زمانیکه «سفر به انتهای شب» سلین را خواندم و حسابی سرمست از این داستان معرکه بودم، در میان نقدها و تعاریف با جملهای روبرو شدم که در آن لحظات به دلم نشست: این بهترین رمانی است که در دو هزار سال اخیر نوشته شده است! با توجه به این که رمان نهایتاً عمری سیصد چهارصد ساله دارد این مقدار سال اضافه نوعی تأکید مؤکد بر بهترین بودن است و البته طنزی خاص هم در آن مستتر است. گوینده این سخن کسی نبود غیر از چارلز بوکوفسکی. اسمش هم آن موقع برایم جذاب بود! به هرحال این کتاب و کتاب دیگرش هالیوود را به کتابخانه اضافه کردم و حالا بعد از ده سال نوبت خواندنش فرا رسید!
اولین نکته در معرفی این کتاب برای کسانی که با این نویسنده هیچگونه آشنایی ندارند، زبان اثر است. عنوان رئالیسم کثیف تاحدودی ممکن است مطلب را برساند! نثر نویسنده پر از کلماتی است که به تأسی از آن مربی فوتبال باید به «فارسیِ سخت» از آن یاد کرد! کاربرد زیاد الفاظ رکیک و اسامی اندامهای بدن در گفتگوهای معمولِ شخصیت اصلی داستان و به طور کلی خشونت کلامی و بعضاً غیرکلامی، از مشخصات بارز سبک نوشتاری این نویسنده است. چنانچه از سلین چیزی خواندهاید باید بگویم اگر این وجه از نوشتههای سلین را در ده یا عدد بزرگتری ضرب کنید به سطح زبان بوکوفسکی نزدیک میشوید! یکی از عمده انتقاداتی که به سلین وارد میشد همین زبان آثارش بود و جواب حکیمانه و قاطعانه ایشان این بود: «من همانطوری مینویسم که حس میکنم… از من خرده میگیرند که بد دهنم و زبان بیادبانه دارم… از بیرحمی و خشونت دائمی کتابهایم انتقاد میکنند… چه کنم؟ این دنیا ذاتش را عوض کند من هم سبکم را عوض میکنم». اگر با این تیپ نوشتار مشکل دارید اصلاً به سراغ بوکوفسکی نروید. اگر این سبک از نوشتار را بدنویسی قلمداد کنیم بدانید و آگاه باشید که این کتاب توسط نویسنده به بدنویسی تقدیم شده است.
دومین نکته جهانبینی شخصیت اصلی داستان است که آدمی بدبین محسوب میشود؛ به همه عالم و آدم بدبین است و زندگی را علاوه بر پوچ بودن، خرحمالی مطلق میداند. این موضوع هم برای برخی خوانندگان میتواند مانعی برای ارتباطگیری محسوب شود. البته بوکوفسکی حداقل در این داستان یک نوع بدبینی خوشبینانه دارد که هم در نیمه دوم متن و هم در پایانبندی نمود پیدا میکند. اگر با این دو نکته مشکلی ندارید، طنز اثر در کنار خط داستانی و ریتم مناسب آن میتواند برای شما جذاب باشد.
من بهشخصه در ارتباطات روزانه محال است که بتوانم فردی مثل «نیک بلین»، شخصیت اصلی کتاب، را تحمل کنم اما داستان چیز دیگری است. در داستان همیشه فرصتی مهیا میشود که به شخصیت مورد نظر نزدیک شویم، اتفاقی که در عالم واقع معمولاً رخ نمیدهد. بههرحال او یکی از شخصیتهای مورد علاقه من باقی خواهد ماند. او کارآگاهی پنجاهوچندساله، افسرده، شکستخورده، بدشانس، بیپول و به شدت مشروبخوار است. داستان از زمانی آغاز میشود که کارآگاه قصهی ما به لبه پرتگاه بحران اقتصادی رسیده است اما ناگهان چند مشتری یکی از پی دیگری از راه میرسند: سه پرونده عجیب غریب و یک پرونده خندهدار! در ادامه بیشتر به داستان خواهم پرداخت و نظر خودم را در مورد یکی دو موضوع محوری کتاب خواهم نوشت.
*******
من کتاب را ابتدا دو بار با ترجمه آقای خاکسار خواندم که ترجمه روان و خوشخوانی است. پس از آن به سراغ متن انگلیسی رفتم و سی چهل صفحه از آن را بازخوانی کردم. تفاوتها همانطور بود که انتظار داشتم و طبیعی است که متن اصلی بهگونهایست که امکان عبور از ممیزی را ندارد. سپس باخبر شدم که نسخهی بدون سانسوری در فضای مجازی با ترجمه آرش یگانه (احتمالاً نام مستعار مترجم) موجود است. تهیه کردم و یک دور هم آن را خواندم. مقایسه این دو از بعضی جهات مقایسه درستی نیست (به دلیل شرایط عرضه کاملاً متفاوت). اما من به عنوان خواننده در نوبت سوم لذت بیشتری بردم و امکان روبرو شدن با متنی نزدیکتر به متن اصلی برایم میسر شد.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر چشمه، چاپ دوم تابستان 1388، شمارگان 2000 نسخه، 198 صفحه
مشخصات ترجمه بدون سانسور: ترجمه آرش یگانه، انتشارات بوکوفسکی!، 257 صفحه (با مقدمه و مؤخره)
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.67 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: یک یادداشت خوب در مورد این کتاب در اینجا
ادامه مطلب ...
این مجموعه شامل سه داستان است: میلارپا، ابراهیمآقا و گلهای قرآن، اسکار و بانوی گلیپوش. داستان اول در سال 1997 و دو داستان دیگر در سالهای 2001 و 2002 منتشر شده است. آنها در واقع سه داستان اول از مجموعهای تحت عنوان چرخه نامرئی به حساب میآیند که تا سال 2019 شامل هشت داستان شده که مستقلاً منتشر شده است.
در مورد برداشتهایم از این سه داستان در ادامه مطلب خواهم نوشت. اما اشتراک آنها چیست؟ صراطهای مستقیم به سوی آرامش و زندگی بهتر! در واقع نویسنده در هر داستان نشان میدهد که در ادیان مختلف ابراهیمی و غیرابراهیمی رویکردهای نجاتبخش و راهکارهای معنوی برای بهبود زندگی انسان وجود دارد که میتواند دست ما را گرفته و در این روزگار راهگشا هم باشد. در داستان اول مفهوم تناسخ و امکانات آن در بودیسم، در داستان دوم راهکار صوفیه در اسلام و در داستان سوم رویکردی در مسیحیت مورد توجه قرار گرفته؛ کاری که در داستانهای بعدی چرخه نامرئی با نحلههای دیگر صورت پذیرفته است. در هر کدام از این داستانها ابتدا مسئلهای به تصویر کشیده شده و سپس شخصیتی که درگیر آن است به کمک فرد دیگری مراحل حل مسئله و غلبه بر بحران را طی میکند؛ فردی که به قولی پیرِ راه است و خضرگونه ما را در طی مراحل یاری میدهد. طبعاً نگاه اشمیت به ادیان انسانمحور است و با رویکردهای ایدئولوژیک یا تکلیفمحور که معمولاً برای ما بیشتر آشناست متفاوت است.
در واقع وضعیت خاصِ ما شاید مانعی برای درک این نگاه باشد که یک دیندار هم میتواند انسانی قانونمدار و مدنی یا عقلانی و یا حتی سکولار یا لیبرال و امثالهم باشد! برای ما واقعاً ایستادن در میانه بام سالهاست که سخت شده است و اصولاً عاشق قرنیزهای پشتبام شدهایم و گویی نذر داریم که از آن طرف سقوط کنیم!
*****
اریک امانوئل اشمیت متولد سال 1960 در لیون فرانسه است. این نمایشنامهنویس موفق حوزههای مختلفی چون داستان کوتاه و رمان و حتی کارگردانی را تجربه کرده و پیش از همه اینها مدرس فلسفه در دانشگاه بوده است. اشمیت جوایز متعددی دریافت و آثارش به زبانهای مختلف ترجمه شده است. تاکنون دو اثر از ایشان در وبلاگ مرور شده است که انصافاً هر دو نمایشنامههای قابل توصیهای بودهاند: خرده جنایتهای زناشوهری و نوای اسرارآمیز.
مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ هشتم بهار 1390، شمارگان 2000نسخه، 168صفحه
....................
پ ن 1: نمره من به داستان اول 3.3 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.22 نمره در آمازون 4) نمره من به داستان دوم 3.6 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.85 نمره در آمازون 4.4) نمره من به داستان سوم 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.25 نمره در آمازون 4.8)
پ ن 2: اشمیت فلسفه خوانده است. تدریس هم کرده است. اما معنویتگرا هم هست. خیلی در قید و بند مسیر خاصی هم نیست! به نظر میرسد با هر مسیری که امکان به مقصد رساندن را داشته باشد میانه خوبی داشته باشد و طبعاً مسیرهای زیباتر را ترجیح میدهد، حالا در هر مکتب و مذهبی که باشد. اینجا میتوانید مصاحبه جناب سعید کمالی را با ایشان بخوانید.
پ ن 3: داستان سوم شاید به دلیل آشنایی دقیقتر نویسنده با آن فضا، بهتر از دو داستان دیگر از کار درآمده است علیرغم اینکه در آن دو هم زیباییهایی وجود دارد.
پ ن 4: کتابهای بعدی به ترتیب «تدفین مادربزرگ» از گابریل گارسیا مارکز و «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.
ادامه مطلب ...داستانی نه چندان بلند اما لطیف با نثری ساده و جملاتی زیبا و شاید بیش از حد زیبا و لطیف! از آن داستانها که میتوانید چندین و چند جملهی آن را به عنوان سوغاتی با خود در اینجا و آنجا به اشتراک بگذارید.
پسربچهای به نام «آلبن» بر روی یخ دریاچه نزدیک خانهشان بازی میکند و در زیر یخِ شفاف، زنی با لباس قرمز و لبخند بر لب را میبیند. ابتدا میترسد اما بعد خیلی زود بین این دو ارتباطی برقرار میشود. با نگاه، با لبخند، و حتی گفتگوی ذهنی. نام این زن که سابق بر این معلم بوده، «ژه» است و 2342 روز قبل از آغاز داستان از دنیا رفته و جسدش در دریاچهای به نام سنسیکست آرام گرفته است. آلبن کمی باهوشتر از همکلاسیهایش به نظر میرسد چرا که او تنها کسی است که متوجه سبک خاص معلمشان در درس دادن میشود. کمکم به این نتیجه میرسد او تنها کسی است که ژه را میبیند. حادثهای برای آلبن رخ میدهد و چند ماهی به کما میرود. پس از آن تفاوتهای او با همسنوسالان خود بیشتر به چشم میآید و همین تفاوتها او را در مظان اتهام بلاهت و جنون قرار میدهد. بالاخره پس از هفده سالگی به عنوان کارآموز، دستیار یک فروشنده سیار قابلمه شده و از روستای خود خارج میشود. در همه این سالها ژه همراه اوست و این ارتباط ادامه دارد تا اینکه...
داستان حجم کمی دارد اما در همین صفحات کم جملات زیادی وجود دارد که به تنهایی میتواند خواننده را به تامل وادارد یا سرشار از لذت کند. در واقع با این جملات میتوان یک اکانت اینستاگرام را به مدت حداقل یک ماه چرخاند و لایکهای بسیاری دریافت کرد! زیبا، لطیف، هوشمندانه و... از این حیث مو لای درز این کتاب نمیرود علیالخصوص اینکه ترجمهای قابل قبول و روان از آن در دسترس است اما از لحاظ داستانی برای من جذابیتی نداشت و حتی سوالاتی برای من پیش آمد که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت.
******
کریستیان بوبن، فیلسوف و نویسنده فرانسوی در سال 1951 به دنیا آمده است. اولین اثرش را در 26 سالگی منتشر کرد و تاکنون بیش از شصت اثر از او به چاپ رسیده است. مترجم کتاب ابله محله در مورد او چنین نوشته است: « خصلت بارز داستانهای بوبن، که گویی بین دو وسوسه حکایت و نامه عاشقانه مردد میمانند، سبک شفاف و جملات کوتاه و ساده نویسنده است.»
اقبال به این نویسنده در ایران قابل ملاحظه بوده است به گونهای که کتابهای زیادی از او به فارسی ترجمه شده است. این کتاب که نام اصلی آن «ژه» است در سال 1998 نگاشته شده و اولین بار در ایران با عنوان «ابله محله» در سال 1380 منتشر شده است. پس از آن دو ترجمه دیگر با عنوان اصلی به بازار آمده است.
مشخصات کتاب من: ترجمه مهوش قویمی، انتشارات آشیان، چاپ ششم 1387، تیراژ2000 نسخه، 110 صفحه.
......................
پ ن 1: نمره من به کتاب 2.8 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 3.64 نمره در آمازون 4.1)
پ ن 2: کتاب بعدی «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس است.
«پریرا» روزنامهنگار باسابقهایست که اخیراً در یک روزنامه درجه دوی لیسبون به عنوان مسئول صفحه فرهنگی مشغول شده است. در این چند ماه او یکتنه صفحه فرهنگی را که هفتهای یکبار در روز شنبه چاپ میشود چرخانده است. پریرا دچار فشار خون و بیماری قلبی است و دکتر به او تأکید کرده است که در صورت ادامه سبک فعلی زندگیاش مرگ به او بسیار نزدیک خواهد بود. او یک مسیحی کاتولیک است اما به معاد اعتقادی ندارد. در آغاز روایت پریرا در حین ورق زدن یک مجله روشنفکرانه کاتولیکی به مقالهای در خصوص مرگ برمیخورد که توجه او را جلب میکند. تلفن نویسندهی مقاله (مونتیرو روسی) که جوانی تازه فارغالتحصیل است را پیدا و به او پیشنهاد همکاری میدهد. موضوع همکاری نوشتن مقالات یادبود برای نویسندگانی است که در آینده نزدیک خواهند مرد؛ تا در صورت فرارسیدن مرگ غیرمترقبه یکی از آنها، روزنامه بتواند در سریعترین زمان ممکن آن را چاپ کند.
تاریخ شروع داستان ماه ژوئیه سال 1938 است یعنی کمی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم. در این زمان صفبندیها در اروپا شکل گرفته و از چندی قبل به صورت آزمایشی این اتحادها توان خود را در جنگ داخلی اسپانیا به آزمون و تجربه گذاشته بودند. در پرتغال هم دولتی ناسیونالیست و راستگرا بر سر کار بود که اگرچه به صورت رسمی با آلمان و ایتالیا متحد نشده است اما علایق مشترک و همسو را به صورت شفاف نشان میداد و خواننده در پسزمینه داستان این نشانهها را میبیند.
پریرا که چند سال قبل همسرش را از دست داده است و فرزندی هم ندارد بیشتر در گذشته سیر میکند و ارتباطات چندانی با زمانه و محیط خود برقرار نمیکند. او خود و روزنامهاش را موجوداتی مستقل تعریف میکند که نمیخواهند وارد سیاست و صفبندیهای موجود شوند. مونتیرو روسی و نامزدش مارتا، جوانانی آرمانخواه هستند و برخلاف پریرا نمیتوانند خود را از اتفاقات روز جدا کنند. مقالاتی که مونتیرو روسی مینویسد ارزش ادبی چندانی ندارد و از لحاظ معیارهای سیاسی موجود امکان چاپ هم ندارد. قاعدتاً پریرا میبایست این همکاری را خاتمه دهد اما ....
در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت. دو سه پاراگراف اول داستان را در اینجا بشنوید.
********
پیش از این «میدان ایتالیا» را از این نویسنده خوانده و در موردش نوشتهام. «پریرا...» تنها کتاب نویسنده است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. من اگر میخواستم بین این دو کتاب یکی را برای این لیست انتخاب کنم حتماً میدان ایتالیا را برمیگزیدم. این کتاب بنا به شواهد سه نوبت ترجمه شده است. ترجمهای که من خواندم توسط دو انتشارات مختلف چاپ شده است؛ در نوبت نخست همانطور که در عکس مشخص است یک عنوان فرعی در زیر عنوان اصلی آمده است که من را متعجب کرده است!
مشخصات کتاب من: ترجمه شقایق شرفی، انتشارات کتاب خورشید، چاپ اول مرداد1393، تیراژ 500 نسخه، 190صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 4.1 نمره در آمازون 4.4)
پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب «ژه» (ابله محله) اثر کریستسن بوبن خواهد بود. کتاب بعدی که شروع خواهم کرد «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس است.
مطلب قسمت قبل با آرزوی درس گرفتن از تجربیات خودمان و دیگران به پایان رسید. اما این آرزو چقدر در دسترس است!؟ خوشبین بودن بسیار سخت است اما تلاش کردن در این مسیر خالی از لطف نیست. در این بخش به پارهای از داستانها و روایات و خاطرات که به ذهنم میرسد اشاره میکنم:
1) اول سوزن به خودم
بعد از فوت پدرم شرایطی پیش آمد که میبایست نظرم را در مورد یک خواستگار برای خواهرم بیان کنم. بیتجربه نبودم اما تجربهی الان را نداشتم. اگرچه نظر من یک نظر بود در کنار نظر دیگران اما من هم حودم را در گندی که به زندگی همهمان خورد سهیم میدانم. الان که فکرش را میکنم میبینم از همان صحبتهای اولیه مشخص بود که آن فرد هیچ فکر و ایدهی خاصی برای «زندگی» نداشت. خانواده یک نهاد مشارکتی است و به نظرم مثل تمام نهادهای اجتماعی دیگر، آدمیان عاقل مسئولیت بخش مهمی از آن را به کسانی که فلسفهای برای «زندگی» ندارند نمیدهند.
2) از آمریکای لاتین
در این منطقه دیکتاتورهای زیادی آمدند و رفتند و داستانهای زیادی در مورد آنها نوشته شد که همه خواندنی هستند. اینیاتسیو سیلونه در کتاب مکتب دیکتاتورها حاصل تخیل و گفتگوی خود را با یکی از آنها بر روی کاغذ آورده است که آن هم خواندنش خالی از لطف نیست. اما در یک مصاحبه با یکی از این دیکتاتورها بعد از سقوط، سوال شده بود که بزرگترین خطای شما در زمان زمامداری چه بود. ایشان که کارنامه بلندبالایی از خطاهای مختلف داشت به نظرم پاسخ هوشمندانهای داد. خلاصه حرفش این بود که ظاهراً شبی در یک سخنرانی نشریههای مخالف خود را مورد عتاب قرار میدهد و فردای آن روز دادستان نظامیاش برای خودشیرینی (بنا به ادعای خودش) همه آن نشریات را توقیف میکند. لوپز میگوید: «احساس میکردم در غیاب آن رسانهها حکومت کردن برایم سادهتر میشود و میتوانم به راحتی همه برنامههایم را که نتیجهاش آبادانی کشور بود پیاده کنم. غافل از آنکه در نبود نظارت بیرونی مدیرانم دچار فساد و ناکارآمدی شدند». او فکر میکرد که با انحصار رسانهای میتواند احساسات مردم را همواره جهت بدهد اما سرانجامش نشان داد دیگران هم میتوانند بر این امواج سوار شوند.
3) استادی روستبار
این روزها گاهی اخبار مرتبط با شطرنج برای دقایقی به صدر اخبار میآید که آنها هم بسیار آموزنده هستند؛ تا چه کسی درس بگیرد. از یکی از اساتید بزرگ روس پرسیدند که اساتید بزرگ شطرنج در چه زمانی شکست میخورند؟ ایشان بلافاصله پاسخ داد در زمان سرمستی ناشی از پیروزی. یعنی درست در زمانی که از حرکت خود و پوزیسیونی که کسب کردهاید احساس رضایت میکنید و پیروزی را قریبالوقوع میبینید؛ درست در همان زمان نطفه شکست شما بسته میشود. شما به واسطهی آن سرمستی کور میشوید و چیزهایی از نگاه شما دور میماند که در حالت عادی محال است دور بماند اما دور میماند!
4) بهار عربی
اندکی بعد از وقوع بهار عربی یک وبلاگنویس تونسی مطلبی را نوشته بود که برایم جالب بود (به کمک یکی از دوستان عربزبان اهوازی خواندم). نویسنده به گواه نوشتهها و عکسهایی که در وبلاگش بود یکی از معترضان پرشور بود. او نوشته بود نگرانم از فردای سقوط بنعلی (رییسجمهور مادامالعمر تونس) چون مردمانم دچار تناقضهای عجیبی هستند: هم دوست دارند از رفاه بالایی برخوردار باشند و هم دوست ندارند کار سخت انجام دهند! کمکار و مسئولیتگریزاند. هم به پارتیبازی و فساد در سیستم اداری معترضاند و هم در عینحال چنانچه پا بدهد خودشان تا فیها خالدونش را میروند. او نگران این بود که چه زمانی ملتش به فضیلتهای مدنی و رفتار شهروندی دست مییابند.
ادامه دارد.
.............................................................................................
پن1: به زودی دوباره به روال عادی وبلاگ بازخواهم گشت. از شنبه!!