میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

در قند هندوانه ریچارد براتیگان

 

 

روز شنبه که تعطیل بود می خواستم دو سه تا مطلب آماده کنم. به همین خاطر برای بار دوم به سراغ این کتاب آمدم. نمی خواستم بخوانم چون فکر می کردم همون یک باری که خواندم هم زیاده! ولی اشتباه کردم چون برای بار دوم خواندمش!

کتاب نثر شاعرانه ای دارد ,در فصل های کوتاه و بسیار روان و زود خوانده می شود (حدود 2 ساعت). دفعه اول که خواندم چیزی نفهمیدم و خیلی حالم گرفته شد چون این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند هم حضور داشت. به شوخی به یکی از دوستان گفتم این کتاب جزء چند کتابی است که باید بعد از مرگ خواند!

حتماٌ با خواندن پاراگراف بالا با خودتان فکر می کنید که دفعه دوم درهای ادراک به رویم باز شده و از تمام نمادهای داستان پرده برداشته شد. باید بگویم که نه! فقط این بار از نوع نثر کتاب بیشتر لذت بردم و یک مقدار هم در مورد برخی نمادها زورآزمایی کردم (که این قسمت دوم از علایقمه).

نمی دانم کجا بود خواندم که بنده خدایی می گفت شما هر چی می خوای بنویس بالاخره پیدا می شوند کسانی که تفسیرهای آنچنانی بکنند که جیگرت حال بیاد! البته باز هم اگر فکر می کنید که منظورم این است که این کتاب هم از این قماشه اشتباه می کنید.

یک بار همان 11 سال پیش مقاله ای از استاد براهنی در مورد گونه ای شعر نو خواندم که حالت معما گونه داشت و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. یک شعر چند خطی بر همان سیاق گفتم که خودم خیلی باهاش حال می کردم ولی هیچکس از اون چیزی سر در نمی آورد (منظورم نهایتاٌ 5 تا رفیقی بود که در ایام خدمت داشتم) تازه وقتی براشون شرح می دادم که این کلمه نماد این چیز است و آن هم نماد آن چیز و همه در کنار هم می شوند این و... می گفتند: اوهوم یا خونه پرش آهان! باز هم اگر فکر می کنید که می خواهم بگویم که این کتاب براتیگان هم همان حالت را دارد اشتباه می کنید!

داستان توصیفی است از نوعی زندگی در نوعی مکان خاص. مکانی که اکثر چیزهای آن از قند هندوانه ساخته شده است. "آب هندوانه (که منافعش برای ایرانی ها شهره عام و خاص است!) را می گیریم و آن قدر حرارتش می دهیم تا فقط قند آن باقی بماند بعد آن را به شکل چیزی در می آوریم که داریم: زندگی مان." پس تا اینجای کار می شود گفت که همه چیز این مکان نمادین از جنس زندگی است. البته در کنار قند هندوانه چوب کاج و سنگ هم در ساختمان چیزها نقش دارند. نمادهای مکانی تمامی ندارد از پل ها و مقبره ها و مجسمه ها گرفته تا ساختمان اصلی دهکده که iDEATH نام دارد (ویژگی این ساختمان این است که مدام در حال تغییر است و به گفته راوی این از روی خیر است همینجا اشاره کنم که من متوجه این تغییر مداوم نشدم و تنها تغییری که دیدم این بود که اتاق های مربوط به کسانی که می میرند مسدود می شود). از پل ها گفتم لاجرم باید از رودخانه ها هم بگویم:

"بعضی رودخانه ها فقط چند اینچ عرض دارند.رودخانه ای را می شناسم که نیم اینچ عرض دارد. می شناسم چون اندازه اش گرفتم و تمام روز کنارش نشستم.اواسط بعد از ظهر باران گرفت.ما در اینجا هر چیزی را رودخانه می گوییم.ما این جور مردمی هستیم."

راوی داستان هم موجود جالبی است یعنی متعلق به تیره خاصی است که اسم ثابتی ندارند و در مقدمه فصل شعرگونه ای چنین می گوید:

"به گمانم تا حدی کنجکاوی بدانی چه کسی هستم , اما یکی از آنهایی هستم که نام ثابتی ندارد. نامم به تو بستگی دارد. فقط هر جور که به ذهنت می رسدصدایم کن."

جمعیت افراد در قند هندوانه 375 نفر است که حتماٌ یا نماد چیزی است که من نمی دانم یا اینکه سر کاری است. این جمعیت زندگی خاصی دارند که نمی توانم اسمی روی آن بگذارم برخی قاعدتاٌ در مزارع هندوانه کار می کنند برخی در کارگاه هندوانه کار می کنند و برخی مجسمه می سازند و البته به یک دکتر و یک معلم هم اشاره شده است و شغل دیگری نیست. یک شخصیت به نام چارلی هست که اطلاعاتش زیاد است و باصطلاح همه چیز می داند. همین شخص وقتی عدم استعداد راوی را در مجسمه سازی می بیند به او می گوید که مثل اینکه" از مجسمه سازی و کارهای دیگر خوشت نمی آید. چرا یک کتاب نمی نویسی و آخرین کتاب رو یک نفر 35 سال پیش نوشت و تقریباٌ دیگه وقتشه که یه نفر یه کتاب دیگه بنویسه". بازم اگر فکر می کنید کتاب نوشتن یک امر حیاتیه اینجا , اشتباه می کنید! چون وقتی راوی می پرسه کتاب قبلی درباره چی بوده چارلی یادش نمیاد. این کتاب قراره بیست و چهارمین کتابی باشه که ظرف 171 سال گذشته نوشته می شود. ظاهراٌ یکیش درباره جغد بوده و یکیش در مورد برگهای سوزنی کاج و به نظر خودم مهم ترین شون کتابی بوده که در مورد "کارگاه فراموش شده" نوشته شده و نویسنده مدتی را در آن کارگاه سفر کرده. این کارگاه هم مکان نمادین دیگری است که "هیچ کس نمی داند کارگاه فراموش شده چه قدر قدمت دارد.مساحتش آن قدر طولانی است که نه می توانیم و نه می خواهیم طی اش کنیم" به نظر می رسد به دنیا اشاره دارد که البته چند سطر بعد اشاره می کند در آنجا نه گیاهی می روید نه حیوانی زندگی می کند... که باز هم به نظر می رسد شاید دنیای ماست که از یک انفجار هسته ای خارج شده است! و این بازماندگان در ناکجاآبادی در حال زندگی هستند. در این کارگاه فراموش شده چیزهایی است که جالبند ولی اسم ندارند که به نظر متعلق به تمدن قبلی هستند. برادر چارلی inBOIL به همراه دار و دسته اش در کنار این کارگاه زندگی می کنند و به دلیل رفت و آمد و ارتباط با اشیاء فراموش شده به نوعی از نظر مردم دیگر منحرف شده اند.

" inBOIL و دار و دسته اش در کلبه های کوچک و افتضاحی که سقف هایشان سوراخ بود و آب از آن چکه می کرد در نزدیکی کارگاه فراموش شده زندگی می کردند...بیست نفر بودند... تمام شان مرد بودند و این اصلاٌ خوب نبود... این افراد پیش از آنکه به او ملحق شوند ناراضی و عصبی و غیر قابل اعتماد می شدند یا دست شان کج می شد و همه اش از چیزهایی صحبت می کردند که آدم های درست و حسابی نه سر در می آوردند و نه می خواستند سر در بیاورند... inBOIL همیشه مست بود" شاید با توجه به این جملاتی که آوردم بتوان تصور کرد که اینجا شاید نوعی ناکجاآباد است که برخی مثل آدم ابوالبشر وسوسه خروج از آن را دارند (این که معشوقه اول راوی به کارگاه فراموش شده تمایل دارد هم می تواند نشانی از این مدعا باشد فقط این بار آدم که راوی باشد گول نمی خورد و سراغ معشوقه دیگری می رود و آن اولی خودکشی می کند). شاید کسانی که به نوعی آگاهی می رسند این مسیر را طی می کنند به خصوص که همین افراد بالاخره دسته جمعی خودکشی کردند و قبل از آن به باقی افراد چیزهایی درباره iDEATH و اصل آن می گویند. از نظر inBOIL دیگران در یک حالت بی خبری نسبت به زندگی قرار دارند انگار که در یک بهشت بی خبری زندگی می کنند و اشاره ای به از بین رفتن ببرها می کند که گویا با از بین رفتن آنها مرگ هم از این جامعه رخت بربسته است مگر اینکه خود تصمیم به مرگ بگیریم! خلاصه که خیلی فضای عجیبیه!! مثلاٌ همین ببرها پدر و مادر راوی را جلوی چشمش خورده اند و ضمن آن به حل مسائل حساب او کمک کرده اند:

"یکی از ببرها گفت روز خوبیه ببر دیگری گفت آره قشنگه... خیلی متاسفیم که مجبور شدیم پدر و مادرت را بکشیم و بخوریم. سعی کن بفهمی.ما ببرها بد نیستیم , این فقط کاریه که مجبوریم انجام بدیم...گفتم باشه و به خاطر درس حساب هم متشکرم که کمکم کردید...(ببرها) : اصلاٌ حرفش رو هم نزن..."

یکی از نکات قابل توجه حس بدیه که آدم های درست حسابی به قول راوی نسبت به آدمهای متمایل به کارگاه فراموش شده دارند به طوریکه صحنه خودکشی مارگریت (معشوقه اول راوی) و اصل همین خودکشی و ناراحتی مارگریت در فصل های قبل هیچ واکنشی را در راوی بر نمی انگیزد. انگار هیچ حسی ندارد این آدم! ولی در نقطه مقابل صحنه های همراهی با پائولین سرشار از احساس است.

یک نکته دیگر را هم باید بگویم که جالب است, در مراسم تدفین مارگریت اشخاص مختلفی حاضر می شوند از جمله سردبیر روزنامه که راوی بلافاصله اعلام می کند که روزنامه سالی یک بار منتشر می شود! این تنها نمادیه که من به ضرس قاطع می توانم بگویم که متوجه شدم این نماد بهشت موعود مرتضویه!! البته شاید بپرسید که براتیگان در سال 1964 چه طوری از وجود ایشان مطلع بوده اند؟ واضحه که نه تنها تاریخ پر است از این آدم ها بلکه جغرافی هم ! (از شوخی گذشته فکر کنم به همان بهشت بی خبری اشاره دارد)

***

بعضی جنبه های این کتاب تعریف هنر از دیدگاه سورئالیست ها را به ذهن من می آورد که در عرصه ادبیات می شود سبک "نوشتن خود به خود" و ... که برای این ادعا می شود به بخش هایی از کتاب مراجعه کرد:

سوال معلم از راوی در خصوص کتاب و جواب راوی: "آره خودش داره پیش می ره"

یا دیالوگ دکتر و راوی :"دکتر ادواردز گفت راستی کتاب چه طور پیش می ره؟ ا... پیش می ره. خوبه راجع به چیه؟ فقط کلمه ها را پشت سر هم می نویسم. خوبه" (تاکید از منه)

" گفت: کتاب چه طور پیش می ره؟ گفتم خوب پیش می ره. گفت راجع به چیه؟ گفتم آْ نمی دونم. لبخند زنان گفت یه رازه؟ گفتم نه. مثل بعضی کتاب های کارگاه فراموش شده عاشقانه است؟ گفتم نه مثل اون کتاب ها نیست. گفت یادمه وقتی بچه بودم برای سوخت از اون کتاب ها استفاده می کردیم.خیلی زیاد بودند. ساعت ها می سوختند, اما الان دیگه از این کتاب ها کم پیدا میشه. گفتم نه این فقط یه کتابه"

نمی دانم ما هم باید بگوییم این فقط یک کتابه یا باید برایش بیشتر وقت بگذاریم. شاید فکر کنید همین طوری هم خیلی وقت گذاشتم که باید بگویم نه! اگر بخواهیم همه نمادها را جدی بگیریم به قول اون لطیفه کار یه روز و دو روز و یه نفر و دو نفر نیست...

اما چند تا جمله قشنگش را هم جدا کردم برای شب امتحان:

"دستش را در دستم گرفتم. دستش قدرتی داشت که حاصل مهربانی بود و این باعث شد تا دستم امنیت را حس کند, اما چه شور و هیجان آشکاری داشت."

"من و پائولین هم دیگر را بوسیدیم. دهانش نمناک و خنک بود. شاید چون شب بود."

"آرام و طولانی عشق بازی کردیم. بادی آمد و پنجره ها کمی لرزید, بین قند پنجره های شکننده فاصله انداخت."

"دست در دست هم تا iDEATH قدم زدیم. دست ها چیزهای خیلی خوبی اند, به خصوص بعد از این که از عشق بازی برگشته باشند."

پی نوشت : این کتاب توسط مهدی نوید ترجمه و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. فکر کنم الان به چاپ پنجم رسیده باشد. من چاپ سوم را دارم که جلدش قرمز هندوانه ای است ولی اخیراٌ در کتاب فروشی که چرخ می خوردم دیدم چاپ جدیدش رنگ جلدش خردلی رنگ است دقیقاٌ به رنگ هندوانه های آناناسی!

...................

پ ن 2: نمره کتاب 2.6 از 5 می‌باشد.(نمره کتاب در سایت آمازون 4.6 و در گودریدز 4 از 5 می‌باشد)

نظرات 21 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:12 ق.ظ http://kimiyaa.blogsky.com

اول اینکه که ما چقدر اشتباه می کنیم!
دوم اینکه روزنامه ی سالی یک بار و بهشت موعود فلانی و فلانی ها...
سوم اینکه با جمله های انتخابی خیلی حال کردم و باور دارم که حتمآ تو امتحان میاد:
"دستش را در دستم گرفتم. دستش قدرتی داشت که حاصل مهربانی بود و این باعث شد تا دستم امنیت را حس کند, اما چه شور و هیجان آشکاری داشت."
"دست در دست هم تا iDEATH قدم زدیم. دست ها چیزهای خیلی خوبی اند, به خصوص بعد از این که از عشق بازی برگشته باشند."



سلام حسین جان
دو سه روزی نبودم مثل اینکه امتحان برگزار شده!!

بی تا چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ق.ظ http://bitati.blogfa.com

سلام دوست عزیز.
به پیشنهاد دووستتان حسین سری به وب شما زدم بسیار جالب و خواندنی بود . از معرفی کتابهای زیباسپاسگزارم. یه سوال اونهایی که ننوشتین اسم مترجم رو ترجمه شده نیستن؟
پاینده باشید

سلام
لطف کردید ممنون
نه همگی ترجمه شده تا دو سه روز دیگه همه را تکمیل می کنم در پی نوشت ها

برزین چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:54 ب.ظ http://niwemang.blogsky.com

درود
ممنون از معرفی این کتاب

سلام
خواهش می کنم

عاتکه چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:41 ب.ظ http://leaderofutopia.blogspot.com

جدا کردن جملات قشنگ خیلی خوبه.کاش منم یه روز اینکارو بکنم.ببخشید شما با چه سرعتی کتاب میخونید؟

سلام
جدا کدن جملات خوبه همان موقعی که کتاب را می خوانید علامت بگذارید جاهای خوبش را یا نظرتان را در حاشیه بعضی جاها بنویسید بعداٌ که مراجعه می کنید جالب براتون
سرعتم بد نیست البته به کتاب بستگی داره و حال و هوای آدم

محمدرضا چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
براتیگان موجود عجیبی ست (بود!)
صید قزل آلا را که خواندم به او ایمان آوردم. این همه ایهام و ایجاز و معما و کنایه و... تازه با ترجمه ی افتضاح یزدانجو!

سلام
عجیب آقا عجیب...
ولی من سراغ کتاب دیگه ای ازش نمی روم !!
شاید سال دیگه یه بار دیگه همین را بخونم و تکلیفش را مشخص کنم!
بعدش سراغ باقی

محمدرضا چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

در ضمن من فیلتر شدم این آدرس جدیدمه!

آره سه شنبه متوجه شدم ! و همین تغییر را امتحان کردم!!
2 به 3
خوبیش اینه که میشه باقی موند
بکوشید تا از در تنگ داخل شوبد.
انجیل لوقا سوره 13 آیه 24

درخت ابدی پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:43 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام. خیلی خوب نوشتی. عالی بود:)
من راستش از این بابا چیزی غیر از شعر نخوندم. و عجیب چیزی که وصفش کردی سوررئاله. گاهی فکر می کنم ما از چیزی که نمی فهمیم خوشمون میاد یا در مورد چیزی که عجیبه فکر می کنیم. البته، این یه سواله.

سلام
من خودم به حل معما و ... علاقه دارم
ولی اصلاٌ برام قابل هضم نیست به چاپ 5و6 رسیدن این کتاب
ولی باز هم اگر خوانده شود و راهگشا باشد خوشحال میشم!
سلیقه کتابخر ها و کتابخوان های ایرانی بعضاٌ عجیب به نظر می رسه

اشکان(اشک ماه) پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ق.ظ http://ashkemah.blogsky.com

این همون نویسنده غورباغه است دیگه؟

سلام
من ندیدم همچنین اثری ازش
ممنون

آی سودا پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:43 ب.ظ http://ashkemah.blogsky.com

احتمالا ازآن کتابهای گیچ کننده است. اما اخرش چی میشه؟ اصلا پایانی داشت؟

سلام
از همون هاست!
اخر خاصی نداره!
رسمشون اینه که بعد از مراسم تدفین می رقصند! حالا هم دارند آماده می شوند که برقصند.

فرزانه جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
کتاب را طوری توصیف کرده ای که دیگر آدم نیازی به خواندنش حس نمی کند لا اقل جز لیست کتابهای قبل از مرگ قرار نمی گیرد . کلیت کتاب مثل یک فانتزی می ماند .

از براتیگان یک کتاب دارم : پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد که البته تا حالا وقت نکرده ام بخوانمش .
شعر خودتان در پست قبلی را خواندم تلخ بود اما توصیفی نزدیک از تابلوی واقعیت

سلام
ممنونم... خوبه این جوری معرفی بشه یا نه؟ بعضی مواقع برای خودم سوال پیش میاد.

م.ایلنان جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:06 ق.ظ http://www.mimilnan.wordpress.com

آقا ما حسابی کف کردیم. واجب کفایی شد بخونیم (انگار حالا با واجب عینی چه فرق می‌کنه؟) خلاصه ممنون که با این لحن جانانه کتاب‌دون ما رو قلقلک دادی.

سلام
امیدوارم که بعد از خوندن از این قلقلک راضی باشید!
نشر چشمه بعداٌ باهام حساب می کنه!!

مهرداد چهارشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:51 ب.ظ

سلام
به دوست خیلی خوبم،
دلظون برات شده یه ذره.
امروز این کتاب رو خوندم
وقتی تمومش کردم شدیدن نادم شدم از خریدنش
کفتم بیام اینجا مطلب تورو بخونم ببینم تو ازش جی فهمیدی. یه خورده خوشم اومد
ممنون. به این. دلیل که از من خیلی بیشتر فهمیدی.
اما در مجموع حداقل برای الان باید بکیم فقط یه کتابه و بزاریمش کنار
اما باید روزی حتمن دوباره رفت سراغش
شاید هم نه به این زودی ها

سلام رفیق
دل به دل راه داره.
این از پست‌های خیلی قدیمیه این وبلاگه... راستش دارم از ابتدا به کتاب‌ها نمره می‌دهم و به همین خاطر دارم پست‌های قدیمی رو می‌خونم. دیروز یه اشاره‌ای به این کتاب در پست مربوط به "شیدایی لل و اشتاین" اثر مارگریت دوراس دیدم که جالب بود برام. ببین حتماً البته اون اشاره مربوط به زمانیه که برای بار اول در قند هندوانه را خوانده بودم.
می‌دانید که طرفدارهای پر و پیمانی دارد. منتها خودم به شخصه بعد از این دیگر به سراغش نرفته‌ام. شاید روزی بروم. البته نه به این زودی‌ها!!

لنندر دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:35 ب.ظ

لینک دانلود pdf در قند هندوانه رو دارید پیداش نمیکنم

سلام
متاسفانه من ندارم... در واقع در این فیلدها فعالیتی ندارم.

نازنین یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:11 ب.ظ

چه کتاب عجیبی بود،گیج شدم،فکر کردم اونقدرها هم لایق اینکه توی لیست ١٠٠١ کتابِخواندنی قبل از مرگ باشه نبودش!! اما نقد شما رو که خوندم یکم بیشتر برام قابل هضم شد،افرین به شما

سلام بر شما
خوشحالم که این مطلب به درک بیشتر کتاب کمک کرده است. من هم به واقع در درک کامل این اثر مشکل داشتم و چندبار آن را خواندم و تا بدین حد که در مطلب اشاره کردم فهمیدم و نه بیشتر! در کل کتاب چغر بدبدنی بود!!

منصوره عصری یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1395 ساعت 09:41 ب.ظ

سلام حسین
چند روز دیگر نقد این کتاب را در یک گروه ادبی داریم. خیلی خوشحالم که نقد و نظر شما را خواندم. خلاص شدم از خواندن یکی از کتاب هایِ عجیب غریب که به نظر من خیلی بیهوده جزو آن 1001 کتاب آمده. وقتی دارم "نی سحرآمیز" بهومیل هرابال ( جادوگری بی جادو که حرمتِ انسانی را پاس می دارد) را می خوانم،کتابِ این بابا، عینِ تفِ بدبو و بوگندو، مشامم رو آزار می ده. البته من از شما عذرخواهی می کنم. چون تفسیر شما عالی بود که کل نوشته ی او را به من انتقال داد. ضمنن از جمله هایِ انتخابی شما خیلی خوشم آمد. شاید تنها چیزهایِ خوبِ این کتاب بوده اند.

سلام منصوره خانم
گروه ادبی و خواندن همزمان کتاب و تبادل نظر در مورد آن بسیار مفید و خوب است... حیف که من از چنین نعمتی محروم هستم.
اگر چکیده‌ی جلسه این هفته را در اینجا بگذارید که معرکه است.
ممنون از کامنت‌تان

سیما سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 01:35 ق.ظ

سلام
باید بگو یم به ندانسته هایم از کتاب اضافه شد !
خوبه ،وقتی از کتابی ندانسته دارم بیشتر به یادم میمونه نثر داستان برای من جذاب بود به خصوص قسمت معرفی ،شاید نیاز باشد دوباره بخوانم .
بعد کسی راپیدا کنم و حسابی درموردش حرف بزنیم باشد که به آرامش برسیمممنون

سلام دوست من
حتماً این کار را بکنید (دوباره خوانی و...)
اینجا هم می‌تواند گزینه‌ای برای انجام صحبت پیرامون این کتاب باشد.
البته سالها از خواندن من گذشته است اما دوست دارم در موردش حرف بزنیم.
موفق باشی رفیق
منتظرم

سیما سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 09:25 ق.ظ

سلام دوباره
من تازه پیداتون کردم متاسفانه (خوشبختانه)وچندیادداشت خواندم وفهمیدم چه خوب شد پیداتون کردم.ناتور دشت ،خداحافظ گری کوپرو...واقعا لذت بردم چه قسمت های خوبی از کتاب سلینجر انتخاب کرده بودید دقیقا بخش هایی که درذهن خواننده می ماند.ممنون وخیلی موفق باشید .

سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما
من هم بسیار خوشحال می‌شوم از همراه شدن دوستانی که اهل کتاب خواندن هستند.

zmb سه‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 08:35 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

همین الان این کتاب را تمام کردم و برای اینکه مطمئن شوم به قدر کافی بی سر و ته بود آمدن نقدهایش را بخوانم. خوشبختانه و طبق بسیاری از مواقع شما هم درباره اش نوشته اید
چیزی که نظرم را در این کتاب جلب کرد کنار آمدن آدم ها با همه چیز بود، اینهمه صفت مثبت در وصف شهر و زنرگی ای انقدر پوچ!
به توصیه ی عزیزی این کتاب را خواندم تا در پایان به توصیه ی همان عزیز به دیوانگی براتیگان شهادت بدهم

سلام
بابت تاخیر در پاسخگویی عذرخواهی می کنم... مسافرتی دست داد و رفتیم
...
نشان دادن پوچی زندگی به نظرم مهمترین هدف نویسنده بوده است. البته من روشهای دیگری را برای این نشان دادن می پسندم

zmb شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 08:00 ق.ظ

به نظرم بی ربط ترین روش رو انتخاب کرده، حالا هرچی فکر می کنم می بینم چرا آخه انقدر پرت و پلا

علتش را باید در زندگینامه شخصی نویسنده و حال و هوای آن دوران و جنبش بیت و ... جست.

ایمان دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 05:16 ق.ظ

تو که کتاب رو نمی فهمی خوب ننویس!

سلام دوست عزیز
یک بار دیگر مطلبم را خواندم و به گمانم در حدود ده سال قبل که این مطلب را نوشته‌ام و با توجه به اینکه وبلاگ‌نویسی من آن زمان به دو ماه هم نرسیده بود به اندازه کافی در مطلب به نادانسته‌ها و نفهمیدن‌هایم در مورد این کتاب اشاره کرده‌ام و در ادامه تلاشم بر این بوده است که برداشت‌های خود را روی کاغذ بیاورم تا شاید دوستان فهیم از راه برسند و دست من و دیگران را بگیرند.
اما در مورد توصیه شما باید اعتراف کنم که نادانسته‌های من محدود به این کتاب نمی‌شود و قابل تعمیم به همه کتاب‌هایی است که می‌خوانم و در واقع امر شما به ننوشتن محدود به این کتاب نمی‌شود و می‌بایست کلاً بی‌خیال شوم! خُب، من به این موضوع فکر می‌کنم. اما این سوال قابل طرح است که آیا ننوشتن من فضایی را باز می‌کند!؟ یا مشکلی را حل می‌کند!؟ من اگر ننویسم آیا از یک آدم نادان به یک آدم دانا تبدیل می‌شوم!؟ اگر به این درک برسم که ننوشتن من نتایج مثبتی هرچند در حد اپسیلون در پی دارد با کمال میل نمی‌نویسم.

ایمان دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 05:38 ق.ظ

در قند هندوانه کاری با ساختار فوق العاده قوی ، صاحب سبک، اساطیری و بسیار شاعرانه ... از جمله کارهایی نیست که بشه یک سری تئوری از بیرون متن پیدا کرد و چسباند بهش
... در مجموع تو داستان خیلی تفکر هست سمبولها و نمادها (مثل نمادهای در تفسیر رویا فروید) خیلی سیالند و نمیشه برای اونها یک ارجاع معنایی در نظر گرفت، اینجا با هاله ای از معانی روبروییم... اگر با ذهنی قالبی که الگوهای محدودی برای رمان و داستان داره سراغ کار بریم شکست می خوریم... براتیگان جهان خودش رو در این داستان میسازه. جهانی ذهنی که در داستان به عینیت رسیده... ایدت و کارگاه فراموش شده جهانهاییست که در درون هر انسانی وجود داره انگار ایدت اکنون و حال زندگیست و کارگاه فراموش شده گذشته و سایه ها و تاریکی هایی که در ناخودآگاه ماست و... در ضمن داستان جمله ها و سطرهایی بهتر از این زیاد داره... هر چند همه این جملات در ساختار داستان حل شده و جای خودش رو و نمیشه این طور کار رو شرحه شرحه کرد...

ممنون از توضیحات شما
همین که در ادامه کامنت قبلی این توضیحات را ارائه داده‌اید نشان از حسن نظر شما دارد و از این بابت متشکرم.
امیدوارم به کار خوانندگان بعدی این صفحه بیاید. و حتماً خواهد آمد.
برخی از توضیحات شما ناخواسته مرا به یاد داستان کوتاه لباس جدید امپراتور انداخت.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد