوع خورشید فانوس را خاموش می کرد و با غروب خورشید فانوس را روشن می کرد. اما سیاره اینقدر کوچک بود و سرعت چرخشش اونقدر بالا بود که در هر دقیقه باید یک بار فانوس را روشن و یک بار اونو خاموش می کرد!...

در سیاره ششم که کمی بزرگتر بود پیرمردی بود که کتابهای کلفت کلفت می نوشت! کتاب های جدی که مطالبش هیچ وقت کهنه نمی شه! بنا به توصیه این پیرمرد , شازده کوچولو در سفر هفتم به زمین اومد و... روی زمین با چیزهای مختلفی روبرو می شود اما حرف اصلی را از روباه می شنود. روباه به او فرایند اهلی شدن را یاد می دهد:

 فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه‌ی چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد، آدم ها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!

و پس از اهلی شدن راز بزرگ را برای شازده کوچولو می گوید:

راز من این است و بسیار ساده است:فقط با چشم دل می توان خوب دید.اصل چیزها از چشم سر پنهان است.شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-
اصل چیزها از چشم سر پنهان است.روباه باز گفت:
-
همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-
همان مقدار وقتی که که برای گلم صرف کرده ام...روباه گفت:
-
آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.تو مسئول گل ات هستی...شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-
من مسئول گلم هستم.

*****

کتاب نثر شاعرانه و روانی دارد .همچنین روایت به گونه ایست که کودک درون خواننده بیدار می شود و همراه! در این فرایند برای لحظاتی یادمان می آید برخی حقایقی را که دیر زمانی است از خاطرمان رفته است! چنان بزرگ شده ایم و مشغول کارهای جدی! که پاک خودمان را فراموش کرده ایم. زشتی ها یی (بائوباب ها) که زمانی با اندک توجهی می توانستیم آنها را بزداییم اکنون به واسطه همین بی توجهی ها و غرق شدن در زندگی روزمره تبدیل به غول هایی شده اند که دور نیست ما را از درون بترکاند. در میان جمع هستیم و تنهاییم و نمی دانیم چرا تنهاییم.

این کتاب می تواند تلنگری باشد ... پس هر از چندگاهی کمی وقت بگذاریم و دوباره بخوانیمش, باور کنید وقت زیادی نمی گیرد شاید پنجاه و سه دقیقه !

شازده کوچولو گفت : سلام

فروشنده گفت : سلام

این فروشنده صاحب قرص های فرد اعلایی بود که تشنگی را برطرف می کند. هفته ای یک دانه از این قرص ها را می خورند و دیگر احساس نیاز به آشامیدن آب نمی کنند.

شازده کوچولو پرسید : این ها را می فروشی برای چه ؟

فروشنده گفت : برای صرفه جویی در وقت . متخصص ها حسابش را کرده اند . هفته ای پنجاه و سه دقیقه صرفه جویی می شود.

شازده کوچولو گفت : وبا این پنجاه و سه دقیقه چه می کنند ؟

فروشنده گفت : هر کاری که دلشان بخواهد ...

شازده کوچولو با خود گفت : «اگر من پنجاه و سه دقیقه وقت اضافی داشتم آرام آرام به طرف چشمه ای می رفتم ...»

*****

 این اثر به ۱۵۰ زبان مختلف ترجمه شده‌است. مجموع فروش این کتاب به زبان‌های مختلف از هشتاد میلیون نسخه گذشته‌است. در سال 2005 این کتاب به زبان توگال که زبان یکی از اقوام سرخ پوست آمریکای جنوبی است ترجمه شده است که پس از انجیل دومین کتاب ترجمه شده به این زبان می باشد. اما جالب است بدانید که این کتاب تا کنون 16 بار به زبان شیرین فارسی ترجمه شده است که در نوع خود یک رکورد است! معروف ترین ترجمه ها مربوط به مرحوم محمد قاضی, احمد شاملو و ابوالحسن نجفی است. من دو ترجمه آخری را دارم و این بار همانگونه که از بخش های انتخابی مشخص است ترجمه نجفی را خوانده ام که ترجمه خوبی است.(انتشارات نیلوفر ,چاپ پنجم تابستان 1384 به قیمت 1200تومان در 117 صفحه که همینجا یادآوری کنم که کتاب حاوی طرح های زیبایی به قلم خود نویسنده است که لطافت کتاب را دوچندان نموده است) 

یک مطلب هم در ویکی پدیا دیدم خالی از لطف نیست: در این داستان شازده کوچولو از سیارکی به نام ب۶۱۲ می‌آید. سیارکی با این نام در فهرست سیارک‌های کشف شده نیست. در سال ۱۹۹۳ سیارک ۴۶۶۱۰ را Besixdouze نام نهادند که به زبان فرانسه معنی ب۶۱۲ می‌دهد. عدد این سیارک در پایه ۱۶ می‌شود B612.

پی نوشت: کماکان مشغول طبل حلبی هستم و در مترو نیز معرکه سلین را می خوانم و لذا مطلب بعدی درخصوص معرکه می باشد.

پ ن : این کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد.

پ ن 2: نمره کتاب 3.9 از 5 می‌باشد.

