میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

من گنجشک نیستم مصطفی مستور

  

وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفه شو و بازی کن! 

.

راوی (ابراهیم) چند ماه قبل, همسرش و دخترش که هرگز زاده نشد را پشت سر هم از دست داده است و همین موجب شده است سوالاتی در باب نهایت زندگی و مرگ  برایش به وجود بیاید و همین سوالات  و غم مرگ همسری که عاشقانه دوستش داشته است موجب به هم خوردن تعادل روانیش شده است و خواهرش او را به آسایشگاه روانی آورده است. آسایشگاهی که از برخی جهات خاص است (مکان داستان همانجایی است که دویدن در میدان تاریک مین در آن جریان داشت); کسانی که در آن حضور دارند ظاهراً دیوانه هستند اما بیشتر به فیلسوفان شبیهند و به تصریح متن بیشترشان معلوم نیست چرا آنجا حضور دارند. مدیر آسایشگاه (کوهی) آدم عوضی و مستبدی است و قوانین خشک و غیرمنطقی وضع نموده است (ظاهراً به صورت مستقیم از پادگان بغل آسایشگاه , به مدیریت آنجا آمده است!). او برای اداره کردن , تئوری هم دارد : گفت اینجا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه می‌دهیم و فشار می‌آوریم. گفت هر چه رفاه را بیشتر کنیم، فشار را هم به تناسب آن زیاد می‌کنیم. گفت از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضی‌ها را که به‌هم خورده است دوباره برقرار می‌کنیم. او فشار را موهبتی می داند که از طریق آن می تواند روح آدمها را بازسازی کند. او همه را از تماس با زنان برحذر می دارد و بر اهمیت این موضوع جهت بهبودی بیماران تاکید دارد. با همه این احوال, مقایسه وضعیت داخل و خارج همانند مقایسه طاعون و تیفوس است و یا به قولی بیرون از داخل بدتر و داخل از بیرون بدتر ... و این البته تعریضی است بر جامعه:

 یواش یواش دارم مطمئن میشم که نمی شه کاری کرد.هیچ کاری نمی شه کرد.دارم مطمئن میشم که همه چیز غلطه. همه چیز از بیخ و بن غلطه.هیچ چیز سر جاش نیست.انگار یه مشت خوک رو بریزی توی مزرعه.یه مشت خوک مریض!

مرگ

مشکل راوی تحت عنوان ترس از مرگ مطرح می شود و اسم داستان هم به همین ترس ارتباط دارد.

از وقتی که افسانه بچه را ناخواسته سقط کرد و من دفنش کردم دائم حس اش می کنم. قبلا نبود. این را مطمئنم. با سقط بچه آمد. نمی فهمم چه ربطی به هم داشتند. نوعی وحشت و ترس و نگرانی و اضطراب شدید است از مردن. از این فکر که ته این زندگی چیست؟ از این فکر که زندگی می کنی و زندگی می کنی و زندگی می کنی و وقتی که حسابی داری زندگی می کنی و زندگی ات سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده، ناگهان چیزی می آید وسط و تو دوپایی می زنی روی ترمز و همه چیز متوقف می شود.

راوی در انتهای داستان در اثر صحبت های مرد مست متحول می شود. اما با تقدیر از سخنان مرد مست در خصوص لولو سر خرمن بودن مرگ برای ترساندن گنجشک ها , میله بلورین! به این جمله دانیال در اواسط داستان اهدا می شود:

...هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه اش نخواهد رساند. ما را اما شاید برساند.

زن

راوی در ابتدای داستان غم مرگ همسرش را مطرح می کند و اینکه نمی تواند او را فراموش کند. او فراموش کردن زنش را (حتی پس از مرگش) همانند پاک کردن نیمی از وجود خود می داند و این کار را برای خودش امکان پذیر نمی بیند. هرچند رندانه اشاره می کند که برخی همه وجودشان را پاک می کنند و آب از آب تکان نمی خورد! این زن چه مختصاتی دارد؟ افسانه در یک کلام ساده است (ساده در مقابل پیچیده):

 افسانه عاشق زندگی و همه ی سرخوشی های آن است. یا بهتر است بگویم بود. برای من زندگی فقط می گذشت اما برای افسانه زندگی جریان داشت. هیچ چیز مثل شنیدن خبر عروسی کسی او را شاد نمی کرد. جریان ازدواج های بستگان را انگار مهم ترین وقایع تاریخی و سیاسی دنبال می کرد. طوری از عروسی های گذشته حرف می زد انگار داشت اخبار مهمی مثل فتح کره ی ماه یا کشف قاره ی تازه ای را گزارش می داد. عید نوروز برای او مهم ترین حادثه ی سال بود. از اوایل اسفند مهیای برگزاری مراسمی می شد که انگار آیینی مذهبی، مقدس بود. جزییات آن را با وسواس و حوصله به دقت انجام می داد. از برق انداختن شیشه های پنجره گرفته تا تغییر دکوراسیون خانه تا خرید مانتو و روسری و کفش و کیف برای خودش و پیراهن و شلوار برای من، تا کاشتن سبزه تا خرید ماهی قرمز- که انتخابش همیشه با سخت گیری وسواس آمیزی همراه بود- تا چیدن سفره ی هفت سین تا دید و بازدید عید- که همه ساله طبق فهرستی حساب شده و بلند بالا تنظیم می شد- تا کارت های تبریک و پشت نویسی آن ها و سیزده بدر و تا هر چه که در متن و حاشیه به این مراسم مربوط می شد. وقتی می شنید یکی از زن هایی که می شناخت آبستن است چنان ذوق می کرد که انگار در مسابقه ی مهمی برنده شده بود. پارسال که یک جفت کلاغ زشت روی چنار گوشه ی حیاط لانه کردند و یکی از تخم هاشان را باد انداخته بود کف حیاط، طوری به تخم له شده نگاه می کرد انگار جنازه ی آدمی است که تابستان همان سال در جاده چالوس با هم دیده بودیم. اشک جمع شده بود توی چشم هاش و کم مانده بود بزند زیر گریه.

امیرماهان خصوصیات مقدسی را در زنان خانه دار و دانیال آن را در تاجی (زن نظافتچی) می بیند, اما انواع و اقسام زنان مطرح شده در داستان بخشی از این خصوصیات را دارا هستند و به نوعی تقدیس می شوند, به خصوص در مقابل مردانی که دربند حقه بازی و پول و قرارداد و سود و چک بانکی و کلاً پیچیدگی های عصر جدید شده اند, مردانی که در پادگان بغلی مدام تمرین کشتن می کنند!

دانستن مردن است

زمانی که در دنیای جدید فجایعی رخ می دهد یا مردم از حل بحران ها عاجز می شوند و به بن بست می رسند; درست یا غلط, یکی از متهمین ردیف اول علم و دانش به عنوان زیربنای دنیای مدرن است. از این روست که دانیال می خواهد چراغ مغزش را خاموش کند و یا از آدمیت استعفا بدهد و سنگ و چوب و خاک باغچه را به آدمی ترجیح می دهد.

در همین رابطه در داستان , در خصوص بدترین وضعیت ممکن پرسشی مطرح می شود. در پاسخ ابتدا وضعیت مادری که فرزندش بیماری لاعلاج دارد و از دست کسی کاری بر نمی آید , توصیف می شود. در مرحله بعد , تصویر اجسادی که در اثر زلزله مرده اند به ذهن راوی می آید و وضعیت بدتر بعدی کشتار است, کشتاری که انشانها با هوشمندی علیه یکدیگر اعمال می کنند. بدتر از آن وضعیتی است که زمینه ساز کشتار می شود و در انتها بدترین وضعیت را دانستن خیلی چیزهای اضافه ذکر می کند:

بدتر از کشتن آدمها چیز هاییه که می دونیم. منظورم خیلی چیز هاست. کاش می شد همه ی درها و دریچه های دانستن رو بست. کاش می شد برگشت. می شد کسی شد مثل تاجی. مثل مادر دانیال. مثل مادر من که میاد اینجا و حتی جدول ضرب رو هم بلد نیست و حتی نمی دونه که زمین دور خورشید می چرخه.

اشکالات کوچک

راوی و زنش ظاهراً هم دانشکده ای بوده اند و از این طریق آشنا می شوند که با توجه به رشته راوی (فلسفه) و رشته افسانه (عکاسی) هم دانشکده ای بودن کمی دور از ذهن است. یا در همان صحنه آشنایی که سال 1380 است , افسانه چند تار موی بیرون مانده خود را به زیر روسری می فرستد, که با توجه به اینکه دانشجویان در محیط دانشکده مقنعه سر می کنند , کمی دور از ذهن است (دقیقش رو خانم ها بگن چون من دقت نمی کردم!). از همین تیپ گیرها , صحنه ایست که راوی از پنجره آسایشگاه به ماشینهای عبوری در اتوبان نگاه می کند و سعی می کند به آدمهای داخل اتوموبیل ها نگاه کند (سرگرمی مورد علاقه من!) و ... کاری که طبیعتاً در ارتفاع همسطح با ماشین ها ممکن است نه از طبقه نهم!

***

مطابق داستانهای قبلی مستور, شخصیت های قبلی در این داستان هم حضور دارند و دغدغه هایشان نیز طبیعتاً همان ها هستند. نویسنده جایی بیان کرده است که شخصیت هایش در این داستان حرفهای قبلی خود را تکمیل تر کرده اند.  

به نظر خودم اگر خواننده ای این کتاب را به عنوان اولین کتاب از مستور بخواند محتملاً لذت خواهد برد ولی اگر چندمین کتاب باشد , کمی برایش تکراری خواهد بود و باصطلاح فاز نمی دهد. 

این کتاب را نشر مرکز در 88 صفحه منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ پنجم 1387 در تیراژ 5000 نسخه و قیمت 2300 تومان) 

پ ن 1: جمله "دانستن مردن است" برگرفته از دیالوگی است که یکی از شخصیت های سریال "لبه تاریکی" در قسمت آخر بیان می کند. قریب به مضمون است چون بیش از بیست سال از زمان پخشش گذشته است! ولی سریال جالب و دوست داشتنی ای بود با اون موزیک زیبای اریک کلاپتن...

پ ن 2: نمره کتاب 2.8 از 5 است.

عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز

 

"عشق در زمان وبا" یکی از عاشقانه های معروف جهان رمان است. فلورنتینو, جوانی لاغر اندام و نحیف از خانواده ای متوسط است. او فرزند نامشروع مردی است که صاحب یک شرکت کشتیرانی است. او در کودکی پدرش را از دست داده است و با مادرش که مغازه ای خرازی دارد زندگی می کند. در جوانی در تلگرافخانه مشغول کار می شود و ووقتی برای رساندن یک تلگراف به خانه ای وارد می شود, با دیدن دختر خانواده (فرمینا) عاشق او می شود. فرمینا که مادرش را در کودکی از دست داده است با پدرش زندگی می کند. پدرش ثروتمند است اما پیشینه شغلی مشکوکی دارد, از خانواده اشراف نیست اما خیال های خاصی برای ازدواج دخترش با خانواده ای با اصل و نسب دارد و او را به مدرسه غیر انتفاعی! می فرستد:

مدرسه ای که بیش از دویست سال بود دختران خانواده های محترم هنر کدبانوگری و در ضمن توسری خوردن را در آن می آموختند, دو مسئله ای که برای همسر بودن از واجبات محسوب می شد.

فلورنتینو اهل مطالعه و صاحب قلم است ( کتابخوانی که در طی سال های سال کتاب خوانی , هرگز نفهمید چه کتابی خوب است و چه کتابی بد ) و قبل از اظهار عشق به اندازه یک کتاب نامه عاشقانه ارسال نشده, به معشوقش نوشته است. اما بالاخره به کمک دیگران ابراز عشق صورت می پذیرد و جوانه هایی از عشق دوطرفه پدید می آید; عشقی مکاتبه ای و بی آلایش. پس از اطلاع پدر از عشق دخترش, او سعی می کند با دور کردن آن دو , آتش این عشق را خاموش کندلذا به مسافرتی طولانی می رود. در طول مدت این مسافرت 2 ساله ارتباطات به صورت تلگرافی ادامه پیدا می کند اما پس از بازگشت و مواجهه دو عاشق, فرمینا ناگهان احساس می کند که عشقی نسبت به فلورنتینو ندارد لذا قضیه را کات می نماید!

پس از این ماجرا, سر و کله ضلع سوم داستان یعنی دکتر خوونال اوربینو پیدا می شود. دکتر اوربینو جوانی است از خانواده‌ای اشراف زاده که برای تحصیل علم طب به اروپا رفته و با کوله باری از علم و کلاس و انگیزه به شهر خود بازگشته است:

 ... همان شهر سوزان و خشک با خطرهای شبانه اش, همان لذت های یک نفره پسران تازه بالغ شده. شهری که گل ها مثل فلزات در آن زنگ می زدند و نمک نیز می گندید...

فلورنتینو  پس از این شکست عشقی تبدیل به سایه ای از یک مرد می شود (مردی که حریصانه عشق می خواست و در عین حال چیزی را هم از خود عرضه نمی داشت, هیچ چیز نمی داد و همه چیز می خواست); سایه ای که پایداری خود در عشق را , در وفاداری و پرهیز از هرگونه ارتباطی با زنان می بیند. هرچند بعدها تبصره هایی اندک! بر این عقیده زده می شود ولی همانگونه که در فصل اول و در صفحات ابتدایی داستان می بینیم او پس از گذشت نیم قرن همچنان بر عشق خود پایدار است.(همه مطالبی که نوشتم تقریباً در فصل اول بیان می شود لذا کسانی که نخوانده اند زیاد نگران نباشند )

 این رمان در نگاه اول شاید رمانی است در ستایش عشق اما به نظر من رمانی است در اثبات جاودانگی زندگی.

برداشت هایی شوخی و جدی به بهانه بخش هایی از کتاب:

1- دوستان در حفظ طبیعت و محیط زیست و حتی همین شهرمان کوشا باشیم:... شهر ما بدون شک بسیار آقا منش است. چون چهارصد سال است که همه دست به دست هم داده ایم تا به هر قیمتی شده آن را نیست و نابود سازیم و هنوز هم موفق نشده ایم.

2- هر یک از ما با سلول های خاص خودمان آفریده شده ایم و آن هایی که به منظور خاصی , شایسته یا ناشایسته, ارادی یا به جبر , استفاده نمی شوند, خاک می شوند و برای ابد از بین می روند. من موافقم که آدم باید از تمام ظرفیت هایش بهره بگیرد اما این استدلال را قبول ندارم! چون اگر استفاده هم کنیم به هر حال عاقبت خاک می شوند و برای ابد از بین می روند.

3- زبان خارجه خواندن فواید زیادی دارد :زبان بلد بودن مال موقعی است که می خواهی چیزی را به فروش برسانی, ولی وقتی می روی خرید بکنی, همه زبان تو را می فهمند. خام نشوید! این فرمایش مارکز برای کسانی است که برای خرید به کشورهای دیگر می روند.

4- این جمله هم تقدیم به همه دوستانی که مشغول جراحی های شغلی یا اقتصادی و... هستند. به یاد داشته باشیم : انسان فقط روزی متولد نمی شود که از شکم مادر بیرون می آید, بلکه زندگی وادارش می کند چندین مرتبه دیگر از شکم خود بیرون بیاید و متولد شود.

5- بدون شرح : من ثروتمند نیستم. مرد فقیری هستم که پول دارد. خیلی با هم فرق دارد.

6- برای دوستان دم بخت و البته دوستان گذشته از دم بخت و حتی دوستانی که دوست ندارند از دو کیلومتری دم بخت هم رد بشوند :امنیت , نظم و ترتیب و سعادت , ارقام واضحی بودند که وقتی جمع می بستی می توانستند به عشق شباهت پیدا کنند; تقریباً عشق باشند. ولی عشق نبودند. و این شک و تردید گیج و مشکوکش می کرد. خودش هم چندان مطمئن نبود که آنچه در زندگی کم دارد عشق باشد.

7- آقا ظاهراً خیلی از جاها آسمانش یک رنگه :من به زودی صد ساله خواهم شد. شاهد این همه تغییرات بوده ام. حتی جابجا شدن ستارگان در گیتی , ولی تاکنون شاهد تغییراتی در این کشور نبوده ام. این جا قانون اساسی را عوض می کنند, قوانین را عوض می کنند, هر سه ماه یک مرتبه جنگی تازه آغاز می شود و آخر سر می بینی که هنوز استعمار برقرار است. البته مطمئنم که همه جاها آسمانش همین رنگ نیست , رنگهای بهتر هم هست رنگهای بدتر هم هست.

8- کسی می داند توالت فرنگی را چه کسی اختراع کرد؟ نه! : توالت را حتماً کسی اختراع کرده که اصلاً و ابداً چیزی از مردها سرش نمی شده است. 

9- طوری جیغ می کشیدند که انگار کسی دارد سرشان را از بدن قطع می کند. زنجیرها و کلون ها و جرز ساختمان تکان می خورد و ارواح سابق ساکن آن جا از ترس بر خود می لرزیدند. می گفتند از پمادی استفاده می کند که از زهر نوعی مار درست شده است و آتش می زند. اشتباه نکنید وصف دانشگاه اوین نیست یا وصف یک شکنجه گر و...

10- دکترها دقت کنند که بعداً حرفی پشتشان نباشد: در کلاس های تدریس به همه اخطار می کرد که آمپول زدن ممکن است مهلک باشد و در عوض نسبت به شیاف که اخیراً اختراع شده بود , ایمانی شک برانگیز نشان می داد.

11- باز هم بدون شرح: فتق بیضه را به آب چاه ربط می دادند و آن هم با چه فخر فروشی ای. بسیاری از مردهای شهر به این مسئله دچار بودند و نه تنها خجالتی نمی کشیدند بلکه با غروری ملی به خود می بالیدند. خداییش تصور کنید در یکی از خیابان های این شهر قدم می زدید و جماعت با غرور ملی در حال قدم زدن از جلوی شما عبور می کردند!

12- چرا سریال های کلمبیایی فارسی وان بعضاً باعث تعجب ما می شود :با ازدواج یا بی ازدواج , رسمی یا غیر رسمی اگر ]...[, زندگی ارزش زیستن ندارد. این جمله البته از زبان یک شخصیتی بیان می شود که بیشتر از دو سطر در داستان حضور ندارد. جدی نگیرید.

13- ... بنا بر یکی از عقاید خرافاتی او که البته تا آن موقع خلافش ثابت نشده بود, با تمرین بود که بدن وظیفه خود را ادامه می داد. بابا تمرین!! ممارست!! استقامت!!

14-  ما مردها برده های عقاید قدیمی خود هستیم. ولی وقتی یک زن تصمیم بگیرد ]...[ هیچ سدی وجود نخواهد داشت. قلعه های نظامی را جلوی پای خود نابود می کند, اصول اخلاقی را زیر پا می گذارد و ریشه کن می کند, خدا هم جلودارش نیست. ای گابریل فارسی وان زده! این رو الان ما به حساب تمجید بگذاریم یا چیز دیگه!؟ حقاً که ما برده عقاید قدیمی خود می مانیم!

15- این فلورنتینو عجب مادر خوبی داشت انصافاً! روحش شاد. این رو جدی می گم.

16- آیا می شود در یک زمان عاشق چند نفر باشیم و به هیچکدام خیانت نکنیم؟! : قلب بشر, از فاحشه خانه هم بیشتر اتاق دارد.

17- آدم باید خیلی دنده پهن باشد تا بتواند برخی کارها را بکند. باعث مرگ آدمها بشوی و ککت هم نگزد! این یک قلم هیچ رقمه تو کت من نمی ره.

18- خدایا ما را در زمره وفاداران قرار ده.

19- در ابتدای داستان یکی از دوستان دکتر که فردی معلول است خودکشی می کند و نامه ای خطاب به دکتر برجا می گذارد. دکتر نامه را با خود به خانه می برد و به همسرش می دهد و او هم نخوانده آن را در کشو می گذارد. من تا آخر داستان منتظر بودم که یکی برود این نامه را از کشو بیرون بیاورد و برای من بخواند! اما نشد که نشد.

20- پدر دکتر نیز یک طبیب بود اما به تصریح متن او از پدرش خیلی حاذق تر بود یکی دو صفحه بعد که در مورد پسر دکتر که او هم نیز یک پزشک است اینگونه سخن گفته می شود: مثل خود او طبیب بود باز هم مثل تمام فرزندان ارشد نسل ها هرگز به پای پدر نمی رسید!(از باب تناقض گفتم...حالا که این را گفتم یک غلط آشکار هم در ص 259 سطر 18 داریم و قرطاجنه در ص 356 هم بهتر بود کارتاخنا آورده می شد تا با آن شهر آفریقایی یکسان نشود, می دانم که هر دو از کارتاژ گرفته شده است ولی خوب به هر حال این هم نظر منه!)

***

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد تا کنون توسط چهار مترجم ترجمه شده است:

1- مرحومه مهناز سیف طلوعی   انتشارات مدبر 1369

2- اسماعیل قهرمانی پور           انتشارات روزگار 1384

3- کیومرث پارسای                   انتشارات آریابان 1385

4- بهمن فرزانه                         نشر ققنوس

که من ترجمه چهارم را خوانده ام با این مشخصات: چاپ پنجم 1388 در 542 صفحه و قیمت11000 تومان.

.................

پ ن 1: نمره کتاب 3.8 از 5 می‌باشد. (در سایت گودریدز 3.9)

از هر دری سخنی (3)

1- واقعاً فکر نمی کردم این قدر سرم شلوغ بشود که فرصت کتاب خواندن یا وبلاگ خواندن یا ایمیل چک کردن را هم نداشته باشم ...مطلب نوشتن که دیگه هیچ! از این بابت واقعاً عذر می خواهم.

2- عشق هایی که بعد مسافت و فلاکت در راه شان سنگ می اندازد , به عشق دریانوردها می مانند , شکی نیست که این جور عشق ها عشق کامیاب است. اول این که , وقتی فرصت دیدارهای مکرر در اختیارت نیست , نمی توانی دعوا و مرافعه راه بیندازی , و این خودش برای شروع خوب است. چون زندگی چیزی نیست جز هذیانی سرتا پا دروغ , هرچه دورتر باشی و دروغ بیشتری به کار ببندی , موفق تر و راضی تری , طبیعی و منطقی این است. واقعیت قابل هضم نیست.

مثلاً حالا راحت می شود درباره عیسی مسیح داستان ها برای ما ببافند. آیا عیسی مسیح جلوی همه دست به آب می رفت؟ به گمانم اگر در ملاء عام قضای حاجت می کرد , یخش زیاد نمی گرفت. رمز کار این است : حضور مختصر , مخصوصاً در عشق. (سلین - سفر به انتهای شب)

3- راستی که با چنین جنایاتی خونین چقدر نوشته ها و اندیشه های بشر باطل و بی اساس جلوه می کند. آنجا که فرهنگ و تمدن هزاران ساله بشر نتوانسته باشد جلو این رودهای خون را بگیرد و صدها هزار کانون شکنجه را از بین ببرد پس هر چه می گویند و می کنند دروغ و بی ارزش است. تنها یکی از بیمارستان ها برای نشان دادن چهره مخوف جنگ کافی است. (اریش ماریا رمارک – در جبهه غرب خبری نیست)

4- در مورد بیماری دوست شما شاید هنوز نشود کاملاً عنوان دیوانگی را در موردش به کار برد... نه خیر! شاید فقط نوعی یقین اغراق آمیز باشد... ولی من جنون های مسری را خوب می شناسم... هیچ چیزی از این یقین اغراق آمیز خطرناک تر نیست!... مرا که می بینید, از این یقین ها که ریشه های مختلفی دارند فراوان دیده ام!... آن هایی که از عدالت حرف می زنند, به نظرم از بقیه دیوانه ها دیوانه ترند! (سلین – سفر به انتهای شب)

5- مطابق آراء کتاب بعدی مرشد و مارگریتا اثر میخائیل بولگاکوف و پس از آن عشق در سالهای وبا اثر گابریل گارسیا مارکز خوانده خواهد شد.(رای ها 7 به 7 مساوی شد!)

6- مطلب بعدی خرمگس و پس از آن آئورا خواهد بود. امیدوارم در این بی فرصتی شهید نشوند!

7- ...خوابیدن مردم غم انگیز است، پیداست که غمشان نیست که همه چیز همانطور که هست باشد یا نباشد، پیداست که از خودشان نمی پرسند چرا آنجا هستند. برایشان علی السویه است. هر حالی که باشند، می خوابند، بیفکرند، مثل سیب زمینی بی رگند، به هیچ فکر نمی کنند، چه آمریکایی باشند و چه نباشند. همیشه وجدان شان راحت است (سلین – سفر به انتهای شب)

8- زندگی کلاسی است که مبصرش ملال است، تمام مدت آنجا ایستاده که تو را زیرنظر داشته باشد. باید وانمود کنی که سرت به کاری گرم است، به هر قیمتی که هست، به کاری به شدت موردعلاقه، وگرنه سر میرسد و مخت را یک لقمه چپش میکند... (سلین – سفر به انتهای شب)

سفر به انتهای شب(۱) لویی فردینان سلین

 

به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی

که سودها بری ار این سفر توانی کرد

قسمت اول

در مرگ قسطی سرگذشت کودکی و نوجوانی فردینان را خواندیم که به نوعی برگرفته از خاطرات خود نویسنده است. در آنجا دیدیم که در انتهای راه تصمیم می گیرد وارد ارتش شود. در سفر به انتهای شب که البته هیچ ارتباطی از نظر داستانی (هرچند هر دو برگرفته از خاطرات نویسنده هستند) با مرگ قسطی ندارد , ما با فردینان جوان روبرو هستیم که در حال تحصیل طب است و روزی با همکلاسی خود در کافه ای نشسته و مشغول صحبت که دسته ای نظامی از جلوی کافه عبور می کند و ناگهان تصمیم می گیرد وارد نظام شود! این تصمیم درست در زمان بروز جنگ جهانی اول است و...

در همین ابتدای کار نقل قولی از مترجم کتاب مرحوم فرهاد غبرایی ذکر می کنم:...سفر به انتهای شب کتاب آسانی نیست, نه فقط از لحاظ ترجمه , -که بماند- تعبیر و تفسیر اثر از آن هم سخت تر است. حتی خواندنش هم آسان نیست. مرد سفر می خواهد...حالا با این مقدمه تلاش می کنم برداشت های خودم را بنویسم!

هر چند تقریباٌ کتاب به اثری ضد جنگ معروف است اما به نظر می رسد درونمایه این اثر زندگی و مسائل بنیادی مرتبط با انسانها ست که البته جنگ هم یکی از همین مسائل است که ناشی از حماقت انسان ها و کینه توزی آنهاست که در قسمت دوم به آن خواهم پرداخت. محوریت انسان است , انسانهایی که نه می توانند شیوه زندگی و نه عقاید خود را تغییر دهند و چنان نکبتی گریبانگیرشان شده است که توان تکان خوردن را ندارند.

زندگی:

فردینان از بی هدفی زندگی وحشت دارد و در سرتاسر سفر به انتهای شب به دنبال پیدا کردن هدفی قوی است که به زندگی معنا بدهد. در همین راستاست که به نحوی کمیک وارد جنگ می شود. در جنگ با رذالت آدم ها روبرو می شود و انسان هایی لاشخور و پست را می بیند که لازم است تا قیام قیامت آنها را فراموش نکند! در پشت جبهه نیز با فضایی سرشار از کلاشی و دروغ و چاپلوسی و ... روبرو  می شود لذا سعی می کند از این فضا فرار کند تا بلکه آن هدف را در جای دیگر پیدا کند. به مستعمرات فرانسه در آفریقا و از آنجا به آمریکا می رود و مجدداً به فرانسه باز می گردد. او هرچند نگاهی تیره و تار دارد اما آدم منفعلی نیست, امید دارد که جایی در انتهای شب روشنایی خفیفی باشد که به زندگی روشنی ببخشد. صرف نظر از سرانجام جستجوهای فردینان , او مانند آدم های اطرافش نیست. آدم هایی که غم و غصه برایشان اصالت دارد و پایه زندگی است:غم و غصه همیشه شنونده دارد در حالیکه لذت و احتیاجات طبیعی ننگ به حساب می آید. نمونه بارز آن خانواده هانروی است (البته در اطرافمان چنین مواردی موج می زند!) همیشه به اندازه حالا ناراضی بود, ولی در عین حال لازم بود که خیلی زود دلیل معتبر دیگری برای نارضایتی اش پیدا کند. آنقدرها هم که از ظاهر امر بر می آید کار ساده ای نیست. مسئله فقط سر این نیست که  به خودت بگویی من آدم بدبختی هستم. باید به خودت ثابت کنی , به خودت بقبولانی. هانروی چیزی غیر از این نمی خواست که بتواند برای ترسش انگیزه محکم و مستدلی بتراشد. بنا به گفته دکتر فشارش 22 بود. 22 خودش کلی ست. دکتر راه مرگ را پیش پایش گذاشته بود. فردینان علیرغم بی تفاوتی خاصش, غصه دار می شود اما همچون دیگران به چسناله کردن نمی پردازد. غصه‌دار بودم، برای اولین بار واقعا غصه‌دار بودم، به خاطر همه، به خاطر خودم، به خاطر او، به خاطر همه آدم‌ها. شاید همین است که آدم در زندگی دنبالش می‌گردد، فقط همین، یعنی دنبال بزرگترین غصه ممکن تا قبل از مردن کاملا در قالب خودش جا بیفتد.

جوانی آدمها شتابیست برای پیر شدن و پیری نیز چیزی نیست جز در انتظار مرگ بودن, وقتی جوان هستند چنان برای لذت بردن عجله دارند که روی جنبه های احساسی توقف و تاملی ندارند درست مثل مسافرهایی که هرچه در دکه های ایستگاه راه آهن جلوشان بگذارند کافی است و با دمب شان گردو می شکنند و وقتی پیر می شوند هنوز می خواهند به این امید تلاش می کنند که البته قابل درک است. آدمیزاد پست است. تقصیر دیگران نیست. کیف و لذت در درجه اول. عقیده من این است.

شاید به نظر برسد همین موضوع کیف و لذت بتواند به عنوان هدف زندگی فردینان را راضی کند. هرچند که او اعتراف می کند که آدم هرزه و کثیفی است و هرگز دست از هرزگی برنداشته است اما این دو گزینه (لذت – غصه) نیز برایش مشگل گشا نیست:

... کار با غصه دار شدن به آخر نمی رسد , دوباره باید راهی پیدا کرد که همه قصه را از سر گرفت و به غصه های تازه تری رسید... ولی بگذار دیگران برسند!...همه بی آنکه بروز بدهند دنبال برگشت جوانی شان هستند!... بنازم به این رو!... ولی من دیگر برای تحمل کردن آمادگی نداشتم!... مسلم بود که موفق نشده ام. من نتوانسته بودم نیت سفت و سختی برای خودم دست و پا کنم... نیتی بسیار زیبا و شکوهمند و بسیار راحت برای مردن...

طبیعی ست که زندگی بدون کیف و لذت و غم و غصه نمی شود , اگر سرمان به چیزی گرم نباشد ملال به سراغمان می آید و نسخه مان را می پیچد لذا چه بسا لازم باشد همانند توپ های بیلیارد قبل از وارد شدن به سوراخ (مرگ) قر و غمزه ای بیاییم. از طرفی زندگی ما کوتاه است و این که در حال تردید بمیریم وحشتناک است چون در این صورت برای هیچ و پوچ دنیا آمده ای. و این واقعاً از هر بدی بدتر است.

واقعیتی که پیش روی ماست مرگ است اما همانگونه که در سراسر کتاب مشخص است جان کندن نیست که کم داریم, نه. مسئله این است که به راهی که به مرگ بی دغدغه منتهی شود نرسیده ایم. این دقیقاً هدفی است که فردینان در پی آن است, راهی که از پوچ بودن زندگی خلاصیش دهد. اما به نظر می رسد ظاهراً چندان در این راه به موفقیتی نمی رسد هرچند اهمیت آن را گوشزد می نماید: 

شاید نسبت به بیست سال پیش کمی بهتر باشد, نمی شد گفت که سر سوزنی پیشرفت نکرده ام, ولی هیچ امیدی نبود که من هم ... سرم را با یک فکر واحدپر کنم, فکر درخشانی به مراتب پر قدرت تر از مرگ. هیچ امیدی نبود که فقط در اثر همین فکر همه جا تخم شادی و بی غمی و شهامت بپاشم. بشوم قهرمان تخم پاشی.

در این صورت سرتاسر وجودم شهامت می شد. از سر تا پام شهامت می بارید و زندگی به یک اندیشه متمرکز شهامت بدل می شد, شهامتی که هر چیزی را ممکن می کرد, هرچیزی را به راه می انداخت, همه انسانها و همه اشیاء زمین و آسمان را. بعلاوه عشق آنقدر قدرتمند می شد که مرگ وسط عشق و محبت گیر می افتاد و آن تو آنقدر جایش گرم و نرم بود که بی شرف کیفور می شد و بالاخره او هم مثل بقیه به نوایی می رسید. چه خوب می شد! قیامت می شد!

پ ن 1: در قسمت بعد در حد توان به جنبه های دیگر رمان می پردازم. البته جنبه های راحت تر آن! مثل جنگ , مدرنیسم و ...

پ ن 2: در غرب خبری نیست را از امروز شروع می کنم.

پ ن 3: این کتاب هم در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است. این کتاب در حال حاضر با توجه به لغو مجوز انتشار مجددش کمیاب و یا به عبارتی نایاب است. چاپ اول آن سال 1373 و چاپ آخر(چهارم) سال 1385 بوده است.

پ ن 4: البته در حال حاضر (یعنی دو سه سال بعد از نوشتن این مطلب) کتاب به صورت افستی در بازار یافت می‌شود.

پ ن 5: نمره کتاب از نگاه من 5 از 5 می‌باشد. (در گوگل بوکس 4.5 از 5 )

پ ن 6: لینک قسمت دوم اینجا و قسمت سوم اینجا

پ ن 7: الان که یازده سال از نوشتن مطلب می‌گذرد و مطلب را می‌خوانم متوجه می‌شوم که باید دوباره خواند این کتاب را و در مورد آن بهتر نوشت. اگر عمری باشد این کار را خواهم کرد. هنوز هم این کتاب جزء 10 رمان برتر من است. در فضای مجازی حتماً نوشته‌های بهتری در مورد این رمان خواهید یافت. بگردید!

شازده کوچولو آنتوان دوسنت اگزوپری


 

خلبانی به علت نقص فنی هواپیمایش در صحرای بزرگ آفریقا فرود می آید و مشغول تعمیر هواپیما می شود در حالیکه میزان آب همراه او به زحمت کفاف یک هفته را می دهد. روز دوم با صدای یک آدم کوچولو بیدار می شود که از او می خواهد برایش یک گوسفند نقاشی کند... و از اینجا گفتگوی خلبان با شازده کوچولو که از سیاره کوچکی (خرده سیاره ب 612) به زمین آمده بود آغاز می شود و ما سرگذشت این مسافر کوچولو را می خوانیم:

یکی بود یکی نبود , یک شاهزاده کوچولو بود که در سیاره ای که یک خرده از خودش بزرگ تر بود زندگی می کرد و دلش می خواست یک دوست داشته باشد...

شازده کوچولو دوستی نداشت و در کنار کارهایی که برای نظافت و نگهداری سیاره اش باید انجام می داد تنها دلخوشیش نگاه کردن به غروب افتاب بود... او خیلی غمگین بود. از قضا روزی یک گل سرخ از خاک سیاره اش سر بر آورد... گلی زیبا و معطر اما کمی خودخواه... گل با صحبتهاش خیلی زود مایه آزار شازده کوچولو شد و بالاخره یک روز شازده کوچولو دست به مهاجرت زد و سیر و سلوکش رو شروع کرد... اولین خرده سیاره ای که رسید جایی بود که یک شاه زندگی می کرد و به محض دیدن شازده کوچولو اون رو در شمار رعایای خودش به حساب آورد.

نمی دانست که دنیا برای شاهان بسیار ساده شده است و آنها همه مردم را رعیت خود می بینند.

خلاصه بعد از گفتگوهای جالبی که بین این دو نفر رد و بدل شد و درحالیکه شازده کوچولو از رفتار آدم بزرگ ها متعجب شده بود , سفرش رو ادامه داد تا به سیاره دوم که جایگاه مرد خودپسند بود رسید. مرد خودپسند هم با دیدن شازده اون رو در زمره ارادتمندان خودش دید و...

شازده کوچولو در سیاره سوم با مرد میخواره روبرو شد. مردی که می میخورد تا فراموش کنه! چه چیزی رو؟ این که شرمنده است, شرمنده از این که می میخوره!

شازده کوچولو در حالیکه تعجبش از رفتار آدم بزرگ ها هی بیشتر و بیشتر می شد به سیاره چهارم رسید. جایی که مرد تاجر زندگی می کرد کسی که زندگیش رو گذاشته بود برای جمع کردن ثروت! و فقط مشغول جمع زدن تعداد ستاره هاش بود , درحالیکه با ستاره هاش هیچ کاری نمی تونست انجام بده...

شازده کوچولو در سیاره پنجم که خیلی هم کوچیک بود با مردی روبرو شد که بنا به دستور با طلوع خورشید فانوس را خاموش می کرد و با غروب خورشید فانوس را روشن می کرد. اما سیاره اینقدر کوچک بود و سرعت چرخشش اونقدر بالا بود که در هر دقیقه باید یک بار فانوس را روشن و یک بار اونو خاموش می کرد!...

در سیاره ششم که کمی بزرگتر بود پیرمردی بود که کتابهای کلفت کلفت می نوشت! کتاب های جدی که مطالبش هیچ وقت کهنه نمی شه! بنا به توصیه این پیرمرد , شازده کوچولو در سفر هفتم به زمین اومد و... روی زمین با چیزهای مختلفی روبرو می شود اما حرف اصلی را از روباه می شنود. روباه به او فرایند اهلی شدن را یاد می دهد:

 فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه‌ی چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد، آدم ها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!

و پس از اهلی شدن راز بزرگ را برای شازده کوچولو می گوید:

راز من این است و بسیار ساده است:فقط با چشم دل می توان خوب دید.اصل چیزها از چشم سر پنهان است.شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-
اصل چیزها از چشم سر پنهان است.روباه باز گفت:
-
همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-
همان مقدار وقتی که که برای گلم صرف کرده ام...روباه گفت:
-
آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.تو مسئول گل ات هستی...شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-
من مسئول گلم هستم.

*****

کتاب نثر شاعرانه و روانی دارد .همچنین روایت به گونه ایست که کودک درون خواننده بیدار می شود و همراه! در این فرایند برای لحظاتی یادمان می آید برخی حقایقی را که دیر زمانی است از خاطرمان رفته است! چنان بزرگ شده ایم و مشغول کارهای جدی! که پاک خودمان را فراموش کرده ایم. زشتی ها یی (بائوباب ها) که زمانی با اندک توجهی می توانستیم آنها را بزداییم اکنون به واسطه همین بی توجهی ها و غرق شدن در زندگی روزمره تبدیل به غول هایی شده اند که دور نیست ما را از درون بترکاند. در میان جمع هستیم و تنهاییم و نمی دانیم چرا تنهاییم.

این کتاب می تواند تلنگری باشد ... پس هر از چندگاهی کمی وقت بگذاریم و دوباره بخوانیمش, باور کنید وقت زیادی نمی گیرد شاید پنجاه و سه دقیقه !

شازده کوچولو گفت : سلام

فروشنده گفت : سلام

این فروشنده صاحب قرص های فرد اعلایی بود که تشنگی را برطرف می کند. هفته ای یک دانه از این قرص ها را می خورند و دیگر احساس نیاز به آشامیدن آب نمی کنند.

شازده کوچولو پرسید : این ها را می فروشی برای چه ؟

فروشنده گفت : برای صرفه جویی در وقت . متخصص ها حسابش را کرده اند . هفته ای پنجاه و سه دقیقه صرفه جویی می شود.

شازده کوچولو گفت : وبا این پنجاه و سه دقیقه چه می کنند ؟

فروشنده گفت : هر کاری که دلشان بخواهد ...

شازده کوچولو با خود گفت : «اگر من پنجاه و سه دقیقه وقت اضافی داشتم آرام آرام به طرف چشمه ای می رفتم ...»

*****

 این اثر به ۱۵۰ زبان مختلف ترجمه شده‌است. مجموع فروش این کتاب به زبان‌های مختلف از هشتاد میلیون نسخه گذشته‌است. در سال 2005 این کتاب به زبان توگال که زبان یکی از اقوام سرخ پوست آمریکای جنوبی است ترجمه شده است که پس از انجیل دومین کتاب ترجمه شده به این زبان می باشد. اما جالب است بدانید که این کتاب تا کنون 16 بار به زبان شیرین فارسی ترجمه شده است که در نوع خود یک رکورد است! معروف ترین ترجمه ها مربوط به مرحوم محمد قاضی, احمد شاملو و ابوالحسن نجفی است. من دو ترجمه آخری را دارم و این بار همانگونه که از بخش های انتخابی مشخص است ترجمه نجفی را خوانده ام که ترجمه خوبی است.(انتشارات نیلوفر ,چاپ پنجم تابستان 1384 به قیمت 1200تومان در 117 صفحه که همینجا یادآوری کنم که کتاب حاوی طرح های زیبایی به قلم خود نویسنده است که لطافت کتاب را دوچندان نموده است) 

یک مطلب هم در ویکی پدیا دیدم خالی از لطف نیست: در این داستان شازده کوچولو از سیارکی به نام ب۶۱۲ می‌آید. سیارکی با این نام در فهرست سیارک‌های کشف شده نیست. در سال ۱۹۹۳ سیارک ۴۶۶۱۰ را Besixdouze نام نهادند که به زبان فرانسه معنی ب۶۱۲ می‌دهد. عدد این سیارک در پایه ۱۶ می‌شود B612.

پی نوشت: کماکان مشغول طبل حلبی هستم و در مترو نیز معرکه سلین را می خوانم و لذا مطلب بعدی درخصوص معرکه می باشد.

پ ن : این کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد.

پ ن 2: نمره کتاب 3.9 از 5 می‌باشد.