میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

چرا خوشبخت باشی، وقتی می‌تونی معمولی باشی؟ – جِنِت وینترسن

مقدمه اول: به دنبال کتاب جنس گیلاس از این نویسنده بودم که گذرم در صفحات مجازی به این کتاب افتاد. عنوان آن بامزه بود و این‌طور به نظرم رسید که رمانی است در ستایش معمولی بودن و در نکوهشِ حرص زدن برای رسیدن به خوشبختی و لذت بیشتر! گزینه‌ی موجود دیگر از این نویسنده، «اشتیاق» بود که تعاریفی از آن به چشم و گوشم خورده بود، اما در نهایت، زاهدِ خلوت‌نشینِ درونم رای را به سمت این کتاب چرخاند. حالا که کتاب را خوانده‌ام می‌دانم که تعبیر اولیه من از عنوان کاملاً اشتباه است؛ چرا که این عنوان دقیقاً از زبان شخصیتی منفی خارج می‌شود و محتوای کتاب تقریباً چنین قابل خلاصه شدن است: فرار از معمولی بودن و تلاش برای جستجوی خوشبختی!       

مقدمه دوم: این کتاب در واقع رمان نیست! یک خودزندگینامه است و نویسنده به یکی دو مقطع حساس از زندگی پر فراز و نشیب خود می‌پردازد. او که در سال 1959 در منچستر به دنیا آمده بود، بعد از چند هفته به پرورشگاه سپرده و تقریباً در پنج ماهگی از طرف یک خانواده دو نفره به فرزندخواندگی پذیرفته شد. نویسنده در نیمه اول کتاب (که از لحاظ حجمی دو سوم کتاب را شامل می‌شود) به دوران کودکی و نوجوانی خود نزد خانواده وینترسن تا شانزده‌سالگی می‌پردازد؛ این در واقع زمانی است که جِنِت خانه را ترک کرده و با تحمل سختی فراوان به دانشگاه می‌رود. اولین رمان این نویسنده با عنوان «پرتقال تنها میوه نیست» در سال 1985 منتشر شد که آن هم اتفاقاً برگرفته از تجربیات همین دوران است و با همین کتاب به شهرت رسید و خیلی زود سریالی هم بر اساس آن ساخته شد. با این حساب وقتی باز هم در این کتاب به همین دوران می‌پردازد نشان از زخم عمیقی است که بر روح و روان او وارد شده است. در  یک‌سوم پایانی، ناگهان به 25 سال پس از به شهرت رسیدنِ نویسنده می‌رویم... زمانی که به این نتیجه می‌رسد که همه‌ی تلاشش را برای یافتن مادر واقعی خود به کار ببندد و به کار می‌بندد!

مقدمه سوم: زمان-مکان روایت در نیمه اول کتاب برای من جذابیت داشت؛ انگلستان دهه‌ی شصت و هفتاد در شهری کوچک به نام آکرینگتون در سی کیلومتری منچستر. کیفیت زندگی طبقه کارگر (چون وینترسن‌ها از این طبقه بودند) و عقاید و آرای عجیب و غریب برخی متعصبین که خانم وینترسن (مادرِ نویسنده) نمونه‌ای فجیع از آنهاست، و نکاتی از این دست. برایم جالب بود که در آن زمان برخی خانه‌ها دستشویی نداشته‌اند و یا آدم‌هایی وجود داشته‌اند (و احتمالاً هنوز وجود دارند) که عقایدی آنچنانی داشته و دارند. چند مثال در این رابطه در ادامه مطلب خواهم آورد.     

******

      وقت‌هایی که مادرم از دستم عصبی می‌شد (اغلب هم از دستم عصبی بود) می‌گفت: «شیطون گولمون زد که سرپرستی تو رو پذیرفتیم، تو بچه‌ی شیطونی!»

     اینکه شیطان در سال 1960 از جنگِ سرد و مک‌کارتیسم مرخصی بگیرد تا به منچستر سر بزند- هدفِ سرزدن: گول‌زدن خانم وینترسن - خیلی متظاهرانه و نمایشی به‌نظر می‌رسید. مادرم افسرده‌ای متظاهر بود؛ زنی که توی کشوی مخصوصِ دستمال‌های گردگیریْ هفت‌تیر و توی قوطی جلادهنده سطح و سطوح چوبیِ برند پلیجْ گلوله نگه می‌داشت. زنی که تا خودِ صبح بیدار می‌ماند و کیک می‌پخت تا مبادا با پدرم توی یک تخت بخوابد. زنی که دچار افتادگی رحم، اختلالات تیروئیدی و بزرگ‌شدگی قلب بود، زانویش به‌علت واریس همیشه خدا زخم‌وزیلی بود، و دو سری دندان مصنوعی داشت: کِدر برای استفاده روزمره، مرواریدی برای «روزهای مهم».

این جملات ابتدایی کتاب است. در بخش اول کتاب خانم وینترسن بدون شک نقش منحصر به‌فردی دارد. او کسی است که نفیاً و اثباتاً در شکل‌گیری شخصیت نویسنده تأثیرگذار بوده است. خانم وینترسن مشخصاً با «بدن» خود درگیر است. او از مسیح و مذهب برای سرکوب تمام غرایزش بهره می‌برد و همواره از از کتاب مقدس به صورت شفاهی و مکتوب برای بچه و دیگران موعظه می‌کند و تکیه‌کلام‌هایش همه برگرفته از این کتاب است. کتاب مقدس تنها کتاب مجاز برای مطالعه است چون باقی کتابها را گمراه‌کننده می‌داند (هرچند گاهی خودش کتابهای دیگر را مطالعه می‌کند). نگاه او به دنیا همچون «یک سطل آشغال عظیم» است که تنها راه رهایی از آن، آرماگدون و ظهور منجی است. هرگونه شادی و خوشبختی از نظر او احمقانه، بد و اشتباه و گناه‌آلود است و در مقابل تصور می‌کرد ناراحتی و بدبختی فضیلت است. با این اوصاف شمایی که کتاب را نخوانده‌اید هم تأیید می‌فرمایید زندگی کردن با چنین اعجوبه‌ای چه زخم‌های عمیقی در روح و روان فرزند به وجود خواهد آورد.

جِنِت در چنین فضایی که بی‌شباهت به داستان‌های دیکنز نیست، هیچ فریادرسی به جز ادبیات نداشته است؛ کتابهایی که یواشکی تهیه می‌کند و می‌خواند و آنها را در اتاقش پنهان می‌کند. پنهان می‌کند چون محدودیت دارد! البته این امور قابل پنهان کردن نیست و روزی همه‌ی آنها توسط خانم وینترسن کشف و سوزانده می‌شود و ورق‌پاره‌های سوخته و نیم‌سوخته در سراسر حیاط پخش می‌شود (می‌توان گفت سبک پراکنده و غیرخطی نویسنده از این حادثه نشئت گرفته است). جِنِت چیزهای دیگری نیز برای پنهان کردن دارد و آن هم گرایشات و تمایلات جنسیتی اوست. عنوان کتاب برگرفته از زمانی است که این تمایلات برای خانم وینترسن آشکار می‌شود و در این مورد از جنت سوال می‌کند. وقتی دختر از احساس خوشبختی خود سخن می‌گوید ایشان می‌فرماید: چرا خوشبخت باشی، وقتی می‌تونی معمولی باشی!؟

«جستجوی خوشبختی» برای جِنِت یک اصل است؛ مثل یکی از اصول قانون اساسی آمریکا. شاید خوشبختی زودگذر باشد، شاید در تحلیل نهایی چیزی به این مفهوم در این دنیا امکان‌پذیر نباشد، شاید امری متکی به شرایط باشد و شاید احمقانه به نظر بیاید اما جستجوی خوشبختی حقی است که نباید گذاشت دیگران آن را محدود کنند. این تقریباً فحوای کلام نویسنده در این روایت اتوبیوگرافیک است.

در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.

******

جِنِت وینترسن متولد 27 آگوست سال 1959 در شهر منچستر است. در ژانویه 1960 توسط زوجی مذهبی به فرزندخواندگی پذیرفته شد. هدف آنها این بود که یک مبلغ مذهبی پرورش بدهند اما نتیجه تلاش این زوج چیز دیگری شد. این قضیه تقریباً ما را به یاد کسانی می‌اندازد که مدعی بودند اگر 24 ساعت تریبون رسانه ملی در اختیارشان باشد نسلی طلایی پرورش خواهند داد و ما ثمره‌ی کار آنها را دیدیم... جانت در شانزده‌سالگی خانه را ترک کرد و برای ادامه تحصیل در دانشگاه کارهای مختلفی را انجام داد. او در عین‌حال یک رمان‌خوانِ قهار بود. اولین رمانش با عنوان پرتقال تنها میوه نیست (1985) برگرفته از تجربیات دوران کودکی و نوجوانی اوست که بسیار مورد توجه قرار گرفت. آثارش جوایر متعددی برای او به ارمغان آورده است (جایزه ویتبرد برای کتاب اول، بفتا و...) و در حال حاضر در دانشگاه منچستر، نویسندگی خلاق تدریس می‌کند و عضو انجمن سلطنتی ادبیات بریتانیا است.   

 ...................

مشخصات کتاب من: انتشارات سخن، ترجمه میعاد بانکی، چاپ دوم 1400، تیراژ 550 نسخه، 316 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.99  و در سایت آمازون 4.2)

پ ن 2: کتاب بعدی «آخرین انار دنیا» اثر بختیار علی خواهد بود و پس از آن یکی از آثار آریل دورفمان.   

 

ادامه مطلب ...

اومون‌را - ویکتور پِلِوین

مقدمه اول: ما عمدتاً ادبیات روسیه را با غول‌های قرن نوزدهمی آن دیار می‌شناسیم. البته پس از آنها بچه‌غول‌های قابل توجهی ظهور کردند که شاید در شرایط نرمال می‌توانستند در کنار اسلافشان عرض‌اندام کنند. پس از انقلاب روسیه و شکل‌گیری اتحاد جماهیر شوروی، به تدریج برخوردهای مختلفی با نویسندگان آغاز شد، عده‌ای ممنوع‌القلم شدند و عده‌ای دیگر ممنوع‌النفس! کتاب روشنفکران و عالیجنابان خاکستری به این برخوردها مفصلاً پرداخته است. مدت‌ها کنجکاو بودم پس از فروپاشی شوروی، آیا دوباره در حوزه ادبیات با نویسندگان قدرتمند روسی روبرو می‌شویم یا خیر؟ هنوز هم هستم.

مقدمه دوم: برخی تحلیل‌ها سقوط اتحاد جماهیر شوروی را به تحرکات غرب در حوزه رسانه و تبلیغات نسبت می‌دهند که تقریباً خنده‌دار است! مثل این می‌ماند خانه‌ای چوبی دچار موریانه‌زدگی شدید شده باشد و یک بولدوزر از کنار آن عبور کند و آن خانه فرو بریزد و بعد برخی ناظران با دیدن ریزش خانه و حضور بولدوزر حکم بدهند که کار، کارِ بولدوزر بوده است. این تحلیل‌گران معمولاً یا دل در گرو ایدئولوژی و نظامِ ساقط شده دارند، یا دست در جیب نظامی مشابه! به‌هرحال این داستان به گوشه‌ای از آن خانه پرداخته و نکات جالبی را طرح می‌کند.  

مقدمه سوم: آنطور که از طرح‌های روی جلد برمی‌آید، داستان حول محور فضا و فضانوردی است اما باید ذکر کنم این یک داستان از گونه علمی-تخیلی نیست. به هیچ وجه! اما لحظاتی از داستان به یاد داستانی افتادم که خیلی سال قبل در ویژه‌نامه داستانهای علمی-تخیلی مجله دانشمند خوانده بودم. در آن داستان کوتاه، کاپیتانِ یک سفینه فضایی فداکاری می‌کند و روی ماه (یا شاید هم سیاره‌ای دیگر) باقی می‌ماند تا گروه بتوانند اکسیژن کافی برای برگشت داشته باشند. این فداکاری واقعاً مرا که دانش‌آموز دبیرستان بودم تحت‌تأثیر قرار داده بود. به همین خاطر است که پس از گذشت بیش از سه دهه هنوز در ذهنم مانده است. به هر حال نیاز به فداکاری معمولاً نشان از وجود خطا و نقصان در آن بخش یا بخش‌های دیگر دارد و وقتی یک مجموعه‌ای برای سرپا ماندن نیاز روزافزون به فداکاری پیدا کند فاتحه‌اش خوانده است.   

******

اومون اسمی معمولی نیست و شاید بهترین هم نباشد. انتخاب پدرم بود. تمام عمرش در نیروی پلیس خدمت کرده بود و دوست داشت من هم پلیس بشوم. معمولاً بعد از این‌که دُمی به خمره می‌زد به من می‌گفت، «ببین چی می‌گم اومی، اگه با همچین اسمی عضو نیروی پلیس بشی... بعد اگه عضو حزب بشی...»

داستان با این جملات آغاز می‌شود. نام راویِ اول‌شخص اومون است؛ «اومون کریوومازوف». اومون نام اختصاری نیروی ویژه پلیس شوروی است. در واقع مثل این می‌ماند که پدری در ایران نام پسرش را ناجا یا نوپو بگذارد و انتظار داشته باشد فرزندش با رعایت یک سری مسائل به مدارج بالایی دست پیدا کند. راوی از کودکی خودش آغاز می‌کند و خیلی خلاصه و سریع به زمینه‌هایی که باعث گرایش او به آسمان و خلبانی و فضا شده اشاره می‌کند. تمام خاطرات کودکی‌اش به‌نوعی با رویای آسمان ارتباط پیدا می‌کند. همانطور که آندره ژید نوشت «بکوش زیبایی در نگاه تو باشد»؛ او در کودکی آموخت که از درون خود بیرون را به گونه‌ای نگاه کند که آن‌چه را دوست دارد ببیند:

«هر بار که در خیابان‌های پوشیده از برف راه می‌رفتم خودم را تصور می‌کردم که بر فراز مزارع سفید پرواز می‌کنم و هر بار که سر تکان می‌دهم، دنیا فرمان‌بردارانه به چپ و راست حرکت می‌کند.»

در دوره نوجوانی با دیدن اوضاع و احوال پیرامون خود به این درک می‌رسد که آرامش و آزادی روی زمین به دست نمی‌آید و برای رسیدن به آنها باید به فضا رفت لذا برای ادامه تحصیل وارد مدرسه ویژه هوانوردی شده و ...

فضا و تحقیقات فضایی برای شوروی از جنبه‌های مختلف اهمیت داشت؛ مسائل امنیتی و تسلیحاتی یک طرف و مسئله‌ی حیثیتی در طرف دیگر. وقتی آمریکایی‌ها و یا بطور کلی بلوک غرب به موفقیتی مثلاً در زمینه قدم گذاشتن بر روی ماه دست می‌یابند، برای بلوک شرق این یک شکست بزرگ محسوب می‌شد اگر نمی‌توانستند کاری در سطحی بالاتر انجام بدهند چرا که بنیان آموزه‌های ایدئولوژیک آنان بر این مسئله استوار بود که نظام کمونیستی برترین نظام است ولذا این نظام برتر نمی‌تواند در هیچ زمینه‌ای عقب بماند. به همین خاطر شوروی می‌بایست با رقابت در همه‌ی عرصه‌ها پیروز می‌شد تا حقانیت و مشروعیتش زیر سوال نرود!

کتاب حاوی پانزده فصل کوتاه است و در قالب داستانی جذاب از یک زاویه خاص به برنامه‌های فضایی شوروی نگاه می‌کند: این‌که «انسان» در چنین نظامی جایگاهش کجاست؟ این داستان به‌زعم من در سه نوبت خواننده را شگفت‌زده می‌کند. کوبنده و خلاقانه هم این کار را می‌کند. در ادامه‌ی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.

******

ویکتور اولگویچ پلوین (1962) در مسکو به دنیا آمد. در سال 1985 در رشته مهندسی الکترومکانیک فارغ‌التحصیل شد. بعد از خدمت سربازی به فعالیت در زمینه روزنامه‌نگاری روی آورد و در یک دوره نویسندگی خلاق در موسسه گورکی شرکت کرد. در 1991 اولین مجموعه داستان کوتاهش منتشر شد و سال بعد «اومون را» به عنوان اولین رمان او به چاپ رسید و مورد توجه منتقدین و خوانندگان قرار گرفت. از پلوین تاکنون بیست رمان و چند مجموعه داستان کوتاه به چاپ رسیده است.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر زاوش، چاپ اول زمستان 1392، شمارگان 2000 نسخه، 162صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.9 نمره در آمازون 4.2)

پ ن 2: این نویسنده پُرکار و پُرفروش اصلاً اهل حضور در مراسم عمومی نیست و ظاهراً در هیچ شبکه اجتماعی هم فعالیتی ندارد بطوریکه گاه شایعاتی رواج پیدا می‌کند که او ممکن است وجود خارجی نداشته باشد!!

پ ن 3: از این نویسنده دو رمان زندگی حشرات و انگشت کوچک بودا در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. اگر داوری‌ها دقیق باشند من با توجه به کیفیت اومون‌را حتماً به سراغ این دو خواهم رفت.

پ ن 4: کتاب بعدی باباگوریو اثر بالزاک و پس از آن زیر کوه آتشفشان اثر مالکوم لاوری خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

ژاله‌کش - ادویج دانتیکا

مقدمه اول: در مشخصات ذکر شده در ابتدای کتاب، عبارت «داستان‌های کوتاه» آمده و در معرفی پشت جلد از آن به عنوان «رمان» یاد شده است. تصمیم‌گیری و قضاوت در این مورد ساده نیست! می‌توان گفت کتاب مجموع 9 داستان کوتاهی است که برخی از آنها پیوستگی عمیق با یکدیگر داشته و بقیه داستان‌ها نیز با آن گروه اصلی دارای مشترکات و تقاطعاتی هستند و می‌شود گفت که این داستانها مجموعه منتظمی را پیرامون مسائل هائیتی‌تبارهای مهاجر در آمریکا شکل می‌دهند.

مقدمه دوم: چند روز قبل که در مورد جانی آبس گارسیا نوشتم و نامه‌اش را منتشر کردم (اینجا) واقعاً فکر نمی‌کردم به این زودی گذارم به کشوری برسد که جانی در آن ناپدید شد! دنیای کوچکی است. هائیتی هم کشور بسیار کوچکی است با اکثریت قریب به اتفاق سیاه‌پوست: اولین کشور در میان کشورهای آمریکای لاتین که به استقلال دست یافت، تنها کشور فرانسوی‌زبان در آن منطقه، فقیرترین کشور نیمکره غربی، دارای پایین‌ترین سرانه ناخالص تولید داخلی در میان کشورهای غیرآفریقایی، دارای یکی از پایین‌ترین رتبه‌ها در شاخص توسعه انسانی و... خلاصه اینکه هائیتی کشور «ترین»هاست. خواندن سفرنامه یکی از هم‌وطنان در اینجا خالی از لطف نیست.

مقدمه سوم: بین تمام این شخصیت‌های دیکتاتور که در داستان‌ها و ... با آن مواجه شده‌ایم نقاط مشابه زیادی وجود دارد. اگر بخواهیم به یک خصوصیت مشترک اشاره کنیم آن خصوصیت می‌تواند بی‌اهمیت بودن جان انسان‌ها باشد.

******

شخصیت‌های مختلفِ داستان اگرچه همگی در آمریکا زندگی می‌کنند اما نمی‌توانند خود را از مشکلات زادگاه و گذشته‌ی خود خلاص کنند و البته با مشکلات خاصِ مهاجرت نیز دست به گریبان هستند. در بخش اول با دختری جوان همراه هستیم که در نیویورک به دنیا آمده است اما مواجهه با حقایقی از گذشته‌ی والدینش، زندگی او را تحت تأثیر قرار می‌دهد. در داستان دوم مرد جوانی است که پس از هفت سال زندگی در مهاجرت، می‌خواهد به استقبال همسرش برود که بعد از این همه‌سال کارش به سرانجام رسیده و می‌تواند به نزد شوهرش بیاید. در داستان سوم با پرستار جوانی روبرو هستیم که والدینش در گذشته تمام دار و ندارشان را هزینه کرده‌اند تا او بتواند درس بخواند و در آمریکا آینده‌ای برای خود دست و پا کند و حالا این زن جوان علاوه بر جبران فداکاری‌های خاواده با مشکلات شخصی خود دست به گریبان است و در بخش‌های بعدی نیز شخصیت‌های دیگر به همین ترتیب... یکی از مشکلات مشترک این شخصیت‌ها موضوع «زبان» است که آنها را به سمت سکوت و تنهایی سوق می‌دهد. مسئله‌ی دیگر اتفاقاتی است که در گذشته و حال در وطنشان رخ داده و می‌دهد و این نیز مانند زبان، جبری است که از آن گریزی قابل تصور نیست. اما مگر در هائیتی چه خبر بوده است!؟

یکی از رکوردهای هائیتی تعداد بالای کودتاهای نظامی است! آدم می‌ماند این هوس به قدرت رسیدن را در این کشور فقیر و بدون منابع چطور تحلیل کند. در ایام نوجوانی یکی از گزاره‌هایی که زیاد به چشم یا گوش من می‌خورد این بود که تمام بدبختی ما به خاطر نفت است و اگر روزی این نفت تمام بشود، اوضاع خوب خواهد شد و غارتگران داخلی و خارجی دست از سر کشور برمی‌دارند! هائیتی نشان می‌دهد که این گزاره بیش از یک تاکسیشر نیست و دیکتاتورها در بیابان بی آب و علف هم می‌توانند رشد و زاد و ولد کنند.

غیر از حضور متواتر نظامیان در صحنه، این کشور شاهد ظهور یکی از دیکتاتورهای غیرنظامی شاخص در عالم سیاست بوده است: فرانسوا دووالیه ملقب به پاپادوک (بابا دکتر). این پزشک سیاهپوست در سال 1957 با یک انتخابات به قدرت رسید و آن را قبضه کرد و دیگر رها نکرد. قوانین را تغییر داد و مخالفین را تارومار کرد و خود را منتخبِ مسیح خواند و ولایتش را در امتداد ولایت مسیح بازتعریف کرد. او همچنین بر موج ملی‌گرایی سوار و خود را نماد ملت و سرزمین می‌خواند و سرنگونی خود را مترادف با فنای کشور عنوان می‌کرد. وقتی دوره ریاستش طبق قانون اساسی به سر آمد در یک انتخابات فرمایشی، حائز اکثریت صد درصدی آرا شد و دلش رضا نداد که خواست مردم را برای باقی ماندن در قدرت نادیده بگیرد!

او که طبیعتاً از همان ابتدا از کودتای نظامیان واهمه داشت برای تضمین بقای خود به تأسیس یک گروه‌ شبه‌نظامی یا لباس‌شخصی اقدام کرد. این گروه به «تون‌تون ماکوت» معروف بود که معنای آن می‌شود «جنی که شب‌ها بچه‌ها را می‌خورد» که تقریباً همان لولوخورخوره‌ی خودمان می‌شود که اسم بسیار بامسمایی است. ماکوت‌ها عمدتاً ریشه در مناطق روستایی داشتند که به دووالیه اعتقادی ویژه و همچنین خشمی نهفته نسبت به شهرنشینان و صاحبان قدرتِ پیشین و نخبگان و... داشتند. یک ماکوت واقعی و بصیر کسی بود که بتواند به خاطر حکومت پدر و مادر خودش را هم بکشد. تعداد آنها در یک دوره کوتاه به دو برابر نظامیان ارتش رسید و با توجه به تصفیه‌های پی در پی و گاه خونینی که دووالیه در سطح امرای ارتش صورت داد، خطر کودتا کمرنگ شد.

ماکوت‌ها که عمدتاً درآمد ثابت و رسمی نداشتند از طریق باج‌گیری و غارت و چپاول کسب درآمد می‌کردند. دووالیه به کمک ماکوت‌ها توانست یکی از طولانی‌ترین دوره‌های حکومتی در هائیتی را تجربه کند و کاری کرد که پس از مرگش ژان‌کلودِ نوزده ساله‌اش (معروف به بچه‌دکتر) به قدرت برسد. این پدر و پسر در مجموع سی سال بر این کشور تسلط کامل داشتند. در تمام این سال‌ها و حتی دوره‌های پیش و پس از آن، دم‌دست‌ترین راه رهایی مردم، مهاجرت بود. روایات این کتاب نشان می‌دهد این راه به حل مسئله منتهی نمی‌شود.

اما ژاله‌کش به چه معناست؟

ماکوت‌ها همانطور که از معنای اسمشان برمی‌آمد عملیات سرکوبی خود را عمدتاً شبانه انجام می‌دادند. از نیمه‌های شب تا سحرگاه و بیشتر هم ساعات نزدیک به صبح، یعنی درست زمانی که ژاله و شبنم بر روی برگ درختان می‌نشیند. طبعاً با سبک خشونت‌باری که داشتند پس از عملیاتشان بر روی برگها اثری از ژاله و شبنم باقی نمی‌ماند. ژاله‌کش این افراد هستند.

در ادامه‌ی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.

******

ادویج دانتیکا (1969) در پورتوپرنس، پایتخت هائیتی به دنیا آمد. در دو سالگی پدرش به آمریکا مهاجرت کرد و دو سال پس از آن مادرش نیز به پدر پیوست و ادویج کودکی خود را نزد اقوام سپری کرد تا نهایتاً در دوازده‌سالگی به سوی والدینش در نیویورک رهسپار شد. او به واسطه‌ی همان مشکلات زبانی فردی گوشه‌گیر شد و به ادبیات پناه برد و چه پناهی بهتر از خدای ادبیات! او که در ابتدا قصد داشت پرستاری بخواند سر از ادبیات فرانسه درآورد و نهایتاً فوق‌لیسانش را در نویسندگی خلاق از دانشگاه براون در ردآیلند اخذ کرد. در همین سال (1994) اولین رمانش به چاپ رسید. ژاله‌کش در سال 2004 منتشر شده است و نویسنده بابت آن کاندیدای دریافت جایزه کتاب ملی آمریکا شده است. از دانتیکا تاکنون چهار رمان و دو مجموعه داستان و چند رمان نوجوان و کودک به چاپ رسیده است.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه شیوا مقانلو، نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1388، 230 صفحه، شمارگان 1500 نسخه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: گراهام گرین رمانی دارد به نام مقلدها که به هائیتی در همین دوران دووالیه می‌پردازد. جمله‌ای کوتاه از آن داستان توسط دانتیکا استفاده شده است که مرورش خالی از لطف نیست: «در این شب، ظلماتی بیش از این ناممکن است.»

پ ن 3: کتاب بعدی جلاد (پر لاگر کوئیست) خواهد بود. کتابهای پس از آن: « «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و «اومون را» از ویکتور پلوین. 

 پ ن 4: مواردی جهت اصلاح (تایپی و نگارشی و...) به چشمم خورد که چون تعدادش زیاد نبود به آن اشاره‌ای نکردم. چنانچه مترجم یا ناشر مایل بودند برای اصلاح در اختیارشان خواهد بود.


ادامه مطلب ...

ملکوت – بهرام صادقی


مقدمه اول: وقتی در زندگینامه بهرام صادقی غور کنیم ممکن است به این نکته فکر کنیم که محیط جغرافیایی، اجتماعی، سیاسی و ... واجد چه مؤلفه‌هایی است که این همه استعداد در آن نفله می‌شود. تمام داستانهای کوتاه این نویسنده (تقریباً 30 داستان) و این یک داستان بلند (ملکوت) در مقطع بیست تا سی سالگی ایشان به چاپ رسیده است و پس از آن دوران خاموشی و سپس مرگ زودرس و فراموشی.

مقدمه دوم: اگر بخواهم از داستانهایی که یکی از شخصیت‌های اصلی آن شیطان باشد و در مورد آن در وبلاگ نوشته باشم یاد کنم، اولین گزینه مرشد و مارگریتا است. ملکوت البته قبل از آن به چاپ رسیده است (نوشتن نه! بلکه انتشار) ولی صادقی تجربه یکی از دوستان نزدیکش (تقی مدرسی) را در این زمینه پیش چشم داشته است و اتفاقاً در داستان مستقیماً به آن اشاره می‌کند: «یکلیا و تنهایی او». 

مقدمه سوم: بر اساس این داستان یک فیلم سینمایی به کارگردانی خسرو هریتاش در سال 1355 ساخته و در پنجمین دوره جشنواره جهانی تهران به نمایش درآمد اما هیچگاه اکران عمومی نشد. نکته جالب این است که هیچ نسخه‌ای از این فیلم موجود نیست و از نایاب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران محسوب می‌شود. بهروز وثوقی در نقش دکتر حاتم، عزت‌الله انتظامی در نقش م.ل و جمشید گرگین در نقش منشی جوان هنرنمایی کرده‌اند.

******

داستان با این جملات آغاز می‌شود:

در ساعت یازده شب چهارشنبه‌ی آن هفته جن در آقای «مودت» حلول کرد. میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با علم به اینکه چهره‌ی او بطور طبیعی همیشه متعجب و خوشحال است، هر کس می‌تواند تخمین بزند. آقای مودت و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرح‌بخش مهتابی، بساط خود را بر سبزه‌ی باغی چیده بودند. ماه بدر تمام بود و آنچنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه می‌داد و سایه‌های وهم‌انگیز به وجود می‌آورد و در آب جوی برق می‌انداخت که گویی ابدیت در حال تکوین بود.

جمله‌ی اول درخشان است. خیلی ساده از حلول جن در بدن یک انسان خبر می‌دهد، گویی اتفاق محیرالعقولی رخ نداده است و همانطور که «ساعت یازده» را هر روز و «چهارشنبه» را هر هفته تجربه می‌کنیم انگار حلول جن هم به همان اندازه بدیهی است! جمله‌ی دوم هم دست کمی از اولی ندارد. راوی مدعی است که هرکسی می‌تواند تخمین بزند که آقای مودت تا چه حد از این واقعه متعجب شده است چرا که چهره‌ی او همیشه متعجب و خوشحال است! دقت دارید که تقریباً با این مشخصات نمی‌توان میزان تعجب کسی را حدس زد! از این که بگذریم، اگر چنین اتفاقی رخ ‌دهد معمولاً «میزان تعجب» را باید در چهره‌ی شاهدان اتفاق جستجو کرد و نه در کسی که خود سوژه‌ی تعجب است.

این دو جمله، چه به ظرایف آن دقت کنیم و چه با سرعت از آن بگذریم، قابلیت کشاندن خواننده را به داخل داستان دارد. این آغاز هم از فضای سورئال داستان و هم از طنازی نویسنده خبر می‌دهد. اما داستان از چه قرار است؟ سه همراهِ آقای مودت در داستان با این عناوین معرفی می‌شوند: مرد چاق، مرد ناشناس و مرد جوانی که منشی یک اداره است. به اصرار منشی جوان که فردی متعهد و مسئولیت‌پذیر است مودت را پشت جیپ انداخته و برای درمان به شهر می‌برند. در راه در مورد این بحث می‌کنند که او را پیش جن‌گیر و رمال ببرند یا دکتر. با توجه به زمان ورود آنها به شهر تنها گزینه مطب دکتر حاتم است که اگرچه پشت درِ آن نوشته شده که تا ساعت یک نیمه‌شب دایر است اما تا صبح مراجعه‌کنندگان را می‌پذیرد! دکتر حاتم هم با موضوع به سادگی برخورد و استدلال می‌کند چون جن برای بدن، یک جسمِ خارجی است و تنها فضایی که این جسم می‌تواند وارد آن شود معده است، عمل تنقیه را آغاز می‌کند. در تمام طول درمان منشی جوان و دکتر با یکدیگر گفتگو می‌کنند. صحبت‌هایی که حاوی نکات بااهمیتی است... 

در ادامه‌ی مطلب به داستان و محتوای آن خواهم پرداخت.

******

بهرام صادقی (1315-1363) در نجف‌آباد به دنیا آمد و دوران دبیرستان را در دبیرستان ادب اصفهان سپری و در سال 1334 وارد دانشگاه تهران در رشته پزشکی شد. او که در دوران نوجوانی در زمینه ادبی فعالیت داشت در دوره دانشجویی وارد عرصه نوشتن داستان کوتاه شد و نوشته‌هایش به مجله ادبی سخن که ورود به آن به هیچ وجه ساده نبود، راه پیدا کرد. او خیلی زود به هیئت تحریریه این مجله پیوست و علاوه بر این در محافل و مجلات ادبی آن زمان فعالیت داشت. داستان‌های کوتاه او عمدتاً در کتاب «سنگر و قمقمه‌های خالی» منتشر شده است. ملکوت در سال 1340 در کتاب هفته چاپ شد. صادقی بدون گرفتن مدرک به سربازی رفت و بالاخره چندین سال بعد در اوایل دهه 50 مدرک خود را اخذ کرد. در چهل‌سالگی ازدواج کرد و در 48سالگی از دنیا رفت.

...................

مشخصات کتاب من: انتشارات کتاب زمان، چاپ سوم 1351، 91 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8)

پ ن 2: من مدعی خوب خواندن نیستم اما دوست دارم در این زمینه تلاش کنم چون عقیده دارم خوب خواندن یک امر تزئینی و تفننی نیست! ما در زمینه خوب شنیدن و خوب خواندن و خوب فهمیدن نظرات دیگران واقعاً مشکل داریم. به طرز وحشتناکی مشکل داریم. رفع این اشکال را به آینده محول نکنیم. شاید یکی از دلایل نفله شدن‌هایی که در مقدمه اول به آن اشاره شد همین امر باشد.

پ ن 3: کتاب بعدی ژاله‌کش (ادویج دانتیگا) خواهد بود. کتابهای پس از آن: «جلاد» اثر پرلاگر کوئیست، «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و «اومون را» از ویکتور پلوین.  


ادامه مطلب ...

شهر ممنوعه (در) - ماگدا سابو

راوی داستان خانم نویسنده‌ایست در بوداپست که در زمانِ حالِ روایت در سنین سالخوردگی قرار دارد و همان ابتدا از کابوس‌های تکراری خود سخن می‌گوید که در آنها، او خودش را هراسان داخل سرسرای ساختمان و پشتِ درِ ورودی خانه می‌بیند که می‌خواهد در را باز کند اما هرچه کلید را در قفل می‌چرخاند موفق به باز کردن آن نمی‌شود و... او احتمالاً در پی ریشه‌یابی و چه‌بسا درمان و رفع این مشکل و پایان دادن به این بی‌قراری‌ها دست به روایت می‌زند و در همان جملات آغازین اعتراف می‌کند که فردی را به قتل رسانده است هرچند ناخواسته مسبب مرگ او شده است. این فرد خدمتکاری مُسن به نام «اِمِرِنس» است که حدود بیست سال کارهای خانه‌ی راوی را انجام می‌داده است. فصول بلند و کوتاه بعدی داستان عمدتاً به ترسیم شخصیت امرنس از خلال خاطرات اختصاص دارد و راوی تلاش دارد تا از طریق ارائه طرحی منسجم به بیان ریشه‌ها و سیر وقایعی بپردازد که نهایتاً منجر به آن اتفاقی شده که در ابتدا به آن اعتراف کرده است.

اولین آشنایی راوی با امرنس زمانی است که پس از حدود ده سال توقف فعالیت‌های ادبی‌اش به دلایل سیاسی، گشایشی رخ داده و دوباره امکان فعالیت مهیا شده است و حالا کمتر فرصت رسیدگی به کارهای خانه را دارد ولذا داشتن یک خدمتکار پاره‌وقت مناسب برایش ضروری است. یکی از دوستانِ راوی، امرنس را معرفی و ابراز امیدواری می‌کند که این خدمتکار پا به سن گذاشته پیشنهاد راوی را قبول کند. امرنس خصوصیات قابل توجه و بعضاً عجیبی دارد که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت اما اولین خصوصیت مطرح‌شده همین است که او برای هر کسی کار نمی‌کند و ابتدا می‌بایست شایستگی کارفرمایانش را بسنجد! همانطور که از همین دو پاراگراف مشخص است این ارتباط کاری برقرار می‌شود و امرنس در کنار رسیدگی به امور دیگرش انجام کارهای خانه‌ی راوی را بر عهده می‌گیرد، فعالیتی که دو دهه ادامه می‌یابد و رابطه‌ای که در همین سطح باقی نمی‌ماند و عمق آن افزایش پیدا می‌کند تا جایی که بنا به عقیده‌ی راوی موجبات بروز آن اتفاقات تلخ را فراهم می‌کند.

راوی که زنی مذهبی است برای اعتراف به آن سبکی که در کلیسا مرسوم است نیاز به شرح و تفصیل قضایا ندارد و بنا بر اعتقاداتش می‌تواند به راحتی با بیان کلیات مورد بخشش قرار بگیرد اما به هر دلیلی (مثلاً اعتراف کرده اما کابوس‌هایش قطع نشده است!) تصمیم می‌گیرد «صادقانه» و به «تفصیل»، توضیحاتش را با ما خوانندگان در میان بگذارد.

اگر به دنبال فراز و فرود داستان و قصه هستید این کتاب را چندان به شما توصیه نمی‌کنم ولی اگر به شخصیت‌پردازی و توصیف یک شخصیت یا روابط بین شخصیت‌ها اهمیت می‌دهید این داستان برای شما محتملاً جذاب خواهد بود. در ادامه مطلب در مورد داستان بیشتر خواهم نوشت و البته نامه‌ای که در این‌خصوص دریافت کرده‌ام خواهم آورد!

*******

ماگدا سابو (1917-2007) نویسنده و شاعر مجار در اوایل جوانی به معلمی اشتغال داشت و پس از اتمام جنگ دوم کارمند وزارت آموزش و معارف بود. سپس با انتشار دو دفتر شعر و کسب یکی از جوایز معتبر ملی در سال 1949 به شهرت رسید، جایزه‌ای که البته بلافاصله به دلیل قرار گرفتن او در فهرست دشمنان مردم از سوی حزب کمونیست به هوا رفت! شغل دولتی‌اش هم دود شد! او و همسرش که مترجم آثار ادبی بود دچار سانسور شدند و او دوباره مشغول معلمی شد. ده سال بعد به داستان‌نویسی روی آورد و اولین رمانش در سال 1958 منتشر شد. یک سال بعد جایزه ملی دیگری در این زمینه دریافت کرد. از مهمترین آثار او می‌توان به ترانه ایزا (1963)، خیابان کاتالین (1969) ، ابیگیل ( 1970) و در (همین کتاب) (1987) اشاره کرد. او یکی از معروف‌ترین نویسندگان مجار در سطح بین‌المللی است.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه فریبا ارجمند، نشر قطره، چاپ دوم پاییز 1399، شمارگان 400 نسخه، 311 صفحه.

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.08 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: پس از انتشار این ترجمه، ترجمه‌ی دیگری از این کتاب توسط نشر بیدگل (نصرالله مرادیانی) منتشر شده است.

پ ن 3: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر «مو یان» خواهد بود که البته رمان قطوری است و شاید نتوان به راحتی این‌طرف و آن‌طرف حمل کرد! شاید در این مسیرها به نازک‌خوانی هم روی آوردم!!  

 

ادامه مطلب ...