میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آوریل شکسته اسماعیل کاداره

 

داستان روایتی است از قدرت بلامنازع سنت ها ...

داستان در نواحی کوهستانی کشور آلبانی روایت می شود. جایی که سنتها و عرف در قالب قانونی مستحکم فرمانروایی می کند و کسی یارای شانه خالی کردن از آن را ندارد. جایی که قوانین حکومت مرکزی (در اوایل قرن بیستم) در آن جایی ندارد و مردم مطابق قانون سنت زندگی می کنند و با رضای خاطر به قضاوت آن تن می دهند. جایی که قانون خود را در همه مراحل تاریخی از سلطه ترک های عثمانی و امپراطوری اطریش مجارستان و ... حفظ کرده است.

گیورگ جوانی است که وظیفه گرفتن انتقام خون برادرش به عهده او گذاشته شده است. مطابق قانون پیراهن خونی برادر در خانه آنها آویزان است و زرد شدن خون روی آن نشانه ناراحتی مقتول از نگرفتن انتقام است. گیورگ یک بار اقدام به گرفتن انتقام کرده است ولی از بد حادثه شخص مورد نظر (از خاندان کریه کیک) مجروح شد و مطابق قانون خانواده بریشا یا باید دیه جراحت را پرداخت می کردند و یا با کسر خسارت از دیه کامل و گرفتن آن از خون برادر می گذشتند. که با تمام سختی ها دیه پرداخت شد چون نگرفتن انتقام مطابق عرف و سنتها ننگ آور است. در اواخر زمستان (شروع داستان) بالاخره گیورگ انتقام را می گیرد (مناسک و آداب کشتن هم مطابق قوانین بسیار جالب است ...) و بدین ترتیب چهل و چهارمین خون از این دو خانواده طی 70 سال گذشته روی زمین می ریزد!! این چه کینه ریشه داری است که بین این دو خانواده در جریان است؟ شروع قضیه به نحو غمباری خنده دار نیز هست.

"در زندگی آلبانیاییها , مهمان در بالاترین طبقه اخلاقی جای می گیرد که حتی بر پیوندهای خونی برتری دارد. می توان خون پدر یا پسر خود را بخشید ولی خون مهمان را هرگز"

70 سال قبل شبی مهمان ناشناسی (که هنوز هم ناشناس است) وارد دهکده می شود ومیان خانه های مختلف در خانه پدربزرگ گیورگ را می زند و تقاضای مهمان شدن می کند و آنهانیز مطابق قوانین از او پذیرایی می کنند و صبح فردا مطابق قانون او را تا خارج دهکده بدرقه می کنند. وقتی که مرد خانواده بریشا از مهمان جدا می شود مرد ناشناس هدف گلوله قرار می گیرد :

"طبق قانون, وقتی مهمانی که انسان بدرقه اش می کرد جلوی چشمان او کشته می شد وظیفه میزبان بود که انتقام خون او را بگیرد. ولی اگر هنگامی کشته می شد که میزبان از او جدا شده بود دیگر چنین وظیفه ای متوجه میزبان نمیشد..."

هر چند آنها از هم جدا شده بودند ولی وقتی کمیسیونی از ریش سفیدان برای بررسی قضیه تشکیل شد با توجه به نحوه افتادن جسد و... مطابق قوانین حکم شد که خانواده بریشا می بایست انتقام مهمانشان را بگیرد! و بعد از مدت کوتاهی نیز مشخص شده بود که قاتل از خاندان کریه کیک است که آن فرد را به خاطر توهینی که در یک مهمانخانه در مقابل زن ناشناسی به او کرده است! هدف گلوله قرار داده است. و بدین ترتیب خونریزی بین این دو خانواده به خاطر مهمان ناشناسی شروع شد.

"... با این همه کمترین نفرینی حواله مهمان ناشناسی که مرگ را به خانه شان آورده بود نمی کردند, زیرا که مهمان مقدس است و خانه مرد کوهستانی پیش از آنکه خانه او و بستگانش باشد خانه خدا و مهمانهاست."

جالب اینجاست که گیورگ آخرین مرد جوان خانواده است و ادامه کار انتقامجویی موجب انقراض است ولی حفظ شرافت خانواده از اوجب واجبات است. به هرحال بعد از گرفتن انتقام مطابق قانون مهلت یکماهه ای برای قاتل در نظر گرفته می شود که در این زمان قاتل کارهای عقب افتاده خود را انجام دهد و پس از آن یا همیشه باید از سایه خود بهراسد یا در محل هایی باشد که طبق قانون خونریزی ممنوع باشد :نظیر برج های انزوا (که بعضی از این افراد تا سالهای سال خود را در آن زندانی می کنند) یا برخی جاده ها و یا محدوده آبشارها و آسیابها (چون یکی از مناسک انتقام گیری این است که قبل از شلیک با گفتن جمله ای به قربانی اخطار داده شود و در محدوده آبشار و آسیاب صدای قاتل به قربانی نمی رسد و ...!!! قوانین همه چیز را مشخص نموده اند).

از دیگر کارهایی که باید انجام شود آن است که خونبها از طرف خانواده قاتل به فردی به نام شاهزاده داده می شود که او وظیفه اش حفاظت از قانون است و از سرتاسر فلات و همه دهکده ها خونبها به او داده می شود.

گیورگ برای دادن خونبها به قصر شاهزاده می رود و از طرف دیگر نویسنده ای پایتخت نشین که خود ستایشگر قانون است برای ماه عسل تصمیم می گیرد که به مناطق کوهستانی برود و شبی را نیز مهمان شاهزاده باشد. سفری که غیر مستقیم آنها را به مرگ و خون پیوند می زند...(این هم معرفی حماسی برای اینکه وقتی توی هیچ کتابفروشیی پیداش نکردید و یکدفعه جایی که دنبالش نبودید پیداش کردید یک حال خوبی مثل من به شما هم دست بدهد!)

برخی از جملاتی که به نظرم لازم است که آورده شود:

"آرزوی هولناکی که کوه نشینان هنگام تولد کودکی می کنند... خدا کند که عمری دراز داشته باشد و به ضرب گلوله از پا درآید! مرگ طبیعی , مرگ ناشی از بیماری و پیری برای انسان نواحی مرتفع ننگ است..."

"گیورگ ضمن نظاره بقچه بندی های رنگارنگی که بدون شک محتوی جهیز عروس بود , متحیر بود که فشنگ جهیز عروس را که قانون به شوهر اجازه می داد همسرش را در صورتی که قصد ترک گفتن او را داشته باشد با آن به قتل برساند, بستگان عروس جوان در کدام قوطی, در کدام جیب, در کدام جلیقه آراسته به قلابدوزی گذاشته اند."

"قانون می گفت: روز ازدواج هرگز به عقب نمی افتد. حتی اگر عروس در حال مرگ هم باشد, ولو اینکه لازم باشد او را کشان کشان ببرند, همراهان عروس او را به خانه شوهر می برند... حتی اگر مرده ای هم در خانه شوهر باشد ... وقتی عروس وارد خانه شود , مرده از آنجا بیرون می رود. از سویی می گریند و از سوی دیگر آواز می خوانند..."

"شاید سالها وقت لازم بود تا به صلح عادت کنند , همانطور که بسیاری سالها لازم بود تا به فقدان آن عادت کنند."

و این هم جهت حسن ختام که نویسنده آن را خطاب به کسانی که باعث تداوم خونریزی می شوند می گوید که کمی وصف حال است:

" وقتی که خون آدم مشخصی گریبان انسان را بگیرد, غلبه بر آن دشوار است, ولی باخونی که معلوم نبود از کجا سرچشمه می گیرد و کجا خشک می شود چه می توان کرد؟ این خونی ساده نبود , بلکه سیلابهای خون نسلهای انسانی بود که در سراسر فلات جاری می شد, خون جوان و پیر, از سالها و قرن ها پیش."

به هر حال من از این کتاب خیلی لذت بردم و به نظرم به حق در لیست 1001 کتاب قرار دارد .

*ضمناٌ برای پدرها لباس زیر نخرید ! روز پدر مبارک.

پی نوشت: این کتاب را آقای قاسم صنعوی ترجمه و نشر مرکز آن را منتشر نموده است.

پ ن 2: نمره این کتاب 4.4 از 5 می‌باشد.

کبوتر پاتریک زوسکیند

 

"هنگامی که ماجرای کبوتر برای یوناتان نوئل اتفاق افتاد و ظرف مدت کوتاهی زندگی او را زیر و رو کرد, بیش از 50 سال از عمرش می گذشت و درست یک دوره 20 ساله از زندگیش را با یکنواختی تمام پشت سر گذاشته بود و هرگز تصورش را هم نمی کرد که زمانی حادثه ی مهم دیگری جز مرگ در زندگیش اتفاق بیافتد و البته همین وضع هم برایش کاملاٌ مناسب بود; چون او از حادثه بیزار بود و حتی از اتفاقاتی که آرامش درونی را به هم می زدند و نظم بیرونی زندگی را از بین می برند نفرت داشت."

