میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

تهوع ژان پل سارتر


 

 

"او آدمی فاقد اهمیت گروهی است, او صرفاٌ یک فرد است."  لویی فردینان سلین

"من خیلی نادان هستم"  حسین کارلوس

***

کتاب با جمله ای از سلین آغاز می شود که در بالا آوردم و انتخاب این جمله توسط سارتر برای این کتاب حائز اهمیت است. جمله دوم ربطی به کتاب و مطلب حاضر ندارد یک درد دلی بود با خودم.

آنتوان روکانتن یک مرد تنهای سی ساله و یک پژوهشگر تاریخ است. او در حال نوشتن یک کتاب تحقیقی در مورد زندگی یک شخصیت تاریخی به نام مارکی دو رولبون است و به همین سبب مدت سه سال است که در شهر بندری بوویل ساکن شده است. او دچار دغدغه های وجودی شده است و داستان تماماٌ نوشته هایی است که روکانتن در دفتر خاطرات خود نوشته است. او گرفتاریی ندارد, درآمد سالانه ای دارد, رییس و زن و بچه ندارد; فقط وجود دارد, همه اش همین. و این گرفتاری آن قدر مبهم و متافیزیکی است که از آن شرم دارد.ابتدا هنگامی که می خواهد سنگی را به دریا پرتاب کند ناگهان دچار احساسی می شود که از توصیف آن عاجز است و بعداٌ این احساس را به نوعی تهوع تشبیه می کند:

یک جور دل آشوبه شیرین مزه بود. چقدر ناگوار بود! و از سنگریزه مى‏آمد، مطمئنم ,از سنگریزه گذشت و آمد توى دستهایم.بله، خودش است، درست خودش است:نوعى تهوع توى دستها.

 همه چیز از نظرش زاید و بیهوده و غیر ضروری است و موجب تهوع می شود حتی خودش. خودش را زاید می بیند که اگر ناپدید هم می شد ناپدید شدنش احساس نمی شد, چرا که وجودش در جهان واقعی به هیچ رو واجب نبود.

تا بخشی از رمان توجیه وجودی خودش تحقیقی است که در مورد مارکی دو رولبون می کند اما در نهایت وقتی به این نتیجه می رسد که این کار عبث و غیر ممکنی است آن را رها می کند و راه نجات را در خلق اثری هنری مانند نوشتن رمان می بیند.

باید یک کتاب باشد : بلد نیستم هیچ کار دیگری بکنم . ولی نه یک کتاب تاریخ , کتابی از نوع دیگر . درست نمی دانم چه نوع , ولی باید در پشت کلمات چاپ شده , در پشت صفحات ، چیزی را حدس زد که وجود نداشته باشد , که بر فراز وجود باشد .یک کتاب. یک رمان. و کسانی خواهند بود که این رمان را خواهند خواند و خواهند گفت: آنتوان روکانتن آن را نوشته است. آدم موسرخی بود که در کافه ها پرسه می زد, و آنها به زندگیم خواهند اندیشید. سپس شاید از خلال آن بتوانم زندگیم را بدون دلزدگی به یاد آورم .

می توان مطلب را با دو سه جمله زیر درز گرفت!:

سارتر در این کتاب برخی مفاهیم فلسفه اگزیستانسیالیستی خود را در قالب یک رمان بیان می کند. داستان شروع استادانه ای دارد جایی که صفحه بی تاریخ و نوشته ناشر و یکی دو پاورقی خواننده را وارد فضای داستانی می کند که اگر این شروع نبود به نظرم رمانی شکل نمی گرفت.

کتاب را آقای امیرجلال الدین اعلم ترجمه و انتشارات نیلوفر منتشر کرده است. چون تنها ترجمه ایست که من دیده و شنیده ام باز هم جای تشکر دارد. این کتاب در فهرست 1001 کتاب موجود است و جایزه نوبل 1964 به سارتر تعلق گرفت که البته ایشان از پذیرفتن جایزه سر باز زد.

***

 * کتاب به کسانی که حوصله خیلی زیاد دارند توصیه می شود.

2-   *به طور بی ربطی یاد یک پرسش و پاسخ افتادم. دانشجویی از دکتر شریعتی پرسیده بود قریب به این مضمون که مثلاٌ فلان بر بهمان مقدم است یا بهمان بر فلان؟ جواب شنیده بود که آسفالت شدن خیابان خاکی محلتان بر هر دو مقدم است که همه اهل محل رو عاصی کرده!! لذا اگر مشغول امر مهم تری از این دست هستید نگران نباشید ما حالا حالا ها زوده برامون که چنین احساساتی به سراغمون بیاد.

