میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ظرافت جوجه تیغی موریل باربری

داستان مجموع نوشته های دو راوی است که تقریبن به صورت متناوب در فصل های کوتاه و جداگانه کنار هم قرار گرفته است. یکی از این راویان خانم "رُنه میشل" 54 ساله که سرایدار ساختمانی هشت واحده است که ساکنین آن از طبقه مرفه جامعه (نماینده مجلس، کارخانه دار، عضو شورای دولتی، منتقد معروف و...) هستند. او در ابتدا خودش را اینگونه توصیف می کند:

... ریزه میزه، زشت، چاق و خپله. پاهایم پر از میخچه است. بوی دهانم...نباید بی شباهت به نفس ماموت باشد. درس نخوانده ام، همیشه فقیر، ملاحظه کار و آدم بی اهمیتی بوده ام...تحملم می کنند به علت این که کاملاً منطبق با آن چیزی ام که باور اجتماعی از یک سرایدار دارد...(ص13)

بند آخر توصیف فوق اهمیت ویژه ای دارد. رُنه از کودکی دیوانه وار کتاب می خوانده است و علیرغم استعداد و هوش بالایی که داشته همیشه سعی می کرده که در مدرسه کسی متوجه این موضوع نشود و بعدها هم با کوشش بسیار تصویر خودش را با تصویری که از یک زن سرایدار در جامعه وجود دارد منطبق می کند. به همین خاطر در پستو کتاب می خواند و فیلم می بیند درحالیکه تلویزیون اتاق سرایداری با صدای بلند روشن است (و احتمالن روی کانال سریال های آبکی) و یا در ارتباط با کارفرماها مدام سعی می کند خنگ و متناسب با همان تصویر رایج ظاهر شود...اما در نوشته ها و افکارش که برای مای خواننده آشکار می شود ما با زنی فوق العاده باهوش روبرو هستیم که در مورد مسائل مختلف تحلیل های قابل توجهی دارد (حتا در مورد پدیدارشناسی هوسرل مطالعه می کند و حرف دارد!). ما در رفتار و گفتار و پندار این زن ظرافت هایی را می بینیم که طبعن به راوی دوم حق می دهیم اینگونه تشبیهی در مورد رُنه به کار ببرد:

خانم میشل ظرافت جوجه تیغی را دارد: از بیرون پوشیده از خار، یک قلعه‌ی واقعی نفوذناپذیر، ولی احساسم به من می‌گوید که از درون او به همان اندازه‌ی جوجه‌تیغی ظریف است، حیوان کوچک بی‌حال، به‌شدت گوشه‌گیر و بی‌اندازه ظریف...(ص161)

اما راوی دوم "پالوما ژُس" دختر 12 ساله ای از ساکنان ساختمان است که از قضا او هم باهوش و به طرز خارق العاده ای چی بگم که حق مطلب را ادا کند!!؟...به طرز خارق العاده ای...حالا شما فعلن به موشکاف و تحلیلگر اکتفا کنید تا در ادامه به این موضوع بپردازم.پالوما تصمیم دارد که در روز تولد 13 سالگی اش خودکشی کند و از آنجایی که به قول خودش: مهم مردن و در چه سنی مردن نیست، مهم این است که آدم به هنگام مردن در حال انجام دادن چه کاری است (ص22) تصمیم دارد تا زمان موعود اندیشه های عمیق بپروراند و آنها را بنویسد. پس یک بخش از داستان همین اندیشه های عمیق پالومای 12 ساله است که شامل جملات اندیشه سوز و پولِ کتاب حلال کنی! است مثل این:

آدم ها خیال می کنند به دنبال ستاره ها می گردند ولی مثل ماهی قرمز های داخل پارچ کارشان پایان می یابد. (ص18)

از طرف دیگر چون این احتمال را می دهد که ممکن است در این جهان چیزی وجود داشته باشد که ارزش زندگی کردن را داشته باشد و منطقی نیست که آن را از دست بدهد در یادداشت های دیگری به این موضوعات می پردازد که تحت عنوان "یادداشت در زمینه حرکت مردم" بخش دیگری از روایت های پالوما ست.

با این حساب، این که زندگی چیست و چه ارزشی دارد و چه چیزهایی به زندگی ارزش می دهند موضوع اصلی داستان است.

***

این دو راوی علیرغم تفاوت سنی فاحش و تفاوت طبقاتی آشکارشان به شدت شبیه یکدیگرند به گونه ای که می توان هر دو را یکی دانست: یک مدرس سابق فلسفه در دانشگاه به نام خانم موریل باربری.

بعد از خواندن کتاب وقتی بشنوید که نویسنده فرانسوی آن در حال حاضر در ژاپن زندگی می کند اصلن تعجب نخواهید کرد واقعن جای دیگری اگر بود تعجب داشت... بار اول که کتاب را خواندم (همین چند روز پیش) حس خوبی داشتم و حتا برخی ناروانی های ترجمه را هم زیر جلکی رد می کردم (این که کتاب را از یکی از بهترین دوستانم هدیه گرفته بودم در این قضیه بی تاثیر نبود!)... اما الان که دور دوم را تمام کرده ام پنجاه پنجاهم!(از حیث رمان و ادبیات و شیوه های داستان پردازی و البته نه محتوا) در ادامه خواهم پرداخت به این موضوع....

کتاب را آقای مرتضی کلانتریان ترجمه و نشر کندوکاو آن را منتشر نموده است.


 

ادامه مطلب ...

خاطرات روسپیان غمگین من گابریل گارسیا مارکز

 

زن مهمانخانه چی به اکوچی پیر هشدار داد مبادا رفتارش زمخت و ناپسند باشد. نباید در دهان زن خفته انگشت می کرد یا هیچ خطای مشابهی از او سر می زد. (خانه خوبرویان خفته – یاسوناری کاواباتا)

***

روزنامه نگار سالخورده ای در انتهای دهه هشتم از زندگیش تصمیم می گیرد تا اولین شب دهه نهم را با هم آغوشی دختری باکره آغاز کند. با دوست قدیمی اش که رئیس یکی از خانه های عفاف معروف شهر است تماس می گیرد و درخواستش را مطرح می کند. خانم رئیس این خواسته عجیب و سخت را اجابت می کند. پیرمرد شب آغاز نود سالگیش را در کنار دختری چهارده ساله که کارگر دکمه دوز فقیری است به صبح می رساند درحالیکه تمام شب را دخترک از فرط خستگی (و همچنین داروی گیاهی که خانم رئیس برای ریختن ترس دخترک به او داده است) در خواب سپری می کند و پیرمرد او را نظاره می کند و دلش نمی آید از خواب بیدار کند. همزمان با یادآوری خاطرات گذشته این پروسه تکرار می شود و تغییراتی در پیرمرد به وجود می آید و....

داستان روایت کوتاه و شاعرانه ایست از زندگی مردی که همه عمرش را مجرد زیسته و طعم عشق را نچشیده است اما در نود سالگی عاشق , و مسیر زندگی اش عوض می شود.

زندگی , عشق و دیگر هیچ

پیرمرد... (واقعن رویم نمی شود این شخص را پیرمرد خطاب کنم اما خب چاره ای نیست چون اسم هم ندارد) ... در نیمه اول داستان (صفحات ابتدایی) کمی از نشانه های سالخوردگی صحبت می کند ؛ مثلن این که آدم شبیه پدرش می شود یا دختران جوان شوخی های آنچنانی با آدم می کنند چون آدم را خارج از سرویس می پندارند و دردهای گاه و بیگاه جسمی و خطرهایی که طولانی شدن عمر آدم دارد!! و امثالهم. اما آدم کماکان خودش را از درون همان طور که همیشه بوده است می بیند, ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی ها می شوند و دقیقن به همین خاطر است که در یک یا دو جا اشاره می کند که آدم در عکس (نگاه بیرونی) بدتر از واقعیت پیر می شود. و واقعیت از نظر او همین نگاه از درون است و احساسی که خود آدم دارد ولذا عنوان می کند که سن آدم ربطی به سال های عمرش ندارد بلکه بستگی به احساسش دارد.

پیرمرد کل وقایع مهم زندگیش را در چند صفحه خلاصه می کند و برای این که نشان بدهد آن زندگیش واقعن چیز دندان گیری نداشته است , تعمدن دهه به دهه جلو می رود و به قول خودش اگر نبودند رویدادهایی که در شرح خاطره عشق بزرگش می نویسد (همین کتاب) به واقع چیزی نداشت برای بازماندگان به ارث بگذارد.

شور زندگی به اعتراف خودش (و البته ما) در این سن و سال به معجزه می ماند , معجزه ای که عشق پدید آورده است و این گونه نمود پیدا می کند:

وقتی رفتم بهترین دوچرخه را برایش بخرم , تسلیم وسوسه ای کودکانه شدم و خواستم اول خودم امتحانش کنم و چند بار تفننی طارمی مغازه را دور زدم. در پاسخ به فروشنده که سنم را پرسید , با کرشمه کهنسالی , گفتم: به زودی نود و یک سالم می شود. مخاطبم دقیقاً همان جوابی را داد که دلم می خواست بشنوم: خب راستش, بیست سال کمتر نشان می دهید. خودم هم نمی دانستم چه طور مهارت دوران دبیرستان را حفظ کرده ام, وجودم از شور و شعفی شکوهمند لبریز شد. زدم زیر آواز. اول, آهسته, برای خودم می خواندم و سپس صدایم را ول دادم ...مردم خندان و مبهوت نگاهم می کردند, با فریاد برایم هورا می کشیدند...برایشان دست تکان می دادم و سلام می فرستادم, بی آن که آوازم قطع شود.آن هفته ...یادداشت جسورانه دیگری نوشتم:«چطور در نود سالگی سوار بر دوچرخه خوشبخت باشیم».

اما این که عشق توصیف شده در داستان در اثر رهایی پیرمرد از میل جنسی, اجازه رشد و خودنمایی یافته است یا صرفن از روی بخت و اقبال پدید آمده است ... مهم است؟ مهم نیست؟

لبریز از احساس رهایی که در عمرم نظیرش را نشناخته بودم ؛ سرانجام خود را از اسارتی در امان می دیدم که از سیزده سالگی یوغش را بر گردن داشتم.

بالاخره این که کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است.

مرسی امید به زندگی!

در اولین روز نودسالگی ام...این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی چیزی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست که جاری باشد (در حال گذر باشد) بلکه فرصت نادری بود برای از این رو به آن رو شدن در ماهیتابه, یعنی بعد از این که یک طرف کباب شد می توانی نود سال دیگر باقی بمانی تا طرف دیگر هم کباب شود.

سرانجام زندگی واقعی از راه رسید , در حالی که قلبم, آسوده و در امان , محکوم بود در یکی از روزهای پس از صدسالگی ام , در احتضاری شیرین, مالامال از عشق ناب بمیرد.

براش آرزوی سلامتی می کنم اما اگر پس فردا افتاد و مرد ورندارید لیست بفرستید که برای اینا هم آرزوی سلامتی کن! مارکز مریضه و ظاهرن وضع جسمیش خوب نیست...

برخوردهای پرت و پلا

این که این رمان محتوای غیر اخلاقی دارد فقط از جانب کسانی برمی آید که کتاب را نخوانده اند.. در این زمینه به بخشی از کتابی که هم اکنون در دست دارم اشاره می کنم که نامش با نام این کتاب هم ریشه مشترکی دارد (تریسترام و تریسته):

این بدبختی بزرگی برای این کتاب و از آن بیشتر برای «جهان ادب» است که میل شدید به ماجراها و وقایع تازه در همه چیز, چنان در عادات و احوال نفوذ کرده و ما طوری به ارضای این ناشکیبایی و شهوت معتاد شده ایم که چیزی جز بخش های خشن نفسانی و شهوانی یک تصنیف به مزاج ما نمی سازد. طوری است که اشارات ظریف و القای معرفت در این میانه چون الکل بخار می شود و به هوا می رود...نکات سنگین اخلاقی , نادیده ته نشین می شوند و دنیا از فیضشان محروم می ماند , انگار همچنان در ته دوات مانده باشند. (تریسترام شندی – ص67 – 1760میلادی!)

***

آخرین رمان مارکز که در سال 2004 منتشر شد در ایران سرنوشتی خاص داشت: یک بار در سال 1386 توسط انتشارات نیلوفر و با ترجمه کاوه میرعباسی منتشر شد. وقتی برای چاپ دوم درخواست مجوز شد , غیر قابل چاپ تشخیص داده شد. ترجمه امیر حسین فطانت در خارج از کشور چاپ شد(1384) که همین ترجمه در فضای مجازی یافت می شود.(گویا ترجمه کیومرث پارسای هم یک ماه بعد از چاپ متن اسپانیایی به ارشاد داده شده که هنوز به خانه باز نگشته است!) 

مشخصات کتاب من: نشر نیلوفر, چاپ اول1386, تیراژ5500 نسخه ,124 صفحه , قیمت 1500 تومان.

پ ن 1: آقای مهاجرانی در وبلاگش , در خصوص این کتاب و بحث اشتباهات ترجمه ای و بحث محتوایی مطالبی نوشته اندکه علاقمندان را به خواندنش توصیه می کنم . اما صرف نظر از بحث سانسور ترجمه میرعباسی, این دو ترجمه بر یکدیگر برتری ندارند و هر کدام در یک جاهایی بهتر و بدتر عمل کرده اند و ضمن تشکر از هر دو عزیز , در مقایسه این دو نتیجه می گیریم که هیچکدام حق مطلب را ادا نکرده اند.

تس (2) توماس هاردی

 

در قسمت دوم چند تکه قابل توجه از متن کتاب را بدون شرح یا با شرح انتخاب کرده ام به صورت تستی:

1- گاهی اوقات آدم یه چیزایی رو ندونه خیلی بهتره... داریم زندگیمونو می کنیم...هوووم؟... اطلاعات بیشتر ، همیشه مفید نیست. (از این جهت که اگر اون کشیش به پدر تس در مورد ریشه خانوادگی شان چیزی نگفته بود اساساً اتفاقی نمی افتاد!)

2- اما روال روزگار چنان است که زندگی همیشه با آرزوهای ما نمی خواند , آن کس که به ندایمان پاسخ می دهد همان نیست که فرایش خوانده ایم , آن کس را که باید دوست داشت , و زمان دوست داشتنش به ندرت با یکدیگر می خواندند.

3- اما از این کارگران جالبترینشان زنان بودند , چه زن هنگامی که در طبیعت قرار می گیرد با آن در هم می آمیزد , جزء جدا نشدنی آن می گردد , و این امر فریبندگی خاصی به او می دهد ; مرد در مزرعه شخصیتی جدا از آن است ; و زن بخشی از مزرعه  و گویی مرزهای بدنش را به طریقی از دست داده , جوهر طبیعت پیرامون را به خود جذب , و خود را با آن در آمیخته است.پس چندان بیراه نگفته بودند که زنان شما کشتزار شمایند!!می خواستم بگم به قولی این کجا و آن کجا... اما دیدم این هم خیلی کل گراست و هم عمومی نیست و هم تالی فاسد دارد...

4- به راستی زنان چنین پیشامدهایی را از سر می گذرانند , و پس از مدتی روحیه شان را باز می یابند , و با چشمانی علاقمند به پیرامون خود می نگرند. برخلاف آنچه تئوریسینها می خواهند به ما بباورانند , فریب خوردگان هم گاهی امید به زندگی را باز می یابند. تقریبن موافقم چون بیشتر مردان چنین نیستند و برخی زنان اینگونه هستند. یه آماری در مورد افسردگی پس از طلاق چند سال قبل دیده بودم که نشان می داد مردان بیشتر پکیده می شوند و...

5- اینکه تس گذاشته بود در آغوشش بگیرد به او اطمینان خاطر بیشتری می داد , اما نمی دانست که در کشتزارها و چراگاه ها "عشق رایگان" را کاری بیهوده نمی پندارند ; در اینجا عشق را بی حسابگری و به خاطر شیرینی خود آن می پذیرند , به خلاف دختران شهری که سنگینی آرزو و اشتیاق به سروسامان گیری احساس سالم دوست داشتن به خاطر خود آن را در آنها سرکوب می سازد. خواستم بدون شرح بگذارم دیدم ممکنه موجب بروز اشکال بشه! لذا باید به آقایون یاداوری کنم این جمله شاید در خصوص انگلستان سده نوزدهم صدق بکنه ولی در مورد باقی مکانها و زمانها راستی آزمایی نشده است لذا پس از خواندن این قسمت از مراجعه سریع به کشتزارها و چراگاه ها خودداری نمایید.

6- آنهایی که دلیلی برای غمگین بودن دارند نشانش نمی دهند , و وانمود می کنند شادند. یعنی رسمن همه ما رفتیم داخل دسته الکی غمگین ها! یا این که نه...دلیلی برای شاد بودن داریم و وانمود می کنیم غمگینیم!!

7- به همین هفت آیتم بسنده می کنم و این هفتمی که بسیار کاربردی است حسن ختام معرفی این کتاب است: نخست کوشید به اندرز مردان بزرگ و خردمند تمام اعصار گوش دهد ... اما به این نتیجه رسید که آن مردان بزرگ و خردمند هرگز تا آنجا پیش نرفته بودند که امکانپذیری اندرز خود را بیازمایند. مارکوس اورلیوس می گفت:"مهمترین چیز این ست; آشفته و پریشان نشوید". کلیر خود همین عقیده را داشت. اما آشفته و پریشان بود. خردمند نصرانی می گفت: "نگذارید قلبتان اندوهگین یا هراسناک شود". کلیر با او همصدا می شد; با اینحال قلبش اندوهگین بود. آه که چقدر دلش می خواست با آن اندیشمندان بزرگ روبرو شود , و از آنها جداً بخواهد مرد و مردانه به او بگویند چگونه به نصایحشان عمل کند.

پ ن 1: در حال خواندن کوه جادو هستم که خفانت خاصی دارد. واقعن جلو نمی رود! نمی دانم هنوز با زبان اثر خو نگرفته ام یا ترجمه اش یه جوری است یا من حالم خوب نیست یا زمین کجه و یا... به هر حال به همه کسانی که به این کتاب رای دادند سلام می رسانم! سلام گرم!

پ ن 2: طبیعتن کتاب فوق را نمی شود دست گرفت و این ور و اون ور برد ، بس که وزین است و سترگ... لذا این کتاب های کم حجم را در این مدت خوانده ام و خواهم خواند: دوست بازیافته اثر فرد اولمن ، میرا اثر کریستوفر فرانک ، آذر ماه آخر پاییز اثر ابراهیم گلستان ... و قاعدتن این لیست بیشتر خواهد شد بس که کوه جادو وزینه... 

پ ن 3: مشخصات کتاب من; نشر دنیای نو (در مورد ترجمه ها در قسمت قبل توضیح دادم) , چاپ ششم 1386 , تیراژ 1500 نسخه , 424 صفحه , 5500 تومان

قصری در پیرنه یاستین گوردر

 

مردی میانسال را تصور کنید که برای شرکت در سمیناری به منطقه ای در نروژ می رود که سی سال قبل در آنجا اتفاقاتی برایش افتاده است که منجر به جدایی او از معشوقش شده است. دقیقاً در همان هتل مستقر می شود و شب را به صبح می رساند و طبیعتاً به عشق قدیمی خود می اندیشد. صبح وقتی بعد از صرف صبحانه از رستوران هتل بیرون می آید ناگهان با او روبرو می شود! (په نه په!! با این یارو تروریست نروژی که الان داره محاکمه میشه روبرو میشود!). مرد این دیدار را یک دیدار اتفاقی می داند و زن معتقد است نیرویی خاص نظیر نیروی ذهنی مرد یا تله پاتی عامل این دیدار بوده است. زن و مرد چند ساعتی را با هم سپری می کنند و قرار می گذارند که از طریق ایمیل با هم ارتباط داشته باشند. گفتگوی مجازی این دو (که حالا هر کدام پس از جدایی برای خود خانواده ای تشکیل داده اند) از همین موضوع اتفاقی بودن دیدار آغاز می شود و به روح گرایی و فراروانشناسی و چگونگی به وجود آمدن حیات و تکامل و... می رسد و البته کم کم در کنار آن به وقایعی که در سی سال گذشته منجر به جدایی آنها از یکدیگر شد, می پردازند...

گوردر آن قدر باهوش هست که خود قضاوت مستقیمی در مورد موضوع اصلی کتاب (اعتقاد داشتن یا نداشتن به پدیده های ماورای طبیعی) انجام ندهد. او در پی آن است که از این طریق تلنگری به خواننده بزند تا در مورد این قضایا فکر کند.

پدیده های ماورای طبیعی

آیا خرد و علم به تنهایی جوابگوی رمز و راز زندگی انسانهاست, یا نیروهای پنهان هم در این میان نقش دارند؟

سولرون (زن) از عقاید حال حاضر استین (مرد) می پرسد و او از لحظه ای پس از انفجار بزرگ می گوید و نحوه شکل گیری حیات و تکامل آن را شرح می دهد تا می رسد به جایی که صراحتاً می گوید به چیزی تحت عنوان پدیده های ماورای طبیعت اعتقادی ندارد و آنها را صرفاً زاییده تصورات و توهمات انسانی می داند و سه دلیل عمده برای ظهور چنین افکاری (اعتقاد به ارواح و نیاکان و خدایان و نیروهای شیطانی و فرشته ها و دیوها و...در همه جوامع و فرهنگها) بیان می کند:

انسان سرشار از تخیل است

نیاز درونی ما به جستجوی علل پنهانی موضوعاتی که دسترسی به آن چندان هم ساده و آشکار نیست

دلتنگی ذاتی ما برای یافتن یک زندگی کاملاً جدید, یعنی زندگی پس از مرگ

در همین راستا مرد به رواج سحر و جادو در مناطق آفریقایی, آسیایی و آمریکای لاتین و تبعات آن (به محاق رفتن انسانیت) اشاره می کند و پس از آن اذعان می دارد که خرافات در کشورهای صنعتی هم شکوفایی خاصی داشته. اکثر مردم اروپا و آمریکا گفته اند که به ارواح, تسخیر شدن توسط ارواح خبیث, امکان ارتباط با مرده ها و نیز به پدیده های "متمدنانه تر" مثل غیب بینی , تله پاتی و علم غیب اعتقاد دارند.

یا مثلاً این آمار که مخصوص کشور خود نویسنده است:

تا همین چند وقت پیش گفته می شد که 38% از نروژی ها معتقدند که امکان گفتگوی انسان با فرشته ها وجود دارد.

هنگامی که ما در مورد مشخص بودن سرنوشت از قبل صحبت می کنیم به طور خودکار این امکان برای کسانی پدید می آید تا ادعای پیشگویی آینده را داشته باشند و این تجارتی را پدید می آورد که به گفته استین گردش پولی آن با تجارت سکس برابری می کند! و از بین بردن آن ساده نیست. در جایی از کتاب استین از جایزه ای صحبت می کند که یک شعبده باز آمریکایی (جیمز رندی) آن را پایه گذاری کرد. رندی مبلغی را به عنوان جایزه (1000دلار) برای شخص یا اشخاصی در نظر گرفت که بتوانند یک عمل فوق طبیعی را در شرایط کنترل شده , انجام بدهند. مبلغ مشخص شده توسط او ظرف مدت کوتاهی و با پیوستن نفرات دیگر به او , به یک میلیون دلار  رسید. اما جالب توجه آنکه این جایزه تاکنون دست نخورده باقی مانده است!

البته نه رندی و نه هیچکس دیگر قادر به از بین بردن این تجارت نیست, چون جهان همواره در حال تغییر و تکامل است حتی در زمینه کلاهبرداری.

زندگی کن و بگذار زندگی کنند

سولرون در بخشی از مکاتبات اشاره می کند که نمی شود اعتقادات مردم را نادیده گرفت و همین جمله تیتر شده را به کار می برد که شاید خیلی از ما هم آن را در اینگونه موارد به کار می بریم. در مقابل استین ضمن تایید آن می گوید که مشکل در جایی است که عده ای خود را مورد لطف و توجه نیروهای ماورای طبیعی می دانند و اینجا جایی است که باید اعتراض کرد چرا که:

از این موضوع به عنوان عاملی مهم در سرکوب مردم و رفتارهای غیر انسانی نیز استفاده شده است. می دانیم که مذهب می تواند موجب الهام آدم ها و رفتارهای شاد و رضایت آمیز , از خود گذشتگی و نیکوکاری شود. ولی تاریخ و عناوین روزنامه ها نشان می دهند که چگونه رفتارهای مذهبی می تواند خیلی ساده مورد سوء استفاده قرار گیرد. قساوتهایی که در طول تاریخ به اسم خدایان, قبیله ها و نیاکان بر انسانها رواداشته شده بسیار است.

محیط زیست

سمیناری که استین می خواست در آن سخنرانی کند مرتبط با موضوع محیط زیست و گرم شدن کره زمین و این قضایاست و لذا طبیعی است که در بخشی از مکاتبات در این زمینه بالای منبر برود و مخ معشوق قدیمی را در فرغون قرار دهد. اما نکته جالب برای من نحوه اتصال این موضوع به مطالب دو بخش بالایی است. در بسیاری از مذاهب , زندگی بر روی کره زمین یک زندگی موقتی نامگذاری شده است و مقصد نهایی در جای دیگری است که اهمیت آن طبیعتاً بسیار فراتر از زندگی زمینی است:

آدمها با این تصور زندگی می کنند که شاید در نهایت چندان مهم نباشد که برای کره زمین و زندگی فیزیکی مان بر روی این کره خاکی دل بسوزانیم. چون حکم خداوند برای نجات مومنان , بدون در نظر گرفتن شرایط کره زمین , از قبل صادر شده... و حتی گروهی از مومنان در کمال آرامش منتظر اختلال و از بین رفتن نظم و روند طبیعی کره زمین هستند.... ولی همه چیز به اینجا ختم نمی شود. مبلغان و مجتهدانی وجود دارند که درصدد ایجاد درگیریهای بین المللی اند تا بازگشت عیسی را تسریع کنند.

و در ادامه ضمن اشاره به این مسیحیان و نفوذشان بر کاخ سفید و... دغدغه بزرگ خود را اینگونه بیان می کند که:

شاید این کره خاکی تنها چیزی باشد که داریم.

***

این کتاب از جدیدترین کتابهای یوستین گوردر نویسنده نروژی است(2008) که آقای مهرداد بازیاری آن را از زبان نروژی در سال 1388 ترجمه نموده است. عکس روی جلد هم اثری است با همین نام از نقاش سورئالیست بلژیکی رنه مگریت (اینجا و اینجا) که با فضای داستان هماهنگی خوبی دارد.

پ ن 1: مشخصات کتاب من; انتشارات هرمس ، چاپ اول 1389،تیراژ 3000 نسخه ، 210 صفحه، 3500 تومان

پ ن 2: در حال خواندن کتاب رهایی از جوزف کنراد هستم که چندان آن را قابل پیشنهاد ندیدم. در موردش خواهم نوشت.

ادامه مطلب ...

سه گانه نیویورک (3) پل استر

 

قسمت سوم

داستان برای کسی اتفاق می افتد که قادر به نقل آن باشد.

***

آرمانشهر و زبان

تقریباً در همه ادیان, اعتقاد بر این است که انسان در ابتدای خلقتش در جایی به نام بهشت اقامت داشته است (مثلاً همان جنت عربی که در روایات پست مدرن سیاسی ایرانی آمده است که اسمش را از نام فامیل شخصی طویل العمر گرفته است!). در بهشت مذکور همه چیز ردیف بوده است و بر وفق مراد خالق و مخلوق و هیچ شری و خطایی به آن راه نداشتته است (کلاً همه چی آرومه و همه یعنی همون دو نفر خوشحالند!). بعد به هر دلیلی انسان از آن مکان اخراج و زندگی روی زمین آغاز شد. زمینی که زندگی روی آن همیشه بالا و پایین و تلخی و شیرینی را همزمان داشته است. لذا پس از آن همواره بشر , غم دورماندگی از این مکان را احساس می کرده است (البته بشری که به این موضوع عقیده داشت).

اما در مکاتب غیر دینی نیز بعضاً امکان ساخت بهشت روی زمین مطرح بوده است و تلاش هایی هم در این راستا صورت پذیرفته است که عموماً آخر و عاقبت آن را می دانیم (پیروان ادیان البته به طریق اولی در مقاطعی دنبال این موضوع بوده اند و هستند و نتایج آن را همچنین خوانده ایم و دیده ایم). حالا با این مقدمه برویم سراغ سه گانه خودمان:

کاشفان آمریکا وقتی به این قاره وارد شدند بعضاً فکر می کردند که به بهشت وارد شده اند. بعدها مهاجران تلاش کردند با توجه به تجربه اروپا جامعه ای آرمانی را با دست خود بنا کنند. استیلمن استاد دانشگاه است و معتقد است که آن بهشت در حال حاضر تبدیل به پست ترین و نکبت بار ترین مکان موجود شده است و این قضاوت البته در اثر همان دید آرمانشهری به مغز خطور می کند. اما او اعتقاد دارد که می توان آن را دوباره به بهشت تبدیل کرد. چگونه؟ از راه زبان .

از نظر این نحله , ریشه همه بدبختی های بشر در آلودگی زبان و دور شدن از زبان طبیعی است (این اعتقاد صبغه دینی هم دارد). از قول استیلمن می خوانیم:

... کلمات زبان ما دیگر با دنیا مطابقت ندارند. وقتی همه چیز با هم هماهنگ بود , مطمئن بودیم کلمات آن را ابراز می کنند. اما کم کم این چیزها از هم جدا افتادند, تکه تکه و دچار هرج و مرج شدند, ولی کلمات ما همانطور باقی ماندند. کلمات فعلی با واقعیت جدید تطبیق ندارند. در نتیجه هر بار سعی می کنیم از آنچه می بینیم صحبت کنیم دروغ می گوییم و چیزی را که سعی داریم بیان کنیم وارونه جلوه می دهیم.

این صورت مسئله است. جواب آن چیست؟ می گویند بشری که در بهشت بود به زبانی صحبت می کرد که تمام کلمات آن اشاره به واقعیات داشت و لذا ما باید به نحوی به آن زبان دست یابیم. نوزاد وقتی به دنیا می آید تحت آموزش ما زبان را فرا می گیرد و اگر ما با آموزش غلط خود او را آلوده نکنیم چه می شود؟ کودک وقتی به حرف بیاید به زبان فطری یا همان زبان طبیعی سخن خواهد گفت! بر همین پایه در قرون قبل آزمایشاتی انجام شد که استر گزارشیاز آن در شهر شیشه ای ارائه می دهد. در همان ابتدای داستان نیز خواننده متوجه می شود که استیلمن این آزمایش دهشتناک (در انزوا قرار دادن کودک و جلوگیری از هرگونه ارتباط او با دنیای خارج) را روی پسرش انجام داده است و...

اگر پایان انسان به معنی پایان زبان نیز بود, آیا منطقی نبود که بپنداریم ممکن است بتوان این پایان را معکوس کرد, اثرات آن را با برگرداندن سقوط زبان وارونه کرد و تلاش نمود تا زبان بهشت را خلق کرد؟ اگر انسان قادر بود که به زبان اصلی و پاک خود صحبت کند, آیا موضوع بدانجا ختم نمی شد که بتواند معصومیت درون خویش را نیز دوباره به دست آورد؟

***

زندگی , شانس و تصادف

زندگی ما را در مسیری پیش می برد که نمی توانیم کنترلی بر آن داشته باشیم و هیچ چیز با ما نمی ماند. هرکاری بکنیم از بین می رود و مرگ همان چیزی است که هر روز با ماست.

ما به دنیا وارد می شویم. گریه می کنیم. انتخاب دیگری نداریم. شیر می خوریم و خروجی هایی را می سازیم که دیگری برایمان پاک می کند. بزرگ می شویم. شکل می گیریم. انتخاب دیگری نداریم. کم کم در مسیری قرار می گیریم که خودمان چندان دخیل در انتخابش نیستیم اما با بزرگتر شدن و بالغ شدن (حالا یه کم این ور و اون ور) کم کم خودمان در انتخاب مسیر زندگیمان دخیل می شویم. اما آیا همه چیز به انتخاب های آگاهانه خودمان باز می گردد؟ از نظر استر شانس و تصادف از ارکان سازوکار زندگی است و در این سه داستان هم این قضیه را می بینیم: هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست.

در شهر شیشه ای ارتباط کوئین با پرونده استیلمن به شکلی کاملاً تصادفی برقرار می شود و مسیر زندگیش را عوض می کند. جالبترین قسمت داستان در جایی است که او عکس استیلمن را برای تعقیب کردن در اختیار می گیرد و در مکان مقرر حاضر می شود اما در بین جمعیت 2 نفر را کاملاً شبیه به هم شناسایی می کند و زیر نظر می گیرد, سر یک دو راهی آنها جدا می شوند و کوئین یکی را انتخاب می کند....پس از وقوع کلیه ماجراها با خودش می اندیشد که اگر آن یکی را انتخاب کرده بود چقدر داستان متفاوت می شد!

در دو داستان دیگر هم نقش شانس و تصادف بسیار قابل توجه است.

زندگی مجموع تصادفات است, وقایعی که در هم تنیده می شوند , شانس و اتفاقات بی ربطی که هیچ چیز غیر از بی معنی بودن خود را نشان نمی دهند.

حالا من هم به یک تصادف جالب اشاره می کنم که بی ربط است! در شهر شیشه ای , برج بابل و افسانه های مرتبط با آن نقش ویژه ای دارد. راوی بدون هیچ توضیحی وقتی مبحث فروریختن برج را مطرح می کند با تاکید به جایگاه عجیب این داستان در کتاب مقدس اشاره می کند: آیات یکم تا نهم از بخش یازدهم! خواننده بی اختیار یاد 9/11  یعنی یازده سپتامبر می افتد و فکر می کند که استر دارد به این واقعه اشاره ای ظریف می کند اما خوب اینگونه نیست چون استر این داستان را در سال 1985 نوشته است.

***

نکات دیگری مثل سرگردانی و پوچی و عدم قطعیت و... نیز قابل طرح بود که جهت پرهیز از اطاله کلام درز می گیرم. در عوض چند لینک مرتبط با این کتاب را در ذیل خواهم آورد.

از این نویسنده و شاعر آمریکایی شش کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی تیمبوکتو و دیگری همین کتاب حاضر است که من خوانده ام و در لیست فارسی 1001 هست. اما در سالهای اخیر کتابهای دیگر حاضر در لیست نظیر مون پالاس و موسیقی شانس نیز ترجمه شده است.

داستان اول و سوم از این سه گانه را خانم شهرزاد لولاچی و دیگری را خانم خجسته کیهان ترجمه نموده اند. این کتاب را نشر افق در 455 صفحه منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ سوم 1387 با تیراژ 2000 نسخه و قیمت 8000 تومان)

لینک های مرتبط: قسمت اول مطلب اینجا و قسمت دوم مطلب اینجا

بازنمایی زندگی شهری در رمان شهر شیشه ای اثر پل استر

گفت‌وگوی اختصاصی «شهروند امروز» با «پل ‌آستر»؛ نویسنده آمریکایی

زمینه یابی آشوب در جهان داستانی پل استر

پ ن 1: مطالب بعدی به ترتیب "بیشعوری" خاویر کرمنت , "سوءظن" دورنمات , "جانورها" کارول اوتس خواهد بود.

پ ن 2: در فکر شیرینی صوتی هستم!

پ ن 3: نمره کتاب 4.1 از 5 (در سایت گودریدز و آمازون 3.9)