داستان روایت یک روز از زندگی یوناتان (نگهبان بانک) است. با اتفاقاتی که در دوران کودکی در ایام جنگ برایش پیش آمده و اتفاقی که پس از ازدواج زودهنگامش رخ داده او کوچ کرده و به شهر آمده است و زندگی خود را در حالتی کاملاٌ منزوی در اتاقی کوچک در طبقه ششم یک ساختمان سپری می کند. و حالا پس از سپری شدن سالها زندگی منظم و تکراری,اتفاقی زندگیش را دگرگون می کند. چه اتفاقی؟ حضور یک کبوتر در راهرو ساختمان به فاصله دو سه متری در اتاقش! او همیشه قبل از رفتن به دستشویی راهرو را می پاید که در مسیر به طور اتفاقی با همسایه ها برخورد نکند (شدت انزوا طلبی) اما این بار هنگام خروج از در با یک کبوتر که احتمالاٌ از پنجره ای نیمه باز به داخل آمده روبرو می شود. توصیف کبوتر با چشمهای وحشتناک و... در ذهن او به صورت یک هیولا در می آید و.... تصمیم می گیرد که چمدانش را بردارد و به هتلی برای اقامت برود و مطمئن است دیگر نمی تواند به آن اتاق برگردد. برای اولین بار در روشویی اتاقش ادرار می کند و بالاخره با مکافات از خانه خارج می شود. با توجه به دارایی هایش مطمئن است که بعد از گذشت مدتی به کارتن خوابی خواهد افتاد.  وقتی سر کارش حاضر می شود همه ذهنش تحت تاثیر این اتفاق است به طوریکه برای اولین بار متوجه آمدن ماشین رییس بانک نمی شود و... کلاٌ کارش که همیشه بدون اشکالی به آن می پرداخت برایش بی معنی می شود. هنگام خوردن ناهار کارتن خواب همیشگی را می بیند و فلاکت خود را مجسم می کند. به صورت اتفاقی شلوارش پاره می شود و او همه این اتفاقات را نشانه سقوط خود می بیند و  ...

نویسنده انزوا و روزمرگی زندگی یوناتان را با تشبیه آن به خون و گردش آن در یک دایره بسته نشان می دهد:"خون یا همان زندگی او که در دایره تماماٌ بسته درونش جریان داشت" که اگر این تشبیه را ادامه دهیم می توانیم نتیجه بگیریم همانگونه که با باز شدن راه خروج خون از مدار گردش آن بدن دچار ضعف و... می گردد برای چنین فردی نیز کوچکترین اتفاقی که زندگی او را از ریل بسته همیشگی خارج کند او را با بحران مواجه می سازد. در جاهای مختلف یوناتان در وضعیتی رنج آور گرفتار می شود ولی هیچ عملی برای خروج از وضعیت انجام نمی دهد و همیشه فقط تحمل می کند یا حداکثر به نوعی خود را توجیه می کند:

"وقتی حتا همین حیاتی ترین آزادی هم از کسی گرفته می شود, یعنی آزادی این که هنگام قضای حاجت از دیگران فاصله بگیرد, هر آزادی دیگری بی ارزش و بنابراین زندگی بی معنی است. در چنین وضعیتی مردن بهتر بود. وقتی  یوناتان به این نتیجه  رسید که روح آزادی انسان حتا در داشتن یک دستشویی آپارتمان هم وجود دارد و او از این آزادی حیاتی بهره مند است احساس خشنودی عمیقی وجودش را فرا گرفت."

"آن کلاه باید درست مثل در یک زودپز مدام سر یوناتان را در خود نگه می داشت, مثل یک حلقه آهنی دور تا دور شقیقه هایش را در بر گرفته بود, حتی اگر در این حین مغزش متلاشی می شد, نمی خواست هیچ کاری برای تسکین رنجی که می کشید انجام بدهد."

"آن روز بعد از ظهر نفرت یوناتان نوئل آنقدر عمق و شدت و وسعت پیدا کرده بود که دلش می خواست به خاطر پاره شدن شلوارش دنیا را به خاک و خون بکشد!" اما چرا چنین کاری نکرد؟ " البته نه به این دلیل که چنین جنایتی از نظر اخلاقی زننده به نظرش می رسید ; بلکه در اصل به این خاطر که او تماماٌ از اظهار وجود در قالب هرگونه عمل یا حرفی عاجز بود, او اهل عمل نبود. اغلب وضع را تحمل می کرد."

"ابوالهول به کسانی که برای نبش قبر و سرقت می آمدند می گفت باید از مقابل من بگذری هرچند نمی توانم تو را از رفتن باز دارم اما با این حال باید از مقابل من بگذری و اگر به خودت اجازه چنین کاری را بدهی مجازات خدایان و روح مقدس فرعون بر تو نازل خواهد شد! و اما نگهبان چه می تواند بگوید: باید از مقابل من بگذری اما اگر به خودت اجازه چنین کاری را بدهی باید با اسلحه ات مرا از پای دربیاوری و در این صورت مجازات دادگاه با محکومیت به قتل بر تو جاری خواهد شد! البته حالا یوناتان به خوبی می دانست که ابوالهول نسبت به یک نگهبان مجازات های موثر تری در اختیار دارد."

"برایش خیلی عجیب بود که نزدیک بینی اش حالا در دوران پیری دوباره او را تا این حد به زحمت بیاندازد, در جایی خوانده بود که انسان در پیری به وسعت دید می رسد و کوته بینی او کاهش پیدا می کند!"

خوب آدمی با سطح درکی پایین که از جمله بالا مشخص است و نوع زندگیی که شرح داده شد متحول شدنش کمی غافلگیر کننده و غیر قابل هضم بود ولی شد:

"خدایا آدمای دیگه کجان؟ من که نمی تونم بدون آدمای دیگه زندگی کنم!"

البته انتخاب کبوتر هم با توجه به تصور بی آزاری و نماد صلح طلبی که در ذهن همه از این حیوان هست برای این نقش خیلی جالب بود.

کتاب کم حجم و روان است و در لیست 1001 کتاب هم حضور دارد.

پی نوشت: این کتاب را آقای فرهاد سلمانیان ترجمه و نشر مرکز آن را منتشر کرده است.

پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.

ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون

 

 

کریستوفر راوی داستان , نوجوانی مبتلا به بیماری اوتیسم است.

اوتیسم نوعی اختلال رشدی است که با رفتارهای ارتباطی ، کلامی غیر طبیعی مشخص می شود . علائم این اختلال در سال های اول عمر بروز می کند و علت اصلی آن ناشناخته است. این اختلال در پسران شایع تر از دختران است.

افرادی که مبتلا به اوتیسم هستند اغلب در سه زمینه با مشکل مواجه هستند؛ این مشکلات موسوم به «اختلال سه وجهی» هستند.

  • مراوده اجتماعی (دشواری در ایجاد روابط اجتماعی، بعنوان مثال منزوی از دیگران و یا بی تفاوت نسبت به آنان بودند).
  • ارتباط اجتماعی (دشواری در ابجاد ارتباط لفظی و غیر لفظی، بعنوان مثال اینکه بطور کامل مفهوم حرکات و اشارات، حالات صورت و لحن صحبت دیگران را نفهمیدن).
  • تخیل (دشواری در یادگیری بازی هایی که چند نفر در آنها درگیر هستند و یا باید از قدرت تخیل برای فهم آنها استفاده کرد، بعنوان مثال محدودیت در فعالیت هایی که به قدرت تخیل فرد مربوط می شوند، یا اینکه احتمالا آنها را فقط بطور خشک و مکرر تقلید کردند).

علاوه بر این اختلال سه وجهی، رفتار تکراری و مقاومت در مقابل تغییر روال کار و زندگی نیز جزو خصوصیات فرد اوتیستی است.

خوب نیاز به توضیح نیست که اطلاعات بالا در خصوص این بیماری از سایتهای مختلف پزشکی اخذ شده است.

کریستوفر و پدرش در شهر کوچکی در انگلستان زندگی می کنند. در ابتدای داستان سگی در همسایگی آنها کشته می شود و او تصمیم می گیرد که قاتل سگ را پیدا کند و داستانی در این خصوص بنویسد ولذا مشغول می شود و این کتاب روایتی است که این پسر از اتفاقات پیرامون خود با منطق و نوع نگاه خود ارائه می کند و نتیجه اینکه داستانی خواندنی شکل می گیرد.

طبق اطلاعاتی که در خصوص بیماری خواندیم کریستوفر هر سه وجه بیماری را بروز می دهد :در مراودات اجتماعی از غریبه ها دوری می گزیند و منزوی است و در ارتباطات اجتماعی حالات چهره ها را متوجه نمی شود , استعاره ها و شوخی ها و برخی ارتباطات بین آدم ها را درک نمی کند. او نمی تواند دروغ بگوید و موقع صحبت کردن مستقیم به اصل موضوع اشاره می کند و حاشیه نمی تواند برود. دقت ویژه ای در پاره ای مسائل دارد مثلاٌ کوچکترین جابجایی در وسایل خانه و یا مدرسه را (در حد سانتی متر) به سرعت متوجه می شود. در ریاضیات و حل مسائل ریاضی تبحر ویژه ای دارد و به داستانهای کارآگاهی علاقمند است و به ویژه شرلوک هلمز را دوست دارد. لذا راویی با این خصوصیات داستانی را روایت می کند که بسیار جالب از کار در آمده است.

چیز بیشتری از داستان نمی گویم که لذت مطالعه کتاب از بین نرود این هم بخش هایی از کتاب که نشانگر طرز تفکر کریستوفر است (قبلش بد نیست که بگویم انیشتین و نیوتون و برخی از نوابغ مبتلا به این عارضه بوده اند و همچنین یکی از بستگان نزدیک من) :

"آدم ها گاهی خودشان دوست دارند که احمق باشند و نمی خواهند حقیقت را بدانند"

"مردم به این دلیل به خدا اعتقاد دارند که دنیا خیلی پیچیده است و به نظر آنها بعید است که چیزهایی به پیچیدگی سنجاب بالدار یا چشم آدمی یا مغز به طور اتفاقی به وجود آمده باشد. اما باید منطقی بود و اگر مردم منطقی فکر کنند متوجه می شوند که فقط به این دلیل می توانند بگویند خدا هست که این چیزها در جهان اتفاق افتاده است و وجود دارد. در حالی که میلیاردها سیاره وجود دارند که در آنها حیات جریان ندارد اما کسی در آن سیاره ها زندگی نمی کند که مغز داشته باشد و به این موضوع توجه کند. و این درست مثل این است که همه آدمهای دنیا با سکه شیر یا خط بیاندازند و ممکن است کسی پیدا شود که 5698 بار پشت سر هم شیر بیاورد و با خودش فکر کند که آدمی استثنایی است در صورتی که واقعاٌ این طور نیست چون از طرف دیگر میلیون ها آدم دیگر هستند که 5698 بار شیر نیاورده اند."

"...و آدم هایی که به خدا اعتقاد دارند فکر می کنند خدا به این علت انسان را در زمین قرار داده چون بهترین حیوانات است اما انسانها نیز نوعی حیوان هستند و به مرو زمان به حیوان دیگری تبدیل می شوند و آن حیوان از انسان باهوش تر خواهد بود و انسان را در باغ وحش خواهد گذاشت. همان طور که ما شامپانزه ها و گوریل ها را در باغ وحش می گذاریم. و یا اینکه انسانها مبتلا به یک بیماری می شوند و در اثر آن می میرند و نسل شان منقرض می شود و یا این که آن قدر آلودگی ایجاد می کنند که سرانجام خودشان قربانی آن می شوند. و در چنین حالتی تنها حشرات در دنیا به حیات خود ادامه خواهند داد و آنها اشرف مخلوقات خواهند شد."

داستان خیلی روان و جذاب است و مطمئنم که همه از خواندنش لذت می برند. به همین دلیل به حق در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند قرار گرفته است.

پی نوشت: این کتاب را خانم شیلا ساسانی نیا ترجمه و نشر افق آن را منتشر نموده است.

پ ن 2: نمره کتاب 4.1 از 5 می‌باشد.

تیمبوکتو پل استر

 

داستان روایتی است از زندگی یک سگ پیر به نام مستر بونز و البته صاحبش ویلی و...:

«اگر مستر بونز از نژاد مشخصی بود شاید در مسابقه روزانه سگ‌های خوشگل، صاحب پولداری تور می‌کرد، اما رفیق ویلی ملغمه‌ای از نژادها بود... و برای فضاحت قضیه از پوست پشمالویش خارخسک‌هایی هم بیرون زده بود، دهانش بوی بدی می‌داد و چشمانش هم همیشه خون گرفته بود. هیچ کس رغبت نمی‌کرد نجاتش دهد، به قول دارودسته بی‌خانمانها عاقبت کار ردخور نداشت...»

او به همراه صاحبش ویلی سالها دوره‌گردی کرده است. ویلی هنگامی که دانشجویی جوان و معتاد بود با توجه به تاثیر مواد و زمینه‌های دیگر، متعاقب یک شوک، به نوعی بیمار شیزوفرنیک دچار می‌شود. پس از آن، یک روز پای تلویزیون از طریق بابا‌نوئل به او الهام می‌شود تا شیوه زندگی خود را تغییر دهد و او تصمیم می‌گیرد که به کل کشور مسافرت و زندگی خود را وقف انتقال پیام کریسمس کند.

«مستر بونز همه آرزویم این بود که دنیا را بهتر کنم...هر کاری توانستم کردم، اما خب، گاهی هر کاری از دست آدم برمی‌آید، کافی نیست.» او دوره‌گردی فقیر و شیرین‌عقل است و البته به نویسندگی هم می‌پردازد و گاهی هم با فروش شعر‌هایش امرار معاش می‌کند اما فلسفه خاص خود را دارد.

« گاهی آدم از تعجب شاخ در می‌آورد یک کسی پیدا می‌شود و فکری دارد که تا به حال به فکر هیچ کس دیگر خطور نکرده ... مثلاً چمدان چرخ‌‌دار . چقدر طول کشید تا اختراعش کنیم؟ سی هزار سال چمدان‌های‌مان را به زحمت حمل کردیم ، عرق ریختیم و به خودمان فشار آوردیم و تنها چیزی که از آن نصیب‌مان شد درد عضلانی، کمر درد و خستگی مفرط بود. منظورم این است که چرخ داشتیم، مگر نه؟ این مرا گیج می‌کند چرا باید تا آخر قرن بیستم برای این یارو صبر کنیم تا بتوانیم چیزی به این کم اهمیتی را ببینیم؟... مسئله آن طور که به نظر می‌آید ساده نیست. فکر آدم تنبل است و اغلب برای مراقبت از خودمان آن‌قدر‌ها هم بهتر از کرم‌های بی‌ ارزش باغچه نیستیم.»

ویلی به همراه مستر بونز با پای پیاده مسافرت‌ها کرده‌اند و حالا ویلی سخت مریض است و به نظر می‌رسد که روزهای آخر عمر خود را می‌گذراند. او دو آرزو بیشتر ندارد یکی اینکه خانم سوانسون معلم ادبیات دوران دبیرستان خود را که همیشه او را در امر نوشتن تشویق می‌کرد (به قول ویلی: "هیچ کس در زندگی بدون وجود فردی که به او ایمان داشته باشد به جایی نمی‌رسد.") پیدا کند تا کلید صندوق اماناتی که دستنوشته‌هایش را در آن گذاشته است به او بدهد.

«نوشته‌های آن صندوق همه چیزی بود که او به آن افتخار می‌کرد. اگر آن نوشته‌ها گم می‌شد مثل این بود که او هرگز وجود نداشته است».

 و دوم اینکه جای مناسبی برای مستر بونز بیابد. آنها پیاده به شهر بالتیمور رفته و در آنجا به دنبال آدرس خانم سوانسون می‌گردند اما در کنار خانه ادگار آلن‌پو حال ویلی رو به وخامت می‌گذارد:

«نمی‌شه روی زندگی قیمت گذاشت و وقتی دم مرگ باشی هیچ قدرتی در جهان نمی‌تواند جلو آن را بگیرد»

*****

پی نوشت۱: این کتاب جزء لیست ۱۰۰۱ کتابیه که قبل از مرگ باید خواند که به نظر من هم انتخاب خوبیه. راستی برای اینکه قبل از مرگمون این تعداد کتاب رو بخونیم باید به مدت ۲۰ سال هفته ای یک کتاب بخونیم پس بجنبید بچه‌ها.  

پی نوشت 2: این کتاب را خانم شهرزاد لولاچی ترجمه نموده و نشر افق آن را منتشر کرده است.

پ ن 3 : نمره کتاب 4 از 5 می‌باشد.(نمره در سایت گودریدز 3.6)

  ادامه مطلب ...

محاکمه فرانتس کافکا

 

آقای ک از خواب بیدار و متوجه می شود  که بازداشت است. به چه علتی؟ مشخص نیست! شاید به همین علت ابتدا زیاد جدی نمی گیرد . بازداشت است و روزهای یکشنبه باید برای بازپرسی به دادگاه مراجعه کند اما روزهای دیگر مشغول امور روزمره می باشد. خودش( و البته ما) , از گناه و اتهامش خبر ندارد ولی کسانی که با او برخورد می کنند همه می دانند که او متهم و پرونده اش در جریان است. عمویش در شهر دیگری مطلع می شود و به سراغش می آید تا او را به نزد وکیلی که با او دوست است ببرد. او پرونده خود را به وکیل می سپارد ولی پس از مدتی از روند امور و جلو نرفتن پرونده نگران می شود و وکیل را عزل می کند تا خودش روند امور را پیگیری کند و...

هرچند این داستان از آن داستان هایی نیست که اگر من انتهایش را تعریف کنم لطمه ای به مطالعه آن بخورد ولی به هر حال خودم دوست ندارم آخر داستانی که نخواندم را قبل از خواندن بدانم مگر اینکه برای بار دوم و...باشد. برای نوشتن این مطلب کتاب را دوباره خواندم. مرتبه اول ترجمه کتاب بسیار عذاب آور بود و موجب عدم تمرکز! اما این بار با تمرکز بیشتر خواندم و کتاب برایم بسیار جذاب بود. در سال 87 ترجمه جدیدی به بازار آمده  که شاید بهتر باشد (قضاوت درست را کسانی می توانند بکنند که هم ترجمه آقای اعلم و هم ترجمه جدیدتر آقای حداد را خوانده باشند).

و اما در مورد موضوع محاکمه : این داستان یک متن دارد و تفسیرهای زیاد ! می توان از زوایای مختلف به آن نگاه کرد شاید این امر به دلیل ابهامی است که در بطن این داستان نهفته است. ابهامی که برای شخصیت اصلی داستان تا آخر باقی می ماند. جرم آقای ک چیست؟ هیچ جا مشخص نمی شود که گناه آقای ک چه چیزی است و خودش نیز در این خصوص هیچ حدسی نمی زند اما به تدریج خودش نیز به این باور می رسد که گناهکار است!

شاید این گونه بتوان قلمداد کرد که در جایی که قانون مبهم باشد و در دسترس مردم نباشد و مجریان قانون نیز به همین منوال , در چنین فضایی همه انسانها بالقوه مجرم و خطاکارند. یا می توان گفت که در حکومت های توتالیتر اگر با جریان حاکم همراه نباشی گناه کاری (البته همراهی شرط لازم است و شرط کافی نیست) اگر بخواهی مستقل بیاندیشی باز هم خطاکاری... اما به نظر من این تفسیر نیز قابل قبول است که  همین که به دنیا آمده ای گناهکاری! این موضوع در ادیان مختلف بیان شده است. حضرت آدم مرتکب گناه  شد و از بهشت اخراج شد و انسان به جرم این گناه نخستین به زمین تبعید شده است و طی این زندگی می بایست تلاش کند تا بخشیده شود . به  همین دلیل انسان تا چشم باز می کند گناه کار است همانگونه که آقای ک در سالگرد سی سالگی اش از خواب بیدار شد و دید که بازداشت است به اتهامی که نمی داند چیست ! در دادگاهی که نمی داند کجاست ! توسط قاضیی که نمی داند کیست!

در این مسیر دادرسی با آدم ها و مکانهایی سر و کار داریم که هیچ کدام اصل نیستند. مثلاٌ همه قاضی ها دون پایه هستند اما به نقاش ها سفارش می دهند که تصویر آنها را با ابهت بیشتر و مانند قاضی های عالیرتبه نقاشی کنند. قاضی های عالی رتبه را کسی ندیده است . آنها در تاریخ و افسانه ها حضور دارند. از این زاویه آدم را یاد پیامبران و روحانیون و روز قیامت و... می اندازد.

با چنین برداشتی از زاویه مقابل می توان جور دیگر دید: آقای ک فکر می کند می شود بر سرنوشت ( یا متافیزیک) تسلط یافت یا در آن نفوذ کرد یا آن را فهمید. آقای ک خیلی  مغرور است و فکر می کند که در این دنیا خیلی با اهمیت است و همه خلایق در فکر این هستند که او را بکوبند. فکر می کند همه چیز می بایست مطابق عدالت رقم بخورد....به خاطر همین طرز فکر کلاٌ راه را خطا می رود.

در تفسیری دیگر آقای ک قدرت ها و ساز و کارهای اجتماعی را (علیرغم اینکه بعضاٌ تملق آنها را می گوید ) دست کم می گیرد. چون بعد از اعلام بازداشت خودش می تواند آزادانه زندگی کند و سر کار برود  این بازداشت را جدی تلقی نمی کند و وقتی برای بازپرسی به دادگاه می رود , مکان دادگاه که زیر شیروانی ساختمان های قدیمی در محله های فقیرنشین است او را به این فکر می اندازد که این دادگاه ها بی اهمیت هستند. وقتی در هنگام بازپرسی و قبل و بعد از آن با اعمال هرزه و فاسد صاحب منصبان دادگاه روبرو می شود نیز آنها را افرادی ناچیز و غیر جدی تلقی می کند. همیشه دنبال تصمیم گیران اصلی می گردد غافل از اینکه سرنوشت او در همین مکانها و توسط همین افراد تعیین می شود. با این طرز فکر آقای ک تا فصل های پایانی نیز کماکان فکر می کند که به صورت فردی می تواند در مقابل قانون و حکومت به زعم خود ناعادلانه (یا به تعبیر قبلی سرنوشت) بایستد و خود را تبرئه کند.(این هم موضع جالبی است که بدون اینکه بدانیم اتهاممان چیست باید به دنبال تبرئه کردن خود باشیم ... آیا وجدان پرورش یافته توسط جامعه و تاریخ  نقش چنین محکمه ای را بازی نمی کند که ما مجبوریم مدام خود را در این محکمه تبرئه کنیم؟)

آقای ک از کمک افراد دیگر نمی تواند استفاده کند چرا که  آنها را نیز ناچیز و بدون کارکرد و غیر قابل اعتماد تصور می کند: وکیلش را زیاد جدی نمی گیرد چه بسا از دست او کاری ساخته باشد (در ملاقات اول با وکیل در هنگامی که عمویش با وکیل در حال صحبت است از فرصتی استفاده می کند و از اتاق خارج می شود تا با خدمتکار وکیل راز و نیازی داشته باشد! اینجا اوج دست کم گرفتن موضوع را می بینیم ). نقاش را هم غیر قابل اعتماد می بیند در حالیکه راه حل های سه گانه ای پیش پای او می گذارد (که خداییش خیلی راهگشاست!!) اما آقای ک در سرتاسر داستان به دنبال فردی که نفوذ کامل داشته باشد می گردد غافل از اینکه چنین فرد قهرمانی فقط در اسطوره ها و افسانه ها یافت می شود.

این چیزهایی است که الان به ذهن من می رسد و مطمئناٌ بیشتر می توان ادامه داد. در همین راستا فصل کلیسا و ملاقات ک با کشیش بسیار جالب است. جایی که کشیش داستان کوتاه و ساده ای درخصوص برخورد دربان قانون و مرد روستایی بیان می کند و کشیش از زوایای گوناگون آن را تفسیر می کند که به عقل جن هم نمی رسد! وقتی داستان ساده ای را می توان از زوایای گوناگون چنین تفسیر کرد با داستان پیچیده ای چون محاکمه  کافکا .... و از آن بالاتر ... چه می توان کرد!؟

حالا بخش هایی از کتاب را می آورم تا دوستانی که نخوانده اند با نثر کتاب و نحوه ترجمه آن بیشتر آشنا شوند:

"ک باید به یاد داشته باشد که آیین دادرسی علنی نیست, اگر دادگاه ضروری می دانست مسلماٌ می شد علنی گردد, اما قانون تجویز نمی کرد که علنی گردد. از این رو پرونده های دادگاه و بخصوص ادعا نامه برای متهم و وکیلش دسترس ناپذیر بود, درنتیجه هیچکس به طور کلی نمی دانست... که در نخستین عرضحال به چه اتهامهایی باید اعتراض کند, به همین جهت تنها به تصادف محض بود که عرضحال دارای مطلبی واقعاٌ مربوط به مرافعه باشد."

"دفاع را قانون نه تصویب بلکه تحمل می کرد و حتی درباره این نکته هم اختلاف نظر بود که آیا قانون را می شد چنان تفسیر کرد که چنان تحمل را روا دارد"  .... خداییش یاد جای خاصی نیافتادید؟؟؟

" دادگاه همین که اتهامی را به کسی بست یقین استوار به جرم متهم دارد و تنها به دشواری فراوان می شود که از این یقین منصرف شود" .... ایضاٌ به طریق اولی!

" در این آیین های دادرسی همیشه چیزهایی گفته می شود که آدم دیگر ازشان سر در نمی آورد, آدم ها خسته تر و پریشان تر از آنند که فکر کنند و این است که به خرافات پناه می برند... و یکی از خرافه ها آن است که آدم می تواند از روی صورت کسی, مخصوصاٌ خط لب هایش بگوید که پرونده او چگونه از آب در می آید"

" ]عرضحال[ خیلی فاضلانه بود اما هیچ محتوایی نداشت. اول آنکه پر از اصطلاحات لاتین بود که من نمی فهمم بعد صفحه پشت صفحه درخواست های کلی به دادگاه بود, بعد خوشامدگویی از صاحب منصبانی خاص که اسمشان برده نشده بود ولی هر کسی وارد در این امور و قضایا به آسانی بجاشان می آورد, بعد خودستایی وکیل با عبارتهایی که در آنها خودش را درست و حسابی مثل سگ در پیش دادگاه حقیر و ذلیل می کرد و بالاخره تحلیل پرونده های گوناگون از قدیم قدیم ها که گویا به پرونده من می مانستند..." .... به من حق می دید که اونجوری متافیزیکی برداشت کنم ؟ از این قسمت یاد چی میافتید؟ در بخش نظرها نظرتون رو بگید لطفاٌ....

یک نمونه هم از نحوه ترجمه:

" ... ناممکن نبود که ک بتواند اندرز قاطع  و پذیرفتنی از او بگیرد که ممکن بود, مثلاٌ , راه را نه به سوی گونه ای راهبرد موثر پرونده بلکه به سوی یک جور پرهیز جستن از آن نشان دهد, یکسره گشتن از آن, یک طرز زندگی به کلی بیرون از حوزه اقتدار قضایی دادگاه باشد." خداییش نگشتم خفن ترین را پیدا کنم!!

آن بخشی که مربوط به گفتگوی نقاش و ک بر سر سه راه حل نقاش است هم جالب بود ولی دستم درد گرفته!

آن بخش مربوط به کشیش که گفتم هم خیلی جالبه با اون تفسیرهای عجیب و غریب و جالب که انگشتانم جوابگو نیست.... با عرض پوزش.

این کتاب طبیعتاٌ جزء لیست 1001 کتاب هست و ... فقط یک لحظه فکر کنیم اگر بنا به وصیت خود کافکا ,این کتاب می سوخت و چاپ نمی شد !

اگر ترجمه جدید بهتر بود این کتاب را هر دو سال یک بار بخوانید , اگر وقتش را ندارید مطلب مرا هر دو ماه یک بار بخوانید!

زیاده عرضی نیست . 

پی نوشت: تا الان و در حدی که من اطلاع دارم 4 ترجمه مختلف از این کتاب هست: 

امیر جلال الدین اعلم   انتشارات نیلوفر 

علی اصغر حداد         نشر ماهی 

سارا رحیمی             نشر قاصدک صبا 

منوچهر بیگدلی          نگارستان کتاب (این یکی در ویکیپدیا اشاره شده)


پ ن 2: نمره این کتاب 4 از 5 می‌باشد.