3-     *فکر کنم لازمه کتاب "سارتر که می نوشت" بابک احمدی رو بخوانم.

4-    *  یک مقدمه 50 صفحه ای خوبی رو هم کتاب داره . متن توضیحی خوبی است که ترجمه شده.

...........................

پ ن :نمره کتاب 2.4 از 5 می‌باشد.

 

ادامه مطلب در حد یک زورآزمایی شخصی برای فهم کتاب است و برای ثبت در ذهن خودم می نویسم.

چند سال قبل مدتی به واسطه شغلم در یک کشور خارجی! بودم و تلاش وافر که در اوقات فراغت همه دیدنی های تاریخی و توریستی را ببینم لذا شهرهای مختلفی را سیر کردم و روزهای آخر کمی دلخور که یک شهر را از دست دادم... با دوستی که مدت زیادی آنجا بود صحبت می کردم و ایشان در این زمینه می گفت که من یک چک لیست تهیه کردم و به ترتیب هر جا رفتم تیک زدم و بالاخره چک لیست را پر کردم ... وقتی پرسیدم چرا؟ ... گفت پس فردا که برگردم دوستان و آشنایان می پرسند و ما تعریف می کنیم و اگه اون وسط یک شیر پاک خورده ای در اومد و گفت فلان جا رو رفتی و ما نرفته باشیم طرف می گه اه اه این همه مدت اونجا بودی و فلان جا رو نرفتی!! حالا حکایت کتاب خواندن ماست ... مطلب بالا در حد همان تیکی است که ما در چک لیست می گذاریم! وگرنه کتاب سخت جانی مثل تهوع و درز گرفتن مطلب... شیر بی یال و دم و اشکم که دید!

و اما بعد:

قضیه تهوع از آنجا آغاز می شود که روکانتن پی می برد که رابطه اش با اشیاء پیرامونش رابطه ای پریشان کننده است. او در مرحله اول احساس تعریف نشده ای دارد (هنگام برداشتن سنگ کنار دریا). در مرحله بعد به این امر واقف می شود که اشیاء به گونه متفاوتی از خود او وجود دارند (یک جور شخصیت دارند) :

اشیا نباید لمس بکنند, زیرا زنده نیستند. آدم به کارشان می گیرد, سر جایشان می گذارد, میانشان زندگی می کند: آنها مفیدند, همین و بس. ولی آنها مرا لمس مى‏کنند و این تحمل نکردنى است.مى‏ترسم با آنها تماس پیدا کنم. انگار جانوران زنده‏اند.

در مرحله سوم پی می برد که لازم نیست این اشیاء بیرون خودش باشند (جایی که در آینه به خودش نگاه می کند و چهره خودش را همچون شیئی می بیند):

هیچ چیز از این چهره نمی فهمم. مال دیگران معنایی دارد، مال من نه. حتی نمی توانم حکم کنم که زیبا است یا زشت. به گمانم زشت است. چون این طور به ام گفته اند. اما این در من اثری ندارد. به راستی حتی یکه می خورم که کسی بتواند یک همچو کیفیتی به آن نسبت دهد، انگار یک مشت خاک، یا پاره سنگی را زیبا یا زشت بنامیم.

چهره انسان معنایی برای خودش دارد چرا که دیگران او را به وسیله آن شناسایی می کنند ولی برای روکانتن که از انسانهای دیگر منزوی شده است چهره اش چیزی جز مشتی پوست و گوشت و مو نیست.

در مرحله بعد به این ادراک می رسد که گذشته او هیچ توجیهی بر وجود او نیست (ملاقات با دانش اندوز و تفکراتی که پس از آن در باب رویداد و ماجرا دارد و دیدگاهی که نسبت به طبقات مختلف مردم بوویل دارد)