همه چیز فرو می پاشد چی نوآ آچه به

 

داستان نگاهی از درون به وضعیت یک نمونه از جوامع آفریقایی در هنگام ورود مبلغان مذهبی مسیحی و استعمارگران اروپایی به این مناطق است. این نمونه در بخشی از نیجریه (زادگاه نویسنده) واقع است. نویسنده در خلال روایت زندگی شخصیت اصلی داستان به بیان آداب و سنن و پیچیدگی های جامعه مورد نظر می پردازد و از این طریق رویکردهایی که به ساده و بدوی بودن این جوامع اشاره دارد را نقد می کند. از این طریق ما با پیچیدگی های این جامعه و سنت های مثبت و جالب آن نظیر آداب احترام نسبت به مهمانان و خویشاوندان, دادگاه های سنتی مذهبی که به دعواهای مردم رسیدگی می کند, تصمیم گیری های جمعی پس از مشورت , هفته صلح و... و از طرف دیگر با وجوه منفی آن نیز نظیر برخی عقاید خرافی مذهبی (قربانی ها , رها کردن دوقلوها در جنگل پس از تولد, نجس تلقی شدن برخی افراد جامعه, جایگاه پایین زنان در سلسله مراتب اجتماعی و... آشنا می شویم.

"اوکنک و" مردی مورد احترام (در هر نه دهکده اموآفیا و حتی خارج از آن) و پایبند به سنت های بومی است و به زودی مراتب القاب قبیله را تا انتها خواهد پیمود. او مردی جنگجو است (در 18 سالگی پشت بزرگترین کشتی گیر منطقه را به خاک رسانده است و از این طریق برای دهکده افتخار آفرینی کرده است), خشن است اما عاطفه نیز دارد. در مقابل تغییر نرمش نشان نمی دهد و هرگونه نشانه نرمش را با برچسب "زنانه" پس می زند و لذا توازن درونی خود را از دست می دهد و ... در مقیاس بزرگتر ,جامعه نیز همینگونه است, بذر های تردید نسبت به برخی وجوه خرافی مذهب و سنت در اذهان برخی اشخاص داستان دیده می شود و حتی ظهور خارجی نیز دارد  اما وقتی نسبت به تغییر در موارد خرافی و تبعیض آمیز و ... واکنشی نشان نمی دهد با ظهور اندیشه جدید (حتی به صورت نیم بند ) توازن درونی خود را از دست داده و از درون فرو می پاشد. میسیونرهایی که در داستان می بینیم دو گونه اند میانه رو و تندرو. شاید اگر کار دست میانه روها بود و تغییرات به آرامی صورت می پذیرفت وضعیت به گونه ای دیگر پیش می رفت ولی وقتی بذر کینه کاشته می شود همه چیز فرو می پاشد.

نویسنده در جایی اشاره می کند که : لازم است به خوانندگان خود بیاموزم که گذشته آنها – با همه کمبودهای آن- یک شب دراز توحش نبوده است که اروپاییان از گرد راه برسند و به نیابت از سوی خداوند , آنان را از این توحش برهانند. اتفاقاٌ در راستای این قسمت "به نیابت از سوی خداوند" بحث جالبی بین مبلغ مسیحی و پیرمردی از دهکده در می گیرد که در نوع خودش جالب است و سست بودن استدلال های مسیحی در باب تثلیث و ... نشان می دهد. اما وقتی قدرت هم چاشنی موضوع باشد دلیل و برهان زیاد مهم نیست (نگاه آنها به موضوع در جمله آخر داستان که از ذهن بخشدار ناحیه که سودای نوشتن خاطراتش در باب متمدن کردن آفریقا را دارد مشخص می شود که در حال فکر کردن به عنوان کتابش هست و سر آخر این نام را انتخاب می کند : آرام سازی قبایل ابتدایی در نیجر سفلا). و البته باز هم بر نقاط ضعف فرهنگی اشاره می شود که حلقه های ضعیف زنجیر جامعه است که در اثر فشار از همان نقاط گسسته می شود.

بخش هایی از کتاب , این یک قسمت خوفش:

در آخرین جنگ امو افیا , اکنک و نخستین مردی بود که با سر دشمن به خانه برگشت. این سر , پنجمین سری بود که به خانه آورده بود و تازه تا پیری فاصله زیادی داشت. در مناسبت های مهم مثل مرگ مردان سرشناس دهکده ها, در کاسه سری که نخستین بار برداشته بود , شراب خرما می خورد.

این هم یک قسمت اعتدالش:

]یکی از پیرمردها گفت[ : تا به حال رسم نبوده ما برای خدایان بجنگیم. در این مورد هم بیایید از همین سنت پیروی کنیم. اگر کسی پنهانی در کلبه خودش مار مقدس را کشته, خود می داند و خدایش. ما که هیچ کداممان ندیده ایم. از آن گذشته, اگر بیاییم بین خدا و قربانی حایل شویم, چه بسا ضربه ای که آماج آن شخص گناهکار بوده است , به ما بخورد. وقتی کسی با زبان به مقدسات بی حرمتی می کند, چه می کنیم؟ می رویم دهانش را می بندیم؟ نه. انگشت توی گوشمان می کنیم تا توهین های او را نشنویم. این اقدام , اقدام عاقلانه ای است.

این کتاب تا کنون سه بار ترجمه و منتشر شده است!! نخستین بار در سال 1368 با ترجمه فرهاد منشور توسط انتشارات آستان قدس, در سال 1377 با ترجمه گلریز صفویان توسط انتشارات سروش و در سال 1380 با ترجمه علی اصغر بهرامی توسط انتشارات جوانه رشد منتشر شده است (231 صفحه و به قیمت 1400 تومان) که من این ترجمه سوم را خواندم. در جایی مقایسه پاراگراف اول دو ترجمه اول را دیدم و وقتی با ترجمه آقای بهرامی مقایسه کردم به نظرم آمد که ترجمه ایشان بهتر است. اما سر حرف قبلی خودم هستم که ما منابع و امکانات و ... خود را به این صورت (ترجمه مکرر یک اثر) هدر می دهیم.

این کتاب نیز در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است و نویسنده به عنوان پدر رمان آفریقا تا کنون جوایز متعددی کسب نموده است.

................

پ ن: نمره کتاب 4.1 از 5 می‌باشد.