گاهی اوقات، فکر میکنم چیزهایی را که به یاد میآورم واقعیتر از چیزهایی هستند که میبینم.
.
یک "گیشا" از خاطراتش میگوید! از زمانی که دختربچه کوچکی بود و در کلبه پدر پیر و ماهیگیرش به همراه خواهر و مادر بیمارش زندگی میکرد. از آن بعدازظهری میگوید که بهترین و بدترین روز زندگیش بود. از دیداری که او را در مسیری قرار داد که در انتهایش بنشیند و برای ما داستان زندگیش را بازگو کند...
گیشا کیست؟ شاید در فیلمهای ژاپنی دیده باشید که در مهمانیهای اشراف، زنان جوانی با آرایشهای خاص، ساز میزنند و رقصهای سنتی را اجرا میکنند و چای و ساکی برای مهمانان میریزند. صورت سفید شده و آرایش نقابوارشان بیش از هرچیز جلب نظر میکرد. وظیفهی آنها شادیآفرینی و سرگرم نمودن مهمانان بود. البته در معدودی از موارد محتمل بود که این سرگرمی محدود به مواردی که گفتم نباشد اما این دلیل نمیشود که سادهسازی کنیم و آنها را روسپی یا نظیر آن بخوانیم... در واقع در سیستم سنتی ژاپن روسپیان گروه دیگری بودند و اسم دیگری هم داشتند.
"گی" به معنای هنر است و معنای کلمه "گیشا" میشود هنرمند یا صاحبهنر. گیشاها از کودکی تحت آموزشهای سخت و سنگین در خصوص زدن سازهای مختلف, انجام رقصهای مختلف, خواندن آواز, یادگیری آداب و ادب شغل آینده خود و... قرار میگرفتند و همانطور که در کتاب میخوانیم سختترین تنبیهات به بد ساز زدن و یا فراموشکردن ابیات و کلمات هنگام آواز خواندن نبوده است بلکه عدم رعایت ادب و آداب و آراستگی (مثل عدم رعایت شئونات و احترام به کسانی که ارشدترند یا کثیف بودن زیر ناخن) منجر به مجازاتهای سنگینی میشد.
پس اگر بخواهم جمعبندی کنم, شما در این کتاب علاوه بر یک خط داستانی جذاب, وارد یکی از زیرسیستمهای پیچیده و پر رمز و راز ژاپن خواهید شد. البته... البته این که ما خوانندگان غیرژاپنی هیچ اطلاعاتی از این قشر نداریم به نویسنده و خواننده کمک می کند که بدون دستانداز جلو برویم!
*******
در ادامه مطلب در مورد کتاب کمی خواهم نوشت اما چنانچه میخواهید این کتاب را بخوانید این دو نکته را آویزه گوشتان قرار دهید:
اول اینکه یادداشت پشت کتاب فاجعه است... یک فاجعه داستانی!!... من هرگاه در نوشتههایم میخواهم به گوشهای از یک داستان اشاره کنم دست و دلم میلرزد حتا اگر میزان آن یکهزارم این چیزی باشد که در یادداشت پشت جلد این کتاب "لو" میرود! در واقع یادداشت پشت جلد مهمترین گره داستان را رو میکند! خیلی ساده و در قالب چند خط! من این شانس را داشتم که دوستی، قبل از خواندن کتاب به من این موضوع را گوشزد نموده بود و اساسن تجربیاتم به من ثابت نموده است که قبل از خواندن هر کتابی به هیچ وجه به پشت جلد, مقدمه, یادداشت نویسنده و ناشر و مترجم نگاهی نیاندازم. این موارد را همیشه میتوان بعد از داستان خواند اما گاهی داستان را نمیشود بعد از اینها خواند!! وقتی کتاب را به پایان بردم و پشت جلد را نگاه کردم به واقع دقایقی چشمانم گرد شده بود...
نکته دوم یادداشت نویسنده است یا چیزی که تحت این نام در ابتدای کتاب آمده است. طبعن با توجه به تجارب پیشگفته، این قسمت را بعد از اتمام کتاب خواندم. این یادداشت در واقع تمهیدی از طرف نویسنده برای شروع داستان میتواند باشد یا چیزی که بیشتر احتمال آن را میدهم این است که در چاپهای متاخر کتاب این بخش اضافه شده باشد به دلایلی که در ادامه مطلب خواهم نوشت. پیشنهاد من این است که این قسمت را نیز بعد از اتمام کتاب بخوانید.
*******
آرتور گلدن نویسنده آمریکایی, این کتاب را در سال 1997 روانه بازار نمود. این کتاب به مدت دو سال در لیست پرفروشهای نیویورک تایمز بود و موفق به فروش چهار میلیون نسخه شد. علاوه بر آن, کتاب به 32 زبان ترجمه شد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. در سال 2005 نیز بر اساس این داستان فیلمی به همین نام ساخته شد که 3 جایزه اسکار به دست آورد.
طبق اطلاعات سایت کتابخانه ملی, این کتاب با ترجمه خانم مریم بیات در سال 1380 و توسط انتشارات سخن منتشر شده است و در سال 1381 نیز به چاپ سوم رسیده است. کتابی که من خوانده ام افست است و همانطور که در تصویر می بینید عنوانش نیز "خاطرات گیشا" درج شده است و کتاب فاقد نام ناشر و... است.
.......................
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه مریم بیات, 640 صفحه , قیمت بازار 30000 تومان
پ ن 2: نمره کتاب 4.1 از 5 می باشد.
پ ن 3: همانطور که گفتم کتاب من افستی است و... صفحات کتاب همه دارای نظم و ترتیب و توالی است، اما در صفحات 239 و 240 یک وقفه یا یک پرش یا یک جاافتادگی احساس میشود.
ادامه مطلب ...
"برنار" جوان حدودن 18 ساله ایست که به تازگی متوجه شده است که فرزند نامشروع مادرش است. به همین سبب با نوشتن نامه ای تند و تیز به ناپدری از خانه بیرون می زند... شب اول به نزد دوستش "اولیویه" می رود و طبعن با قضایای مرتبط با اعضای آن خانواده بیشتر آشنا می شود. فردای آن روز دایی ناتنی اولیویه به نام "ادوار" وارد پاریس می شود و طی ماجرایی این شخصیت ها به یکدیگر لینک می شوند و...
ادوار شخصیت محوری داستان است. او رمان نویسی است که در حال نوشتن رمانی با عنوان "سکه سازان" است و در دفترچه شخصی اش در مورد وقایع مختلف دور و برش و چیزهایی که در رمانش باید مد نظر قرار بدهد می نویسد. بخشی از داستان از زاویه دید دانای کل و بخشی دیگر از زاویه دید اول شخص روایت می شود که این قسمت اخیر در واقع همان دستنوشته های ادوار است.
داستان بر اساس دو ماجرای واقعی پرورده شده است: یکی باند جاعلین سکه که از نوجوانان برای رواج آن در بازار بهره می برد و دیگری هم خودکشی عجیب یک ... اما تم اصلی داستان "ریاکاری" است. دنیای آلوده و پرفریبی که آدمها مدام سکه های تقلبی به یکدیگر قالب می کنند: تظاهر و ریاکاری.
*****
ترجمه رمان شصت سال قبل و توسط مرحوم حسن هنرمندی انجام شده است و مترجم تلاش نموده همان نثر خاص ژید را دربیاورد, به همین دو دلیل شاید برای خواننده امروزی در برخی قسمت ها کمی غیرملموس باشد...البته این ترجمه کفاف کار را می دهد و خواننده پیگیر تاریخ رمان کارش راه می افتد. این رمان در سال 1925 نگاشته شده است. نویسنده در سال 1947 برنده جایزه نوبل شد..."به پاس نوشته های تاثیرگذار و هنرمندانه که در آنها به توصیف شرایط و مشکلات انسان ها و احساساتی چون عشق به حقیقت و حالات روانی پرداخته است"... این کتاب حاوی یک مقدمه درخصوص جهان داستانی ژید و یک مقدمه درخصوص قرابت های موجود بین برخی افکار ژید و اشعار زبان فارسی و یک موخره جالب که دستنوشته های ژید در زمانی که مشغول نوشتن این رمان بوده است...یعنی حدود پنج سال! از آندره ژید 4 کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد که هر چهارتا به فارسی ترجمه شده است (هرچند در لیست های ترجمه فارسی شده از قلم افتاده اند) : سکه سازان, در تنگ, رذل, مائده های زمینی.
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر ماهی, چاپ دوم 1388, تیراژ 1100 نسخه, 479 صفحه, 5900 تومان.
پ ن 2: ادامه مطلب خطر لوث شدن ندارد.
پ ن 3: نمره کتاب در سایت آمازون 4.3 , در گودریدز 3.9 , در گوگل بوک 4 و نمره من 3.3 از 5 می باشد.
راوی, پسر دانشجوی جوانی در یکی از رشته های مهندسی است که روزی در بوفه دانشکده, متوجه کتابی در دستان یکی از دختران می شود. خصوصیات فیزیکی-شیمیایی دختر سبب می شود که کتاب در ذهن راوی ثبت شود. از قضا موقع برگشت به خانه در بساط یک دستفروش آن کتاب را می بیند. کنجکاو می شود و آن کتاب را می خرد. این کتاب همانی است که در جمله اول داستان از آن یاد می شود:
روزی کتابی خواندم و کل زندگی ام عوض شد. کتاب چنان نیرویی داشت که حتی وقتی اولین صفحه هایش را می خواندم، در اعماق وجودم گمان کردم تنم از میز و صندلی ای که رویش نشسته ام جدا شده و دور می شود. اما با آن که گمان می کردم تنم از من جدا و دور شده، گویی با تمام وجود و همه چیزم، بیش از هر زمان دیگر، روی صندلی و پشت میز بودم و کتاب نه فقط بر روحم، بلکه بر همه چیزهایی که مرا ساخته بودند، تاثیر می گذاشت.
طبعن راوی پس از این تاثیرپذیری شگفت, به دنبال آن دختر می رود و با توجه به آن خصوصیات پیش گفته, عاشق جانان می شود. دختر او را به ملاقات دانشجوی دیگری به نام محمد می برد تا در مورد کتاب حرف بزنند. راوی به زندگی نویی که گویا در کتاب از آن صحبت شده, ایمان آورده است اما محمد که ظاهرن از سابقون است و سفر طولانی ای در پی این هدف رفته است و مرارت ها کشیده است به او انذار می دهد که ته این مسیر چیزی نیست و بسیار هم خطرناک است. راوی گرم تر از این حرف هاست...بخصوص وقتی از جانان می شنود که محمد به او احتیاج دارد و باید همراه او برود.
چندی بعد راوی به طور اتفاقی از پنجره کلاس صحنه ترور محمد را می بیند اما وقتی به خیابان می رود اثری از این جنایت نمی یابد. جانان هم در پی این اتفاق ناپدید می شود. راوی به دنبال دختر یا به دنبال زندگی نو, راهی سفرهای بی هدف می شود و شهر به شهر با اتوبوس طی طریق می کند تا این که به طور اتفاقی...(نگران نباشید.اینجا حدودای صفحه 50 است و شما سیصد صفحه دیگر جلوی رویتان خواهد بود)
*****
این کتاب حتمن علاقمندان خاص خودش را دارد و این که در ایران حداقل به چاپ هفتم رسیده است گویای همین است و فراتر از آن، این که در دنیا به زبانهای مختلف ترجمه و با تیراژهای قابل توجه به فروش رفته است و ...اما من چه حالی داشتم موقع خواندن کتاب؟!
واقعن با سماجت و پشتکاری مثال زدنی! توانستم خودم را به نیمه های کتاب برسانم. تقریبن سینه خیز ...البته پس از آن بلند شدم، گرد و خاک لباس هایم را تکاندم و باقی مسیر را قدم زنان طی نمودم, در حالی که به یاد کوه جادو و گرگ بیابان افتاده بودم! برای نوشتن مطلب نیاز بود که یک بار دیگر کتاب را بخوانم...واقعن نیاز بود...با این که نکات ارزشمندی در کتاب بود اما هرکار کردم نتوانستم خودم را راضی به این کار کنم و با همین اندوخته در ادامه مطلب چیزهایی که به ذهنم رسیده را می نویسم.
*****
اورهان پاموک برنده نوبل ادبی سال 2006 است. بدیهی است که مسایل جانبی در گرفتن جایزه موثر است اما مطمئنم که ادبیات در صدر این انتخاب است...کتابهای او قبل از دریافت نوبل به 46 زبان ترجمه شده بود مگر این که اعتقاد داشته باشیم این امر نیز برنامه ریزی شده و ...است در این صورت بد نیست به یک دکتر یا مشاور مراجعه کنیم!
مشخصات کتاب من: ترجمه ارسلان فصیحی، نشر ققنوس، 344 صفحه ،چاپ پنجم (قیمت چاپ هفتم 15000 تومان)
پ.ن : همانگونه که در پست قبلی ذکر شد یکی از دوستان اقدام به فروش کتابخانه خود نموده است که می توانید برای دیدن لیست کتاب ها به اینجا مراجعه نمایید.
ادامه مطلب ...
خواندن آثار فوئنتس آسان نیست. یعنی بعد از خواندن آئورا و پوست انداختن و حالا کنستانسیا به این نتیجه رسیده ام که خواندن آثار فوئنتس برای من آسان نیست...مثل شعر می ماند, نوشته ای در مرز واقعیت و خیال, و صحبت از این مرز در این موقعیت بخصوص کار لغوی است! چون اساسن در نوشته های فوئنتس بین واقعیت و خیال مرزی نیست و بین زندگی و مرگ نیز به همچنین. آن وقت برای من ِ میله که بیشتر به دنبال خط داستان و مفهوم و محتوا هستم, کمی گیج کننده است. تشنه در کنار نهر آب و با دو دست آب را به سمت دهان بالا آوردن و در نهایت چند قطره به زبان و دهان رسیدن. دست خنک می شود و گاه لب و دهان نیز...اما تشنگی به جای خود باقی است. حتمن همگی تا الان لذتی که از خواندن شعری که چندان مفهوم هم نبوده را چشیده اید. گاه یک بیت شعر حافظ یا یک قطعه شعر نو را بارها خوانده ایم و لذت برده ایم و بعد از سالها به یکباره پی به یکی از لایه های زیرین آن می بریم...آن لحظه بی گمان "فیل کیف" می شویم و البته این به معنای آن نیست که دفعات قبل لذت نبرده ایم و احساس مان کاذب بوده است...به نظر من که اینگونه است.
اما از مولفه های سلیقه شخصی خودم در مورد رمانِ خوب، یکی این است که شعر نباشد(شعر به جای خودش البته ارزشمند است). خوشبختانه هستند دوستان کتابخوان دیگری که این گونه فکر نمی کنند و لذا این رمان ها هم نوشته می شود و هم خوانده می شود و هم از آنها لذت برده می شود...از شما چه پنهان حتا خود من هم گاهی لذت می برم!
در ادامه مطلب سعی خواهم کرد تا برخی راه های ورود (از دید خودم) به لایه زیرین کتاب را بیاورم. بدیهی است من مدعی فهمیدن این داستان نیستم ولی ضمن احترام و تشکر از کسانی که در فضای مجازی به دست و پنجه نرم کردن با این کتاب اقدام نموده اند, وقتی نوشته های موجود را خواندم, دیدم که در این زمینه من تنها نیستم.
***
از کارلوس فوئنتس نویسنده فقید مکزیکی آنطور که من دیدم اثری در لیست 1001 کتاب حاضر نیست اما نویسنده ای صاحب سبک و پرآوازه بود. این سومین کتابی بود که از ایشان خواندم و دو کتاب دیگر هم در کتابخانه ام در انتظار خوانده شدن هستند. این کتاب داستان بلندی از یک مجموعه داستان است و آن را آقای عبدالله کوثری ترجمه و نشر ماهی در قطع جیبی روانه بازار نموده است.
مشخصات کتاب من: چاپ اول, سال1389, 132 صفحه, تیراژ 2500 نسخه, 2400 تومان
ادامه مطلب ...
مسابقات سریالی والیبال از چند ماه گذشته شروع شد و بردهای گاه غیرمنتظره موجبات شادی و شعف و ابتهاج و حتا مکاشفه برخی را پدید آورد ، در حدی که نمی توان از کنارش گذشت و تشکری نکرد.تشکر. از طرف دیگر از کنارنوع نمایش مسابقات در تلویزیون هم نمی توان گذشت و چیزی نگفت: ... .... ...!! نمی دانم چه سری داشت که هر گاه نحوه سانسور به استخوان می رسید همزمان وضعیت تیم هم دگرگون می شد و بالعکس! و البته از حق نگذریم این لحظات بالعکس بسیار دلچسب می شد، نه از اون لحاظ، بلکه صرفن به خاطر برد تیم ملی... دوستان شاهدند که بخاطر برد تیم ملی حاضر به چه فداکاری ها که نیستم!
از این مقدمات که بگذریم، وقتی آخرین بازی را نگاه می کردم اتفاق عجیبی رخ داد در حد مکاشفه! بازی کاملن یک طرفه شده و بالکل از دهان افتاده بود و من بیشتر تمایل داشتم در و دیوار را نگاه کنم تا ضربات محکم روس ها را، لذا صرفن به همین دلیل ناگهان متوجه آن گروه بانوان مشوق شدم که در فاصله ای دور با پوششی یکسان در حال انجام حرکات موزون بودند و آن حالتی که محراب به فریاد می آید دست داد...
دیدم چه خویشاوندی غریبی است بین من و این عزیزان...چه شباهتی و چه سرنوشت یکسانی...احساسی مشابه آن احساس مرحوم شریعتی در کنار اهرام مصر به من دست داد و اگر نبود تغییرات تکنولوژیک عظیم این چند دهه کاغذ و قلمی بر می داشتم و نامه ای می نوشتم...آری اینچنین است خواهر...
اگر کل عمرم را به مقیاس یک مسابقه دو سه ساعته فشرده کنم فعالیتهای روزانه ام می شود در حد یک حرکت دست و پای این عزیزان و با توجه به نوع زندگی ما حتمن تایید می کنید که یه جورایی موزون هم می شود...اصن خود خودشه! نفسی می کشم و یک تکانی می دهم، دری به تخته ای خورده است و من یک گوشه تکان تکان می خورم، نبودم هم بازی روال خودش را ادامه می داد...اما حالا که هستم انتخاب با من است: یا مسئولانه تکان های خودم را بدهم یا نه!، یک بازی که تمام می شود من هم تمام می شوم ، چیزی از من باقی نمی ماند، نه پیش خودم نه پیش دیگران، تا حالا دیده اید کسی بگوید آن رقصنده مشوق سومی از سمت چپ توی بازی سه سال قبل ایران و لهستان کارش قشنگ بود یا... یا دیده نمی شوم یا صرفن به چشم اراشد و اوراس به عنوان یک کیس یا مال در نظر می آیم در حد یک تکان...اما به هر حال این خویشاوندان گمنام تکان تکان خودشان را ادامه می دهند...مسئولانه و هنرمندانه!
در باب انگیزه این عزیزان باید گفت... بازیکنان که حواسشان ششدانگ به بازی است و آنها را نمی بینند، تماشاگران داخل سالن هم که حواسشان یا به بازی است(کمتر) یا حواسشان پی دوربین و اسکوربورد است تا همانند برخی از ما وبلاگ نویسان از دیدن خودشان به شعف بیایند(بیشتر)، تماشاگران تلویزیونی هم که دو دسته اند: داخل ایران که اصولن آنها را نمی بینند و خارج از ایران که قاعدتن آنها را نمی بینند! لذا ممکن است کسی که از بیرون نگاه می کند این طور به نظرش بیاید که این همسرنوشتان من (ما دو تا را کجا می برید!؟) چیزی خورده یا مصرف نموده اند که چنین با انگیزه ادامه می دهند...
الگوی من در این مکان تا مکاشفه بعدی همین خویشاوندان تازه یافته هستند. مست به نظر بیایم بسیار نیکوتر است...شاید هم شدم:
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
*****
در همین حالت خود مست پنداری ناشی از به کار انداختن ناغافل مغز، به جای انتخابات دست به دو انتصاب زدم و دو کتاب "غریبه ها در قطار" پاتریشیا های اسمیت و "شکست در کوئینتا" استانیسلاو لم را در برنامه قرار دادم.