آدمهای حرفه‌ای در تجربه, آن‌ها زندگی‌شان را به حال کرخ و خواب آلود خرخر کشیده‌اند, هول‌زنان و بی‌تاب ازدواج کرده‌اند و الله بختکی بچه پس انداخته‌اند. آن‌ها به آدم‌های دیگر توی کافه‌ها, توی عروسی‌ها, توی عزاها برخورده‌اند. گاهی که در گرداب گیر افتاده‌اند, دست و پا زده‌اند بدون آن‌که بدانند چه بر سرشان آمده است. هر چه دور و برشان رخ داده است, خارج از دیدرس‌شان آغاز شده و به پایان رسیده است, شکل‌های دراز تیره, رویدادهایی که از دور دست می‌آمده‌اند, تند از پهلویشان گذشته و بگویی و نگویی لمسشان کرده‌اند و وقتی خواسته‌اند نگاهشان کنند دیگر همه چیز پایان یافته بود و بعد نزدیک‌های چهل سالگی, افکار حقیر لجوجشان و چند ضرب‌المثل را تجربه نام می‌گذارند, شروع می‌کنند که ادای ماشین پخش کننده‌ی اتوماتیک را درآورند, سکه‌ای در شکاف سمت چپ بیندازید و قصه‌هایی پوشیده در لای کاغذ نقره‌ای بیرون می‌آید, سکه‌ای در شکاف سمت راست بیندازید و اندرزهای گرانبهایی گیرتان می‌آید که مثل کارامل ِ نرم به دندان‌ها می‌چسبد...ولی غیرحرفه‌ای‌ها هم وجود دارند ... آنها, نزدیکی‌های چهل سالگی حس می‌کنند از تجربه‌ای که نمی‌توانند بیرونش بریزند ورم کرده‌اند. خوشبختانه بچه‌هایی پس انداخته‌اند و آن تجربه را در جا به خوردشان می‌دهند. خوش دارند به ما بقبولانند که گذشته‌شان هدر نرفته است, که یادبودهایشان متراکم شده‌اند و به نرمی و راحتی به فرزانگی تبدیل یافته‌اند. گذشته بدرد بخور! گذشته قطع جیبی, کتاب لبه طلاییِ پر از امثال و حکم قشنگ... آیا چنین است که زندگی به عهده گرفته به عوض آنها بیندیشد؟ آنها نو را با کهن تبیین می کنند و کهن را با رویدادهای باز کهنتر تبیین کرده اند, مانند آن مورخانی که از لنین یک روبسپیر روسی و از روبسپیر یک کرامول فرانسوی می سازند: آخر سر اصلاٌ از هیچ چیز سر در نیاورده اند...

ببخشید نتونستم مقاومت کنم و این دو سه پاراگراف را نیاورم! خلاصه اش این می شود که برای برخی, تجارب زندگی وسیله ای است که باآن می توانند از زندگی بالفعل بپرهیزند و این مستلزم آن است که جهان پیرامون دگرگون نشود و روکانتن به این فرض باور ندارد (روز مه گرفته و کافه مابلی):

شاید هیچ چیزی آنچه می نماید نباشد. از کجا بداند وقتی او پشتش را برگرداند تفاوت حال نکنند.

پس از این تصمیم به ترک پژوهش و نوشتن کتاب تاریخی می گیرد چرا که:

من که توانایی آن را نداشته ام که گذشته خودم را نگه دارم, چطور می توانم به نجات دادن گذشته دیگری امید داشته باشم؟

وقتی من وجود واجبی ندارم نمی توان وجود واجبی به دیگری ببخشم.در مرحله بعد دو وجه متعارض وجود انسان را کشف می کند: ذهن و بدن.

بدن همینکه یک بار آغاز به زندگی کردبه خودی خود زندگی می کند. ولی وقتی به اندیشه می رسیم, منم که آن را ادامه می دهم, می گسترمش. من وجود دارم. می اندیشم که وجود دارم.

اما او از سازش دادن این دو وجه ناتوان است و لذا دچار اضطراب می شود. اما در مرحله بعد :

چیز تازه ای هم اکنون پدیدار شده بود ؛ من تهوع را می فهمیدم ، دارایش بودم . حقیقت آن است که من کشفیاتم را برای خودم تقریر نمی کردم . ولی فکر می کنم که حالا برایم آسان بود که به قالب کلمات درشان آورم . امر عمده ، همان امکان است . مقصود این است که ، بنا به تعریف ، وجود آدم ها و چیزها عبارت از وجوب نیست . وجود داشتن به طور ساده یعنی آنجا بودن ؛ موجودها پدیدار می شوند ، می گذارند باشان برخورد کنیم ، ولی هرگز نمی توان آن ها را استنتاج کرد .

حال روکانتن از خود می پرسد آیا ادم می تواند وجودش را توجیه کند؟ و در جواب (از طریق روبرو شدن با موسیقی) راه حل را در خلق اثر هنری می بیند. نت های آهنگ یکی پس از دیگری با نظمی تغییر ناپذیر به دنبال یکدیگر می آیند. نظمی که فراتر از گرامافون و صفحه و سالن است و وجودش غیر قابل دسترس است چون در قلمرو امر تخیلی است. اثر هنری همین که آفریده شد از دسترس هنرمند و مخاطبانش بیرون می رود نه می توانیم لمسش کنیم و نه می توانیم در وضعش تغییر دهیم. اثر هنری از محدودیت های جهان واقعی منتزع است به این دلیل ساده که در جهان واقعی وجود ندارد. روکانتن نه یک شخص واقعی است و نه صرفاٌ کلمات چاپی که در یک نسخه از رمان تهوع قابل مشاهده باشد او یک شخصیت ناواقعی است که سارتر با نوشتن رمان خلق کرده است و اگر همه نسخه های کتاب تهوع نابود شود نیز وجود روکانتن کمتر نمی شود.

***

1-  

نظرات 24 + ارسال نظر
آی سودا جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ب.ظ http://firstwindow.blogsky.com

اسم این کتاب را زیاد شنیده بودم. اما با توصیفی که داشتید فکر نکنم برم سراغش. خوندنش نوید یه جور سردرد میگرنیه. که ترجیح میدم تا یه مدتی سراغ این جور کتابها نرم. شاید دنبال یه کتاب راحت الهضم می گردم. کتابی که مجبور به فکر زیادی نباشه. مدتیه مغزم درد گرفته

محمدرضا جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
خب این رو هم خوندم! خیالم تا حدی راحت شد.
یادمه تو بیست سالگی خوندم و کمی هم مشغولم کرد که این یارو روکانتن دردش چیه. خوبیش این بود که کتاب بعدی ای که خوندم تاریخ فلسفه ی ویل دورانت بود که اونجا متوجه شدم این خرت و پرتایی که سارتر نوشته یعنی اگزیستانسیالیسم!
هیچ وقت هم جذبش نشدم!

سلام
خوشحالم که خیالتان تا حدی راحت شد.

فرزانه جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:31 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام من هم این کتاب را زمان افه های دانشجویی خوانده ام
اما اون موقع چیز زیادی ازش نگرفتم اصلاً نمی فهمیدم این سارتر چرا فلسفه اش را ریخته تو داستان که اونهم چنگی به دل نمی زند فراز و فرود داستانی ندارد
اما حالا چیزی که در ادبیات معاصر دنیا جلب و جذبم می کند قاطی شدن کمی فلسفه با آن است . توصیه های خوبی برای خواندن کتاب کردید برای خیلی از ماها زود است که تجربه تهوع را داشته باشیم از طرفی شخصیت کتاب فقط یک فرد است .
ولی انصافاً پاراگراف " آدمهای حرفه ای... " چیز محشری است .

سلام
درسته از لحاظ داستانی واقعاٌ حوصله سر بره! اما از طرف دیگه همین که اقدام کرده به روایت داستانی کار پیشروانه ای بوده...
ولی یاد افه های دانشجویی به خیر چه حال و هوایی بود!!
ممنون

درخت ابدی جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
پدرم در اومد تا این کتاب تموم شد. اینم ده-دوازده سال پیش خونده بودم. الان دنبالش گشتم که دیدم متاسفانه مفقود الاثر شده:(
یکی-دو تا ترجمه ی دیگه از این کار قبلا شده بود با عناوین استفراغ و غثیان که یکی ش مال ع.شکیباپور بود با تخصص گند زدن به کارهای نویسنده های فرانسوی.
یه زمانی به راه حل روکانتن اعتقاد زیادی داشتم اما متوجه شدم که اینجا راه هنر هم مسدوده.

سلام
ممنون که من رو از شک به متوهم بودن در آوردی! من تا موقع نوشتن مطلب فکر می کردم که این کتاب رو با نام استفراغ با ترجمه آل احمد قبلاٌ خونده ام ... (البته قطعاٌ چیز زیادی دستگیرم نشده بود)... حالا هر چی سرچ کردم دیدم اثری از همچین چیزی نیست گفتم شاید دچار توهم شدم... حالا فهمیدم قسمت آل احمدش توهم بوده!!

ققنوس خیس شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ق.ظ

سلام
کلا هر کسی که می خواست کمی ‍ژست روشنفکرانه بگیرد باید این کتاب را می خواند انگاری !! من هم این کتاب رو حدود پنج شش سال پیش خوندم و خدا وکیلی دهنم سرویس شد تا تمومش کنم ! خیلی طول کشید ... ولی من استقامت شدیدی در خوندن از خودم نشون دادم ..
این آنتوان روکانتن هم یه مدت ذهنم رو درگیر کرده بود اون زمان ... یه چیزایی هم درباره ش نوشته بودم ....
شاید الان بتونم راحت تر بخونمش.... با این همه برام جالب بود که اکثر این چیزایی که از متن کتاب نوشته بودی یادم بود ...
سارتر نویسنده ی محبوب منه ... مرسی که ازش نوشتی.
...
جمله ی بالایی که از خودت نوشتی یه نوع ‍‍ژست سقراطی که به حساب نمی یاد ؟؟
;)
در هر صورت من هم به این جمله با اعتقاد کامل بهش نگاه می کنم .. به قول سقراط : می دانم که نادانم تاز ه همین رو هم به زور می دونم !!!
یه جمله هم از پوپر برای تایید این جمله : ما در داناییهای اندکی که داریم با یکدیگر تفاوت داریم اما در نادانی بسیارمان عین هم هستیم !
یه شعر هم از حسین پناهی :‌ به کفر من نترس ! کافر نمی شوم هرگز
چرا که به ندانستن های خود ایمان دارم ...
...
البته به زودی تصمیم دارم یه مطلب در مورد نادانی بنویسم.
...
ممنون ... شرمنده زیادی ور زدم.

سلام
خواهش می کنم... موافقم! برای نوشتن مطلب البته یک کم بیشتر سرویس می کنه.
در مورد جمله نادانی : والله حقیقتش من از دیدگاه کارکردگرایانه به موضوع نگاه کردم!! خیلی عصبانی بودم از خودم و از نادانی خودم در حیطه عمل!
ای بابا این چه حرفیه

ققنوس خیس شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:20 ب.ظ

مگه شما هم اهل عمل هستید ؟ عمل گرایید یعنی ؟ ;)

آه آه ... چه سوء تفاهمی!
منظور کلیت اعمال بود! حالا هر چی توضیح بدیم خوف تر میشه!
ما ته اعمالمون سیگاره!

بانو شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 ب.ظ http://saburaneh.blogfa.com/

در مورد کتاب هر چه لازم است خودتان گفته اید .من میخواهم در مورد جمله دوم بنویسم .
اعتراف به نادانی از آگاهی است .
یادم میاد بچه که بودم بابام هر چی رو میخواست توضیح بده میگفتم خودم میدونم !
حالا در آستانه پیری فهمیدم چقدر نمیدونم !

سلام ممنون
البته از آگاهی به نادانی...
جالبه پسر بزرگه من هم همینجوره هر چی که می خوام بگم میگه خودم می دونم!!

م.ایلنان شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ب.ظ http://www.mimilnan.wordpress.com

به یاد دارم زمانی که از اصفهان به طرف مشهد می آمدم، بنده خدایی کنارم نشسته بود که همین کتاب را می خواند. من آن روزها هنوز تهوع را نخوانده بودم. در مقابل داشتم شازده احتجاب گلشیری را می خواندم. تابستان بود و هوا گرم و شاگرد شوفر هر بیست دقیقه آب می داد به خلق تشنه. هر بار که از کنار ما می گذشت نگاهی می انداخت و می رفت و ما هیچ کدام آب نمی خواستیم. هوا تاریک شد و آن بنده ی خدا کتاب را کنار گذاشت اما من که مسلح به چراغ قوه بودم ادامه دادم. شاگرد شوفر آمد و گفت: آقاجان بهتره این کتابو بذاری کنار. نور چراغت مردمو اذیت می کنه. من با تعجب پرسیدم : کی رو اذیت کرده؟ طرف یهو تو صورتم ترکید که : منو، خودمو، خسته شدم بابا...بذار کنار این کتابو. من گفتم: نمی ذارم. شاگرد شوفر گفت: باشه و رفت یک چراغ قوه ی بنی اسراییلی آورد و داد به جوان کناری و با لهجه ی شیرین اصفهانی گفت: بوخون، بوخون تو هم که عقب نیفتی. من تا صبح شازده احتجاب و او تا صبح تهوع. همین باعث شد در اولین فرصت کتاب را بخوانم.

سلام ... صحبت اتوبوس شد و راه دور و کتاب مهره های پشتم تیر کشید! پس شما الان مشهد تشریف دارید؟ یاد دوران خدمت به خیر!
ممنون

عاتکه شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ب.ظ http://leaderofutopia.blogspot.com

هه هه...اینم خوندم.نه میشه یه ذره به خودم امیدوار بشم.
لی واقعا خوندنش تا نصفه فقط جمله ها رو به آخر میرسوندم ولی کم کم گرفتم که باید چی رو از کتاب بگیرم.مخصوصا از وقتی که برای اولین بار مرده اسم تهوع رو احساسش گذاشت قضیه جالبتر شد

ققنوس خیس یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ

البته منظور من این بود که شما پراگماتیست هستید یا نه؟ که متاسفانه خودت خودتو لو دادی دیگه هم نمی شه هیچ جوری جمعش کرد D:

زندگی همینه دیگه !
ببینم می تونی خورد خورد ما رو بفرستی ...

وقتی آدم به دنیا میاد دیگه نمیشه جمعش کرد!

نعیمه یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ http://dokhtarezamin.blogfa.com/

حالا من نفهمیدم منظور از اون تیک زدنه این بود که این کتاب خیلی جالب نبود و صرفا برای این که اون 1001 کتاب تیک زده بشه خوندیش یا یه چیز دیگه .

سلام ... تکه اول مطلب رو نوشتم و می خواستم همونجا تمومش کنم که تا اینجاش می شد تیک زدن ... این کار رو نکردم و دو روز دیگه وقت گذاشتم تا ادامه اش دادم و ... تا وجدانم راحت بشه !
البته اون لیست 1001 کتابی رو تارگت کردم منتها لابلاش چیزای دیگه هم می خونم...

نفیسه دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ب.ظ

من اصلاْ از این کتاب خوشم نیومد. می دونیید شاید سن مناسبی نخوندمش. من این کتاب رو توی ۱۸ سالگی خوندم و بعضی وقتها موقع خوندم همون حال اسم کتاب بهم دست میداد. اما بعدش که کم با تفکرات فلسفی و البته زندگی سارتر آشنا شدم درک کتاب برام راحت تر شد.

سلام
موافقم که سن مناسبی نبوده ... من هم بار اول در همون سنین بود که خوندم و البته چیزی هم نفهمیدم

مدادسیاه سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:50 ب.ظ

میله گرامی سلام
ما سالایق مشترک زیادی داریم و سلایق فرانسوی مان عینا مثل هم از آب در آمده است.
نوشته ات در باه تهوع خیلی خوب است. اگر تا حالا کتاب "اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر" را که متن یک سخنرانی سارتر و مصاحبه ای از او است را نخوانده ای، خواندنش را جدا توصیه می کنم. موضوع موافقت یا مخالفت با اندیشه های سارتر نیست؛ شناخت اندیشه های او در در باره جهان و انسان است.

سلام برادر یا خواهر گرامی مداد عزیز
تقریباً همه مطالعات سابق من در مورد اگزیستانسیالیسم درجه دوم بوده است و مربوط به زمانی است که اولاً جوان تر بودم و دوم اینکه شلخته خوان بودم ... من که از آن دوران رضایت ندارم! ... اما روزی نه چندان دور شاید....حتماً
این مطلب را که می خواندم برای خودم هم جالب بود!! نادان تر شده ام !! اون پاراگراف طولانی آخر واقعاً عالیست...
جسارتاً شما چند سالتونه؟

مدادسیاه سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ب.ظ

من ۴۹ ساله ام و از این که در نوشته عیدی شما دیدم راجع به اسکناس یک تومانی صحبت کرده اید تعجب کردم ؛ چون فکر می کردم ـ و هنوز فکر می کنم ـ از من جوان تر ید.

سلام
قطعاً درست فکر می کردید و می کنید
من متولد 53 ام
خب دیگه رسماً باید بگم الان من خودم شک کردم به این موضوع اسکناس یک تومانی تصویر اسکناس پنج تومانی که عیدی گرفتم توی ذهنمه... و این که نوشابه خوردیم باهاش... باقی به نوعی شاید زاییده ذهن برای پیشبرد داستان باشه...
ولی نمی دونم چرا حس می کردم اسکناس یک تومانی رو دیدم! یعنی ممکنه ؟ شایدم ...

mar یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:00 ب.ظ http://www.marygreen.persianblog.ir

He's a guy of no collective importance, he's just a plain individual.
this sentence fits me well

سلام
من سلین را دوست دارم حالا نه فقط به خاطر این جمله یا جملات دیگر بل به خاطر شاهکارهایش که در صدر آن سفر به انتهای شب است و...
این جمله را خوب موقعی به یادم آوردی شاید در مطلب بعدی ام از آن بتوانم استفاده کنم.
این جمله فیت همه ماست.

mar یکشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:11 ق.ظ http://www.marygreen.persianblog.ir

فکر کردم این جمله فقط فیت ادمایی شبیه منه ... آخه خیلی آدمای دیگه رو می شناسم که اینجوری نیستند .

یعنی اون آدما واقعن برای جمع و گروهی دارای اهمیت هستند؟ آدمهای دارای اهمیت منفی دیدم...آدمایی که نبودنشون باعث آرامش جمعیتیست. البته مثبتش رو هم دیدم اما زیاد نیستند.البته چهارتا خواهر برادر و رفیق حساب نیستند...

arezoo یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:36 ب.ظ

سلام
میشه لینک دانلودشو واسه گوشی بذارید

سلام
ندارم چنین لینکی را...

damon دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 05:33 ب.ظ

سلام مشخصات کتابو ننوشتید چند صفحه است؟

سلام
کتاب در کل 309 صفحه است. (البته ترجمه اعلم و نشر نیلوفر)

احمدرضا دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 09:30 ب.ظ

سلام
ممنون بابت توضییح و تعریفتون از تهوع
منم چند بار اقدام به خواندن تهوع کردم
هر بار پنجاه شصت صفحه میخوندم و دور مینداختم
دو ماه پیش بازم شروع کردم
تا اواسط کتاب پیش اومدم و دوباره کتاب رو دور انداحتم
اما بعد از چند روز رفعم سراغش و مابفیش رو خوندم
خیلی جاها را نفهمیدم
اما آپشن های زیادی هم برای فهمیدن بود
مهنترین گزینه، حساسیت به هستی
هستی خودم
کاسه توالت
آفتابه
آفتاب
کوه و ...
خیلی وقتها میخواستم بالا بیارم
شاید دنیا هم جای من نیست
شاید احساس میکردم من هم زیادیم
و یک سوال بزرگ که همیشه سر راههم بود
غایت هستی چیست
آیا از نیستی اومده‌م در هستی زندکی میکنم و به نیستی بر میگردم؟!
آیا وضعیت من بهتره یا آن کسی که در همان نیستی آغازین موند و جامه‌ی هستی نپوشید؟!
تحربه‌ی هستی ارزشش رو داره یا نه؟!
و....

سلام
پیروزی شما را بر این کتاب چغر تبریک عرض می‌کنم.
آن هم با این تعداد حمله ناموفق به قله‌ی این رمان... ولی بالاخره قله را زدید.
و با کلی سوال هم قله را زدید...
سوالاتی که می‌شود این زمستان را با آن سر کرد.
اما آن سوالتان که آیا وضعیت من بهتره یا آن کسی که در همان نیستی آغازین موند و جامه‌ی هستی نپوشید؛ سوالی است که در موردش من هم گاهی فکر می‌کنم. به دنیا نمی‌اومدیم بهتر بود یا بدتر؟ معمولاً با این جواب سروته قضیه را هم می‌آورم: منی که به دنیا آمدم جنسم متفاوت است با منی که به دنیا نیامدم و قیاس دو جنس متفاوت به جایی نخواهد رسید!
بعد از هم آوردن سروته قضیه یک موز از هستی برمی‌دارم و به کارم ادامه می‌دهم

کیوان شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام
من تازه شروع به خواندن این کتاب کردم، البته چون قبلا در مورد اگزیستانسیالیسم و بخصوص جنبه های روانشناسانه ی آن کمی مطالعه داشتم احساس می کنم منظور نویسنده از برخورد رونکانتن با اشیا و در کل طبیعت رو درک می کنم ، به یک نحوی
سوار بودن وجود رو بر هیچ داره توضیح میده...
اونجایی که رونکانتن توی آینه صورت خودش را وارسی می کنه و می فهمه که پشت چهره اش هیچ مفهوم خاصی نیست
یا قشنگ تر در سرار کتاب از نفرتش نسبت به نور آفتاب وستایش تاریکی میگه، ی جوری تمام معانی همه گی لعابی هستن که آفتاب اونها را نمایان می کنه و این دروغین بودن رنگها
باعث حس تهوع در رونکانتن میشه، و در نقطه ی مقابل تاریکی رنگها را محو می کنه و همه چیز همانطور که هستن وجود دارن..
به نظر من در این جاست که جنبه ی روانشاسانه اگاگزیستانسیالیسم نمایان می شود ، رنگها به یک نحوی همان ناخودآگاه می تونه باشه و غرق شدن در تاریکی همان خود واقعی شخصیت ..

سلام
برایتان آرزوی موفقیت می‌کنم. با این شروعی که من می‌بینم البته خوانش شما موفقیت‌آمیز خواهد بود بدون شک...
ممنون از توضیحاتی که اینجا به اشتراک گذاشتید. توضیحات خوب و راه‌گشایی است.

سمیرا دوشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 04:48 ب.ظ

از اون کتابهایی بود که یک ماه خوندنش طول کشید و واقعا تهوع آور بود ، خیلی سنگین بود.حتی بعد از خوندن چند صفحه که روکانتن مدام با خودش حرف میزدو سوال میپرسید بعدش سر درد شدم؛ حالا به نظرم لازم نیست آدم انقدر به خودش سخت بگیره تجربه خوبی بود، نقد شمام خیلی به فهم کتاب کمک میکنه حداقل ازمون در مورد کتاب بپرسن همین توضیحات شمارو میگم نگن نفهمیدیم ممنون.

سلام دوست من
چه خوب که این نوشته کاربرد مفیدی دارد.
بهترین پاسخ در مقابل آن کسانی که ممکن است از شما در مورد این کتاب بپرسند چیزی شبیه سناریوی زیر است :
سائل: راستی رمان تهوع رو خوندی؟
ما (مسئول!): اوووه سارتر... من عاشق نمایشنامه‌های سارترم... شما هم تهوع رو خوندید؟!
سائل: بله.
مسئول: پس یک دقیقه منتظر باشید من چندتا سؤال در مورد کتاب نوشتم بیام از شما بپرسم!
مسئول به سمت کتابخانه می‌رود و سائل یواشکی صحنه را ترک می‌کند!

کمال یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 11:36 ب.ظ

دوستان میشه بگید بهترین ترجمه برای تهوع رو کی نوشته?؟؟

سلام
من ترجمه قدیمی اعلم از انتشارات نیلوفر رو خوندم... به نظرم ترجمه جدیدتر سلیمانی‌نژاد نشر چشمه را امتحان کنید.

معصومه شنبه 14 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 02:03 ب.ظ

من یک ساعت قبل این کتاب و تموم کردم و در بهت عجیبی به سر میبردم، در حال استنتاج و درک کلی...چون روزها طول کشید تا تمومش کنم.شما خیلی دقیق به تمام نکات اشاره کردید اما اون قسمت دیدار اخر با انی رو و اون حس رو از قلم انداختید اون قسمت هم قلم بسیار قوی ای داشت.البته من یک مبتدی بیش نیستم .ببخشید اظهار نظر‌کردم

سلام دوست عزیز
حال خوبی است قدر این حال و احوال را بدانید...
این مطلب مربوط به اوایل وبلاگ‌نویسی است و گمونم آرش‌وار هرچه در چنته داشتم روی کاغذ آوردم بیشتر از این چیزی نداشتم. در برابر چنین کتابی البته می‌توان گفت که اگر الانم بخواهم بنویسم قصه همین است
یادآوری خوبی برایم شد این کامنت شما
کار بسیار خوبی کردید که کامنت گذاشتید. ممنونم

نرگس خانوم شنبه 25 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 09:45 ب.ظ

هر حرف مفتی زدید بجز اینکه بهترین مترجم این کتاب کیه خاک تو سرمون بااین قشر به اصطلاح کتابخون

سلام نرگس خانوم
همه مطالب و کامنت‌ها را خواندید و به این نتیجه رسیدید!؟ البته در هر صورت (چه خوانده باشید و چه نخوانده باشید) با شما موافقم که خاک تو سرمون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد